بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

آنچه در مراسم ازدواج خواهرم گذشت +عمل چشم دخترکم

گفتنی ها خیلی زیاده و فرصت کم...ببینم میتونم برای اولین بار تو زندگیم خلاصه وار بنویسم؟


مراسم ازدواج خواهرم چهارشنبه هفته قبل سیزده مرداد برگزار شد، خدا رو شکر مراسم خوب و آبرومندانه ای بود. اما قبل مراسم حسابی اذیت شدم، خب ما از زمان شروع کرونا کم و بیش شیفتی و با نوبت بندی سر کار میایم، اما به خاطر مراسم تحلیف ریاست جمه.وری مجبور بودیم هفته قبل رو به طور کامل سر کار حضور داشته باشیم،اونم دقیقا هفته ای که مراسم عروسی خواهرم بود. البته قرار بود عروسی رضوانه هشت مرداد باشه که به دلایلی کنسل شد و افتاد سیزده مرداد و کلا برنامه هام به هم ریخت بخصوص عمل نیلا که به خاطر عروسی خواهرم به تعویق افتاد. 

یکی دو روز آخر قبل مراسم تحل.یف رئ.یس جم.هور کارمون خیلی خیلی زیاد شده بود، میدونستم چقدر قراره سرمون شلوغ بشه و اصلا امکان مرخصی گرفتن برای روز چهارشنبه نیست اما بازم با رئیسم مطرح کردم اما خب طبق انتظارم گفت حتماً باید بیاید اما زودتر از سایرین برید...دیگه چهازشنبه تازه ساعت یربع به دو ظهر از اداره راه افتادم به سمت آرایشگاه، مراسم هم قرار بود ساعت شش و نیم شروع بشه، قبل آرایشگاه رفتم و از یه مغازه کفش فروشی خیلی سریع یه صندل دخترونه برای نیلا گرفتم که با لباسش ست باشه، آخه کفشی که داشت زیاد به لباسش نمیومد . صندل صفیدی هم که تو خونه داشت براش کم و بیش کوچیک شده بود، خدا رو شکر خیلی زود خریدمو انجام دادم و ساعت یربع به سه ظهر آرایشگاه بودم. تا ساعت 5 آرایش صورت و موهام طول کشید، بد نشده بودم اما خب به اندازه سایر مراسم هایی که پیش این آرایشگرم میرفتم راضی نبودم. بعد آرایشگاه هم سامان اومد دنبالم و تند و سریع رفتیم به سمت خونه، پرستار نیلا و دخترش خونمون بودند تا من و سامان بتونیم به کارامون برسیم. دیگه همینکه رسیدیم تند و تند کارامونو کردیم، خیلی دیر شده بود، عسل دختر ماریا (پرستار نیلا) لباس مهمونیم رو که چروک شده بود با مهارت اتو کرد، بعد هم لباسهای نیلا رو پوشوند و من و سامان هم با عجله و استرس زیاد حاضر شدیم و تقریباً همزمان با پرستار نیلا و دخترش از خونه زدیم بیرون...از قبل تصمیم داشتم هر چقدر هم که دیر بشه در حد یربع هم شده بریم آتلیه، چون میدونستم شاید کلاً بیشتر از دوساعت به مراسم رضوانه نرسیم و تصمیم گرفته بودم حالا که اینهمه هزینه کردیم و مایه گذاشتیم حداقل یه عکس بندازیم (به خواهرم گفته بودم به خاطر سر کار بودنم، با یکساعت تاخیر میرسم و برنامه تو هم غیر منتظره بوده و هیچ جوره هم نمیتونم به موقع برسم و اونم به ناچار قبول کرده بود). خلاصه تند و تند رفتیم آتلیه، طبق انتظارم نیلا خانم اصلاً همکاری نکرد و نذاشت اصلاً ازش عکس تکی بندازیم، حتی عکس سه نفره درست و حسابی هم نشد بگیریم و سامان حسابی عصبی شده بود و کلافه، دیگه چند تا عکس سه تایی گرفتیم که به خاطر درست نایستادن نیلا چنگی به دل نزد و دیگه آخرش مجبور شدیم من و سامان عکس دوتایی بگیریم و یکی دو تا عکس نسبتاً مناسب هم من و نیلا بدون سامان بندازیم که دیگه وقت نشد عکسها رو انتخاب کنیم چون خیلی دیر شده بود.

 دیگه با سرعت رفتیم سمت تالار، خیلی استرس داشتم از بابت اینکه تاخیرمون از یکساعت هم بیشتر بشه چون مسیر رو هم باید پیدا میکردیم. حدود یکربع به هشت رسیدیم، رضوانه اینا هم تازه ده دقیقه بود رسیده بودند...خب من با خودم فکر کرده بودم اگر خواهر بزرگم پیش بقیه فامیل نشسته باشه و من بخوام به اونا سلام کنم، بابت حفظ آبرو هم که شده حتما به خواهرم هم سلام میکنم و نمیذارم بقیه متوجه مشکلمون بشن، اما اگر جدا بود و پیش بقیه نبود هیچ ارتباطی حتی در حد نگاه هم باهاش نداشته باشم چه برسه به سلام و علیک. وقتی وارد شدیم مریم کنار عمه و دخترعمم (مادرشوهر و خواهر شوهر رضوانه) نشسته بود، اما حتی سرش رو بلند نکرد که من بخوام بهش نگاه کنم چه برسه سلام.خیلی هم ناراحت و تو خودش بود، قطعاً اگر بهم نگاه میکرد بهش یه سلام ساده میکردم که نکرد. از اون طرف هم سامان با مجید هیچ سلام و علیکی نکرده بود، درواقع اونا هم اصلاً تمایلی نشون ندادند، نمیدونم شاید اینطوری بهتر هم شد.

 دخترکم تو لباس عروس و اون گل سر و گیره های قشنگش عین ماه شده بود اما مریم اصلاً نگاهش هم نکرد، همون کسی که یه زمانی براش میمرد و میگفت هیچ فرقی با بچش نداره، البته زیاد هم از این برخوردها ناراحت نشدم، چون کاملاً انتظارش رو داشتم و به خودم قول داده بودم بابتش زیاد هم دلگیر نشم، حتی انتظار داشتم خواهر زاده هام هم سمت نیلا نیان که اینطور نشد و عسل و رادین حسابی بچم رو تحویل گرفتند. وقتی برخورد عسل با نیلا و حسرتی که از ندیدن طولانی مدت و شاید همیشگیش دخترکم داشت رو تو نگاه عسل دیدم، انقدر دلم گرفت و افسوس خوردم که چرا بچه ها باید اینطوری قربونی روابط بزرگترها بشن، دختر من که خواهر برادری نداره حداقل دخترخاله و پسرخالش  میتونستند جای خواهر و برادرش رو بگیرند که نشد، صد حیف...

مریم هم خیلی تو خودش و ناراحت بود، شاید باورتون نشه، اما دلم براش سوخت، انگار غم عظیمی تو نگاهش بود، اما سعی کردم به یاد گذشته و تجربیات تلخم باهاش بیفتم و سعی کنم حداقل دلسوزی نکنم ولی خب زیاد هم موفق نشدم! لعنت به دل نازک و حساس من!

خواهرکم تو لباس و آرایش عروس خیلی زیبا شده بود، ترجیح داده بود آرایش لایت اروپایی رو انتخاب کنه، خوب شده بود و تغییر عجیب غریب هم نداشت. آرایش و لباس من هم در مجموع خوب بود، لباسم که به نظرم از بقیه مهمونها بهتر بود. حدوداً یکساعت و نیم تو تالار بودیم که نصفش رو من دنبال نیلاخانوم میدوئیدم، یه جا بند نمیشد که، یا وسط بود در حال رقصیدن یا در حال بدو بدو و بیرون رفتن از تالار تو باغ و... موقع شام که رسماً بشقایم تو دستم بود و مشغول سروکله زدن با نیلا بودم که مدام تو محوطه باغ تالار در حال شیطنت و بدوبدو بود و با آب نمای تالار آب بازی میکرد و خودشو خیس آب کرده بود! دیگه برای اینکه جیغ نزنه، مجبور میشدم خیلی هم بهش گیر ندم و خودمو باهاش وفق بدم، چون راستش از اینکه جیغ بزنه خجالت میکشیدم. 

باغ تالار هم تو شهران بود و خیلی هم زیبا بود، غذاها هم عالی بود، منم تا جایی که تونستم رقصیدم اما نیلا خانوم طبق معمول اجازه نداد دو تا عکس درست و حسابی از خودمون با عروس بگیرم! حدود ساعت نه و نیم هم که عروس و دوماد از تالار اومدند بیرون و مراسم آتیش بازی و... برگزار شد. بعد هم که رفتیم سمت خونه مادرشوهر رضوانه (خونه عمم) که جلوی پای عروس و دوماد گوسفند قربانی کردند. اونجا هم تو پارکینگ آهنگ گذاشتیم و رقصیدیم، یه رقص دونفره هم با سامان کردیم. در نهایت هم به اتفاق هم راهی خونه رضوانه شدیم که تو یه منتطقه دلباز تو چیتگر بود، تو مسیر هم کلی بوق بوق کردیم، البته تعداد ماشینها کلاً سه تا بود. خب من تا اونموقع هیچیک از وسایل جهیزیه رضوان رو ندیده بودم، خدا رو شکر محوطه ساختمونشون که خیلی عالی بود. وسایل رضوانه هم خوب و آبرومندانه بودند. تو همه  این جاهایی که رفتیم سعی کردم کوچکترین ارتباط و نزدیکی با مریم و شوهرش حتی در حد نگاه نداشته باشم (البته اونا هم متقابلاً همینطور بودند) اما تا تونستم با بچه هاش گرم گرفتم، چون از ته دلم دلتنگشون شده بود، پسر کوچیکش رو تو همون فرصت کم کلی ناز و نوازش کردم، حیف که دیگه حالاحالاها نمیبینمشون. دلم خیلی براشون تنگ میشه...

خلاصه که سعی کردیم همراه بقیه فامیل از خونه رضوانه بیرون بیایم و نذاریم لحظه آخر ما و مریم و شوهرش و مامانم تو خونه رضوانه تنها شیم، به پیشنهاد سامان زودتر اومدیم بیرون و سر کار رفتن صبح زود فرداش رو بهونه کردیم...با همین ترفندها کمترین حاشیه رو داشتیم، هر دو خانواده کوچکترین ارتباط چشمی و نزدیکی فیزیکی با هم نداشتند و همین  باعث شد تنش زیادی پیش نیاد، اما بعد مراسم و تو راه خونه حالت دلگیری خاصی داشتم بابت اینکه چرا باید کار به اینجا برسه که بچه ها قربانی اختلافات پدر و مادرهاشون بشن، حتی از اینکه خواهرم به نظر دلگیر و غمگین میرسید هم ناراحت بودم اما خوب میدونم که این رابطه هیچوقت درست شدنی نیست، بعیده چیزی تغییر کنه، بارها و بارها امتحان کردم و میدونم همین دوری و جدایی در نهایت به نفع خود ماست...

خلاصه که اینم از مراسم جشن ازدواج خواهر کوچیکم که سعی کردم کم و بیش کوتاه و مختصر تعریف کنم. چقدر دلم گرفته بود که بابا نبود و این شب رو ندید. میدونم روحش اونجا حاضر بود و از دیدن سروسامون گرفتن دخترش راضی و خوشحال. همون شب یکی از عمه هام خواب دیده بود بابا با لباس شیک و سفید مهمونی مشغول پخش کردن شکلات تو مزار هست و بینهایت خوشحال و شاده. میدونم بابام به همه چی آگاهه و روحش حاضر و ناظر بر احوال خانوادش هست.

**** دیگه اینکه قرار شده اگه خدا بخواد همین هفته چهارشنبه بیست مرداد عمل چشم نیلا انجام بشه. بابت شرایط کرونایی وحشتناک از بابت عمل چشمش نگران بودم، تصمیم گیری برام سخت بود که عمل کنم یا بازم عقب بندازم، در آخر زنگ زدم به دستیار پزشک نیلا که یه خانم جوونه و بهش گفتم تصمیم گیری برام سخته و تردید دارم، گفت هر طور صلاح میدونید اما عمل دختر شما بستری نداره و به نظرم مشکل خاصی ایجاد نمیکنه منم با خودم فکر کردم از کجا معلوم به تاخیر انداختن عملش درست باشه، از کجا معلوم چند هفته دیگه اوضاع بدتر از الان نباشه یا نیلا دوباره مریض نشه و ...خلاصه که تصمیمم رو گرفتم که همون چهارشنبه عمل کنه، بچم باید روز دوشنبه بره تست کرونا بده، مثل اینکه از ملزومات قبل عمله اما دستیار دکتر گفت شاید بتونه برای دختر من این قانون رو دور بزنه، دیگه ببینم چی پیش میاد، اگر قرار بر دادن تست بود میرم بیمارستان خصوصی عرفان یا یه جای تمیز دیگه تستش رو میگیریم که کمترین ریسک رو داشته باشه، امیدوارم بچم  همکاری کنه و خیلی اذیت نشه، شاید هم اصلاً گفتند تست لازم نداره. دیگه توکل به خدا.

با مادرشوهرم که دیشب صحبت میکردم گفت سعی میکنه برای قبل عملش برسه، از اونجا که منع تردد هست، گفت جریمه یک میلیون و پنجاه هزار تومنی رو میدن و میان فقط میگفت ترسش اینه که تو کرج برشون گردونن، دیگه باید ببینیم چی پیش میاد. البته انقدر مریضه که میدونم از جونش داره مایه میذاره که بیاد، بهش گفتم اگر میبینه حالش بده اصلاً خودشو اذیت نکنه، اما میگه دلش نمیاد و میخواد کنار ما و نیلا باشه و اونجا بمونه نگرانیش بیشتر میشه و.... منم خیلی دوست دارم بیان پیشمون اما از جهتی هم از بابت حال بد مامانش دل نگرانم. خلاصه که نمیدونم جسمش یاری کنه و بتونه بیاد اما دلش خیلی خیلی پیش ماست.

ازتون میخوام برای دخترکم دعا کنید عملش به خوبی و راحتی سپری بشه و عزیز دلم خیلی زود مشکلش حل بشه و حتی تاثیرات عمل روی روح و روانش هم اثر خوبی بذاره.

نظرات 16 + ارسال نظر
سارینا2 دوشنبه 1 شهریور 1400 ساعت 01:23 http://sarina-2.blogfa.com/

سلام
من تازه با وبلاگ شما آشنا شدم
چه برخورد خوب و منطقی با خواهرت و بچه هاش داشتی هر چند در جریان علت قهر بودنتون نیستم
ولی حفظ ظاهر خیلی خوب بوده و اینکه بچه هاش رو تحویل گرفتی و اونا رو قاطی قهر نکردی
مشکل چشم دخترت رو نمی دونم ولی هر چی که هست ان شاالله عملش به خیر گذشته باشه
عروسی خواهرت هم مبارک باشه
خوشبخت بشه ان شاالله

شکوفه شنبه 30 مرداد 1400 ساعت 13:11

سلام مرضیه جان خوبی .انشالله عمل دخترت باموفقیت تمام شده باشه .روزی دوسه بارمیام سرمیزنم وبلاگت .دوروزپیش دیدم پست جدیدگذاشتی ولی بارمزجدید .خیلی انتظارکش پست بودم .تواینستاهم بهتون پیام دادم ولی هنوزخبری نیست.انشالله هرجاهستی درسلامت باشی

سلام عزیزم در پست جدیدم راجب رمز توضیح دادم

ویرگول شنبه 30 مرداد 1400 ساعت 00:51 http://Haroz.blogsky.com

مرضیه جان رمز تغییر کرده؟ با رمز قبلی باز نمیشه پستت عزیزم

در قسمت آخر پست آخرم توضیح دادم گلم

لیلا جمعه 29 مرداد 1400 ساعت 11:51

سلام.من از خواننده های خاموش صفحه شما هستم. امکانش هست به من هم رمز رو بدید؟

سلام بله اما انشالله چهار روز دیگه رمز رو عمومی میکنم
یه راه ارتباطی هم برام بذارید لطفا

مامان طلاخانوم شنبه 23 مرداد 1400 ساعت 11:04

سلام عزیزم الان که این پستو خوندم شنبه ست
امیدوارم عمل چشم نیلا جون خوب و عالی پیش رفته باشه و زیاد شما و نیلا جون اذیت نشده باشین
جشن عروسی خواهرتون رو هم تبریک میگم .در کنارهم خوشبخت باشن

آرزو شنبه 23 مرداد 1400 ساعت 10:39

سلام مرضیه جان
امیدوارم عمل نیلای عزیز به راحتی انجام بشه.

نجمه شنبه 23 مرداد 1400 ساعت 08:06

سلام عزیزم
اول که عروسی خواهرت رو تبریک میگم بهت. خداروشکر که آبرومند برگزار شد.
فکر می کنم، روح عزیزانمون همیشه تو شادی ها و خوشحالی ها کنار ما هست. برای خواهرتون ناراحت شدم. ادم همیشه دلش برای خواهرزاده هاش می تپه... امیدوارم این کدورت بینتون حل بشه. بچه ها ازمحبتتون استفاده کنن
انشالله که عمل نیلا زیبا هم به سلامتی گذشته.
مراقب خودتون باشید

ترانه جمعه 22 مرداد 1400 ساعت 00:19 https://daftare-zendegiye-man.blogsky.com/

عروسی خواهرت مبارک.ایشالا خوشبخت بشن.
خواهرهای من اعتقاد به جشن عروسی نداشتن و ندارن و راستش حسرت دیدن خواهرم تو لباس عروس به دلم موند.قراره تا قیامت هم به خاطر این تصمیم بی خودشون غر بزنم
در مورد خواهرت و خواهرزاده هات دلم خیلی گرفت.امیدوارم زودتر مشکلاتتون حل بشه و یا حداقل وقتی بچه ها بزرگتر شدن،خودشون بیان و بهت سر بزنن.
ایشالا عمل نیلا جون گل هم به سلامت انجام بشه و خیالت راحت شه

فرزان چهارشنبه 20 مرداد 1400 ساعت 23:27

سلام عزیزم دعاگوی دختر گلت هستم انشالله بدون دردسر عملش به خوبی انجام بشه . در ضمن من تازه وبلاگتونو پیدا کردم خوشبختم

سارا چهارشنبه 20 مرداد 1400 ساعت 12:21 http://www.shamimeshgh90.blogfa.com

مبارک باشه عروسی خواهرتون. امیدوارم عمل چشم نیلا جون هم به خوبی انجام بشه

خانوم جان سه‌شنبه 19 مرداد 1400 ساعت 19:29 http://mylifedays.blogfa.com

خداروشکر که به خیرو خوشی گذشته امیدوارم خوشبخت بشن ، قطعا خواهرت هم ناراحته از این موضوع اما کار خوبی کردی چون اونم قطعا اگر میخواست همه چیز فراموش بشه نگاه میکرد بهت ، انشاءالله که عمل چشم نیلا جان هم به بهترین شکل ممکن انجام بشه خدا حفظ کنه مادرشوهرت رو چقدر دلسوز

آتوسا سه‌شنبه 19 مرداد 1400 ساعت 10:30

مرضیه جون خدا رو شکر که عروسی به خوبی انجام شده و بهتون خوش گذشته. رابطه با خواهرتون هم یه کم مرور زمان میخواد و انشالله درست میشه.

سمانه سه‌شنبه 19 مرداد 1400 ساعت 09:20 http://weronika.blogsky.com

مبارک باشه عروسی خواهرت بانو
تبریک می گم بهت
و به نظرم رفتار خوبی داشتی
گذر زمان خیلی چیزها رو حل می کنه
و قطعا عمل نیلای ناز و دوست داشتنی هم خیلی خوب و راحت انجام می شه

الهام سه‌شنبه 19 مرداد 1400 ساعت 09:05

سلام مرضیه جان. ان شالله همیشه سلامت باشین و عمل چشم دختر نازت، به سلامتی تموم بشه و خیالت راحت بشه.

عروسی خواهرتون هم خیلی مبارک باشه. ان شالله خوشبخت بشن. یعنی خواهربزرگت از عجائب خلقته خداروشکر که به خوبی تموم شد این مراسم. ولی سخته ادم میخواد جایی بره تو روابط مشکل باشه استرسش زیاده
دیگه چاره ای نیس، بعضی وقتا باید رها کرد تا ذهنمون راحت باشه
شاد باشین

مهتاب سه‌شنبه 19 مرداد 1400 ساعت 02:56 https://privacymahtab.blogsky.com

مبارک باشه خوشبخت باشن
شاید غمگین بودنش بخاطر نبود باباتون بوده
مامانت چی؟ رابطش باهاتون‌چطور بود؟
واقعا بچه هاکه دلاشون پاکه تو قید ایم مشکلات نیستن چه دنیای قشنگی دارن
انشالله بسلامتی عمل میشه و حالش خوب خوب میشه بسپار به امام حسین

رویای ۵۸ دوشنبه 18 مرداد 1400 ساعت 18:21

شکر خدا که عروسی خواهرتون بدون کوچکترین حاشیه ای برگزار شده...همسر من و یکی از باجناق ها با هم قهرن و تو تمام مراسم ها این استرس ها با من و خواهرم هست که کنتاکتی پیش نیاد...برای عمل نیلا هم نگران نباش ان شالله به سلامتی عمل میشه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.