بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

آشفتگی...

این پست رو پنجشنبه  ۲۰ فروردین نوشتم اما نیمه کاره موند ‌ و امروز شنبه بعد  کمی ویرایش منتشر می‌کنم اما وضعیتم تو این دو روز تغییر نکرده. طبق معمول هم با گوشی نوشتم با کلی مشقت!
اوضاع روح و روانم به هم ریختست، اصلا خوب نیستم...
پسرکم که از نیمه شب تا حدود ساعت یک ظهر به شدت اذیته، نمیتونه خوب مدفوع کنه و شکمش مدام صدا میده، به نظرم میرسه موضوع یه نفخ نوزادی ساده نیست و ممکنه مثل نیلا مقعدش یکم تنگه باشه و اجازه خروج مدفوع به راحتی رو نده، شایدم به قول خاله م طبیعیه نمی‌دونم، حداقلش اینه که یه یبوست وحشتناکه که نیلا هم داشت و الان بعد سه سال و خورده ای هنوزم داره اونم به بدترین شکل ممکن.  از نظر غذایی خیلی مراعات میکنم و هر چیزی رو نمی‌خورم تا شیرم نفاخ نباشه و بچم اذیت نشه اما هیچ فایده ای نداره... بعد چند روز سر و کله زدن با پسرکم که بخصوص صبحها ‌و نیمه شب از درد به خودش می‌پیچه، یکساعت پیش به گریه افتادم و بین هق هقهام از خدا پرسیدم آخه یه بچه بیست روزه مگه چقدر توان درد کشیدن داره؟ بهش گفتم این ظلم نیست خدایا؟ نمیتونی یه کاری کنی بچم درد نکشه؟

کاش فقط همین بود، درد بزرگتر من نیلامه، به شدت از نظر روحی و روانی تحت فشاره و تقریبا میتونم بگم هیچ ارتباطی به تولد برادرش نداره، اینو از اون جهت میگم که دوستانم به این موضوع ربطش ندند، چون بعید می‌دونم ارتباطی داشته باشه، از قبل بوده و الان تشدید شده، به نمونش داره می‌خنده و بازی می‌کنه یا می‌رقصه و بدو بدو می‌کنه به یکباره می ایسته و جیغ میزنه و میگه میترسم و فرار می‌کنه! هر چی بهش میگم چی شد مامان؟ فقط میگه میترسم میترسم! بعد چند بار تکرار شدن این موضوع در نهایت در جواب من میگه «در بود»! یا «در زدند»! درصورتیکه کسی هم در نزده. یا مثلاً دیروز دوباره همینطوری جیغ زد و به گریه افتاد و وقتی ازش بعد آروم شدنش پرسیدم چی شد گفت «داره میاد چشمم» یا یکبار هم گفت « داره میاد رو لباسم»، یکبار هم گفت «تلویزیون داره نگام می‌کنه»!!! یکبار هم بعد ده بار پرسیدن که کی بود و کی میاد یه اسم نامفهوم گفت، گفت « گوسی بود»  یکبار برگشت گفت «در سیاه»... نمی‌فهمم چی میگه، منظورشو نمیفهمم، اما حس میکنم یکدفعه به چیز یا موجود عجیب میبینه، شروع به رعشه می‌کنه رنگش میپره و فرار میکنه ته اتاق و نمی‌تونیم از اونجا بیاریمش... هر چی میگیم هیچی نیست همچنان گریه می‌کنه و قبول نمیکنه...

سر همین موضوع حتی یک روز هم نشد خونه مادرم بمونم. مادرشوهرم بعد ده روز بعد از زایمانم ۱۴ فروردین از خونه ما رفتند منم یه روز صبر کردم و ۱۶ ام رفتم خونه مادرم. از قبل بابت رفتار نیلا نگران بودم اما امیدوار بودم نگرانیم بی مورد باشه، اما هنوز به خونه مامانم نرسیده بودیم و یکی دوتا کوچه فاصله داشتیم که نیلا به محض اینکه متوجه شد به سمت خونه مامان میریم (از شکل خیابونا می‌فهمه) دچار ترس و وحشت عجیبی شد، شروع به لرزیدن کرد و داد می زد و با گریه می گفت می ترسم می ترسم، به هر شکلی که بود آرومش کردیم و رفتیم بالا اما به محض اینکه خونه مادرم رسید باز شروع کرد به گریه کردن و همش میگفت بریم خونه خودمون ، همون ترس لعنتی همیشگی اومده بود سراغش، هر چی سعی کردیم آرومش کنیم هیچ فایده ای نداشت، هر طوری بود اونشب رو سر کردیم و خونه مامانم خوابیدیم اما فردا صبحش که از شانس بد ما طبقه بالایی خونه مامانم اینا در حال ساخت و ساز و بازسازی خونشون بودند، با صدای دریل و چکش و... از خواب بیدار  شد و شروع به جیغ زدن کرد، رنگش پریده بود و مدام پشت هم می‌گفت میترسم، هر کار کردیم آروم نشد که نشد. دیگه نمیشد بیشتر از اون خونه مامانم موند، هم خودش اذیت میشد و هم مادرم و خالم که از شهرستان خونه مامانم اومده بود و هر دو هم روزه بودند. سامان که اومد همون شب برگشتیم خونه، گریه میکردم و نمی‌دونستم باید چکار کنم، هنوز شکمم از عمل سزارین درد داشت.همون روز هم رفته بودم دکتر و بخیه هام رو کشیده بود و دردم بیشتر هم شده بود.اون حجم فشار روحی و جسمی برام قابل تحمل نبود...همینطور اشک بود که آروم ازچشمام میچکید. بعد اون ورد زبون نیلا این بود که خونه مامانی نریما، یعنی کلا می‌گفت از خونه خودمون هیچ جا نریم... سه شب بعد خواهر کوچیکم برای افطار دعوتمون کرده بود، میدونستم احتمال اینکه نیلا اونجا هم نمونه یا اذیت بشه و حاشیه درست کنه هست برای همین از رفتن به اونجا نگران بودم و حتی ته دلم از این دعوت خوشحال نشدم، اما در هر حال دعوتشونو قبول کردیم و رفتیم. نیلا خیلی هم خوب شروع کرد، می‌خندید و می‌رقصید و... تا نمی‌دونم چی شد که دوباره یهویی ترسش شروع شد، باز دوباره رنگش پرید و جیغ زد و فرار کرد به کنج اتاق خواب خواهرم و همش میگفت میترسم، میترسم درو باز کنید ! هرچی می‌گفتیم کدوم در هیچی نمیگفت. در بالکن رو باز کردیم آروم نشد، تک تک هر دو خواهرام و شوهراشون و مادر و خالم و سامان رفتند دنبال بچه اما از اتاق بیرون نیومد که نیومد تا آخرش در سالن یعنی در ورودی رو باز کردیم و بچه یکم آروم گرفت، بیرون آپارتمان ایستاده بود و حاضر نبود بیاد داخل، اما مگه میشد با در باز افطار خورد؟ سفره هم روبروی در ورودی بود، سامان طفلی یه لقمه بیشتر نخورد و نیلا رو برداشت برد پارک که آروم بگیره، یکی دو ساعتی طول کشید تا برگرده و از مهمونی چیزی نفهمید، به محض برگشتن باز نیلا همون ترس و وحشت رو نشون داد!!! جیغ و گریه و لرزیدن و درخواست اینکه درو باز کنیم!!! همه مات و مبهوت مونده بودند، دیگه همه فهمیده بودند این یه لجبازی بچه گانه نیست... اتفاقا نیلا خیلی هم لجبازه اما این رفتارش و امثال اون از سر لجبازی نیست.‌من که از شدت استیصال و غصه بچم و حتی ترحم نسبت به خودم و وضعیتم‌ دوباره به گریه افتادم، درست مثل خونه مادرم...
دیگه سریعتر از خونه خواهرم هم راه افتادیم سمت خونه و تو ماشین بچم آروم شد...
اینم وضعیت این روزهای ما. نمی‌دونم غصه چیو بخورم. هم به خاطر نویان و نفخ شدید و یبوست و دلدردش ناراحتم و هم  نگران دخترم هستم...
دیشب تا صبح دخترم چند بار از خواب پرید و مدام میگفت میترسم و درو باز کن و...
از این طرف نویان یه سره به خودش می‌پیچید و گریه می‌کرد از اون طرف نیلا. نویان رو با اون دلدرد و یبوستش به زور پستونک می‌خوابوندم بعد نیلا یهویی از خواب می‌پرید و جیغ میزد و نویان هم بیدار می‌شد و گریه...بعد نیلا می‌خوابید و نویان گریه میکرد و نیلا رو بیدار می‌کرد! و این وضعیت ادامه داشت! سامان
 هم که ازخستگی بیهوش شده بود و از این داستانها چیزی نمی‌فهمید، فقط گاهی از جیغ نیلا بیدار می‌شد و یه نیمچه فحشی میداد بهش و باز می‌خوابید! 
مشکل روحی دخترم و ترس عجیبش به حدی رسیده که یکی به من پیشنهاد کرد ببرمش براش سرکتاب باز کنند! من به این موضوع اعتقاد زیادی ندارم اما انقدر این مدت غصه بچم رو خوردم که گاهی پیش میاد به این گزینه هم فکر میکنم!! یعنی به این درجه از استیصال رسیدم، تا کسی جای من نباشه درک نمی‌کنه، ولی خب از طرفی هم فکر میکنم مشکل از چشماشه که بخاطر عینک نزدن برگشته و احتمالا جلوی چشمش یهویی سیاهی میبینه و فکر می‌کنه موجود ترسناکیه و میترسه، از اون جهت میگم که برای دیدن تلویزیون خیلی خیلی نزدیک می‌ره و مدام چشمشو میماله و باز و بسته میکنه. اینا همه تو فکر منه نمی‌دونم چقدر درسته. دو سه روزم هست که میگه تلویزیون منو نگاه میکنه!!! یا مثلاً توپش میفته دم در نمیره بیاره میگه تو بیار. غیر از روانشناس باید خیلی سریع چشم پزشکی هم ببرمش، این رفت و آمدها با وجود بچه شیرخوار راحت نیست اما چاره چیه، باید به همه گزینه ها فکر کنم. 
گاهی فکر میکنم این  اختلاف سنی کم برای دو تا بچه اشتباه بوده و کاش نیلا کمی بزرگتر بود، شاید به من تو کارها کمک هم میکرد، از طرفی می‌دونم نویان معجزه خدا برای ما بوده و خیر و حکمتی در اومدنش هست. 
با همه این احوال اوضاعم خیلی سخته خیلی. چند شبه نخوابیدم. بینهایت خسته ام. احساس تنهایی میکنم. خیلی از این حجم از مسیولیت میترسم. افسردگی بعد زایمان هم به احتمال زیاد گرفتم. نو خونه زندانی شدم  هم به خاطر نیلا هم اینکه جای زیادی نیست که بتونم برم.
با همسرم هم مدام سر نیلا بحث و جدل داریم... اون میگه من خیلی مدارا میکنم و من میگم اون خیلی نسبت به نیلا خشنه، اما خدایی نیلا هم خیلی شیطون و نافرمانه و لجبازیش به اوج خودش رسیده، عاشق برادرشه اما ۲۴ ساعتهه دستشو میگیره و فشار میده و از خواب بیدارش میکنه اونم وقتی بعد کلی گریه و بی‌قراری خوابوندمش. هر چی با زبون خوش و مهربونیت میگم گناه داره از خواب میپره دستشو نگیر فایده نداره که نداره، حتی خشونت هم در کل روی نیلا اصلا جواب نمیده و در همه موارد کار خودشو همیشه میکنه...
خیلی خسته ام این روزها خیلی..‌‌سختی مسیر خودشو بهم نشون داده، همش میگم یعنی تموم میشه و دوباره دلم آروم میگیره؟
پسرم هم مثل نیلا خیلی شیرینه، انقدر می‌بوسم و بوش میکنم که تمومی نداره، یه عشق غیر قابل وصف درست مثل نیلا  نمی‌دونم شاید حتی یکم عمیقتر، سعی میکنم لذت ببرم از داشتن هر دوشون، اما فشار هم روم زیاده، رسماً خونه نشینم، حس خوبی به خودم و اندامم که بعد زایمان برعکس زمان نیلا چندان به حالت قبل برنگشته ندارم، وضعیت کار همسرم نامشخصه، برنامه هام به هم ریخته، انرژی منفی درونم زیاد شده...کاش یه دوست خیلی صمیمی یا یه خواهر که نزدیکم باشه و همه جوره هوامو داشته باشه در کنارم داشتم، حسرت همیشگی من...
به هر حال می‌دونم این روزها هم میگذره و اوضاع آرومتر میشه، مثل تمام روزهای سخت زندگیم، روزهای بدتر از این هم گذروندم. ایشالا دخترکم رو که ببرم پیش یه روانشناس متبحر ( کسیو نمی‌شناسم و باید تحقیق کنم) حالش بهتر میشه، یعنی امیدوارم که بشه، نیلا خیلی خیلی دختر شیرینیه، خیلی‌ها دوستش دارند، رفتارش به جز این  موارد خیلی هم عادیه و با شیرین زبونیاش دل ما رو میبره، من  و باباش براش می‌میریم اما این ترس عجیب و موردهایی که گفتم و لجبازی های این چند وقتش نمیذاره اینجا مثل سابق از شیرین کاریهاش تعریف کنم. افسوس...

شرایطم به خصوص از نظر روحی اجازه نمیده به کامنت هایی که با لطف و محبت برام میذارید بخصوص در این پست پاسخ مفصل بدم، منو ببخشید اما هر چی که باشه با اشتیاق میخونم، شاید کمی آرومتر شدم.
اینم در پایان بگم ماریا پرستار نیلا هم از هفته قبل داره میاد، درمورد اون هم گفتنی زیاده اما دیگه نمیتونم بیشتر از این بنویسم.‌فقط اینو بگم که اومدنش از نظر روحی برام خوبه بخصوص که با هم حرف می‌زنیم و کمی حالم بهتر میشه اما از جهت رسیدگی به بچه ها تقریبا کار خاصی نمیکنه، یعنی عملا خیلی از کارها با خودمه و خودم راحتترم انجامشون بدم، بخصوص درمورد نویان. اگر شرایطش بود بعدا بیشتر در مورد حضور پرستار در خونه مینویسم.
این روزها همش لب به گریه ام. لطفاً در این ماه عزیز برای من و خانوادم دعا کنید یا حتی اگه راهکاری دارید بهم بگید. ممنونم. 

نظرات 28 + ارسال نظر
خانوم جان یکشنبه 4 اردیبهشت 1401 ساعت 14:38 http://mylifedays.blogfa.com

سلام عزیزم ، درکت میکنم میدونم روزهای سختی رو داری میگذرونی امیدوارم خدا کمکت کنه و بهت توان و انرژی و صبر مضاعف بده بعدم به من . در مورد نیلا حالا یه سر کتاب باز کن ضرری نداره که گاهی اوقات ادم به هرچیزی چنگ‌میزنه برای بهتر شدن حال عزیزش حتی اگه بهشون اعتقادی نداشته باشه ، من در مورد تب های مکرر مه یاس و پشت بندش تشنج یه روز یهو یاد قضیه "تل و تلگیری " افتادم با خودم گفتم نکنه این بچه تل میشه که از علایمش تب هست بدون علامت خاص دیگه تاحالا پیش نیومده بود برم پیش تلگیر دست اخردفعه قبل که دیگه تبش قطع نمیشد بردمش پیش یه بنده خدا و اینکاررو انجام داد با ماساژ گلوش و گفت چیزی توگلوش گیر کرده بود ! شاید باورت نشه ولی درعرض چنددقیقه همونجا تبش افتاد !!! حالا بعد اون یک بار دیگه تب کرد فوری بردم پیش همون خانوم و دوباره براش رد کرد و تبش افتاد ! به نظرم بهتر از بستری شدن بچه تو بیمارستان یا مصرف سالها قرص ضد تشنج که هزار جور عوارض داره

سلام عزیزم
پیامتو خومدم. به محض اینکه شرایطشو داشتم پاسخ شما رو میدم:گل

مریم یکشنبه 4 اردیبهشت 1401 ساعت 07:47

مرضیه جان عزیزم خیلی خیلی ناراحت شدم من واقعا از خدا میخوام که بهت کمک کنه زودتر این روزهای سخت را بگذرانی .کاش میشد نیلا همبازی داشت و تو بازیهاش اون بهش قوت قلب میداد .
به هر حال من برایت دعا میکنم به خدا توکل کن
کاش مادرت میتونست چند روزی بیاد پیشت
برای نویان جان هم غصه خوردم طفلی بچه خدا کمک کنه
مراقب خودت باش این روزها میگذرند

سلام عزیزم
پیامتو خومدم. به محض اینکه شرایطشو داشتم پاسخ شما رو میدم:گل

نازنین سه‌شنبه 30 فروردین 1401 ساعت 20:16 http://manamdegeh.blogfa.com/

سلام مرضیه جان
عزیزم درکت میکنم داشتن دوتا بچه ی کوچک سخته

ببخشید شاید اشتباه میکنم اما ممکنه نیلا جون از یه چیزی زیاد ترسیده .
مثلا پرستارش از چیزی بچه را ترسونده باشه

سلام عزیزم
پیامتو خومدم. به محض اینکه شرایطشو داشتم پاسخ شما رو میدم:گل

ارغوان سه‌شنبه 30 فروردین 1401 ساعت 16:24

سلام عزیزم
خوبی قدم گل پسر مبارک باشه
من قبلا برات کامنت گداشته بودم راجع به یبوست که گفتم دخترم پیدرولاکس میخوره من حدود یک سال و نیم دادم دارو تازه الان یک ماهه مشکل حل شده. مشکل دختر من روحی بود یعنی خودش کنترل میکرد طبق تحقیق خودم و نظر دکترا تنها داروی بدون عارضه همونن پیدرولاکسه که حداقل ۶ ماه تا یک سال مداوم باید مصرف بشه. دختر من از پیپی میترسه . تازه الان که یبوست برطرف شده بدون پوشک انجام نمیده و هی استرس داره کجا میریزه به نظرم باید مدارا کنیم تا درست بشن تا اینجاشم من همش با جاییزه و تشویق پیش بردم در صورتی که بقیه حتی باباش تند تر برخورد میکنن که مثلا خودشو لوس میکنه و تقصیر تو لیلی به لالاش میذاری.انشالله نیلا جان هم به زودی خوب میشه.

سلام عزیزم
پیامتو خومدم. به محض اینکه شرایطشو داشتم پاسخ شما رو میدم:گل

سارینا2 سه‌شنبه 30 فروردین 1401 ساعت 11:55

سلام مرضیه جان
من الان پستت رو دیدم
اولش که بچه های آدم دو تا میشن خیلی سخته
به اندازه دو برابر یه بچه نیست به اندازه 10 برابر یه بچه است
من که پسر اولم آروم بود و اصلا داشتن برادر یا خواهر درخواست خودش بود، پوستم کنده شد با دو تا بچه
چه برسه به شما که نیلا یه مقدار ناآرومی هم داره
این شماره تلفن مائده هست 09383553636
روانشناس مینا همون بلاگر کبیر
به نظرم روانشناس خوبیه
اگر خواستی امتحانش کن
در مورد پرستار بچه، خوب کاری کردی گفتی بیاد
گاهی که پسرت مثلا خوابه بچه ها رو بذار پیشش و برو تو خیابون یه چرخی بزن تا از نظر روحی شارژ بشی
وقتی میاد نمی تونه با داستان خوندن و ... نیلا رو سرگرم کنه؟
میگم اون حدس خودت به نظرم ممکنه درست باشه که نیلا به خاطر مشکل چشمش یه چیز سیاه ببینه اگه پیگیری کنی خوبه
در مورد دلدرد به نظرم طبیعیه
ما که بچه هامون تا 6 ماهگی دلدرد و استفراغ و ... دارن
البته من بچم یبوست گاهی داشت ولی نه همیشه
بچه خواهرم انقدر دلدرد داشت که از گریه بنفش می شد همسایه ها میومدن تو خونمون فکر می کردن ما بلد نیستیم آرومش کنیم جالبیش این بود که صبح ها خوب بود از ظهر دلدردش شروع می شد همه داروها رو امتحان کردیم
البته دوستمم یه همچین مشکلی داشت یادمه بچش رو پیش یه دکتر معروف برده بود می گفت بهتر شده البته الان دسترسی به دوستم ندارم

در مورد تنگی مقعد خوب چرا به دکتر نشون نمیدی؟ معاینه کنه ببینه چی به چیه
مثلا دکتری مثل فوق تخصص گوارش کودکان

سلام عزیزم
پیامتو خومدم. به محض اینکه شرایطشو داشتم پاسخ شما رو میدم:گل

زهرا سه‌شنبه 30 فروردین 1401 ساعت 09:58

سلام عزیزم
خدا قوت واقعا
لطفا در مورد شرایط دخترت پیش مشاور برو بسیار کمک میکنه
پسر من هم همینطور بود با مشاوره خوب شد
مرکز مشاوره یاسان بسیار خوبه برای بچه ها
انشالله درست بشه اوضاع
اوقاتت خوش

سلام عزیزم
پیامتو خومدم. به محض اینکه شرایطشو داشتم پاسخ شما رو میدم:گل

فرزان دوشنبه 29 فروردین 1401 ساعت 19:09

عززیزم خدا خودش بهت توان بده . با توجه به تجربم با وجود دو تا بچه باید بگم واقعااااا دو تا بچه بزرگ کردن پر از سختی و چالشه و واقعا با آدم سخت می گذره . ولی به نظرم کم کم که می ریم جلو و بچه ها بزرگ می شن راحتتر می شه. حداقل می گن چه مشکلی دارن . به نظرم استرس به خودت راه نده و زودتر از طریق دکتر چشم پزشک یا روانشناس مشکل دختر گلت رو پیگیری کن . فکر می کنم اینطوری به آرامش می رسی . و اینکه گاهی پسرت رو پیش همسرت یا پرستار بذار و تنهایی با دخترت پارک برو و باهاش وقت بگذرون

سلام عزیزم
پیامتو خومدم. به محض اینکه شرایطشو داشتم پاسخ شما رو میدم:گل

حمیده دوشنبه 29 فروردین 1401 ساعت 14:41

آقا یکی از اظهارات فضل اینجانب یادم رفت تو کامنت قبل بگم! در مورد نویان کوچولو و یبوست، شاید شما شیرتون سنگینه. هر روز سعی کنید آش یا سوپ ساده بخورید که توش سبزی ریختی. کاهو و سبزی خوردن هم با غذا بخور.آلو و انجیر هم خوبه. در کنار اینها خرما و کنجد هم بخور که سردیت نشه.

سلام عزیزم
پیامتو خومدم. به محض اینکه شرایطشو داشتم پاسخ شما رو میدم:گل

حمیده دوشنبه 29 فروردین 1401 ساعت 11:26

مرضیه جان خدا قوت. منم این روزهارو گذروندم، پسر دوم من فقط نوزده ماهش بود که خواهرش دنیا اومد کلی هممون اذیت شدیم اما گذشت. بچه های منم از اون لجباز ها هستن و یک وقت فکر نکنی خیلی نایس و گوگولی تشریف دارن! شما الان تا میتونید باید با نیلا وقت بگذرونی و باهاش بازی کنی،وقتی نویان شیرشو خورد و خوابید و یا وقتی که آرومه با پرستارش تو اتاق باشن و شما و نیلا تو اتاقش یا تو سالن بازی کنید شده روزی یک ربع هم خوبه، خاله بازی، عروسک‌های انگشتی، خوندن کتاب با تصاویر مورد علاقه ش،کتابهای برچسبی، خمیر بازی، بازی با ماکارونی‌های شکلکی و... اگر نیومد بازی خودت شروع کن و با خودت بازی کن و بلند بلند حرف بزن تا بیاد، دوباره کودک بشو ، حال خودت هم باید خوب باشه،هر روز صدتا صلوات بفرست و بهش مقید باش و مثل یک مراقبه و مدیتیشن با خدا حرف بزن و هر روز بابت پنج تا از نعمتهایی که خدا بهت داده شکرگزاری کن همون چیزهای ساده و روزمره مثلا خدایا شکرت که ما سالمیم، خدایا شکرت امروز نیلا بهتر بوده،و.. اگر یک روز نتونستی بازی کنی عذاب وجدان نگیر، فردا بازی کن و از سامان هم بخواه باهاش وقت بگذرونه، توپ بازی یا دوچرخه بازی تو حیاط،پارک رفتن، پیاده رفتن تا مغازه سر کوچه و... پیج محیا سادات منصوریان فالو کن درباره ی والدگری و فرزند پروریه و هر روز استوری میذاره از رفتار با بچه هاش.فقط خودمون میتونیم به خودمون و بچه هامون کمک کنیم، شما هم شاغل بودی و باردار و با یک بچه کار خونه هم انجام میدادی،این کار از اون سخت تر نیست پس میتونی و از عهده ش برمیای.

سلام عزیزم
پیامتو خومدم. به محض اینکه شرایطشو داشتم پاسخ شما رو میدم:گل

مریم رامسر دوشنبه 29 فروردین 1401 ساعت 09:29

سلام عزیزم خداقوت
راستش من هم فکر میکنم از چشاشه بچه نمیتونه منظورشو درست بیان کنه.شکم پسرتونو با روغن زیتون ماساژ بدین حتما
همه ایناها گذراست و بالاخره میگذره اکثر نوزادا ازین دست مشکلات دارن،دیدن دردشون سخته وقتی نمیتونن حرف بزنن ولی خوب مقطعی هست نگران نباشین

سلام عزیزم
پیامتو خومدم. به محض اینکه شرایطشو داشتم پاسخ شما رو میدم:گل

نگار دوشنبه 29 فروردین 1401 ساعت 05:12

همه ی جوانب را در نظر بگیر.مثلا وقتی با همسرت جر و بحث یا دعوا دارید وضعیت نیلا به چه صورتی هست.با پرستارش چه جوریه.به پرستارش اعتماد داره یا به زور و اجبار و یا تهدید تحملش میکنه.از وقتی برادرش به دنیا اومده وضعیتش بدتر شده .و شاید برای جلب توجه دست به اینکارها میزنه.از برنامه های تلویزیونی تقلید میکنه.و یا نه واقعا از چیزی ناراحت.باید تمام جوانب را در نظر بگیری. و اگر بتونی به طریقی سرگرمش کنی خیلی خوبه. کاش یه مدتی از تلویزیون دورش میکردی.تلویزیون برای بچه ها بدترین چیزه.تمرکز و دقتشون را به شدت پایین میاره،. و قدرت شنیداریشون را کاهش میده چون مرتب در حال دیدن هستن.

سلام عزیزم
پیامتو خومدم. به محض اینکه شرایطشو داشتم پاسخ شما رو میدم:گل

نگار دوشنبه 29 فروردین 1401 ساعت 05:02

سلام عزیز جان. امیدوارم بهتر شده باشی.کاش نزدیکت بودم میتونستم کمکت کنم.عزیزم کسی از افراد خانواده نیلا را نترسونده.مثلا خواهر برادر بچه های خواهر یا هر کسی.نیلا فوبیای محیط بسته پیدا کرده و در جاهایی که براش غریبه هست احتمالا این حالات تشدید میشه به نظر من.یا به گفته خودتون از چشمهاش هست.اما عزیز دل هر چه زودتر پیگیر باش چون این موضوع روی کل خانواده اثر نامطلوب گذاشته و برای خودت هم که تازه زایمان کردی خوب نیست.

سلام عزیزم
پیامتو خومدم. به محض اینکه شرایطشو داشتم پاسخ شما رو میدم:گل

مهتاب¨ دوشنبه 29 فروردین 1401 ساعت 04:04 https://privacymahtab.blogsky.com

سلام مرضیه خواستم بگم به پرستارش بگو بیاد تو روز با نیلا باشه که گفتی میاد ،هم احتمال چشمش هست هم اینکه کسی شاید از چیزی ترسونده باشش ،من بچه بودم بعضی شبا از شدت ترس دزد زیر پتو خفه میشدم ولی روز که می‌شد عادی بودم تا خود به خود خوب شدم ،مهد کودک نمیه بذاریش یا به پرستارش بگی ببره بیارش یا شوهرت بچه ها توجمع هم سالشون حالشون بهتره و از هم یادمیگیرن

سلام عزیزم
پیامتو خومدم. به محض اینکه شرایطشو داشتم پاسخ شما رو میدم:گل

سمانه دوشنبه 29 فروردین 1401 ساعت 02:32

سلام تو خونتون قرآن و اذان پخش کنید و خودتون باصدای بلند بخونید.حرز امام جواد به گردن نیلا بیندازید اصل باشه حتما.بالا سر نیلا قرآن بزارید وقبل خواب براش آیت الکرسی و۴قل بخونید

سلام عزیزم
پیامتو خومدم. به محض اینکه شرایطشو داشتم پاسخ شما رو میدم:گل

نگین دوشنبه 29 فروردین 1401 ساعت 00:26

اینم بگم این شرایط با ورود نوزاد جدید برای همه هست. بعد چند ماه کم‌و کمتر میشه و بعد یه سال خیلی راحتتر میشی. حتما حتما نیلا رو ببر پیش روانپزشک اگر دارو داد بهش بده یه مدت میخوره و مشکلش رفع میشه. نگران نباش عزیزم

سلام عزیزم
به محض اینکه شرایطشو داشتم پاسخت رو میدم

نگین دوشنبه 29 فروردین 1401 ساعت 00:23

مرضیه جان خواهشا نیلا رو ببر پیش روانپزشک، خانم دکتر کتایون خوشابی روانپزشک اطفال خیلی متبحری هست احتمال زیاد بهش دارو میده و مشکلش برطرف میشه عزیزم.

سلام عزیزم
پیامتو خومدم. به محض اینکه شرایطشو داشتم پاسخ شما رو میدم:گل

مصطفی یکشنبه 28 فروردین 1401 ساعت 23:31

سلام
نیلا رو پیش روانشناس ببرید ولی ذکر حضرت ایوب خوبه
أَنِّی مَسَّنِیَ الضُّرُّ وَأَنتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ
ﻣﺮﺍ ﺁﺳﻴﺐ ﻭ ﺳﺨﺘﻲ ﺭﺳﻴﺪﻩ ﻭ ﺗﻮ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺗﺮﻳﻦ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﺎﻧﻲ
ذکر حضرت یونس هم برای رفع غم
وَذَا النُّونِ إِذ ذَّهَبَ مُغَاضِبًا فَظَنَّ أَن لَّن نَّقْدِرَ عَلَیْهِ فَنَادَىٰ فِی الظُّلُمَاتِ أَن لَّا إِلَٰهَ إِلَّا أَنتَ سُبْحَانَکَ إِنِّی کُنتُ مِنَ الظَّالِمِینَ
فَاسْتَجَبْنَا لَهُ وَنَجَّیْنَاهُ مِنَ الْغَمِّ وَکَذَٰلِکَ نُنجِی الْمُؤْمِنِینَ
بیمارستان بهارلو روانپزشک های اطفال خوب داره

سلام وقت بخیر
به محض اینکه شرایطشو داشتم پاسخ شما رو میدم
ذکر رو حتما میگم

آیدا سبزاندیش یکشنبه 28 فروردین 1401 ساعت 21:42 http://sabzandish3000.blogfa.com

سلام
میدونم مسخره میکنی مرضیه جان ولی برای نیلا سر کتاب باز کن.راستش خنده داره اما برای پسر برادر منم باز کردند و خوب شد!!! تو جاهایی که سکوت بود نمیرفت و همش میگفت تلوزیون یا اهنگ روشن باشه تو اتاق میترسید نمیرفت میگفت بقیه هم باهاش برن تو راه پله تا میخواست بیاد سمت خونه بل وحشت میومد و میترسید تو راه پله تنها باشه تو دستشویی همش میخواست یکی بایسته و مراقبش باشه!!! پیش روانشناس هم بردنش اما بعد فهمیدیم فیلم های ترسناک تو تبلت میدیده.باز هم همش تا تو اتاق میخواست بره یک چیزی برداره باید مادرش یا،.. باهاش میرفتیم! سر کتاب براش خوب بود راستش! دعا میکنم تمام این روزها به خوبی برات سپری بشن و بتونی با ارامش بچه هاتو بزرگ کنی.بزرگتر که بشن عاقل تر میشن و خیلی از سختی ها رو دیگه نخواهی داشت شک نکن.

سلام عزیزم
پیامتو خومدم. به محض اینکه شرایطشو داشتم پاسخ شما رو میدم:گل

سارا یکشنبه 28 فروردین 1401 ساعت 19:24

سلام مرضیه جان به دنیا اومدن پسرتون مبارک باشه
راستش چند مورد بود گفتم بهتون بگم شاید کارساز باشه ترس نیلا و رفتاراش بعد از اومدن پرستار بیشتر نمیشه اینکه مثلاً بترسوندش ما یکی از اشنایانمون این مشکل رو داشت متوجه شدن پرستار برای نگهداری میترسوندتش مورد بعدی اینکه توی اینستا یه خانمی هست به اسم سحر حقیقت کاردرمانگر هست خیلی من توی پیجشون دیدم مادرا رو راهنمایی میکنن خوشبختانه تهران هم هستن پیگیری کنید برای نیلا برای نویان هم ببرش پیش پزشک اطفال من پسرم این مشکل نفخ و‌دلدر و داشت بردمش دکتر دوتا قطره داد بچه کلی اروم شد گاهی خود شیر مادر با رعایت هم برای بچه سنگینه به من که اینو گفتن

سلام عزیزم
پیامتو خومدم. به محض اینکه شرایطشو داشتم پاسخ شما رو میدم:گل

خاموش یکشنبه 28 فروردین 1401 ساعت 11:53

سلام انشالله که هرچه زودتر حاش خوب بشه.من پیشنهاد میکنم یه فوق تخصص اعصاب کودکان ببرید تا از لحاظ صرع بررسی بشه. البته بازم میگم انشالله چیزی نیست ولی بررسی بشه بد نیست

سلام عزیزم
به محض اینکه شرایطشو داشتم پاسخ شما رو میدم

آبی یکشنبه 28 فروردین 1401 ساعت 10:01

سلام مرضیه‌جان
امیدوارم الان حالت بهتر باشه
یک اپلیکیشن هست اسمش اسنپ دکتره، توش می‌تونی با دکتر و روانشناس صحبت کنی. خواستی می‌تونی تا زمانی که یک روانشناس خوب پیدا می‌کنی زنگ بزنی و خودت درمورد ترس‌های نیلاجون باهشون صحبت کنی، یا تلفنی با نیلا هم صحبت کنن. چون رفت و آمدها احتمالا الان برات خیلی سخته، گفتم این چون تلفنی هست بهت بگم.
یکی از بچه‌های اقوام نزدیکمون هم دقیقا همین‌طور بود، خیلی می‌ترسید. از جاروبرقی می‌ترسید، از پنکه می‌ترسید، و خیلی چیزهای دیگه. می‌گفت فکر می‌کنم زنده‌ن. وقتی می‌دیدشون رنگش می‌پرید، فرار می‌کرد. چند بار پیش روانشناس رفتن الان ترس‌هاش خیلی کمتر شده و از خیلی چیزهایی که می‌ترسید دیگه نمی‌ترسه.
برای نیلاجون هم باید خیلی سخت باشه. اینکه احساس کنی یک چیز وحشتناک داره روت راه می‌ره یا میاد سمتت خیلی ترسناکه. ایشالا که زود ترس‌هاش کمتر و خوب بشه.
ببخشید زیاد نوشتم

سلام عزیزم
پیامتو خومدم. به محض اینکه شرایطشو داشتم پاسخ شما رو میدم:گل

هدا یکشنبه 28 فروردین 1401 ساعت 09:39

مرضیه جانم،
نیلا به روانشناس بالینی یا روانپزشک نیاز داره، خیلی شرایط سختی شده، واقعا با تمام وجود برات انرژی مثبت می فرستم عزیزم♥️

سلام عزیزم
پیامتو خومدم. به محض اینکه شرایطشو داشتم پاسخ شما رو میدم:گل

الهام یکشنبه 28 فروردین 1401 ساعت 08:45

سلام مرضیه جان. امیدوارم حال دلت به زودی خوب بشه. امروز ولادت امام حسن ان شاله به حق این کریم اهل بیت، حاجت روا باشی اگه میتونی نذری بکن حتی کوچیک برای سال بعد ان شالله همه چیز به بهترین نحو ممکن پیش بره.
در رابطه با پرستار، میدونم چی میگی کار خاصی نمیکنن من هم این مشکل رو دارم بیشتر روحی کمکن وقتی خودم هستم بچه ها از ایشون حساب نمیبرن ولی ناهار و شام و اتو و جارو و از این دست کارا ازش کمک میگیرم. نمیدونم جوری هست بتونی بچه ها بهش بسپاری و استراحت کنی
برای بچه ها هم میدونم شرایطت سخت ولی تو مادر اگاهی هستی حتما با پیگیری از دکتر و روانشناس مسائل مربوط به نیلا جونییی و نویان بابت دلدرد غیرطبیعیش حل میکنی و پست بعدیت کلی خبرای خوب ازته
خدایا خودت هوای دوست عزیزم رو داشته باش قسمت به بزرگیتتتتت خدا جونم
میگم من دوبار مستاصل شدم و اعتقادی هم نداشتم ولی سرکتاب گرفتم گفتم ضرر نداره که

سلام عزیزم
پیامتو خومدم. به محض اینکه شرایطشو داشتم پاسخ شما رو میدم:گل

سارا یکشنبه 28 فروردین 1401 ساعت 00:19

ای کاش ساکن تهران بودم....مطمئنم تنهات نمیذاشتم...
راجع به روانشناس کودک کلینیک ارگانیک مایندد به مدیریت دکتر چاوشی کارشون خوبه.البته من مشاوره خانواده ازشون گرفتم و راضیم.
من میدونم تو از این روزهای سخت میگذری.برات دعا میکنم و انرژی مثبت میفرستم.هیچ سختی ماندگار نیست.ببین هر روزی که میگذره بچه هابزرگ میشن و با بزرگتر شدنشون کم کم فشار روی شما هم کاسته میشه.
البته که درک میکنم حال الانتون چقدر آشفته اس ولی همه شبها،به صبح منتهی میشن!امیدت رو از دست نده.تو خدا رو داری و همین به شدت کافیه

سلام عزیزم
پیامتو خومدم. به محض اینکه شرایطشو داشتم پاسخ شما رو میدم:گل

فهیمه شنبه 27 فروردین 1401 ساعت 23:08

مرضیه جان قدم نورسیده مبارک
سعی کن یه سوره ی کوچیک قرآن رو خودت بنویسی و توی این کیفهای گردنی اگر شد بندازی گردن نیلا جان
ای کاش همسرت بیشتر با نیلا کوچولو کنار بیاد بچه شرایط سختی داره
اما در مورد حسودی کردن به نظرم خیلی به فاصله سنی بچه ها ربط نداره چون پسر منم که ۹سال از دخترم بزرگتره کمابیش حسادت رو داره
برای خانواده ی کوچیکت بهترین ها و آرامش آرزو میکنم

سلام عزیزم
پیامتو خومدم. به محض اینکه شرایطشو داشتم پاسخ شما رو میدم:گل

آرام شنبه 27 فروردین 1401 ساعت 22:23

سلام مرضیه جان
امیدوارم در آرامش باشی
چون میدونم با دوتت بچه کارت زیاده نمیخوام طولانی بنویسم
فقط اینو بگم
منم هییییچ اعتقادی به سر کتاب و این چیزا ندارم ولی بد نیس امتحانش کنی
راستش علائم نیلا کمی شبیه اینکه همزاد داره
والا من نمیدونم این چیزا درسته یا نه
ولی میگن بعضی بچه ها همزاد شیطانی دارن که اذیتشون میکنه
براش حرز امام جواد بگیر بلکه اروم شه
من خودمم در باره همزاد چیز زیادی نمیدونم ولی خیییلی کم شنیدم
ولی حتما پیش مشاورم برین
و مشکل چشمشم میتونه دلیلش باشه

بانو ،خودتم صبوری کن و توکل کن به خدا
این روزا هم میگذره و برات خاطره میشه

خدانگهدارت

سلام عزیزم
پیامتو خومدم. به محض اینکه شرایطشو داشتم پاسخ شما رو میدم:گل

رهآ شنبه 27 فروردین 1401 ساعت 21:18 http://Ra-ha.blog.ir

مرصیه جانم مادر شدن دوباره ت رو تبریک میگم تولد پسرقشنگت مبارکت باشه.
اسم قشنگی رو انتخاب کردی. بی خیال حرف و نظر دیگران، همیشه همونجوری رفتار کن و انتخاب کن که خودت دوست داری.

عزیزم چقدددر بابت نیلا ناراحت شدم. طفلکم آخه چرا باید انقدر بترسه :(
از خدا میخوام خیلی زود حال نیلا خوب شه و از چیزی نترس و دل بچه آروم شه.

کاش میتونستم برات کاری کنم.

سلام عزیزم
پیامتو خومدم. به محض اینکه شرایطشو داشتم پاسخ شما رو میدم

زهرا شنبه 27 فروردین 1401 ساعت 20:45 http://pichakkk.blogsky.com

خدا قوت و خسته نباشین

ممنونم زهرا جان.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.