بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

روزهای جهنمی....

این روزهایی که گذشت و نبودم جهنمی ترین روزهای زندگیم بود، انقدر که گاهی فکر میکردم از پس اون روزها زنده بیرون نمیام. 

تقریباً بابام رو از دست داده بودیم، هنوز که بهش فکر میکنم اسم برگشتن بابام به زندگی رو غیر از معجزه نمیتونم نام بذارم. 

از همون اواخر آبان حال بابام بینهایت وخیم شد و دیگه از اول آذر به بدترین حالت ممکن رسید، جوری که وقتی سوم آذر رفتم خونه مامان اینا از دیدن حال بابام و لاغر شدنش جگرم کباب شد، یعنی حتی از دو روز قبلش که اونجا بودم اوضاعش به شدت بدتر شده بود، مامان اینا دکتر آورده بودند خونه و دکتر بعد معاینه براش سوند معده از راه بینی گذاشته بود برای غذا خوردن چون از راه دهان هیچی نمیتونست بخوره ، همینطور سوند ادراری و انقدر بابا بیقراری میکرد و میخواست این سوندرو دربیاره که مجبور بودیم کشیک بدیم و 24 ساعته مواظب باشیم سوند بینی رو درنیاره، چون تنها راهی بود که میتونستیم بهش غذا بدیم و چند روز بود هیچی نتونسته بود بخوره و تازه دکتر برای وصل کردنش و معاینه نزدیک 2 میلیون تومن پول گرفته بود و اگر درمیومد دوباره باید مبلغ بالایی میدادیم که وصلش کنند و بدتر از اون گذاشتن دوبارش واقعا برای بابا دردناک و عذاب آور بود. مجبور شده بودیم دستاش رو ببندیم که درش نیاره. از دیدن حال بابام  در اون وضعیت با دستهای بسته درحالیکه هوشیاری نداشت و مدام سرش رو از اینور به اونور تکون میداد و در غم انگیزترین حالت ممکن بود دیوونه شده بودم و نمیدونستم چطور خودم رو آروم کنم.

روز چهارشنبه 5 آذر ماه حال بابا به بدترین حالت ممکن رسید، پاهاش سرد شده بود،‌فریاد هم میزدیم جوابمون رو نمیداد و انگار اصلا به این دنیا تعلق نداشت. اصلا هیچ واکنشی نداشت....با اینکه از راه سوند بینی به زور بهش مایعات میرسوندیم اما اصلا ادرار نمیکرد، صبح روز 5 ام سوند بینیش رو هم در همون حالت ناهوشیاری و به خاطر یک لحظه غفلت ما و خواب رفتن من (باید شب بیدار میموندم که مواظب باشم درش نیاره) کنده بود و از صبح تا ساعت سه که زنگ زدیم به اورژانس نتونسته بود چیزی بخوره، از لبای خشکش معلوم بود چقدر تشنست اما نمیتونست چیزی قورت بده، قدرت بلعش رو از راه دهان از دست داده بود، همگی ترسیده بودیم، گریه میکردیم و هیچکدوم تصور نمیکردیم بابا تا دو روز بعد دووم بیاره، در آخر نتونستیم اون وضع بابا رو تحمل کنیم و زنگ زدیم اورژانس، حال بابا خیلی خیلی بد بود، رنگ صورت و تمام اعضای بدنش زرد شده بود، ذهنش باز مونده بود و حتی تکون نمیخورد، یکی دو ساعت قبل اومدن اورژانس، یک لحظه چشماش رو باز کرد و منو دید که آب دستمه، بهش گفتم بابا جان آب میخوری؟ حس کردم با چشمش گفت آره،‌اما انقدر هوشیاریش کم بود که وقتی به مامان گفتم  مامان بابا انگار آب میخواد، مادرم گفت به نظرت اومده و الان اصلا متوجه نیست و تو رو نمی بینه، اما در هر حال وقتی آب بردیم براش و سعی کردیم با سرنگ بهش بدیم، مثل بچه ای که دنبال سینه مادره، لب خشکش دنبال آب بود اما حتی نتونست یک قطره قورت بده و من و مامان ترسیدیم خفه بشه... هنوز با یادآوری اون صحنه تمام وجودم میشه درد و اشک.  یکساعت بعد  اورژانس رسید، یادم نمیره نگاه آخر بابام قبل اینکه اورژانس بیاد بالای سرش، وقتی نگاهم کرد، انگار که نگاه آخرش باشه، چهره و نگاهش هیچ فرقی با نگاه انسانی که از این دنیا رفته یا داره از این دنیا میره نداشت! انگار برای من همه چی تموم شده بود....انگار به آخر قصه رسیده بودم...

اورژانس اومد اما قبول نمیکرد بابام رو منتقل کنند، میگفتند نمیتونیم چنین مریضی رو با این حال منتقل کنیم. آخرش با هزار بدبختی و اینکه یکی از اونا همشهریمون درومد راضی شدند بابا رو ببرند بیمارستان اما نه بیمارستان امام خمینی که توش پرونده داشت و شیمی درمانی میشد بلکه بیمارستان امام حسین... تازه میگفتند علائمش به بیمار کرونا هم میخوره، اما خب ما خودمون میدونستیم کرونا نیست و مشکل تنفس و ریه اش به خاطر سرطان ریه باباست نه کرونا. خلاصه که با هزار بدبختی بابا رو بردند و بعدا شنیدم توی مسیر خواهرم و عموم که با بابام بودند با دادن رشوه راضیشون کرده بودند بابا رو ببرند همون بیمارستان امام خمینی. بابا که رفت من و مامان و خواهر کوچیکم و بچه های خواهرم زدیم زیر گریه، هیچکدوم فکر نمیکردیم برگشتی در کار باشه...هیچکدوم. مادرم جای خالی بابا رو نگاه میکرد و زار میزد، بچه ها گریه میکردند نیلا جیغ میکشید اوضاع قابل توصیف نیست،‌یکی از بدترین روزهای زندگیم...تازه پنج دقیقه بعد بردن بابام دو تا از عموهام و پسرعمم اومدن عیادت بابام و خبر نداشتند بابا رو بردند بیمارستان. اونا هم کلی ناراحت شدند و خونه رسما شده بود عزاخونه.

بابا رو که بردند دو سه ساعت بعد از سر اجبار و به خاطر آزار و اذیتهایی که نیلا میکرد و هیچکس حال و حوصله نداشت، از خونه مامان رفتیم خونه خودمون،‌اما تمام مدت دلم مثل سیر و سرکه میجوشید و فقط میخواستم از بیمارستان و حال بابا خبر داشته باشم. مریم  که با بابا بود میگفت بابا ظاهراً وقتی پاش به بیمارستان رسیده با همون حال ناهوشیار و بیقرار، انگار یه حالت خوشحالی بهش دست داده، تمام روزهای قبلش زجر کشیده بوده و ما متوجه نشده بودیم چی کشیده و انگار با رسیدن به بیمارستان ته دلش امیدی زنده شده بود که شاید بهتر بشه و هنوز آخر خط نیست...

تو بیمارستان بابا تمام مدت نو اورژانس بود،‌اما باید سریعاً میرفت آی سی یو اما آی سی یو تخت خالی نداشت و بابا چهار روز تمام توی اورژانس و در اون حال وخیم و خطرناک بود بین مریضهایی که هر کدوم یه مشکل داشتن. خدا میدونه چی به ما  گذشت،‌ به جز من که باید پیش نیلا میموندم،  همه به نوبت پیش بابا بودند، مریم و شوهرش، رضوانه و نامزدش و سامان. این وسط از بابت کرونا هم خیلی دلواپس بودیم و همش دعا میکردم همه چی به خیر بگذره. منم تو خونه با همون حال بد و بی تابم با بغض و گریه برای بابا سوپ مقوی درست میکردم و میکس کامل و بصورت تقریبا مایع در میاوردم که بتونه از سوند معدش عبور کنه بلکه کمی تقویت بشه و میدادم سامان میبرد بیمارستان. کار دیگه.ای با وجود بچه کوچیک از من بدم میومد جز دعا و غدا پختن. 

بابا هوشیاری خیلی پایینی داشت، فشارش روی 2 بود!!! و کلیه هاش از کار افتاده بود و باید دیالیز میشد! بزرگتیرن ترس ما این بود که بخواد از این به بعد هر روزه چندبار دیالیز بشه، دکتر گفته بود اگر به دارو جواب بده و کلیه هاش دوباره به کار بیفته، دیالیز دیگه نمیشه اما هیچی معلوم نبود، از طرفی هم چون فشار و هوشیاریش خیلی پایین بود حتی بهش آرام بخش و مسکن هم نمیتونستند بدن میگفتند خطرناکه و ممکنه بره تو کما! برای همین با همون هوشیاری پایین بابا به شدت بیقرار بود و آروم نمیگرفت، خودشو به دیوار و لبه تخت میکوبید و میخواست سوند بینیش رو دربیاره و باید به زور جلوش رو میگرفتیم! همه اینها هم بی اراده بود و متوجه دور و اطراف و اینکه کجاست و چکار میکنه نبود...باید بهش می گفتیم الان بیمارستانی. یه لحظه متوجه بود و بعد دوباره نه. وقتی چشماش رو باز میکرد نگاهش گیج و مبهوت بود.

دیگه بخوام توضیح مفصل و با جزئیات بدم حالا حالاها باید بنویسم فقط میخوام بگم حال بابام انقدر بد بود که تقریباً امید زیادی نداشتیم، البته توی بیمارستان اوضاعش از خونه بهتر شده بود اما همچنان منتظر خالی شدن تخت آی سی یو بدیم چون بابا حتماً باید میرفت آی سی یو. این وسط ما هنوز تو اورژانس بودیم که در نهایت تصمیم گرفتم زنگ بزنم به رئیسمون در اداره که شاید با پیگیری ایشون بتونیم یه طوری بابا رو زودتر به آی سی یو منتقل کنیم. رئیسم بنده خدا از لینکهای خودش استفاده کرد و لطف کرد بعد پیگیری بهم زنگ زد و گفت بابا تو اولویت آی سی یو هست، فعلا هماهنگ کردیم از اورژانس بره تو بخش تا بعدش بتونه بره آی سی یو،‌آخه حتی بردن بابا از اورژانس به بخش هم راحت  نبود و با پیگیری رئیسم ظرف یکساعت این اتفاق افتاد. خدا خیرشون بده خیلی ازشون تشکر کردم، تو دوران بستری بودن بابا چندباری دو تن از روسای اداره تماس گرفتند که حال بابا رو بپرسند و همین دلگرمی بزرگی بود برای من.

از طرفی منی که به شدت مستاصل شده بودم و با هر زنگ تلفن از شدت اضطراب از جا میپریدم و حال روحیم به شدت خراب بود، یکباره یاد خانمی افتادم که نیازمند بود و تو اینستاگرام با خوندن دعا و نماز مخصوص و  گرفتن چله و... برای حاجت روایی افرادی که بهش رجوع میکردند دعا میکرد و حس میکردم انسان آبرومند و محترمیه که میشه بهش اعتماد کرد....به اون رجوع کردم و با برخورد خوب و خیلی گرم و دعاهای خیلی دلگرم کننده در حق بابام به من گفت برای بابا چله سوره حشر میگیره و برای شفاگرفتش دعا میکنه. بعد صحبت با این خانم آبرومند کلی آرامش گرفتم و به جبران لطفش براش مبلغی واریز کردم که بینهایت باعث خوشحالیش شد و خیلی از من تشکر کرد...فردای اون شب که این خانم برای بابا چله برداشت،‌ رفته بودم بیرون، تو دوران تعطیلی دو هفته ای بود و بارون شدیدی میومد و ساعت 8:30 دقیقه شب بود و تقریبا کسی تو خیابون نبود. از کنار پارک نزدیک خونمون رد میشدم که کمی پیاده روی کنم و حالم بهتر شه که همون موقع یاد دو شهید گمنامی افتادم که مقبرشون داخل پارک بود. خیلی خلوت بود اما به دلم افتاد برم زیارتشون و از اونا بخوام شفای پدرم رو از خدا بخوان. همین کارو کردم و با اشک و بغض رفتم بالای سرشون و باهاشون درددل کردم و بهشون گفتم من پیش خدا آبرویی ندارم اما شما که آبرو دارید پیش خداوند، واسطه بشید و شفای بابای من رو از خدا بخواید. گفتم راضی هستم به رضای خدا و تقدیر فقط نمیخوام بابام بیشتر از این زجر بکشه،‌اگر شفای این دنیایی بگیره که یه عمر مدیون شما و خداوند هستم و اگر هم فقط از این درد و رنج راحت بشه باز هم ناشکری نمیکنم و میذارم پای شفاگرفتنش... اینا رو گفتم و با دلی که خیلی  آروم شده بود برگشتم خونه.

بعد برگشتن از مزار شهدا، شب به خواهر کوچیکم رضوانه که پیش بابام بیمارستان بود زنگ زدم و بهم گفت حال بابا خیلی خیلی بده و بیقراره و سرشو به اینور و اونور میکوبه، خیلی ناراحت شدم، جز دعا کاری ازم برنمیومد، شب خوابیدم و فردا دوباره پیگیر حال بابا شدم، در کمال تعجب گفتند کمی بهتره و حتی یک کلمه حرف زده و از دیدن شوهرخواهرم که اومده بوده پیشش کلی احساس خوشحالی نشون داده، برام خیلی عجیب بود چون بابا اصلا هوشیاری نداشت و  حرکتهاش تقریبا بی اراده بود، حرف هم نمیتونست بزنه و متوجه اطرافش نبود و نمیدونست کجاست اینکه شوهر خواهرم رو دیده و یهویی از خوشحالی خندیده برامون یه اتفاق باورنکردنی بود چون بابا تو دوران بیماری شوهرخواهرم رو خیلی قبول داشت، خلاصه که شب ساعت یازده مامانم به گوشیم زنگ زد، دلم هری ریخت پایین. ولی مامان خبر بدی نداشت برعکس با خوشحالی و ذوق بهم گفت مرضیه باورت نمیشه بابا یهویی حالش از این رو به اون رو شده و کسی که حتی نمیتونست با قطره چکون هم آب رو قورت بده، و سوند معده داشت و کسی فکر نمی‌کرد دیگه چشماش رو باز کنه، سوند بینیش رو برداشتند و امروز سوپ و آبمیوه خورده و چند کلمه حرف زده! اصلا شوکه شده بودم! باورم نمیشد!  قبل بردن بابا به بیمارستان، دکتر که اومده بود  خونه ویزیت کنه بابا رو گفته بود مردمکهاش گشاد شده و علائم پایان زندگی رو داره (دور از جون)،‌ پاهاش سرد بود و رنگ و روش از صورت گرفته تا تمام بدن، زرد زرد با دهانی که باز مونده بود... اصلا نمیدونم چطور شد که بابا تو بیمارستان به زندگی برگشت! هیچکی باورش نمیشد! ما هیچ امیدی نداشتیم که بابا بعد رفتن به بیمارستان دوباره به خونه برگرده  چه برسه به اینکه بتونه غذا بخوره! حتی گفتند دیگه لازم نیست دیالیز بشه و کلیه هاش تا حدی برگشته و عدد کراتین بابا که شش و نیم بود رسیده به سه! همه چی شبیه معجزه بود! بدنم از شوق میلرزید و اون لحظه فقط و فقط فکر کردم این معجزه فقط و فقط تاثیر توسل و دعای شهدای گمنام بود و البته چله ای که اون خانم به نیت بابا برداشت..

هنوز از یادآوری اون روزها تن و بدنم میلرزه... تقریبا سه روز بعد انتقال بابا به بخش،‌رفتن بابا به آی سی یو منتفی شد و گفتند میتونه با شرایط خاص مرخص بشه و کراتینش پایین اومده، البته ما هم در نهایت از اینکه به آی سی یو نرفته خوشحال بودیم چون شنیده بودیم بیمارانی که به آی سی یو رفتند، خیلیهاشون در اثر عفونتهایی که دچارش شده بودند تو آی سی یو، با حال بهتر از بابا نتونسته بودند دوام بیارند و شاید حکمتی بوده که چند روز اول آی سی یو خالی نشده بوده که بابا منتقل بشه....

البته که بعد اینکه بابا هوشیاریش رو بدست آورد و از اون حال وخیم خارج شد شروع کرد به حرفهای کاملا نامربوط زدن و انگار که به خیلی سال پیش برگشته باشه و متاسفانه متوجه رفتارش نبود و انگار که مریضیش به مغز آسیب رسونده باشه به همه ناسزا میگفت و لعنت میفرستاد و میگفت لوله و دستگاه رو جدا کنید...گاهی متوجه اوضاع هست و حرفهای عجیب نمی زنه خیلی وقتها هم نه مثلا میگه برام شلنگ آب بیارید یا فلان چیز عجیب دیگه یا میگه پاشیم بریم با هم تظاهرات کنیم و وقتی میگیم نمیشه عصبانی میشه و بد میگه. بیشتر اوقات مجبوریم دنباله حرف های نامربوطش رو بگیریم و مثلا بگیم تو درست میگی وگرنه ناراحت میشه و حرص میخوره. مثلا تو بیمارستان روزهای آخر قبل مرخص شدن به من میگفت برای اینکه نیلا خوب بشه بهش روغن خربزه بده بخوره!، مامان داره منم میگفتم باشه بابا ازش میگیرم حتما

خلاصه که بعد کلی سختی و عذاب، بابا روز شنبه 15 آذر ماه از بیمارستان مرخص شد و با شرایط خاص و سوند و ... بردیمش خونه، هنوز هم حرفهای بیربط میزنه و متاسفانه خیلی از رفتارهاش دست خودش نیست و حتی به مادرم هم حرفهای بد میزنه و 24 ساعته با عصبانیت و حرفهای ناسزا درخواست میکنه سوندش رو دربیاریم یا درخواستهای عجیب میکنه و وقتی بهش میگیم نمیتونیم انجامش بدیم عصبانی میشه (مثلا میگه برام فلان چیز رو بیارید که اصلا حرف معقولی نیست و ...) متاسفانه دست خودش نیست و نتیجه بیماریشه،‌ درسته که هزار بار از خدا ممنونم که بابام رو به زندگی برگردوند اما الان وضعیتش برگشته به حدود یکماه قبل و همچنان حرفهای هذیونی داره و درد و نفس تنگی هم داره و نه تنها خودش عذاب میکشه که مادرم و خواهر بزرگم و بقیه هم خیلی خیلی اذیت میشن، مادرم دیگه کم آورده و انقدر وضع روحی و جسمیش خرابه که اندازه خود بابام نگرانش هستم. 

اما در هر حال اینو میتونم بگم بابای من از اون دنیا برگشت به این دنیا و از خدای بزرگ از این بابت هزار بار ممنونم،‌اما گاهی اوقات جنبه ای از وجودم بهم میگه نکنه برگشتنش به دنیا و عذابی که الان میکشه اونقدرها بهتر از خدای نکرده رفتنش نبوده؟ جوابی براش پیدا نمیکنم اما در هر صورت من راضی شده بودم به رضای خدا و قطعا حکمت خدا این بوده که بابا به زندگی برگرده حتی با همین شرایط..

در هر صورت اوضاع ما اصلا خوب نیست و بخصوص مامان اینا و خواهرهام که نزدیک بابا هستند خیلی خیلی عذاب میکشند....خود من هم هرچند دورم اما فکر و ذکرم پیش بابا و مامان و خانوادست. .

غیر از موضوع بابا، این مدت از خواهرشوهرم به دلایلی که فعلا نمیتونم با این وقت کم بگم کینه و ناراحتی بدی به دل گرفتم در حدیکه دوست ندارم باهاش هیچ ارتباطی داشته باشم، یا حتی بینمش اما الان موقعیتش نیست که درموردش توضیح بدم شاید بعدتر گفتم و مشورت گرفتم ازتون...

یک آذر ماه تولد دو سالگی نیلام هم بود. درست چهار روز قبل اینکه بابام بره بیمارستان و در شرایطیکه حالش بی نهایت بد بود، دلم نیومد تولد دو سالگی دخترم رو جشن نگیرم، انقدر حال و روز همه ما بد بود که اصلا نمیشد به تولد گرفتن فکر کرد،‌ اما هر طور بود یه کیک خریدم و شام هم از بیرون سفارش دادیم و با لباس سفید و خشکلی که مادرشوهرم برای تولد نیلا برام دوخته بود و همراه یه پاکت پول به عنوان کادوی تولد برام از رشت فرستاده بود یه تولد جمع و جور خانوادگی گرفتیم،‌درحالیکه موقع خوردن شام همه بغض داشتیم از اینکه میدیدم بابا میتونه فقط آب و مایعات بخوره و ما داریم مرغ کنتاکی  میخوریم. (اونموقع بابا هنوز میتونست آب بخوره و دو روز بعد به حدی رسید که حتی نمیتونست آب قورت بده و دکتر آوردیم بالای سرش و براش سوند معده گذاشتند) . این مراسم کوچیک که نمیشه اسمش رو جشن گذاشت شد تولد دوسالگی دخترم اما بازم از اینکه هر طور بود تو بدترین شرایط هم دلم نیومد از تولد دخترم بدون هیچ برنامه ای بگذرم خدا رو شکر میکنم،‌دوست نداشتم در آینده که عکسهای تولدش رو میبینه ببینه که دوسالگیش بدون هیچ برنامه یا مراسمی گذشته حتی با وجود چنین روزهای سختی. دوست دارم بدونه تو چه شرایطی سعی کردیم براش یه جشن کوچیک بگیریم.

این مدت اصلا شرایط اومدن به وبلاگ و نوشتن رو نداشتم، خیلی دلم میخواست بتونم زودتر بنویسم اما هم اینکه به خاطر وضع بابا اداره نمیرفتم که بتونم از سیستمم تو اداره مثل همیشه بنویسم هم اینکه شرایطش فراهم نبود...

کامنتها رو هم با تاخیر فراوان تایید میکنم. شرمندم که زودتر پاسخ ندادم هم شرایطش رو نداشتم هم اینکه باید با گوشی پاسخ میدادم که خیلی سخت و زمانبر بود،‌ آخرش هم مجبور شدم کامنت ها رو با گوشی و به سختی جواب بدم چون اصلا نمیتونم کامنتها  رو بدون پاسخ تایید کنم. دلم نمیاد. اما این پستم رو بعد بیست روز که برگشتم اداره از محل کارم نوشتم. 

همچنان دعای خیرتون رو از ما دریغ نکنید دوستان خوبم. نمیدونم ته این داستان قراره چی بشه،‌ بینهایت استرس دارم و مجبور شدم برای غلبه بر استرس و افسردگیم برم سراغ قرصهای آرامبخش و دکتر روانپزشک و ... الان با وجود دارو و تلاش خودم کمی بهترم اما فقط خدا میدونه و بس که چی به ما گذشته این مدت. شرمنده که با تاخیر طولانیم نگرانتون کردم. واقعا وضعیتم اجازه نوشتن تو وبلاگم رو نمیداد.

 لطفا همچنان برای پدرم و مادرم و خانوادم و من دعا کنید از این دوران به سلامت رد شیم. خواهش میکنم برای شفا گرفتن بابام از ته دل حمد شفا بخوانید. ممنونم از همه شما. انشالله همیشه سلامت باشید. 

نظرات 12 + ارسال نظر
خانوم جان پنج‌شنبه 4 دی 1399 ساعت 18:30 http://mylifedays.blogfa.com

واااای خدای من

لیلی سه‌شنبه 2 دی 1399 ساعت 16:28

ان شاءالله خدا شفای عاجل بده به حرمت حضرت زینب.
اما گاهی ممکن است آدم پشیمون بشه بخاطر دعای مستجاب شده اش امیدوارم که شما از دعای مستجاب شده تون در کنار سلامتی پدرتون لذت ببرید و پدرتون معجزه آسا سلامتی خودشون رو بدست بیارن. من مادرم بعد عمل کلیه به خاطر آمبولی ریه 45 روز آی سیو بود با وجودی که این مشکلات شما را نداشتیم ولی هنوز جیگرم می سوزه میگم کاش اصلاً از اتاق عمل بیرون نیومده بود وقتی می خواست بره درسته این دردها خیلی گناهانشون رو پاک می کنه ولی واقعاً برای ماها زجرآوره. همش آتیش می گیرم که چقدر زجر کشید و اون لوله های لعنتی توی دهن و بینی چقدر زجرش داد و ما نتونستیم کاری بکنیم
آن وقت بود که یکی بهم گفت هردعایی می کنی یا هر ذکری براش می گی بگو اگر موندنی نبود ذخیره ی آخرتش باشه و از خدا بخواه اگر قراره برگرده به زندگی مثل یه آدم عادی بتونه زندگی کنه نه این که با این همه شلنگ و ... که فقط زجر می کشه. می گفت این قدر هستند آدم هایی که گفتند فقط باشه حتی یک تیکه گوشت و الان خودشون آرزوی مرگشو می کشن نوشته هات رو می خونم یاد مادرم می افتم

سلام لیلی جان
ممنون از دعای خیرت
راستش رو بخوای این چند روز خیلی به این موضوع فکر کردم، وقتی میبینم بعد اینکه پدرم از مرگ به زندگی برگشت،‌دوباره حالش برگشته به دوماه قبل و دو مرتبه روز به روز حالش بدتر و بدتر میشه، با خودم میگم شاید دعایی که در حقش کردم و توسلی که به شهدا کردم و چله ای که که به اون خانم گفتم براش بگیره در نهایت به ضررش تموم شده باشه...الان خیلی درد میکشه،‌مدام از درد سینه و بدن شکایت میکنه و وضعیتش با سوند و سرم اصلا خوب نیست. خیلی دلم میسوزه وقتی میبینمش، اما چه کنم که وقتی احساس میکردم بابام داره برای همیشه ما رو تنها میذاره نمیتونستم بیتفاوت رد بشم، خدا میدونه همون موقع هم تو تمام دعاهام از خدا میخواستم هرچه تقدیرش هست همون رو به ما بده، حتی میگفتم راضی نیستم بمونه و زجر بکشه، فقط اگر معجزه آسا خوب میشه برش گردون اما حتما حکمت خدا بوده که برگرده چون من یه جاهایی راضی شده بودم به رضای خدا، هرچند دل کندن برام سخت بود...
الهی بمیرم، چه روزهای سختی داشتی، چی بهت گذشته، من بهتر از هر کسی میفهممت. خدا روحشون رو شاد کنه، واقعاً درد بزرگیه ببینی عزیزت داره ذره ذره جلوت آب میشه، حتماً‌قسمتش بوده اون 45 روز در حالت باشه که پاک و مطهر به اون دنیا راهی بشه...خدا رحمتشون کنه و به شما صبر بده.

مامان یک فرشته یکشنبه 30 آذر 1399 ساعت 15:01

برای پدر عزیزت از درگاه خداوند سلامتی ارزو میکنم.
امیدوارم عروسی به کوچه شما هم برسه دوست عزیز

ممنونم دوست خوبم
چقدر قشنگ گفتی، ایکاش اون روز خوب برسه و بتونیم یه روز دوباره با دل خوش کنار هم جمع بشیم.

مهتاب یکشنبه 30 آذر 1399 ساعت 00:03 https://privacymahtab.blogsky.com

آخ چقدر سخت گذشت ،هیچی بی حکمت نیست که تو شب خوابت ببره و اون جریان پیش بیاد انشاءلله خدا کمکتون کنه
سخته سخت

خیلی سختتر از اونچه بشه تصور کرد مهتاب جان
واقعا هیچ کار خدا بی حکمت نیست، به خاطر همین حکمتش هست که صبوری میکنیم
التماس دعا عزیزم

یک زن می نویسد جمعه 28 آذر 1399 ساعت 00:21

عزیزم چی که بهتون نگذشته. هیچ کار خدا بی حکمت نیست. ان شاالله هرچی خیر و مصلحت برای بابات پیش بیاد

ممنون از لطفت عزیز دلم
روزهای خیلی سختی بود و هنوزم راحت نمیگذره،‌بخصوص برای مادر و خواهرهام اما توکلمون به خداست کاری ازمون برنمیاد

محسن نژاد سه‌شنبه 25 آذر 1399 ساعت 20:09 http://flight19.blogfa.com/

سلام عزیزم
ان شالله خداوند همه بیماران را شفا دهد و به خانواده تان عمری طولانی در صحت و سلامت عطا نماید

ممنونم دوست عزیز
انشالله تو هیچ خانواده ای مریض بدحال نباشه و هیچ کسی غم عزیزشو نخوره، آمین

سمانه سه‌شنبه 25 آذر 1399 ساعت 09:35 http://weronika.blogsky.com

چه روزهای سختی
الحمدالله حال پدرتون بهتره و انشالله بهتر هم می شه
خدا به مادر و خواهرها و همینطور خودت توان بده
خیلی روزهای سختی هست

ممنونم سمانه جان
والا بهتر که چه عرض کنم، فقط از اون دنیا برگشته به این دنیا اما وضعیتش اصلا تعریفی نداره
واقعا خدا بهشون توان و تحملش رو بده چون واقعاً‌شرایط سختیه

مریم سه‌شنبه 25 آذر 1399 ساعت 08:31

مرضیه جان
واقعا چیزهایی که از حال پدرت قبل از بیمارستان تعریف کردی فقط یک معجزه میتونسته که حالشون را بهتر بکنه و قطعا دعا و درخواست های خودت از خدا و اون شهیدان بی تاثیر نبوده
دعا میکنم که دیگه تو این شرایط سخت قرار نگیرین و خدا کمکتون کنه
امیدوارم از این به بعد خبرهای سلامتی و شادی بهمون بدی

مریم جان منم دقیقا سر بیماری بابام به معجزه ایمان آوردم، قبل اون گاهی شک میکردم به شفا گرفتن مریضها ز طریق توسل به امامان و دعا و... اما اینبار به عینه دیدم پدرم رو که هیچکس امیدی به برگشتش نداشت چطور به دنیا برگشت،‌درسته که وضعیتش هیچ تعریفی نداره اما دقیقا داستان برگشت از مرگ به زندگی از طریق توسل و دعا بود.
الهی آمین،‌بینهایت به دعا نیاز دارم عزیزم
انشالله گلم با دعای شما

فرناز سه‌شنبه 25 آذر 1399 ساعت 08:02 https://ghatareelm.blogsky.com/

من که همیشه براشون دعا میکنم امیدوارم هرچه زودتر شفا پیدا کنن. چه روزهای سختی رو می‌گذرونی

ممنونم دوست خوبم
روزهایی که گذروندم وحشتناک ترین روزهای عمرم بود، اما به عینه معجزه رو به چشمم دیدم فرناز جان
توکل به خدا. برامون دعا کن

الهام دوشنبه 24 آذر 1399 ساعت 23:16

خدایا آرامش رو به این خانواده برگردون به اندازه کافی دنیا بی رحم هست

الهی آمین
ممنون از دعای خوبت عزیزم
خدا هیچ خانواده ای رو اسیر مریضی و بیماری نکنه،‌برای اطرافیان اندازه خود مریض سخته به خدا، بلکه بیشتر...

شکوفه دوشنبه 24 آذر 1399 ساعت 21:43

خداروشکرانشالله بهترم میشه. چی کشیدین شمااین چندروز. خدابهتون تحمل بده وباباتونم زودترشفابده

شاید بتونم بگم بعد فوت خواهرم ریحانه سخت ترین روزهای عمرم بود. درسته که گذشته فعلا اما حال بابام همچنان تعریفی نداره و هر روزمون با هول و استرس میگذره...
ممنون از دعای خیرت عزیزم

ویرگول دوشنبه 24 آذر 1399 ساعت 20:00 http://Haroz.blogsky.com

الهی که خدا بهتون صبر و قدرت بده
خیلی نگران بودم مرسی که نوشتی
خدا خودش کمکتون کنه واقعاااااا شرایط سختی دارید

ممنونم دوست عزیزم انشالله
صبر و توکل تنها کاریه که این روزها ازمون برمیاد، اینم قسمت ما بوده خدا کنه فقط بتونیم به سلامت ازش عبور کنیم
برامون دعا کن عزیزم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.