-
احتیاج...
چهارشنبه 20 اردیبهشت 1402 17:06
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 14 اردیبهشت 1402 16:36
خورشید جانم ببخشید نگرانت کردم، فقط و فقط به خاطر کامنت مهربانانه خودت هست که اومدم از خودم بنویسم و برم وگرنه که راستش شرایطم اجازه نمیده این روزها. چقدر خوبه که هستی و یادم میکنی رفیق قدیمی. خب باید روند این وبلاگ رو عوض کنم، پستهای کوتاه بنویسم اما به فواصل کمتر، هم به خاطر خودم که حرفهام روی هم تلنبار نشه هم برای...
-
روزگار غریب
سهشنبه 29 فروردین 1402 10:46
دوستان عزیزم وضعیت زندگیم به شدت آشفته و درهمه... تو اداره هم سیستمم مشکل فنی پیدا کرده و شاید چند روزی طول بکشه درست بشه. خب من همیشه پستهام رو از اداره مینویسم و کامنتها رو هم از همون سیستمم جواب میدم که الان تو اداره هم سیستم ندارم متاسفانه، برای همین با عرض معذرت فعلا کامنتهای دو پست قبلی رو بدون پاسخ تایید میکنم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 28 فروردین 1402 04:46
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 22 فروردین 1402 15:39
روزهای ماه رمضان برای من به سختی سپری میشن. تو محل کار من تقریباً هیچکس روزه نیست اما من همچنان با وجود همه سختیهایی که با وجود دو تا بچه متحمل میشم اما دلم نمیاد روزه نگیرم، نمیدونم کارم درسته یا نه. گاهی میگم شاید دارم سخت میگیرم و منم میتونم مثل بقیه که اغلب بی دلیل روزه نمیگیرند، باشم و روزه نگیرم، گاهی هم میگم به...
-
تعطیلات عید
سهشنبه 15 فروردین 1402 15:27
سال نوی همگی مبارک دوستان خوبم، امیدوارم در این روزهای زیبای بهاری، حال دل همتون خوب باشه. البته حال من که چندان تعریفی نداره اما امیدوارم بهتر بشم. تعطیلات عید پرماجرایی داشتیم، راستش دل و دماغش نیست بخوام بنویسم و کلی نوشتنو عقب انداختم، حس میکنم نوشته هام اونقدرها جذاب و ارزشمند نیستند و یه جورایی دلزده شدم، بخصوص...
-
آغاز تعطیلات
پنجشنبه 25 اسفند 1401 18:57
این احتمالاً آخرین پست من در سال 1401 باشه و شاید هم پست دیگه ای نوشتم بسته به شرایط داره. چیز زیادی تا آخر سال نمونده، امسال سال سختی برای من بود، درسته نویان عزیزم به جمع خونوادمون اضافه شد و من ناباورانه شاهد چهارنفره شدن خانوادمون بودم، اما سختیهای مسیر کم نبود. الان که نگاه میکنم میبینم کم عذاب نکشیدم، البته که...
-
آغاز تعطیلات
پنجشنبه 25 اسفند 1401 18:57
این احتمالاً آخرین پست من در سال 1401 باشه و شاید هم پست دیگه ای نوشتم بسته به شرایط داره. چیز زیادی تا آخر سال نمونده، امسال سال سختی برای من بود، درسته نویان عزیزم به جمع خونوادمون اضافه شد و من ناباورانه شاهد چهارنفره شدن خانوادمون بودم، اما سختیهای مسیر کم نبود. الان که نگاه میکنم میبینم کم عذاب نکشیدم، البته که...
-
هیاهوی آخر سال
یکشنبه 21 اسفند 1401 15:36
پسرکم به لطف خدا راه افتاد و من کلی ذوق کردم. جالبه که ذوق مادر برای راه رفتن و حرف افتادن و کارهای جدید بچه، بین فرزند اول و دوم فرقی نداره یعنی من همونقدر ذوق راه افتادن این بچه رو کردم که سر نیلا ذوق و هیجان داشتم، الان با یه نویان شیطون وروجک روبرو هستیم که دستاشو به سمت جلو میگیره و برای خودش راه میره و دیگه...
-
زندگی با تلخ و شیرینش...
چهارشنبه 10 اسفند 1401 15:16
این متن رو چهارشنبه دهم اسفند نوشتم و امروز 13 اسفند با کمی ویرایش منتشر میکنم: زندگی رو دور تند ادامه داره. سامان خیلی خسته شده از نگهداری دو تا بچه، غرغر میکنه، خب خدایی هم برای یه مرد راحت نیست بشینه تو خونه و بچه نگهداره. اغلب بلافاصله یا یکساعت بعد رسیدن من به خونه میره اسنپ و گاهی تا دیروقت میمونه، خیلی وقتها...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 3 اسفند 1401 16:05
حرفهام روی هم تلنبار شدند، اما دل و دماغ نوشتن ندارم. حال و روزم چند روزی بهتر بود که با بحثهای جدیدی که با همسر پیش اومد گند خورد توش، به نظرم باید به مشاور خانواده مراجعه کنیم (برای بار دوم)، وگرنه با این رویه ای که پیش گرفتیم بچه ها خیلی تحت تاثیر قرار میگیرند، بخصوص نیلام که با بحث های ما بدجور دچار استرس میشه،...
-
دوباره بیماری
چهارشنبه 19 بهمن 1401 16:09
چند خطی در پایان ساعت کاری بنویسم و برم که حسابی دیرم شده. وقتی میام سر کار خیلی دلم خیلی برای بچه ها تنگ میشه اما خونه هم که میرسم گاهی انقدر خسته و بیجونم که حسرت چند دقیقه درازکشیدن به دلم میمونه بخصوص که نویان فوق العاده شیطونه و یکجا بند نمیشه. رسیدگی به دو تا بچه و سر کار اومدن همزمان خیلی سخته. پسرک درست از...
-
سخن از هر جا
چهارشنبه 12 بهمن 1401 15:07
چند دقیقه پیش سامان بهم زنگ زد، نیلا الفبای انگلیسی رو نصفه و نیمه از تلویزیون یاد گرفته بود و میخواست که برام بخونه، پای تلفن که برام خوند وجودم غرق لذت شد و به معنای واقعی کلمه عشق کردم. میخوام بگم اینطور نیست که سهم من از مادرانه ها، فقط سختی و درد و رنج باشه، خیلی وقتها با بچه هام عشق کردم، دیروز که از سر کار...
-
شده دلتنگ شوی چاره نیابی جز اشک؟
چهارشنبه 5 بهمن 1401 12:08
رسماً حالم به هم میخوره از خودم و زندگیم و همسرم و همه چی... خب آقا تا کی زبون به دهن بگیرم و هی بگم ناشکری نکنم و خودمو سانسور کنم؟ چرا هر بار باید بترسم مبادا دارم ناشکری میکنم و خدا بدترشو سر من بیاره؟ مگه خدا چیه؟ هیولاست که ببینه من کی زبونم رو به ناشکری باز کردم تا داشته هام رو خدای نکرده بگیره؟ پس فرق خدا با...
-
مادر خسته...
شنبه 1 بهمن 1401 12:16
خب اینهمه وقت نبودم از چی بنویسم؟ والا انقدر حرفهام زیاده و روی هم تلنبار میشه که وقتی بعد مدتها تصمیم میگیرم بنویسم میمونم از چی و کجا شروع کنم، الانم راستش زیاد حوصله طولانی نوشتن و گفتن جزئیات رو ندارم، صرفا خواستم از حال خودم خبری داده باشم، حالی که همچنان تعریفی نداره. خب مشکل سیستم اداره مرتفع شده و ایشالا بتونم...
-
شرح ماجراهای این چندوقت
سهشنبه 13 دی 1401 12:44
چهارشنبه هفت دی ماه، بعد کلی بالا پایین کردن و فکر کردن راجب اینکه درمورد پرستار بچه ها چه تصمیمی بگیریم، از سر کار اومدم خونه و بهش گفتم من اینور سال با توجه به بیکاری همسرم و شرایط زندگیم، این مقدار میتونم بدم (یک تومن بالا از حقوق توافقی فروردین ماه و یک تومن یا شایدم پانصد هزار تومن پایینتر از حقوقی که خودش...
-
خداحافظی سرد
یکشنبه 11 دی 1401 13:53
داستان ما و پرستار بچه ها چهارشنبه هفته پیش تموم شد... برای همیشه خداحافظی کردیم... براش متاسفم و نمیبخشمش بی معرفت رو. یادم نمیره با من چکار کرد درست بک هفته مونده به سر کار رفتن. گفت یکماه اضافه تر میمونه تا کسی پیدا بشه اما انقدر از دستش ناراحت و دل چرکین بودم که زودتر از اون ردش کردم.وقتی که رفت با همه اون ناراحتی...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 29 آذر 1401 07:23
ساعت شش صبحه، نویانم بعد از چند بار بالا آوردن از سه نیمه شب تا الان، تب کرده... استامینوفن دادم اما همه رو بالا آورد، یکبار شیاف گذاشتم که با بیرون روی که داشت بلافاصله از بدنش خارج شد، چند دقیقه پیش دوباره شیاف استامینوفن گذاشتم و بالای سرش نشستم تا تبش پایین بیاد. تا صبح یک دقیقه هم نخوابیدم... استرس تمام وجودم رو...
-
خبر کوتاه از اوضاع این روزها
پنجشنبه 24 آذر 1401 01:56
هر بار که میخوام بنویسم به این فکر میکنم که با نوشتن افکار منفی و مزاحم و سختیها و ناراحتیهای این چند ماه اخیر انرژی منفی به دوستانم منتقل میکنم و چه بسا با خودشون بگن این دختر چرا همش ناله میکنه و از ناراحتیهاش میگه؟ یعنی هیچ خوشی تو زندگیش نیست؟ این باعث میشه برای نوشتن مردد بشم. واقعیت اینه که قطعا دلخوشیهام هم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 18 آبان 1401 20:03
پریروز بعد یکسال و یکماه به روانپزشکم مراجعه کردم... آخرین بار که پیشش ویزیت شدم زمانی بود که متوجه شدم نویان رو باردارم درحالیکه بیخبر همچنان داروهامو میخوردم که سریعا به دستور دکتر و اینکه گفت برای چی موقع مصرف داروی اعصاب باردار شدی داروها رو قطع کردم. چقدر بابت همین دارو خوردن در حالیکه از باردار بودنم خبر نداشتم...
-
خدایا نظری...
شنبه 23 مهر 1401 18:19
از الان باید بگم که این پست خیلی طولانیه. پیشاپیش ممنون از وقتی که میذارید و میخونید. البته که این پست رو پریروز شنبه نوشتم و امروز دوشنبه بعد ویرایش منتشر میکنم . ممنونم از تک تک عزیزان و دوستانم در این وبلاگ که انقدردلسوزانه هوامو دارند و با حرفها و نظراتشون با من همدردی میکنند و هزار بار شرمنده که نمیتونم کامنت...
-
دل آشوبه
شنبه 16 مهر 1401 15:47
دلم میخواد از این زندگی کوفتی که برای خودم ساختم فرار کنم... انقدر گرفتاری و فکر و خیال دارم که نمیدونم به کدوم برسم و چطوری خودمو از این مهلکه نجات بدم. انگیزه و امیدی برام نمونده... دلم به همسرم و زندگیم هم گرم نیست...عاشق بچه هامم اما دلم براشون میسوزه، حق اونا زندگی بهتری بود، لیاقتشون بیشتر از این بود. همش تقصیر...
-
روزهای ناآرام
پنجشنبه 24 شهریور 1401 21:13
این پست رو شب سه شنبه ۲۲ شهریور شروع کردم و امروز پنجشنبه منتشر میکنم. به خدا که دارم زیر این حجم فشار زندگی و مسیولیت ها کمرم خم میشه... تقریبا یکماهه که من حتی یک روز رو بدون مریضی یکی از بچه ها سر نکردم. نویان ۲۹ مرداد ماه به علت عفونت شدید خون بستری شد و شش روزی بیمارستان بود، بچم کمتر از یک هفته بعد مرخص شدن از...
-
کابوس...
جمعه 4 شهریور 1401 22:30
این هفته و بخصوص دیروز یکی از نحس ترین روزهای زندگیم بود. نویان به دلیل عفونت شدید خون و تب و اسهال و استفراغ از روز شنبه ۲۹ مرداد در بیمارستان کودکان بستری شد.... خود این به اندازه کافی روح و روانم رو آتیش زد. شش روز تمام بیمارستان بودم و تازه الان صبح سه شهریور بهم گفتند مرخصی...اینا رو از بیمارستان مینویسم. طبیعتا...
-
بی حوصلگی...
پنجشنبه 20 مرداد 1401 18:29
بعضی روزها حالم خوبه و به زندگی امیدوارم بعضی روزها هم خموده و افسرده مثل امروز.معمولا وقتهایی تو وبلاگم مینویسم که حالت دوم رو دارم. دو شب پیش خواب دیدم با خانواده به کانادا مهاجرت کردیم و موقتا رفتیم خونه پسرعمم که سالهای ساله کانادا زندگی میکنه (تو پرانتز بگم بعد جدایی پسرعمم از همسرش تو کانادا، خواستگاری من هم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 11 مرداد 1401 18:33
خسته ام، خیلی خسته. حال روحیم اصلا خوب نیست، تاب و توان نوشتن اونهمه حرف با این گوشی کوچیک رو هم ندارم... ایکاش میشد اینجا پیام صوتی گذاشت و حرف زد که نمیشه... به خدا قسم انقدر مخاطبانم در این وبلاگ برام عزیزند چه روشن و چه خاموش که وقتی یه مدت نمینویسم شرمنده دوستانی میشم که منو زندگی نه چندان هیجان انگیرمنو دنبال...
-
یک عاشقانه آرام :)
چهارشنبه 8 تیر 1401 15:11
۲۵ تیرماه ۱۳۹۴ ، دو روز قبل عقدمون وقتی هول هولکی رفتیم برای خرید حلقه ازدواجمون، من مثل همیشه، سعی کردم ملاحظه جیب همسرم و خانوادش رو بکنم و تقریبا ارزونترین حلقه رو برای خودم برداشتم، اون موقع قیمت حلقه ای که انتخاب کردم حتی به هشتصد تومن هم نرسید، ولی همون جا تو مغازه یه حلقه خیلی خشکل دیدم که میدونستم پول همسرم...
-
دغدغه فکری
جمعه 3 تیر 1401 18:49
شاید مسخره باشه الان که دارم بعد یکماه و خورده ای وبلاگم رو بروز میکنم و حرفهام کلی روی هم تلنبار شده بیام از یه ناراحتی روحی که از دیروز برام شروع شده صحبت کنم!!! اما وقتی حالمو انقدر بد کرده شاید باید بین اینهمه حرفهای ریز و درشت، از این موضوع بنویسم تا در اولین فرصت مجدد باقی ناگفتنی ها رو بگم، اینجا همیشه پناهگاهم...
-
لذت ها و چالش های دو فرزندی
چهارشنبه 21 اردیبهشت 1401 18:49
باورم نمیشه این حس عمیقی که به پسرکم پیدا کردم، نه که عجیب باشه به هر حال فرزند هر کسی براش شیرین و دوست داشتنیه، اما برای من همیشه و بخصوص تو دوران بارداری سوال بود که آیا میتونم پسرم رو درست اندازه نیلا دوست داشته باشم؟ الان میبینم نه تنها این عشق کمتر نیست که حتی میترسم عمیقتر از حسم به نیلا هم باشه، حتی واهمه دارم...
-
باید از سمت خدا معجزه نازل بشود...
یکشنبه 4 اردیبهشت 1401 22:04
پسرکم دیروز یکماهه شد. یکماهی که هم پر از عشق بود و هم پر از سختی. عاشقشم، بیشتر از اونچه تصور میکردم، اما مشکلاتی که سر راهمونه نمیذاره از وجودش اونقدر که میخوام لذت ببرم، با این حال همه تلاشمو میکنم بین اشکهایی که میریزم عاشق بودنو یادم نره، عاشق بچه هام و حتی همسرم، همسری که تو این روزها ازش دور شدم گاهی حتی...