بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل...

به یه حالت خنثی رسیدم، نمیتونم بگم همه روزهام با غم و غصه میگذره، درسته که بابا نیست و این کم داغی نیست روی داغهای دیگه زندگیم، اما هربار با فکر اینکه دیگه درداش تموم شده و روزهام و ثانیه هام رو با هزار ترس از اینکه امروز قراره بابا جانم چه مشکل جدیدی پیدا کنه و آیا تونسته غذا بخوره یا نه  و آیا تونسته کلمه ای حرف بزنه یا نه، نمیگذرونم، خودم رو تسلی میدم.  در کنار تمام این رنجی که از نداشتنش میکشم، مدام به خودم تاکید میکنم درسته که کم درد نکشید، درسته که زجرهاش قابل توصیف نیست، ‌اما همینکه الان تو بهشت خدا در آرامشه و دردی نداره،‌خودش لطف خداست.... انگار که سعی میکنم و به خودم نهیب میزنم که در ورای اینهمه درد، خوبه که از خدا غافل نشی و بدونی نعمتها و لطفش هم کم نبوده، مبادا ناشکری کنی، به شرایط بدتر فکر میکنم و اینکه بابا میتونست خیلی زودتر از اینا این مریضی رو بگیره، زمانیکه ما بچه بودیم و شیر به شیر و مادرم به زحمت ما رو بزرگ میکرد با وجود شغلش و اگراونموقع این اتفاق میفتاد، ما میتونستیم تو سن خیلی کمتر بی پدر شدن و یتیمی  رو تجربه کنیم و قطعاً‌زحمت پرستاری از بابا و دکتر و بیمارستان بردنش با وجود بچه های کوچیک و شاغل بودن مادرم، برای مامان غیر ممکن بود....

خلاصه سعی میکنم اینطوری خودمو آروم کنم، اما کمتر شبیه که خواب بابا رو نبینم، بیشتر لحظات به یادشم،‌ مدام تصویر رنجهایی که کشید میاد جلوی چشمم و به هزار روش متوسل میشم که فقط بتونم بهشون فکر نکنم....شده با سرگرم شدن به نیلا که این روزها عجیب شیرین شده و هزار بار شکر میکنم که تو زندگیم دارمش (اگر نیلا و همسرم نبودند مرگ رو به زندگی تو این شرایط ترجیح میدادم).

روز پدر قسمت نشد سر خاک بابا برم،‌ سامان رفته سر یه کار جدید و حتی یک روز هم نمیتونه مرخصی بگیره،‌حتی جمعه ها هم سرکاره، اما اتفاقاً‌ روز پدر تعطیل شد و من از خدام بود برم سر خاک بابا اما یه سری موضوعات و حاشیه هایی این مدت پیش اومده که دیدم نرفتنم به سمنان تو اون شرایط از رفتن بهتره.... روز پدر بینهایت غمگین و تو خودم بودم، در نهایت عصری بلند شدم و برای بابا که عاشق حلوا بود حلوا درست کردم و به چند تا از همسایه ها هم دادم...

شب قبل از روز پدر دلتنگ ترین بودم، پدرشوهرم یواشکی به سامان زنگ زده بود و سفارش کرده بود که نیازی نیست امسال روز پدر به من زنگ بزنی مبادا دل مرضیه بگیره...الهی بگردم دل مهربون این مرد رو...سامان که بهم گفت از اینهمه شعور و دلسوزیش و هوای دل منو داشتن خدا رو شکر کردم...خودم بهش زنگ زدم و صداشو که شنیدم پشت تلفن نتونستم جلوی اشکها و گریم رو بگیرم...اونم بغض کرده بود و برای پدرم آرزوی غفران و آرامش کرد. میخواستم براش کادوش رو که پول نقد بود به کارتش بریزم که قسمم داد امسال به حرمت بابا، نه پول بریز برام و نه کادویی بخر، هر چی بهش گفتم به خدا اگر هدیه منو قبول کنی، من بیشتر آرامش دارم و خوشحالترم،‌ قسمم داد به جون پسرش و خدا که اگر میخوای دل من نشکنه هیچی به من نده و انقدر اصرار کرد که دیدم اگر بهش هدیه بدم ناراحتش میکنم، این شد که گفتم باشه بابا جان فقط به احترام حرف شما،‌سال دیگه انشالله براتون جبران میکنم. مادرشوهرم هم بعد بابا با من صحبت کرد و در حق پدرم کلی دعای خیر و طلب آرامش کرد...

به سامان هم امسال  روز پدر میخواستم وجه نقد بدم،‌ حتی برای تولدش هم که 2 اسفند بود میخواستم به کارتش پول بریزم که اونم مدام اصرار میکرد اینکارو نکنم و از ته دل هم میگفت، میگفت اگه میخوای منو خوشحال کنی برام غذا از بیرون بخر (همیشه همینو میگه! میگه با کباب و جوجه و ماهی کبابی هزار بار بیشتر خوشحال میشه تا کادو! راستم میگه ها) این شد که من از بیرون غذا سفارش دادم اما بهش تاکید کردم که این کادوی تو نیست و من مبلغی که میخواستم برای تولدت و روز پدر برات به عنوان هدیه بریزم،‌ نگه میدارم که انشالله دم عید برات یه کت تک یا شایدم یه پیراهن و شلوار بخرم....البته سامان هم روز ولنتاین (که حقیقتش نه من نه اون قبولش نداریم اما سامان بیشتر اوقات بهم کادو میده) بهم یه ست بدل گوشواره و گردنبند زیبا داد و روز مادر هم به کارتم پول ریخت...

از حال و روزم این روزها بخوام بگم میتونم بگم در یه حالت بیحسی و بی تفاوتی هستم. نمی‌دونم چطور توضیح بدم... بعد فوت بابا یه سری اتفاقات بین من و خانوادم افتاد که بینهایت دلم رو شکست،‌ در حدیکه راستش رو بخواید ترجیح دادم و همچنان ترجیح میدم مدتی ازشون دور باشم و ارتباطم رو به حداقل برسونم، تقریباً به همین خاطر هم بود که روز پدر امسال ترجیح دادم به سمنان نرم، چون از روبرو شدن با اونا و اتفاقات جدید و  دلخوریهای جدید میترسیدم....

راستش رو بخواید حتی نسبت به خانواده سامان به جز پدرش هم یه سری دلخوریهایی دارم، اونم به خاطر خواهرشوهرم که یه کدورت بدی بینمون تو دوران مریضی بابا پیش اومد و انقدر کش پیدا کرد که من به کلی ازش زده شدم، مادرشوهرم ابداً تو رابطه ما دخالتی نکرد تا همین چند روز پیش که پشت تلفن درمورد رابطه من و دخترش حرفهایی بینمون رد و بدل شد که دلمو شکست. البته که مادرشوهرم خیلی خیلی زن مهربون و با شعور و با معرفتیه و حتی با اینکه از قبل خبر داشت که من و دخترش با هم مشکل داریم کوچکترین بی محبتی به من نمیکرد،‌ اما این سری آخر به خاطر حرفهایی که پشت تلفن گفته  شد دلم بدجور ازش شکست (دل اونم از من). البته که مادرشوهرم ابداً اهل کینه به دل گرفتن نیست و فوری سعی میکنه از دل آدم دربیاره، همون فردا شبش بود که برای روز پدر به من زنگ زد و  تو واتس آپ پیام داد و انگار نه انگار که روز قبلش چه حرفهایی گفته شده بود...ولی خب همچنان دلخوری من مونده....اما هنوز هم به شدت دوستش دارم و به خوبیش اعتقاد دارم و  و فکر میکنم یکی از بهترین و با گذشت ترین و مهربونترین انسانهای روی زمینه،‌ فقط  ازش دلخورم همین...

 جاش هست که اینجا به کار خیلی قشنگ مادرشوهرم اشاره بکنم اونم اینکه برای اینکه ما رو بعد چهلم باباجانم از عزا دربیاره، هم برای من و هم برای کل خانواده من لباسهای زیبا و روسری رنگی و... خرید، از من و سامان و مادرم گرفته تا خواهرام و خواهرزاده هام و...اون به عنوان مادرشوهر من در این مورد هیچ وظیفه ای حداقل در قبال خانواده من نداشت و طبیعتاً افراد نزدیکتر به خانواده من بودند که اونا رو از عزا دربیارن، اما مادرشوهرم مثل همیشه پیشقدم شد، ‌خدا خیرش بده، مهمتر اینکه بدون اینکه مادرشوهر و پدرشوهرم به من بگند، رفته بودند از فرمانداری رشت مجوز گرفته بودند که برای چهلم بابا جان بیان سمنان درصورتیکه روز مراسم خاکسپاری و تشییع جنازه هم اومده بودند و کسی برای مراسم چهلم ازشون انتظار نداشت اونهمه راهو بلند  شن بیان اونم با قانون منع تردد به خاطر کرونا! هم بابت کادوهای مادرشوهرم برای از عزادرآورن خانوادم و هم بابت حضورش در مراسم چهل بابا کلی پیش خانواده و اقوامم سربلند شدم، اما خب  چند روز بعدش بود که  اون دلخوری پای تلفن  بین  ما پیش اومد،  اما موضوع خواهرشوهرم از یه دلخوری خیلی فراتره و تقریباًدوستت ندارم به ارتباطم باهاش ادامه بدم یا باهاش روبرو بشم مگر اینکه ازم دلجویی بشه، نه اینکه همچنان حق به جانب رفتار کنه.

ترجیح میدم وارد جزئیات بیشتری نشم،‌ اما درمورد مشکلی که با خانواده خودم این مدت پیدا کردم، ابداً خودم رو مقصر نمیدونم،‌ اینم مشکل جدیدی نبود و از خیلی وقت پیش وجود داشت اما هیچوقت تو وبلاگم بهش اشاره ای نمیکردم، دوست نداشتم هیچوقت بنویسمش، فکر میکردم شاید اشتباه میکنم و... خب راستش من از مدتها پیش به این نتیجه رسیده بودم که خانوادم اونقدرها که باید به من علاقه ندارند،‌ داستان امروز و دیروز هم نیست، ‌شاید از بچگی اینطور بود اما بعد فوت بابا مسائلی پیش اومد که دیگه درمورد این موضوع تقریباً  به یقین رسیدم،‌ حتی اگر هم فرض کنیم که من با دیده بدبینانه به این موضوع نگاه میکنم، اما باید بگم سامان هم طی این سالها کم و بیش متوجه این مسئله شده بود و حتی بصورت غیر مستقیم اشاراتی هم بهش کرده بود اما من 24 ساعته  پیش سامان در حال توجیه بودم که نه اینطوری نیست، حتی با اینکه ته دلم به حرفهاش تا حد زیادی باور داشتم. 

خب از یه جایی به خودم گفتم بسه دیگه، در واقع به خودم نهیب زدم که تمومش کن، این موضوع رو بپذیر، دیگه تلاش نکن مدام از خودت دفاع کنی یا خودت رو توجیه کنی و بگی اینطور نیست، بپذیر که نمیخوانت،‌دوستت ندارند، تو رو قبول ندارند همونطوری که تو این سالها نداشتند...تمام این سالها تلاش کردی بهشون نشون بدی که تو میتونی، تو مورد تحسین بقیه هستی، بقیه تو رو قبول دارند، خواستی تک تک کارهات رو براشون توضیح بدی و توجیهشون کنی که مبادا دلخوری پیش بیاد، هربار تلاش کردی به روشهای مختلف شادی رو به جمعشون بیاری،کادوهای مختلف خریدی،کارهای خوب زیادی کردی، تمام تلاشت رو کردی که در حد وسعت محبتت رو به هر شکلی بهشون نشون بدی، رفتار منطقی و خوبی داشته باشی و...اما اقبالت بلند نبوده و در نهایت آدم بده تو هستی، پس تمومش کن و بیشتر از این تلاش نکن، بپذیر  و به زندگیت ادامه بده...

از روزی که به این پذیرش رسیدم،‌ به آرامش بیشتری هم رسیدم، خسته ودرمانده شده بودم بس که دوئیده بودم که مورد تایید خانوادم

 و دیگران باشم، که دوستم داشته باشند،‌که کسی رو از خودم دلخور نکنم،‌اما همش بیفایده بود،‌نمیگم هیچ موقع هیچ تقصیری نداشتم اما واقعاً از خواهران دیگم عقبتر نبودم...نه خرجی روی دست پدر و مادرم بابت هیچی (حتی جهیزیه و گوشی و خط و کامپیوتر و ...بر عکس خواهرای دیگم)گذاشته بودم نه دختر درس نخون و تخسی بودم، همیشه بهترین نمره ها رو بدست میاوردم و تو کنکور کارشناسی و ارشد بهترین رتبه رو گرفته بودم (رتبه اول) و هم اینکه شغلم رو بدون پارتی تک و تنها با زحمت خودم بدست آورده بودم،‌دیدم خوبیهای من به بدیهام میچربید فقط اقبالم بلند نبود، شاید بزرگترین جرمم این بود که زیادی توضیح میدادم،‌زیادی خودم رو توجیه میکردم،‌زیادی کش میدادم و در یک کلام زیادی حرف میزدم یا تلاش میکردم بقبولونم که آدم بدی نیستم و خیلیها دوستم دارند که شاید تو ناخوداگاه اونها اینو القا کنم که منم محبوبم، مطلوبم....

هر چی بخوام توضیح بدم تموم شدنی نیست پس سخن رو کوتاه میکنم،‌خلاصه کلام اینکه دیگه تموم شد، بعد اینهمه سال تلاش بی فایده، مدتیه که رها کردم، عملاً‌ دلم میخواد فاصله بگیرم، از خانواده خودم، از آدمها، حتی از خانواده خوب شوهرم  (بخصوص خواهرش که دلم بدجور ازش پره). حس میکنم هرچقدر کمتر ارتباط داشته بودم راحتترم،‌آرامش بیشتری دارم،حرف و حدیث و حاشیه کمتری دارم،  از همه مهمتر عزت  و احترامم کمتر خدشه دار میشه، چقدرآدم میتونه غرورش له بشه و تحقیر بشه و باز ادامه بده؟ واقعاً از یه جایی به بعد میبره، منم به اون درجه رسیدم. تمام هم و غمم رو گذاشتم روی زندگی سه نفره کوچیک خودمون، و اصلاح رابطم با سامان که این مدت پر از فراز و نشیب بوده، یه روز خوب و یه روز بد....

یه آهنگی همایون شجریان داره که میگه،

نه بسته ام به کس، دل، 

نه بسته کس، به من دل

چو تخته پاره بر موج،

رها رها رها من...

به من، هر آنکه او دور

چو دل به سینه نزدیک

به من، هر آنکه نزدیک،

 از او، جدا جدا من...

وصف حال من این روزهاست....

خدا به قلبم آرامش بده و یه روزی بشه که بتونم از خوشیهای زندگی اینجا بنویسم، واقعاً دلم نا آرومه،‌در ظاهر خوبم اما میدونم که در درون حسابی شکستم و احساس خلا میکنم.

برام دعا کنید.

نظرات 11 + ارسال نظر
خانوم جان دوشنبه 25 اسفند 1399 ساعت 19:18

خدا رحمت کنه پدرت رو عزیزم ، به نظرم مینوشتی قضیه خواهرشوهرت رو حداقل سبک میشدی ماهم از فوضولی در میومدیم

ممنونم سمیه جان سلامت باشی
والا جزییاتش مفصله و خدایی در برابر رفتارهای بعضی خواهر شوهرها واقعا بی اهمیته اما خب دل من رو بدجور شکسته.
قضیه برمیگرده به یه مکالمه تلفنی و اینکه بعدش پست و استوری گذاشته و منظورش من بودم.
و اینکه روزهای آخر قبل فوت بابا با اینکه کلی برای شفای بابای من نذر و نیاز و دعا کرده اما در نهایت تنهام گذاشته و فقط از سامان پیگیر وضعیت بابا می‌شده. یا سر تولد نیلا رفتارهایی کرده که دلمو شکونده، البته ادعا نمیکنم صد درصد من مبرا بودم و بی تقصیر اما قطعا رفتار اون برای پست و استوری گذاشتن خیلی بچه گانه ‌بوده.
و بدترین رفتارش جمله ای بود که در آخرین ارتباطمون تو واتس آپ گفت و همون جمله باعث شد بطور کل از چشمم بیفته و دیگه حتی اگه به ظاهر هم خوب باشیم که کم و بیش تو ایام عید شدیم اما برای من دیگه هیچی مثل سابق نمیشه...این خلاصه موضوعه اما کلی جزییات دیگه هم داره که نمیشه همشو نوشت.
اما خدایی بخوام بگم بعضی از نزدیکترین های من به مراتب رفتار های بدتری داشتند که کار سونیا در برابرشون بینهایت کوچیک به نظر میاد اما خب در نهایت دیگه هیچی مثل قبل نمیشه برای من و احتمالا برای خود اون
اینم فقط برای اینکه کنجکاویت کمی از بین بره

آیدا سبزاندیش دوشنبه 18 اسفند 1399 ساعت 14:59 http://sabzandish3000.blogfa.com

سلام عزیزم
بله حست در قبال مادرت و خانوادت رو خوب میفهمم ولی حق بده تو این مدتی که پدرت بیمار شد خواهرهات و بیشتر مادرت چقدر زجر روحی و جسمی تحمل کردند و واقعا روحشون سختی کشیده اگر هم به هر حال حرفی بهت زدند یا رفتاری داشتند حمل بر خستگی ها و ناراحتی ها و سختی هایی که تو این مدت بیماری پدرت تحمل کردند قرار بده. هیچ مادری اونطور نیست که بچه هاشو دوست نداشته باشه شاید حالو حوصلشون کم شده ، من خودم رابطم با خواهرم راستش خوب نیست ولی هر چقدر منفی ها و رفتارهای بدش رو تو ذهنم پررنگ کردم اوضاع بدتر شد و از هم دورتر شدیم اما تو یک وبلاگی خونده بودم که اگر با کسی مشکل ارتباطی دارید یا ازش دلخورید مدام سمتش انرژی مثبت بفرستید و سعی کنید ببخشیدش و همینطور که هست بپذیریدش. توذهنتون براش دعا کنید و رابطتون رو خوب تصور کنید من هم همینکار رو کردم و الان رابطم با خواهرم بهتره یعنی تمام تلاشمو میکنم بدی هاشو رفتاراشو تو ذهنم پر رنگ نکنم. امیدوارم رابطت با خانوادت بهتر بشه عزیزم ولی بهشون حق بده این مدت کم سختی نکشیدند.

سلام آیدا جان
به حرفهات با تمام وجود اینان دارم و بارها امتحان کردم اما متاسفانه در مورد بعضیها اصلا جواب نداد و میدونم دیگه هم نمیده، بیش از این ادامه نمیدم و وقتم رو تلف نمیکنم.
اما صد در صد قضیه مامانم متفاوته، میدونم تحت فشاره، ترسیده و حال عادی نداره، محبتم رو ازش دریغ نمیکنم اما اگر ببینم دیدنم اذیتش می‌کنه کمتر آزارش میدم. کمی فاصله میگیرم اما دعای خیرم همیشه باهاشه

رهآ شنبه 16 اسفند 1399 ساعت 22:49 http://Ra-ha.blog.ir

روح پدرت شاد باشه عزیزم.
مرضیه جانم حتمن بعد تعطیلات عید مشاوره رفتن رو شروع کن. بهش نیاز داری و تنهایی از پس غم تو دلت برنمیای.
برات از خدا آرامش میخوام عزیزم.
یادت باشه نیلا ی مامان شاد و قوی و پر از انرژی مثبت میخواد.
مراقب خودت باش.

ممنونم رهاجان
والا عزیزم من با دکتر شریعت پناهی در تماسم، چندین بار مشاوره رفتم اما بعد چهار پنج جلسه به خاطر مشکلات مختلف از جمله بیماری بابا رهاش کردم ، راستش تو اون مدت نتیجه قابل توجهی نگرفتم احتمالا باید ادامه میدادمش...
الان با معرفی خانم دکتر پیش یه ورانپززشک میرم اما تو این سه ماه اون هم نتیجه قابل ملاحظه ای برام نداشته. در نظر دارم به جلسات مشاوره ادامه بدم،‌اگر باشه با سامان دوتایی و البته چندجلسه قبلش خودم به تنهایی...
بله میدونم،‌من به خاطر نیلا هست که اینهمه برای خوب شدنم تلاش میکنم، بخشیش هم به خاطر آرامش خودم...
فدات عزیزم، تو هم مواظب خودت باش

الهام شنبه 16 اسفند 1399 ساعت 00:00

خدا پدرت رحمت کنه عزیزم. از خانوادت دلگیر نباش. همتون راه سختی رو‌پشت سرگذاشتین. خانواده تنها کسیه که تکیه گاهه واقعیه. کدورت همه جا هست ولی مهم اینه تنها دلسوزت، کسایی هستن که همخونتنه
امیدوارم‌حال دلت‌همیشه خوب باشه

خدا رفتگان شما رو رحمت کنه.
والا من آدم کینه ای نیستم، واقعا این مدت به هممون به قول تو فشار اومده، من تا حد زیادی درک میکنم، بخصوص مادرم رو که الان به شدت به هم ریخته و باید هر چه زودتر بره دکتر برای مشکلات روحیش، چون واقعا حالش وخیمه...
من معتقدم خانواده آدم مهمترین چیز در زندگی آدمند، چه کنم که هنوز احساس میکنم اونطوری محبت و حمایتشون رو نداشتم...
ممنونم عزیزم به همچنین

نسترن چهارشنبه 13 اسفند 1399 ساعت 09:04

مرضیه عزیزم نمیدونم چرا این حس رو داری، من هم نمیخوام توجیح کنم ولی قطعا مادرت از بقیه جداست
با این کارت غم رفتن رو به غم رفتن بابا برای مادرت اضافه نکن
کاری به کار خواهرات نداشته باش ولی مادر قضیه اش فرق میکنه
البته این نظر منه و نمیتونم با چهار خط خوندن نظر بدم ببخشید اگر جسارتی هم کردم
چقدر رفتار مادرشوهرت خوبه، هم اینکه اومدن و هم برای از عزا درآوردن تون ، خدا خیرشون بده

چی بگم نسترن جان، درمورد حسم که میتونم بگم هنوز بر همون باور هستم و برای اون دلیل و شواهد خودم رو دارم، اما به قول تو مادرم رو از بقیه جدا کردم، هر چند همیشه این احساس رو داشتم که اندازه خواهران دیگم به من علاقه ای نداره...شایدم اشتباه میکنم نمیدونم...
با اینحال این روزها رفتارش اصلا دست خودش نیست، بنده خدا از نظر روحی بطور کامل به هم ریخته، دلم آتیش میگیره میبینمش. از خدا فقط آرامشش رو میخوام و بس حتی اگر مهرش رو کمتر داشته باشم...
واقعا همینطوره، مادرشوهرم نمونست،‌شاید دلخوریهای خیلی کوچیکی از هم پیدا کنیم اما همیشه همدیگه رو دوست داشتیم و به خصوص کمکهای اون و پدرشوهرم رو همیشه کنار خودم داشتم، خدا خیرشون بده واقعاً.

مامان عسل سه‌شنبه 12 اسفند 1399 ساعت 14:08

مرضیه نازنین خدا پدرت رو رحمت کنه عزیزم ، داغ عزیز خیلی سخته کم میشه ولی از بین نمیره ، این روزها شاید شما حساس تر شدی نسبت به اطرافیانت ولی عزیزم خودت بهتر میدونی هیچ کس نمی تونه مثل خانواده ادم باشه حتی بهترین همسر دنیا هم جای عزیزان ادم رو نمیگیره ، دلخور بودن از خواهرانت طبیعیه ولی صحبت کردن و حرف زدن در این مورد میتونه براتون کارساز باشه ، عمر کوتاهتر از اینه که با دلخوری بگذره ، شما هم که دختر دل پاکی هستید میتونید بازم روابطتون رو درست کنید

سلام عزیز دلم
کاملاً باهات موافقم،‌هیچکس نمیتونه مثل خانواده آدم باشه، من تو این سالها به هر نحوی بود تلاش کردم اما متاسفانه نتیجه خاصی نداشت، شاید موقتاً خوب بود اما در نهایت هیچوقت احساس نکردم در درازمدت که اشتباه فکر میکنم...
حرف زدن هم تاثیر زیادی نداره مامان عسل جان...وگرنه من این روش رو خیلی ترجیح میدادم و حتی امتحان کردم اما انگار راههای ارتباطی بخصوص با خواهر بزرگم بستست.
امیدوارم که بتونم، اما خب فکر میکنم اینکه بپذیرم واقعیت رو و بیشتر از این تلاش نکنم برای آرامشم بهتره، چقدر میتونم پیشروی کنم و نتیجه نگیرم؟
اما از خدا میخوام خودش کمک کنه همین

آیدا سبزاندیش سه‌شنبه 12 اسفند 1399 ساعت 07:33 http://sabzandish3000.blogfa.com

سلام مرضیه جان امیدوارم غم آخرت باشه چقدر خوبه که تو مشکلات ارتباطی که به وجود میان ، نیمه پر لیوان رو می بینی یعنی فقط اون مشکل یا عیب کسی که باهاش رابطت آسیب دیده رو عنوان نمیکنی بلکه خوبی ها و مهربونیهای اون فرد رو هم گوشزد میکنی. به نظرم این بهترین کاره، خیلی ها فقط از اونکار بدی که شخصی در حقشون انجام داده صحبت میکنند و اصلا از خوبی هایی که میتونه داشته باشه حرفی نمیزنند. یک متنی تو اینستاگرام میخوندم که نوشته بود خانم های موفق کسانی هستند که تمام تمرکز و فکرشون رو روی موفقیت خودشون میگذارن و کاری به غیبتها و حرفهای ناامید کننده و سرد بقیه ندارند و اهمیتی نمیدن. تو هم چون کمی تو این مدت بابت بیماری و فوت پدرت کلی رنج روحی کشیدی بهتره مدتی از مسائل و چیزهایی که آزارت میدن دوری کنی و به قول خودت به خانواده کوچک سه نفرت رسیدگی و توجه کنی به نیلا به همسرت به دلخوشی های کوچیک زندگیت اهمیت بدی تا حالت بهتر بشه. اصلا سال نو بیا تصمیم بگیر کمی خودت رو رها از افکار منفی کنی و بیشتر به خداوند توکل کنی و قدر نعمتهاتو بدونی. این رو هم بگم چقدر خوبه تو شرایط بد هم از خدا سپاسگذاری میکنی که به هر حال پدرت زودتر بیمار نشد و بالاخره خواهرهات و خودت به سر و سامانی رسیدند و مادرت هم سختی هاش کمتر بود.این شکرگذاری خیلییی خوبه و تاثیر داره. امیدوارم حال دلت هر چه زودتر بهاری و رنگی رنگی بشه.

سلام آیدا جان...ممنونم عزیزم انشالله، دیگه خسته شدم از اینهمه غم و غصه...
آره من واقعا وجدانم اجازه نمیده تو دعواها و بحث ها فقط بعد بد افراد رو بیینم یا گزارش بدم،‌در کنارش از خوبیهاشون هم میگم، بخصوص که مادرشوهر و پدرشوهرم انقدر خوبی و محبت در حق من کردند که اصلا نمیتونم جبران کنم، مالی نه ها، حمایت معنوی و عملی در شرایط سخت زندگی که از هر چیزی ارزشمندتر بوده برام.
دقیقا حرفت درسته،‌اما متاسفانه من نمیتونم نسبت به رفتارها و حرفهای دیگران بیتفاوت باشم و واقعا تحت تاثیر قرار میگیرم. دست خودم نیست، همین موضوع جلوی خیلی پیشرفتهام رو گرفته در زندگی...
آره منم تصمیم گرفتم از الان به بعد بیشترین تمرکزم رو روی خانواده کوچیک خودم بذارم، حس میکنم اینطوری آرامش روانیم بیشتره اما خب مادرم فرق میکنه، حتی اگر حس کنم اندازه بقیه خواهرهام دوستم نداره اما نمیتونم بهش بیتفاوت باشم بخصوص که الان حال روحی و روانی و حتی جسمیش بعد بابا به شدت بده و واقعا نگرانشم.
ممنونم از بابت تعریفت از من، امیدوارم حال دل تو و همه دوستانم در سال جدید بهاری باشه.

نجمه دوشنبه 11 اسفند 1399 ساعت 19:37

سلام عزیزم
روح پدر عزیزت در ارامش باشه.
این بخش از حرفات درباره خانواده ت خیلی ناراحتم کرد. چون شما الان بهم خیلی احتیاج دارین، اما خب همیشه همه چیز طبق یک فرمول پیش نمیره و ادم بهتره روش های دیگه ای برای ارامشش پیش بگیره.
بنده از همینجا خرسندی خودم رو بایت نداشتن خواهر شوهر اعلام میدارم
اما گذشته از شوخی، بعضا شده، مادرهمسرمو درک نکنم، بی خیالانه گذشاتم. چون خیلی جاها که بهش احتیاج داشتم، شدیدا حمایتم کرده

سلام نجمه جان
ممنونم خدا رفتگان شما رو رحمت کنه....
چه میشه کرد؟ آدم از یه جایی به بعد خسته میشه، دلمرده میشه من به اون درجه رسیدم. میخوام رها کنم، امیدوارم بتونم...
والا نجمه جان خواهرشوهر من اصلا بد نیست، خیلی هم دختر خوب و فهمیده ایه، با محبت و دلسوزه و بارها از غم من پا به پای من گریه کرده،‌اما یه دلخوری این چندماه اخیر به وجود اومد که به شدت منو ازش دور کرد،‌نه به دخالت تو زندگیم مربوط میشد نه به مشکلات خانوادگی، یه مشکل شخصی با هم پیدا کردیم و من ازش سرد شدم،‌ میتونست با دوستم یا خواهرم هم این مشکل به وجود بیاد، اما در مجموع اصلا دختر بد و بدذاتی نیست سونیا و همیشه آرزوی خوشبختی و سلامتیش رو دارم حتی با وجود اختلاف فعلی. میدونم شوخی کردی اما واقعا یه وقتها داشتن خواهرشوهر اتفاقا نعمته...
مادرشوهر من واقعا یه فرشتست، دلخوری من در حد مسائل خیلی پیش پا افتادست وگرنه این سالها منو از دختر خودش جدا نکرده،‌مثل هم با ما رفتار کرده...
خدا رو شکر که درمورد مادرشوهرت این نظر رو داری.

غ ز ل دوشنبه 11 اسفند 1399 ساعت 17:58 https://life-time.blogsky.com/

خیلی کار خوبی میکنی
تو این خلوت میتونی خودت رو بهتر پیدا کنی و برای بهبود روابط راه های بهتری پیدا کنی

منم یه زمانی زیاد توضیح میدادم اما کم کم فهمیدم این توجیه کردنا و توضیح دادنها به خاطر کمبود اعتماد به نفس خودمه و هر چه بیشتر توضیح بدم یعنی ضعیف ترم کم کم توضیح رو کم کردم و در مورد روابطم هم خیلی متعادل تر عمل کردم
اونوقت هم حالم بهتره هم عزت و اخترام بیشتری دارم
پس ببین که راه درستی رو در پیش گرفتی
تو فوق العاده ای و رفتارای خانوادت دلیل بر کم بودن تو نیست
شاید اتفاقا تو رو زیادی برتر از خودشون میدونند چون حسابی از پس خودتو زندگیت برومدی

دلخوری از مادرشوهرتو کم کم بزار کنار
تو نوشته های این چند سال با محبت ترین آدمهای زندگیت پدر و مادر همسرت بودن

آره عزیزم
چقدر خوب حرفهای منو فهمیدی، دقیقا منظور من هم همینه،‌اگر کمی اعتماد به نفس یا عزت نفس داشتم انقدر طولانی حرف نمیزدم و مدام کارهای خودم حتی کارهای خوب رو توجیه نمیکردم و همش نگران قضاوت بقیه و دوست داشته نشدن نبودم
منم خیلی تلاش میکنم این رفتارم رو عوض کنم اما موفق نشدم هنوز، این اواخر تصمیم کاملا جدی گرفتم اما باز هم نتونستم.
من ور برتر از خودشون فکر نکنم بدونند،‌با وجود اینهمه موفقیتها و استقلالم،‌بازم حس میکنم منو دست کم میگیرند، نمیدونم چرا این احساس رو دارم...
واقعا با محبت ترین انسانهای زندگی من اونا بودند، دلخوری من دلخوری خیلی کوچیکیه که سر موضوع خواهر سامان پیش اومد وگرنه همیشه مدیونشون هستم و نمیتونم محبتهاشون رو هیچوقت جبران کنم.

شکوفه دوشنبه 11 اسفند 1399 ساعت 16:43

سلام خداپدرتون بیامرزه. درموردخانواده تون بهتره رفت وامدردداشته باشیدبدون توضیح. الان مادرتون به این رفت وامدنیازداره

سلام گلم،‌ممنون از محبتت،‌الهی آمین
والا دوست دارم اما این رفت و آمد خیلی وقتها آرامشم رو گرفته، خیلی وقتها هم بهم آرامش داده هر دوش بوده حقیقتا اما در این مقطع حس میکنم بیشتر مخل آرامشم هست،‌بخصوص به خاطر ارتباطم با خواهر بزرگم و حس تبعیضی که تو رفتار مادرم میبینم....
توضیح هم که دست خودم نیست،‌شخصیت لعنتیمه،‌هر کار میکنم نمیتونم ترکش کنم،‌ترک عادت که میگن سخته مشکل منه شکوفه جان
اما گذشت زمان انشالله اوضاع رو بهتر بکنه و بتونم دوباره ارتباط بگیرم، اما مادرم قضیش فرق میکنه و نمیتونم تو شرایط فعلی بیخالش بشم،‌حالش خیلی بده...

سمانه دوشنبه 11 اسفند 1399 ساعت 13:38 http://weronika.blogsky.com

سلام مرضیه عزیزم
مجدد بهت تسلیت می گم
و خوشحالم که به مرحله پذیرش رسیدی
قطعا روح پدر بزرگوارت از این که می بینه شماها بهتر با نبودنش کنار اومدین آرامش داره
چقدر خوبه آدمهایی مثل پدرشوهر و مادرشوهرت هستن و باز چقدر خوبه که شما قدردان محبتشونی عزیزم
از این کدورتها هم بین همه خانواده ها هست مهم اینکه خودت خیلی اذیت نکنی
خدا جمع سه نفره خانواده خوبت حفظ کنه خانم

سلام عزیز دلم
ممنونم ازت،
پذیرش که میگم یعنی فقط اینکه آرامش داشته باشم از درد نکشیدن و آرامش بابام،‌ ماا خیلی دلتنگشم خیلی، هنوز باور یتیم شدنم سخته سمانه...
واقعا اگر محبت خانواده همسرم رو نداشتم به تمام معنا خودم رو تنها و بی حمایت میدیدم...خدا رو شکر از داشتنشون...
آره میدونم تو همه خانواده ها هست،‌اما حس دوست داشته نشدن خیلی سخته خیلی،‌شاید هم اشتباه میکنم نمیدونم اما این احساس رو همیشه داشتم...
ممنونم گلم، خدا بچه هات رو نگهداره برات

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.