بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

فکر و خیالهای لعنتی....

از الان هشدار بدم مثل همیشه این پستم هم طولانیه. وقتی دیر به دیر بنویسی و همیشه هم عادت به تعریف کردن با جزییات داشته باشی همین میشه دیگه. خلاصه که پیشاپیش خسته نباشید میگم خدمتتون. امیدوارم وسطش ول نکنید برید! بخش دوم نوشتم مهمهتره
عمل چشم راست نیلام هفته پیش چهارشنبه 31 شهریور انجام شد.‌‌ روز عمل من و سامان تنها بودیم و روزهای بعدش هم ترجیح دادم کسی نباشه، خودم اینطور خواستم به خاطر یه سری حرفها ‌و مسایل حاشیه ای که پیش اومد و راستش حوصله تعریف کردنش رو ندارم، اما در هر حال دلم بدجور گرفت، برای بار هزارم احساس کردم فقط و فقط خودم رو دارم و همسرم و بس...
روز عمل تو بیمارستان حالم خیلی بد بود، قند و فشار خون پایین و دستای سرد که حتی با غذا و خوراکی خوردن هم بهتر نمیشد. تو اون وضعیت بی‌حالی و بارداری، بغل کردن نیلا برام خیلی سخت بود و مدام هم نگران بودم خطری بچه توی دلم رو تهدید کنه. به هر حال هر طور که بود گذشت.‌ باز خدا رو شکر که یه عمل سر پایی بود و درسته معطلی داشت اما کمتر از دو ساعت بعد عمل بچم مرخص شد، اما سخت‌ترین بخش ماجرا اون قطره ریختن های پشت سر هم بود که هنوزم ادامه داره. سه تا قطره و یک پماد هر دو ساعت یکبار و شش ساعت یکبار و هشت ساعت یکبار و قبل خواب! خب نیلا هم که تحمل بالایی نداره. سر هر بار قطره ریختن ماجرا دارم، البته که چشم بچم هم میسوزه و حق داره اما یکم هم شلوغ کن هست کلاً.  یه چشم بند هم داره که باید یک هفته بزنه و امروز فردا دیگه برمیدارم. باز خوبه سر چشم بنده اذیت نکرد، عمل چشم قبلیش هم خدا رو شکر سر بستن چشم بندش اونقدرها اذیت نکرد! اینم خودش معجزه ای بود! البته که یکم غز میزد، اما یجوری قانعش میکردم،‌مثلا میگفت پشه یا سوسک میره تو چشمت و ... دیگه مجبور بودم اینطوری بگم که درش نیاره. حالا طفلکم باز باید یکماه بعد بره اتاق عمل زیر بیهوشی  بخیه چشم راستش رو بکشند، بخیه چشم چپش که یکماه و خورده ای قبل از چشم راستش و 20 مرداد عمل کرده بود رو همزمان با عمل چشم راستش همین هفته قبل کشیدند، اما برای این چشمی که تازه عمل شده باید یکماه دیگه باید دوباره وقت عمل کشیدن بخیه بگیریم. اوف، کی میشه این داستانا تموم بشه و اون بیمارستان لبافی نژاد رو دوباره نبینیم! سامان از کار و زندگی افتاده، منم که اگه قرار نبود شیفتی برم سر کار، قطعا به مشکل می‌خوردم با اینهمه مرخصی گرفتن و‌‌...خوبی شیفتی این بود که شیفتم رو جابجا می‌کردم با یکی دیگه و لازم به مرخصی گرفتن نبود، البته سر عمل اولش هم که کرونا گرفتم و رفتم مرخصی اجباری کرونا، اونم خودش یه جورایی حسن کرونا گرفتن بود، اما سر این یکی عمل، همین شیفت بندیه کلی کمک کرد، حیف که هر لحظه احساس میکنم شیفتها و نوبت بندی کارمندان رو می‌خوان بردارند... خب خیلی‌ها خدا رو شکر واکسن زدند و به همین واسطه شاید دولت بگه دیگه شیفت بندی ضرورتی نداره، اما خب اگه این اتفاق بیفته که دیر یا زود هم میفته، قطعا خیلی ناراحت میشم، درست تو روزهای بارداری، کاش حداقل دو ماه دیگه ادامه داشته باشه تا هم عمل آخر نیلا تموم بشه و درگیر مرخصی و... نشم، هم با این حال و روز بدم تو بارداری نخواسته باشه هر روز برم سر کار، همین الان هم خیلی از بخشهای دیگه ادارمون شیفتها رو برداشتند اما فعلاً برای ما ادامه داره، خدا کنه یکم دیگه بمونه حداقل.

طفلک بچم خیلی ضعیف و لاغر شده، فکر نکنم خیلی هم به عملهاش مرتبط باشه، کلاً ریزه. کفش و لباساش خیلی دیر براش کوچیک میشن، قد و وزنش از اغلب همسن و سالانش کمتره، اینطور نیست که بگم بد غذاست، در حد معمول غذا میخوره و سعی میکنم غذاهای مقوی هم بهش بدم اما اصلا وزن نمیگیره! دو ماه دیگه سه سالش تموم میشه و فقط یازده کیلو و سیصد وزنشه. کفش یکسال پیشش هنوز براش کوچیک نشده، یکم فشرده تر شده تو پاش اما امسالم می‌تونه راحت بپوشه!!!! درسته من و باباش قدبلند نیستیم و نمی‌تونیم انتظار بالایی ازش داشته باشیم اما دلم نمی‌خواد دخترم خیلی کوچیک و قد کوتاه بمونه، بخصوص که مادرشوهرم هم قد خیلی کوتاهی داره. هفته دیگه اگر بتونم براش وقت متخصص تغذیه و گوارش بگیرم ببینم چی میگه، هم بابت وضعیت رشدش هم بابت یبوست وحشتناکش که امانشو بریده، بمیرم که انقدر بچم سر همین پی پی کردن ساده اذیت میشه. حالا جلسات روان درمانی و مشاورش هم ادامه داره و این مدت به خاطر عملش عقب افتاد، اونم باید هفته بعد هماهنگ کنم، خودم هم باید هم دکتر زنان  برم هم پیش روانپزشکم چون اوضاع روح و روانم بخصوص بعد قطع شدن دو تا از داروهای مهم اعصابم بدجور به هم ریخته هست و بینهایت عصبانی و پرخاشگر و افسرده شدم، یعنی نیلای بیچارم رو که چندبار زدم، الهی دستم بشکنه! باورم نمیشه همچین غطلی کرده باشم هرچقدر هم که اذیت کرده باشه! دستم بشکنه الهی! سامان رو هم که با هر رفتاری که حرصم میده درسته قورت میدم، البته اونم یه وقتها حقشه! خلاصه که اینه اوضاع ما، الان دیگه انقدر گرفتاری  ریز و درشت هست نمی‌دونم اول به کدوم برسم، اونم با این حال و روز روحی و جسمی خودم. 

خدایی اینا رو نمیگم که تو هر پستی که مینویسم، لیستی از مشکلاتم رو بازگو کنم و به بقیه القا کنم چقدر بدبختم، خدا شاهده اینطور نیست اما خب وقتی به خودم نگاه میکنم و اینهمه درگیریها و دغدغه های فکری رو میبینم، حس میکنم کمتر کسی همه اینها رو همزمان و با هم تجربه میکنه. هیچوقت حس نکردم دختر قوی و شجاع و مقاومی هستم، اما به قول معروف میگن آدم نمیفهمه چقدر قویه تا وقتی قوی بودن تنها انتخابش باشه. یه وقتها که به عقب برمیگردم باورم نمیشه این من بودم که اینهمه مشکلات رو از سن کودکی تا همین حالا پشت سر گذاشتم و هنوز زنده ام و نفس میکشم. درسته شکسته شدم، درسته خسته شدم درسته صورتم تکیده تر شده، اما هنوز کمرم خم نشده، هنوز ایستادم و توکلم به همون بالایی هست، یعنی میخوام بگم تکرار و گفتن مکرر مشکلاتی که باهاش دست و پنجه نرم میکنم از بابت گلایه کردن و شکوه و شکایت نیست، انرژی منفی هم نمیخوام به کسی بدم، انگار که این گفتن ها ذهنم رو متمرکز میکنه، انگار که با گفتنش حس میکنم دعای خیر شما رو پشت سرم دارم و اوضاعم بهتر میشه، انگار بعدها که دوباره به عقب برمیگردم و میخونمشون یادم میفته چه شرایطی رو پشت سر گذاشتم و هنوزم زنده ام و دارم نفس میکشم.

درسته خیلی گریه میکنم، درسته خیلی وقتها این روزها بغض گلومو ول نمیکنه، درسته که با هر تلنگری اشکام سرازیر میشه، اما هنوزم دلم به آینده ای با روزهای روشن خوشه، با خودم میگم به قول اون آهنگ رضا صادقی "همیشه جای شکرش هست، همه چیمون از اینکه هست، میتونست بدترم باشه". درسته گرفتاریها زیادند اما همینکه درگیر بیماریهای وحشتناک نیستیم، همینکه با وجود همه این مشکلات جسمی، بدتر از این رو تجربه نمیکنیم، همینکه درآمدمون کفاف زندگی و خرجهامون رو میده، همینکه شغل و زندگی دارم، همینکه خدا منو علیرغم مشکلاتی که داشتیم لایق مادرشدن دونسته، همینکه همسر عاشقی بهم داده (حالا درسته اخلاق درست و حسابی ندارهو خیلی چیزهای دیگه، اینا همه مایه شکرگزاری من هستند، اما قبول دارید که ما هم آدمیم و ظرفمون محدوده؟ اندازه ظرف هر کسی هم با بقیه فرق داره، یکی با مشکلات خیلی کوچیکتر از ما به هم میریزه و داغون میشه و یکی با مشکلاتی هزار برابر بزرگتر از ما همچنان ظاهر شاد و حتی باطن و درون آروم و راضیش رو حفظ میکنه. همه این آدمها هم قابل احترامند، اونی هم که دغدغه هاش از نظر ما و در مقایسه با دغدغه های ما خیلی کوچیکند رو هم نباید مسخره یا سرزنش کرد، یه زمانی بزرگترین دغدغه من تو زندگی این بود که نمره امتحانیم حتی 19:75 صدم هم نشه و حتماً بیست بگیرم، یا مثلاً خواهر بزرگترم امشب اجازه بده بتونم فیلم مورد علاقم رو ببینم (مربوط به سن نوجوانی و زمانی که اراده میکرد زودتر بخوابه و باید تلویزیون هم همزمان با زمان خوابیدن اون خاموش میشد) و ... مثلاً نذر میکردم اگر امشب تونستم اون سریال مورد نظرم رو ببینم این تعداد صلوات بفرستم. خب الان به نظر من همه اینا مسخره میاد اما زمان خودش برای من دغدغه های بزرگی بود و نباید به احساسات و دغدغه های اون زمان خودم با دیده تحقیر نگاه کنم.

*******بگذریم، خبر مهمتری که میخواستم اینجا بنویسم و اصلا اولش تصمیم داشتم پستم رو با اون شروع کنم درمورد انجام غربالگری سه ماه اولم بود که روز یکشنبهه همین هفته چهار مهر ماه تو مرکز سونوگرافی رستاک انجام دادم. چه روز پراسترسی بود تمام ترسم این بود که برم داخل اتاق و دکتر بهم بګه اصلا بچه ای در کار نیست و خدای نکرده اتفاقی براش افتاده! یعنی هنوز هم از بابت اینکه صددرصد باردارم مشکوک بودم هم از جهت اینکه مبادا مبادا خدای ناکرده به خاطر بلندکردن بار سنگین و بغل کردنهای زیاد نیلا و چیزای دیگه اتفاقی برای بچم افتاده باشه. تا  صدام کنند و برم داخل و دکتر سونوگراف معاینه کنه و حرف بزنه، دلم عین سیر و سرکه می جوشید، خدا میدونه چه حالی داشتم،‌همینکه طفلکم رو روی صفحه مانیتور دیدم و صدای قلبشو شنیدم نفسی رو که تو سینه حبس شده بود رها کردم و بغضم ترکید اما همه تلاشم رو کردم که اشکم تو چشمام بمونه و سرازیر نشه، چون خانم دکتری که کارو انجام میداد به شدت بیتفاوت و سرد به نظر میرسید و منم عادت ندارم در برابر چنین آدمهایی احساساتم رو نشون بدم، قطعاً اگر برخورد گرمتری داشت، همون لحظه اشکام جاری میشد... وسطای کار ازش پرسیدم حالش خوبه؟ گفت آره خوبه، همین و کل مکالمه ما در همین حد بود، یه خانم دیگه چندثانیه ای از تودلیم فیلم گرفت، البته که ترجیح میدادم از اولش بگیره که همه چی رو خیلی واضح نشون میداد،‌اما خب فقط چهل ثانیه آخرش رو گرفت...

بعد از اون هم لباسمو پوشیدم و اومدم بیرون تا برای مرحله دوم سونوگرافی که برای تعیین جسنیت احتمالی جنین بود برم داخل...حتماً تا الان اینو نوشتم که سامان اساساً بچه دوم نمیخواست و باهاش مخالف بود، اما اگر هم یک درصد رضایت میداد با فرض این بود که بچمون پسر باشه، خب از همون اوایل ازدواج میدونستم که سامان پسرداشتن رو ترجیح میده، اما خب تا قبل نیلا مستقیم به این موضوع اشاره نمیکرد و حتی موقعیکه جنسیت نیلا هم مشخص شد، همچنان حس منفی نشون نداد و  از همون موقع تولد نیلا عاشق و کشته مردش شد و الان هم به قول خودش جونش به جون نیلا بستست و حاضره زندگیشو براش بده، اما خب سر دومی مستقیماً گفت دلش پسر میخواد و موقعیکه اون شب تو بالکن خونمون ازش پرسیدم آیا مطمئنه همین یه بچه بسه و بچه دیگه ای نمیخوایم حداقل به خاطر نیلا (غافل ای ازاینکه همونموقع هم باردار بودم) گفت که نظرش اینه که بچه دیگه ای نداشته باشیم و وقتی دلایل منو ددر توجیه داشتن بچه دوم شنید، در نهایت گفت باز اگر میدونستیم که صددرصد پسر هست میشد بهش فکر کرد، گفت که نیلا همه وجودشه، عشق و نفسشه اما همیشه دوست داشته یه پسر هم داشته باشه و چون احتمالش زیاد نیست (با توجه به وضعیت جسمی ما) بهتره دیگه بهش فکر نکنیم و خلاصه منو توجیه کرد که همین یه بچه کافیه و منم بعد اون قانع شدم که همین یه بچه کافیه.

خب من فکر کنم قبلا هم گفتم عاشق دختر داشتنم و دوست داشتم حتی اگر چهار تا بچه هم داشته باشم هر چهار تا دختر باشند، این در حالیه که خودمون چهار تا دختر بودیم و برادر نداشتیم. این یکی دو هفته اخیر همش با خدا صحبت میکردم و میگفتم خدایا خودت خوب میدونی که دلم هنوز دختر میخواد و درسته که اول از همه سلامتیشو میخوام، اما همچنان عاشق دختر داشتنم، اما من سهمم رو از خواسته خودم گرفتم اینبار سهم دل سامان رو بده و با پسر داشتن دل این مرد رو شاد کن، حتی گفتم خدای مهربونم به دل من نگاه نکن، اینبار به دل سامان نگاه کن هر چند باز همه چیو میسپارم به حکمت و مصلحت خودت و اول از همه سلامتیش رو ازت میخوام. خلاصه که با اینکه با همه وجودم دلم دختر دیگه ای میخواست، حس کردم دعا کردن برای اینکه اینبار هم دختر بشه، یه جور خودخواهیه...

اون یکساعتی که بعد سونوی اولیه منتظر موندم تا نوبت سونوی دومم که تعیین جنسیت احتمالی جنین هست برسه، دوباره با خدا راز و نیاز کردم و همینا رو بهش گفتم. وقتی رفتم داخل و آقای دکتر طهماسب پور که دکتر قهاریه و حدسهاش درمورد جنسیت جنین تقریباً هرگز خطا نداشته، بهم گفت با احتمال شصت هفتاد درصدی پسره، همون لحظه اول شوق و ذوقی تو دلم پدیدار شد، خدا شاهده فقط و فقط به خاطر سامان، اون شوق و ذوق تا شب همون روز با من بود، اما کلمه ای به سامان نگفتم چون دکتر گفت جنسیت جنین در حال حاضر که دوازده هفتشه، در حد احتماله و چون هنوز خیلی کوچیکه نباید مطمئن باشی. منم نمیخواستم الکی سامان رو امیدوار کنم که اگر فردا روز متوجه شدیم حرف دکتر اشتباه بوده و دختره، تو ذوقش بخوره (البته که سامان درست همون شب بعد سونوگرافی بهم گفت خدا شاهده دیگه برام مهم نیست دختر باشه یا پسر و فقط و فقط به فکر نیلاست که در آینده تنها نباشه و همدم و همراهی داشته باشه با اینحال باز هم درمورد حرف دکتر و احتمال پسربودن چیزی بهش نگفتم). این خوشحالی و ذوق بابت جنسیت بچه اونم فقط به خاطر سامان فقط تا فرداش ادامه داشت،  روز بعد جای خودش رو به یه جور ترس عمیق و نگرانی داد. 

نمیدونم چطور بگم که خدای ناکرده حمل بر ناشکری کردن من نشه، با خودم گفتم اخه مرضیه تو رو چه به پسر داشتن؟ مگه تو از عهده داشتن یه پسر با سرکشیهای احتمالیش برمیای؟ برای نیلا که داشتن خواهر میتونست خیلی بهتر باشه، سامان هم صددرصد با دختربودنش کنار میومد همونطور که همون شب اول که من جنس جنین رو کم و بیش میدونستم و بهش نگفته بودم، بهم گفت دیگه براش فرقی نداره چی باشه...خلاصه که هزار جور فکر و خیال کردم که شاید اگر الان به شما بگم منو متهم کنید به جلو جلو قضاوت کردن و از الان فکر آینده رو کردن و سرزنشم کنید، اما این احساسات و نگرانیها رو هم میشه گذاشت پای همون وسواس فکری لعنتی که البته تلفیق شده با نگرانیهایی که معمولاً جلو جلو برای همه چی دارم و از خیلی خیلی قبلتربه آینده و احتمالاتش فکر میکنم...بعد با خودم فکر کردم فردا روز که بزرگ شد و زن گرفت و تو و باباش رو فراموش کرد، اگر خانمش با شما خوب نبود و اونو از شما دور کرد، اگه موقع سربازی رفتنش شد و دلت هزار راه رفت، موقع پیدا کردن شغل و خرید خونه و ماشین و ...اگر رفت سمت دوستهای ناباب و دخترهای به درد نخور و ... حتی شاید به نظرتون خنده دار بیاد، میشینم فکر میکنم به اینکه چون قد من و سامان متوسطه و به سمت کوتاه بودن نزدیکتره، نکنه پسرم  از ما ارث ببره و کوتاه قد و ریز بشه و همین باعث اعتماد به نفس کمش بشه؟ باز دختر ازاین جهتها حداقل تو ایران خودمون خیلی احساس بدی رو تجربه نمیکنه (هرچند به هر حال داشتن قد مناسب همیشه باعث حس خوب و اعتماد به نفسه اما در جنس پسر این موضوع خیلی پررنگتره) همین موضوع کلی نگرانم کرده!  غیر اون به این فکر میکنم که نکنه خدای ناکرده خدای ناکرده بعد مدتی متوجه اختلالاتی از جمله اوتیسم که در پسرها خیلی بیشتره  بشم و همش یاد نمونه هایی که تو اینستاگرام میبینم میفتم، بخصوص با مصرف اون قرصهای اعصاب میترسم این احتمال زبانم لال بیشتر هم باشه. اینا همه تن و بدنم رو میلرزونه. انقدر خودمو میخورم که نگو. خواهش میکنم منو سرزنش نکنید، به خدا قسم خودم بیشتر ناراحتم و خودمو سرزنش میکنم، همش میگم نکنه این احساسم رو طفلک توی دلم بفهمه و ناراحت بشه، به خودم میگم الان که تست سل فری (NIPT)رو دادی ( همون روز بعد سونوگرافی رفتم آزمایشگاه نیلو تو خیابون ولیعصر و  تست سل فری یا همون تشخیص ناهنجاریهای ژنتیکی و عقب افتادگی و ... دادم) و از الان دلت برای جوابش هزار راه میره، به جای فکر کردن به اون بعد قضیه و سالم بودنش، خودتو درگیر این مشکلات و فکرهایی که اصلا معلوم نیست اتفاق بیفته یا مشکل ساز بشه کردی، هی به خودم میگم کسی آینده رو ندیده و از الان نشین به اینا فکر کن، مگه خودت از خدا نخواستی اینبار با دل سامان همراه بشه پس الان چه مرگته؟ بعد هزار بار به خدا میگم خدایا این حرفها رو نذار پای ناشکری و منو بابتش مجازات نکن،‌برای من فقط و فقط سلامتی طفلکم مهمه و بس، سلامتیشو برام تضمین کن. بهش میگم میدونم تویی که اینطوری تصمیم گرفتی به ما بچه بدی حتماً آینده و عاقبت به خیریش رو هم برامون تضمین کردی اما باز وقتی میشنوم امثال سونیا و خواهر زادم و ... که هنوز از جنس بچه اطلاع ندارن میگن برای نیلا داشتن خواهر بهتره، دوباره این فکرا میاد سراغم...یعنی میخوام بگم همه حرفهایی که شما بخوایید به من بگید خودم به خودم گفتم اما دست خودم نیست، این فکرها رهام نمیکنه. 

نمیدونم چکار باید کنم، راهی دارید تا بتونم به آرامش برسم؟ به جز راههایی که خودم رفتم؟ عذاب وجدان ولم نمیکنه به خدا اما دست خودم هم نیست.

میخواستم این قسمت دوم پستم رو تو یه پست جداگانه بنویسم که با تعریفهات درمورد عمل نیلا و ... یکی نباشه اما خب نشد دیگه. لطفاً کمکم کنید تا بلکه آروم بشم و این عذاب وجدان لعنتی دست از سرم برداره. البته آروم کردن الکی و با حرفهای الکی نمیخوام، میخوام نظرتون رو بدونم، نظر اونایی که پسر دارند،‌که البته اگر پسر بزرگتر داشتند نظرشون برام مستندتر هم بود، اما خب بعید میدونم خواننده ای با این مشخصات یعنی با داشتن پسر بزرگ و بخصوص متاهل اینجا داشته باشم....

به هر حال که این روزها حس میکنم با این همه فکر وخیال به مرز جنون برسم، مطمئنم اگر همچنان داروهامو مصرف میکردم شرایط برام بهتر بود، اما الان همینیه که هست و کاریم ازم ساخته نیست. خدا خودش کمکم کنه.

نظرات 28 + ارسال نظر
ترنج دوشنبه 19 مهر 1400 ساعت 22:15

عزیزم ان شاالله که جواب تست رو گرفته باشی.
اگه اینستا داری آدرسش رو برام بزار، توی اینستا عکسش هست

سلام عزیزم بله گرفتم، تو پست امروز توضیح دادم.
آدرس اینستای من shiva.1984@ هست گلم

Marzi دوشنبه 19 مهر 1400 ساعت 12:55 http://rozegaremarzi.blogsky.com

سلام مرضی جون. خوبی؟
تبریک میگم بارداری دومت رو. ایشالا سالمه و هر چی هم باشه در کنار شما خوشبخت و عاقبت بخیر میشه.
برات خوسحالم که داری روند طبیعی زندگی رو طی میکنی و تجربیات خوبی کسب میکنی.
راستی جریان چشم نیلا چیه؟ من فقط دو پست آخر رو خوندم. ایشالا طوریش نباشه و مشکل خاصی نباشه.

سلام عزیز دلم، ممنونم از تبریکت، دختر تو رمز پستهای خصوصی منو نداری فکر کنم وگرنه شاید خبردار میشدی، البته که خب فکر میکنم زیاد هم به اینجا سر نمیزنی، در هر صورت مرسی عزیزم
نیلام هر دو چشمش مشکل آب مروارید مادرزادی داشته و الان سه چهارماهه درگیر عملهاش هستیم. هفته دیگه هم عمل دیگه ای داره و بعدش هم براش عینک تجویز میشه.... اگر خواستی بگو رمز پستهام رو بهت بدم گلم، نمیخوام برای خوندنشون تو معذوریت باشی

ترنج پنج‌شنبه 15 مهر 1400 ساعت 00:37

سلام مرضیه جان
من خیلی وقته فرصت نکردم پست هات رو بخونم و از پست جدیدت متوجه بارداریت شدم، عزیزم چشمت روشن. مبارک باشه، قدمش پر از خیر و برکت.
.....
منم وقتی هفته ی ۱۲ رفتم سونو، خانم دکتر بهم گفت احتمالا جنسیتش پسر هست ولی احتمال خطا هم داره و من که دلم دختر میخواست گفتم ان شاالله که اشتباه شده!
در این مورد هم به نارنج هیچی نگفتم یعنی به هیچ کسی چیزی نگفتم چون دلم نمیخواست حقیقت داشته باشه، اما بعد از اینکه سونو تعیین جنسیت رفتم و پسر بود و اون داستانای بعدش، وقتی بعد دو هفته خودمو پیدا کردم و تا حدی باهاش کنار اومدم به نارنج گفتم جریان سونو اول رو و هنوز گاهی وقتا نارنج ازم شاکی میشه که تو توی زندگیمون مورد به این مهمی رو ازم مخفی کردی و اگه گفته بودی من کم کم باهاش کنار می اومدم چون اونم دختر دوست داشت.( البته که الان نارنگی جون هر دومون و حاضر نیستم با صدتا دختر عوضش کنم اما هنوزم دلم دختر میخواد که ان شاالله بعدی).
گفتن و نگفتنش با خودت ولی جوری نشه که بعدا ازت شاکی بشه که میدونستی و نگفتی.

سلام ترنج جان، خوبی خانم؟ خیلی وقته اینجا ندیدمت، اما همیشه پستهات رو میخونم و دنبال میکنم. امیدوارم پسر گلت خوب و سلامت باشه.
خبر داری تمام مدتی که دکتر بهم درمورد جنسیت احتمالی جنین میگفت فقط و فقط به تو و اون پست تو فکر میکردم، اونرو ز با خودم میگفتم خدا کنه فکرهای تو سر ترنج حکم ناشکری نداشته باشه و خدا خشم نکنه، وقتی هم خودم متوجه شدم (تازه من خودم با وجودیکه بازم دلم با داشتن دختر بود دعا کرده بودم به خاطر همسرم پسر باشه یعنی یکم خودمو آماده کرده بودم) مشابه اون احساسات تو به ذهنم رسید، ولی در عین حال همش عذاب وجدان داشتم مبادا گناه کنم یا عقوبت بشم، اما همه ترس من این بود که شاید نتونم از عهده داشتن پسر و دردسرهاش بربیام، یا اینکه در بزرگی بی وفایی کنه و یا حتی به خاطر نیلا که داشتن خواهر میتونست براش بهتر باشه، اما در نهایت سپردم به خدا و ازش خواستم حالا که از سر حکمتش بچه دومی به من داده خودش تو این مسیر همراه من باشه و در تربیت صحیحش بهم کمک کنه. الان حسم خیلی بهتر شده و در وهله اول سلامتش برام مهمه و بس. میدونم که خدا صلاح هر بنده ای رو بهتر میدونه و قطعاً صلاح ما هم در همین بوده، من راضیم به رضای خدا. البته هنوز باید صبر کنم تا جواب سل فری جنسیت قطعی رو مشخص کنه اما دیگه برام فرقی نمیکنه و واسم از جونم عزیزتره.
خب اشتباه تو این بوده که جریان سونوی اول رو بهش گفتی، قطعاً وقتی جنسیتش قطعی بشه من به همسرم نمیگم که تو سونوی اول با احتمال شصت هفتاد درصد جنسیت رو بهم گفتند، میگم خودم هم همین الان مطلع شدم، اونم که الان اصلا نمیدونه من کوچکترین اطلاعی دارم، بعداً هم نمیگم، چه دلیلی داره گفتنش؟ البته دلیل نگفتن من این بود که چون سامان خیلی دوست داشت بچه پسر باشه، ترسیدم حدس دکتر اشتباه باشه و اگر بهش بگم، بعداً بخوره تو ذوقش، به خاطر خودش بهش نگفتم.
وقتی بچه آدم به دنیا بیاد هیچ فرقی نداره، هر دو جنس به یک اندازه عزیزه، اما منم از خدا میخوام بعد نارنگی خدا یه دختر ناز و شیرین هم بهم بده، داشتن دختر تو هر خونه ای یه نعمت و رحمت بزرگه.
نارنگیو ببوس، کاش عکسشو میدیدیم

سارا سه‌شنبه 13 مهر 1400 ساعت 04:30

سلام عزیزم

شخصیت وسواسی و یبوست های دوران کودکی کاملا باهم در ارتباطه
کاش دخترتون رو به یک روانپزشک کودک هم نشون بدید

سلام عزیزم، شما در مورد این مسائل روانشناختی اطلاع دارید؟ آخه مادر من هم یه سری میگفت بیماری های روحی و روانی و یبوست با هم در ارتباطند اما من حرفش رو جدی نگرفتم حقیقتش.
نیلا بصورت غیر حضوری تحت نظر روانپزشکه، اگر پستهای من رو خونده باشید میدونید که نیلا رو از موقعیکه اون دکتر کودکان یه حرفی درمورد نیلا زد پیش سه یا چهار روانپزشک بردم و الان هم بصورت غیر حضوری پیش دکتر دیگه ای میبرمیش.
لطفاً اگر اطلاعات دیگه ای هم دارید ممنون میشم بهم بگید

هانیه دوشنبه 12 مهر 1400 ساعت 18:16 http://tanha1368.blogfa.com/

سلام انشاالله کارهاتون رو به روال بیوفته و کم کم استرستون از بین بره
راستی میشه رمز پست قبلی تون رو بهم بدین

سلام عزیزم، ممنونم ازت، انشالله، آره گلم برات میفرستم

آیدا سبزاندیش دوشنبه 12 مهر 1400 ساعت 15:02 http://sabzandish3000.blogfa.com

سلام عزیزم
نباید اینقدر به خودت تلقین کنی که مشکلات روحی دارم اضطراب دارم استرس دارم، از بچگی باهام بوده و... اینطوری برات کاملا پذیرفته و مسلم میشه که همیشه باید در نگرانی و مشکلات باشی چون یک سری اتفاق ها در کودکی یا هر زمانی در گذشته رخ دادند و تو هنوز که هنوزه به گذشته متصل موندی که ایندتو روح و روان الانت رو درگیر کنه. گذشته ما هر طور که بوده سپری شده و رفته ما رو به جلو رفتیم پیشرفت کردیم کلی تجارب تازه به دست اوردیم ما دیگه اون ادم گذشته نیستیم هستیم؟؟؟؟ پس اینقدر به خودت تلقین نکن اضطرابم رو نمیتونم کنترل کنم حال بدم رو نمیتونم کنترل کنم چون در گذشته اسیب دیدم.گذشته رو هر کاری کنی نه تغییر میکنه نه برمیگرده.بهت حق میدم به هر حال تو این جامعه الان و خب از بابت خیلی دیگه از مسائل زندگی نگران باشی حتی نگران بچه هات باشی اما عزیزم اونها به یک مادر با انگیزه و شاد نیاز دارند تو یک زن شاغل و موفق هستی از نظر من چون زنی که پول در میاره کار میکنه و مهارت داره واقعا کارش ارزشمنده پس زمان هایی که با بچه هات هستی نه به اینده فکر کن نه گذشته سعی کن در زمان حال باشی گاهی اهنگ بذاری برقصی با دخترت یا شوخی کنی باهاش به هر حال یک طوری با وجود نعمتهایی که خدا بهت داده شاکر و شاد باشی، تو یک زن مستقل هستی که ماشین و خونه و زندگی داری اونم تو یک شهر گران که هزینه ها خیلی بالاست.خودت رو دست کم نگیر و تلاش کن گذشته ها رو کمرنگ کنی بعدا برای بهتر شدن حالت اگر دارویی مورد نیاز بود مصرف کنی و زندگیو سخت نگیری. باور کن داشته های تو ارزوی خیلی هاست پس بیهوده با افکار منفی ذهنت رو درگیر نکن عزیزم چشم بر هم بگذاری عمر رفته.

سلام آیدا جان
ممنون از پیامت که مثل همیشه کاملاً پخته و سنجیده بود.... عملی کردن این چیزهایی که تو میگی زیاد راحت نیست، اما من خیلی وقته دارم روش کار میکنم که این نگرانیها رو که از بچگی با من بوده کمرنگ کنم و نذارم روی آیندم اثر بذاره، حتی مراجعم به روانپزشک و روان درمان هم دقیقاً به همین دلیل بوده، اگر موفق شدم که خدا رو شکر، اما اگر نشدم مجبورم با این ویژگی بسازم، گاهی اوقات پذیرش بهترین کاره وقتی دست آدم بستست.
حرفات رو هم کاملاً قبول دارم، من همیشه برای داشتن حال خوب جنگیدم، اگر موفق نشدم یعنی واقعاً نشده اما بازم دست برنداشتم، همچنان میجنگم و ادامه میدم، توکلم به خداست...اما میدونی چیه؟ گاهی والدین متوجه تاثیر رفتارهایی که با بچه هاشون میکنند نیستند و در نهایت بچه ها دچار مشکلاتی میشن که تا آخر عمر باهاشونه و به راحتی قابل تغییر نیست. نمیخوام تقصیرها رو گردن خانوادم بندازم، قطعاً خودم هم درش نقش داشتم، ژنتیک و ارث هم نقش داشته، اما مجموعاً خیلی از ویژگیها و رفتارهای آدمها دست خودشون نیست و ریشه در کودکیشون داره.
لطفاً خیلی خیلی برام دعا کن حال دلم خوب بشه

آتوسا دوشنبه 12 مهر 1400 ساعت 12:50

مرضیه جان خیلی تبریک می‌گم. چقدر اتفاق خوبیه برای نیلا و حتی شما. همسر من هم مثل همسر شما فکر می‌کرد و اجازه نداد بچه دوم رو بیاریم و الان که از نظر سنی دیگه امکانشو نداریم و تفاوت سنی بچه‌ها هم زیاد میشه خیلی پشیمونیم‌ که انقدر ایده‌آلیستی فکر کردیم و بچه دوم رو نیاوردیم. الان می‌بینیم که بچه‌ها چقدر نیاز به یک همبازی تو خونه دارند. از نظر جنسیت هم باید بگم که پسرها هم خیلی دوست داشتنی هستند و من الان رابطه خیلی خوبی با پسرم دارم و خیلی خوشحال و راضی هستم از داشتنش و وجودش باعث آرامش زندگیمونه. فکر کردن به قد و اینجور‌ چیزها هم بنظرم بی‌انصافیه. خیلی از آدم‌ها با قد کوتاهتر زندگی موفقت و شادتری دارند و اصلا نباید نگران این مسائل باشی. همسرتون به قول خودتون با اینکه قد بلندی نداره و با خانم زیبا و موفقی مثل شما ازدواج کرده و زندگی خوبی هم داره. امیدوارم آرامش به زندگیتون برگرده و ادامه بارداریتونو با خوشحالی و بدون دغدغه‌های بی‌مورد سپری کنید.

سلام آتوسا جان، امیدوارم خوب و سلامت باشی عزیزم
چقدر پیامت حس خوبی به من منتقل کرد و الان خدا رو شاکرم که خودش این تصمیم رو برامون گرفت و فرزند دومی به ما عطا کرد.... من هم الان که دومی رو باردارم حس میکنم تصمیم من و سامان برای تک فرزندی اشتباه بوده و خدا رو شاکرم که خودش ما رو متوجه اشتباهمون کرد. انشالله که در نهایت عاقبت و آینده پسر شما هم با وجود تنها بودن خوب باشه.
الان از داشتن پسر (البته هنوزم قطعی نیست) خوشحالم و فقط سلامتیش برام اهمیت داره و بس.
چقدر عالی که این رابطه خوب رو با پسرتون دارید، ایکاش من هم بتونم همچین رابطه خوب و نزدیکی رو با بچه هام در آینده داشته باشم.
حرفتون درمورد قد و ظاهر هم صددرصد درسته، خود من اعتماد به نفس و عزت نفس بالایی نداشتم و الان مهمترین ویژگی که دوست دارم بچه هام در آینده داشته باشند همین دو مورده که خدا رو شکر همسرم داره، حداقل خیلی بیشتر از من.
از نظر لطفت خیلی ممنونم آتوسا جان. انشالله که بتونم و موفق باشم فعلاً که روزهام بدجور با نگرانی میگذره، بخصوص از بابت جواب آزمایشم.
لطفاً برام انرژی مثبت بفرست عزیزم

حمیده یکشنبه 11 مهر 1400 ساعت 00:33 http://www.tast-good.blogfa.com

به نظرم وقتی خدا زنی را شایسته مادر شدن می کند ،به او آرامش و ظرفیتش را هم می دهد.
نگران نباش این روزای سخت میگذره.

بله با نظرت موافقم
انشالله که شایسته مادرشدن دوباره باشم
ممنونم از دلگرمیت

الهام شنبه 10 مهر 1400 ساعت 22:51

عزیزم اخه هم طبیعت و هم در مذهب، افکار منفی مورد نکوهشه
استرس داشتن تو موقعیتها، انکار ناپذیره و همه ما دچارش هستیم و هرکس بگه عالی داره زندگی میکنه بی استرس، دروغه محض!
ولی استرس به وجود اوردن، از چیزی که اتفاق نیفتاده ، بده. فرزندی که به دنیا نیومده و استرس اینکه فلان بشه بده. ولی بقول خودت، بعضی چیزا، دست خود ادم نیس ولی بازم تو میتونی به سمتی بری به خودت بیشتر کمک کنی و کمتر اذیت بشی. ان شالله جواب ازمایش هیچ مشکلی نداره و با به دنیا اومدن پسرت و داشتن همبازی برای نیلا جون، زندگیت خیلی قشنگتر بشه میدونستی بچه دوم و سوم فوق العاده ارامش دارن!؟

حرفت کاملاً درسته الهام جان، منم دارم با تمام قوا تلاشم رو میکنم، دارم بیشتر و بیشتر روی خودم کار میکنم، با قطع کردن قرصها کارم سخته، اما تصمیم گرفتم رو بیارم به قران، دیگه بقیش رو خدا باید هوامو داشته باشه.
مرسی از انرژی مثبتت الهام جان، واقعاً اینطوره؟ خدا از دهنت بشنوه

خانوم جان شنبه 10 مهر 1400 ساعت 21:50 http://mylifedays.blogfa.com

دو تا کامنت مفصل دیگه گذاشته بودم بازم پریده انگار

فکر کنم وقتی اینو گذاشتی که کامنتهای دیگت رو تایید نکرده بودم، فکر میکنه همش رسیده باشه باز نگاه کن، اما عزیزم خواهش میکنم تو که هر از گاهی این اتفاق برات افتاده، اینبار که برام مینویسی، قبل ارسال ازش کپی بگیر و یه جا ذخیره کن که اگر دیدی برام نیومده دوباره بفرستی. برای من از دست رفتن هر کامنتی واقعاً ناراحت کنندست

مینا شنبه 10 مهر 1400 ساعت 15:39

عزیزم خوشحالم که عمل دخترک به خوبی پیش رفته و بقیه ش هم طبق روال انجام میشه.
و خوشحالم برای سلامتی نی نی و نتیجه سونو که خدا رو شکر خوب بوده.
در مورد افکار و همون وسواس ها و این هجوم و حمله ی افکار به نظرم تمام حرفای ما فقط مثل یه مسکنه و موقتی این مسئله همینطور که خودت هم اشاره کردی ریشه ایه و باید یه کار اساسی بکنی من خواهرانه بهت توصیه میکنم تحت نظر یه روان درمانگر یا مشاوره بری الان که نمی تونی دارو مصرف کنی حتما از یه مشاور خوب کمک بگیر من خودمم یه تایمی این مشکل داشتم البته با شدت کمتر و درکنار مسائل دیگه اونقد برام مفید بود که همه ش میگم چرا زودتر انجامش ندادم و چقد وجودم آسیب دید.من فکر میکنم حتی اگه سعی کنی از این طریق این مسئله رو حل کنی و فقط بنا به ضرورت دارو مصرف کنی خیلی خیلی به خودت کمک کردی و خودتو همیشه از دارو خوردن هم راحت کردی البته که این موضوع نیاز به تشخیص مشاور هم داره و قطعا با بیانش می تونه راهنمایی کنه( من خیلی به شدت و نیازش به دارو مطلع نیستم ) اما تا جایی که در جریانم این مورد به مشاور به روان درمانگر هم مربوط میشه و البته باید صبور باشی و همت خودت هم خیلی مهمه اما نتیجه عالیهههههههههه یه آرامش همیشگی! امیدوارم همه چیز برات خوب پیش بره

ممنونم عزیزم، نتیجه سونو شکر خدا بد نبود فقط نگران اون عدد nt هستم و بی صبرانه منتظرم جواب آزمایش خونم بیاد، لطفاً هر چی انرژی مثبت داری برام بفرست.
حرفات کاملاً درسته، من هیچوقت نخواستم به دارو درمانی صرف اکتفا کنم، حداقل تو این چندسال زندگیم پیش چهار تا مشاوره و روانشناس هم رفتم، اما با تجربه ای که به دست آوردم، متوجه شدم واکنشی که به دارو نشون میدم و تاثیرش هزار برابر بیشتر از حرفهای روانشناسایی هست که بعضا به سختی باهاشون ارتباط میگرفتم یا حتی در یک مورد تاثیر به شدت مخربی هم روی من گذاشت.
از تو چه پنهون همین امشب قراره با همون خانم دکتری که بصورت انفرادی و قبل شروع دارودرمانی برای درمان مشکلات افسردگی و وسواسم مراجعه کردم بصورت آنلاین مشاوره بگیرم، اما اینبار همراه سامان و با نیت زوج درمانی و حل یه سری مشکلاتی که با هم داریم. یکسال پیشش پیشش میرفتم و بعد دو ماه متوجه شدم و به یقین رسیدم بدون دارو و فقط با کمک مشاوره و روانشناس به نتیجه نمیرسم، از حق نگذریم کار این خانم هم خیلی خوبه اما مشکل من با روان درمانی صرف حل شدنی نیست و نیاز به دارو درمانی در وهله اول و بعد دارودرمانی و روان درمانی در وهله دوم داره....
از صمیم قلب امیدوارم همه چی به روال برگرده و حال روح و روانم بهتر بشه و به تبع اون، حال سامان و نیلام هم بهتر بشه.

نسترن شنبه 10 مهر 1400 ساعت 11:44 http://second-house.blogfa.com/

مرضیه جانم افکارت کاملا منطقی هست ولی یه سیب رو میندازی هوا هزارتا قل میخره تا برسه زمین، هیییییییییییچ کس از فردای خودش مطلع نیست عزیزم، هیچکس نمیدونه قراره چی بشه پس از امروزت لذت ببر، امروز زندگی کن، از نیلای دوسال و چند ماهه ت از وجود تو دلیت لذت ببر، باقیش بسپر بخدا
در بهترین حالت دکترها میگن تو هرماه فقط 25درصد احتمال بارداری وجود داره، تازه شما تلاشی هم در این راستا نمیکردین پس ببین معجزه بوده پس خدا خودش برات حفظش میکنه، این بچه یه پیام بزرگه از طرف خدا که بهت بگه اونی میشه که من میخوام و من بهتر از توی بشر میدونم چی خیرته! پس بسپر بخودش و اضطرابت کنترل کن
در رابطه با اینکه دلت میخواد پسر باشه یا نباشه، خیلی طبیعیه یه دختر داری و یه پسرم خدا بهت بده ان شاالله مگه چیه؟؟؟حالا اگر نیلا پسر بود و دلت میخواست دومی دختر باشه مگه اتفاقی میافتاد؟؟؟ پس بخودت سخت نگیر
و اینکه سونیا یا هرکسی دیگه ای اندازه عقل خودشون و سبک سنگین کردناشون میگن خواهر بهتره در حالیکه خدا بهتر از همه عالمه

ممنون که درک میکنی و مثل بعضی دوستان از بابت این افکاری که خودم هم بابتش اذیت میشم سرزنشم نمیکنی.
چقدر حرفهای خوبی زدی، یادم باشه هر بار دوباره دلم لرزید بیام و بخونمش، الله خیرالحافظین، خدا خودش مواظبش باشه، همونطور که تا این لحظه بوده.
الان دیگه ناراحت نیستم، به قول تو مطمئنم خدا اینطوری برای من صلاح دیده و با آغوش باز به استقبال عزیز دلم میرم، فقط خواهش میکنم دعای خیرت رو برای خوب بودن جواب آزمایش سل فری، بدرقه راهم کن عزیزم

مریم شنبه 10 مهر 1400 ساعت 11:39

عزیزم دیگه وقتشه از وجود این کوچولو که تو دلت هست لذت ببری
این افکار منفی را همه دارن اصلا اهمیت نده به نظرم باید برای خودت دنبال fun , و تفریح باشی .خدا را شکر نیلا جان هم حالش خوب شده و باید مادر قوی باشی دیگه ار این به بعد انتظارات بقیه ازت بالاتر میره
روی کمک همسرت و خانواده مهربونش حساب کن و هیچوقت تنهایی بار چیزی را بدوش نکش
امیدوارم وجود این کوچولو باعث بشه روابط تون با خانواده خودت هم گرمتر و صمیمی بشه

خیلی دوست دارم اینکارو بکنم مریم اما به خدا نمیتونم، بهانه نمیارم اما خدا شاهده که وضعیت روحی نیلا خیلی بغرنجه، همین به اندازه کافی حال دلمو خراب میکنه، دیشب من و سامان هر دو به خاطر وضعیت نیلا گریه کردیم! یعنی فقط من نیستم.

شکوفه جمعه 9 مهر 1400 ساعت 13:09

سلام عزیزمن مرضیه خانم.انشالله هرچی خیره پیش بیاد.باورکن پسرهم شیرینیای خودش روداره.اگربخوایم منفی فکرکنیم دخترهم کم سختی نداره فکرزمان خودت ومن نکن که ساکت بودیم ومظلوم بچه های این دوره فرق میکنند.اگربخوایم جلوترفکرکنیم پسرال میشه وبل پس دخترم احتمال داره گول پسرهاروبخوره وخدای نکرده حامله بشه ویااینکه یه شوهرعوضی گیرش بیادکه هربلایی خواست سرش بیاره ویااینکه نامهربان باشه.دیدم توشهرمون خانواده ای شش تادخترداشت ویه پسروچون ناتوان بودندعروس براشون غذامی اورددریغ زره ای کمک ازطرف دختراش بااینکه دوروبرش خیلی کثیف بودولی دختراش کمترین حرکتی نمیکردند.من معتقدم فرزندبایدصالح باشه وعاقبت خوبی داشته باشه وگرنه درکودکی همه معصومند.ضمناازهردستی بدی ازهمون دست هم میگیری اگربامادروپدرخودمان ویاباخانواده همسرهرطوررفتارکنیم دراینده همون روپس میگیریم.الان سامان مگرخانواده خودش روفراموش کرده ویانامهربانه باهاشون.درسته روحیه ی پسرودخترفرق میکنه وزنها به دلیل غریزی باعاطفه ترهستندولی مردهاخیلی بروزنمیدن چون بایدبامشکلات تامین معاش وسرپرستی خانواده روبروبشن بنابراین اونابایدخشکترباشند.ودراخربگم انسان فقط بایدبه خداامیدش باشه وبه هیچکس نبایدتکیه کنه حتی به پدرومادرش حتی به همسروفرزندانش هم نبایدوابسته باشه همون خدایی که ماروافریده درپیری حمایتمون میکنه.دختروپسرهردوهدیه ی خداهستندوظیفه ی مادروپدرحمایت اوناهست دیگه بقیش روبه خدابسپار.من خودم چندتابرادروخواهردارم وهمشونم به یه نحوی به مادرم خدمت میکنند.باورکن پسرداشتن برابربادنیای خشونت نیست کلی باپسرت میتونی کیف کنی چون خودم پسردارم وتجربه اش رودارم باقاطعیت میگم .هربچه ای که اهل باشه ارزش داره

سلام شکوفه جانم، امیدوارم خوب و سلامت باشی، ممنون از وقتی که گذاشتی و این پیام رو نوشتی، هر کدوم از پیامها برای من راهگشا هستند و باعث میشن نگاه جدیدی از دریچه جدیدی پیدا کنم. به قول تو فرزند باید سالم و صالح و سربه راه باشه، فرقی نمیکنه دختر یا پسر اما خب از اونجاییکه من برادر نداشتم و با دنیای پسرها آشنایی ندارم این نگرانی از بابت اینکه آیا از عهده تربیت و مشکلات احتمالیش برمیام توی ذهنم خیلی پررنگ شده بود و در کنارش اینکه داشتن خواهر برای نیلا شاید بهتر از داشتن برادر بود باعث شده بود این افکار در سرم شکل گیره، خدا شاهده الان فقط سلامتیش رو میخوام و حتی از اینکه تجربه جدیدی پیش روم قرار میگیره حس خوبی دارم.
من هم حقیقتاً هرگز دنبال این نبودم که بچه ای رو به دنیا بیارم که به اصطلاح عصای دستم در پیری باشه، به خدا هیچ توقعی ازشون ندارم و هرگز دوست ندارم سربارشون بشم، اصلاً از اون جنبه بهش نگاه نکردم فقط از اون جهت که کلاً دخترها دلسوزترند در حق خانوادشون، صددرصد استثنا هم هست و درمورد پسرها هم صادقه اما رویه غالب رو گفتم، منم خدا رو شاکرم که نیلا رو به من بخشیده، قطعاً پسر داشتن هم در نوع خودش تجربه شیرینی میتونه باشه، فقط از خدا میخوام یاور و پشتیبان نیلای نازنینم باشه و رابطه خیلی خوبی با هم داشته باشند.
البته الان هم پسر بودنش صددرصد نیست، چند روز دیگه قطعی بودنش معلوم میشه، اما الان دیگه هیچ حس منفی ندارم وفقط به سلامت بودنش فکر میکنم. ممنونم از کامنت با ارزشت، خدا خانواده و بچه هات رو برات نگهداره، لطفاً برای سلامتی طفل توی دل من هم دعا کن عزیزم

ترانه جمعه 9 مهر 1400 ساعت 09:59 https://daftare-zendegiye-man.blogsky.com/

مرضیه جان کلا بچه دلنگرونی داره دیگه.دختر و پسر نداره.دوست ناباب برای هر دو جنس هست،سرکشی برای هر دو هست‌.اتفاقا من خودم از داشتن دختر بیشتر میترسیدم.اینکه با وجود قوانین ضد زن دادگاهها گرفتار مرد اشتباه و پدرسوخته ای نشن.
فکر میکنم مردها بالاخره گلیم خودشونو تو این جامعه از آب میکشن بیرون.

بچه هام موفق و خوش باشن برای منِ مادر کافیه،حالا اگه دور از منم باشن اشکال نداره.راستش خیلی روی بچه حساب نمیکنم.مگه خودم برای پدر و مادرم چی کار کردم که بخوام از نسل اینا توقع داشته باشم.
فقط دعا میکنم که خودم و همسرم محتاج هیچکس حتی اولاد نشیم.

آره حق با توئه، الان که فکر میکنم میبینم دخترها هم تو این جامعه زن ستیز و با این به قول تو قوانین ضد زن آیندشون هیچ معلوم نیست. البته برای خود خانواده ها شاید از جهاتی دختر داشتن دردسر کمتری داشته باشه و حتی بیشتر کمک حال و دلسوز خانواده باشه (البته که خیلی نسبیه و درمورد پسرها هم صادقه) اما برای خود دخترها تا وقتی این کشور و این قوانین اصلاح نشه مسیر سختی پیش رو هست. منم هی وقتها از این جهتها برای نیلا نگران میشم اما نمیدونم چرا در نهایت بیشتر نگران جنس پسر و مشکلاتش هستم تا دختر. البته که خدایی الان نگرانیهام کمتر شدند و فقط سلامتش رو از خدا میخوام، حتی حس میکنم یه تجربه جدیدیه و باید به استقبلاش برم.
خدا میدونه منم بچه هام رو برای آینده خودم و سامان نمیخوام، تنها و تنها به این جنبش که دورم شلوغ باشه و در پیری تنها و بیکس نباشم فکر میکنم، وگرنه که حاضرم خودم به اختیار خودم برم خانه سالمندان اما سربار بچه ها نباشم، هیچ توقعی هم ازشون ندارم.
الهی آمین. خدا پسرهای گلت رو برات نگهداره ترانه جون

تمشک پنج‌شنبه 8 مهر 1400 ساعت 12:37 https://mahbubedelam.blogsky.com

همه مادرها در زمان بارداری به بهترین و بدترین چیزها و اتفاقات برای خودشون و جنینشون فکر میکنن -پس بیخیال باش عزیزم-به جای فکر های دور دور برنامت رو بزار روی آماده کردن خودت و دخترت برای دنیا اومدن بچه

آره تقریباً این قضیه تو همه مادرها مشترکه، برای بعضیها هم مثل من پررنگتره این موضوع.
من که دارم نهایت تلاشم رو میکنمکه یکم بیتفاوت تر و خونسرد تر باشم اما تا جواب این آزمایش سل فری نیاد اصلاً نمیتونم. لطفاً خیلی خیلی دعا کن. این بچه به جونم بستست

الهام پنج‌شنبه 8 مهر 1400 ساعت 11:55

مرضیه مرضیه میخوام بکشمت با این فکرات. که خودت هم قبول داری. ببین میگن حتی اگر از ذهنتون، افکار منفی رد نکنید چون ممکنه طبیعت جذبش کنه. فقط مثبت فکر کن عزیزم. هنوز بچه متولد نشده.....
چرا به این فکر نکردی مثل خودت و شوهرت، پسر مهربونی بشه. دلسوز باشه . ادم مهمی بشه برای این دنیا. یه کوه محکم باشه برای شما و پدرش و خواهرش. چرا اخه من خیلی غصه میخورم افکار منفی زیاد داری درحالیکه میدونی و میتونی کم کم قدم برداری به سمت خوش بینی. حتی اسم وبلاگت پیشنهاد دادم قبول نکردی. حتی اگه بیم و امید داری چون نوشتی قطعا بیم و امید خواهد بود.
بخدا تو خیلی از زندگیهای ما همینه ولی من همیشه میگم ادم وقتی استرس داشته باشه یعنی خدا نیس و همیشه سعی میکنم استرس نداشته باشم تا حدامکان

چی بگم الهام جان، خودم بیشتر از هر کسی ناراحتم، خودم میدونم این افکار خیلیهاش به واقعیت تبدیل نمیشه، اما امان از فکرهایی که میان و میرن و نمیشه جلوشون رو گرفت. اینکه بگیم مثبت فکر کن در عمل راحته اما خداییش تو شرایطی که من الان دارم کار بینهایت سختیه. احساساتی که اینجا مینویسم حتی یک دهم چیزی که در واقعیت و روزمره باهاش درگیرم نیست...شرایط آدمها با هم قابل مقایسه نیست.
درمورد اسم وبلاگ اونوقت هم بهت گفتم، اگر کمی از این دلهره های لعنتیم کم بشه انشالله تغییرش میدم...اصلاً شاید وقتی مطمئن شدم حال نینی جدید خوبه همینکارو کردم.
تو جواب آیدا هم گفتم الهام جان، مقوله استرسی که ناشی از مشکل ریشه دار عصبی و روحی باشه ربط زیادی به ایمان و خدا و پیغمبر پیدا نمیکنه.... میدونی گلم، تا وقتی خدای نکرده دچارش نباشی نمیتونی حرفهای من رو درک کنی، امیدوارم با این اوصاف هیچوقت هم درک نکنی.

دریا پنج‌شنبه 8 مهر 1400 ساعت 11:45 http://qapdarya.blogfa.com

سلام عزیز
خوب وسلامت باشی
قربونت برم غصه نخور وقتی خدا یهویی بهت دوباره بدون دوا ودکتر بچه داده مطمپن باش خودش هواش رو داره بسلامتی بدنیا میاد
اول ازهمه ان شاالله سالم باشه بعدهرچی صلاح وخیره باشه دختروپسر فرقی نداره ولی الان بقولی جنسشون جور بشه ومزه پسرداربودن رو هم بچشی امید بخدا پسر باشه
من بچه ندارم ولی میدونم پسر داربودن هم لذت های خودش رو داره همونقدرکه ترس برا بزرگ شدن دختر هست برا پسر هم هست نگران نباش بسپار به خدا
ازاین روزها ولحظه هات لذت ببر .خدا هوات رو داره
این وسط ها هم اگه وقت کردی منم دعاکن ارزومه این حسرت ازدلم برداشته بشه منم مادربشم
من همیشه دعات میکنم ادم لایقی نیستم پیش درگاه خدا ولی دعات میکنم سلامت وشاد باشی
شرمنده دیر برات کامنت میذارم اینقد این روزها بابت خیریه سرم شلوغه روزهام رو گم کردم
عزیزم خدا دوستت داره وهوات رو داره خودت رو بسپاربهش مطمنم بهترین ها رو برات رقم میزنه
دختری رو ازطرف من ببوس من هنوز یادم نرفته کادوی دختری محفوظه پیشم .دیگه فکرکنم باید با کادو تولد پسری بفرستم
درپناه خدا شادوسلامت باشی

سلام دریا جانم
ممنونم ازت، نمیدونی چقدر تو ذهنم هستی، برات نذر کردم خدا حاجت دلت رو بده. تو رو خدا مثل همیشه صبور باش هر چقدر هم که سخته.
منم همه سعیم رو میکنم حالا که خدا این نعمت قشنگش رو برای بار دوم بهم داده قدر داشتنش رو بدونم و خودم رو از این نگرانیها رها کنم. میشه لطفاً برای سلامتی پسرم و خوب بودن جواب آزمایش دعا کنی؟ اگر شد حتی چند تا صلوات نذر کنی دریا جان؟ دل تو خیلی به خدا نزدیکه، اینو مطمئنم.
ای جانم.. همون دعایی که به خاطر بچه دار شدن من کردی و خدا جوابش رو داد بهترین هدیه برای نیلای من بود، قطعاً دعایی هم که الان برای سلامتی دومی هم میکنی، بزرگترین کادویی هست که بهم میدی.
امیدوارم بهترینها نصیب قلب مهربونت بشه، قلب مهربونی که پشتیبان اون همه بچه ناتوان و بیگناه هست.
التماس دعای زیاد دارم ازت دوست خوبم

خانوم جان چهارشنبه 7 مهر 1400 ساعت 18:42 http://mylifedays.blogfa.com

از قدیم گفتن دختر مال مردم ، تو خانواده من الان داداشم بیشتر به درد پدرو مادرم خورده و میخوره و مشکلی گرفتاری کاری دارن داداشم انجام میده و به دادشون میرسه تا ما که شوهر کردیم اومدیم ۱۰۰۰ کیلومتر دورتر ، یا اونی که شوهر کرده اخلاقش گند نمیره اونجا ، یا کار و کاسبی دارن یه جمعه میرن سر میزنن خدا کنه که هیچ وقت محتاج بچه هامون نشیم و اکه شدیم چه دخور چه پسرش به دادمون برسن انشاءالله

نمیدونم والا، الان دیگه این تفکر که دختر مال مردمه تا حد زیادی ورافتاده، چون زنها حقوق خودشون رو خیلی بیشتر از قبل به رسمیت شناختند و مردها هم کم و بیش به اون درجه از فهم رسیدند که نباید و نمیتونند تو این روابط اعمال نظر کنند، حالا نه اینکه این تفکر وجود نداشته باشه، هنوز تو روستاها و شهرهای کوچیک و با بافت سنتی هست، اما الان و تو قرن 21 و تو شهرهای بزرگ، دختر مال خودشه و اختیارش هم دست خودش.
اما خب این نظرات دوستان که انقدر از داشتن برادر خوشحالند برای من باعث دلگرمی و قوت قلبه و تا حد زیادی این افکاری که اینجا نوشتم رو کمرنگ کرده. الان فقط و فقط منتظر جواب آزمایش سل فری هستم. جز سلامتیش هیچی از خدا نمیخوام

فرناز چهارشنبه 7 مهر 1400 ساعت 18:21 https://ghatareelm.blogsky.com/

میگن میوه زیر درخت خودش میوفته، پسر تو هم مثل پدرش میشه حتماً، نگران نباش این فکرها رو هممون کم و بیش کردیم بخصوص منم همش نگران بزرگ کردن پسر بودم ولی هرچی بزرگتر میشه نگرانیم کمتر میشه. اگه باهاش دوست باشی و سعی کنی درست تربیتش کنی هیچ اتفاقی نمیوفته. می‌دونی بچه ها دنیا اومدنشون اصلا دست ما نیست، خدا خودش آفریده و خودش هم مراقبشه

چه جمله قشنگی، اولین باره میشنوم.
واقعاً با بزرگتر شدنش نگرانیهات کمتر شدند؟ پس چرا نیلای من هر چی بزرگتر میشه نگرانیها و دغدغه ها و مشکلات من بیشتر میشن؟
آره خدا که بزرگترین یار و همراه بچه هاست، منم سپردمش به خودش

خانوم جان چهارشنبه 7 مهر 1400 ساعت 16:48 http://mylifedays.blogfa.com

و اما در مورد قد و وزن نیلا من خودم خیلی وفته بچه هارو نبردم اما خب به نسبت همسن و سالهاشون تو فامیل میبینم چقدر ریزه ان خب ما هم هردومون ریزنقشیم قطعا بچه هامون درشت نمیشن اما خب نگران اینده شون هستم از طرفی میگم مگه ما خودمون قدمون کوتاه بود چی شد ؟ به مشکلی نخوردیم که ! اما خب به نظرم در صورتی این نادیده گرفته میشه که اینقدر قوی و اعتماد به نفسشون بالا باشه که اینا به چشم نیاد ، خدا بخواد عزیزت کنه خدا بخواد بزرگت کنه به قد و بالات نگاه نمیکنه نمونه ش همین فرهاد ایرانی یا مهرزاد که ماه عسل اومده بودن با اون قیافه خاص یا اون قد خیلی بلند اما خب چی شدن کی فکرشو میتونه بکنه ؟! به نظرم ما موظیم به عنوان پدرو مادر اول سلامت روح و روان اونهارو تامین کنیم و بعد تاجایی که میتونیم سلامت جسم و تغذیه شونو خدا هم خودش بهترین هست و بهترینهارو میخواد انشاءالله

حرفت صد در صد درسته، سامان قد متوسطی داره، اما اعتماد به نفس و عزت نفسی داره که به نظرم هیچکی به گرد پاش نمیرسه، اما خب من این اعتماد به نفس رو نداشتم حقیقتاً. امیدوارم بچه هام به همسرم برن.
چقدر قشنگ گفتی که اگر خدا بخواد عزیزت کنه به قد و بالات نگاه نمیکنه، آفرین به این نگاه زیبا.
امیدوارم همه بچه ها و از جمله بچه های ما سلامت وعاقبت بخیر و سرافراز باشند انشالله.

خانوم جان چهارشنبه 7 مهر 1400 ساعت 16:39 http://mylifedays.blogfa.com

سلام امیدوارم حالت خوب باشه ماشاللللللله تا کجاهاشو فکر کردی !! به قول بابام دخترو پسر هردوشون سرو ته یه پیازن دست اخرش تو میمونی و شوهرت ، وقتی مهراد رو حامله بودم شازده دلش دختر میخواست اما من پسر الان مهراد شده نفس و جونش چقدرم پربرکت بود قدمش به دنیا اومد دوماه بعدش خونه خریدیم ، موقع مه یاس هردومون میگفتیم پسر باشه که همجنس باشن داداش داشته باشه و ... دختر شد ! الانم من میگم دختر باشه باز خواهرا بیشتر دلسوز و همدم همدیگه ان تا برادرا ! خلاصه که هی به خدادستور میدیم این باشه اون باشه ولی ته ته تهش واقعا برای پدرومادر فقط سلامتی و عاقبت بخیری بچه هاشون مهمه البته هستن کسانی که به شدت رو جنسیت حساسن ولی خب ادم دوست داره جفتشونم داشته باشه مزه هردوشو بچشه من خودم الحمدلله خدا بهم لطف کرده هردوشو داده حالا ببینیم سومی چی میشه

سلام عزیزم
خودمم میدونم چقدر دارم به اتفاقات بد فکر میکنم، اما دست خودم نیست، چکار کنم؟
حرفت کاملاً درسته، الان تقریباً نگرانیهایی که تو این پست نوشتم تا حد زیادی کمرنگ شده و الان هیچی جز سلامتی و عااقبت بخیری بچه هام و اینکه پسرم صحیح و سلامت پا به این دنیا بذاره، مهم نیست.
الان من حتی ذوقزده ام از اینکه قراره سر بچه دومم کلی تجربیات جدید داشته باشم، ایشالا که سومی هم هر چی خیر و صلاحته باشه، برای من هم دعا کن لطفاً.

مریم رامسر چهارشنبه 7 مهر 1400 ساعت 16:32

سلام عزیزم،من پسوند اسممو میزارم رامسر تا شما راحت تر مریم ها رو بشناسین.من که بچه ای ندارم و تجربه ای داشته باشم اما میخوام بگم دختر و پسر هر کدوم مسعولیتهای خاص خودشون رو داره و هر کدوم نگرانی های مربوط به خودش رو میطلبه اما فکر میکنم همه اینا با یه برنامه ریزی و مدیریت درست و نهایتا سپردن خودمون و بچه هامون به خدا و اونچه که از جانب اون انفاق میفته خیره باعث بشه راحت تر زندگی کنیم.شما هر چی از دستتون بر میاد برا بچه هاتون انجام میدین دیگه مابقیش دست خودتون نیست همه این نکرانیا جور دیگه اش راجع به دخترم هست اینکه چقدر تو ایران در حقشون اجحاف میشه اگر روزی عاشق یه پسر بشه و چشمشو رو خانواده ببنده،اگر فردا روزی دختر عزیز دردونه خونه توسط اقوام شوهر اذیت بشه و……….میشه هزارتا ازین نگرانیا داشت اما قرار نیست همه اش اتفاق بیفته

ممنونم مریم جان. وای که چقدر هوس شمال و رامسر و نوشهر و گیلان زیبا کردم، خوش به حال شما که در چنین جای زیبایی زندگی میکنید.
حرف شما هم صددرصد درسته، قطعاً خدا برای هر بنده ای بهترین رو میخواد و اگر منو دوباره لایق مادرشدن دیده، حتماً بقیه مسیرو هم برام هموار میکنه.
خب آره درست میگی، در هر دو جنس هست اما بیا قبول کنیم که تو جنس پسر یه مقدار بیشتره، به نظر من اگر شوهر یه دختری خیلی هم بد باشه باز هم یه دختر خانوادش رو رها نمیکنه اما خیلی دیده شده که عروس بد باعث جدایی پسر از خانوادش شده، البته خدا شاهده من از بابت کمک حال بودن در آینده نمیگم، راضی نیستم از بچه هام کوچکترین خدمتی طلب کنم، بیشتر از جهت دل نبریدن از خانواده و کنار خانواده موندن میگم...اما در نهایت الان دلم از اون نگرانیها تا حد زیادی خالی شده و فقط و فقط به سلامتی بچه هام و عاقبت بخیرشون فکر میکنم.

رها چهارشنبه 7 مهر 1400 ساعت 15:49 http://golbargesepid.parsiblog.com

دوباره سلام راستی یادم رف بگ اینستا ندارم آخه من چه گناهی کردم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
راستی از بابت طولانی شدن کامنت قبلیم پوزش

ای جانم
خب اگه ایمیل داری ایمیلت رو بده، نه که یه شماره تماس بده تو واتس آپ برات بفرستم عزیزم
این حرفها چیه، نمیدونی چقدر خوشم میاد از خوندن کامنتهای طولانی. لطفا همیشه همینکارو کن

رها چهارشنبه 7 مهر 1400 ساعت 15:45 http://golbargesepid.parsiblog.com

سلام مرضی بانو
خدا رو شکر که عمل نیلا هم اوکی شد
میدونی که نبات پسره عایا؟؟؟ خخخ
فک کنم دقت نکرده بودی
هم سن نیلاس دیگه
منم مثه خودت هزار فکر جور واجور داشتم و دارم
فک کن به اینکه چه مادر شوهر جیگری میشم هم فک میکردما خخخخ
دوست ناباب و دختر بازی و اعتیاد و هزار خطر ....
نمیدونم تو وبم گفتم از بارداریم یا خیلی سر بسته گفتم
ولی من تو بارداری با همه نگرانی هایی که معمولا یه آدم داره مواجه بودم و یه سری نگرانی های وحشتناک هم به خاطر پاره ای مسائل سر سلامتی جنین داشتم و...
حتی به سل فری اکتفا نکردم رفتم بعدش آمینو کردم فک کن!!!!!! در این حد
از طرفی ویار و تهوع و.... تا روز آخر تا حد مرگ بدحال و هیچی نخور بودم....
ولی یه حسی داشتم که هر روز انگار روی آب راه میرفتم
نگم از شادی...
اینکه معجزه ی خدا درونه منه... دست و پا و قلب و مغز می آفرینه برام انگار منو داشت دوباره می آفرید
انگار نشستهبودم و میدیدم دارم آفریده میشم از اول و روح در من دمیده میشه
هر روز هر روز حسم همین بود
نگم چه قد بارداری سختی داشتم
چه پر استرس و پر خطر....
ولی اون حس منو زنده نگه داشت
انگار من بادبادک بودم که توآسمون پرواز میکردم پرنده بودم ابر بودم آب بودم بارون بودم ماه و خورشید بودم
من همه بودم....
گفتم برات بنویسم که دری به روت بازه که بهشت رو میتونی ازش ببینی....
سختیاش زیاده ولی فقط به نور نگاه کن به نوری که بهت میتابه و قلبت رو روشن میکنه

سلام رها جون
وای راست میگی؟ چرا فکر میکردم دختره؟ شاید از روی اسمش بود، شایدم از روی یه سری رفتارهای خیلی محبت آمیزش که نمیتونستم تصوری غیر از دختر بودن داشته باشم.
اتفاقاً انقدرم خوشحال شدم که نگو، چون به نظرم نبات تو نمونه یه بچه تو دل برو و مهربون و شیرین زبونه و من به شخصه حض میکنم وقتی راجبش مینویسی.
وای چقدر قشنگ و زیبا توصیف کردی، اصلاً کل وجودم پر لذت شد، بخصوص اون قسمت که گفتی انگار من بادکنک بودم.....
نباید و نمیذارم این روزهای پر استرس لذت مادرشدن دوباره و برای آخرین بار رو ازم بگیره.
ممنونم ازت دختر خوب، مامان مهربون

شمیم چهارشنبه 7 مهر 1400 ساعت 13:58 http://Mamanyekta

سلام مرضیه جون
قدمش پر خیر و برکت
هیچ فرقی نمیکنه پسر و دختر...تربیت اگر غلط باشه دختر هم میتونه بلای جون خونواده اش بشه.تدبیت اگر درست باشه پسر های زیادی هستن که افتخار خانواده اشون هستن
از نظر خواهر یا برادر داشتن برای نیلا هم همینه...همسر من یه خواهر داره که اگر وبلاگ منو خونده باشی میدونی چقدررررر با هم جفت و جوریم و رفت و آمد داریم.میدونی میخوام بگم صرفا خواهر داشتن باعث نمیشه نیلا تنها نباشه،یه برادر خوب هم میتونه جای هزار هزار خواهر رو برای نیلا پر کنه
فقط یادت باشه نه نیلا برتره چون فرزند اوله،نه بچه دوم وجودش بخاطر از تنهایی در اومدن نیلاست!!
همیشه همیشه اینو بخاطر داشته باش که وجود هرکدومشون تو زندگی منحصر به فرده!!
شاید بارداری ناخواسته ات حکمتش همینه،اینکه اگر خودتون اقدام میکردین بخاطر نیلا بود ولی اون بچه میخواسته بیاد تا ثابت کنه خودشه که اهمیت داره

سلام شمیم عزیز، ممنونم ازت گلم
خیلی کامنت خوب و با ارزشی گذاشتی برام، بخصوص اون قسمت آخر که گفتی بچه دوم وجودش به خاطر از تنهایی درومدن بچه اول نیست و وجود هر بچه ای منحصر به فرده، از این جنبه حداقل تا الان بهش نگاه نکرده بودم، ممنون که منو روشن کردی، صددرصد همینه، میدونم نیلا با وجود برادر هم خوشبخته انشالله به شرطیکه به قول شما درست تربیت شده باشه، منظورم هر دو بچه هست.
آفرین به همسر شما، ببخش این مدت از دنیای وبلاغگ نویسی دور بودم، حتماً باید بیام و مفصل پستهات رو بخونم.
اون بچه میخواست بیاد تا ثابت کنه خودشه که اهمین داره....مرسی که اینو گفتی

آیدا سبزاندیش چهارشنبه 7 مهر 1400 ساعت 13:39 http://Sabzandish3000.blogfa.com

و یه چیز دیگه اینکه قدیما کلی بچه می اوردن همسایه مادر بزرگ من چهارده تا بچه داره خالم نه تا بچه داره هر کدوم دکتر و مهندس و یا مستقل و زندگی خوب دارند ، اون روزها اینقدر نمینشستند فکر کنن غصه اینو بخورن قد بچشون چقدر میشه یا بیست سی سال دیگه چی میشه توکل به خدا داشتند خدا هم براشون میرسوند کمک میکرد بچه ها بزرگ میشدن میرفتن پی کار و زندگی ، اینقدر سخت نگیر عزیزم دو تا بچه که چیزی نیست، درسته که سختت میشه درکت میکنم اما خدا اسونش میکنه خدا هر روز کمکت میکنه اینقدر سخت نگیر مردم تو یه وجب جا چندتا بچه دارن عین خیالشونم نیست ، هر بچه ای که متولد میشه صلاح خدا بوده خواست خدا بوده که به این دنیا بیاد شاید دنیا رو تغییر بده جای بهتری برای زندگی کنه ، نشین فکرتو سمی کن الکی. خدا رو شکر سر کار میری هم خودت هم همسرت به هر حال خدا بزرگه ، نیلا هم بزرگتررو عاقل تر میشه،سخت نگیر, وقت های بیکاری فیلمهای طنز ببین تو اینستا پره اینقدر بامزن کلی میخندی

حرفت درسته عزیزم، کلاً هر چی آدم بیخیال تر باشه بهتره. قبول دارم کلاً یه مقدار زیادی سخت میگیرم و جلو جلو به اتفاقات آینده فکر میکنم اما خب ایشده یکی از ویژگیهای شخصیتی من، تغییرش هم دیگه با این سن و سال ممکن نیست پذیرفت و فقط سعی کرد تبعات منفیش رو به حداقل رسوند.
انشالله که همه چی بهتر میشه. اتفاقاً زیادی تو اینستا پرسه میزنم، ترجیح میدم کمتر برم، خیلی وقت و انرژی و هزینم رو میگیره

آیدا سبزاندیش چهارشنبه 7 مهر 1400 ساعت 13:28 http://Sabzandish3000.blogfa.com

مرضیه جان ، بهت حق میدم که نگران باشی و هزار طور فکر و خیال تو ذهنت نقش ببندن که در آینده چه پیش خواهد آمد اما با عرض شرمندگی باید بهت بگم تو اصلا ایمان و اعتقاد و‌باور واقعی و قلبی به خدا و حکمت و صلاحش نداری و فقط در حد حرف و گفته و یا یک نماز ساده و رعایت یک سری احکام دینی تصور میکنی واقعا عمیقا به خداوند و حکمت پنهانش باور و ایمان داری. اگر قلبی به خداوند و حکمت و صلاحش ایمان داشتی ذره ای نگران و مضطرب نمیشدی و حتی یک ثانیه هم آینده بدی برای فرزندت تصور نمیکردی.داری ناشکری میکنی داری پیشاپیش برای مسائلی که حتی شاید یک درصد هم به وجود نخواهند آمد از حالا نگرانی به خرج میدی و به جای اینکه دل و امیدت رو وصل کنی به خدا و بسپاری به خداوند، با افکار شیطانی ، ذهن و روان خودت رو سمی میکنی.از تجربه خودم برات بگم که من دیدم اطرافیانم و حتی خانوادم اصلا پشتیبان من نیستند و فقط بلدن منو قضاوت کنن و نمک روی زخم باشن. راااحت گذاشتمشون کنار و نسبت بهشون خنثی شدم نه کینه دارم نه نفرتی فقط رهاشون کردم و تمام امید و‌ توجهم رو بردن سمت خدا و گفتم خدایا من جز تو پناهی ندارم چاره ای ندارم تو خودت بهم امید و انگیزه برای زندگی بده خودت بهم هدف بده و هدایتم کن که من از همه دل بریدم جز تو. خدا هم کمکم داره میکنه و واقعا اون انرژی و نیروی بیکرانش رو در زندگیم حس میکنم.کاری به دیگران نداشته باش دلتو بده دست خدا و بهش وااااااقعی ایمان داشته باش که اگر واااقعی به وجود و کمک خداوند ایمان داشته باشی زندگیت سراسر ارامش و لذت میشه، باور کن جدی میگم.همه ما یک طورایی دست تنها هستیم و بار زندگی بیشترش رو دوشمونه ولی چه میشه کرد؟ زندگی همین پستی و بلندی هاست همین سخت و آسان شدن هاست که اگر اینطور نبود اصلا معنایی نداشت. چشم بر هم بگذاری بچه های نازت بزرگ شدند موفق شدند و میبینی تمام نگرانی هات بیهوده بودند و به جای اینکه شکرگذار باشی و لذت ببری بیهوده وقت و ذهنت رو صرف افکار سمی کردی. به هر حال بچه هات هم سرنوشت و قسمت خودشون رو دارند این ناشکریه که تو کار خدا دخالت و پیشبینی بد کنی. قشنگ دلتو بده به خدا و یه مدت عین خیالت هم نباشه رو روال کارهاتو انجام بده و پیش ببر.

آیدا جان این موارد خیلی هم ربطی به دین و ایمان نداره عزیزم، تو بعضی آدمها درجه استرس و اضطراب بیشتره، وقتی هم تلفیق بشه با یه مشکل روحی و روانی ریشه دار از زمان بچگی نمیشه خیلی هم ربطش داد به دین و خدا و ایمان. راستشو بخوای منم هیچوقت ادعای با ایمان بودن رو نداشتم، همیشه اعتقد دارم اگر هم پایبند بودم بیشتر به ظاهر دین بود اونم کژدار و مریض. ته دلم عاشق خدا و معنویاتم، اما ما جزء بزرگان و اولیای خدا نیستیم که اینجور موقعها به صرف اعتقادات آروم بشیم، قطعاً تاثیر داره اما نه درمورد کسی که استرس و نگرانی و افکارش تا حد زیادی برمیگرده به مشکلات روحی و روانی و ترشح نشدن یه سری آیتم ها در مغز! یعنی یک واکنش کاملاً شیمیایی.وقتی این پست رو مینوشتم دقیقا از بابت چنین سرزنش شدنهایی نگران بودم، حتی توی پستم هم چندباری بهش اشاره کردم. اینم چندین بار گفتم که خودم بیشتر از هر کسی خودم رو سرزنش میکنم و عذاب وجدان دارم. من آینده بدی برای بچم پیش بینی نمیکنم، فقط از بابت خودم و اینکه از عهده مسئولیتها بربیام نگرانم و اینکه بتونم به شخصه آینده خوبی براش تامین و تضمین کنم.
من که همه کس و تکیه گاهم خداست، جز اون کسی رو ندارم، امیدوارم اگر گناهی با این افکار مرتکب میشم منو ببخشه و در این امتحانات سخت منو پیروز کنه.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.