بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

دخترکم امروز سه ساله شد :)

امروز دوشنبه اول آذرماه دخترک قشنگ و شیطونم سه ساله شد. با همه سختیهایی که این سه سال کشیدم، به جرات میگم حضور دخترکم تو زندگیم یکی از یا شایدم بزرگترین شانس زندگیم بود. حضورش برام در کنار تمام خستگیها، پر از شیرینی و لذت بود. روزهای تلخ و شیرین زیادی رو با هم و کنار هم گذروندیم اما ته تهش چیزی که روز به روز بیشتر و بیشتر شد عشقم به نیلای نازنینم بود...

پنجشنبه جشن تولدش رو با حضور مامان و بابای سامان و سونیا و شوهرش و رضوانه و همسرش گرفتیم. مامان و بابای سامان روز چهارشنبه ۲۶ آبان ساعت سه عصر رسیدند خونمون، از دو سه روز قبل حسابی برای تمیزکردن خونه و خریدها به زحمت افتادیم، دلم میخواست همه چی بعد اینهمه مدت که میان عالی و ایده آل باشه واسه همین خیلی از خودم کار کشیدم، سامان هم خیلی زحمت کشید اما اینجور موقعها بلااستثنا من و سامان وسط کارها دعوامون میشه...طفلک نیلا این وسط. 

به هر حال چهارشنبه از صبحش کلی ذوق اومدن مامان و باباشو داشتم، از سر کار که رسیدم خونه تند و تند کارهای باقیمونده رو انجام دادم و با خوشحالی منتظر رسیدن مامان و باباش شدم، بخصوص که کلی تغییرات تو خونه انجام داده بودم و از فروردین ماه!!! منتظر بودم خانوادش بیان و بببینند، تو این مدت هم اصلا لو نداده بودم و خلاصه لحظه شماری می‌کردم که بیان و واکنششون رو ببینم. وقتی رسیدند و سرویس خواب نیلا که فروردین امسال خریده بودم و فرش اتاقش و تزئئین بالکن و چیزای جدید دیگه رو دیدند، کلی خوششون اومد و ذوق کردند، منم از ذوق اونا کلی انرژی گرفتم.

پنجشنبه ۲۷ آبان از صبح شروع کردم به انجام کارهای مهمونی (تولدش رو سه روز زودتر گرفتیم)، از طرفی قرار بود همون پنجشنبه ساعت ده صبح بریم دفتر اسناد که به خواهرم مریم بابت یه سری کارهای اداری مربوط به فروش ماشین بابا وکالت بدیم (خود این موضوع ماجرایی داشت برای خودش که الان وقت و شرایط تعریف کردنش نیست). دیگه با مامانم و مریم و رضوانه رفتیم میدون انقلاب و وکالت رو دادیم و دیگه من برگشتم خونه و تند و تند شروع کردم به انجام بقیه کارهای مهمونی، مامان سامان هم تاجایی که میتونست کمکم کرد اما به هر حال اغلب کارها با خودم بود. قبل رفتن به محضر، قرمه سبزی رو بار گذاشته بودم، دیگه وقتی رسیدم خونه بقیه کارهای خورشت رو انجام دادم، و دیگه تا قبل رسیدن مهمونها باقی کارها  رو انجام دادم، میخواستم علاوه بر قرمه سبزی و کوکوسبزی (که شوهرخواهرم عاشقشه و به نیت اون درست کردم) کباب هم بخرم که دیگه مامان سامان گفت نمیخواد و انقدر سخت نگیر و جمع خودمونی هستیم. دیگه تند و تند همه چیو با کمک مامان سامان آماده کردم، سالاد اندونزی هم درست کردم و سه مدل ترشی و شور و ژله و نوشابه و دوغ و سبزی خوردن و ماست و خیار و سایر مخلفات رو هم آماده کردم. سونیا اینا قبل رضوانه رسیدند و دیگه با کمک بابای سامان تزئینات جشن رو انجام دادند. 

همه چیز خوب پیش میرفت و تنها چیزی که فکرشم نمیکردم رفتار نیلا توی جشن بود که رسماً یکساعت اول رو به هممون زهرمار کرد. من فکر میکنم اینجا چندباری راجب یه سری رفتارهای نسبتاً عجیب و وسواس گونه نیلا نوشتم، اینکه فقط و فقط به دو سه تا از لباساش علاقه داره و غیر اونا چیزی نمیپوشه....الان نزدیک چندماهه که فقط و فقط یه لباس ژنده و کهنه که اسمشو گذاشته "عروس" میپوشه و هیچ جوره نتونستم از پوشیدنش منصرفش کنم. بابت این موضوع حتی سراغ روانشناش و مشاوره هم رفتم و فعلاً که موفق نشدم (البته دیروز مامان و بابای سامان یه تلاشهایی کردند، انشالله که جواب بده). خب من پیش بینی میکردم و کاملا احتمال میدادم که لباسی که برای جشن تولدش در نظر گرفته بودیم رو به مدت طولانی نپوشه و بخواد بعد چند دقیقه به زور عوضش کنیم و لباس همیشگیش رو بپوشونیم، برای همین صبر کردم تا لحظه آخر که رضوانه اینا میرسند، لباس و کفشش رو تنش کنیم، تصمیم داشتم بلافاصله بعد اومدن اونا و پوشیدن لباس جشنش قبل اینکه نق نق و بهانه گیریش بابت پوشیدن لباس کهنش شروع بشه، سریع جشن تولدش رو برگزار کنیم و چند تا عکس بگیریم، تصور میکردم وقتی لباس تولدش رو بپوشونیم با توجه به اینکه همون اول فشفشه و شمع و آهنگ و برف شادی و ... هست و کلی زرق و برق، نیلا حواسش پرت میشه و بیخیال لباس میشه و حداقل نیمساعت یکساعتی رو تحمل میکنه! 
خلاصه که همینکه رضوانه اینا حدود ساعت هفت و نیم شب رسیدند، سونیا خواهرشوهرم سریع لباس نیلا رو پوشوند و موهاشو درست کرد اما از همون ثانیه اول، نیلا که قبلش حسابی شاد و شنگول بود و برای خودش تولد مبارک میخوند، شروع کرد به بیتابی و گریه کردن و جیغ زدن که من "عروس" میخوام و این لباسو دربیار و... هر کاری کردیم، به هر وسیله ای متوسل شدیم، هر چی به ذهنمون رسید انجام دادیم بلکه سرگرم بشه و بتونیم حداقل چند تا عکس از اون و با هم دیگه با کیکش بگیریم اما فایده نداشت که نداشت! رسماً رنگش پریده بود و قلبش تند تند میزد و انقدر گریه میکرد و جیغ میکشید که اعصاب هممون خورد شده بود....هر تلاشی میکردیم بیفایده بود، فقط و فقط به پوشیدن لباس خودش فکر میکرد و بس. دیگه جوری شده بود که اعصاب برام نمونده بود، احساس میکردم سر هیچ و پوچ بعد اونهمه هزینه و زحمت با وجود بارداری، جشنم به هم خورده، از شوهرخواهرم که به هر حال یکم مهمون غریبه تر به حساب میومد و کم و بیش از همسر سونیا خجالت میکشیدم، جو متشنج شده بود، خودم چندبار به نیلا بد و بیراه گفتم و سرش داد زدم، سامان که اولش سعی کرده بود سکوت کنه، از یه جایی وقتی اون سر و صدا و رفتارهای نیلا رو دید چنان از خود بیخود شد که با صدای خیلی بلند خطاب به نیلا داد زد "خفه شو" و به سمتش خیز برداشت که بزنتش! که باباش جلوش رو گرفت، نیلا هم بغل مامان سامان بود و قلبش مثل گنجشک تند تند میزد،از یه جایی مامان سامان گفت بچه داره سکته میکنه! قلبش داره تند تند میزنه، لازم نیست لباس جشنش رو بپوشه! منم در حالیکه گریه میکردم و سونیا دلداریم میداد و میگفتم از این وضع خسته شدم، گفتم همون لباس کثیف و ژندش رو تنش کن مامان! لابد لیاقتش همینه!!! 

از دست سامان عصبانی بودم که جلوی مهمونها بخصوص رضوانه و شوهرش که داماد جدید به حساب میاد اونطوری فریاد زد! از دست خودم که اونطوری عصبی شدم و در نهایت از دست نیلا عصبانی بودم که حتی حاضر نشد پنج دقیقه لباسش رو بپوشه و انقدر گریه و بیتابی کرد که همون لباس پاره پورش رو تنش کردیم، به هیچ لباس دیگه ای هم رضایت نداد که نداد. قبلاً روی شلوارش گیر نبود، با خودم گفتم بذار شلوار بندیش رو پاش کنه، بلکه توی عکس خیلی مشخص نباشه که لباسش چقدر کهنه و پارست، اما دیگه افتاده بود روی دنده لج و فقط میگفت همون شلوار کهنه ای که از قبل جشن پاش بود، پام باشه! دیگه لباسای قبلیش رو تنش کردیم و با بدترین تیپ ممکن مراسم جشن رو شروع کردیم!!! خیلی ناراحت بودم، حس میکردم همه چی به هم خورده و دیگه به هیچکی خوش نمیگذره، اما از یه جایی تصمیم گرفتم نذارم بقیه شبمون خراب بگذره و با وجود شرایطی که خارج از انتظارم بود، تلاش کنم به خودم و مهمونها خوش بگذره و زحمتهام حروم نشه...همینکارو هم کردم و خدایی نتیجه بخش هم بود و فضا کم کم آرومتر شد.  نیلا خانم هم که بعد پوشیدن لباس کهنش حسابی سر ذوق اومده بود و دوباره شاد و خندون شده بود!!! 
بماند که وقتی روی تلویزیون آهنگ تولد مبارک گذاشتیم باز پیله کرد و با گریه میگفت بزنید شبکه پویا (تلویزیون فقط باید روی شبکه پویا و آی فیلم باشه بخصوص شبکه پویا)...این شد که با وجود اونهمه آهنگ خشکلی که سونیا روی فلش ریخته بود که روی تلویزیون پلی کنیم، باز مجبور شدیم با گوشیمون آهنگ تولد مبارک بذاریم،..... دیگه بعد اون بحران وحشتناک اولیه، همه چی رو روال افتاد و بقیه شبمون خوب گذشت.

بازم میگم من پیش بینی میکردم نیلا لباس جشنشو به مدت طولانی نپوشه و بعد مثلاً نیمساعت یکساعت بگه درش بیارید که همون لباس همیشگی کهنش رو بپوشه، واسه همین گذاشتم لحظه آخر که همه جمع شدند لباسش رو عوض کردیم، به امید اینکه چند دقیقه ای تحمل می‌کنه، اما خب چیزی که پیش بینی نمیکردم این بود که حتی ده دقیقه هم لباسش رو تحمل نکنه.... اکر میدونستم و مطمئن بودم که این بساط به خاطر لباسش به راه میفته، برای اینکه اونطوری جو خونه و مهمونی متشنج نشه و بچم هم شب تولدش انقدر حرص و جوش و غصه نخوره، از خیر لباس جدید پوشوندنش میگذشتم....در نهایت هم که از خیرش گذشتم اما هم بچم خیلی اذیت شده بود هم خودم  کلی غصه خوردم هم  فضا بحرانی شد....
انقدر اعصابم اول جشن خورد شده بود که اصلاً فراموش کردم اسنکها رو سر میز بگذارم و بعد یکساعت تازه رفتم و آوردمشون، درحالیکه همه رو از قبل اومدن مهمونها آماده کرده بودم.

بگذریم، خدا رو شکر غذاهام عالی شده بود. کیکی هم که سفارش داده بودم خیلی زیبا و خوشمزه بود و فقط اگر اون موضوع اول مهمونی پیش نمیومد، میتونم بگم جشن خیلی خوبی بود...در حال حاضر هیچ عکس درست و حسابی از نیلا توی جشنش ندارم و هر چی عکس و فیلم گرفتیم با همون لباس ژنده و کهنش بوده.... دیگه اینم قسمت ما بود دیگه.

خیلی تلاش کردم عسل و رادین خواهرزاده هام هم تو جشن باشند، کلی با رضوانه نقشه چیدیم که چکار کنیم بتونیم بیاریمشون (یعنی رضوانه با خودش بیاره اونا رو)، من میخواستم جوری نشه که مادرشوهرم متوجه اختلاف عمیق دو تا خانواده بشه و تعجب کنه که چرا عسل و رادین هستند اما پدر و مادرشون نیستند،  از طرفی هم خواهر بزرگم رضایت بده که بچه ها بیان خونه ما. واسه همین کلی فکر کردم و نقشه کشیدم و برای اجرا کردنش با رضوانه هماهنگ کردم، اما با اینکه در ظاهر نقشه خوبی کشیدم  و امید داشتم موفقیت آمیز باشه (اگر بخوام بگم نقشمون چی بوده، کلی طولانی میشه نوشتم) اما در نهایت مادر و پدر بچه ها اجازه ندادند بچه هاشون بیان...مهم اینه که من تلاشمو کردم، از ته دلم دوست داشتم بچه ها میبودند اما خب نشد دیگه.

اینم از ماجرای جش تولد نیلا.... حالا تصمیم دارم هفته بعد یه کیک دیگه بگیرم و احتمالا خودم از خونه غذا درست کنم یا شایدم از بیرون غذا بگیریم و بریم خونه مامانم و اونجا هم یه جشن خودمونی خونه مادرم بگیریم و رضوانه و شوهرش و بچه های خواهرم هم باشند.... سعی میکنم تزئینات مختصری هم اونجا آماده کنیم حداقل برای اینکه خواهرزاده هام احساس بودن در جشن تولد رو داشته باشند...

کادوها هم خدا رو شکر خوب بود و مجموعاً به استثنای اون یکساعت اول که نیلا خانم با اون گریه ها و بیتابیش همه چیو به هم زد، بقیه جشن نسبتاً به همه خوش گذشت....

دخترکم امروز سه ساله شده و من از صمیم قلبم بابت داشتنش شکرگذار خدای بزرگ و مهربونم هستم. درسته که یه سری رفتارهاش واقعاً ما رو اذیت کرده و به خصوص باعث نگرانیمون شده اما به قدری شیرین و بامزست که گاهی دلم نمیخواد از این بزگتر بشه و هزاران بار خدا رو بابت سپردن این امانتش به دست من شکر میکنم.

از خدا میخوام با تولد داداشش خیلی چیزها عوض بشه و دخترکم و داداشش روزهای خیلی خوبی با هم بگذرونند. 

این روزها سر کار خیلی خیلی سرم شلوغه و وقت پست نوشتن یا جواب دادن به کامنتها رو ندارم. واسه همین کامنتهای پست قبل رو بدون پاسخ تایید میکنم، انشالله طی یکی دو روز دیگه پاسخشون رو مینویسم. هر کامنتی که میاد همون موقع با ذوق و شوق میخونم اما خب تایید و پاسخشون گاهی طول میکشه، منو ببخشید از این بابت.

ممنونم که با من همراهید دوستان عزیزم.

نظرات 13 + ارسال نظر
شکوفه چهارشنبه 10 آذر 1400 ساعت 13:27

سلام اره فکر کنم پیج عمومیت رودارم.اگر لطف کنیادرس پیج خصوصیتون بدین ممنون میشم

سلام. چطوری بدم عزیزم؟ لطفا تو پیج عمومیم دایرکت بده اونجا بهت میدم. البته هنوز عکسها رو نذاشتم بزودی میذارم.

مریم یکشنبه 7 آذر 1400 ساعت 20:54 http://takgolemaryam.blogfa.com

سلام
من برای بار اول کامنت میزارم خواننده خاموش بودم
تولد گل دخترت مبارک باشه
عزیزم نگران نباش مطمئنا وقتی بزرگتر شد دیگه این رفتارها رو نداره

سلام مریم جون
خوشحالم کردی که روشن شدی، یه مریم دیگه به مریم های وبلاگم اضافه شد
ممنونم از تبریکت عزیزم، منم امیدوارم، خیلی رفتارهاش با گذشت زمان بهتر شد انشالله اینم میشه

سها شنبه 6 آذر 1400 ساعت 15:43

تولدش مبارک باشه
اشکال نداره سخت نگیر دنیای بچه ها خیلی متفاوته
به این فکر کن بزرگ که شد بیاد آلبوم عکسشو ببینه به شما بگه یعنی یه لباس نو نبود تن من کنید وشما ماجرا رو براش تعریف کنید که تازه چقدم بخاطر اون لباس گریه کرده

مرسی سها جون
آره اون روز قیافش دیدینیه! خودمم به این سناریو فکر کردم! ولی خدایی شاید اون موقع خنده دار به نظر برسه اما تو مهمونی واقعاً اعصابم به هم ریخت سر همین موضوع

سارینا۲ شنبه 6 آذر 1400 ساعت 11:11

سلام مرضیه جان
تولد نیلا مبارک باشه
بچه ها از این بدقلقی ها دارن بالاخره
سخت نگیر
یا این لباس انتخاب خودش بود و بد قلقی کرد یا شما براش خریده بودید؟

سلام عزیز دلم
ممنونم از تبریکت.
والا این لباس رو وقتی یکساله بود یکی از اقوام براش هدیه خرید! اولاش براش فرقی با بقیه لباسها نداشت اما از یه جا به بعد شد تنها لباسی که دوست داشت بپوشه! البته الان با یه بدبختی ازش گرفتیم اما گیر داده به یه لباسی که قبل این لباس روش گیر بود! یعنی بازگشت به عقب

سلام عزیزم
تولد سه سالگی نیلا جان مبارک باشه امیدوارم به سلامتی و شادی و ارامش در کنار هم زندگی کنید، هر بچه ای یه قلقی داره یه رفتارهای خاصی داره و تا قبل از پنج سالگی انواع رفتارها رو دارند که گاه موجب تعجبه اما کم کم بعد از پنج سالگی بهتر میشن یعنی وقتی یه کم عاقل تر بشن رفتارهاشونم بهتر میشه.ولی ای کاش اول جشن زیاد اصرار به پوشیدن لباس نمیکردی و زیاد روی لباس پوشیدن حساس نمیشدی با توجه به شناختی که از نیلا داشتی زیاد اصرار نمیکردی ، خیلی از مادرها همین مشکل رو با بچه های کوچیکشون دارند و راحت با این مسئله برخورد میکنند زیاد سخت نمیگیرن چون به هر حال بچه با این اصرار و هیاهوها دچار شوک و استرس میشه ، اون که مثل ما فکر نمیکنه ، یکهو می بینه دورش شلوغ و پر هیاهو شده و میترسه. اما به هر حال این مسائل پیش میاد دیگه ، یادمه برادرزاده خودمم حساس رو پستونکش بود و یک پستونک که حسابی کهنه و خراب بود رو میخورد یکبار که پستونک گم شده بود همرو بیچاره کرد براش پستونک نو اوردند اصلا قبول نمیکرد همون پستونک خرابه رو میخواست تا یک هفته بیقرار بود اما کم کم عادت کرد بعدش به یک اسباب بازی خاص گیر داد و همش دستش بود اونم خب گاهی گم میشد و بقیه بیچاره بودن تا اینکه پنج سالگی رو که رد کرد و کمی عاقل تر شد دست از گیر دادن به چیزهای خاص کشید و تراژدی! تموم شد.

سلام آیدا جون خوبی؟
ممنونم از تبریکت مجدد و همه آرزوای خوبی که کردی.
والا آیدا جان من اصرار خاصی نکردم، فقط فکر میکردم با اون همه هیاهو و فشفشه و آهنگ دست کم یربع لباسشو میپوشه که عکس بگیریم، اگه میدونستم همون اول این قشقرش رو راه میندازه عمراً لباسشو از تنش درمیاوردم و لباس نو تنش میکردم. من انقدر از بچم شناخت داشتم که بدونم مدت طولانی لباسشو نمیپوشه اما پیش بینی نمیکردم اینطوری بشه و اصلا تحمل نکنه با توجه به اینکه قبلتر هم در حد چنددقیقه تحمل میکرد.
به قول تو بچم با دیدن اون هیاهو دچار استرس بیشتری شد و کاملاً به هم ریخت. اصلاً قلبش مثل گنجشک تند و تند میزد. دلم براش خیلی سوخت.
آره قبول دارم بچه ها همشون رو یه چیزی پیله میکنند اما خدایی اصرار عجیب دخترم به یه سری کارها یا وسایل رو تقریباً تو هیچ بچه ای اطرافم ندیدم و به نظرم یه جور اختلال رفتاری ناشی از وسواس هست. نیلای من هم به شدت روی خوردن پستونک خرابش اصرار داشت اما خب خدا رو شکر حداقل موقع گرفتن پستونکش اذیت نشدیم! یعنی هیچی اندازه اصرارش و اعتیادش به یه لباس خاص ما رو اذیت نکرد، نه گرفتنش از شیر خشک و شیر خودم، نه گرفتنش از پستونک و ...
منم امیدوارم به امید خدا یکم بزرگتر بشه و عاقلتر، این رفتارهاش تعدیل بشه...قبلاً هم خیلی از این مدل رفتارهاش با گذر زمان تغییر کرده

شکوفه پنج‌شنبه 4 آذر 1400 ساعت 12:35

سلام خداروشکر تونستی سریع مدیریت کنی.این روزها هم میگذره.مرضیه جان قراربود از وسایل اتاق خواب دخترت وهمینطور بالکنتون عکس بفرستی اینستا.اگر اشکالی نداره چند تا عکس از جشن تولد هم بفرستین .عاشق عکس دیدن هستم.

سلام شکوفه جان. والا اگه میدونستم اینطوری میشه همون اول هم اصرار نمیکردم!
آره شکوفه جان راست میگی، ببین عزیزم تو اینستاگرام من رو داری؟ فالو میکنی؟ به خصوص پیج خصوصیم رو؟ فکر میکنم اگر هم پیجمو داشته باشی پیج عمومیم رو داری. در هر صورت اونجا حتماً عکسش رو میذارم... اگر خواستی بگو آدرسش رو بهت بدم

رها سه‌شنبه 2 آذر 1400 ساعت 21:04 http://golbargesepid.parsiblog.com

سلام مامان خانوم
به به تولد گل دختر مباااااااارک
ماچ ابدار به هردوتون
آخ آخ چقد حالتو درک کردم که با گریه های نیلا تو مهمونی چه اصابی ازت به فنا رفت
خوشحالم تونستی مدیریت کنی و حال و هوا رو زود عوض کردی باریکلا
یه کم یاد بگیرم ازت...

سلام رهاجون
ممنونم عزیزم. فدات بشم
فکر کن چقدر از بابت اینکه حس میکردم همه چی به هم خورده ناراحت شدم.
سعیم رو کردم عزیزم اما خیلی ناراحتم که چرا یکساعت اول بخصوص پیش شوهرخواهرم نتونستیم یکم بیشتر مدیریت کنیم شرایطو
اختیار داری گلم، تو لطف داری

مریم رامسر سه‌شنبه 2 آذر 1400 ساعت 20:09

تولد نیلا جون بازم مبارکهههههه،حتما نیلاجون احساس خوبی نسبت به اون لباس داره شاید حس امنیت میده بهش شایدم فقط یه لجبازی بچگونس،یکی از آشناهای ما بچشون از وقتی چشم باز کرد بدون پتوی خودش تکون نمیخورد این قضیه تا شیش هفت سالگییش و با از بین رفتن رنگ و روی پتو همچنان ادامه داشت.گذراست و مربوط به یه دورانیه حتما با بزرگتر شدن نیلاجون از سرش میفته حتما

مرسی مریم جون
میدونی کار از احساس خوب گذشته، یه جور اعتیاد و وسواس نسبت بهش داره، ربطی به لجبازی هم نداره واقعاً. جوری شده که احساس میکنم هیچ بچه دیگه ای چنین حسی رو نسبت به وسیلش نداره، وقتی اون لباس رو ازش بگیریم حتی از خواب و خوراک هم میفته...
بله احتمالا از سرش بیفته، چیزهای دیگه هم افتاده اما باز چیز جدیدی جایگزینش میشه متاسفانه و باز همون آش و همون کاسه.

خانوم جان سه‌شنبه 2 آذر 1400 ساعت 12:40 http://mylifedays.blogfa.com

تولدش مبارک باشه نیلا جان امیدوارم شرایطش بهتر بشه والا با ورود بچه جدید هم خودت دیگه اونقدر حوصله نداری هم اون شاید اذیت هاش بیشتر بشه ، دعا کن حتما ، حالا از سه سالگی به بعد تازه بچه ها لجبازیشون بیشتر میشه تا ۵ سالگی . امیدوارم هرچی خیره همون بشه ، راستش میدونم ناخوشایند که با لباس مناسب نباشه اما به نظرم کوتاه میومدی و ازاول و مطمینا مهمونهات درک میکردن که بچه ست و گیر داده به این لباس

مرسی عزیزم
وای سمیه جون خودم کلی از بابت ورود بچه جدید و تحولات بعدش نگرانم، گاهی با خودم میگم شاید ورود بچه جدید زندگی رو شیرینتر کنه و برای نیلا هم بهتر بشه اما از طرفی هم باز به همون نگرانیهایی میرسم که تو اینجا میگی.
الانم که تو گفتی حس میکنم همون تز دوم درست تره.... احساس میکنم برای این تجربه جدید و احتمالاً شرایط سخت بعدش آمادگی کافی ندار، حس میکنم برای این تجربه ها زیادی پیر !!! و خسته ام...
والا کوتاه اومدیم دیگه که بعد نیمساعت چهل و پنج دقیقه لباسشو عوض کردیم. ضمن اینکه همونطور که نوشتم اگر میدونستم نیلا حتی ده دقیقه هم تحمل نمیکنه و اینطوری حرص و جوش میخوره و خودمون هم انقدر عصبی میشدیم کلاً از خیر لباس عوض کردنش میگذشتیم...
مهمونا هم که خودمونی بودند و به قول تو همه درک میکردند.

مریم سه‌شنبه 2 آذر 1400 ساعت 11:05

مرضیه جان تولد نیلا جان مبارک باشد و واقعا خسته نباشی از مهمونداری و پذیرایی
خدا را شکر که غیر از مورد کوچک لباس همه چیز خوب و عالی پیش رفته
انشالله که همیشه در کنار هم خوش و شاد و سلامت باشید

ممنونم از تبریکت مریم جان
آره خب اما راستش ترجیح میدادم همونموضوع لباس هم انقدر باعث اعصاب خوردی و بحران نمیشد...
ممنونم دوست خوبم. به همچنین

الهام سه‌شنبه 2 آذر 1400 ساعت 08:53

مبارک باشه تولد نیلا جونممممم

ان شالله همیشه به شادی مهمونی برگزار کنید.

اشکال نداره این اتفاقات پیش میاد و حق داری ناراحت بشی. مدیریت بحران منم ضعیف سعی میکنم سریع از محیط خارج بشم لااقل خودم از کوره در نرم

مرسی الهام جان.
ممنونم از لطفت.
منم مدیریت بحرانم افتضاحه، اما خب خدایی اصلا فکرشم نمیکردم نیلا ده دقیقه هم تحمل نکنه با لباس جدید.
باز خوبه تو سعی میکنی فرار کنی! من میمونم و گند میزنم به همه چی
البته خوشحالم که بعد یکساعت اولیه تونستم اوضاع رو به حالت عادی برگردونم اما ترجیح میدادم اون مورد اولیه هم پیش نمیومد.

نسترن سه‌شنبه 2 آذر 1400 ساعت 08:01 http://second-house.blogfa.com/

جانم تولد نیلا گلی مبااارک
مرسی مامان مهربونش با وجود بارداری کلییییییییی زحمت کشیدین و بهترین جشنی که میتونستید رو براش تدارک دیدین

سلام نسترن جان، مرسی عزیزم
ممنونم از دلگرمیت عزیزم، نهایت تلاشم رو کردم اما بازم حس میکنم دوست داشتم تزئینات بهتری میداشتم، دیگه دست تنها با شرایطی که داشتم بیشتر ازاین از دستم برنمیومد.

حسین سه‌شنبه 2 آذر 1400 ساعت 03:55 https://daremtedadzendegi.blogsky.com/

سلام
تولدت دخترتون مبارررررررررک
چه شبی بوده اون شب
خدا حفظش کنه و خسته نباشید

سلام ممنونم از تبریکتون حسین آقا...
آره واقعاً، اصلا انتظار اون بحران اولیه رو نداشتم
سلامت باشید

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.