بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

برآمد باد صبح و بوی نوروز

این آخرین پست من در سال ۱۴۰۰ هست. این پست رو با گوشی می‌نویسم، پیشاپیش اگر اشکال تایپی یا نگارشی داشتم عذرخواهی میکنم.
امروز ۲۹ اسفند ۱۴۰۰ روز تولد واقعی منه ، هر چند شناسنامم رو برای اول فروردین گرفتند اما من به شخصه خودم همیشه احساس کردم از نظر روحیات خیلی بیشتر شبیه متولدین اسفند هستم تا فروردین. معمولا افرادی که آخر یک ماهی به دنیا میان ویژگیهای هر دو ماه رو کم و بیش دارند، منم همینطورم و از فروردینی ها هم کم و بیش خصوصیاتی دارم، اما روحیه حساس و زودرنج من و احساساتی بودن و دلسوزی افراطی و طبع شاعرانم به خصوص در دوران نوجوانیم به من میگه  بیشتر ویژگیهام شبیه اسفندی هاست. سامان هم متولد اسفنده و البته یکسال از من کوچیکتر...اونم احساساتی و دلسوز و مهربونه اما خب مزاج آتیشی هم داره درست مثل خودم که معمولا تو اسفندیها کمتر دیده میشه. 
پسرکم هم هر آن احتمال اسفندی بودنش بود و من تمام تلاشم رو کردم تا بتونم به خاطر یکی دو روز اختلاف، سال تولدش رو ۱۴۰۰ نکنم و بگذارم فروردین به دنیا بیاد که بشه متولد ۱۴۰۱ که انشالله همینطور هم میشه و یه امشب هم دووم میارم، از اون جهت میگم که این دو سه روز همش احساس می‌کردم داره به دنیا میاد، درد و انقباض داشتم و می‌ترسیدم به خاطر اینهمه فعالیت و خونه تکونی این چند وقت زودتر و اینور سال به دنیا بیاد که تا حالا به خیر گذشته، ایشالا این چند ساعت هم میگذره. حتی آخرین دکتری که پیشش رفتم و قراره باهاش زایمان کنم (همون دکتر سومی)  گفت ۲۸ اسفند می‌تونه زایمانم کنه و وقت خوبیه و من گفتم نه می‌خوام فروردین به دنیا بیاد و بشه مال ۱۴۰۱. حتی دیروز که برای وقت نهایی عمل با مطبش تماس گرفتم، با توجه به دردهای پراکنده و تیرکشیدن زیر دل و انقباضاتم گفتم لطفاً اول فروردین زایمانم کنید، قبلش نظرم روی 4 یا 5 فروردین بود، طبیعتا تصور میشه شاید به خاطر تاریخ خاصش یعنی 01/ 01/ 01 هست اما من واقعا حس کردم شاید دیرتر از اون نتونم تحمل کنم و اصلا به خاطر تاریخ خاصش چنین درخواستی نداشتم، دکتر تو تماس تلفنی گفت اون تاریخ یعنی فردا رو پیشنهاد نمیکنه چون خیلی خیلی شلوغه و رسیدگی ها هم کم، بهتره بندازم برای ۴ فروردین. من گفتم خانم دکتر من اصراری از جهت تاریخش ندارم اما حس میکنم زودتر از ۴ فروردین دردم بگیره و نمی‌خوام درد زایمان طبیعی رو تجربه کنم بعدش سزارین بشم که گفت این اتفاق نمیفته و اگر دیدی دردهایی به فاصله ده دقیقه داشتی برو بیمارستان منم سریع میام.. دیگه جایز نبود بیشتر اصرار کردن و خلاصه به امید خدا تاریخ عملم افتاد برای ۴ فروردین ۱۴۰۱. 
دکتر دومم رو دقیقا به خاطر اون برخورد و حس بدی که بهم داد رها کردم و چسبیدم به این دکتری که زایمان سمانه، دوستم و خانم همسایه یعنی مامان حلما رو که معرف حضورتون هست رو انجام داد، به دکتر دومی خیلی دل بسته بودم و به عنوان دکترم انتخابش کرده بودم اما آخرین لحظه دلم چرکین شد و حس کردم نمیخوام پیشش زایمان کنم چون نسبت به خودم حس بدی در من ایجاد کرد، چقدر بعدش گریه کردم.‌‌ منم که متاسفانه نظر دیگران راجب خودم خیلی برام مهمه و حرف اون برام گرون تموم شد چون به نظرم هیچ حقی نداشت. خلاصه که علیرغم اونهمه تعریفی که ازش شنیده بودم،‌ واقعا سرخورده شدم و ناامیدم کرد. الانم نمی‌گم آدم بدیه و اگر کسی هم بخواد، شاید حتی معرفیش کنم اما برای من دیگه گزینه عملم نبود، حس کردم دوست ندارم باهاش ادامه بدم مگه اینکه مجبور باشم که خدا رو شکر گزینه سومی هم داشتم و نهایتا اونو انتخاب کردم.
دکتر دوستم که انتخاب نهایی منه یه خانم مومن و فوق العاده آرامش بخش هست و حس بد قبلی رو در من از بین برد، شنیدم با وضو زایمان میکنه‌.انشالله که انتخاب درستی باشه و بیام اینجا بنویسم چه عمل خوبی داشتم...
خلاصه که امروز تولد واقعی من و فردا تولد شناسنامه ای من هست ....هیچوقت حس خاص و ویژه ای به تولدم نداشتم، نه خوشحال و نه ناراحت.... تازه چون اول فروردین همه تو هیاهو و هیجان عید هستند اغلب تولد من مغفول واقع میشه، خانواده خودم هم زیاد اهل جشن گرفتن و اهمیت دادن به این دست مناسبتها نیستند برعکس خانواده سامان که تولد و سالگرد عقد و ازدواج و ... براشون مهمه.
به هر حال سه چهار روز بعد روز تولد خودم قراره تولد پسرکم باشه، اگر یکم به دنیا می‌ومد با تولد من یکی میشد که قسمت نشد، هر چند خودم هم اصراری نداشتم وگرنه اگر خیلی به دکتر اصرار میکردم احتمالا قبول میکرد اما خب گفت با توجه به شلوغی اون روز توصیه نمیکنم عملت اون روز باشه، منم اصراری نکردم. انقدرها برام مهم نبود، فقط خدا کنه تا اون موقع درد زایمان طبیعی منو نگیره که اورژانسی برم بیمارستان، دکتر گفت هر موقع زودتر شد و دردت گرفت سریع بیا و  شب و نصفه شب هم باشه بهت میرسم و سزارین میکنم اما خب ارزش نداره آدم دردش بگیره بعد بره سزارین بشه، امیدوارم اینطور نشه و بتونم تا سه چهار روز دیگه تحمل کنم، در هر حال تولد پسرکم قراره ۴ فروردین باشه به امید خدا...
امسال هم گذشت، چه اتفاقات جدیدی که نیفتاد، باردار شدنم در شرایطی که حتی یک درصد فکر نمی‌کردم، اونم در حالیکه بعد کلی تردید و دودلی با سامان توافق کرده بودیم تک فرزند بمونیم، بخصوص که اصلا فکر نمی‌کردیم بدون پیگیری پزشکی مثل زمان نیلا بتونیم بچه دیگه ای داشته باشیم...بماند که سامان هم از اومدن این طفلکم شوکه شد، خوشحال که نشد هیچ عصبانی هم شد، اما الان از وجودش خیلی خوشحاله و براش ذوق داره، فقط از خدا می‌خوام بچه خوب و آرومی باشه و انشالله خوش قدم و خوش روزی و مهمتر از همه صحیح و سلامت. آمین.
از نظر شغلی و کاری پیشرفت خاصی نداشتم، همون شغل خودمو دارم که خدا رو شکر از شرایط و درآمدش راضیم و هزار بار شکر میکنم که با وجود وضعیت کاری سامان و حقوقهای معوق و خرجهای زیاد زندگی، با همین شغل زندگیمون میگذره. یه حسن کرونا هم شیفتی رفتن ما سر کار بود که خیلی خوب بود و تونستم بیشتر کنار دخترکم باشم.
با همین شغل و حقوقم تونستم شکر خدا کلی بریز و بپاش و خریدهای جدید برای خونه و خودمون داشته باشم و تا جای ممکن حسرت چیزی به دلم نمونه، از سرویس خواب و تخت و کمد نیلا و فرش جدید اتاق خوابش گرفته تا خرید ست کاناپه و جلو مبلی و عسلی و لوستر و کلی خریدهای جورواجور برای خونه و آشپزخونه، تا درست کردن بالکن با وسایلی که از دیجی کالا و.‌‌.. خریدم و امکاناتی که تو خونه داشتم ‌تا خریدهای مختلفی که برای خودم و خونه داشتم مثل ست سرویس بهداشتی دستشویی و گلدونهای گل طبیعی و... تا خریدهایی که برای پسرم انجام دادم از لباس و وسایل و... تا خریدهای جور وا جور دم عید برای نیلا و سامان و خونمون و هزینه های آزمایش و سونوی بارداری و ویزیتهای دکترهای مختلف و هزینه تعمیر پکیج و فریزر و دستشویی و.‌... خدایی اگر شاغل نبودم زندگیمون به بن بست می‌رسید، کار کردن زن و درآمد مستقل داشتنش بینهایت مهمه، حتی اگر مرد درآمد خوبی هم داشته باشه، تو وضعیت ما که حیاتی بود اصلا‌ و ضامن حفظ و ادامه زندگیمون!
تازه اینا فقط بخشی از هزینه ها بود، حساب هرینه های زیادی که کردم از دستم در رفته، فقط خدا رو شکر میکنم که پسرم با وجود بی پولی همسرم ، برکتشو با خودش آورد و با حقوق خودم بخصوص دو ماه آخر سال خیلی هزینه ها جبران شد. 
خلاصه کنم، امسال کلی تغییر دکوراسیون تو خونه ایجاد کردم و تنوع خیلی خوبی شد،  یه مقدار پول هم از بابت فروش ماشین بابا بهم رسید که با اینکه زیاد نبود اما خب تو خرید وسایل کمکم کرد هرچند بیشتر وسایل رو با حقوق خودم خریدم و بیشتر اون پول رو گذاشتم بانک برای آینده.. راستی یکماه پیش آتلیه هم رفتیم و عکسهای بارداری گرفتیم که بمونه به یادگار. قبلش هم رفتم آرایشگاه و بابت همین هم کلی هزینه کردم، اما عکسها که حاضر شد خیلی راضی بودم و به نظرم ارزش وقت و هزینه و غرغرهای سامان رو که حوصله عکس گرفتن نداشت و می‌گفت چه دل خوشی داری رو داشت!
دیگه اینکه دخترکم سه تا عمل چشم بابت آب مروارید مادرزادی انجام داد و کلی هم اینطوری اذیت شدیم، آخرین عملش هم همزمان با بارداری خودم بود. چقدر اوایل خرداد که فهمیدیم چشمش مشکل داره ناراحت شدیم... غیر اون هم که یه دکتر اطفال بی تجربه که واسه یبوست بهش مراجعه کرده بودیم یه چیری درمورد نیلا گفت به عنوان احتمال که تن و بدنمون رو لرزوند! درصورتیکه اصلا حق این اظهار نظر رو اونم با ده دقیقه دیدن بچه من نداشت و اشتباه بزرگی کرد که اصلا مطرحش کرد و اینطوری زندگیمونو فلج کرد با نگرانی، امان از این دکترهای ناشی. اما در هر حال قبول داشتیم که نیلا یه سری رفتارهای عجیب هم داشت که به نظرم یه جور اختلال روحی و روانی می‌رسید و خیلی بیشتر از عمل چشمش باعث نگرانیمون شده بود. کلی هم بابت مراجعه به روان درمانگرهای مختلف وقت و هزینه کردیم تا در نهایت خیالمون راحت شد که حدس و احتمال اون دکتر اطفال اشتباه بوده و اختلال جدی نیست و بیشتر یه جور استرس مفرط و اختلال وسواس فکری هست که خودم هم متاسفانه دارم و حتما ژنتیکیه، حالا باید پیگیری کنم که تو آینده دخترکم کمترین تاثیر رو بذاره و زجرهایی که من کشیدم اون خدای نکرده نکشه... غیر اون، چقدر برای اصلاح رابطه با همسرم هزینه مشاوره و  زوج درمانگر دادیم که اونم فایده زیادی نداشت، تا خودمون اراده نکنیم کاری از کسی ساخته نیست و البته مطمینم اگر همسرم درآمد کافی و به موقع داشت حال زندگیمون خود به خود خیلی بهتر از این بود. 
بگذریم، خداییش خونه تکونی و خریدها و کارهایی که امسال با وجود ماه هشت بارداری انجام دادم تو کل عمرم انجام نداده بودم و مطمینم سال بعد و بعدترش هم در این حد کار نخواهم کرد، اما با همه سختی‌ها و ریسکهایی که بابت اینهمه کار متحمل شدم، ارزشش رو داشت، پسرکم هم قربونش برم باهام خیلی همکاری کرد، الهی فداش بشم که با من همراه بود و همدل‌. الان خونه تمیز و وسایل نو رو که میبینم حض میکنم. 
راستی پنجشنبه ای رفتم آرایشگاه و موهامو کاملا کوتاه کردم که برای عملم و ماه‌های اول بعد تولد بچه که حموم رفتن و رسیدگی بهشون برام سخته راحت باشم اما بعدش انقدر پشیمون شدم و غصه خوردم که نگو، حس کردم خیلی بد شدم و بهم نمیاد، سامان هم سعی کرد تو ذوقم نزنه اما متوجه شدم اونقدر ها باب میلش نیست و ترجیح میداد کوتاه نمیکردم، گفت موی بلند بیشتر بهت میاد. البته خدایی ارایشگره بیشتر از مقداری که بهش تاکید کردم کوتاه کرد وگرنه من در این حد کوتاه نمی‌خواستم. حالا دیگه چاره ای نیست، باید صبر کنم تا دربیاد، فقط خوبیش راحتتر حموم کردنه و رسیدگی کمتره اما اینکه موهام تیغ تیغی میشه و می‌ره هوا خیلی رو مخه... 
در هر صورت امسال با همه خوب و بد و سختی و شیرینیش گذشت و همزمان یکسال دیگه هم از عمرم سپری شد، امیدوارم سال جدید برای همه ما سال خیلی خوب و پرباری از هر جهت باشه.
سعی کردم با گوشی هر طور شده قبل سال تحویل یه پستی بنویسم که اینجا ثبت بشه، تایپ کردن با گوشی اصلا راحت نیست اما دلم نمیومد قبل سال نو پست ننویسم. 
مادرشوهرم اینا می‌خواستند دوم یا سوم فروردین بیان اما وقتی شرایط من و درد کشیدنمو دیدند، از ترس اینکه زودتر و اورژانسی زایمان نکنم دیروز عصر اومدند تهران. با اومدنشون دلم کلی گرم شد، کلی هم هدیه و لباس و خوراکی و گلدون کل و... برای من و سامان و نیلا آوردند، دستشون درد نکنه. 
هنوز تا موقع سال تحویل تو همین دو سه ساعت کلی کار عقب افتاده دارم، همه سفارش می‌کنند از جام تکون نخورم اما مگه میشه؟ هنوز سفره هفت سینمو نچیدم و وقت زیادی ندارم، باید نیلا رو هم حموم کنم و اگر اجازه بده لباس نو تنش کنم!!! مسخرست و شاید به نظر شما عجیب و خنده دار، اما خداییش سخت‌ترین کار دنیاست چون اجازه نمیده بلوز و شلوار کهنش رو عوض کنم، شاید به واسطه مادرشوهرم بتونم لااقل موقع سال تحویل لباس نو تنش کنم هر چند چشمم آب نمیخوره چون حتی برای جشن تولدش هم در حد ده دقیقه نذاشت لباسشو عوض کنم که عکس بگیریم!!! خودم هم باید حاضر شم و کمی آرایش کنم و کارهای متفرقه دیگه و وقت زیادی هم نمونده. همین الان هم درد جزیی دارم، پسرم انقدر تو شکمم لگد میزنه و تکون میخوره که نفسمو گرفته اما حتی لگد هاشو هم دوست دارم، مشخصه کاملا آماده دنیا اومدنه... کجا پارسال این موقع فکر میکردم یکسال بعد قراره دو تا بچه داشته باشم؟ زندگی چه بازیها که نداره، حتما خیر ما در این بوده و خدا رو بابتش هزاران بار شاکرم. انشالله که دخترکم نیلا هم با حضور برادرش کلی آرامش بیشتری میگیره و یه سری مشکلاتش کمتر میشه. از الان لحظه شماری میکنم ببینم با دیدن برادرش واکنشش چیه 
برای سال آینده انقدرها هدف گزاری نکردم و منتظرم ببینم جریان زندگی با وجود یه بچه دیگه برای ما چطور پیش می‌ره، اما خیلی دوست دارم خونمو عوض کنم، اینو بفروشم و یه خونه کمی بزرگتر با پارکینگ بخرم، ایشالا که بتونم. خیلی هم دنبال یه درآمد دیگه و شغل دوم هستم، نمی‌دونم بشه یا نه اما دوست دارم درآمدمو بیشتر کنم، در هر صورت که این نه ماه مرخصی زایمان باید حقوق پرستارم رو بدم، چه بیاد و چه نیاد، پس چه بهتر بتونم یه کار پاره وقت پیدا کنم، هنوز هیچ ایده ای ندارم اگر چیزی به ذهنتون رسید بهم بگید لطفا. 
همچنان دنبال اینم که روی خودم کار کنم و بتونم به اضطراب فراگیر و وسواس فکریم با مطالعاتی که از چند ماه قبل شروع کردم و همچنان می‌خوام ادامه بدم غلبه کنم، دوست دارم کم حرف تر و آرومتر بشم و روی مدیریت خشمم کار کنم بخصوص در رابطه با همسرم... سعی کنم بیشتر مراعات کنم، خشممو بیشتر مهار کنم (سختترین کار دنیا!!!) دعواها و تنش ها رو کمتر کنم و مسایل رو کمتر کش بدم و گذشت بیشتری داشته باشم و اینکه من و همسرم با هم تلاش کنیم در حضور بچه ها کمتر دعوا کنیم و بدو بیراه به هم بگیم، من خودم اگر یه خورده روی خودم کار کنم و زود عصبی نشم و یه جاهایی کوتاه بیام اون خود به خود بهتر میشه، به هر حال همسرم هم بابت کارش و جیب خالیش خیلی ناراحته و به قول خودش شرمنده منه و من باید سعی کنم بیشتر شرایطشو درک کنم و به جاها بهش حق بدم و  کمتر باهاش به اصطلاح کل کل کنم، چقدر هم که کار سختیه!!! من اگه جواب ندم اصلا میمیرم! اما باید تلاشمو بکنم، ما همو دوست داریم و بدون هم نمیتونیم زندگی کنیم اما واقعا سازگاریمون کمه و اختلافاتمون زیاد. هزار بار تصمیم گرفتیم اصلاح بشیم و چند جلسه پیش زوج درمان هم رفتیم اما فعلا که پیشرفتی حاصل نشده، باید بیشتر روی خودمون و رابطمون کار کنیم و نذاریم زندگیمون به بن بست برسه.
 بهتره همینجا پستمو ببندم، درد جزیی و انقباض دارم، ایشالا امشب هم بگذره نگرانیم کمتره، این چند شب از ترس اینکه موعد زایمانم باشه و تو ترافیک شب عید تو مسیر بیمارستان اسیر بشم کلی ترس تو دلم افتاده بود، حالا اینکه نمی‌خواستم اینور سال هم به دنیا بیاد خودش یه عامل نگرانی بود اما از فردا دیگه هر موقع بشه راضیم، هم ترافیک نیست و هم اینکه سال عوض شده.
موقع تحویل سال خیلی خیلی برام دعا کنید عزیزانم. برای سلامت بچه تو دلم و نیلا جانم و خانوادم و زایمان راحتم و انشالله درست شدن کار همسرم و یه درآمد حلال که حال دلشو بهتر کنه.
عاجزانه میخوام موقع تحویل سال یا هر موقع که این پست رو خوندید، اگر شرایطش رو داشتید و یادتون بود برای شادی روح پدر عزیزم و خواهرکم ریحانه فاتحه یا صلواتی بفرستید و برای شفای دایی جانم که سالهاست دچار زندگی نباتی شده و سلامت همه بیماران  و بهتر شدن اوضاع اقتصادی مردم دعا کنید.
امسال هم جای پدر و خواهر عزیزم ریحانه در کنارم خالیه، موقع تولد پسرم در کنارم نیستند و این حسرت خیلی بزرگیه، اما در عین حال می‌دونم که منو از اون بالا می‌بینند و حواسشون بهم هست. مطمینم وقتی پسرم به دنیا بیاد و در آغوشم بذارندش اونا هم منو می‌بینند و از آسمانها به من لبخند میزنند.‌..
بابا جان ریحانه جان جای شما تا ابد در زندگیم خالی میمونه و هیچی هیچی هیچی پرش نمیکنه، لطفا شما که شاهد و ناظر من و زندگیم هستید برام دعا کنید، خیلی زود همه به هم می‌پیوندیم و دوباره دور هم جمع میشیم.‌ دوستتون دارم عزیزان آسمانی من.
همینجا این پست رو می‌بندم که زودتر به کارهام برسم، اگر اشتباه تایپی یا نوشتاری در این متن دیدید، بذارید پای تند تند نوشتن و تایپ کردن با گوشی. اگر قابل باشم موقع تحویل سال و موقع زایمانم د‌عاگوی شما دوستانم بخصوص اونایی که ازم التماس دعا داشتند خواهم بود... شما هم ویژه منو در دعاهاتون به یاد داشته باشید. 
خدایا در سال جدید خودمو و همسرم و بچه هام رو به خودت میسپارم، حافظ و مراقب ما باش که جز تو یار و یاوری نداریم...
 عیدتون مبارک  عزیزانم، شادکام باشید.

لحظه تحویل سال ۱۴۰۱:  ۱۹ و ۳ دقیقه و ۲۶ ثانیه، روز یکشنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۰ هجری شمسی، مطابق با ۱۷ شعبان ۱۴۴۳ هجری قمری و ۲۰ مارس ۲۰۲۲

یَا مُقَلِّـبَ الْقُلُـوبِ وَ الْأَبْـصَارِ
ای تغییر دهنده دل‌ها و دیده‏‌ها

یَا مُـدَبِّـرَ اللَّیْـلِ وَ النَّـهَارِ
‌ای مدبر شب و روز

یَا مُحَــوِّلَ الْحَـوْلِ وَ الْأَحْـوَالِ‌
ای گرداننده سال و حالت‌ها

حَـوِّلْ حَالَنَــا إِلَی أَحْسَـنِ الْحَـالِ
 بگردان حال ما را به نیکوترین حال
آمین

نظرات 6 + ارسال نظر
الهام چهارشنبه 3 فروردین 1401 ساعت 23:54

سلام ان‌شالله بسلامتی زایمان میکنی. ما رو هم دعا کن خانمی

سلام الهام جان
ممنونم از دعای خیرت، حتما اگر قابل باشم تو هم ویژه برام دعا کن

سارینا۲ چهارشنبه 3 فروردین 1401 ساعت 12:14 http://Sarina-2@blogfa.ir

سلام مرضیه جان
امیدوارم زایمان راحت و سال خوبی پیش روت باشه
راستی هیچ غلط املایی هم نداشتی، با گوشی هم می تونی بنویسی نگران نباش

سلام سارینا جان.
ممنونم عزیزم انشالله
چه خوب، البته یک دور سریع مرور کردم چون خیلی برام مهمه بی غلط نوشتن اما بازم فکر میکردم چیزهایی باید باشه
با آرزوی بهترینها در سال جدید عزیزم

نازلی چهارشنبه 3 فروردین 1401 ساعت 10:51

عزیزدلم تولدت مبارک و پرتکرار
امیدوارم الان که این کامنت میخونی پسرگلت بغل و یک زایمان راحت تجربه کرده باشی
چراغ خونه تون و کانون خانوادت همیشه روشن و گرم و سال پربرکتی داشته باشی
پر از اتفاقات خوب

مرسی نازلی زیبا و مهربونم...
نه عزیزم چند ساعت دیگه این اتفاق میفته، احتمالا وقتی تو جواب این پیام رو میخونی
لطفا خیلی برای من و پسرم دعا کن با قلبی که پر از پاکی و صداقت هست.
ممنون از دعای قشنگت. به همچنین عزیزم. بهترینها نصیب تو دوست همیشگی من

مریم رامسر چهارشنبه 3 فروردین 1401 ساعت 10:12

سال نو مبارک
روح پدر و خواهرتون در آرامش جاشون سبز در کنارتون
انشالله بسلامتی پسرتون رو در آغوش بگیرین
و زایمان راحتی داشته باشین،نمیدوتم چرا فکر میکنم اسم کوچولوی جدید باید نیکان باشه

ممنونم مهربون. سال نوی تو هم مبارک و پر از شادی و موفقیت.
فدای تو، خدا رفتگان شما رو هم رحمت کنه عزیزم
با دعای شما انشالله همینطور بشه.... راستش نه، این اسم یکم تکراری شده به نظرم و به شخصه زیاد دوستش ندارم، انشالله اسمش که صددرصد شد اینجا مینویسم، اونم با ن شروع میشه

آیدا سبزاندیش یکشنبه 29 اسفند 1400 ساعت 23:49 http://sabzandish3000.blogfa.com

ای جان دلممم
چه پست خوبی بود این ، دلم حال اومد وقتی داشته ها و خوبی های زندگیتو گفتی و سپاسگذاری کردی بدون شک میگم قدم پسرت خیلیییی براتون خیر و خوبی به همراه خواهد داشت ، ببین به مامانش چه انگیزه و انرژی داد که کلی کار و فعالیت انجام بده با وجود بارداریش. این یعنی این گل پسر قراره نور چشمت بشه البته که نیلا هم کلی سرگرم خواهد شد و این براش عالیه ...اینقدر زایمانت راحت باشه اینقدر زندگیت قشنگ تر بشه که خودتم تعجب کنی. یادته چندین سال پیش چقدر آرزوی بچه داشتی؟؟ الان دو تا بهترینشو داری. دلم میخواد بیای از شادی ها از خریدها از بامزگی های بچه ها بنویسی. سال نو مبارکککک

فدات شم عزیزم ممنونم از اینهمه انرژی مثبتی که برام فرستادی.
حس خیلی خوبی گرفتم از پیامت، خیلی خیلی برام دعا کن که بدجور بهش نیاز دارم....
چقدر خوب میشه از شیرینی‌های پسرکم هم مثل بامزگیهای نیلا بنویسم...
خدا کنه برای نیلای من هم حضورش پر از خیر و خوبی باشه

مریم ... یکشنبه 29 اسفند 1400 ساعت 23:31

سلام عزیزم سال نو مبارک انشالله بهترینها براتون اتفاق بیفته و سال پر از رزق و روزی و شادی و سلامتی در انتظارتون باشه ... پیشاپیش قدم نو رسیده مبارک

سلام مریم جان
ممنونم عزیزم امیدوارم بهترینها در سال جدید در انتظارت باشه گلم
مرسی مهربون

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.