بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

یکسال شد..

امروز ۲۱ دی ماه سالگرد آسمونی شدن پدر عزیزم هست، به همین سرعت یک سال گذشت باور کردنش سخته، همین دیروز بود که صبح قبل رفتن سر کار، وقتی رفتم دستشویی و اومدم بیرون، سامان رو دیدم که روی مبل روبروم نشسته با چشمای قرمز و صورت برافروخته، سلام کردم و همون اول فهمیدم چی شده...گفتم چی شده؟ چرا ناراحتی گفت ناراحت نیستم، سوال بعدیم این بود بابام مرده؟ میگفت نه حالش خوب نیست باید بریم بیمارستان...بعد اون بود که دیگه نمیفهمیدم چیکار میکنم فقط داد میزدم و میگفتم بابام مرده؟ بابام مرده؟ شاید صدبار اینو تکرار کردم! اومد بغلم کرد و تو بغلش زار زدم. اصلا ولش کن چرا مرور میکنم؟ مگه گفتن دوبارش چه فایده ای داره جز یادآوری اون لحظات کشنده؟

یکسال گذشته و هنوز نمیتونم بپذیرم که اون همه روزهای سخت  بیماری بابا و روزهای تلخ بعد رفتنش رو چطور پشت سر گذاشتم؟روزهایی که فکر می‌کردم هیچ پایانی براش نیست. درد و اندوه به سخت ترین شکل ممکن در قلب و روح و جانم ریشه دوونده بود و گلومو وحشیانه فشار می داد و هیچ راه گریزی ازش نبود. امروز دقیقا یک سال از آن روز گذشته، از دست دادن بابا فقط به معنای از دست دادن یک عزیز دوست داشتنی نبود، بعد فوت بابام خیلی خیلی چیزها تغییر پیدا کرد،  رسماً زندگی منو سامان وارد مسیر تازه ای شد، مسیری که خوشایند نبود، بعد بحث و جدلی که با خواهرم ایام عید نوروز داشتیم تقریباً به طور کامل از خانوادم جدا شدم، شاید تو این مدت ده یازده ماه به زور پنج شش بار خونه مادرم رفته باشم. باید اعتراف کنم که از همون فروردین، با رفتن به اونجا و دیدن جای خالی بابا و بعد اون اتفاقات عید، آرامش زیادی رو اونجا احساس نمی کنم. تو کل دوران بارداری شاید به زحمت دو یا سه بار مادرم رو دیده باشم، دیگه عادت کردم، اما همیشه یک جور احساس کمبود و خلا ناشی از نبود محبت و نوازش مادرانه و دلگرمی حاصل از مهر خانواده، قلبمو فشرده کرده! وقتی اطرافم میبینم دوستانم رو که چطور دلشون به خانوادشون گرمه، میرن و میان و دعوت میشن و دعوت میکنند و براشون غذا میارن و شب یلدا و مناسبتها دور هم جمع میشن، دلم میگیره، حسرت میخورم غبطه میخورم! حتی گاهی حسودیم هم میشه! مطمئنم اگه بابام بود اوضاع از این بهتر بود.

پدر عزیزم کاش میدونستی که چقدر جات خالیه. میدونم که تا الان در قشنگ ترین جای بهشت در کنار آدمهایی که از صمیم قلب دوستشون داری، کنار دخترت ریحانه و مادرت که عاشقش بودی، روزگار خوبی رو میگذرونی و زندگی آرومی رو داری  و لحظه ای آرزوی برگشتن به این زندگی لعنتی رو نداری. خوش به سعادتت بابا، خوش به حالت آبجی ریحانه....بابا جون، آبجی جون، لطفاً برای من هم دعا کنید، دعا کنید بتونم از پس روزهای سخت بر بیام، دعا کنید پسرکم صحیح و سالم به دنیا بیاد و زندگیمون آرومتر و روشنتر بشه. دعا کنید حالم خوب و خوبتر بشه.

همیشه به یادتم باباجون، روزی نیست که تو فکرم نباشی. دیدار ما خیلی هم دور نیست، اون روز همگی با یه سبکبالی بی نظیر دور هم جمع میشیم و  دلمون بیشتر از قبل برای هم میتپه.

روزهای زیاد جالبی رو نمیگذرونیم. همه چی در هم قاطی شده، قلدریها و زورگویی های همیشگی خواهرم و حمایت های بی دریغ مادرم ازش دل من و خواهر کوچیکم رو بدجوری شکسته. مادرم انگار به شکل عجیبی جادو شده و هر چیز که مریم میگه بی چون و چرا میپذیره انگار که وحی منزله. قبلاً که پدرم بود اینطور نبود، خیلی عوض شده شاید یه جور ترس از تنها شدن باعث شده خیلی بیشتر از قبل به خواهرم وابسته بشه و احساس کنه بدون اون نمیتونه زندگی کنه همین هم باعث می شه که بی چون و چرا ازش حمایت بکنه حتی جاهایی که به نظر من کاملاً حق با ماست و نه اون...

من و خواهر کوچیکم هیچ نظر و اراده ای از خودمون نداریم، قرار بود مراسم سالگرد پدرم 16 دی ماه یعنی 5 روز زودتر از تاریخ فوت واقعیش باشه ، حتی اطلاع رسانی هم کردیم به فامیل اما خواهر بزرگم گفت به خاطر امتحانات عسل دخترش بندازیم برای 30 دی یعنی 9 روز بعد سالگرد واقعی!!! من گفتم معمولاً چند روز زودتر سالگرد رو میگیرن اما دیرتر نه اما مامانم گفت مریم با عموها (نه با خواهرهای خودش!!!) مشورت کرده گفتند عیبی نداره مهم یادبوده! بعدش فقط مادرم به ما زنگ زد که سالگرد 30 ام هست نه 16 ام, یعنی بیشتر حالت اطلاع رسانی داشت تا نظرسنجی! مطمینم اگر مثلاً من و خواهر کوچیکم مشکلی با 16 دی داشتیم قطعاً کوچکترین تغییری ایجاد نمیکردند. قطعاً برای منی که هفت ماهم تموم شده، سفر کردن تو این وضع به شهرستان زیاد خوب نیست حالا چه برسه دو هفته هم دیرتر بشه! تو ماههای آخر واقعاً دوهفته موثره و شرایط آدم سخت تر میشه.ولی  مگه کاری از ما برمیاد؟

موضوع بعدی اینکه قرار شده شوهر خواهرم ماشین بابام رو بخره! خدا میدونه سر همین خریدن ماشین که منو رضوانه فکر میکردیم حداقل 20 تومن زیر قیمت واقعی  داره برمیداره چه عذابی کشیدیم!اصلا بحث پولش نبود، اینکه همه چی رو با زورگویی به ما تحمیل میکرد و میگفت تازه اگه با این قیمت بخره بالاتر از قیمت واقعی هم برداشته خیلی زور داشت! ! ! ! همین رفتارهاش کلی باعث اعصاب خوردی من و رضوانه شد، ما حتی نمیتونستیم مخالفت کنیم یا بگیم چرا ارزونتر برمیداره و ... مامانم های های میزد زیر گریه و کلی حرف بار ما میکرد و میگفت شما دو تا بیرحمید و نمیخواید به خواهرتون خیری برسه و اینهمه برای پیگیری کارها زحمت کشیده و ... ما هم نمیگفتیم نمیدیم (با اینکه من ته دلم اصلاً راضی نبودم خواهرم اینا بردارند چه برسه ارزونتر اما چیزی هم نگفتم) فقط می‌گفتیم چرا داره میگه من گرونتر میخرم وقتی درواقع اینطور نیست و در واقع داره ارزونتر هم برمیداره؟ ولی حتی کلمه ای حرف میزدیم مادر و خواهرم کلی  حرف بارمون میکردند! خب اگر مثلاً خواهرم میومد میگفت من الان یه خورده دست و بالم تنگه و اگر میشه کمی ارزونتر به خودم بدید (ماشین تاکسی پژو 405 هست، 20 هزار تا کارکرده و مال برج بهمن 98 هست یعنی فرقی با صفر نداره!) من و رضوانه ارزونتر هم میدادیم، ما که لنگ پولش نبودیم! حتی با اینکه من با مریم کلاً قطع رابطه هستیم بازم به وقتش دلم میسوخت براش (همسرش بیکار شده و میخواد روی ماشین کار کنه) و پایینتر هم راضی میشدم، اما اون میگفت قیمتی که من  می خوام بردارم 10 تومن هم بالاتر از قیمتیه که  بیرون ازمون برمیدارن و... می‌گفت هیچکی با قیمتی که شما میگید برنمیداره و حتی با زور و قلدری ما رو محکوم به چیزهای نامربوط میکرد، مامانم هم کاملاً پشتش! 

جالب اینکه که حتی برای فروش ماشین به ما کلمه ای اطلاع ندادند، مگه غیر اینه که وقتی میخوای یه مالی رو که فقط مال خودت نیست و توش شریک داری بفروشی، از شریکت اجازه میگیری که بفروشی یا نه؟ اونا اینکارو نکردند، نه مادرم و نه خواهرم، حداقل منو که آدم حساب نکردند خبری بدن، چندماه پیش  مادرم گفته بود‌ می‌خوایم ماشین رو بفروشیم اما خب وقتی تصمیم قطعی به فروشش گرفتن (اولش قرار بود به غریبه بفروشن نه خواهرم) کسی حرفی به ما نزد! من که الان به این پول نیازی نداشتم، قطعاً اگر فقط مال خودم بود میذاشتم مثلاً سال آینده که تصمیم داشتم دوباره بیفتم دنبال خرید خونه، اونوقت میفروختم نه اینکه این مبلغ پول نه چندان زیاد رو بعد فروختن ماشین بگیرم و اونور سال ارزش پول نصف بشه! به خدا که من آدم مادی گرایی نیستم اما وقتی همه چی با قلدری و زورگویی و تازه با منت باشه واقعاً اذیت میشم،  البته خواهرم خیلی اهل حلال و حرومه و اینطور نیست که مثلاً بخواد حقی رو ضایع کنه، نمیخوام  از طرف شما اینطور برداشت بشه، اما اینکه به زور و با دعوا رضایت فروش بگیری اونم  برای خودت و تازه بگی من دارم گرونتر از بیرون  هم  برمیدارم قطعاً رضایت قلبی من و خواهرم پشتش نیست چیزی که به شخصه برای من مهمه یعنی رضایت قلبی آدمها حتی اگه به زبون راضی باشند!

جالبه سه شب پیش بعد یه سری کشمکش هایی که سر همین موضوع، خونه مادرم پیش اومد، شوهر مریم بعد یکسال قطع رابطه در کمال تعجب زنگ زد به من و گفت خواستم خودم مستقیم زنگ بزنم و بیینم اگه به این قیمت راضی هستی ماشینو بردارم و میخوام مالم حلال باشه و ...گفت رضوانه راضیه و فقط مونده رضایت تو، (درصورتیکه حرف من و رضوانه رو یه قیمت دیگه بود و نمیخواستیم در برابر قلدری مریم کوتاه بیایم) منم گفتم اگه اون راضیه منم راضیم و حلالت باشه و... اما بعد قطع شدن تلفن فهمیدم اونجوری که شوهرخواهرم گفته نبوده و رضوانه همون  رقم مورد توافق دو طرفه خودمون رو گفته که بهش راضیه،  بعد گفته اگر مرضیه راضی به رقمی هست که شما گفتیم منم راضیم، اما شوهرخواهرم که به من زنگ زد قسمت اول حرف خواهر کوچیکم رو نگفت و فقط گفت رضوانه راضیه، اگر تو هم راضی باشی بریم محضر و من بلافاصله پولو به حسابتون بریزم...تو دلم تعجب کردم که رضوانه چه زود حرفشو عوض کرد و ...اما بعد که تماس قطع شد، رضوانه به من پیام داد که چرا اونطوری گفتی و رو حرف و توافقمون نموندی و چرا پیش اونا ملایم میشی و... منم گفتم من چه میدونستم تو رضایتت رو منوط کردی به رضایت من اونم به خیال اینکه من هم رضایت نمیدم و همون رقم مورد توافقمون در نهایت عملی میشه؟ بهش گفتم قطعاً اگر اون میگفت رضوانه به رقم بالاتر  راضیه اما گفته اگر مرضیه به کمترش (یعنی همون رقمی که اونا میگفتن ما میخوایم بخریم) راضی بشه منم راضی میشم، اونوقت منم  همون رقم رضوان رو میگفتم بهش راضیم و اصلاً نمی ذاشتم رقمی که  منو خواهر کوچیکم روش توافق کردیم  با زورگویی عوض بشه اما شوهرخواهرم، جوری به من گفت که انگار رضوانه صددردصد راضی شده و فقط موندم من و منم که دیگه این وسط نخواستم آتیش بیار معرکه بشم و کارشکنی کنم پس گفتم باشه یعنی به نظرم یه ذره این وسط سیاست بازی کرد... بماند که سر همین موضوع حتی من و خواهر کوچیکم هم کلی دچار سوء تفاهم شدیم و کلی ناراحتی پیش اومد....

در نهایت امر قرار شده فردا صبح بریم و مجوز فروش رو با همون قیمتی که زورکی بهمون تحمیل شد بدیم! بازم میگم خدا شاهده بحث پولش نبود چون من الان به این پول نیاز نداشتم و به خودم بود اصلاً الان نمیفروختم، تازه اگر خواهرم خواهش میکرد به اون بفروشیم و میگفت به من کمتر بدید و ... ما هیچ حرفی نداشتیم، اما با زورگویی و تحت فشار قرار دادن ما در شرایطیکه مادرم هم صددرصد پشتش بود و ما رو محکوم میکرد به اینکه بی رحمیم و دلمون به حال مریم نمیسوزه و اونو (یعنی مادرمون) رو مریض کردیم در نهایت رضایت زبانی را از ما گرفت.یعنی یه جورایی هم می خواست به هدفش برسه و  هم اینکه منو خواهر کوچیکم رضایت داشته باشیم تا مثلاً  مالی که بر میداره حلال باشه چون این حلال بودن هم براش خیلی مهم بود.

 چی بگم دیگه ...  خلاصه ماشین بابام هم در اولین سالگردش فروخته شد به خواهرم و رفت....  تنها دارایی بابای من همین یه ماشین بود و بس که اونم قسمت خواهرم شد.چقدر سر همین موضوع ماشین منو خواهر کوچیکم اذیت شدیم و حرص خوردیم اما دیگه مهم نیست. کاش قدر با هم بودنها رو میدونستیم، کاش اوضاع فرق میکرد کاش....

 موضوع آخر اینکه یکی از دو تصمیمی که درموردش تو پی نوشت پست قبل نوشتم درمورد فروش خونه خودم و خرید خونه  جدید اونم قبل تولد پسرم بود! خیلی ناگهانی وقتی دیدم همسایه واحد بغلیمون قصد خرید و فروش داره منم تصمیم گرفتم به جای سال بعد همین امسال برم دنبال خونه و چندروزی حسابی تو دیوار و شیپور و بنگاهها پرس و جو کردم تا در نهایت دیگه دو سه روز پیش به این نتیجه رسیدم الان وقت مناسبی نیست و ممکنه اتفاق ناخوشایندی این وسط بیفته و با این وضع بارداری من امکان وارد شدن فشار و استرس بهم خیلی زیاده و معلوم نیست بتونم به موقع و قبل تولد بچه به همه کارها برسم و خلاصه تصمیم نهایی این شد که همون نظر قبلیم رو که خرید خونه سال آینده هست عملی کنم. ایشالا که خیر باشه و بتونم...

فعلاً همینا....میشه لطفا فاتحه ای نثار روح پدر عزیزم و خواهرم ریحانه بکنید؟ خدا به همتون سلامتی بده.

پی نوشت: پست رو دیروز نوشتم و امروز تکمیل کردم، درواقع سالگرد اصلی بابا دیروز 21 دی ماه بود...

نظرات 11 + ارسال نظر
سمانه چهارشنبه 29 دی 1400 ساعت 08:24 https://weronika.blogsky.com/

سلام عزیزم
روح پدر و خواهر بزرگوارت شاد باشه و یادشون گرامی
حرفت فهمیدم و حق داشتی
به نظرم رابطه با رضوانه خیلی مهمه نذارین این رابطه اوتون تحت تاثیر قرار بگیره

سلام سمانه جان
ممنونم عزیزم. خدا رفتگان شما رو رحمت کنه.
آره منم دوست ندارم سوء تفاهم جدیدی پیش بیاد و تا جاییکه تونستم توجیهش کردم...اما راستشو بخوای دیگه از اینهمه تلاش برای توجیه کردن آدمها خسته شدم راستش...
راستی سمانه جان علت اینکه تو وبلاگت نوشته بودی مرضیه جان اینجا رو نخون چی بود، راستش متوجه نشدم، منظورت از مرضیه من بودم یا کس دیگه؟

مریم یکشنبه 26 دی 1400 ساعت 08:44

خدا پدرت را رحمت کند یکسال ناباورانه گذشت
مرضیه جان خوب کردی که دیگه در مورد قیمت ماشین بحث نکردی فکر کن برای پدرت خیرات داده اید . هرچه از این مسایل دور باشی به نفعت هست .تو باید با آرامش و صبر دوره بارداری را بگذرونی .انشالله که خدا کمکت میکنه و به سلامتی زایمان میکنی و دوره جدیدی از خوشبختی را آغاز میکنی

ممنونم مریم جان، خدا رفتگان شما رو هم رحمت کنه.
آره بحث کردن بیشتر از این جایز نبود، من که ابداً مسئلم مالی نبود و از اینکه احساس میکردم حرف زور هست ناراحت بودم...به هر حال هر چی بود گذشت، به قول تو الان مهمترین چیز اینه که به فکر آرامش خودم تو این ماههای آخر بارداری باشم...
ممنونم از دعای خیرت دوست خوبم، لطفا خیلی برام دعا کن

مهتاب¨ شنبه 25 دی 1400 ساعت 13:30 https://privacymahtab.blogsky.com

روحشون شاد من فاتحه هم خوندم

لطف کردی مهتاب جان، خدا مادر عزیزت رو رحمت کنه انشالله

الهام شنبه 25 دی 1400 ساعت 08:20

خدا رحمت کنه پدرتون رو. ان شالله از بهشت براتون دعا میکنه و همه چیز رو به راه باشه برات همیشه
در مورد ماشین هم واقعا خود ماشین مهم نیس و رفتارهای بقیه بیشتر اذیت کننده هست ولی من حس میکنم خواهربزرگت همونطور که گفتی، خیلی برای پدرت زحمت کشیده و همینطور تا الان، مادرت رو رها نکرده و این باعث شده مامانتون یه جورایی میخواد جبران کنه. بهرحال مشغله شما جوریه که مثل خواهربزرگت نمیتونی برای مامانت وقت بزاری
ان شالله تنتون سالم باشه و دلت خوش. زندگی میگذره چه خوب که لحظه ای که داره میگذره رو خوش بگذرونی

سلام الهام جان ممنونم عزیزم خدا رفتگان شمارو هم رحمت کنه.
واقعا همینطوره اصلاً بحث مادیات و فروش ماشین مطرح نبود بیشتر رفتار قلدرمآبانه و زورگویانه خواهر و طرفداری و حمایت بی چون و چرای مادرم از اون بود که منو خواهر کوچیکم را به شدت ناراحت کرد. احساس می کردیم مجبور به انجام کاری هستیم که از ته قلب بهش رضایت نداریم.
درسته عزیزم خواهرم خیلی برای پدرم و به قول شما الان برای مادرم زحمت کشیده و همچنان میکشه اما به نظر من همه اینها نمی تونه این حق رو براش ایجاد کنه که منو خواهر کوچکم را در تنگنا قرار بده و بخواد با زور و قلدری حرفش را به کرسی بنشونه و حتی برامون خط و نشون بکشه.
به هر حال این موضوع ماشین هم تموم شد اما دلخوری عمیقی تو دلمون به جا موند.
ممنونم از دعای خیرت عزیزدلم. بچه های قشنگتو از طرف من ببوس. روزت بخیر و شادی

سارینا2 جمعه 24 دی 1400 ساعت 20:08 http://sarina-2.blogfa.com/

سلام مرضیه جان
خدا پدر بزرگوارت رو بیامرزه
منم براشون فاتحه خوندم
ریحانه خواهرت تصادف کرد؟
اونا جاشون خوب و راحته ولی ما اینجا دلتنگ و غمگینیم و نبودشون قشنگ احساس میشه
به نظرم کار خوبی کردی برای خونه فروختن و ... اقدام نکردی
به نظرم بازم کار خوبی کردی در مورد ماشین زیاد چونه نزدی
تو خواهر برادری این حرفا درست نیست
اونم سر یه ماشین
حالا 5 یا 6 میلیون اینور اونور
ما که ماشین پدرم رو کلا دادیم به برادر کوچکم
البته عملا همیشه دست اون بود و دیگه خود پدرم داده بود بهش
خونه پدرم هم که میخوایم بزنیم به اسم مادرم

به نظرم ارزش خواهر برادری بیشتر از چند میلیون پوله
می دونم که از پر رو بازیشون ناراحت شدی
ولی به نظرم گاهی آدم خودشو اصلاحا به خری بزنه اشکال نداره
برای ارامش مادرت و حفظ کیان خانواده
یا میشه وقتی میگن ما داریم گرونتر برمیداریم بگی اصلا قابل شما رو نداره ولی برای اینکه حرف و حدیث پیش نیاد و شما احساس نکنی بهت اجحاف شده اگه میخوای با هم چند جا می پرسیم میانگین می گیریم ولی شما اصلا الان اگه دستت خالیه پولشو نده برای ما مهم نیست فقط به خاطر اینکه کسی سوتفاهم پیدا نکنه میگیم


البته دیگه اگه بخواد موارد خیلی زیاد بشه و ارثیه خیلی زیاد باشه و همشو یه نفر بخواد بالا بکشه اون موقع شرایط فرق می کنه
ولی وقتی یک دفعه است و اونم عددش خیلی بزرگ نیست به نظرم بی خیالی بهتره
البته اینا صرفا نظر شخصی من هست

برات آرزوی آرامش دارم

سلام سارینا جان خوبی عزیزم؟
ممنونم از فاتحه ای که خوندی گلم خدا رفتگان شما رو رحمت کنه...
نه عزیزم ریحانه خیلی ناگهانی با یه دل دلدرد ساده رفت تو کما و آخرش هم ایست قلبی و تمام، هیچوقت هم علت اصلی فوتش مشخص نشد. الهی بمیرم براش...
ممنونم از بابت تاییدی که بهم میدی بابت تصمیماتم، عزیزم واقعاً مشکل ما ذره ای 5 6 تومن کمتر و بیشتر نبود، حتی اگر میومدن و خواهش میکردند، کمتر هم میدادیم، اما رسماً خواهرم زور میگفت و این وسط حرفهایی میزد که واقعاً ناخوشایند بود.
بله میشد بگیم شما اگه دستت خالیه اصلا الان پول نده و ... اما اون وقتی بود که طرف بیاد و خواهش کنه یا از موضع ضعف وارد بشه نه اینکه بگه این قیمتی که من میگیرم بالاتر هم هست و ما هم اگر بگیم نه اینطور نیست اما تو میخوای همینقدر بردار بازم ناراحت بشن و بحث پیش بیاد و مامانم هم طرفداری کامل بکنه به قیمت رنجیدن من و خواهر کوچیکم....
به هر حال دارایی پدر من همینقدر بود و البته زمینی در شهرستان که متاسفانه پیگیری به دست آوردنش به دلایل حقوقی خیلی سخته....خواهر من هم قصد نداشت مثلا سر ما کلاه بذاره به اون هم اطلاعات غلط داده بودند و اونم میخواست به زور رضایت ما رو بگیره که حلال باشه چون براش مهم بود این حلال بودن اما در عین حال همه چیو با قلدری پیش میبرد و این خیلی خیلی بد بود، حتی مادرم هم علیه ما شده بود...
به هر حال همونطور که تو گفتی در نهایت بیخیال شدیم، بیشتر از اون چونه زدن جایز نبود اما به هر حال دلمون چرکین بود...
ممنونم دوست خوبم، من میخونمت عزیزم اما خاموش منو ببخش

نگین پنج‌شنبه 23 دی 1400 ساعت 16:52

عزیزم، خدا پدر و خواهرت رو رحمت کنه. روحشون شاد و در آرامش. در مورد خواهر بزرگت هم متاسفم، وقتی میدونه شما از ته قلب راضی نیستین زبونی حلالیت گرفتن چه فایده ای داره؟ دیگه خودتو ناراحت نکن، سعی کن آرامش داشته باشی تا پسرت هم اذیت نشه. الهی از این به بعد همه چب خوب پیش بره.راستی مرضیه جان اگر ناراحتت نمیکنم میتونم بپرسم علت فوت خواهرت چی بوده؟

سلام عزیزم. ممنونم نازنین. خدا رفتگان شما رو هم رحمت کنه.
منم همینو میگم، اصل رضایت قلبیه اما در هر حال الان دیگه برای من فرق نمیکنه و سعی کردم قلبا هم رضا بدم و امیدوارم براشون خیر باشه...به هر حال کاریه که شده و به قول شما الان باید به فکر آرامش خودم باشم ، به اندازه کافی سر این موضوعات اذیت شدم این چند ماه...
والا نگین جان خواهرم با یه دل‌درد ساده که ما حتی جدی هم نگرفتیم در عرض چند ساعت رفت تو کما و بعد هم ایست قلبی... هیچوقت علت اصلی فوتش معلوم نشد. الهی بمیرم براش که اونطوری از دستمون رفت...

رابعه پنج‌شنبه 23 دی 1400 ساعت 15:58

سلام مرضیه جان خدا رحمت کند پدرتون رو خدا همه ی درگذشتگانمون رو بیامرزد رسم دنیا همینه من الان چهار و نیم سال هست پدرم رو از دست دادم هنوز خلا و نبودش رو حس می کنم و خیلی خیلی سخت کنار اومدم خیلی سخته اما چه میشه کرد زمانه همینه.

سلام دوست خوبم
خدا رفتگان شما رو هم رحمت کنه از جمله پدر بزرگوارت رو.
پس همدردیم، حالتو خوب میفهمم، اما به قول شما رسم زمونه همینه، کاریش هم نمیشه کرد، فقط از خدا میخوام روحشون از ما راضی و خوشنود باشه و اون دنیا جایگاهشون بهشت باشه انشالله. آمین

خانوم جان پنج‌شنبه 23 دی 1400 ساعت 14:01 http://mylifedays.blogfa.com

سلام مرضیه جان خوبی ؟ کوچولوهات خوبن ؟ خدا بیامرزه پدر و خواهرت رو ، روحشون شاد . کار خوبی کردی شما به هرحال قصد فروش خونه داریدو پول نقدی درکار نیست که بگید بی ارزش میشه به نظر من هم تواین ماههای اخر استراحت و خیال راحت ازهمه چیز مهمتره و دنبال خونه گشتن خودش معضل و داستانها در پی داره . من جای تو و خواهرت بودم وقتی فهمیدم اصل موضوع از چه قرار زنگ میزدم و میگفتم چرا حرف رو تغییر داده ، نظر ما رو این قیمت و اگه موافقی بریم محضر منم تواین زمینه واقعا زور و قلدری رو نمیتونم تحمل کنم

سلام سمیه جان. خدا رو شکر بد نیستیم، شماها خوبید؟ دختر گلت بهتره؟
ممنونم عزیزم خدا رفتگان شما رو هم رحمت کنه.
والا هنوز هم دودلم، همش حس میکنم هر طور هست امسال اقدام کنم بیشتر به نفعمه اما خب از طرفی هم میترسم این وسط و تو جریانن خرید و فروش استرس زیادی بهم وارد بشه و برای خودم و بچه بد باشه. به هر حال کار ساده ای نیست تو این اوضاع مملکت و کلی فشار و استرس ممکنه به آدم وارد بشه در هر حال فکر کنم در نهایت کار درست همینه که بیخیال بشم.
والا سمیه خیلی به این موضوع فکر کردم اما آخرش به این نتیجه رسیدم کش دادن موضوع فقط و فقط اوضاع رو بدتر می‌کنه و مادرم هم که همینطوری کاملا پشت خواهرمه قطعا کلی حرص و جوش میخوره و به هم می‌ریزه و حرف و حدیثا به خاطر چند تومن بیشتر که اونم بابت پولش نیست به قول تو همون بحث قلدریه که آدم زورش میاد کش پیدا می‌کنه که اصلا به صلاح نیست... دیگه بیخیال شدم اما یه سری حرفها رو موقعیکه با شوهرخواهرم رفتیم که مجوز فروش بدیم بهش زدم، هم من و هم خواهر کوچیکم، باز بهتر از هیچی بود.
دیگه کاریه که شده و از دست من و رضوانه هم کاری ساخته نبود، سعی کردم دلمو راضی کنم.ایشالا که براشون خیر باشه...

آیدا سبزاندیش پنج‌شنبه 23 دی 1400 ساعت 09:57 http://sabzandish3000.blogfa.com

سلام مرضیه جان
سالگرد فوت پدرت رو بهت تسلیت میگم بقای عمر خودت و عزیزانت باشه.
مرگ پدر و مادر ارثی هست که به همه ما میرسه.
تو هر خانواده ای که ببینی از این بحث ها هست و عادیه ، تو خانواده ما هم مامانم برداشته خونرو به کل به نام برادر بزرگترم زده و همه ما رو نادیده گرفته.برادر بزرگترم یه کم قلدر مآبانه تر هست و مامانمم فقط برادر بزرگترمو قبول داره و کلا به ما کاری نداره. ما هم چی میتونیم بگیم وقتی که مامانم میگه مالمه و اختیارشو دارم و دلم خواسته به نام برادر بزرگتون کنم! ما هیچ ما نگاه!
انشالله که عزیزم حل بشه و بارداری و زایمانت با ارامش پیش بره.

سلام آیدا جون؛ ممنونم خدا پدر شما رو هم رحمت کنه...
قبول دارم همه جا هست اما حس خیلی بدی به آدم دست میده، هیچکار هم نمیشه کرد، پدر من مال و منالی از خودش نداشت و خونه ای که هم داریم به نام مادرم هست، ما هم ذره ای دنبال مال دنیا نیستیم اما حرف زوره که خیلی بده.
اما این حرفها در هر صورت تو خیلی از خانواده ها پیش میاد و واقعاً ناراحت کنندست. امیدوارم برادرت حداقل انصاف داشته باشه.
ممنونم عزیزم، برام دعا کن

مریم رامسر پنج‌شنبه 23 دی 1400 ساعت 08:34

عزیزم برای پدرتون آرامش آرزو دارم.راستش با این پست انگار حرف دل منو زدین.ما چهارتا خواهریم که پدرمون رو با سرطان از دست دادیم.کاملا درک میکنم که خانواده بیمار چه بار سنگین روانی رو تحمل میکنن .هیچ وقت فراموش نمیشه درد کشیدن عزیزترینت وقتی کاری از دستت برنمیاد و در نهایت مرگ.ما بعد از دست دادن پدر همینطور بودیم و شاید الان هم هستیم اما کمتر .مدام به هم میپریم مدام از هم شاکی و هر کدوممون فکر میکنیم که حرفی که خودمون میزنیم درست تره منطقی تره عقلانی تره.انگار بعد از پدر هر کاری میکنیم از پس این زندگی برنمیایم با اینکه هر کدوممون دخترای مستقلی بودیم از بچگی.زندگی و روابط ما با هم و با مادرم شده یه کلاف سردرگم یه مساله حل نشده .گذشت زمان باعث شده مقداری بهتر بشه ولی هنوزم هست.دقیقا ما بعد پنج سال هنوزم امسال رو تاریخ سالگرد با هم به تفاهم نرسیدیم.مامان منم از روز اول بعد بابا شروع کرد به تاراج زدن هرآنچه که متعلق به پدر بود و یادگاری برای ما.هر کدوم ازونا باعث یه اعصاب خوردی بزرگ شد در حالیکه سر اونا هم هیچ کدوم از ما با هم تفاهم نداشتیم و در نهایت بحثای زیاد باز هم نتونستیم همدیگر رو متقاعد کنیم من کاملا درک میکنم وقتی که میگین بعد مالی مدنظرتون نیست.نمیدونم شاید ترس از آینده و تنها موندن مادرمون باعث شده همچین حرکتی بزنن وگرنه توجه به یک نفر و نادیده گرفتن بقیه منطقی بنظر نمیرسه.انگار وقتی پدر بود خیالمون راحت تر بود که هراتفاقی میفته حتی به غلط درست ترینه.یک بزرگتری بود که همه جوره قبولش داشتیم اثرات روانی بیماریش و از دست دادنش آستانه صبر و تحملمون رو آورده پایین.قبلا همچین حرکاتی از خانواده میدیدی از کنارش راحت میگذشتی اما الان انقدر لاینحل بنظر میرسه.در هر صورت ؟آرزوی صبر و قرار برای شما و اینکه اگر زمان بگذره این تنش ها و سوتفاهمها کمرنگ تر میشه

سلام مریم جان. امیدوارم خوب و سلامت باشی. در حال حاضر چون با گوشی تایپ میکنم برام سخته پاسخ دادن. در اولین فرصت پاسخ کامل به پیامت میدم عزیزم.
ممنونم از وقتی که گذاشتی

سارا چهارشنبه 22 دی 1400 ساعت 20:46

خدا رحمت کنه پدر بزرگوارتون و آبجیتون رو....پس همدردیم...من هم ۱۵ اسفند که بیاد در سوگ پنجمین سالگرد پدرم فرو میرم...روزی نیست که یادش نکنم...
میفهمم چه حس تلخیه که یکی با زور حرفشو به کرسی بنشونه و تازه با سیاست مهر تایید هم از بقیه بگیره....حالا من یه خواهر کوچیکتر از خودم دارم که انگار مامانمو جادو کرده....اصلا مامانم یادی از من و آبجی بزرگترم نمیکنه...نمیگه مردین یا زنده این؟
خدا سلامتی بده بهمون فقط که روی پای خودمون بمونیم و محتاج نشیم

ممنونم سارا جان، خدا پدر شما رو هم رحمت کنه، واقعاً تا وقتی داریمشون نمیدونیم چقدر ارزشمندند، وقتی از دست میدیمشون تازه میفهمیم بدون اونا چقدر همه چی فرق میکنه، برای من که دقیقاً همین اتفاق افتاد، بعد فوت بابام به کل مسیر رابطم با خانوادم عوض شد.
آره واقعاً. این حرف زور بود که به شدت منو خواهرم رو رنجوند. پس تو هم خوب حرف منو میفهمی، چقدر بده که مادرهامون به یکباره اینطوری تحت تاثیر یکی از بچه ها قرار میگیرند، حستو خیلی خیلی خوب میفهمم اما کاری از دست ما برنمیاد....
الهی آمین، ممنون از پیامت عزیزم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.