بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

الهی به امید تو...

دیروز که از سر کار برگشتم و پرستار نیلا آماده شد که بره خونش، نیلا دم آسانسور تو راهرو انقدر جیغ زد و گریه کرد که کشون کشون و با زور کشیدمش تو خونه و درو قفل کردم چون به هیچ عنوان بدون قفل کردن در نمیتونستم و هیچوقت هم نمیتونم مانع رفتنش به راهرو و جلوگیری از اون سر و صدای وحشتناکش ساعت دو و نیم ظهر بشم. در که قفل شد انقدر جیغ زد و گریه کرد و پرستارش رو میخواست و التماس میکرد درو براش باز کنم که مستأصل و دیوونه شده بودم، به خدا قسم هیچ چیز این بچه از کوچیکی تا الان حتی عمل چشمش و یبوست وحشتناکش و مشکلات نوزادیش، اندازه این جیغ کشیدنهای بی دلیل و لجبازیهای افراطی این یکسال اخیر که هیچ جوره و با هیچ ترفندی از تشویق گرفته تا تنبیه و... اصلاح نشد که نشد، منو آزار نداد...میزان زجر و عذابی که من به این دلیل متحمل شدم با هیچ کلمه و جمله ای قابل توصیف نیست، تا کسی جای من نباشه و تجربه منو نداشته باشه نمیتونه درکم کنه... هر راهی رو من و سامان امتحان کردیم، جواب نداد که نداد، برای همین  رفتارش و البته یه سری وسواس های دیگش به روان درمانگر مراجعه کردیم که فعلا هم جلسات متوقف شده و اتفاق خاصی هم نیفتاده اما حتماً هفته دیگه دوباره شروع میکنیم... همه این رفتارها بعد اون مهمونی کذایی افطار که همسایه واحد بغلی رو دعوت کردیم و دختر کوچیکشون نیلای منو زد و از مبل چند بار پرتش کرد پایین بدون اینکه والدینش تذکر درستی بهش بدند (اینجا زیاد راجبش نوشتم) تو نیلای من به وجود اومد قبلش بچه من اینطور نبود. البته حتی نمیتونم اون بچه همسایه رو مقصر بدونم، به هر حال بین بچه ها قلدری زیاده، یکی زورگوتره و یکی ضعیفتر، اما اینکه چرا دختر من تا این حد تحت تاثیر قرار گرفت که تمام رفتارها و شخصیتش رو تحت الشعاع قرار داد هنوز نمیفهمم. حتما زمینه ای درش بوده، نمیشه انکار کرد اما هر چی بود از اون شب لعنتی شروع شد...یکماه تمام بچم شبا روی همون مبلی که دختر همسایه ازش پرتش میکرد پایین، می‌خوابید . همش نگران این بود که جاشو بگیرند..‌ چی کشیدیم اون روزا.

بگذریم، خلاصه که تمام تلاشم رو کردم خشم شدیدم رو کنترل کنم، رفتم دستشویی که شاید جیغ زدنها و گریه کردنش بدون دیدن من و حضور من آرومتر بشه اما بهتر نشد که بدتر شد... ده دقیقه تو دستشویی موندم، گوشمو با دستام گرفته بودم، آخرش وقتی دیدم همچنان ادامه میده، طاقتم طاق شد و سرمو تو دستام گرفتم و زار زار گریه کردم. بعد چند دقیقه اومدم بیرون و سعی کردم به خودم مسلط باشم و بی تفاوت رفتار کنم اما هیچ فایده ای نداشت. لحظه به لحظه جیغ و گریش بیشتر و بیشتر می شد. دیگه طاقت نیاوردم، چند تا بد و بیراه به اون و بخت خودم حواله کردم و با عصبانیت و یه بغض عجیب زنگ زدم به مادرشوهرم و گفتم با این بچه صحبت کن بلکه حواسش پرت شه و آروم شه، دیگه تحملش رو ندارم. با اونم صحبت کرد اما همچنان با گریه، منم اینور گوشیو زار میزدم، مادرشوهرم فهمید و صدام کرد، گوشیو از بچه گرفتم و با گریه و فریاد، ازش شکایت کردم  که با جیغ و گریه ها و رفتارهای عجیبش منو از پا درآورده و پیرم کرده! به خودم و بچه فحش دادم و آرزوی مرگ کردم. چقدر غصه خورد طفلک...

دیگه بعد از یکساعت مداوم جیغ زدن و گریه کردن آروم شد اما تا شب حال من خوب نشد که نشد. چی بگم خدایا؟ آخه چرا بدترین چیزی که تو هر بچه ای آزارم میداد سرم اومد؟ منی که در برابر خیلی شیطنتهای دیگه بچه ها صبور بودم و بهشون عشق  میدادم فقط جیغ زدنشون آزارم میداد.... همش نیلا رو با بچه های آروم دوستام مقایسه میکنم و حالم بدتر میشه، دست خودم نیست، می‌دونم مقایسه خیلی خیلی اشتباهه، هزار بار تو پیج های روانشناسی خوندم و از دکترها هم شنیدم که هر بچه ای منحصر به فرده و نباید مقایسه بشه با بچه های دیگه، اما چه کنم که وقتی بین همکارها حرف بچه هامون میشه ناخواسته بچه های اونا رو با نیلا مقایسه میکنم، از قد و وزن گرفته تا حرف زدنشون و همین رفتارهای عجیب نیلا که بقیه بچه ها ندارند و حتی برای همکارام هم عجیبه. اینجوری دلم برای خودم و حتی نیلام میسوزه. نسبت به خودم پر از حس ترحم میشم. با خودم میگم چرا هیچ چیز زندگیم راحت و بی دردسر پیش نرفت؟ چرا برای داشتن و رسیدن به هر چیزی بدترین عذابها رو کشیدم؟ همیشه از خدا می‌خوام این حرفها رو پای ناشکریم نذاره. بهش میگم با همه این سختی‌ها انقدر به من لطف داشته که بازم بدهکارشم و طلبی ازش ندارم اما باهاش درددل میکنم و میگم که چقدر تنهام و چقدر اذیت میشم و اجازه بده خودمو خالی کنم، ازش می‌خوام بهم حق بده که گاهی شکوه بکنم و مجازاتم نکنه... بهش میگم منم آدمم، تا یه حدی ظرفیت دارم، ازش میخوام درکم کنه، نوازشم کنه، آرومم کنه...

تو اینهمه بغض و غصه من خانوادم بی تاثیر نیستند که همه با هم سفر میرن و حتی من خبردار هم نمیشم. درسته که اگر مریم خواهر بزرگم جایی باشه من اونجا نمیرم و مادرم هم میدونه، اما حداقل یه تعارف، یا اصلا خبر رفتنشون که بی خبر نباشم یا اصلا مادرم برای دلخوش شدن من ولو به تعارف و دروغ و به ظاهر بگه ما اومدیم اینجا و کاش تو هم بودی ‌ و جات خالیه و ایشالا دفعه بعد با هم و... اما هیچی به هیچی. توقع زیادی دارم؟ آخه بار اول هم نبوده.‌‌

انقدر از پنجشنبه که فهمیدم با هم شمالند و من بی خبر از همه جا میخواستم همون عصر پنجشنبه در حد یکی دو ساعت به مادرم سر بزنم و براش شل زرد نذری ببرم، اشک ریختم و زار زدم که حسابش از دستم خارجه. باز خوب شد که قبل رفتن زنگ زدم و فهمیدم همه با هم یعنی مادرم و مریم و شوهرش و بچه هاش و  خواهر کوچیکم و شوهرش شمالند، وگرنه پشت در میموندم و درد توی دلم خیلی بیشتر هم میشد... من مشکلی با سفر رفتن و خوش بودن اونا ندارم، ایشالا دور هم خوش و خرم و خندون باشند، اما این بار سومه که با هم میرن و من حتی خبردار هم نمیشم. احساس بیکسی و طرد شدن به معنای واقعی کلمه میکنم، نمی‌دونم حسم رو درک میکنید یا نه؟ تمام پنجشنبه و جمعه رو گریه کردم و بیتابی کردم، باز خوب شد شنبه سر کار رفتم و حواسم پرت شد هر چند اونجا هم مدیرم گند زد به حالم. امیدوارم الان دیگه خواهر بزرگم و شوهرش راحت و راضی باشند از اینکه من بی کس و تنها اینجا افتادم و تو تنهایی خودم بدترین روزها رو با وجود کلی مشکلات دیگه میگذرونم. امیدوارم الان دیگه حسابی دلشون خنک شده باشه، چون رفتارهای خواهرم باعث شد که برای همیشه اینطور مطرود بشم و اون بند نازک گذشته هم پاره بشه و رسماً حس کنم دور انداخته شدم و بی کس بی کسم... خدای منم بزرگه. اینطوری نمیمونه، اما شرمنده شوهرم هستم که اینطوری بهش بی احترامی میشه. اونیکه برعکس دو تا باجناقش همشهری ما نبود  و هر جور حساب کنیم حکم غریبه تر و مهمان بودن رو در خانواده و کل فامیل ما داشت. اونهمه عزت و احترامی که تو خانوادش به من میشد، اونهمه عشقی که از طرف همه خانواده و فامیلش نثارم میشد و اونوقت تو خانواده من...شرمنده بچه توی دلم هم هستم که به خاطر اشکها و غصه های این روزهام که دست خودم هم نیست، مدیون و بدهکارشم. حتی شرمنده نیلای عزیزم هستم که درسته در کنار شیرین زبونیاش اذیتم میکنه اما شاید اگر حال دلم خوب بود و انقدر تنها نبودم و دور و برم شلوغ بود و کمکی داشتم در برابرش بیشتر از اینا صبوری میکردم...

 ای داد و ای افسوس... شکر که حداقل همسر و نیلام و این بچه تو دلم رو دارم وگرنه به خدا قسم مردن بهتر از این زندگی بود.

*****  پاراگراف اول این پست رو شنبه هفده مهر نوشتم، اما شاید باورتون نشه، الان که اینها رو می‌نویسم پشت در آزمایشگاه نیلو تو پارک نشستم. بالاخره جواب آزمایش سل فریم آماده شد و اومدم که بگیرم اما قبلش تصمیم گرفتم این پست رو منتشر کنم. این روزها در کنار مشکلات مختلف خانوادگی خودم و عمل چشم نیلا و رفتارهای آزار دهندش،  نگرانی بابت جواب این آزمایش ثانیه ای از نظرم دور نشد و شب و روزم با استرس جوابش گذشت... دیشب پیام اومد که جواب آمادست. الان پشت در آزمایشگاه هستم و می‌خوام برم داخل و جواب رو بگیرم. پاهام سست و بیجونه... قلبم داره از سینم میاد بیرون....انقدر مضطربم که حتی نمیتونم دعا کنم. بدترین حال دنیا رو دارم.  بیتابم و حتی نمیتونم از استرس تایپ کنم.

با همه غصه ها و مشکلات زندگیم، اگر بدونم حال بچم خوبه، قدرت ادامه دادن رو پیدا میکنم، تحمل میکنم، مقاومت میکنم و می‌جنگم چون دلم بهش گرمه، امید و انگیزه جدید زندگیمه. قسمتون میدم به هر چه اعتقاد دارید دعا کنید بچم صحیح و سلامت باشه و سالم و سلامت پا به این دنیا بذاره. دلم به وجود اون خوشه. الان بزرگترین دلگرمی من به جز همسرم و نیلام، این بچه هست و بس. جان عزیزانتون برام دعا کنید...

 این پست رو از موقعیکه از محل کارم به سمت آزمایشگاه برای  گرفتن جواب  آزمایش راه افتادم، از تو ماشین و با گوشیم نوشتم وهمچنان تا پشت در آزمایشگاه به نوشتن ادامه دادم، الان داخل یه پارک درست روبروی درب آزمایشگاه نشستم و وقتی این پست رو ببندم، میرم داخل، میخواستم قبل گرفتن جواب این نوشته رو بنویسم و تموم کنم تا  همه احساساتم اینجا ثبت بشه،

 هر چند میدونم خیلی وقتها کلمات از بیان احساسات واقعی عاجزند. خیلی چیزها به این جواب بستگی داره، شاید حتی مرگ و زندگی من... 

اشکام جاریند، هر کی همین الان پستم رو خوند از ته ته دلش برای این زن دلشکسته و تنها دعا کنه. دعای از ته قلب در حق این دختر تنها... 

خدایا خودمو سپردم به خودت...


نظرات 24 + ارسال نظر
سرخی خانم شنبه 24 مهر 1400 ساعت 00:32 http://Www.sorkhikhanoom.blogfa.com

سلام مرضیه جان. تبریک میگم عزیزم. راستش من خواننده خاموش شما هستم و تا حالا کامنت نزاشتم براتون‌. فقط خواستم بگم آگاهی شما در مورد افسردگی و وسواس خودتون واقعا قابل تحسین هست. خیلی ناراحت میشم وقتی میبینم شما واقعا صادقانه و با متانت بارها توضیح دادین که مشکل شما بخاطر کمبود هورمون سرتونین هست و باز هم دوستان میان به شما میگن مثبت باش و چیزهای خوب جذب کن و انرژی مثبت بده. من دکتر داروسازم و واقعا بهتون بگم مراجعه کننده ای مثل شما که آگاهی داره و درمان روانشناسی و دارویی رو با هم انجام میده واقعا گلی از گل های بهشت هست. چون در غیر این صورت واقعا کمک کرده به مراجعه کننده سخت هست. عزیزم من خیلی‌ براتون احترام قائلم که بجای اینکه این مسئله رو کتمان کنید با آگاهی به نیلا جون هم کمک میکنید. من به شما قول میدم که روزی که نیلا جون هم سن الان شما بشه مسائل خیلی کمتری خواهد داشت چون مادر آگاه و دانایی داره . عزیزم میدونم که چقدر اتفاقات این چند ماه گذشته بهتون استرس وارد کرده و قطع قرص ها هم خیلی همه چی رو سخت تر کرده ولی شما خیلی خوب داری باهاش کنار میای. امیدوارم که بقیه حاملگیتون با آرامش پیش بره.
در مورد خانواده هم احساساتتون کاملا قابل درکِ یادم چند سال پیش کتاب روانشناسی میخوندم که میگفت بزرگترین ترس انسان تنهایی هست و این که احساس کنید خانواده شما رو تنها گذاشتن واقعا ناراحت کننده است. من نمی دونم مشکلات شما و خانواده چی هست ولی امیدوارم که زمان خودش کم کم به حل این مشکلات کمک کنه.
بهترین ها رو برای شما و خانواده ۴ نفره اتون اروز میکنم. خیلی مواظب خودتون باشین قلب:

سلام دوست خوب و عزیزم.
چقدر این پیام شما که ناشی از آگاهی فراوون شما نسبت به این بیماری خاموش اما وحشتناک بود، به دلم نشست، ایکاش همه چنین آگاهی رو در سطح خودشون داشتند، تا هم بقیه رو مورد قضاوت از روی ناآگاهی قرار نمیدادند هم تو این سالها انقدر وقت و انرژی نمیذاشتم واسه توضیح چیزهایی که در نهایت هم باعث قانع شدن طرف نمیشه چون خودش به شخصه مطالعه نداشته. من تو این سالها هزار بار تلاش کردم به افرادی که من توصیه میکنند TM کنم یا به قانون جذب کائنات متوسل بشم یا مدام افکار مثبت داشته باشم بفهمونم به پیر به پیغمبر وقتی یه هورمونی در مغز درست و حسابی ترشح نمیشه و به عامل خارجی برای ترشحش و حس خوشحالی و رضایت نیازه، این روشها فقط در کنار دارودرمانی کمک کننده هست نه درمان اصلی... فقط همه میگن دارو عوارض داره، نخور، خودت به خودت کمک کن، یعنی انقدر که از دست این قبیل افراد حرص خوردم و میخورم که حد نداره. امثال شما با این آگاهی هم غنیمتند در جامعه و کاش خدا بیشترتون کنه تا حداقل امثال من انقدر اذیت نشن.
انشالله که پیش بینی شما درست باشه، همه تلاشم اینه که دخترکم عذابی که من کشیدم در زندگی رو نکشه، به خاطرش میجنگم، حتی پیگیری درمان خودم هم تا حد خیلی زیادی به خاطر نیلا و سامان بود و الان که به خاطر پسرم انگیزه بیشتری هم دارم.
ممنونم از دلگرمیت و انرژی مثبتی که به من دادی. چقدر خوبه که آدم کسی رو تو زندگیش داشته باشه که بتونه کاملاً درکش کنه و باهاش همدردی و همدلی کنه.
مرسی عزیزم، من به شدت احساس طرد شدن و بی ارزش بودن دارم و بابت این احساسی که دارم و غصه هایی که میخورم هرگز باعث و بانیش رو نمیبخشم.... منم مطمئنم زمان همه چیو حل میکنه اما بابت روزهایی که در عذاب گذشت، از ته دلم نمیبخشم.
بازم مرسی ازت دوست خوبم. به وبلاگت حتماً سر میزنم.

سحر جمعه 23 مهر 1400 ساعت 06:52

عزیزم. من مدتیه با وبلاگتون آشنا شدم
متاسفم برای مشکلاتی که دارید
خیلی سخته و درکتون می کنم بابت مشکل نیلا
فقط یه سوال شما برای بچه دوم چرا با روانپزشک مشورت نکردید
حضور بچه دوم برای دخترتون یه تنش بزرگ محسوب میشه و از طرفی مشکل اختلال شخصیت وسواسی که دارید و بالاخره احتمال انتقالش هست

نمی خوام تو دلتون رو خالی کنم اما بالاخره نمیشه که اجازه بدیم مشکلات پیش بیان بعد بشینیم بابتش نگران و غصه دار بشیم

متاسفانه من خودم هم مسایلی دارم که هرچی فکر می کنم بیشترش ریشه در تصمیم های غلط خودم در گذشته بوده

سلام سحر جان، از آشناییت خوشحالم عزیزم
گلم احتمالاً شما پستهای خصوصی منو نخوندید و در جریان کم و کیف باردار شدن من نیستید. اون پستها خودش یه سری ابهامات رو برطرف میکرد، بارداری دوم من کاملاً عجیب و غریب اتفاق افتاد و برنامه ریزی خاصی براش نکرده بودیم...بیشتر شبیه معجزه بود.
اما جدای از این موضوع، اختلال شخصیت وسواسی شبیه خدای نکرده بیماریهای ژنتیکی و نقصهای فیزیولوژی نیست که اگر هم خدای ناکرده منتقل بشه درمان ناپذیر باشه. ضمن اینکه مثلاً اگر با روانپزشک مشورت میکردیم، به نظرت روانپزشک مثلاً سر بچه اولمون میگفت آقا و خانم بچه دار نشید چون خانم شما تحت درمان بیماری اختلال وسواس هست و امکان انتقال به بچه هست؟ یعنی به نظرت به خاطر همچین موضوعی یه روانپزشک درصورت مشورت باهاش چه راهنمایی میتونست بکنه؟ در بهترین حالت میتونست بگه بهتره من درمان بشم و مشکلم بهبود پیدا کنه بعد بچه دار بشم، نمیتونست بگه اصلا بچه دار نشید برای احتمال اینکه ممکنه بچمون دچار مشکل درمان پذیری مثل مشکل من بشه و یا شاید اصلاً نشه (مثل خواهر خودم که با وجود مشکل مادرم، هیچ علائمی نداشت و نداره) قطعاً هیچکس برای همچین موردی یه خانواده رو از بچه دار شدن نهی نمیکنه نهایت ممکنه بگه بهتره بهبود پیدا کنید بعد بچه دار شید که درمورد نیلا وضعیت من خوب و باثبات بود....در هر صورت اختلال شخصیت وسواسی فقط قابل کنترل هست و تا حد زیادی میتونه بهبود پیدا کنه اما رفع و درمان کاملی به نظر خودم نداره... برای مشکل روحی و اختلال روانی که شامل عقب افتادگی و سندروم دان و سندروم ادوارد و ... نیست نمیشه از خیر بچه دار شدن برای همیشه گذشت. چه بسیار دخترعموها و پسرعموها و فامیلهایی که با هم ازدواج میکنند و ریسک بچه دار شدن با بیماریهای ژنتیکی خطرناک درمورد بچه هاشون وجود داره اما هرگز قید بچه دار شدن رو با احتمالاتی که وجود داره نمیزنند...چون احتمال هم داره که این اتفاق بد نیفته یا با آزمایشات تخصصی قابل پیش بینی باشه.
در هر صورت اگر چنین نگرشی داشته باشیم باید از اساس بگیم افرادی که مثلا اختلال شخصیت وسواسی دارند یا حتی بیماری تالاسمی که ژنتیکی هست دارند، اصلا ازدواج هم نکنند چون میتونند زندگی طرف مقابلشون رو تحت تاثیر قرار بدند که به نظرم منطقی نمیاد که آدم خودش رو از چنین اتفاقات خوبی در زندگی به چنین دلایلی محروم کنه...
ولی خب همیشه با خودم حسرت میخورم که ایکاش چنین مسئله ای در من یا خانوادم وجود نداشت که به خاطرش اینهمه عذاب بکشم

حمیده چهارشنبه 21 مهر 1400 ساعت 17:53

مرضیه جان، فقط اومدم بهت بگم که دختر منم همینجوریه. این لجبازی طبیعیه و مربوط به سنشون هست، سه سالگی همینه اصلا. وقتی چهار پنج ساله بشن، حتما بهتر خواهند شد، باور کن. وقتی خسته یا گرسنه باشه لج میکنه و جیغ‌های وحشتناکی میکشه بعد خودش خسته میشه و میاد بغلم! وزنش هم یازده کیلو و هفتصده، شاید برای ضعیفیشون هم باشه. میدونی مادرشوهر و خواهر شوهرهای من مثل مامان و خواهرهای تو هستن و من خوب درکت میکنم، عیبی نداره عزیزم. ما هم خدایی داریم.

سلام عزیزم‌‌‌.
آره خب منم قبول دارم یه سری رفتارهای مقتضای سنشه و اتفاقا میپذیرم و تحمل میکنم البته بماند که خیلی بچه های همسن و سال بچه های خودمون رو دیدم که اینطوری جیغ نمی‌کشم پس یه چیز مشترک نیست، تو بعضی بچه ها خیلی بیشتره اما همونو هم میپذیرم ولی خب یه سری رفتارهایی مثل اجازه ندادن که کانال تلویزیون رو عوض کنم و اگر اینکار رو کنم حال و روزش خراب میشه یا مثلاً پوشیدن فقط یه لباس خاص بطوریکه اگه نپوشتش به حالت عجیبی دچار میشه و بیقرار و بی خواب میشه واقعا طبیعی نیست و ربطی به لجبازی بچه گانه نداره واقعا و نیاز به پیگیری داره.
دختر من هم یازده و نیمه درحالیکه یکماه دیگه سه سالش میشه. واقعا کمه دیگه. واسه همین مسیله و مشکل یبوستش بردمش دکتر و فعلا منتظرم جواب آزمایشش رو بگیرم و نشون دکترش بدم.
چی بگم عزیرم، آدم از خانواده خودش انتظار نداره...

الناز چهارشنبه 21 مهر 1400 ساعت 10:31 http://manesara.blogfa.com

سلام مرضیه جون خوشحالم که جواب آزمایشت خوب هست ،الهی حال دلت همیشه خوب باشه،واسه نوشته های پستت هم میخوام یه چیزایی بگم که شاید خوشت نیاد،از الان ببخشید ،مرضیه جون به نظرت بهتر نیست اول حال دل خودتو خوب کنی،همه چیز نمیتونه بد باشه یه بارم اینو گفتم و تو ناراحت شدی،اما خودت میدونی چندین ساله میخونمت و هیچوقت هیچی ننوشتم بجز یه بار تو اینستا که دایرکت دادم و تو زیر پست خورشیدم حتی به این نکته اشاره کردی و این نشون دهنده ی روح حساس و زودرنج تو هست،این نشون دهنده ی اینه که نمیخوای بعضی چیزها رو باور کنی و به خودت بقبولونی که ممکنه ایراد از منم باشه،الان برای گریه نیلا چقدر نوشتی درسته من مادر نیستم اما ببین مشکل کار از کجاست،چرا همش از زمین و زمان شاکی هستی،بالاخره استرس و وسواس بچه از یه جایی شروع شده یا خودت نا ارام بودی یا محیط خونه اونجوری که باید برای یه بچه باشه نبوده،استرس و ناراحتی تو بارداری روی جنین تاثیر داره،بحث زیاد پدر و مادر رو بچه تاثیر داره،دعوای بچه تو روحیه اش تاثیر داره،یه بار همسایه اومده مهمونی خونتون که هزاران هزار نفر با هم رفت و آمد میکنن،میلیونها بچه با هم دعوا میکنن تو هر دفعه رجوع میکنی به همین که بچه همسایه نیلا رو اذیت کرد و بچه من با اینکه حتما زمینه داشته اینجوری شده،نه عزیزم همه چی اول از خونه و خانواده شروع میشه،باید سعی کنی اول خودت و همسرت والدین سرحال،شاد،آروم و سرزنده ای باشین که بتونین این حسهای مثبت رو به عنوان والد به بچه هاتون انتقال بدین،الان بارداری و دوباره داری همین حسهای منفی رو برای بچه دومم از الان القا میکنی،گریه میکنی بچه میفمه و تاثیر میزاره رو بچه،یه ذره باید بی خیال باشی نسبت به اوضاع اطرافت،حالا خانواده ات فاصله میزارن بینتون شاید اونم به این دلیله که زیاده از حد حساسی،من قبول دارم که شاید اتفاقاتی بینتون افتاده که برای تو و هیچکس قابل قبول نیست اونوقت باید کلا بزاری فکرشونو کنار و به فکر خودت و بچه هات باشی یا اگر میخوای تو جمعشون باشی کمی کوتاه بیای و از اون رنجش خاطرت کم کنی،ببین اگر چند نفر با هم از آدم فاصله میگیرن نزار به حساب اینکه اونا علیه تو جبهه گرفتن بزار به حساب اینکه کنکاش کنی در خودت و رفتاری که باهاشون داری و بگی چرا اینا ازم دور شدن مگه من چیکار کردم و بنویسی چیزایی که خودت گفتی و اونکاری که اونا باهات کردن مطمئین باش به نتیجه میرسی،بازم من اعتقاد دارم اول باید از خودت شروع کنی ،تو باید خودسازی کنی،بدون دکتر و دارو خودتو باور داشته باشی به عنوان یه مادر،یه همسر،یه زن قوی و با اقتدار اول باید خود گمشده اتو تو انبوهی از دردو رنج و شکوه و نگرانی و ناراحتی پیدا کنی،به خودت و زندگیت یه تکونی بدی،از گلایه از زمین و زمان دست برداری و قدم برداری به طرف روشنائی،زندگی اونقدر قشنگه که ارزش اینهمه غم و غصه رو نداره،محبت بده و مهربونی و محبت پس بگیر،روزهات روشن و پر از شادی باشه،از دستم ناراحت نشو لطفا فقط به عنوان یه دوست میخوام کمکت کنم

الناز جان سلام
میدونم همه اینا رو از حسن نیت نوشتی، ممنونم که وقت گذاشتی، اما به جد برای بار دوم از دستت ناراحت شدم.
میدونی دوست من من مطمئنم و میدونم که تو ته ذهنت تقریباً مطمئنی همه حرفهایی که اینجا درمورد من گفتی و تحلیل کردی درسته و من هر دفاع دیگه ای هم داشته باشم، به احتمال خیلی خیلی زیاد میذاری پای همون حساسیت هایی که گفتی دارم، که راستش حتی اگر به فرض هم وجود داشته باشه که قبول دارم در حدی هست، به نظر من درست مثل یه آدمی که همیشه بیخیال یا مثلا همیشه حواسپرته، یه ویژگی شخصیتیه که به جای اینکه آدم به خاطرش خودش یا بقیه رو سرزنش کنه میتونه به قول روانشناسان باهاش به پذیرش برسه و دست از تحقیر خودش به خاطر چیزی که گاهی قابل تغییر نیست برداره...
عزیز دلم اون موقعیکه میخوای اینو بگی که مگه میشه همه بد باشن و مشکل داشته باشن و تو... (قضاوتی که خودم قبلاً درمورد افراد دیگه ای در گذشته انجام دادم) به این فکر کن شاید همین جمله، دل آدمی رو که به دلیل همین فکری که تو میکنی و بارها با خودش هم تکرار کرده و باور خودش هم شده بوده، به دفعات شکسته و بعد به این نتیجه رسیده که نه خودش نقش زیادی است وسط نداره و انگار واقعاً یه جای کار میلنگه و حساسیت خودش شاید فقط کمی شرایط رو چالشی تر کرده اما استارت این شرایط رو نزده...
عزیزم من و همسرم در عین اینکه با هم گاه دعوا و جرو بحث داریم، شاید به همون اندازه در حضور نیلا همدیگه رو بغل کنیم و ببوسیم و با هم و با نیلا بخندیم و برقصیم، بارها دیدم خانواده هایی که خیلی در حضور بچشون از من و همسرم با هم بدتر بودند و کتک کاری و..‌ حتی از بوسه و بغل و محبت پر حضور بچه ها هم بینشون خبری نبوده اما بچه هاشون کاملاً شاد و سرزنده هستند،. اینکه میگی استرس و وسواسش از یه جایی شروع شده نه قربونت برم دختر من به گفته سه تا دکتر، شخصیت وسواسی رو به صورت ژنتیک از من لعنتی و خانوادم (مادرم و خواهر کوچیکم هم همین مشکل رو دارند، من که جای خود دارم) به ارث برده، شاید کشمکش های گاه و بیگاه من و همسرم در استرس یا تشدیدش نقش داشته اما شک نکن که حتی اگر من و سامان زوج بینهایت آرومی هم بودیم، این موارد در بچه ما شاید کمی خفیف تر اما باز هم مشاهده میشد. به قول همسرم که میگه مگه همه زن و شوهر ها با هم 24 ساعتها گل و بلبلند در حضور بچه هاشون که اون بچه ها نوع استرس نیلا رو اصلا نشون نمیدن (نمونه هایش زیاده). همسر من هم همیشه در حال تلاشه که بگه من و خودش نقش زیادی در رفتار بچمون نداریم برعکس من که مدام برای هر چیزی در حال سرزنش خودم هستم. در هر صورت از تو میپرسم به نظر تو بچه ای که از تعویض کانال تلویزیون روی شبکه ای غیر از آی فیلم یا قرار گرفتن چاقو داخل بشقاب یا اجازه ندادن که همون یه لباسی که چند ماهه از تنش در نیاورده رو بپوشه به اون حد از بیتابی و بی قراری میرسه که نمیتونه حتی به بازی و سرگرمیش برسه یا غذا بخوره و بخوابه، این ارتباطی به دعواهای ما داره؟ حداقل نظر روانپزشکان که این نیست! از خدا میخوام تو و همسرت هرگز هرگز شرایط ما رو تجربه نکنید، باور کن میزان عشق و محبتی که من و باباش به نیلا یا حتی به همدیگه با وجود بحثهای گاه و بیگاه میدیم رو کمتر در بین افراد خانواده های خودم و حتی سامان دیدم، پس رفتارهای نیلا ربط خیلی هم به رابطه ما ارتباط نداره، هرچند قبول دارم آرومتر بودن ما میتونه در آرامش بیشترش تاثیرگذار باشه اما قطعاً بچه ای که بعد اون مهمونی کذایی یکماه تمام روی مبل میخوابه و در حد مرگ از بچه دیگه ای میترسه که با شنیدن صداش از ترس از دست دادن جاش رنگش میپره یا با شنیدن صدای آیفون از ترس کبود میشه، رفتارهاس اونقدرها به رابطه من و باباش یا حتی استرس و ناراحتی من موقع بارداری ربطی نداره.
اگر پستهای من رو خونده باشی میدونی که من هم بارها گفتم و تکرار کردم که هزاران خانواده با هم رفت و امد میکنند و بچه ها هم با هم دعوا میکنند و این کانال طبیعیه اما دختر من زمینه ش رو داشته که به این روز افتاده. نگفتم کسی مقصره! خودم بارها به چیزی که شما اشاره کردی اشاره کردم و کسی رو مقصر ندونستم.
الناز جان من شما رو به عنوان یه دوست خیلی دوست دارم، جزء اندکی دوستان وبلاگی بودی که شماره تلفنم رو داشتی و باهات چندباری صحبت کردم. من آرامش و حس مثبت تو رو خیلی تحسین میکنم اما همونطور که اگر من الان از تو بخوام دست از این ویژگیها برداری و مثلاً عصبی و تندخو و منفی بشی تو نمیتونی و برات ترک عادته، برای اون دسته از انسانهایی که به دلایل مختلف در زندگی دچار ترس و تردید و نگرانی و غم و مشکلات روحی و روانی هستند مثبت شدن و چنگ زدن به کائنات و ... سخت و غیر ممکنه، چون درست مثل این میمونه که به کسی که گلودرد داره بگی سرفه نکن و از انرژی مثبت و کاینات و قدرت خودت کمک بگیر و فکرای خوب بکن و قوی باش و دارو هم نخور و روی خودت کار کن تا جلوی سرفت رو بگیری... قطعا اگر فقط کمی با این نوع بیماری های روحی آشنایی داشتی چه در خدای ناکرده خودت یا اطرافیانت مثال من برات خیلی ملموس بود.
چرا فکر میکنی این کارهایی رو که تو میگی من نکردم؟ چرا فکر میکنی قبل اینکه من برم سراغ دارودرمانی سراغ هزار روش خوب یا حتی مسخره نرفتم که نخواسته باشه اون داروهای لعنتی رو بخورم؟ کی دوست داره داروی شیمیایی بخوره جز کسی که مجبوره؟ این نمک پاشیدن روی زخمه عزیزم.
چرا فکر میکنی تلاش نکردم محیط خونمون رو پر از عشق و صفا و آرامش کنم به خاطر نیلام؟ چرا حتی فکر نمیکنی که اگر آخرش از بهبود شرایطم با کتاب و انرژی مثبت و ... ناامید شدم و اون داروهای لعنتی مسخره با کلی عوارض رو خوردم به خاطر نیلای عزیزم نبوده؟
میدونی وقتی به دکتر اعصاب و روان خودم گفتم اگر اومدم اینجا و این داروها رو میخورم که خوب بشم به این خاطره که حالم خوب بشه و از من الگوی منفی نگیره به من گفت دختر شما به احتمال قوی به صورت ژنتیکی از شما و خانوادتون ارث میبره (که این اتفاق هم افتاد) و تغییر یا عدم تغییر شما تاثیر زیادی روی اون نداره. به جای این ترسها، یه وقتش تخت نظر دکتر قرارش بده تا جلوی پیشرفتش گرفته بشه و خودت رو هم سرزنش نکن واسه چیزی که تو نقشی درش نداشتی، این عین حرف دکتر بود وقتی ناراحتی نگرانی منو دید. این رو نه تنها این دکتر که یه روانشناس دیگه هم گفت.
بازم میگم عزیزم میدونم قصد کمک داری، اما خدا شاهده تا توی زندگی کسی نباشی نمیتونی انقدر با قاطعیت نظر بدی..
بعید میدونم حرفهای من اینبار هم برات قانع کننده باشه چون من سری قبل هم تو اینستاگرام توضیحاتی دادم که ظاهراً برات قابل قبول نبودند وگرنه شاید الان دوباره مطرح نمی‌کردی، اما چون دوست خوب منی و برام عزیزی سعی کردم با نوشتن اینهمه توضیحات شاید شاید کمی در آگاهی بخشی از شرایط افرادی مثل خودم کمکت کرده باشم چون این دست افراد خودشون به شدت از دست خودشون و روحیاتشون در عذابن و کاری از دستشون برای خودشون ساخته نیست و کتاب و انرژی مثبت و..‌ برای افرادی که که بصورت ژنتیکی یا حتی اکتسابی این مشکل رو دارند فقط کمک کنندست نه درمان کننده و نصیحت کردنشون فقط نمک پاشیدن روی زخمه دلشونه. من فقط آرزو میکنم هیچوقت حال من رو تجربه نکنی و هیچوقت جای من قرار نگیری، چون ممکنه اون روز با خودت بگی، کاش بیشتر باهاش همدردی میکردم.
البته که من اینجا نیستم که ترحم کسی رو جلب کنم، یا نخواستم همه با من موافق باشند، به وقتش انتقادها رو پذیرفتم و حتی الان هم میپذیرم که خودم هم در شرایط فعلیم صددرصد بی تقصیر نیستم و قطعاً خودم هم کوتاهی هایی داشتم اما هیچوقت هیچوقت شرایط خودت یا خانواده خودت رو با کس دیگه ای مقایسه نکن، از من به عنوان خواهر بزرگتر بپذیر. هیچ انسانی تصمیم نمیگیره به خواست خودش در غم و رنج بمونه، من به خودم افتخار میکنم که تمام طول زندگیم برای داشتن حال خوب جنگیدم و خیلی وقتها هم موفق شدم، افتخار میکنم به خودم که از بین اون سختیها سر بلند کردم و در جایگاه فعلیم هستم در کنار همسری که عاشقانه دوستم داره و دوستش دارم. اما یه سوال هم ازت بپرسم و تمام، به نظرت اگر به قول خودت من کوتاهیهایی داشتم (که انکار هم نمیکنم حتما جاهایی بوده) چرا خانواده همسرم اینطوری منو دوست دارند و همه جا حرف و تعریف از اخلاق و خوبی‌های من هست؟ من که اونجا هیچ تظاهری ندارم، همون شخصیت خودم رو دارم. چرا باید این روند اونطرف باشه و سمت ما نباشه؟ حتی خانواده خودم از دایی و خاله ها و عمو ها و عمه ها هم به من بیشتر از خواهرانم علاقمندند و به خودم هم بعضاً مستقیما گفتند اینو‌، چرا فقط خانواده مستقیم خودم؟ البته اونا هم آدمهای خوبین، مادرم زن خوبیه اما اونم یه جوری قربانی شده، همه عمرش بدبخت بوده و مظلوم واقع شده. حتی خواهرانن هم آدمهای بدی نیستند و ابدا دوست ندارم کسی اینجا چنین تصوری راجبشون کنه فقط ما وصله هم نیستیم همین و نمی‌تونیم با هم به سازگاری برسیم و عاشق هم باشیم، مقصر هم این وسط کاملا معلوم نیست. .‌.
خیلی زیاد صحبت کردم، در حد یه پست طولانی تو وبلاگم. میدونم در نهایت هم حتی احتمالا نظرت عوض نمیشه چون فکر کنم قبلاً هم اشاراتی از این دست تو اینستاگرام برات کردم، به هر حال هر کسی حق داره نظرش رو بگه و راجب سایرین نظریاتی داشته باشه اما ایکاش حداقل توضیحات اونا رو هم بشنوه ‌ بلکه نظرش عوض بشه. قطعاً تا آدمها تو زندگی بقیه نباشند، قضاوتهاشون ممکنه متاثر از افکار و شرایط زندگی خودشون باشه نه شرایطی که فرد دیگه ای درش قرار گرفته و بزرگ شده. کلی تلاش کردم کوتاهتر همینها رو بگم اما نشد که نشد.
در نهایت می دونم نیتت خیر بوده دوست من اما نمیتونم کتمان کنم که دلم کمی شکست...
ممنون از وقتی که گذاشتی.

ارغوان چهارشنبه 21 مهر 1400 ساعت 09:05

سلام خوبین؟ چه خوب خدا رو شکر، چقدر کار خوبی کردی این تست رو دادی چون خیلیا مقاومت میکنن ولی اینجوری با خیال راحت این روزا رو سپری میکنی و انشالله نینی سلامت میاد تو بغلت.
من مدتها قبل میخوندمت ولی خیلی وقت بود کامنت نذاشته بودم. دختر من چند ماه از دختر شما کوچیکتره و ما هم همین مشکلات رو داریم( لجبازی ترس یبوست و ...) . میخواستم بگم خیلی نگران نباش و بخش زیادیش طبیعیه و چقدر کار خوبی کردی که از درمانگر کمک گرفتی.
راجع به یبوست هم چون خودمون نزدیکه یک سال درگیر بودیم تجربمو بهت بگم که حتما از دارو استفاده کن چون بچه ها خودشون دستشوییشونو نگه میدارن، من به تجویز چندین پزشک از پودر پیدرولاکس استفاده کردم تا 7 8 ماه هر روز ولی الان خیلی کم میدم بهش و خدا رو شکر بهتره.
راجع به خانواده هم میدونم خیلی سخته ولی بپذیر تو خانواده کوچیک خودتو داری و الان اولویت تو بچه هات و همسرت هستند که همیشه پشتت بوده و ازت حمایت کرده. سعی کن بود و نبود و بقیه برات مهم نباشه تو یه زن موفقی که نیاز به هیچ کس و هیچ چی نداره . به تنهایی با درایت و مدیریت خودت بچه تو بزرگ کردی سر کار رفتی نباید هیچ حس کمبودی داشته باشی. تو همه چیت درسته برا ی چی فکرت و درگیر میکنی و به چیزهای بد فکر میکنی و غصه میخوری وقتی بقیه خوش هستند تو سعی کن خوش تر باشی

سلام عزیزم، ممنونم، آره گلم من خودم به دکتر گفتم هر تستی که لازمه برام بنویسه و به گرونی و قیمتش هم کاری نداشته باشه، همین الان از زمان بارداری تا الان هفت یا هشت میلیون تومن خرج شده بابت همین تست و سونو و... احتمالا تا اوایل ماه دیگه هم پنج یا شش تومن دیگه خرج بشه، اما فداری یه تار موی بچم، هر طور شده جور میکنم فقط بدونم طفلکم سالمه.
عزیزم ممنونم از راهنماییت،نیلا رو پریروز بردم دکتر گوارش اطفال و دقیقا همین دارو رو داد، از دیروز شروع کردم اما اصلا برای خوردنش همکاری نمیکنه حتی با اینکه تو شربت براش ریختم و خوشمزش کردم، نمیدونم شما چطور و چه مقدار بهش میدید...
عزیزم منم قبول دارم تا حدیش طبیعیه، اما فکر نمیکنم بخشیش هم طبیعی نباشه و ناشی از شخصیت وسواسیش باشه و برای همین تحت نظر قرارش دادم به امید اینکه بهبود پیدا کنه.
مرسی از بابت حرفهای خوب پاراگراف آخر، خودم هم خیلی وقتها همین ها رو به خودم میگم اما چه کنم که بعضی موقعها دست خودم نیست و حس خلا و کمبود خیلی آزارم میده. به هر حال باید قبول کرد خانواده آدم هم در خوشبختی و حس آرامش آدم تاثیر دارند. به هر حال دارم کم کم سعی میکنم به این پذیرش برسم، امیدوارم که موفق بشم.
مرسی که روشن شدی ارغوان جان، بازم از این کارا بکن

مریم چهارشنبه 21 مهر 1400 ساعت 05:43

سلام عزیزم الان بعد از نماز صبح پیامت را خواندم و از ته دل برایتان دعاهای خیلی خوب کردم ناراحت رفتارهای خانواده تان نباشید بخصوص که حامله هستید چون شدیدا روی بچه اثر میگذارد ببینید مادر من من هم مثل شما بود و در نتیجه ما هم بی کس و کار و تنها هستیم و خیلی خیلی ضربه خورده ایم اما خوبی دنیا این هست که می‌گذرد الحمدالله شما همسر و خانواده همسر خوبی دارید به اینها دل ببندید و احترام مادرتان را نگهدارید اما رفت و امدتان را کم کنید تا آزار نبینید امیدوارم این دفعه که می نویسید فقط و فقط از خوشی و زیبای های زندگی تان بنویسید.

سلام مریم جان.چقدر مهربونی تو و چقدر این دعا کردنها بهم حس خوب میده. ممنونم ازت
مادر من زن خوب و مظلومیه مریم جان اما هرگز نتونست تعادل برقرار کنه یا رابطه بچه هایش رو مدیریت کنه و از مقام بالاتر رفتار کنه. همیشه تابع خواهر بزرگم بود متاسفانه، به قول خودش حریفش نمیشد... اما به هر حال ضرر اصلیش رو تو خونواده خودم من بودم که خوردم...انقدر دلم پره که حد نداره.
دقیقا همین کارو میکنم عزیزم اما در هر حال حال دلم خوب نیست و مدام حرص و ناراحتی دارم....
مرسی از دعای خیرت. خدا به اندازه دلت بهت بده

مامان عسل و ارس چهارشنبه 21 مهر 1400 ساعت 01:08

عزیزم از خودت خبری بذار ، انشالله که جواب آزمایشت خوب بوده . بخاطر خونوادت خیلی ناراحت شدم و درکت می کنم اما از طرفی خدا رو شاکر باش بخاطر خانواده همسرت و خود همسرت اگر خدای نکرده اونا هم بد بودن چکار می کردی؟

عزیزم یه پست همین امروز نوشتم، عذر میخوام که نگرانتون کردم.
خانواده من هم بد نیستند عزیز دلم، اما نمیدونم چرا این رفتار با من شد، گاهی فقط یه عضو خانواده میتونه خیلی معادلات رو به هم بزنه، ما فقط با هم احساس نزدیکی زیادی نمیکنیم و بخصوص من و خواهر بزرگم حتی خواهر کوچیکم نمیتونیم مدت طولانی کنار هم باشیم. اتفاق ناراحت کننده ایه اما حقیقت داره.
خدا رو هزار بار شکر بابت خانواده سامان و خودش....

Reyhane R سه‌شنبه 20 مهر 1400 ساعت 23:21 http://injabedoneman.blog.ir/

مرضیه جان بیا و بگو چی شد...
به یادت هستم عزیزم.

فدات عزیزم، یه پست همین امروز نوشتم، منتشرش میکنم

سارینا2 سه‌شنبه 20 مهر 1400 ساعت 21:54 http://sarina-2.blogfa.com/

سلام امروز اومدم وب شما رو خوندم
خدا رو شکر که جواب آزمایشت خوب بوده
اگر میخوای بچه دومت آروم باشه لطفا تو بارداریت آرامش داشته باش
اجازه نده هیچ کس و هیچ چیز آرامشت رو به هم بزنه
اگر آروم نباشی بچه توی شکمت هم آروم نمیشه

راستی مرضیه جان شما پدرت رو از دست دادی؟
چون بیشتر راجع به مادر و خواهر صحبت می کنی گفتم

راستش پدرم رو آخر شهریور ماه از دست دادم و الان از کسانی که یه روزی تو این موقعیت بودن میخوام منطق و استدلالی که باعث شد با این موضوع کنار بیان رو بهم بگن

سلام سارینا جان... خیلی خیلی متاسفم عزیزم. واقعا غمگین شدم برات. آره عزیزم بابام از دستم رفت، خیلی بد هم رفت.الان با گوشی تایپ میکنم و توضیحش برام سخته، اگر عمری بود شنبه از سر کار بیشتر برات می‌نویسم، اما فقط الان در این حد بگم هیچ منطقی جواب نمیده سارینا جان، تا میتونی گریه کن، زاری کن، آهنگ غمگین گوش کن و اشک بریز و بذار این سوگ عظیم روند طبیعیش رو طی کنه. هر کسی به یه طریقی کنار میاد، من خودم روزهای آخر آرزو کردم بابام بره چون داشت بند بند وجودش زجر میکشید، اما با همه اینا نمیتونستم آروم بگیرم با اینکه می‌تونستم از اونهمه درد راحت شد.
الهی براش بمیرم، الهی دخترش بمیره، حتی الان هم نمیتونم جلوی گریم رو بگیرم. خیلی سخته عزیزم درکت میکنم، اگر خانواده صمیمی و خوبی داری دور هم بنشینید، از بابا حرف بزنید، گریه کنید و به هم کمک کنید تا داغتون سبک‌تر بشه اما بدون که گذر از این مرحله خیلی سخته، هر چقدر هم که الان و تو دوره سوگت سخت‌تر بگذرونی کنار اومدن باهاش در آینده راحت تره، منظورم اینه که چون اشکاتو ریختی و اجازه دادی دوره عزادار بودنت با همه سختی طی بشه، در نهایت از شر افسردگی دایمی و طولانی مدت در امانی... اما همزمان سعی کن فرصتهایی رو برای آرومتر شدن و پرت کردن خواست بذاری، ولو با فرورفتن تو گوشی و اینستاگرام یا دیدن فیلم‌هایی که حتی شده دقایقی حواست رو پرت کنه. اینو بدون که زمان حلال مشکلاته و درمان این درد فقط گذر زمان هست و بس و اینکه همون‌طور که گفتم دوره سوگ و عزاداریت رو با همه سختیاش طی کنی. جای خالی بابا مثل یه حفره تا ابد تو قلبت میمونه اما گذر زمان آرومترت می‌کنه،از خود خدا کمک بخواه برای تسکین درد و زخم دلت.
من پست آخرت رو الان خوندم و کلی حرف دارم اما ببخش که با گوشی بیش از این نمیتونم تایپ کنم. دلم برای پدرتون سوخت، برای تنها و منزوی بودنش. الهی بمیرم. وقتی من هم الان به یاد پدرت اشک ریختم چطور میتونم به تو کمک کنم؟ فقط بدون راه جبران بعد از مرگش هم فراهمه، باید خودت پیداش کنی. باهاش صحبت کن و حرف دلت رو بزن و ازش حلالیت بخواه، مطمین باش روزی میاد که یه حس غریب بهت میگه بابا به قول خودت کوتاهی شما رو بخشیده و از شما خوشنود و راضیه. مطمین باش بابا همیشه عاشق تو و بقیه بچه ها بوده، دست از سرزنش خودت بردار و ببین چطور میتونی الان باعث آرامش روحش بشی.
اگر زمانی دوست داشتی حرف بزنی من هستم عزیز دلم.
بازم بهت تسلیت میگم، روح بابای نازنینت شاد. فاتحه ای نثار روح پاکشون کردم.

Marzi سه‌شنبه 20 مهر 1400 ساعت 16:29 http://rozegaremarzi.blogsky.com

الهی دل شادش کن

عزیز دلم...، چه دعای خوبی

شکوفه سه‌شنبه 20 مهر 1400 ساعت 12:43

سلام انشالله همه چی درست میشه ومطمئنم جواب ازمایشت عالیه.منم ازکارخانوادت ناراحت شدم.شایداین مسافرتهاهمه ازطرف خواهرت باخرج اونه که مادرت وخواهرکوچکت نمیتونندتورودعوت کنند.وبرای اینکه ناراحت نشی خبرهم نمیدهند.ولی بالاخره همهچیزدرست میشه .راستی یادمه دوسه سال پیش خواهرت باخانواده شوهرش دعواکردند.الانم هنوزطبقه بالای مادرشوهرشن یاجابجاشدندبااونا چطوره رابطه دارند

مرسی عزیزم. انشالله
نه اینطور نیست، ویلای شمال مال خانواده شوهر خواهر
کوچیکمه. البتهه مسافرت زیادی هم نبوده شاید دو بار، من هم حتی دعوت کردن نمی‌خواستم حتی خبر می‌دادند یا میگفتن جات خالیه هم برام بس بود.‌.. به هر حال بی معرفتی خواهر کوچیکه هم هست!!! بیخیال کم کم عادت میکنم...
آره همون جان، توضیحش مفصله اما در نهایت نتوانستند جابجا شن، خواهرم هم تا قبل فوت بابا حتی نگاشون هم نمی‌کرد اما دیگه برای مراسم بابا خانواده شوهرش همه اومدند و اینطوری شد که از قهر درومدند اما خب رفت و آمد اونچنانی و رابطه قبلی رو ندارن

خورشید سه‌شنبه 20 مهر 1400 ساعت 12:15 http://khorshidd.blogsky.com

عزیزم کاش یه خبری بدی از خودت دلنگرانتم

یه پست امروز منتشر میکنم خورشید جان البته که تو اینستاگرام هم پاسخت رو دادم

فرزان سه‌شنبه 20 مهر 1400 ساعت 08:57

انشالله با خبرای خوب میای

مرسی عزیزم، خدا رو شکر جواب خوب بود

الهام سه‌شنبه 20 مهر 1400 ساعت 08:26

مرضیه جون منو کشتی از استرس، هر چند مطمینم جواب آزمایش خوبه خوبه خوبه چون خدا فرستاده این هدیه رو. ولی خودت هم بیا زودی بگو؟
در رابطه با نیلا جون، من فک کنم تو این سن، لجبازی و جیغ طبیعیه شاید دور اطرافت ندیدی ولی خیلی بچه ها اینطوری ان نمونش دختر خودم حالا شاید شدتش یه کم کمتر شده ولی الان ۶ سالشه هنوز اون کارا میکنه نمیشد از خانم پرستار بخوای بیشتر بمونه یا ببرتش بیرون یه دوری بده نهایت حق الزحمه اش رو میدی ولی تا جایی که میشه مانع بروز این رفتار تو نیلا میشی؟ نمیدونم البته خودت گفتی هر راهیی رو رفتی خدا بهت کمک کنه . ان شالله نیلا جون با اومدن داداشش، سرگرم میشه و بهتر میشه در رابطه با خانوادت خیلی ناراحتم و از ترس خواهربزرگتون، بقیه هم از شما دوری میکنن. واقعا متاسفم و درک میکنم این هجم فشار که روته خدا خودش بهت کمک کنه . یه فراموشی و بیخیالی . البته این نی نی بیاد راه جدیدی برات باز میشه پر از خوشی و شادی و خنده

سلام عزیز دلم. خب الان که دارم جواب میدم می‌دونم پست آخر منو خوندی و نیازی به توضیح اضافه نیست درمورد جواب آزمایش.
والا نیلای من یه سری لجبازیهای طبیعی داره که طبیعیه،انا خب یه سری رفتارهاش مشخصاً وسواسه و نیاز به پیگیری داره که واسه همین تحت نظر مشاوره هست. والا پرستارم اصلا نمیتونه بیشتر بایسته، همسرش اجازه نمیده البته نیلا هم شکر خدا داره بهتر میشه.
والا الهام جان کسی از عمد از من دوری نمیکنه، هیچکسی هم از ترس خواهر بزرگم اینکارو نمیکنه چون خدایی اون بنده خدا هم نیومده مستقیم بگه کسی حق نداره با مرضیه رفت و آمد کنه اما چون 24 ساعته خونه مادرم هست و یا مادرم اونجاست و اونه که همه کارهای مامان رو انجام میده و کلا مادرم وابسته به اونه واسه همه کارهاش، وقتی با اون قطع رابطه باشم رسما انگار با کل خانواده بی ارتباط هستم و اونا هم تلاش زیادی برای برقراری ارتباط نمی‌کنند.
خدا از دهنت بشنوه الهام جان. خیلی دعا کن

مریم سه‌شنبه 20 مهر 1400 ساعت 07:34

وای مرضیه عزیزم خیلی برایت غصه خوردم مخصوصا اون قسمتی که در مورد خانواده ات بود ولی قوی باش و جلو برو مطمینا آرامش و خوشحالی تو عزت نفس خودت را بالا میبرد و به دیگران ثابت میشه که با این چیزا نمیتونن ناراحتت بکنن
در مورد نیلا فکر کنم این لجبازی را بچه ها کم وبیش دارن
امیدوارم با اومدن یک خواهر برادر این مشکلات هم حل بشه
ترو خدا زودتر بیا و جواب آزمایش را بگو انشالله که همه چیز خوب و عالی باشد

الهی بگردم...
راستش خودم هم خیلی دلم برای خودم سوخت. مطمینم هرگز فراموش نمیکنم حتی اگر اوضاع خوب هم بشه...
عزت نفس.. چیزی که یه عمر نداشتم. همیشه حس بی ارزش بودن کردم.
یعنی میشه دوباره آرامش و شادی مهمون خونه دلم بشه؟
نیلا همین الان هم کمی بهتر شده شکر خدا ایشالا از اینم بهتر میشه با اومدن داداشش.
خب من کامنت های پشت رو بعد نوشتن پست جدید تایید کردم، می‌دونم که از جواب آزمایش خبر داری. ممنونم از دعای خیرت

خانوم جان دوشنبه 19 مهر 1400 ساعت 23:15 http://mylifedays.blogfa.com

کاش جوابشو میذاشتی ،خیره عزیزم امیدوارم بهترین برات رقم بخوره ، خیلی ناراحت شدم واقعا سخته خدا بهت صبر بده کمکت کنه من دو سه روز اومدم مشهد بابام مشکل اعصاب داره اونم تحمل بچه و سرو صدا حتی حرف زدن رو نداره تا مهراد صداش میره بالا یا زیادی حرف میزنه میخوام خفه ش کنم بابامم باهاش بد حرف میزنه یا دعواش میکنه البته دست خودش نیست سالهاست که مریضه اما خیلی سخته سالی دوبار چهارروز میام خونه بابام دلم باز شه بدتر روانی میشم ! از حرکت مامانت من دلم گرفت خیلی حس بدی من مادرشوهرم بیخبر میرن تا دهاتشون که دوساعت راهه میگم چرا چیزی نگفتن ، خدا خودش یارو یاورت باشه و همراه همیشگیت گویا خواهرت مریم تسلط خوبی روی خانوادت داره

حست رو کاملا درک میکنم... این حس رو کم و بیش تو دوران مریضی بابام تجربه کردم... همیشه اونجا حس سربار بودن داشتم ‌ خیلی حس بدیه. البته فرد مریض هم حوصله ندارم دست خودش نیست، اونا رو هم درک میکنم اما به هر حال بچه ها هم تقصیر ندارند که. پدر و مادرشون هم همینطور.
آره به خدا اون روز که فهمیدم قشنگ حس کردم چطور رنگ صورتم از حرص و غصه پرید و دستام سرد شد...
خدا برای آدم بسه اما کیه که بگه محبت خانوادش دو نمیخواد؟
درمورد خواهرم هم آره خیلی، خیلی زیاد متاسفانه. همیشه همین بوده...

مصطفی دوشنبه 19 مهر 1400 ساعت 23:05

سلام این رفتار تو بچه ها این قدر ها هم عجیب و نادر نیست ما این جور موقع ها دخترم رو می بریم تو کوچه و خیابون تا یادش بره و آروم بشه همیشه یک اسباب بازی جدید یا کتاب جدید قایم می کنیم تا چنین مواقعی بش بدیم و حواسش پرت بشه

سلام آقا مصطفی
حرفتون درسته، منم نمیگم عجیبه اما بعضیهاش جدا عجیبند، حداقل خیلی از مادرهای اطرافم چه قدیم و چه جدید میگن چنین رفتارهایی رو تو بچه خودشون یا اطرافیان ندیدن.
سن دختر شما رو نمیدونم اما دختر من شاید با بیرون بردن حواسش پرت بشه اما با کتاب واسباب بازی و..‌ نهایت چند دقیقه ای حواسش پرت میشه امابعد اون دوباره می‌ره سر خونه اولش و اون چیزی رو که از قبل خواسته طلب می‌کنه.
البته شکر خدا انگار داره کمی بهتر میش این روزها...

آیدا سبزاندیش دوشنبه 19 مهر 1400 ساعت 22:33 http://sabzandish3000.blogfa.com

به راستی که پس از هر سختی ، آسانی قرار دادیم

بعدش همه چی شیرینه .... من برات خیلی دعا میکنم عزیزم ، خدا بهترین اتفاق رو سر راهت قرار بده خدا خودش به دادت برسه الهی زندگیت همونی بشه که میخوای ، من تنها کاری که میتونم بکنم فرستادن دعا و انرژی مثبته ، و اینو میدونم پس از هر سختی آسانیست ، تو همه خانواده ها این مشکلات هست ما هم ، همه دور از همیم و مشکلاتی داریم خدا همه چیو خودش حل کنه. امیدوارم با خبرهای خوب بیای....

بعدش همه چی شیرینه... چقدر خوبه این جمله...
مرسی از همه دعاهای زیبا و از ته دلت عزیزم‌‌‌. دل تو خیلی پاکه دختر، قدر خودتو بدون
بهترینها نصیبت بشه الهی.

سها دوشنبه 19 مهر 1400 ساعت 21:43

سلام منکه هروقت وبلاگت سرمیزنم برات دعا میکنم. انشالله مشکلات تموم میشه
جواب آزمایشت چی شد؟ انشالله که خوب بوده

سلام دوست خوبم، ممنونم از دعای خیرت، انشالله صد برابرش به خودت برگرده.
جواب خوب بود شکر خدا فقط دو هفته دیگه باز باید سونو بدم که اگر اون هم خوب باشه خیلی خیالم راحتتر میشه.
ممنونم که به یادمی

مریم رامسر دوشنبه 19 مهر 1400 ساعت 20:37

امیدوارم حالا که جواب آزمایشو گرفتین خیالتون راحت شده باشه که همه چیز خوبه،حق دارین واقعا منم چون سه تا خواهر. دارم اگر بدون اطلاع برن مسافرت ناراحت میشم،شما با وجود بارداری و کم سن بودن نیلاجون الان به توجه خانواده احتیاج داشتین حیف که دریغ کردن

مرسی عزیزم. میدونم که پست جدیدم رو خوندی و میدونی جواب آزمایشم خوب بوده شکر خدا.
چه خوب که حسمو میفهمی... خیلی غصه خوردم خیلی..‌ این روزها می‌تونستم بهتر بگذرن. دریغ...

سارا دوشنبه 19 مهر 1400 ساعت 18:31

میفهممت عزیزم.ان شاءالله هیچ مشکلی نیست و جیگر گوشتون سالم و سلامتن.
من از خواننده های خاموش بودم ولی از صمیم قلب برات دعا میکنم

ممنونم سارا جان، خوشحالم که روشن شدید و ممنونم که در حق من و بچم دعا کردید. از خدا برات بهترینها رو میخوام دوست من

نجمه دوشنبه 19 مهر 1400 ساعت 17:53

سلام عزیزم
هیچی حرص درآر تر از این کامنت خوردنای ابلاگفا نیست. کلی نوشتم، پرید.
انشالله که جواب آزمایش رو گرفتی و نی نی هم سالم و سلامت.
حق داری مرضیه عزیز و واقعا بهت حق میدم. چقدر سخت گذروندن این روزها...
نمیدونم چی بگم، فقط برای تو و نیلا و ارامشتون دعا می کنم.
انشالله که عمل خوبی رو بگذرونه و تموم شه داستان چشمش.

سلام نجمه جان.
ای جانم واقعا چه حیف... برای منم پیش اومده خیلی حرص میخوره آدم.
خدا رو شکر که جواب خوب بود شکر خدا...
نمی‌دونم چی بگم. این روزها می‌تونستن خیلی بهتر بگذرن. راستش دلم برای خودم و همسرم و حتی بچه هام میسوزه...ممنون که دعامون می‌کنی...
انشالله عزیزم، خیلی طولانی شد ماجرای چشمش

آرزو دوشنبه 19 مهر 1400 ساعت 17:07 http://arezoo127.blogfa.com

عزیزدلم خیلی برای حالت برای تنهاییت ناراحتم هووووم انگار یه شهر غریب تنها زندگی میکنی،کاش مادرشوهرت اینا تهران بودن پیشتون بودن
عزیزدلم این روزا از ته دلم برای نی نی دعا کردم،ان شاالله با خبرای خوب بیای

عزیزم....
واقعاً همین حس رو دارم، راستش به سامان میگم ما اگر مهاجرت کنیم از جهت وابستگی و ... هیچ مشکلی نداریم، واقعا هم نداریم، این مدل غربت که کنار خانوادت باشی و از دیدن و محبتشون محروم از هر غربت دیگه ای سختتره...
بیخیال اینطوری نمیمونه...به قول معروف چنین نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند
ممنونم از دعای خیرت دختر خوش قلب

فرناز دوشنبه 19 مهر 1400 ساعت 15:27 https://ghatareelm.blogsky.com/

امیدوارم خبر خوب سالم بودن بچه ات رو گرفته باشی و به ما هم بدی. به نظرم مادر و خواهرهات خیلی در حق تو ظلم کردن واقعا حقت نیست همچین رفتاری

ممنونم عزیزم، امروز پست جدیدی نوشتم که تا شب به امید خدا منتشر میکنم...
چی بگم فرناز جان، اما میدونم که حقم نبود، اما روزگار اینطوری نمیمونه اینو مطمئنم.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.