-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 19 مهر 1402 02:09
دوستان عزیزم پست قبلی رو رمزدار نوشتم، اما خب راستش هنوز مطمئن نیستم میخوام نگهش دارم بمونه یا نه...همش میگم بهتره هر چیزی رو ننویسم و یه سری چیزهای خصوصی تر رو تو وبلاگم باز نکنم و خودمو در معرض آسیب ها یا قضاوتها قرار ندم، البته پست قبلی بیشتر تخلیه خشم بود و مطلب خیلی خصوصی نداره اما به هر حال شاید تا فردا که...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 19 مهر 1402 02:01
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 16 مهر 1402 16:27
من میفهمم افسردگیم شدت گرفته و توان فعالیتهای روزمره رو ازم گرفته، حالم در بدترین حالت ممکنه، من دیگه فکر نمیکنم که مادر و همسر بدی هستم، مطمئنم که همینطوره! مطمئنم! همسرم هم فکر نمیکنم پدر و همسر بدی باشه، مطمئنم که همینطوره! خیلی کم آوردم، همش داد میزنم و پرخاش میکنم و خدای من شاهده که دست خودم نیست، از خودم سلب...
-
من باختم
چهارشنبه 12 مهر 1402 12:43
فکر نمیکردم روزی برسه که وقتی میبینم داره از خونه میره بیرون احساس آرامش بیاد سراغم....منی که زمانی نه خیلی دور آرزوی قلبیم بود یک روز کامل خونه باشه و زودتر برسه خونه و کنارم باشه. امروز در حالیکه روی کاناپه دراز کشیده بودم و با صدای بلند گریه میکردم، به این فکر کردم که اگر شرایط خونه پدریم خوب بود، احتمالا راضی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 5 مهر 1402 11:07
ممنونم از دوستان عزیزم که با دیدن پست قبلی دلداریم دادند و برای خواهرم دعا کردند. خدا رو هزار بار شکر فعلا گفتند میشه بچه رو نگهداشت تا کمی بزرگتر بشه. من به شخصه خیلی زیاد به تاثیر دعا اعتقاد دارم، مثلا همسرم اینطور نیست و میگه علم پزشکی هست که خیلی از معادلات رو عوض میکنه، اما من میگم در کنار علم پزشکی و کمک پزشکان،...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 3 مهر 1402 14:15
دوستان عزیزم خواهش میکنم برای خواهرم و بچش دعا کنید... کیسه آبش پاره شده و گفتند اگر تا فردا اوضاع بهتر نشه بچشو سقط میکنند.... ازتون میخوام دعا کنید، من که دو تا بارداری پشت سر گذاشتم میدونم چقدر سخته اینکه پنج ماه با بچت زندگی کنی و از دستش بدی... با هر دین و مذهبی که هستبد، به هر چی که اعتقاد دارید برای سلامتی...
-
در جستجوی حال خوب :)
شنبه 25 شهریور 1402 18:29
یه سری دوستان در پست قبلی بهم گفتند که بهتره بیشتر قدر نعمتهای خداوند رو بدونم و تلاش کنم حالم رو خوب نگهدارم، خب من فکر میکنم در عین صحبت از سختیها و ناراحتیها، خدایی کم هم نبوده وقتهایی که بابت خیلی اتفاقات ریز و درشت مثبت شکر خدا رو به جای آوردم، اینطور نبوده که همش ناشکری کنم و نداشته هام رو ببینم اما خب قبول دارم...
-
روح خسته
دوشنبه 20 شهریور 1402 18:45
اغراق نکردم اگر بگم بدترین سفر عمرم به شهر مادری همسر یعنی رشت و بدترین بیماری زندگیم رو اونجا تجربه کردم، خدا برای هیچکس نخواد! چی کشیدم طی این یک هفته ای که اونجا بودیم! فقط دو روزش رو در حد دو سه ساعت بیرون رفتیم و عملا از شدت بیماری خودم و بچه ها حتی نمیتونستم تا سر کوچه برم چه برسه بیرون! چه هوای خوبی بود و چقدر...
-
هوا اینجا چقد دلگیره و دل سیره انگار و یه بارونی دلم میخواد...
پنجشنبه 16 شهریور 1402 04:11
با هزار بدبختی یکشنبه ظهر خیلی یهویی راه افتادیم سمت رشت که تو مراسم سوم عزیز سامان (اسم قشنگش منصوره بود و بچه ها صداش میکردند عزیز منصوره) شرکت کنیم، انگار خود عزیز ما رو طلبید، به خدا که هیچ امیدی نداشتم با شلوغی شهریور ماه و حرفهای اطرافیان که جلوتر رفته بودند رشت و از شلوغی جاده میگفتند ابدا به مراسم سوم برسیم،...
-
خدا نگهدار عزیز جون (+سفر نوشهر)
جمعه 10 شهریور 1402 10:11
انقدر بی رمق و کم انرژیم که به زور به کارهای بچه ها میرسم، خونه و زندگیم بماند، به زور یه چیزی برای خوردن بچه ها آماده میکنم وگرنه که خودمون دو تا به لطف غذاهایی که قبلا پخته و فریز شده سر میکنیم. خب قلق من تو این سالها این مدلی بود دیگه، نمیتونستم هم برم بیرون سر کار هم برای خودمون و بچه ها (حالا قبلترها نیلا به...
-
مسافرت در سایه نگرانی
پنجشنبه 2 شهریور 1402 10:20
امروز سالگرد دایی مرحومم هست، دایی محمدم که بعد تصادف وحشتناکی که با همراه بچه هاش با ماشین کرد هفت سال و خورده ای در زندگی نباتی بود و پارسال این موقع برای همیشه آسمونی شد. چقدر زجر و درد کشید بنده خدا و چقدر دایی بزرگم که پرستارش بود اذیت شد. چقدر دوستش داشتم من، چقدر ساده و بی شیله پیله بود، فقط شش ماه مونده بود...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 27 مرداد 1402 02:47
-
شرکت در چالش
پنجشنبه 19 مرداد 1402 03:03
چند هفته پیش که مسافرت بودیم، دوست خوبم سمیه که به اسم مامان خانومی مینویسه و شاید از قدیمی ترین خواننده های وبلاگم باشه، منو به یه چالش دعوت کرده بود که این مدت کلی مشغله داشتم و نشد بنویسم و الان که حدود دو نیمه شبه و بچه ها و سامان خوابند و خونه در سکوته با تاخیر فراوون درمووردش مینویسم، البته که از من انتظار...
-
نگرانی جدید
سهشنبه 10 مرداد 1402 12:05
تقریبا به این نتیجه رسیدم با اینکه عاشق شهر رشت و مردمش و زیباییهای استان گیلان هستم و همسرم هم مال همونجاست، اما از این به بعد نهایتا! سالی یک یا دوبار بیشتر نرم، قبلا هم شاید نهایت همون دو یا سه بار در سال میشد که بریم اما الان اگر همسرم اصرار خاصی نداشته باشه به نظرم همون یکبار باشه کافیه، برای توضیح دلایلش گفتنی...
-
وروجک های من :)
چهارشنبه 4 مرداد 1402 09:47
رفتیم رشت و برگشتیم، گفتنی زیاده اما دل و دماغ گفتنش نیست... ظهر جمعه 23 تیر درست فردای روزی که پست قبل رو نوشتم رفتیم رشت و شنبه این هفته 31 تیر حدود 5 عصر برگشتیم.بگم خوش گذشت؟ خب یه وقتاییش آره اما یه روزایی هم نه و حالم شدیدا بد بود. هفت روز و نیم اونجا بودیم. هوا هم طبق گفته دوست خوب وبلاگیم عالی و دلنشین بود اما...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 23 تیر 1402 00:58
به نظرم دیگه عادی شده بیام و بنویسم نویان مریضیه یا نیلا مریضه! یا خودم مریضم! مسخرست! ین آخه چه وضعشه. بعد چند روزی که نویان سرفه میکرد و استفراغ داشت و بعد سرفه و بیحالی خودم، نیلا خیلی یکباره پریشب دچار تب بالایی شد، فقط هم تب داشت! رفته بودیم خونه مادرم، مامانم که نیلا رو بوسید گفت انگار این بچه گرمه، من گفتم نه...
-
تصمیمات جدید!
پنجشنبه 15 تیر 1402 02:47
++++ همین پست قبلی راجب رفتن به باغ همراه با فامیل و دوستان سامان نوشتم و گفتم نگهداری از دو تا بچه کوچیک و بخصوص نویان تو اون محیط برام راحت نیست و خیلی اذیت میشم و بهم زیادم خوش نمیگذره، که دوباره هفته پیش و یک روز بعد نوشتن پست قبلی پسرخاله سامان زنگ زد که مجدد بیاید بریم باغ....من واقعا شرایطش رو نداشتم و اصلا دلم...
-
روزهای تکراری اما آرام :)
سهشنبه 6 تیر 1402 03:04
احساساتی که تو نوشته قبلی راجبش گفتم شکر خدا خیلی خیلی کمرنگ تر شده، خودمم با شناختی که از خودم داشتم پیش بینی میکردم کمی که زمان بگذره، این حس منفی کمتر و کمتر میشه، این دو روز در حال پیامک بازی با خواهرکوچیکم و راهنمایی دادن بهش بابت تهوع بارداری و بایدها و نبایدها در این دوران گذشت....انشالله که حال بد این روزهاش...
-
دوباره خاله میشم:)+ احساسات متناقض
دوشنبه 29 خرداد 1402 17:28
خواهر کوچیکم شنبه 27 خرداد پشت تلفن بهم اطلاع داد که بارداره و من دارم دوباره خاله میشم، بهت زده شدم، نمیدونم چرا با اینکه خواهرم دو ساله ازدواج کرده و سه ساله عقده و 31 سالگی رو هم رد کرده، از شنیدن این خبر کلی متعجب شدم، شاید انتظارش رو نداشتم، همونطوری که مثلا از سونیا خواهرشوهرم که چهارسال و خورده ای هست ازدواج...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 23 خرداد 1402 19:48
بچم نویان سه روزه بیرون روی شدید و استفراغ داره، از صبح تا شب مشغول عوض کردنش هستم، مدام میشورمش که مبادا پاهاش زخم بشه؛ الهی بمیرم برای بچم. با دکترش تلفنی صحبت کردم و باز دلم طاقت نیاورد وقتی دیدم دیشب در عرض یکساعت عذر میخوام 5 بار بیرون روی شدید داشت، طاقت نیاوردم و با وجود دو بار مشاوره تلفنی، دیشب بردمش...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 18 خرداد 1402 13:01
خدا رو شکر انگار بلاگ اسکای وضعیتش مثل قبل شده، من پستی رو که ۱۳ خرداد نوشته بودم و به خاطر مشکل بلاگ اسکای نشد منتشر کنم و آخرش یه وبلاگ جدید زدم و اونجا گذاشتم، از وبلاگ جدید منتقل کردم به همینجا و دارم تک به تک کامنتها رو هم خودم از اونجا به همینجا منتقل میکنم و پاسخ میدم، ممکنه یکی دو روز طول بکشه عزیزانم چون یه...
-
داستان تکراری تنهایی
چهارشنبه 17 خرداد 1402 01:58
"این پست مربوط به 13 خرداد هست که به علت اختلالی که در بلاگ اسکای ایجاد شد، الان میذارمش. همین پست رو در وبلاگی که به تازگی در بلاگ فا درست کردم گذاشتم اما الان که به نظر میرسه شکر خدا بلاگ اسکای فعلاً مشکلش رفع شده، منتقلش میکنم همین جا همراه با کامنتهاش؛ انشالله که مشکل بلاگ اسکای تکرار نشه و بشه همینجا بمونم،...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 15 خرداد 1402 22:27
یعنی ممکنه این پست آخرین پستی باشه که تو وبلاگم میذارم؟ خدا نکنه. سه روز پیش یه پست بلند بالا مثل همیشه نوشتم و صبر کردم به این امید که بلاگ اسکای درست بشه و بذارمش وبلاگم، اما انگار این بازی تمامی نداره...خیلی ناراحتم. امیدوارم موقت باشه سخته بخوام به جای دیگه ای عادت کنم اونم بعد بیش از هشت سال که اینجا بودم. وبلاگ...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 15 خرداد 1402 17:42
یعنی ممکنه این پست آخرین پستی باشه که تو وبلاگم میذارم؟ خدا نکنه. سه روز پیش یه پست بلند بالا مثل همیشه نوشتم و صبر کردم به این امید که بلاگ اسکای درست بشه و بذارمش وبلاگم، اما انگار این بازی تمامی نداره...خیلی ناراحتم. امیدوارم موقت باشه سخته بخوام به جای دیگه ای عادت کنم اونم بعد بیش از هشت سال که اینجا بودم. وبلاگ...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 14 خرداد 1402 18:19
این سایت یه دقیقه درسته یه دقیقه غلط. یه پست نوشتم نمیدونم منتشرش کنم یا نه، یعنی اگر منتشرش کنم دیده میشه تو وبلاگم یا نشون نمیده؟ چرا اینطوری شده بلاگ اسکای آخه!
-
پست موقت
یکشنبه 14 خرداد 1402 02:41
خیلی ناراحتم خیلی... بلاگ اسکای از چند ساعت قبل دچار اختلال شده و کل نوشته ها و پستهای من پریده، دقت کردم مال همه دوستانم هم همینطور شده. من از نوشته هام بک آپ ندارم و هیچ جا هم ذخیره نکردم. خدا کنه درست بشه خیلی نگرانم. یکبار کل آرشیو وبلاگ من در پرشین بلاگ که مربوط به دوران مجردیم بود از بین رفت و حالا هم اینطوری....
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 8 خرداد 1402 01:44
خب من تقریبا مطمئن بودم به محض نوشتن پست قبلی قراره یه بحث جدی بین من و همسرم پیش بیاد، که اومد.آخه تو تمام این سالها هربار پیش دوستان یا همکاران تعریف این مرد رو کردم یا تو وبلاگم از خوبیاش گفتم یا حتی تو ذهن خودم به بعضی خوبیاش فکر کردم و به روش آوردم، به شب نرسیده یه بحثی چیزی پیش اومد. دیروزم سر یه موضوع مسخره...
-
از گوشه و کنار
چهارشنبه 3 خرداد 1402 11:38
(این پست رو دو روز پیش نوشتم و امروز بعد تکمیل منتشر میکنم.) دیشب که خسته و کوفته از سر کار اومد خونه، موهامو کنار زد و سرمو بوسید و یکم نگام کرد و گفت تو چقدر خوشگلی! خب برام دلنشین بود، مدتی بود نشنیده بودم بهم بگه زیبایی، شنیدنش رو دوست داشم، مدتها بود از کس دیگه ای هم نشنیده بودم و برای منی که اعتماد به نفس...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 28 اردیبهشت 1402 01:39
یه دوستی داره سامان حدود 45 ساله مجرد، وضعیت مالی مناسبی داره و به واسطه شغل جدیدی که راه انداخته، ظاهرا یه دفتر تو کیش گرفته و همزمان هم مشغول ساخت و ساز تو استان گیلانه، در واقع مثل همسر من گیلک حساب میشه و هم استانی هستند. تا همین یکی دو ماه پیش تهران بود اما الان مدام در حال رفتن و اومدنه و اغلب تهران نیست، سامان...
-
سپاس فراوان
شنبه 23 اردیبهشت 1402 17:18