بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بدوبدوهای قبل تولد پسرکم

انقدر این چندوقت درگیر موضوعات متفرقه بودم که اصلاً نمیدونم چی بنویسم و از کجا شروع کنم، ممکنه پستم چندصفحه ای بشه و از حوصله دوستان خارج!!!. پیشاپیش عذرخواهی کنم بهتره

کلی حرف دارم، از دکتر رفتنهای متعدد تا آخرین سونوگرافی که نه اسفند انجام دادم تا گرفتن دو تا وقت زایمان از دو دکتر متفاوتی که پیششون میرم تا تغییرات خیلی زیادی که به خونه دادم و خریدهای متعدد تا مسائلی که نیلا باهاش درگیر بوده و مشکلات روحی و وسواس خودم و آدمهایی که دلمو شکستند و چیزها و موضوعات متفرقه دیگه، میبینید چقدر حرفهای نگفته زیاده، حالا نمیدونم چطور میشه اینهمه موضوع رو تو یه پست نوشت، اونم منی که عادت به نوشتن تک تک جزئیات دارم و اصلاً قادر نیستم کوتاه و خلاصه بنویسم،مایل هم نیستم تو دو پست مجزا بنویسم، همیشه ترجیح میدم همه موضوعات رو تو یه پست بنویسم ولو طولانی بشه. به هر حال سعی میکنم کم و بیش به همه موضوعات اشاره کنم با شماره گذاری:

بهتره از آخر شروع کنم، روز دوشنبه 16 اسفند ماه همزمان به مطب هر دو دکترم مراجعه کردم، قبلا هم گفتم که تصمیم دارم تا لحظه آخر با هر دو دکتر ادامه بدم و در نهایت ببینم کدومیک از نظر زمان زایمان و شرایط دیگه برای من مناسبترند، اون روز قرار بود مبلها و میز جلو مبلی و عسلیهای من که هفده هجده روز قبل سفارش داده بودم، برسن، سامان زودتر اومده بود خونه که از وانتی راحتیها رو تحویل بگیره و بعد بیاد دنبال من که بریم پیش دکتر دومم (دکتر اولی رو که مطبش بلوار کشاور بود رو خودم رفتم و قرار بود مطب دکتر دومی رو که سعادت آباد بود رو با سامان برم). قرار بود مبلها ساعت 2 ظهر برسن و سامان بلافاصله بعدش راه بیفته بیاد دنبال من که بریم سعادت آباد، اما انقدر بدقولی کردند که تازه یربع به چهار این حدودا رسیدند، اونهم بعد کلی پیگیری و دعوا کردنهای سامان.... حالا منم کارم تو مطب دکتر اولی تموم شده بود. بارون شدیدی میبارید، سامان بهم گفت با این اوضاع تاخیر وانت نمیرسه و بهتره اسنپ بگیرم، خیلی هم اعصابش به هم ریخته بود از این بابت، اما چاره نبود، چشمتون روز بد نبینه هر چی اسنپ و تپسی گرفتم هیچ ماشینی نمیداد، بارون خیلی شدید بود و من با اون شکم بزرگ تو خیابون معطل! مجبور شدم با خطی برم اما هیچ خطی نگه نمیداشت و تازه صف ماشینهای خطی هم خیلی طولانی بود و هیچ ماشینی هم نمیومد انگار همه رفته بودند دربستی! منم فقط مانتو و تیشرت تنم بود و لباس گرم نداشتم چون فکر میکردم با سامان میرم و برمیگردم و الکی با این وزن سنگین، لباس زیاد نپوشم، خلاصه که خدا میدونه چقدر اون روز عذاب کشیدم، آخرش هم مشترکاً با هزینه بالا با دو تا خانم دیگه دربست گرفتیم و رفتیم سعادت آباد، تازه اونم خیلی شانسی وگرنه دربست هم حتی با رقم بالا هم گیر نمیومد، تازه وقتی از ماشین پیاده شدم دیدم بازم باید ماشین دیگه ای سوار شم و هیچ ماشینی تو اون بارون شدید نگه نمیداشت، یه زن تو ماه نهم بارداری زیر بارون شدید بدون لباس گرم.... به گریه افتادم و از خدا و پسرم خواستم خودشون کمک کنند، دلم برای پسرم که تو شکمم انگار به در و دیوار میکوبید کباب بود.... انقباض زیادی داشتم و از بابت سلامتش خیلی نگران بودم. در نهایت یه ماشینی از روی رضای خدا سوارم کرد و منو به مقصد رسوند، انگار خدا رسوندش، به مطب که رسیدم حالم خیلی بد بود، یه خانمی لطف کرد و نوبتش رو به من داد، خدا خیرش بده، رفتم داخل مطب دکتر و بهم برای سوم فروردین وقت سزارین داد، دکتر اولی که بلوار کشاورز بود هم برای پنجم فروردین، خب من تصمیم نهاییم دکتر دومی یعنی اونی که تو سعادت آباده بود، اما متاسفانه تو ویزیت دومی که مجموعاً پیشش داشتم حرفهایی زد که دلمو بدجور شکست... کلاً ده دقیقه هم تو مطبش نبودم اما چون بعد اون روز سخت زیر بارون استرسم چندبرابر شده بود شاید ناخواسته این استرس رو بروز میدادم، دکتر با لحن نه چندان مناسبی گفت این عملها برای من عادیه و چرا انقدر استرس داری و ...حرفش نشون از همدردی نبود انگار بیشتر اعصابش خورد شده بود! روزه هم بود و من با خودم فکر کردم این دکتری که من انقدر دوستش داشتم و ازش بت ساخته بودم، چطور در نظرم شکست، حتی اگر خستگیش از سر روزه هم بود، باز اشتباه محض بود، روزه ای که باعث این احوالات بشه، بیشتر گناهه تا ثواب، هرچند که بعدتر بهم ثابت شد اظهار نظرش ارتباطی هب خستگی و روزه داری هم نداشت، بعدتر که همسرم هم به دلیلی به مطبش رفت (یادم رفته بود یه نامه ای رو ازش بگیرم )باز به همسرم گفت خانمت خیلی استرس داره و یه سوال رو چندبار به چند شکل مختلف میپرسه!!! این در حالی بود که کلاً این ویزیت دومی بود که پیشش میرفتم و بیشتر از ده دقیقه هم طول نکشید، یعنی فقط صرف دو بار ویزیت اونم با پرداخت مبلغ ویزیتی که از دکترهای قبلی بالاتر بود و تازه قرار بود پیش خودش هم زایمان کنم، به فرض هم که استرس داشتم و فرضا یه سوال رو چندبار پرسیدم، مجموعاً دو بار ویزیت و هر بار ده پونزده دقیقه (از بعضی مریضهاش مدت کمتری بود) مثلاً چقدر میتونستم یه سوال رو چند بار تکرار کنم. دو روز بعد هم به نحو دیگه ای باهاش صحبت کردم، حرفهایی زد که دلمو خیلی بیشتر شکوند و باعث شد تا سه روز بعدش لب به گریه باشم..ترجیح میدم نگم چی گفت و حرفشو تکرار نکنم، عذابم میده و باید خیلی هم توضیح بدم، دلم میسوزه که در جواب حرفش کلی خودمو کوچیک کردم و باز از در دوستی و خوشحالم که شما دکتر منید و ... وارد شدم و به شدت احساس خاک بر سر بودن و حقارت بهم دست داد، اونم صرفاً به این خاطر که میترسیدم مبادا یهویی از عمل کردن من منصرف بشه و گیر بیفتم....هیچوقت نمیبخشمش هیچوقت...

 بگذریم، بعد مطب سامان اومد دنبالم.... کلی از بابت رفتار فروشنده های مبل ناراضی بود و شاکی، میگفت چه آدمهای بی فرهنگی بودند و کاش به اینا سفارش نمیدادی و .... بارون همچنان میبارید و حال دل هیچکدوممون خوب نبود، چندباری بحثمون شد، از یادآوری حرفهای دکتر، آروم اشک میریختم، سامان کوتاه اومد و دستمو گرفت تو دستش و چند باری هم دستمو بوسید، اما هیچی آرومم نمیکرد... بعد کلی ترافیک و معطلی رسیدیم نزدیک خونه، نیلا خونه پرستارش بود، نزدیکای ساعت ده شب بود، سامان گفت بیا بیرون شام بخوریم، مهمون من (میدونستم  پول قرض کرده و میخواد شام بده، دست هر دومون بدجور خالی بود) راستش ترجیح میدادم تو این اوضاع مالی غذای بیرون نخوریم اما نخواستم دلشو بشکونم، دیگه رفت و از رستوران غذا گرفت و تو ماشین خوردیم....

 از طرفی از ظهر که تو خیابون گیر کردم تا رسیدن سامان انقباضات شکمی خیلی خیلی شدید و درد داشتم، از قبل هم تو ماشین دربست و تو مطب دکتر انقباض داشتم اما تو ماشین مدام شدید و شدیدتر میشد، به شدت نگران شده بودم، میگفتم نکنه به خاطر فشاری که بهم وارد شده چه جسمی و چه روحی، بچه میخواد به دنیا بیاد؟ آخه خب زایمان اولم که نبود، مشابه این درد و انقباضات رو سر نیلا نداشتم، بچه تو شکمم خودشو خیلی سفت کرده بود و گاهی نفس کشیدن برام سخت میشد، به اصطلاح میگفتم شاید بچه سرما خورده و قلنج کرده، شاید هم شروع دردهای زایمانی باشه، خیلی نگران شده بودم، به مادرم زنگ زدم و گفتم حالم اینطوریه و دعا کنه، گفت دعا میکنه به خیر بگذره، بعدش با نگرانی رفتیم دنبال نیلا، حدود ساعت یازده و ده دقیقه شب بود که رسیدیم خونه پرستارش، یعنی من از هفت صبح تا یازده و ده دقیقه شب از این خیابون به اون خیابون و از این دکتر به اون دکتر زیر اون بارون شدید و بدون لباس گرم تو ماه نهم بارداری دوییده بودم و نا نداشتم، حال روحی بدم در اثر برخورد دکتر بماند، دردها و انقباضات یه ثانیه رهام نمیکرد، به ماریا پرستار نیلا گفتم ممکنه شبی نصفه شبی مجبور شم اورژانسی برم بیمارستان و اگر امکانش باشه هر موقع شب شد نیلا رو بذارم پیشش، اونم بهم اطمینان داد که هر موقع لازم بود نیلا رو ببرم پیشش. اون شب نیلا رو برداشتیم و رفتیم خونه، بلافاصله یه ژاکت گرم پوشیدم و یه شال گرم هم دور کمرم بستم و پتو هم دور خودم پیچیدم و به پهلو دراز کشیدم، انقباضاتم ادامه داشت اما به تدریج، کمتر و کمتر شد و در نهایت شکر خدا تقریباً به پایان رسید و خوابم برد، فهمیدم طفلک پسرم سردش شده بود، الهی بمیرم براش. خدا منو ببخشه انقدر اذیتش کردم، هرچند من هم مقصر نبودم، اگر مبلها به موقع میرسید سامان میومد دنبالم و زیر اون بارون انقدر بدبختی نمیکشیدم...تمام اون لحظاتی که انقباض شدید داشتم فکر میکردم اگر الان موعد زایمانم باشه با خونه ای که فرش نداره و وسایلش هم وسط خونه ولو هستند و راحتیها هم همونطور کف خونه، درست حالت اثاث کشی رو داره چطور مادرشوهرم و مادرم و بقیه بیان تو این خونه! خدا رو شکر که ختم به خیر شد! اما هنوز تو بی انصافی مردممون موندم که تو اینجور موقعیتها چطور به هم رحم نمیکنند.

دیگه  دو روز بعدش سه شنبه و چهارشنبه سر کار نرفتم، اما خب استراحت زیادی هم با وجود نیلا نمیشد داشت، خونه به خاطر بردن فرشها به قالیشویی و مبلهای نو و هزار و یک چیزی که وسط خونه بود شدیداً بدریخت و کلافه کننده شده بود، به سختی میشد تو اون خونه کوچیک تردد کرد، از طرفی به شدت بابت حرفهای دکتر حساس و زودرنج شده بودم، از طرفی حس میکردم مبلهام چیزی نیست که میخواستم و خیلی خیلی برای خونه کوچیک من بزرگ و جاگیره (ابعاد مبل رو بزرگتر از اون چیزی که ازش خواسته بودم زده بود و کلاً هم راحتی بزرگی انتخاب کرده بودم و خیلی ناراحت بودم). از طرفی میز جلو مبلی و عسلیها رو اصلاً دوست نداشتم ، من موقع خرید فکر میکردم عسلیها داخل هم میرن، اما اینطور نبود و هر کدوم جدا جدا قرار میگرفتتند و تو خونه 66 متری من جایی براشون نبود، میز جلو مبلی هم خیلی بزرگ بود...از سمانه، خانم همسایمون (مامان حلما که معرف حضورتون هست و نیلای من بابتش چه عذابی کشید و هنوزم میکشه) خواستم تماس بگیره و خواهش کنه میز و  عسلیها رو عوض کنه (میدونستم پس نمیگیره به تعویضش راضی بودم). خودم انقدر از نظر شرایط روحی به هم ریخته بودم که توان تماس گرفتن و حرف زدن و احیاناً جرو بحث کردن رو نداشتم، همچنان کمی درد داشتم و روحیم هم افتضاح بود و همش گریه میکردم، تو اون شرایط تماس گرفتن اونم با آدمهای بی ادبی که باهاشون سرو کار داشتیم اصلا برام راحت نبود، از سمانه خواهش کردم اون خودشو جای من بزنه و پیگیری کنه، طفلک چند بار طی دو روز متوالی زنگ زد اما آخرش نشد که نشد، میگفتن باید ببینیم طرح دیگه ای داریم (مال من فلزی بود و اونا میگفتن فقط چوبی دارن) آخرش بعد کلی پیگیری به جایی نرسیدیم و یارو الکی وعده داد که اونور سال اگر تونستم براتون جابجا میکنم یا به فرد دیگه ای که بخواد میفروشم، به نظرم که وعده سر خرمن اومد... انقدر به خاطر این میز جلو مبلی و عسلیها که نمیخواستمشون غصه و حرص و جوش خوردم و استرس کشیدم که حتی میل به غذا خوردن هم نداشتم، از طرفی قرار بود برای راحتیهام کوسنهایی با سه رنگ بزنند که اینکارو نکرده بودند و گفته بودم یه کوسن زرد رنگ هم میخوام که اونو هم ندادند! بابت کوسن زرد هم هر چی بیگیری میکردیم که لااقل اونو بدند باز ما رو سر میدوئوندند و خلاصه که اوضاع خیلی بدی بود....متاسفم برای چنین فروشنده های بی مسئولیتی، در نهایت که میز جلو مبلی و عسلیها رو نتونستم تعویض کنم چون گفت طرح فلزی دیگه نداره و منم چوبی نمیخواستم، حتی تا این لحظه کوسن رو هم نتونستم بگیرم و همش میترسم زیر اون هم بزنند. خدا ازشون نگذره انقدر حرصم دادند، حالا به سامان گفتم حضوری بره دنبال کوسن و بگه باید بهمون بدی، فقط امیدوارم کار به دعوا نرسه. (پست رو دیروز نوشتم، امروز که ویرایش و منتشر میکنم باید بگم دیروز حضوری رفتیم و بازم کوسن رو نداشتند که بدند، فقط پارچه کوسن رو دادن و سمانه خانم همسایه گفت اشکال نداره خودم برات پر میکنم دیگه باید ببینم چکار میتونه برام بکنه، بازم دستش درد نکنه.) چقدر بیخود بودند این آدمها. دیگه هرگز ازشون خرید نمیکنم....

از طرفی با همه حال بدم سعی کردم این دو سه روز هم به بقیه کارهای خونه تکونیم ادامه بدم،هرچند روحیه بد هم بابت رفتار دکتر و هم بابت قضیه راحتی ها و عسلیها مجال نمیداد و کارهای خیلی کمی رو با کندی میتونستم انجام بدم. فکر کنم اینجا ننوشتم، من از پنج اسفندماه شروع کردم به خونه تکونی. چقدر خوب شد که زودتر شروع کردم. یه فهرست نوشتم از کارهایی که باید انجام بشه و تو نوت گوشیم ذخیره کردم، از کارهای مربوط به خونه تکونی تا کارهای ضروری  اداری که باید قبل زایمان انجام بدم و خریدهای ضروری قبل پایان سال برای خونه و پسرک و نیلا و سامان و ...دیگه ذره ذره هر روز انجام دادم، برای خودم هم عجیب بود اما تو این شش سال که از ازدواجمون میگذره، اولین بار بود انقدر خونه رو تمیز میکردیم و اینهمه کار میکردیم. خودم هم تصورش رو نمیکردم که تو ماه نهم بارداری بتونم اینطوری خونه رو تمیز کنم و اینهمه کار کنم.لطف خدا بود انگار و همکاری پسرکم، خودم به شخصه تمام دیوارها رو تمیز کردم با آب و تاید، شیشه ها رو پاک کردم (به جز شیشه پذیرایی) پرده ها رو سامان گرفت و تو چند سری با ماشین شستیم و نصب کردیم، تک تک کابینتهای آشپزخونه رو بیرون ریختم و وسایل داخلش رو شستم و تمیز کردم و دوباره چیدم، هود و اجاق گاز و پشت گاز رو که پر از چربی بود تمیز کردم و کل کاشیهای آشپزخونه رو با چندمنظوره و یه محصول شوینده جدید که از اینستاگرام سفارش دادم (سالید مجیک) تمیز کردم. چدنها رو بردم و تو حموم شستم (با نانوسان که اونم از اینستاگرام سفارش داده بودم و انصافاً عالی بود). دستشویی رو شستم و کابینت دستشویی رو حسابی تمیز کردم و وسایل داخلشو دوباره چیدم. ملحفه ها و پتوها و رویه بالشها و دو سه تا زیر سفره ای بزرگ رو انداختم ماشین و شستم، روتختی و یه تشک بزرگ و ترمه ها رو دادم سامان ببره خشکشویی، بالکن رو خودم تنهایی شستم و با کمک سامان حسابی سنگهای کف خونه رو دستمال کشیدیم و با آب شستیم (کف خونه ما سنگه نه سرامیک). شیرآلات و سینک رو جرم گیری کردم. کمد دیواری و همه کشوهای لباسها رو مرتب چیدم و لباسهای اضافه رو دور ریختم که این پروسه خودش کلی وقت گیر بود.... روی تمام کمدها و کابینتها و درها و شوفاژها و پریزهای برق و ... با دستمال یا اسکاچ ظرفشویی تمیز کردم، زیر یخچال و لباسشویی رو سامان حسابی با دستمال تمیز کرد، حموم رو هم که سامان بعد مدتها همین دیروز شست، یعنی باورم نمیشه این حجم کاری رو که انجام دادیم، بخصوص خودم، یعنی هزار بار از خدا و پسرم ممنونم که اجازه دادند بتونم قبل عید و تولد پسرکم اینطوری خونه رو تمیز کنم و حسابی از این جهت از خودم راضی باشم، باز خدا رو شکر که از 5 اسفند شروع کردم، خودم میگفتم بهتره از نیمه دوم شروع کنم که خونه تمیزتر بمونه، اما با خودم گفتم نکنه زایمانم زودتر بشه و تو کارم بمونم، الان میگم خدا رو شکر که زودتر شروع به کار کردم و الان تقریباً کارها تا نود درصد تموم شده، خب کمتر از دو هفته تا زایمانم مونده و توان کمتری برای کار کردن دارم و مدام هم ترس اینو دارم که بهم فشار بیاد و زودتر زایمان کنم، خوب شد که زودتر شروع کردم. پارسال هم کم و بیش خونه رو تمیز کرده بودم و به نظرم خیلی هم کار کرده بودم اما امسال با این شکم بزرگ شاید سه چهار برابر پارسال کار کردم، 

از طرفی فرشها رو که قالیشویی خیلی هم تمیز شسته بود تازه چهارشنبه شب هفته پیش بعد یک هفته برامون آورد (قالیچه های کوچیک رو سامان همه رو تو حموم شسته بود) من واقعاً تو خونه بدون فرش احساس بدی دارم و کلافه میشم، یادم باشه سال دیگه زودتر بدم که انقدر دیر نیاد فرشهام.... راحتیهای جدید رو هم که سه چهار روزه وسط خونه پهن بود، چیدیم، بماند که چقدر از نظر من اندازه هاش بزرگ بودند و با تصورم فرق داشتند، هزار جوره میچیدیم و باز به دلم نمینشست، به نظرم انقدر ابعادشون بزرگ بود که پذیرایی کوچیک من رو کوچیکتر هم نشون میداد، راحتی که من انتخاب کردم حالت چستر داره که برای سالن های بزرگ مناسبتره، راحتی قبلی هم حالت ال داشت و خیلی جمع و جور بود اما حسابی کهنه شده بود و هم باید تعمیر میشد هم به نظرم باید پارچش عوض میشد، که دیدم خودش نه میلیون ده میلیون تومن هزینه داره حداقل، این شد که به پیشنهاد همین همسایمون رفتم و یه دست راحتی جدید خریدم اما اصلاً محاسباتم درست از آب درنیومد، حالا باز میگیم انتخاب جلو مبلی و عسلیها کار خودم بود و نمیتونستم زور کنم که عوض کنند (همون شب از ناراحتی گذاشتم دیوار که بفروشم!!) اما اینکه ابعاد مبلم رو بزرگتر از چیزی که خواستم درآورده بودند و کوسنهام رو هم اشتباهی دادند قابل اغماض نبود، در هر حال راحتیها رو که نمیشه کاریشون کرد، اما حتی برای کوسن هم همش ما رو علاف میکنند و میترسم اونو هم ندند! من گفتم کوسن رو سه رنگ دربیاره اما دو رنگ درآورده و رنگ دوم رو هم به جای زرد سفید زده، (پست رو بعد یک روز منتشر میکنم و همونطور که بالاتر گفتم دیروز رفتیم و با بدبختی فقط پارچه کوسن زرد رو گرفتیم و قراره خانم همسایه برام درست کنه) خلاصه که همه جوره خورد تو ذوقم...

دیگه پنجشنبه شب فرشها رو انداختیم و راحتیها رو هم چیدیم، راحتیهای قبلی رو هم گفتیم کارگرهای ساختمونی سر کوچه اومدن برای خودشون بردند، فقط کوسن های قبلی و دو تا راحتی تکی رو که سالمتر بودند نگهداشتم ببینم اگر مادرم میخواد بدم بهش و براش ببریم. ویترین رو هم رد کردیم رفت اما حتی با وجود رد کردن ویترین به نظرم جای خونه تنگ تر از قبل خریدن این راحتیها شد... آهان اینو یادم رفت بگم که لوستر جدید هم برای پذیرایی خریدیم، به نظرم لوستر قشنگیه و ازش راضیم، جمعه ساعت ساعت هشت هم یه نصاب اومد و لوستر جدید رو نصب کرد، لوستر اتاق خوابها رو هم با هم جابجا کرد، آخه تو پست های قبل نوشتیم که به خاطر بزرگتر بودن اتاق خواب ما نسبت به اتاق نیلا، حالا که بچه ها دو تا شدند، تصمیم گرفتیم اتاق خوابها رو جابجا کنیم، دیگه سامان با هزار زحمت و بدبختی یکماه پیش اینکارو کرد، اما لوسترها هنوز جابجا نشده بودند و پرده اتاقها هم باید جابجا میشدند که دیشب همراه نصب لوستر پذیرایی، لوستر دو تا اتاق خوابها هم جابجا شد. پرده ها رو هم که همون شش اسفند که تو ماشین شستم سامان جابجا و نصب کرده بود. ازجمعه صبح تا ساعت یک شب همینجوری دوئیدم و سرپا بودم و پنج شش بار لباسشویی روشن کردم بابت پتوها و ملحفه ها و... بعدش هم تازه دوازده شب رفتم و دوش گرفتم و در نهایت میتونم بگم نود درصد کارهای خونه تموم شد، یه سری ریزه کاریها مونده که باید طی این هفته انجام بدم و ایشالا دیگه از 28 اسفند تا موعد زایمانم سعی کنم بیشتر استراحت کنم. 

وسط این خونه تکونی و سر کار رفتن ها، کلی هم بدو بدو داشتم بابت پیگیری یه سری کارهای اداری مربوط به سوابق بیمه و خریدهای مربوط به نینی و ریزه خریدهای مربوط به خونه و چیزهای دیگه، دکتر رفتن ها و سونو و آزمایش دادن بماند، یعنی اصلا استراحت نداشتم، حتی دکترم گفت یه مقدار وزن نینی کمه و باید بیشتر غذا بخوری و استراحت کنی اما خب من بیشتر اوقات دست تنهام و نهایت سامان یه سری کارها رو انجام بده، خیلیهاش به عهده خودمه و نمیتونم اونطوری استراحت کنم و چاره ای هم ندارم، ولی در مجموع از خودم راضی هستم، به قول سامان که میگه تو شرایط تو هیچکی نمیاد به خونه دست بزنه چه برسه اینهمه کار کنه و حتی دیوارها رو تمیز کنه، راستش به کارگر اعتماد نداشتم، هم بابت وسواسی که خودم دارم هم اینکه حس میکردم خودم بیشتر به کارها مسلطم و کمک سامان هم هست، مطمئن نبودم کارگری که میاد خوب باشه و حساسیتهای منو رعایت کنه، تازه آخر سالی چقدر هم گرون میگرفتند. 

از خونه بگم که دیشب (جمعه شب) که کامل شد و راحتیها چیده شد و لوسترها هم نصب شد و فرشها و قالیها رو هم انداختیم، به نظرم رسید که خیلی هم بد نشده و درسته راحتیها یکم برای خونه ما بزرگند اما در مجموع زیبا هستند، چندبار از سامان پرسیدم که به نظرش خونمون الان بهتر از قبل خریدن راحتیها شده و چیدمانش بهتره که گفت آره و انقدر حساس نباش و الان شکیل تر از قبله، اما خب از اونجاییکه متاسفانه همیشه نظر و تایید دیگران برام مهمه، تا وقتی چهار نفر نیان ببینن و نگند خوب و قشنگه و خونت بهتر شده دل من آروم نمیگیره، این وجه شخصیتم که انقدر دنبال تاییدم رو واقعاً دوست ندارم، بخصوص تو موردهایی که خودم دل چرکینم دوست دارم چهار نفر تایید کنند تا آروم بشم، بخصوص حالا هم که انقدر پول دادم، یعنی اولش با دیدن راحتیها گفتم اونور سال میذارم دیوار میفروشم اما الان که چیدمشون میبینم خیلی هم بد نیستند، امیدوارم افرادی که میبینند هم بگن خوبه که دلم رضا بشه کاملاً، فعلا ماریا پرستار نیلا و خانم همسایه دیدند و میگن خیلی هم خوبه، اما بابت میز جلو مبلی و عسلیها حسابی ناراحت و دل چرکینم، به زور جاشون کردم، ایشالا حتماً اونور سال با قیمت پایینتر میفروشمشون...

تصمیم دارم فردا یکشنبه هم بیام سر کار و دیگه نیام، مگه اینکه مجبور شم بابت پیگیری کارهای شخصی و اداری خودم بیام، در غیر اینصورت از یکشنبه میرم مرخصی استعلاجی و بعد هم به امید خدا زایمان، شاید دعوام کنید اما انقدر رنجیدم از بابت حرفهای دکتر دومی که رفتم که تصمیم گرفتم سه شنبه این هفته پیش دکتر سومی هم که پزشک خانم همسایمون برای زایمانش بود و حدود سه ماه پیش هم بهش برای اولین بار مراجعه کردم  اما به دلیل دوری راه از مراجعه بیشتر بهش منصرف شدم، برای زایمان مراجعه کنم، خدا رو چه دیدی شاید زایمانم رو پیش اون انجام دادم اگر شرایطش بهم بخوره.... طفلک خیلی آروم و خوب بود و میدونم برای زایمان منو میپذیره، اما باید ببینم شرایط خودم جور میشه یا نه، از حیث بیمارستان  و زمان عمل و .... سامان هم اتفاقاً از برخورد دکتر ناراحت شده و موافقه که یه ویزیت هم پیش این دکتر جدید برم.... انقدر ازش زده شدم که حس میکنم دوست ندارم دیگه ببینمش، البته ممکنه در نهایت باز پیش خودش زایمان کنم اما حتماً برای احتیاط پیش این دکتر خانم همسایه هم میرم... برعکس دوران بارداری نیلا، چقدر اینبار پزشک زنانم رو عوض کردم...متاسفم برای دکتر اولی خودم که اصرار داشت من دیابت دارم و باید انسولین بزنم، درحالیکه دو سه دکتر دیگه بهم گفتند نداری! یعنی بیخود و بیجهت انسولین زدم و خودمو برای خوردن یه ساقه طلایی هم سرزنش میکردم، آخرش هم برگشت گفت شما دیابت داری و اگر فکر میکنی نداری و به حرف من اعتماد نداری بهتره پزشکت رو عوض کنی، این در حالی بود که دکتر متخصص غدد و دو پزشک دیگه بهم گفتند نداری و بی دلیل بهت استرس داده اما همچنان روی حرف خودش بود! میگفت یا قبول کن داری و انسولین بزن و هیچ چیز شیرین یا نشاسته ای نخوز یا پیش من نیا! این شد که عطاش رو به لقاش بخشیدم، وگرنه که مثل دوران نیلا با خودش ادامه میدادم دیگه! چقدر من حرص و ناراحتی کشیدم سر این دیابت و چقدر آزمایش دادم و چقدر دکتر رفتم!

دکتر اداره خودمون هم  برای زایمان هست، اما همونطور که گفتم با اینکه خیلی خوب و آرومه، اما بیمارستانی که عمل میکنه بخش اطفال نداره و یه سری موارد دیگه هم هست که باعث شده ترجیح بدم برم بیمارستان لاله و پیش دکتر دومی عمل کنم، حالا تصمیم دارم پیش این دکتر سومی هم که یکبار قبلاً رفتم و به خاطر دوری مسیر ادامه ندادم برم بیننم شرایطش چطوریه. دیگه تا خدا چی بخواد...

لطفا برام دعا کنید هر چی خیره همون بشه و بچم صحیح و سلامت به دنیا بیاد و زایمان راحتی هم داشته باشم. سعیم رو میکنم قبل پایان سال و قبل زایمان یکی دو تا پست کوتاه دیگه با گوشیم بنویسم چون تو خونه سیستم درست و حسابی و نت وای فای ندارم، اما سعی میکنم با گوشی هم که شده دو تا پست کوتاه دیگه بنویسم، برای خودم خیلی مهمه، این پست طولانی رو هم که تازه ازش خیلی هم زدم تا مثلا کوتاهتر بشه، اینجا نوشتم تا بعداً بخونم و یادم بیاد سر بارداری پسرکم چقدر بدو بدو داشتم و چه کارها که نکردم، تازه هنوز کلی کار دیگه مونده، یه سری خریدهای کوچیک و کارها مربوط به پسرک و بستن ساک نوزاد، خرید لباس برای نیلا (هرچند که قبلا هم نوشتم لباسی رو که دوست داره رو هرگز درنمیاره و شاید پول دورریختن باشه!)، خرید پیراهن و شلوار و کفش برای سامان و یه سری کارهای ریز باقیمونده تو خونه و چیدن میز هفت سین و شاید خرید کادو برای خواهرزاده هام.... ایشالا بتونم سه چهار تا هم گلدون خشکل برای خونه بخرم، شدیداً منتظرم حقوقم رو بریزن و از خدا میخوام مبلغ خوبی باشه... خدایا میشه همسرم هم قبل عید دستش خالی نمونه و یه پولی بهش بدند؟ خداشاهده هزار تومنش رو هم برای خودم نمیخوام فقط میخوام دل خودش آروم باشه و موقع تولد پسرش و شب عید غمگین نباشه، به شدت بی روحیه و بی انگیزست، خیلی ناراحتشم، خدایا خودش دلشو خوش کن....

هر چقدر هم مینویسم باز چیزای جدیدی که ننوشتم یادم میاد اما دیگه بهتره همینجا این پست رو ببندم، از اینکه احیاناً با خوندن این متن طولانی خستتون کردم منو ببخشید.

منو ببخشید که نمیتونم بیام به وبلاگهاتون و نظر بذارم، خداییش بیشتر پستها رو میخونم، تقریباً یک روز در میون به وبلاگها سر میزنم ببینم چیز جدیدی نوشتید یا نه، اما حقیقتاً با گوشی و یه بچه شیطون که گوشیم رو بیشتر اوقات دست خودش میگیره، تایپ کردن خیلی سخته، خواهش میکنم نذارید پای بی معرفتی. من از داشتن دوستان خوب و همراهی که در اینجا دارم واقعاً حس خوبی میگیرم و تک تک کامنتهایی که میذارید باعث قوت قلب و حس خوب منه.

لطفاً در دعاهاتون به یاد من و خانوادم باشید و برای سلامت پسرکم و زایمان راحتم دعا کنید.

ممنونم که همیشه همراهمید و این پست طولانی منو هم خوندید. منو از دعای خیرتون بی نصیب نذارید.

نظرات 17 + ارسال نظر
خانوم جان شنبه 28 اسفند 1400 ساعت 23:40 http://mylifedays.blogfa.com

سلام عزیزم ، امیدوارم حالت خوب باشه ، اخ از این بدوبدوهای شب عید من که هنوز مشغولم اونم با این وضع هنوزم کارام تموم نشده ، غیر ازشستن فرش تمام کارهایی کا گفتی من هم انجام دادم بدون کمک حتی شازده و حسابی خسته ام به قول مامانم انگار خط قرآن که حتما تا قبل تحویل سال تموم شه !! من خودم دوست دارم سال جدید همه چیز تمیز و اوکی باشه . امان از این بدقولی ها منم پارسال سر خرید و تحویل مبلهام اذیت شدم و یکی دوتا ایراد داره که دیگه خورد به زایمانم و حوصله پیگیری و جرو بحث نداشتم ، تواین زمینه هرکس دوروبرم خرید مبل داشته شاکی بوده ! منم از دکترموقع مهراد ناراضی ام به قول تو بت ساخته بودم ازش ولی همیشه گفتم نمیبخشمش اخلاق و رفتار خیلی مهمه ادم ارامش میگیره و چشمشو رو سختی های زایمان میبنده من که فعلا از دکتری که میرم پیشش خیلی راضیم خیلی مهربون و خوبه ، امیدوارم زایمانم هم با همین دکتر و به خوبی پیش بره چون همزمان پیش ماما که مه یاس رو به دنیا اورد هم میرم اونم بد نیست اما احساس میکنم برای من کار چندانی نکرد اونموقع و نشسته بود منم درد میکشیدم!

سلام عزیزم خوندمت امیدوارم خوب و سلامت باشی. انشالله اولین فرصت پاسخ میدم

سارینا۲ پنج‌شنبه 26 اسفند 1400 ساعت 22:10 http://Sarina-2.blogfa.com

سلام
میگم من برات درخواست فالو تو اینستا دادم چند دقیقه پیش
شاید خندت بگیره ولی من اصلا نمیدونم دایرکت چیه و چطور دایرکت میدن
با آرزوی سلامتی برای شما و خانواده
زایمان خوب و راحتی داشته باشی

سلام عزیزم
نگران نباش منم اونقدرها به اینستاگرام مسلط نیستم حتی درست و حسابی بلد نیستم استوری بذارم
مرسی عزیزم، خیلی واسم دعا کن

نگین چهارشنبه 25 اسفند 1400 ساعت 16:12

سلام عزیزم، خسته نباشی از خونه تکونی، انشالله که به سلامتی و تحت بهترین شرایط زایمان میکنی

سلام به روی ماهت.
مرسی عزیزم انشالله
با دعای شما

مهرگان چهارشنبه 25 اسفند 1400 ساعت 11:29

سلام مبلهاتون مبارک ان شاء الله به دل خوش . کاش میشد اینستا عکسش رومیدیدیم هر چند اینستا اومدم خصوصی بودین دیگه جسارت نکردم درخواست بدم .

سلام عزیزم ممنونم گلم آره خب فکر بدی هم نیست که بذارم اینستاگرام البته خودم به خاطر بزرگ بودن شون به نسبت متراژ خونم یکم دل چرکین شدم اما اگر فرصت بشه عکس ازشون تو اینستاگرام میزارم
فکر میکنم اولین باره اینجا پیام میذارید درسته؟ در هر صورت شما درخواست بدید بهم و یه پیام بذارید و خودتونو معرفی کنید قبول می کنم

فهیمه چهارشنبه 25 اسفند 1400 ساعت 10:52

سلام مرضیه جان
امیدوارم حالت خوب باشه عزیزم
من چندماهی هست که با وبلاگ شما آشنا شدم. اما امروز قسمت شد که براتون کامنت بزارم
راستش من همزمان با شما باردار شدم ولی متاسفانه بارداریم پوچ بود و مجبور به سقط شدم اینو گفتم که بگم واقعا حالتو درک میکنم که از حرف دکتر دلت شکسته منم همون روزا به یه دکتر مراجعه کردم که منشیش با یه لحن خیلی بدی گفت وقت ندارم
یعنی من از مطب دکتر تا خونه تو خیابون بلند بلند گریه کردم... واقعا تو بارداری روحیه ادم حساستر میشه فقط دلش میخواد همه بهش ارامش بدن مخصوصا دکتر!
چون بار اول از دکترت تعریف کردی منم راغب شده بودم که برم مطبش و تحت نظرش باشم ولی وقتی دوباره دلتو شکست واقعا منم پشیمون شدم

سلام فهیمه جان امیدوارم خوب و خوش باشی عزیزم خیلی خوشحالم که همراهم بودی و هستی.
الهی...خیلی ناراحت شدم عزیزم، از خدا می‌خوام خیلی زود یه نینی سالم و خشکل تو بغلت بذاره و قابل باشم حتما دعا میکنم.
منم راستش خیلی روی این دکتر حسابی کرده بودم، تو پیج اینستاگرامش کلی حس خوب گرفتم اما در کمال تعجب تو ویزیت دوم کلی از رفتار و برخوردش ناراحت شدم اما میدونی چیه عزیزم با همه این حرفها هنوزم دلم نمیاد بگم دکتر بدیه و... به قول نسترن فقط با بعضی مریضهاش ارتباط بهتری میگیره و رابطه شخصی بهتری برقرار می‌کنه، اگر از اون دسته مریضها باشی حتما راضی هستی و عاشقش میشی چون می‌دونم خیلی مریض هاش خیلی خیلی دوستش دارند و براش کادو میبرن و.‌‌، شانس من بود انگار، من انتخابش کرده بودم، کاش اونطوری نمیکرد...
قشنگ خرفتو درک می‌کنم که چه حس بدی گرفتی، منم دقیقا به خاطر همین خس بد احتمالا پیش دکتر دیگه ای زایمان کنم اما ابدا نمی‌خوام بگم دکتر بدیه، شاید با من اونطوری تا کرد، شایدم بعدش پشیمون شد نمی‌دونم چون یه استوری تو پیجش گذاشت و گفت گاهی تحت فشار رفتاری می‌کنه که باعث رنجش میشه، و گفت که قصد رنجش ندارهپ.دعکدی نیست و به جوری انگار دلجویی از یه سری مریضها بود، حالا نمی‌دونم منم شاملش میشدم یا نه...
در هر صورت من همیشه تو زندگیم سعی کردم منصف باشم، نمی‌خوام به این دکتر صرف این برخورد برچسب بد بودن بزنم، به نظرم برو تو پیج اینستاگرامش، موردهای مثل تو رو زیاد راجبش نوشته، بخون و بعد تصمیم بگیر... فکر میکنم به دلت بشینه و بتونه کمکت کنه و مثل خیلی از مریضهای دیگش (برعکس من بیچاره) ازش حس خوبی بگیری...فقط اگر خواستی پیشش بری قبلش به من بگو، راستش یه کاری دارم...تو پیج اینستاگرامی که اینجا معرفی کردم یه پیام بذار عزیزم تا آدرس پیج اینستاش رو بهت بدم.
برات کلی دعا میکنم، برای کلی اتفاقاتی خوب برات در سال جدید

نسترن چهارشنبه 25 اسفند 1400 ساعت 09:35

سلام مرضیه جان
خدا قوت با این همه بدو بدو
اون تایم من مشهد بودم و بیادت بودم عزیزم و خواستم زایمان خوبی داشته باشی
والا دکتر دومی رو منم پیشش رفتم مرضیه جان، یسری ها رو خیلیییی بیشتر وقت می‌ذاره حالا بعضی ها دوستانش هستن و بعضی ها های ریسک، کسایی که بارداری روتین و بی خطری دارن برای دکتر خیلی عادی و اکی هستن عزیزم،شاید شرایط شمام کاملا نرمال و اکی هست بخاطر این موضوع حس کرده شما خیلی استرس داری، عزیزم امیدوارم پیش هر دکتری میری در نهایت زایمان خوب و اسونی داشته باشی
در مورد مبلها هم مبارکت باشه، منم متاسفانه همین عادت رو‌دارم و بماند چققققدر ‌‌بابت تعمیر راحتی هام اعصابم بهم ریخت و با طرف دعوا کردمچون یازده میلیون برای یه نیم ست از من پول گرفت و گنددددد زد، مطمئن هستم فقط پارچه رو روی قبلی کشیده و هیییییچ کار دیگه ای نکرده! واقعا آدمها اینقدر بی مسئولیت شدن که حد نداره ولش کن ایشالا پول دستت میاد دو سه سال دیگه که پسرک بزرگتر شد عوضشون میکنی
افریییین خانم زرنگ من تازه از امروز کارهام شروع کردم برام آرزوی موفقیت بکن لطفا

ای جانم چه عالی... میدونی چقدر ارزشمنده برام وقتی میگی به یادم بودی و دعام کردی؟ ایشالا بهترینها نصیب قلب مهربونت بشه دختر خوب
من خیلی خیلی دلخور شدم از دستش نسترن... برای چیزی که کاملا حق با من بود بهم حرفی زد که بدجور دلمو شکوند، فقط یکیش این بود که آدمی که استرس داره نباید باردار بشه و خودشو و بقیه رو اذیت کنه! یا به شوهرم گفت یه سوال رو به چند شکل می‌پرسه! اینا فقط بخشیش بود! اونم منی که کلا دو بار رفتم ویزیت شدم پیشش هر بار ده دقیقه! تازه از چهار تا دکتر قبلیم بیست تومن ویزیتش بیشتر بود! مثلا کلا تو دو بار ویزیت چقدر میتونم اذیتش کرده باشم اونم هر بار تو ده دقیقه!!! تازه اینجوری باشه اینهمه آدم استرس یا افسردگی دارند نباید باردار شن؟ تازه تو شرایط من که طبیعی هم بود، ماه آخر و موعد زایمان و بعد به روز سخت که ماشین گیرم نمیومد با اون شکم گنده. به جای همدردیش بود، اصلا ازش انتظار نداشتم خدایی. اون روز روزه بود اما حتی دو روز بعدش هم تقریبا همون حرفا رو زد... متاسفم واقعا، البته بعدتر به استوری تو پیجش گذاشت که در موردش تو جواب کامنت فهیمه نوشتم میتونی بخونی، اگر خوشبین باشم شاید یکی از اون افرادی که راجبش فکر کرد وقتی اینو مینوشت من بودم شایدم نه نمی‌دونم...حرفت درسته درمورد ارتباط نزدیکتر با بعضی مریضهاش، اما قبول کن دکتر نباید این حس رو بده به مریضش که یه مریض براش با مریض دیگه فرق داره، من فقط به خاطر پستهای اینستاگرامیش انقدر حس خوب گرفتم ازش و ماه آخر رفتم پیشش، الان هم انقدر منصف هستم که نگم آدم بدیه، یا دکتر بدیه، حتی هنوزم برای زایمان بهش فکر میکنم اگر مجبور بشم، هرچند نظر بیشترم روی دکتر سومیه که رفتم و خدا می‌دونه چه حس خوبی بهم داد...اینجا تو پستم هم نوشتم و سه شنبه پیشش رفتم اگر شد راجبش می‌نویسم. در هر حال دعا کن زایمان راحتی داشته باشم و پسرک صحیح و سالم بیاد.
ای بابا دست روی دلم نذار، اصلا انقدر ناراحتی کشیدم راجب مبلها و برخورد بدشون که نگو، حالا الان نسبتا راضیم اما طول کشید تا عادت کردم.
منم مثل تو اول می‌خواستم بدم تعمیر و تعویض رویه مبل اما دیدم ده تومن یازده تومن میشه دیگه گفتم چکاریه یه دست نو میخرم...
آره خودم هم راجب تعویضش فکر کردم، این راحتی رو خیلی گرون نخریدم برای همین اگر سه چهار سال دیگه عوض کنم دلم زیاد نمیسوزه اما عسلیها و جلو مبلی بدجور اعصابم رو به هم ریخت خدایی. حالا باز به اونا هم یکم عادت کردم اما مشتری داره احتمالا بفروشمش..
ایشالا تو هم یه دست نو چند وقت دیگه میگیری.
عیب نداره هنوز وقت هست، امیدوارم تو کارهات موفق باشی، خدا رو شکر میکنم زودتر شروع کردم وگرنه الان اصلا شرایط کارکردن نداشتم
موفق باشی قشنگم

سارا چهارشنبه 25 اسفند 1400 ساعت 01:34

سلام عزیزم. چندتایی از پستاتون رو خوندم. و یه مقدار متوجه مشکلاتی که با دخترتون دارید شدم.
نمیدونم چقدر از مشکلات حسی کودکان که منشأش ناشناخته هست اطلاع دارید.
به احتمال زیاد دختر شما مشکلات حسی داره که روانشناس کاری از دستش برنمیاد و فقط کاردرمان می تونه درمان کنه.
ot.for.life به این پیج تو اینستاگرام برید هایلایت ارزیابی حسی رو چک کنید
یا دایرکت بدید بهشون و از هرچیزی که فکر میکنید دخترتون بابتش اذیته بهشون بگید راهنمایی می کنند.

سلام سارا جان
ممنونم از بذل توجه شما عزیزم
والا من به این سایت مراجعه کردم اما به زبان انگلیسی بود، حالا من به انگلیسی کاملا مسلط هستم اما بازم به نسبت مطالعه به زبان فارسی وقتگیرتره. حالا نمی‌دونم آدرس رو درست رفتم یا نه آخه وقتی به آدرس شما رفتم با نقطه های وسط چیری نیاورد و خطا داد، بدون اون نقطه های وسط وارد یه سایت انگلیسی شد.‌‌
در هر صورت عزیزم به نظر شخص خودم دختر من بیشتر به بازی درمانی نیاز داره تا کاردرمانی آخه به نظر من کاردرمانی‌ بیشتر مختص بچه های دارای مشکلات خاصی مثل اوتیسم و... هست..
همین الان متوجه شدم منظور شما پیج اینستاگرام بوده و نه وبسایت، پس در اولین فرصت به پیج اینستاگرام هم سر میزنم و اطلاعات بیشتری کسب میکنم.
ممنونم از راهنماییت سارا جان.

آتوسا سه‌شنبه 24 اسفند 1400 ساعت 13:56

سلام مرضیه جون، الهی چه روز سختی بوده برات، زیر بارون و بعدش هم حرفهای دکتر. آخه چه دکتریه که نمیدونه خانم‌های باردار حساسیتشون بیشتر از نرماله و باید مراقب حرف زدنش باشه. حالا اگه خواستی کنسلش کنی کاشکی بهش بگی که علتش چی بوده.
مبلهای نو هم مبارکه، من هم چسترفیلد دوست دارم بنظرم تکراری نمیشه. شاید سایز مبلها انگیزه بشه برات که خونه بزرگتر بخری

سلام عزیزم...
آره خیلی سخت بود، چقدر نگرانی کشیدم خدا می‌دونه...
من کنسل کردم آتوسا جان و اتفاقا یه متن هم نوشتم که می‌خوام همین امروز براش بفرستم... دلم خیلی گرفت ازش.
اتفاقا منم بهش فکر کردم، گفتم ایشالا به همین خاطر یکم بزرگتر میخری، شده در حدی که راحتیها یکم راحتتر جا بگیرن، البته الان دیگه دوستشون دارم فقط به نظرم خونه کوچیک مبل جمع و جورتر میخواد

آرزو سه‌شنبه 24 اسفند 1400 ساعت 00:17

انشاءالله زایمان خوب و راحتی داشته باشی و با به دنیا اومدن پسر کوچولو زندگیتون سرشار از آرامش بشه❤️

ممنونم آرزو جان اینجا دو سه تا آرزو هست ایکاش میدونستم شما کدومشی.
مرسی از دعای خیرت ۰ خیلی برام دعا کن عزیزم

سارا دوشنبه 23 اسفند 1400 ساعت 09:54

قبل از همه چیز باید بگم دمت گرم.خسته نباشی بانو...واقعا با این همه مشغله و دست تنها بودن از پس مشکلات برمیای.اگه کسی تا حالا بهت نگفته من میگم دختر تو خیلی خوبی و شایسته بهترینهایی چون واقعا زحمت و تلاش فراوان پشت همه چیزهایی هست که داری.لطفا قدر خودت رو بدون.
مردم این دم عیدی یه جوری شدن....من تقریبا اعتمادم به صفر نزدیک شده.یعنی نشده چیزی بخرم و بعد عزا نگیرم....با کلی پرس و جو میری هزینه میکنی آخرش میبینی همون قبلیه صد شرف داره به جنسهای جدید.بس که همه چیز گرون و البته بی کیفیت شده....من چند سال اخیر رو به هیچ عنوان دم خرید نه فرش میدم قالیشویی نه خرید سنگین میکنم....چون فقط میندازن بهت....یعنی تجربه بهم ثابت کرده مثلا اگر قصد تغییر و خرید وسیله دارم آذر نهایتا دی ماه قال قضیه رو بکنم....البته که بازم میگم کلا همه چیز بی کیفیت شده...
آهان اینم بگم من شخصا طول میکشه که به وسایل جدید عادت کنم چون به چشمم آشنا نیستش.شاید تو هم اینجور باشی بعد از چند وقت عادت میکنی...‌
من راهی کربلا هستم عزیزم و حتما برات دعا میکنم البته به شرط لیاقت...

سلام سارا جان
چقدر حس خوبی گرفتم از حرفهات... خیلی وقت بود کسی اینا رو به من نگفته بود، ممنونم عزیزم امیدوارم همینطور باشه که تو میگی.
آره واقعا نباید انداخت به آخر سال، من خیلی یهویی تصمیم گرفتم بخرم قبلش قرار بود فقط پارچش رو عوض کنم اما تجربه به منم نشون داده هیچ کاری رو نباید به آخر سال انداخت، یکبار سر خونه خریدن تو اسفند ماه اینو فهمیدم و بدترین تجربه عمرم شد...
واقعا هم کیفیت جنسها اصلا مثل قدیم نیست، هم گرونترند هم بی کیفیت تر، فروشنده ها هم بی انصاف و حتی دروغگو.
اتفاقا سارا جان چشم منم عادت کرده و الان میبینم حتی دوستشون دارم و راضیم هرچند یکم برای خونه کن بزرگه، ولی کلا تغییر خوبی بود. اما خب فروشنده هاش خیلی بد بودند.
ای جانم کربلا... خوش به سعادتت، چه وقت خوبی
ممنونم عزیزم که دعام میکنی، حتما برای من و پسرم و همسر و‌خانوادم دعای خاص کن... لطفاً به یاد پدر عزیز و خواهرم هم باش. پیشاپیش زیارت قبول عزیزم

الهام یکشنبه 22 اسفند 1400 ساعت 22:55

شلام. ان‌شالله بهترین اتفافات برات میفته. من مطمینم روزای خوبی خواهی داشت. به دور از هر فکر و‌خیالی، فقط هدفت این باشه لذت ببری چون این روزا، ارزوی خیلی هاست... روزای نابیه که تکرار نمیشه پس لذت ببر تا در اینده حسرت نخوری ما هم دعا کن حسابی
دکتر ندا سالاریه پیجش سر بزن، خیلی بیماران ازش تعریف میکنن نمیدونم‌حالا خوبه یا نه عزیزم
ولی من بهت گفتم فریده کاظمیان پیشش رفتم برای زایمانام، پنجه طلا بود کاش یک‌بار میرفتی ولی دیگه الان دیر شده. ان‌شالله یه دکتر خوب سرراهت پیدا میشه. آمینننننن

سلام عزیزم ممنونم انشالله برای خودتم همینطوربشه.
بیشتر از لذت بردن الان نگران هستم بابت اینکه بتونم تا اونور سال نگهش دارم چون درد دارم و انقباض و حس میکنم آماده دنیا ا‌ومدنه. اما در کل قبول دارم این روزها دیگه برنمی‌گردند...
اسم اون دکترو شنیدم عزیزم و پیجشو هم دیدم اما خب با اینهمه دکتری که بهشون مراجعه کرده بودم صلاح نبود به دکتر دیگه ای هم سر بزنم حالا چه ندا سالاریه چه دکتر شما...اگر دکتری که موقع نیلا پیشش میرفتم اون تشخیص غلط رو راجب قند بارداری نداشت پیش همون ادامه میدادم و اینطوری آلاخون والاخون نمی‌شدم.
لطفا دعا کن به خیر و سلامت زایمانم تموم بشه، و پسرم سلامت به دنیا بیاد.

بانوی برفی یکشنبه 22 اسفند 1400 ساعت 19:43

صوتی بگو گوگل واست تایپ کنه راحت و بی دردسر
اگه میشه لطفاً عکس واسه ما هم بذار

نمیشه بانو جان، یکی دو بار قبلا امتحان کردم، هی وسطش رشته کلام از دستم در میره و آخرشم کلی باید ویرایش کنم مگه اینکه یه جا دستی بنویسم بعد از روش بخونم که اونم خب دردسر داره، کلا هیچی تایپ کردن با کیبورد نمیشه بخصوص که دست منم تنده خدایی.
شاید تو پیج اینستام گذاشتم عزیزم. مهمه نظر دوستام رو بدونم

دریا یکشنبه 22 اسفند 1400 ساعت 16:44

سلام خداروشکر کارهات تمام شد انش
الله نی نی به سلامتی میاد وراحت میش
ی.کاش عکس از راحتییها وخونت میگذاشتی

سلام دریا جان. انشالله..‌ فقط امیدوارم قبل سال جدید نشه و بچم مال سال ۱۴۰۱ بشه انشالله.
شاید وقت شد تو اینستاگرامم بذارم، خیلی گرفتارم این روزها اما سعیمو میکنم.
خیلی به یادتم و دعاگو عزیزم

سارینا۲ یکشنبه 22 اسفند 1400 ساعت 15:00

سلام مرضیه جان
دعا می کنم این روزها برات به سلامتی بگذره
ای کاش دیوارها رو تمیز نمی کردی
ول کن بابا
اول سلامتی مهمه
در مورد مبل هم به نظر من برای خونه های کوچیک مبل ال بهتره
در مورد میز، خوب با چوبی عوض کن، میز چوبی جمع و جور که بهتره تا میز فلزی بزرگ
بعد عید باید به قیمت دست دوم بفروشی
حالا کلا اینا مهم نیست
مهم سلامتی خودتو بچه است
در مورد دکتر اگر فکر می کنی خیلی حاذق و از نظر علمی و اینا بهش بیشتر اعتماد کنی بی خیال بشو و پیش خودش برو
شما دیگه زیاد نمی بینیش
موقع زایمان که بیهوشی
فرداشم ۵ دقیقه‌ای سر می زنه بهت
یه‌ بارم میری بخیه می کشی
تمام میشه
ولی اگه با بقیه دکترها در یک حد هست، خوب پیش بقیه برو
البته درکت می کنم
که دوست داری دکتر دل به دلت بده و خوش اخلاق باشه
ولی خوب کاربلد بودن دکتر هم خیلی مهمه
حالا دکتر سومی رو هم برو و تصمیم بگیر
البته شما که فکر نکنم زایمان غیر عادی داشته باشی
یه زایمان روتین هست که شاید بیشتر دکترها از پسش برایان
در هر صورت برای آرزوی سلامتی و شادی می کنم
انشاالله بیای و از به دنیا اومدن بچه ات با خوشحالی بنویسی

سلام سارینا جان امیدوارم خودتو بچه ها خوب و سلامت باشید
راستش با خودم گفتم حالا که هم نزدیک عیده و هم تولد پسرم، به استقبالش برم و حسابی خونه رو تمیز بکنم ممکنه سال بعد با دو تا بچه نتونم، شاید باورت نشه اما تو تمام این سال‌ها در این اندازه خونه تکونی نکرده بودم حالا دقیقا هم زمانی که باردار بودم یه همچین کاری کردم که برای خودم هم جالب بود، اما با همه خسته شدن ها خیلی راضیم فقط امیدوارم این خونه تکونی وحشتناک به قیمت زودتر به دنیا آمدن بچم تموم نشه چون حس میکنم دردهای زایمانی دارم.
در مورد دکتر هم که گفتی خب از نظر علمی قبولش دارم به قول شما هم فقط یک دو بار دیگه میبینمش اما یه مقدار دل چرکین شدم و چون تو این مدت تحت نظر دو سه تا دکتر دیگه هم بودم ترجیح دادم که با این شرایط ادامه ندم و الان نظرم روی دکتر سومی هست که انشاالله قراره پیش اون زایمان بکنم و امروز هم وقت عملم رو فیکس میکنم.
در مورد جلو مبلی و عسلی ها خوب با توجه به اینکه راحتی هایی که گرفتم پایه‌هاش فلزیند میز چوبی و عسلی چوبی بهش نمیخوره بهتره فلزی باشه ضمن اینکه خوشگلم هستند فقط مشکلش همون هستش که داخل هم نمیرن و برای خونه کوچیک من فضای بیشتری اشغال می کنند، مشتری هم داره و بعد از عید اگر شرایطشو داشتم حتما میفروشمش.
دیگه اینکه راحتی قبلی من ال بود و جای کمتری می‌گرفت اما میخواستم تنوع بدم و اونا رو رد کردم و اینا رو خریدم. مرسی از دعای خیرت عزیزم، توکل به خدا امروز وقت عملم رو فیکس می کنم و حتما قبل از زایمان یه پست اینجا می نویسم.
خیلی برام دعا کنه و انرژی مثبت بفرست. پیشاپیش سال نو مبارک عزیزم

آیدا سبزاندیش یکشنبه 22 اسفند 1400 ساعت 13:48 http://sabzandish3000.blogfa.com

یک چیزی بگم؟
شک نکن قدم پسرت خیلی براتون مبارک و خوب خواهد بود و انشالله به حساب همسرت هم پول میریزن ، همه چی به اندازه کافی خوب و قشنگه زندگی یعنی همین بدو بدو کردن ها امیدواری ها ناامیدی ها تلاش ها انگیزه ها و... زندگی یعنی همین لحظه ها. شک نکن داشتن یک داداش هم برای نیلا خوبه هم قدمش برای خودتون خوبه و همسرت جایی مشغول میشه که درامد به موقع و خوب خواهد داشت. شک نکننننن

چقدر حرفهای مثبتی زدی... به حساب همسرم که هیچ پولی نریختن اما چاره چیه؟ باید ادامه داد به امید روزهای بهتر...فقط ناراحت خودشم وگرنه زندگیمون کم و زیاد میگذره.
خدا کنه به قول تو با به دنیا اومدن پسرم اوضاع روز به روز بهتر بشه و همسرم هم کار خوبی پیدا کنه و از این شرایط دربیاد.

مامان یک فرشته یکشنبه 22 اسفند 1400 ساعت 13:21

مرضیه جان از صمیم قلب آرزو میکنم زایمان راحت و بی دردسری داشته باشی و پسرکت سالم بیاد به آغوشت.
موقع زایمان برای دعا یادت نره
سال نو هم پیشاپیش مبارک
پی نوشت:خدایی چقدر کار کردی خسته نباشی

سلام دوست خوب کم پیدای من. امیدوارم خوب و سلامت باشی.
ممنونم از دعای خیرت. الهی آمین. خیلی نگران پروسه زایمان هستم ایشالا که به قول شما راحت بگذره برام.
حتما قابل باشم دعا میکنم گلم. یادم میمونه.
سال نوی تو هم مبارک عزیزم. بهترینها مصیبت بشه در سال جدید.
آره به خدا، خودمم باورم نمیشه، نتیجش شده دردهای پراکنده ای که ممکنه هر لحظه باعث زایمان بشه و من تا سال جدید اینو نمیخوام...

مریم رامسر یکشنبه 22 اسفند 1400 ساعت 12:55

من مطمعنم با پا قدم پسرتون همه چیز درست میشه،این دکتر سوم هم به نظرم رفتنش خالی از لطف نیست چه بسا رفتار اون دکتر باعث شده این اتفاق بیفته و ممکنه صلاح همین باشه.جسارتا شما خردادی نیستین؟احساس میکنم چقدر روحیاتمون شبیه به هم هست
شاید بهتر بود دم عید وقت برا خرید مبل نمیزاشتین چون فروشنده ها دم عید هم بی اعصابن هم بدقول
در هر حال تجربه ای بود برا خودش مبارکتون باشه
موقع زایمان گل پسر ما رو از دعا فراموش نکنید

الهی آمین. خدا از دهنت بشنوه عزیزم‌‌‌
اتفاقا رفتم و خیلی هم حس خوبی ازش گرفتم. واقعا رنجیده خاطر شدم از اون دکتر دوم.
نه عزیزم من اسفندی هستم، اسفندی ها خیلی احساسی و زودرنج هستند و من هم هم مستثنا نیستم البته تاریخ تولد شناسنامه ای من ۱ فروردین هست اما درواقع ۲۹ اسفند به دنیا اومدم و بیشتر ویژگیهام شبیه اسفندی هاست.
دم عید نبود حقیقتش، اواسط بهمن بود اما تقریبا به آخر سال خورد، اما تصمیم من هم یهویی شد اما اینبار که بخوام خرید کنم قطعا قبل دی و بهمن اینکارو میکنم.
حتما قابل باشم دعا میکنم عزیزم. لطفاً تو هم برای من خیلی دعا کن

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.