بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

معجزه زندگیم، پسرکم به دنیای کوچیک من خوش اومدی...


بنام خدای معجزه آفرین...
 پسرکم روز چهار فروردین ۱۴۰۱ ساعت نه و چهل دقیقه صبح به دنیا اومد... روزی که معجزه دیگه ای تو زندگیم رقم خورد...
از شب قبلش بهتره زیاد صحبت نکنم، تا صبح نخوابیدم، تازه ساعت سه و نیم برقها رو خاموش کردیم اما در نهایت تا صبح نتونستم بخوابم، هم هیجانزده و کمی نگران بودم هم به دلیلی که اینجا زیاد توضیح نمیدم بدجور دلم شکسته و چشمم گریون بود...
همون نیمه شب پست وبلاگی نوشتم و اینستاگرامم رو آپ کردم و من و سامان هر دو برای پسرکمون فیلم ضبط کردیم درست مثل زمان نیلا...

صبح نیلام رو بوسیدم و مادر سامان از زیر قرآن ردم کرد و همراه همسرم و پدرش راهی بیمارستان شدیم...

بعد هم که انتظار در بیمارستان برای تشکیل پرونده و  بعدش آزمایش و گرفتن نوار قلب نوزاد و شنیدن صدای قلبش و...

استرس که داشتم اما کمتر از زمانی بود که نیلا رو به دنیا میاوردم..‌ 

قبل رفتن به اتاق عمل چند تایی با سامان پیامک دادیم، اون پیامک‌های عذر خواهی و عاشقانه من پیامک های پر از گله و ناراحتی ‌و حتی وصیت درمورد بچه هام و... روزهای آخر خیلی خوب نبودیم، شب قبل عملم تیر خلاصو زد، ازش متنفر شده بودم! راجب اینکه چی باعث ناراحتی شده بود الان خیلی وقت گفتنش نیست، اما شب عملم دلم رو بدجور شکست‌‌‌... متاسفم واقعا. اینکه شب عید سرش کلاه رفته بود و بی پول بود و...همش قابل درک بود، خیلی وقت بود شاد و سرزنده نبود و زیاد بحثمون میشد، اما من خودم هم کم گرفتاری و فکر و خیال نداشتم. هر پولی که بابت حقوق و مزایا شب عید به حسابم میومد ( خدا رو شکر پربرکت بود امسال) در عین خوشحالی ، باعث بغضم میشد بابت دست خالی و شرمندگی شوهرم اما اینا تقصیر من که نبود... شاید باید بیشتر درکش میکردم اما مگه شرایط من با اون وضع بارداری و ... بهتر بود؟ 
برم سر اصل مطلب. گفتنی خیلی زیاده.  قبل رفتن به اتاق عمل سامان رو که پشت در بلوک زایمان ایستاده بود صدا کردم که بیاد امضای رضایت عمل و... رو انجام بده و بعد من راهی بشم، اومد داخل، دم گوشم گفت دوستم داره و شرمندست و عذرخواهی کرد، دستمو گرفت و سرمو بوسید و... زیاد نشد باهام حرف بزنه چون باباش هم که پشت در بود اومد داخل، اونو هم بغل کردم و گفتم برام دعا کنه و گوشیمو تحویل شوهرم دادم و با هر دو خداحافظی کردم... از اونجا هم که وارد یه اتاقی شدیم و با سه چهار تا خانم باردار دیگه کارهای نهایی قبل عمل مثل وصل کردن آنژیوکت و زدن سرم و‌‌ گرفتن فشار خون و گرفتن نوار قلب جنین و پرسیدن یه سری سوال و گرفتن اطلاعات لازم مثل حساسیت دارویی و گروه خون و... انجام گرفت. برخورد پرسنل و پرستارها خوب بود شکر خدا. از اونجا به ترتیب صدا می‌کردند که برند برای عمل و نیمساعت بعد اسم منو گفتند و همراه یه پرستار راهی بخش زایمان شدیم. اونجا دکترم رو دیدم و فهمیدم خیلی دیرتر از زمانیکه اون گفته بود رسیدم و درواقع زمان رو اشتباه فهمیده بودم ! خانم دکترم گفته بود یربع به شش بیمارستان باشم و هفت و نیم عمل بشم، من تازه هفت و نیم رسیده بودم بیمارستان و همه برنامه های دکتر و اتاق عمل و...رو ندونسته به هم ریخته بودم! وقتی دکتر بهم گفت باورم نمیشد چنین اشتباهی کرده باشم، کلی شرمنده شدم و عذرخواهی کردم، شوهر خانم دکتر بیرون بیمارستان همراه بچش تو ماشین منتظرش بود و بیمارستان دیگه ای هم عمل داشت! برنامه عمل‌ها همه جابجا شده بود و همش هم به خاطر این بود که درست پیام دکتر رو نخونده بودم اما خانم دکترم انقدر مهربون و فهمیده و خانم بود که وقتی ناراحتی منو دید گفت عیب نداره عزیرم و خودتو ناراحت نکن... واقعا ممنونم ازش بابت همه آرامشی که قبل عمل بهم داد. بعد هم وارد اتاق عمل شدیم، بهم گفتند روی تحت بخوابم، تختش خیلی باریک بود، اولش فکر نمی‌کردم اونجا اتاق عملی باشه که قراره بچم به دنیا بیاد، آخه اصلا شباهتی به اتاق عمل بیمارستان عرفان که نیلا رو اونجا به دنیا آورده بودم نداشت، شبیه یه سالن بزرگ بود که انگار ورود و خروج بهش خیلی راحت بود. 
 به دکترم گفتم اول خودمو به خدا و بعد به شما میسپارم و گفتم خودتون هم برام دعا کنید که اون گفت فقط خودتو به خدا بسپار و الان تویی که باید برای من دعا کنی و... چقدر این زن ماه بود، خدا حفظش کنه الهی. بهش گفتم میشه بچم که به دنیا اومد براش قرآن بخونید؟ گفت تو گوشش اذان میگه... بعد هم دکتر بیهوشی اومد، برعکس زمان نیلا، متخصص بیهوشی زن بود، کمی استرس داشتم و مثل سه تا عمل جراحی قبلیم می‌ترسیدم بیهوش و بیحس نشم و متوجه درد بشم!!! اما خب آمپول رو که زدند پاهام گرم و بعد بی حس‌شد و چند بار که سوزن زدند و چیزی متوجه نشدم عملو شروع کردند، کاملا هوشیار بودم، برعکس زمان نیلا کششهایی که روی شکمم موقع برش و درآوردن بچه حس میکردم خیلی کمتر بود و پسرکم در زمان کوتاه‌تری نسبت به نیلا به دنیا اومد، صدای گریشو که شنیدم دلم آروم شد، بهم نشونش دادند، خیلی کوچیک و ظریف بود، کوچیکتر از نیلا حتی...و این شد که پسرکم ساعت نه و چهل دقیقه صبح روز پنجشنبه چهارم فروردین ۱۴۰۱ به دنیا اومد، قربون صدقش رفتم و بهش خوش آمد گفتم، بعد پسرمو بردند و به خودم هم دارویی زدند که حالت خواب و بیدار داشتم اما کاملا متوجه حرفهای دکتر و دستیارش بودم و هر از گاهی هم سوال میپرسیدم، حتی یادمه پرسیدم بعد عمل کی بیام برای ویزیت و... به خاطر دیر اومدن من، طفلی دکترم مجبور بود سریعتر کار کنه و من همش نگران بودم مبادا کارها سرسری انجام بشه، چون کلی آدم بعد من منتظر بودند برای عمل، یادمه مدام به پرسنل می‌گفت یربع دیگه مونده یکم دیگه مونده..
اینجا قبلا نگفتم اما من غیر سزارین عمل مینی ابدوی شکم هم همزمان انجام دادم برای جمع شدن زیر شکمم بعد زایمان که باعث شد به جای بیست دقیقه عملم یکساعت و نیم به طول بکشه و واسه همین زمان بیشتر حتی اولش بهم گفتند شاید مجبور به بیهوشی کامل به جای بی حسی باشیم که در نهایت دکترم گفت همون بی حست میکنیم، خودم هم ترجیح میدادم بی حس شم تا مثل زمان نیلا بچم رو موقع عمل ببینم. برعکس زمان نیلا که با اینکه عمل جراحیم کلا بیست دقیقه شد،  اما تو همون بیست دقیقه تنگی نفس و حالت تهوع گرفتم اما اینبار نه تنگی نفس داشتم و نه تهوع، حتی استرس هم نداشتم و آروم بودم، فقط اولش کمی نگران بودم و دهانم خشک شده بود و دلم آب میخواست که نمیشد بخورم اما همون هم با وصل کردن سرم خوب شد و استرسم هم دو سه دقیقه بعد شروع عمل از بین رفت.. 
آخرای عملم دوباره از پرستار خواستم یکبار دیگه پسرمو ببینم، آوردنش و گذاشتنش روی صورتم، دهان و لبشو بوسیدم و گفتم خوش اومدی مامان جان، خوشبخت بشی عزیزم.
قبل و حین عمل سعی کردم دوستان وبلاگیم و بخصوص اونایی رو که ازم خواستند دعا کنم با ذکر نام یاد کنم، انشالله که قابل باشم و دعام مستجاب باشه. 
خلاصه که عمل خیلی خوبی بود، پر از آرامش. دکتر بهم گفته بود موقع تولد بچه دم گوشش اذان میگه، تو حالت بیهوشی متوجه نشدم اینکارو کرد با نه اما حتما انجام داده... 
عملم که تموم شد دکتر گفت همه چی خوب بود و یه سری توصیه ها هم تو همون اتاق عمل بلافاصله بعد جراحی کرد مثل بستن گن شکمی و خوراکی‌هایی که باید بخورم و منم انقدر حین عمل هوشیار بودم که متوجه همه چی باشم. عمل که تموم شد از دکتر و همه پرسنل تشکر کردم و باز هم عذر خواهی کردم که برنامه های دکترو به هم زدم. بعد عمل هم منو بردند بخش ریکاوری و بهم سرم زدند، دکتر یکبار دیگه هم اونجا اومد بالای سرم و توصیه کرد حتما گن ببندم و  روز سوم پانسمانم رو تو حموم باز کنم و با شامپو بچه بشورم و ۱۴ فروردین برم پیشش برای ویزیت بعد زایمان... یکساعتی هم تو ریکاوری بودیم و با خانمهای دیگه مثل خودم راجب زایمان و بچه های قبلی و ... صحبت میکردیم و بعدش منو بردند بخش. دو تا خانم پرستاری  که همراهم بودند موقع بردن من به بخش،  کلی باهام شوخی می‌کردند تو آسانسور، بخصوص با اسم فامیلم و منم سر به سرشون می‌ذاشتم، جوری برخورد می‌کردند که انگار منو خیلی وقته میشناسن، یکیشون گفت مرضیه تو به این خشکلی برای چی موهاتو کوتاه کردی! واقعا که!!! حیف اون موهای بلند قشنگ نبود؟ حالا اصلا منو ندیده بوند و نمی‌شناختند و نمی‌دونستن سه چهار روز قبلش کوتاه کردم، میخواستند شوخی کنند باهام.. تو مسیر بردنم به بخش، اولین نفر شوهرمو دیدم  با یه لبخند بزرگ. حالموپرسیدگفتنم خوبم، ازش پرسیدم  پسرمونو دیدی؟ خوبه؟ که گفت خیلی، به اون دو خانم همراهم هم مژدگونی داد. بعدش هم منو بردند تو اتاق خودم و لباسمو پوشوندند. خدا رو شکر برخوردها خیلی خوب و پر از مهربونی بود و موقع گذاشتنم روی تخت همه جوره مواظبم بودند که کمترین درد رو داشته باشم و اذیت نشم و در مجموع نسبت به زمان نیلا با اینکه بیمارستانش به کیفیت و با کلاسی و تمیزی بیمارستان نیلا یعنی بیمارستان عرفان نبود و پرسنلش هم به اون زیبایی و خوش تیپی نبودند، اما خوش اخلاق و مهربون‌بودند که برای من خیلی مهمتر از کلاس و... هست و خلاصه در نهایت همه چی با آرامش انجام شد...یعنی میتونم بگم پشیمون نیستم که در آخر به جای بیمارستان لاله و گاندی و عرفان که اگر قرار بود دکترهای قبلی رو انتخاب کنم بیمارستان محل زایمانم میشدند، به این بیمارستان معمولی و درجه دو رفتم، البته ناگفته نمونه که بیمارستان قدیمی بود و سرویس بهداشتیش که من روش حساسم زیاد تمیز نبود و اینکه گاهی باید یه درخواست رو چند بار تکرار میکردی تا بیان بالای سرت اما خب این قضیه تو بیمارستان عرفان که نیلا رو به دنیا آوردم و بیمارستان خصوصی گرونی هم هست بازم بود و احتمالا تو بیشتر بیمارستان‌ها هم همینه و پرسنل آماده و حاضر در خدمت تو یکی نیستند معمولا.
تو بخش که بودم خیلی زود مادر  و خواهر کوچیکم رضوانه اومدن دیدنم و گفتند پسرت خیلی بانمکه، حال خودم هم خوب بود و هنوز بیحس بودم،  خیلی زود بچمو هم آوردند پیشم و کنارم خوابوندند، الهی قربونش برم خیلی ریز و گوگولی بود، وزنش رو نوشته بودند ۲ کیلو و ۹۴۰ و قدش ۴۷. نیلا سه کیلو و هشتاد بود و قدش ۴۸، یعنی از نیلا هم کوچیکتر بود اما به نظر خودم به پسرم میخورد قد ‌و وزنش کمتر از اونی که تو کاغذ نوشتند  باشه، خیلی کوچیک بود. خلاصه که پسرکم هم مثل نیلا ریزه میزست، خب طبیعتا ترجیح میدادم قدبلندتر به دنیا بیاد که در آینده هم خیلی کوتاه نباشه اما خب در نهایت نمیشه زیاد هم انتظار داشت، من و سامان هم خیلی درشت و هیکلی نیستیم به هر حال و اینکه سلامتیش صد درصد مهمتره برام در وهله اول.. 
حال خودم هم بد نبود، پمپ درد گرفته بودم که دردم رو کنترل میکرد، هر چند به نظرم شیاف کفایت میکرد و بیخود هزینه اضافه بابت پمپ درد دادم. یادم رفت بگم من درخواست فیلمبرداری حین عمل هم درست مثل موقع تولد نیلا داده بودم اما ظاهراً به موقع هماهنگ نشد و کسی حین زایمان برای فیلمبرداری نیومد... حیف شد، سامان لحظه آخر هماهنگ کرده بود نمی‌دونم چی شد که کسی نیومد. از طرفی مردد بودیم اتاق خصوصی بگیریم یا نه اما وقتی برام شرایطش رو توضیح دادند و امکاناتش رو گفتند، دیدم اصلا نمیرزه دو میلیون اضافه تر فقط بابت یک شب اتاق خصوصی بدم اونم فقط برای اینکه اتاقم یه تخته باشه! تازه از نظر ملاقات کننده ها هم تفاوت زیادی با اتاق دو نفره نداشت و اجازه ملاقات به اون صورت نمیدادند و علیرغم اینکه سامان پرسید میخوای اتاق خصوصی بگیرم برات؟ گفتم نه و بیخود دو تومن بیشتر نمیدم برای امکانات یه ذره بیشتر و به نظرم تصمیم خوبی هم گرفتم بخصوص که هم اتاقیممون هم خیلی خوب بود و همراهش که مادرش بود کلی تو تعویض لباس بچه و کمک به من که به پسرم شیر بدم باهام همکاری کرد، چون مادر و خواهر کوچیکمم اصلا وارد نبودند بچه به اون کوچیکی رو بغل کنند و بذارنش روی سینم که بهش شیر بدم و همش می‌ترسیدند بیفته! اما اون خانم بغلی کلی کمک می‌کرد و حتی جدا از نوع خودش، به پسرم ترنجبین هم داد و کلا حضورش باعث دلگرمی بود. خلاصه که خیلی خوب شد بیخودی اتاق خصوصی نگرفتم و اون خانم کمک حالم بود.
یه موضوع مهم هم حضور خواهر بزرگم بود که برای ساعت ملاقات همراه بچه هاش اومد و کلی خوشحالم کرد، با اینکه اصلا داخل اتاق من برای ملاقات راهش نمیدادند و با بدبختی و اصرار تونست وارد بشه... 
البته اینم بگم که بعد سال تحویل خودم بهش زنگ زدم و عید و تبریک گفتم و گفتم چهارم فروردین زایمانم هست و خوشحال میشم بیای دیدنم...

با اینکه کم و بیش حدس میزدم دلش طاقت نیاره و بیاد ملاقات اما وقتی فهمیدم واقعا اومده، خیلی خوشحال شدم...  با یه جعبه شیرینی اومد و کلی قربون صدقه پسرم رفت و دسته جمعی عکس گرفتیم و...
برای شب هم از خاله کوچیکم خواستم بیاد و پیشم بمونه که اونم لطف کرد با وجودی که جایی دعوت بود اومد و انصافا خیلی خوب بهم رسیدگی کرد...خب واقعا برای شب موندن کسی پیش من کلی بالا و پایین کردیم، مامان من و مامان سامان که نمی‌تونستند، سر نیلا خواهرم مریم رود که اینبار اصلا نمیشد، سونیا خانم که اصلا تهران نبود و رشت لود، قرار بود رضوانه پیشم بمونه که همه میدونستیم چقدر ناوارده و براش سخته موندن و رسیدگی به من و نوزاد، همینکه بهم گفت میاد برام ارزش داشت اما میدونستم چقدر سخت میشه براش. این شد که تصمیم گرفتم به خالم بگم، خاله ای که شاید سالی یکبار هم نشه ببینمش. بازم خدا خیرش بده اومد و بهم خیلی خوب رسید. 
بدترین لحظه زایمان هم درست مثل زمان نیلا وقتی بود که باید از تخت بلند میشدم و راه میرفتم یا روی تخت برای خوردن نوشیدنی و... جابجا میشدم که واقعا درد وحشتناکی بود و امانم‌ رو بریده بود، اما با همه اون دردها باز هم بیشتر از زمان نیلا اذیت نشدم و این در حالی بود که برشم به خاطر عمل مینی ابدو سه برابر زمان نیلا بود، با این حال انصافا دردم بیشتر از اون موقع نبود در حالیکه دکترم بهم گفته بود به خاطر دو تا عمل همزمان قراره درد بیشتری داشته باشم اما در حد همون زمان زایمان نیلا بود بلکه شاید یکم هم کمتر،  بخصوص روز دوم و قبل ترخیص از بیمارستان که به نظرم موقع ترخیص درد خیلی کمتری به نسبت زمان ترخیص نیلا داشتم... 
روز پنج فروردین حدود ساعت یازده تا دوازده و نیم سامان اومد و کارهای ترخیص رو انجام داد و  حدود ساعت یک لباسمو پوشیدم و با خالم راهی خونه شدیم. هزینه بیمارستان و عملم خیلی بیشتر از تصورم درومد که خب بخش عمدش بابت عمل دومم بود... اما خب هر طور بود به لطف خدا جور شد هرچند دستمون خالی شده. 
دیگه چند تایی همراه پسرکم تو بیمارستان و موقع خروج عکس گرفتیم و دیگه حدود ساعت دو ظهر رسیدیم خونه. بابای سامان اومد استقبالمون و در حالیکه سامان فیلم می‌گرفت وارد ساختمون و آسانسور شدیم و رفتیم بالا. مامان سامان اسفند دود کرد و با سلام و صلوات بچه رو بردیم داخل خونه. اول از همه نیلام رو دیدم و داداشش رو نشونش دادم، ذوق کرد اما نه اندازه ای که فکر میکردم بیشتر متعجب بود بچم... چقدر دلم براش تنگ شده بود. مامان سامان می‌گفت در نبود من خیلی سراغم رو میگرفت. 
بچه رو بردیم و اتاقشو که بابا و مامان سامان تزیین کرده بودند و درواقع همون اتاق نیلا بود نشونش دادیم و بعدش هم چند تایی همگی با نینی عکس گرفتیم. خالم هم که با ما اومده بود سریع بچه رو برد حموم کرد و چون خودش عازم سفر بود، سریع ناهار خورد و سامان بردش که برسونه خونه... خودم هم وسایل بیمارستان رو تند و تند جابجا کردم و همه لباسها رو ریختم لباسشویی ‌و هر چی همراهمون بود رو شستم و خودمم رفتم و دوش گرفتم و عجیب بود که با وجود درد تونستم همه اینکارها رو بکنم، خیلی خوب بود... 
ساعت چهار ظهر تازه نشستم ناهار بخورم که  وسطش مادرم و خواهر بزرگم با بچه ها اومدند خونمون. خب میدونستم عصر میان اما فکر نمی‌کردم انقدر زود و ساعت چهار برسند. یه خورده خونه نامرتب بود و وسایل بیمارستان هنوز دم در و اینور و اونور ولو بود. از اون جهت معذب بودم، .. اما در کل خوشحال بودم که خواهر بزرگم هم اومده خونمون... دو ساعتی بودند و  ازشون پذیرایی کردیم. دیگه مریم عیدی نیلا رو که عروسک و لباس و... بود بهش داد و کادوی پسرکم رو هم مامانم و هم مریم بهش دادند، دستشون درد نکنه. منم به عسل و رادین خواهرزاده هام عیدیشون رو که پول بود دادم و حدود دو ساعت بودند و رفتند، قرار بود فردا صبحش عازم سمنان باشند.
همون شب هم خواهر کوچیکم و شوهرش هم اومدند و کادوی پسرم رو هم که کارت هدیه بود دادند. باز تو این وضعیت مالی کمک کننده بود.
خواهرشوهرم شمال بود و تازه قراره امروز نه فروردین بیاد دیدن بچه (پست رو به تدریج و از هفت فروردین نوشتم و کامل کردم، امروز که ۱۱ فروردین منتشرش می‌کنم باید بگم همون نه فروردین عصر اومدند و کادوی پسرم رو که یه پلاک ان یکاد طلا بود دادند) راستش دلیل دعوای شب زایمان من با سامان هم گله کوچیکی بود که خیلی ملایم بهش کردم که چرا خواهرش برای تولد پسرمون نیومد و کاش بود و بخصوص که خودش بیمارستان تخصصی زنان کار می‌کنه میتونست تو بیمارستان همراهی کنه و کمک خوبی باشه... همین باعث دعوای بدی درست شب زایمانم شد و تا صبح گریه کردم و خاطره بدی برام به جا موند. من خیلی آروم گله کردم اما سامان شلوغش کرد. متاسفم واقعا...
شایدم تو ایام عید توقع نباید می‌داشتم نمبدونم، به سامان گفتم منم موقع زایمانش نمیام و همین باعث بحث و دعوا شد. کی فکرشو میکرد اینطوری بشه؟ شایدم من نباید چنین حرفی رو شب عمل میزدم که اینطوری نشه و تا صبح گریه نکنم و تو دو تا اتاق جدا نخوابیم!!! کینه اون شبو از سامان هنوز به دل دارم!
این چند روز هم حسابی درگیر پسرم هستم، هشت فروردین بردمش برای غربالگری نوزاد و تست زردی، بماند که چقدر به خاطر گرفتن آزمایش زردی ازش و پیدانشدن رگش و اذیت شدن بچم گریه کردم و زار زدم! سه بار خون گرفت و گفت قابل قبول نیست! چقدر بد و بیراه گفتم بهش تو دلم... انگار جگر خودم رو پاره پاره می‌کردند.
مامان بابای سامان تا دهم پسرم پیشم هستند و نمی‌ذارند هیچکاری بکنم و حسابی بهم می‌رسند اما خب به هر حال کارهای پسرم با منه و کارهای نیلا رو هم هر از گاهی باید انجام بدم. 
از نیلا بگم که اولش ارتباط خیلی خاصی با داداشش نگرفت اما از روز دوم به بعد خیلی بهش نزدیک شد و مدام دستشو میگیره و میگه دوستش دارم... همه سعی میکنیم هواشو داشته باشیم و بهش حسابی محبت کنیم که حسودی نکنه اما در کل این چند روزه بینهایت لجباز و جیغ حیغو شده وحسابی من و سامان رو کلافه کرده...خیلی خیلی نگران رفتارهای نیلا هستم و یکم که سر پا شدم می‌برمش پیش یه روان درمانگر خوب، شایدم بردمش مهد کودک حتی اگر شده دو سه روز در هفته. 
این وسط چند باری هم من و سامان در حضور بابا و مامانش بحثمون شده و باعث ناراحتیشون شدیم اما الان چند روزه بیشتر مراعات میکنیم و در ظاهر خوبیم، اما معتقدم خیلی بیشتر باید روی رابطمون کار کنیم ، من که ته دلم خیلی ازش دلخور و عصبانیم و نمیتونم راحت ببخشمش اما باید درستش کنیم... فعلا بیکاره، نمی‌خوام سراغ کار قبلیش بره با اینکه پیشنهاد هم داره، خودم ازش خواستم بره اسنپ!!! راضی نیست اما راضیش کردم تا وقتی موقعیت مناسب‌تری پیدا بشه. مهم نیست اینهمه سابقه و سواد و تحصیلات و ...وقتی شب عید دستش خالی موند فهمیدیم اونجا دیگه جای موندن نیست. این روزها اصلا حال روحیش خوب نیست، خدا کنه بتونه خودش رو پیدا کنه.
اینم بگم که شش فروردین سالگرد ازدواجمون هم بود و سامان بهم یه شاخه گل سرخ و پول به عنوان هدیه داد که یه جورایی حکم عذرخواهی هم داشت، اما حقیقت اینه که من بر ای اولین بار تو این سال‌ها سالگرد ازدواجمون رو یادم رفت. زندگی ما به یکباره دستخوش تغییرات زیادی شده، کجا پارسال این موقع فکر میکردم امسال همون موقع یه پسر دارم که جونمو براش میدم؟ زندگی عجب بازیهایی داره...
شب بیداری ها و کارهام خیلی زیاد شده، نگران وقتی هستم که تنها میشم و مامان و باباش میرن، روزها و شبها تقریبا هر یک ساعت و نیم یا دو ساعت مشغول شیردادن و گرفتن باد گلو و عوض کردن پسرم هستم، بینهایت دوستش دارم، اصلا باورم نمیشد اینطوری بتونم دوباره عاشق بشم، برای من تک تک لحظاتی که پسرم تو آغوشم هست و شیرش میدم و... با همه خستگی‌ها چیزی شبیه معجزه میمونه. از همین الان حس میکنم خیلی دوستم داره، بعد خوردن شیر بهم زل می‌زنه و انگار داره ازم تشکر می‌کنه...متاسفانه اولین نشونه های افسردگی بعد زایمان رو دارم احساس میکنم، خیلی میترسم ازش، لطفا دعا کنید بتونم از عهده روزهای سخت بربیام.
اینم  اولین پست بعد تولد پسرکم، خیلی طولانی شد تازه جزییات زیادی رو هم ننوشتم...از وقتی اینستاگرامم رو فعال‌تر کردم حس میکنم حضور یا پیامهای دوستان در وبلاگم کمتر شده، این ناراحتم می‌کنه اما از طرفی تند تند نوشتن در وبلاگم با وجود دو تا بچه و دسترسی نداشتن به سیستم و وای فای تو خونه راحت نیست و اینستاگرام این خلا رو تا حدی جبران میکنه، اما حقیقت اینه که برای من اولویت اول و آخرم وبلاگم هست. 
خب کم کم پست مربوط به تولد پسرم رو می‌بندم. انگار باری از دوشم برداشته شد، برام مهم بود با همه مشغله ها زودتر این پست رو ثبت و منتشر کنم. گاهی فکر می‌کنم اینهمه جزیی نوشتن احمقانه و حوصله سربر هست، حس میکنم هیچ وبلاگ نویسی قدر من همه چیو ریز به ریز توضیح نمی‌ده و وقایع رو تا این حد جزیی توصیف نمیکنه، اما خب برای خودم به شخصه مهم هست که همه چیز رو مفصل و ملموس بنویسم و در آینده با خوندنش خاطرات روزهای مهم زندگیم یادم بیاد، امیدوارم شماها از خوندنش خیلی هم خسته نشده باشید، تازه فکر کنید همه اینها رو با گوشی و طی چند روز ذره ذره تایپ کردم!!! و بینش هزار بار کار پیش اومد و رفتم و اومدم...
مرسی عزیزانم که همراه من بودید و تو اینستاگرام و به طرق دیگه احوالمو این چند روز پرسیدید. 
مجدد میگم آدرس اینستاگرام من برای دوستانی که تو کامنت خصوصی میپرسند 
roozanehaye.marzieh@  که فقط مختص دوستان وبلاگی نزدیک و مورد اعتماد هست
و shiva.1984@ که پیج عمومی تر و قدیمی تر منه.

دعا کنید لایق مادری دو تا فرشتم باشم و به یمن قدوم پسرکم، زندگیمون بهتر و گرمتر بشه.  آمین

نظرات 21 + ارسال نظر
فرزان دوشنبه 15 فروردین 1401 ساعت 08:04

مرضیه جان قدم نورسیده خیلی مبارک باشه . انشالله زیر سایه پدر و مادر بزرگ بشه. دو تا بچه واقعا انرژی زیادی از آدم می گیره هر چقدر هم فرد صبوری باشی بالاخره به خاطر فشار کاری زیاد ممکنه ادم ممکنه کم بیاره . تا اونجایی که می تونی کمک بگیر . هر چند نهایتا بار اصلی رو دوش مادره

ممنونم عزیزم سلامت باشید.
من تازه از دیروز با بچه ها تنها شدم و با اینکه ساک و ناهار هم از قبل داشتیم متوجه شدم چقدر کار سختیه، از پرستاری تا حدی که بشه کمک می‌گیرم اما به هر حال محدودیت‌هایی هست و به قول شما آخرش هم بازم روی دوش مادره.
امیدوارم بتونم مدیریت کنم اوضاع رو.

پرند( راضیه اینستا) یکشنبه 14 فروردین 1401 ساعت 16:12

سلام،انشالله قدم پسرت پر از خیر وبرکت باشه

من عاشق همین طولانی وبا جزییات نوشتنت هستم عزیزم

سلام راضیه جون، ممنونم از دعای خیرت.
چه عالی همین حرفها بهم انگیزه نوشتن میده

الهام یکشنبه 14 فروردین 1401 ساعت 15:11

عزیزم قدم نورسیده مبارک ،کوچولوت خوشقدم باشه و به زودی آرامش به زندگیت برگرده ، بازم خدا رو شکر که خودت سرکاری همسرتم اگه موقعیت کاریش درست بشه مطمئنا اخلاقشم بهتر میشه

مرسی الهام جون ممنونم از آرزوهای خوبت، انشالله همینطور باشه و روز به روز اوضاع ما بهتر بشه.
آره به خدا خیلی خوبه که من شاغلم.
درمورد همسرم هم یقینا همینطوره. اون آدم خیلی خوبیه اما بد آورده تو حوزه کاریش. آرزومه به خاطر خودشم که شده وضعیت کاریش خوب بشه.

مریم رامسر شنبه 13 فروردین 1401 ساعت 20:25

اینم بگم خیلی خوشحالم تو لاله زایمان نکردین،نمیدونستم قبل زایمان چطور بگم نگرانتون نکنم ولی نهایت دلو به دریا زدم نرسای اونجا فقط بلدن به قر و فرشون برسن،پول گرون خدمات درمانی صفر

پس چه خوب شد مریم جون که اونجا نرفتم.
اتفاقا وقتی حضوری به بیمارستان سر زدم حس خوبی نگرفتم و با تعریفهایی که شنیدم فکر نمی‌کردم انقدر محیطش دلگیر باشه اما از رفتار پرسنل خبر نداشتم، اما حس کردم خیلی گرم و صمیمی نیستند.
دیگه قسمت ما هم این بود

هدا شنبه 13 فروردین 1401 ساعت 09:17

سلام مرضیه جانم،
عکس های قشنگتون رو دیدم، قدم پسر قشنگت مبارک باشه، واقعا شرایط سختی در پیش داری، نیلا و بیکاری همسر و بیبی کوچولو
تا جایی که امکانشو داری کمک بگیر و سعی کمی بی خیال تر بشی نسبت به همسر، امیدوارم کم کم همه چیز رو به راه بشه
راستی اسم پسر گلت چیه؟

سلام عزیردلم.
ممنونم هدا جون
آره واقعا شرایط سختیه، نمی‌دونم چطور از عهده امور و این اتفاقات جدید زندگیم برمیام. درسته که داشتن پسرم برام پر از حسهای خوبه اما چالشها مون هم خیلی زیاده، اول از همه با دخترم راستش و بعد هم همسرم و رابطمون و بیکاریش...
باید مدیریت کنم همشو، لطفا انرژی مثبت بفرست برام.
عزیزم با اسمش کلی چالش داشتم و هنوز شناسنامه نگرفتیم براش، حتما تو پست اینستاگرامی راحبش کوتاه می‌نویسم

آیدا سبزاندیش جمعه 12 فروردین 1401 ساعت 18:05 http://sabzandish3000.blogfa.com

راستی اسم پسرت چیه مرضیه جان؟
این کوچولو موجب رفع کدروت تو و خواهرت شد چقدر زیبا. مرضیه جان یک چیزی بگم؟ ما آدمها یک جایی تو زندگی به این نتیجه میرسیم که بهتره سطح توقعات و انتظاراتمون از دیگران رو به حداقل برسونیم مثلا اینکه توقع داشته باشی سونیا موقع زایمان بالا سرت باشه و کمکت کنه خب نمیگم توقع بی جایی هست به هر حال عمه بچته و کارش تو بیمارستانه اما وقتی سطح انتظاراتمون از دیگران رو کاهش بدیم اونوقت زود دلخور نمیشیم.تو زن قوی و با اراده ای هستی دیدی که بدون بودن سونیا هم زایمان کردی و از پس همه چی براومدی این خدا بود که به تو کمک کرد نه سونیا.

راجبش تو یه پست جدا می‌نویسم آیدا جون حالا یا اینجا یا تو اینستاگرام چون یکم ماجرا داشت موضوع اسمش.
والا رفع کدورت رو که نمی‌دونم، اما همینکه پیشقدم شدم و با تماس باهاش باعث شدم به دیدن پسرم بیاد خوشحالم...اما فاصلم رو باهاش حفظ میکنم صددرصد.
درمورد سونیا هم الان واقعا معتقدم نباید سخت میگرفتم و کام خودمونو شب زایمان تلخ میکردم، اونم برنامه خودشو داشت به هر حال اما دوست داشتم حداقل می‌گفت بهم که دوست داشته حضور داشته باشه اما نشده... به هر حال گفتنش به همسرم اونم شب زایمانم اشتباه محض بود.
قطعا از این به بعد سعی میکنم از همه آدمها کمترین توقع رو داشته باشم حتی از مادر خودم اینطوری راحت ترم...زندگی یاد گرفتن همین درسهاست دیگه.
واقعا تا خدا با منه به خلقش نیاز ندارم

آیدا سبزاندیش جمعه 12 فروردین 1401 ساعت 18:00 http://sabzandish3000.blogfa.com

سلام
مرضیه جان نمیدونم چرا تازگی ها با خواندن پست هات اشکم سرازیر میشه به خصوص این پست آخر که اشکمو کامل در اورد و تک تک لحظه هایی که توصیف کردی رو تصور کردم و اشک ریختم برات. انگار قشنگ دردها و احساساتت رو خودم حس میکردم. واقعا برات خوشحالم که به سلامتی و خوبی پسرت رو به این دنیا آوردی. خیلی خوشحالم که مرخصی زایمان داری و میتونی مدتی به خودت و روحیت و بچه هات برسی.مرضیه جان من اینو مطمئنم که شرایط زندگیتون بهتر میشه اینو مطمئنم که همسرت کار مناسب پیدا میکنه و به درآمد کافی میرسه.یک روزی به حرفم میرسی الان شاید بگی برای خودش یک چیزی میگه اما تو دلم حسی هست که میگه زندگیت خیلی بهتر میشه حالا به هر طریقی.به خودت برس غذا بخور مکمل اگر لازمه بخور شیر و لبنیات بخور تا مواد مفید بدنت کم نشه و عصبی بشی. تو زن قوی و با عرضه ای هستی تو الگوی منی تو واقعا لیاقت بهترین ها رو داری.تمام این سختی ها که تحمل کردی همشون یک روزی پاداش میشن برات شک نکن. چه پسر قشنگی داری عکسشو تو اینستاگرام دیدم و خیلی دوستش داشتم. الان که دارم برات تایپ میکنم اشکم میریزه چون تمام شرایطی که وصف کردی رو احساس کردم. تولد یک فرزند تولد یک انسان .... چقدر شیرینه. من از خدای بزرگ میخوام سختی هات آسان بشن و دوره مرخصی عالی رو سپری کنی.من از ته قلبم برات دعا میکنم مرضیه جان چون تو الگوی منی. الگوی صبر و تلاش.راستی منو دعا کردی موقع زایمان؟! منو یادت بود؟!

ای جانم چرا آخه عزیز دلم؟
چقدر احساسات نابت رو زیبا بیان کردی، اشک منو هم که درآوردی دختر.
آخه چقدر تو حرفهای قشنگ و امیدوارکننده میزنی همیشه می‌دونی چقدر برام ارزشمنده؟ میدونی حتی با خوندنش هم کلی دلم قرص شد که اوضاع قراره بهتر بشه؟
قشنگ معلومه حرفات از ته دل برمیان و برای همین به دل میشینند. من کجا و الگوبودن کجا عزیزم، نظر لطفته ، اما به خدا تو لایق بهترین‌هایی، می‌دونم روزی که اراده کنی و مسیر و برخی تفکراتت رو که به قول خودت متعصبانه بهش چسبیدی عوض کنی کلی اتفاقات خوب و شیرین تو زندگیت میفته.... نه تنها تو خودم هم باید خیلی تفکرات و روشهای قدیمم رو عوض کنم تا بتونم زندگیمو بهتر کنم و آرامشم رو بیشتر...
ایکاش آیه ان مع‌العصر یسرا مصداقش رو تو زندگی هر دوی ما نشون بده...آمین...
عزیزم یادم بود با اسم هم دعا کردم برات، الهی که قابل باشم و مستجاب بشه، بازم برات دعا میکنم، روزی که خبر خوشبختی و ازدواج موفقت رو بشنوم روز خیلی قشنگی برای منه عزیزم

فهیمه جمعه 12 فروردین 1401 ساعت 17:03

سلام مرضیه جان
عزیزم خیلی تبریک میگم تولد گل پسرتو خوشحالم که بسلامتی زایمان کردی و الان حال هر دوتون خوبه...
ان شالله که قدمش خیر و پرروزی باشه تو زندگیتون
اسم این کوچولوی خوشگل رو چی گذاشتی؟
راستی مرضیه جان در نهایت دکتر سومی عملت کرد؟
میشه اسم دکترتون بپرسم؟

سلام فهیمه جون، ممنونم عزیزم. سلامت باشی... و سپاس از دعای خیرت.
آره عزیزم دکتر سومی عمل کرد، فقط دو بار پیشش ویزیت شدم اما کاش از اول میرفتم. اسمش دکتر سیده زهرا میرشریف.
درمورد اسمش هم حتما تو پست جدیدم میگم، حالا یا اینجا یا تو ایتستاگرام، آخه یکم ماجرا داره

رها جمعه 12 فروردین 1401 ساعت 14:09 http://golbargesepid.parsiblog.com

سلام سلام مرضیه جونم
مبارکه ایشالا چش نخوره ماشالا
خدا حفظتون کنه براهم
بمونید کنار هم شادان باشید
سخت نگیر کلا همه مون پریود مغزی میشیم که در مواقع تنش بیشتر میشه مرد و زن نداره
مراعات همو بکنین تا کم کم اوضاع رو روال بیفته
وووووی ینی الان یه نوزاد مگولی پگولی داری؟؟؟؟؟ منم ذوق دارم براتتتتتتتتت اوخی از طرف من شت گردنشو بو کن و دستاشو ناز کن

سلام عزیزم. ممنونم گلم، خدا پسر قشنگتو نگهداره برات که با خوندن کارها و حرفاش کلی ذوق میکنم
پریود مغزی رو خوب گفتی! آره به خدا باید خیلی بیشتر از قبل مراعات کنیم دیگه الان دو تا بچه داریم باید خودمونم بزرگ بشیم.
باورت میشه خودم هنوز باورم نمیشه؟ من حتی فکر نمی‌کردم یه بچه رو هم بتونم داشته باشم... الهی که لایقشی باشم.
او خدا حتماااا نمیدونی چقدر خودم این بو رو دوست دارم!!! خدا کنه حالا حالا ها بمونه

آرزو جمعه 12 فروردین 1401 ساعت 14:04

ای جانم. قدمش مبارک و پربرکت. ان شالله سلامت و خوشحال باشین همگی در کنار هم همیشه
راستش رابطه ی تو و خواهرشوهرت رو نمی دونم. من بر اساس رابطه های اطراف خودمون میگم که واقعا نباید ازش توقع می داشتی که بیاد. البته که کار شوهرت خوب نبود که داد و بیداد راه انداخت درسته دست تنها بودی و کسی نبود که شب پیشت بمونه اما خدایش خواهرشوهرت نباید به این خاطر برنامه هاشو تغییر میداد. خدا رو شکر که همه چیز به خوبی و خوشی گذشت. مطمئنم خودت از پس مدیریت همه چی برمیای.

مرسی آرزو جون، سلامت باشی و دلشاد.
قبول دارم حرفتو درمورد خواهر شوهرم و میپذیرم اما چون موقع نداد نیلا هم نبود و بعد چند روز اومد (البته مادر شوهرم گفت مریض بوده) یکم بیشتر حساس شدم... نمی‌خواستم شب پیشم بمونه خدایی، چون به شخصه باهاش راحت نبودم صرف حضورش برام کافی بود... که اونم به نظرم نباید شب آخری کاممونو تلخ میکردم و واقعا بهتر بود توقع نمی‌ذاشتم اما رفتار همسرم هم اصلا خوب نبود، یکم همدل باید می‌بود حداقل با اون وضع من...
مرسی عزیزم که دلگرمی میدی، لطفا خیلی دعا کن پر از تشویش و دل نگرانیم.

فاطمه جمعه 12 فروردین 1401 ساعت 11:48

قدمش مبارک. ان شاالله با خودش کلی برکت و شادی میاره. اسم گل پسر رو چی گذاشتین؟

ممنونم فاطمه جون سلامت باشید.
والا هنوز شناسنامه نگرفتیم اما حتما تو پست بعدی یا تو اینستاگرامم می‌نویسم. کلی سر اسمش چالش داشتیم

حمیده جمعه 12 فروردین 1401 ساعت 09:49

قدم نو رسیده مبارک. انشاالله که سالم و سلامت باشه و عاقبت بخیر.
به نظر من که خیلی خوبه با جزئیات کامل بنویسید. من خودم جزئیات بارداری و زایمان‌هام یادم رفته! یعنی کلا حافظه ی خوبی ندارم!
امیدوارم همیشه شاد و سلامت باشید.

مرسی حمیده جون، سلامت باشید. چه دعایی بهتر از عاقبت به خیری؟
منم دقیقا به همین خاطر همه چیو با جزییات می‌نویسم دوست دارم بعدا که میخونم همه چی یادم بیاد، چون منم حافظم تعریفی نداره.
مرسی گلم به همچنین

الهام جمعه 12 فروردین 1401 ساعت 02:19

سلام مرضیه جان. قدم گل پسر ان شالله خیر باشه ان شالله به خوبی و خوشی این دوران که در حین لذت، سختیا و فشارهای زیادی بهت میاد، بگذره
حرکات نیلا کاملا طبیعیه سعی کن پسرت خوابه، تایم بیشتری با نیلا بگذرونی و این اطمینان بهش بدی که اول اون مهمه برات و بعد پسرت
خدا کمکت کنه به زودی راه بیفتی ، تو دختر توانمندی هستی در رابطه با همسرت، سعی کن بیخیال باشی و بگذری
متاسفانه اقایون ایرانی،خانم باردار و زایمان کرده اصلا درک نمیکنن موفق باشی عزیزم
التماس دعا

سلام الهام جانم امیدوارم در کنار بچه ها خوب و سلامت باشی.‌
انشالله همینطور باشه،امبدوارم لذتش به سختیهاش بچربه و بتونم از عهدش بربیام.
درمورد نیلا هم باید خیلی حواسم باشه بخصوص که دختر خیلی حساسیه و حتی با همسن و سالاش فرق داره. حتما مراقبم.
آره واقعا، البته همسرم خیلی جاها سعی میکرد درکم کنه اما در نهایت با عصبانیت های آنیش همه چیو خراب می‌کرد، خودم هم کم مقصر نبودم، به قول معروف زیاد انگولکش میکردم. امیدوارم به خاطر بچه ها اوضاع رابطه ما بهتر بشه.
شما باید برای من دعا کنی عزیزم، خیلی بهش نیاز دارم

نازنین پنج‌شنبه 11 فروردین 1401 ساعت 23:56 http://manamdegeh.blogfa.com/

خوش قدم باشه عزیزم

اتفاقا باجزئیات نوشتنت را من دوست دارم

ممنونم نازنین جون.
چقدر عالی و چه خوب که اینو می‌شنوم

خانوم جان پنج‌شنبه 11 فروردین 1401 ساعت 23:43 http://mylifedays.blogfa.com

حتما که لایقی عزیزم والا خدا دوتافرشته بهت نمیداد ، بازهم مبارکه قدم نورسیده تون ، اگه تونستی اسم دکتر و بیمارستانت رو بگو ، خداروشکر که کمتر اذیت شدی خیلی خوشحال شدم امیدوارم نیلا هم کم کم به وجود داداشش عادت کنه خب خودت هم خوب میدونی باید خیلی بهش توجه کنید ، من با وجود توجه زیاد به مهراد بازهم تا کسی رو میبینه میگه مامان و بابام منو دوست ندارن مه یاس رو دوست دارن ! به هرحال حسادت طبیعی مخصوصا که نیلا دختر و حساس تر و باید خیلی حواست بهش باشه ، پسرتم فوی العاده بانمک و دوست داشتنی قطعا با خودش کلی برکت و نعمت میاره ، از اومدن خواهرت هم خوشحال شدم خداروشکر که به دنیا اومدن پسرت باعث شد کدورت بینتون ازبین بره و بیاد دیدنت . مراقب خودت و فرشته هات باش

مرسی عزیزم ایشالا که توفیق مادری کردنشون رو داشته باشم.
دکترم خانم سیده زهرا میرشریف هست تو خیابون نبرد. خیلی دوستش داشتم و خوشحالم که در نهایت انتخابش کردم، شاید اگر مطبش نزدیکتر بود به خونمون زودتر پیشش میرفتم، بیمارستان هم بیمارستان نجمیه که خب به با کلاسی بعضی بیمارستانهای خصوصی نیست ( البته خودشم خصوصیه) اما پرسنل خوبی داشت .
والا درمورد نیلا می‌دونم کار سختی در پیش دارم، خدا کمکم کنه که نذارم آسیب روحی جدیدی به خاطر حضور برادرش بهش وارد بشه، این چند روز حسابی از خجالت همه ما درومد.
مرسی از تعریفت از پسرم عزیزم
والا کدورت بین من و خواهرم رو نمی‌دونم رفع شده باشه، من موقع تحویل سال بهش زنگ زدم و عیدو تبریک گفتم و گفتم خوشحال میشم که بیای، خدا رو شکر اونم اومد اما قطعا فاصلمو باهاش حفظ میکنم، می‌دونم هر آن ممکنه دوباره بحثی پیش بیاد اگر نزدیک تر بشیم...با این حال اومدنش خوشحالم کرد.
تو هم مراقب خودت و بچه ها و تودلی باش عزیزم

مریم رامسر پنج‌شنبه 11 فروردین 1401 ساعت 22:44

سلام و تبریک مجدد
عزیزم شاید باورتون نشه با اینکه ندیدمتون و در حد. وبلاگ میشناسمتون اما فوق العاده حسم نسبت به بارداری و بدنیا اومدن پسرتون مثبته،بار اولی که وبلاگتونو پیدا کردم تند تند پستا رو خوندم اولین پستی که بعد ازون گذاشتین پست رمز دار خبر حاملگیتون بودشاید برا اینه،من بیصبرانه منتظر بودم با جزییات و ریز ریز بنویسین وقتی نوشتین خواهرتون اومد ملاقات بغض کردم،پسر کوچولو حتما با اومدنش کلی اتفاقای شاد رو رقم میزنه،راجع به خواهرشوهرتونم بنظرم بیشتر نگرانیه زایمانتون دامن زد به این رفتار وگرنه که به هر حال عید بود و کارمند بوده الویتش راحتی و استراحت خودش بود اگر میموند محبتش رو نشون میداد ولی حالا که نبود وظیفه ای هم نداشت،راجع به روابط خودتون و همسرتون هم همینکه قبول دارین اشتباهی هست و بعضی موارد از جانب شما هست و منکرشون نمیشین و برای از بین بردنشون تلاش میکنین خیلی عالیه
ببوسین بچه های گلتونو

°سلام عزیز دلم...
نمیدونی چقدر حس خوبی از کامنتت گرفتم مریم جان... امروز که بعد ده روز با بچه ها تنها شدم و پر از تشویش و دل نگرانیم خوندن پیامهای اینطوری و حس اینکه برای انسانهای مهربونی مثل خودت مهمم، دلگرمم میکنه .
چقدر خوب که پیدام کردی و با من همراه شدی. خدا کنه حس مثبتی که داری درست باشه و اوضاعمون روز به روز بهتر بشه...
اومدن خواهرم منو هم خوشحال کرد، شاید اگر خودم موقع تحویل سال زنگ نمیزدم نمیومد اما خوشحالم غرورمو زیر پا گذاشتم تا پسرکم موقع تولد شاهد حضور کل اعضای خانوادم باشه.
درمورد خواهر شوهرم کاملا درست میگی، به نرم نباید سخت می‌گرفتم و به قول تو وظیفه ای نداشت اما چون موقع تولد نیلا هم نیومده بود و اون موقع هم عید نبود و اول آذرماه بود( البته مادرشوهرم گفت مریض بوده) یکم حساستر شدم اما در نهایت قبول دارم نباید شب آخر به شوهرم میگفتم وقتی می‌دونم روی خواهرش خیلی حساسه.
خیلی موارد از جانب خودمه مریم جان، خیلی‌ها هم از جانب اون، باید درستش کنیم، حداقل من باید بتونم، اونطوری اون هم رفتارهاش تغییر می‌کنه.
قربونت عزیزم. خیلی خوب و خانمی، برام دعا کن

سارینا2 پنج‌شنبه 11 فروردین 1401 ساعت 22:34 http://sarina-2.blogfa.com/

سلام مرضیه جان
باز هم تولد پسرت رو تبریک میگم
ببین تفاوت رفتاری بچه اول خیلی طبیعیه
بالاخره توجه کمتری دریافت میکنه مادرش بیشتر خسته و بی حوصله میشه و ...
ولی به هر حال زندگی همینه دیگه
راستی نمی دونم وبلاگ مامان مینا یا همون بلاگر کبیر رو می هونی یا نه، من از نظرات روانشناسش خوشم میاد
مائده رو میگم
یه بار شمارشو ازش گرفتم
البته باید بگردم تا پیداش کنم
اگر خواستی برات پیدا می کنم می فرستم
در مورد لجبازی های دخترت شاید بتونه کمکت کنه
راستی چرا به پرستار نیلا نمیگی بیاد کمکت کنه؟
مگه نگفتی در هر حال حقوقش رو میدی؟
خوب بیاد کمکت
دیگه از رفتن مادرشوهرت هم آسیب نمی بینی
من هم اون موقع که بچه دومم اومد از وقتیزکه پرستار رو گفتم اوند هم خودم یه نفسی کشیدم هم تونستم به بچه اول برسم هم اون از پرستار یه توجهی دریافت می کرد
کلا لازم بود به نظرم
مخصوصا اگه داری حقوقشو میدی خوب می تونی از منافعش هم سود ببری

در مورد خواهرشوهرت، به نظرم شما نباید ازش توقه می داشتی بیاد برای زایمانت، و البته اون یا همسرت هم نباید از شما انتظار داشته باشن
ولی من اگر جات بودم به هنسرم نمی گفتم اون باید میومد منم نمیرم
فقط تو ذهن خودم با خودم عهد می کردم که برای زایمانش نرم
حالا شایدم تا اون موقع تصمیم من عوض می شد ولی اون شب برای راضی کردن خودم و خنک شدن دلم به خودم می گفتم برای زایمانش نمیرم و خودمو آروم می کردم
ولی به نظر من هیچ کس نباید از هیچ کس هیچ توقعی داشته باشه اینجوری خیلی راحت تر و منطقی تره
البته من اگه جای همسرت بودم می گفتم اومدن و نیومدن اون دست من نیست و شما هم مختاری متقابلا برای اون بری یا نری

راستی چه خوب شد که با خواهرت آشتی کردید البته شاید لازم باشه بازم فاصله ای رو حفظ کنی ولی در هر صورت اینجوری اعصاب خودتو مادرت و خواهرت خیلی آروم تره

سلام سارینا جون ممنونم..
آره عزیزم وبلاگشو میخونم، منم درمورد روانشناسش خوندم، اتفاقا به شدت من و همسرم دنبال روانشناس خوب میگردیم، رفتارهای نیلا کلافمون کرده و کم آوردیم... خیلی هم ربطی به تولد برادرش نداره، حتما شماره اون یا هر کسی که به نظرت خوبه برام بگیر و بهم بده، ممنون میشم.
والا خیلی به این فکر می‌کنم که چطور از پرستار کمک بگیرم، با توجه به اینکه شبها بیدارم و تازه صبحها تا هر که نیلا و پسرم خوابند کنی می‌خوابم و پرستارم هم تا دو بیشتر نمیتونه بمونه نمی‌دونم چطور میتونم ازش کمک بگیرم، چند تا گزینه رو بررسی کردم باید ببینم در نهایت چطور میشه ازش استفاده کرد. امر میشد بعد از ظهر نیومد عالی میشد... به هر حال من دارم حقوقش رو میدم، باید یه طوری ازش کمک بگیرم. الان که مادرشوهرم اینا هم دارند میرند پر از تشویش و نگرانیم بابت اینکه از عهده امور برمیام یا نه ... امیدوارم همه چی خوب پیش بره. فعلا که کمی افسردگی اومده سراغم...
من به حرفات درمورد خواهر شوهرم فکر کردم، واقعا درست میگی، شاید نباید توقع می‌داشتم و قطعا اشتباه من بود که شب آخر به همسرم گفتم... اما به قول تو انتظار داشتم همسرم اونطوری که تو گفتی پاسخ بده نه که دعوا راه بندازه... اگر به عقب برمی‌گشتم هرگز عنوان نمی‌کردم و به قول تو به وقتش عمل میکردم.
آره خوب شد، اما سخت بود غرورتو زیر پا بذاری وقتی هنوز معتقدی اون بوده که در حقت بد کرده، ولی همینکه موقع زایمانم اومد کلی حس خوب بهم داد همون بس بود برام.
صددرصد و قطعا فاصلمو حفظ میکنم، دیگه هرگز اونطوری بهش نزدیک نمیشم.

شکوفه پنج‌شنبه 11 فروردین 1401 ساعت 22:09

ستم تبریک میگم انشالله قدمش خیرباشه.اتفاقامن عاشق جزیی نویسیت هستم عالی مینویسی.چقدرمهربان وبدون کینه هستی که به خواهرت زنگ زدی فکرمیکنم خواهرت منتظر تلنگر واشاره بود واونم دلش برات تنگ شده بود

مرسی شکوفه جان ممنونم
چه خوب، وقتی اینو می‌شنوم حس بدی که بابت نوشته هام میاد سراغم از بین می‌ره.
منم باهات هم نظرم. اون واقعا منتظر تلنگر بود، زیر پا گذاشتن غرورم در حالیکه حس میکردم ذره ای مقصر نبودم سخت بود اما دوست نداشتم موقع زایمانم من و پسرم تنها باشیم.
از تصمیممم در نهایت راضی هستم

مریم ... پنج‌شنبه 11 فروردین 1401 ساعت 21:44

عزیزم مجدد قدم نورسیده مبارک انشالله با خودش صفا شادی و برکت آورده باشه براتون ..‌ اتفاقا خیلی خوی میکنی جزئیات می نویسی من کیف میکنم

مرسی مریم جون. الهی آمین
واقعا ممنون که دلگرمی میدی عزیزم گاهی خودم از این طولانی نوشتنم حس بد میگیرم

حسین پنج‌شنبه 11 فروردین 1401 ساعت 20:53

ایشالا پسر نازنینتون موفق بشه توی زندگیش مرسی وقت گذاشتید نوشتید تجربیاتتون رو.

ممنونم حسین آقا. مرسی که کامنت گذاشتید و یا آوری کردید مخاطب آقا هم دارم
موفق باشید

سارا پنج‌شنبه 11 فروردین 1401 ساعت 19:45

قدمش خیر باشه براتون....وای چقدر خوشحال شدم خواهر بزرگتون امد بیمارستان....خدایا....خیلی خوشحال شدم تو این لحظه های حساس تنها نموندی...الاهی شکر که تن خودت و گل پسرت سالمه....بی خیال خواهر شوهر...کلا از آدمها نباید انتظار داشت.هر کی اومد و کمک کرد دمش گرم هرکی هم نیومد به درک!!!والا....روحتو آزار نده به خاطر این مسائل....من کربلا رفتنی زنگ خواهر شوهر زدم منتها شیفت شب بود بیمارستان و فقط شوهرم باهاش خدافظی کرد سریع....حالا که برگشتیم زنگ زد و فقط با شوهرم حرف زد و زیارت قبول گفت!!همین قدر کینه ای!!!
ولی به خودم میگم بی خیال....مگه چقدر زنده ای؟نعمت حیات رو صرف آدمهایی که لیاقتتو ندارن نکن

مرسی سارا جانم... آره خدا رو شکر اما می‌دونی چیه؟ اگر خودم باهاش موقع تحویل سال تماس نمیکرفتم و تبریک نمیگفتم و تاریخ زایمانم رو بهش نمیگفتم احتمال نیومدنش خیلی زیاد بود. خوشحالم غرورم رو زیر پا گذاشتم و اینکارو کردم. اینطوری به قول تو موقع زایمان تنها نبودم.
حرفت درسته عزیرم‌، اما بعداً که دوباره فکر کردم دیدم انقدرها هم به قول خودت مهم نبود که شب آخری رو با آوردن اسمش به خودمون تلخ کنم.
ای بابا، واقعا چرا آدمها اینطوری رفتار میکنند؟ تو که در هر حال رنگ زده بودی و اون برنداشته بود! به نظرم اصلا به روت نیار که فکر نکنه باعث ناراحتیت شده. همینکه زایر بودی و لیاقتشو داشتی برای تو کافیه عزیزم.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.