بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

اوضاع نابسامان زندگی ما

مراسم سالگرد بابا روز پنجشنبه 30 دی ماه به لطف خدا آبرومندانه و خوب برگزار شد.

با سلام و صلوات ساعت 9 صبح روز پنجشنبه 30 دی راه افتادیم سمت سمنان، سامان با حداقل سرعت و خیلی بااحتیاط رانندگی میکرد که من اذیت نشم. حدود ساعت 12 ظهر رسیدیم سمنان (روستایی نزدیک سمنان که پدر و خواهرم در اونجا در یه قبرستان خانوادگی موروثی دفن هستند.) ترجیح دادم همون اول که میرسم برم مزار و برای اموات و درگذشتگان قبل از شروع مراسم فاتحه بخونم چون به هر حال ماهها بود اونجا نرفته بودم و از اونجا که صاحب عزا هم بودیم نمیشد در حین مراسم یا بعدش برم و برای اونهمه عزیزی که اونجا در اون قبرستان مدفون هستند فاتحه بخونم و برای من هم مهم بود بعد ماهها سر زدن اینکارو بکنم، این شد که قبل شروع مراسم اول رفتم قبرستان و به مزار خیلی از عزیزانم سر زدم. بعد هم که رفتیم خونه بابا (بابا تو همون روستا یه خونه برای راحتی  خودش و ما خریده بود چون به هر حال مادر و دخترش در اونجا دفن بودند و وطنش هم حساب میشد و دوست داشت یه خونه ای اونجا داشته باشه که هر بار میریم به زحمت نیفتیم) و ناهار رو به اتفاق اقوام و فامیل صرف کردیم. در بدو ورود خواهر بزرگم رو دیدم، از قبل امید داشتم با وجود همه عذابی که به من داده بود اما دست کم سلام و علیکی بینمون انجام بشه. دوست داشتم قبل زایمانم حداقل در حد سلام و علیک ارتباط داشته باشیم،هرچند ابداً نمیخوام هیچ ارتباطی فراتر از اون بینمون برقرار بشه اما دوست نداشتم با این کینه بزرگ به استقبال زایمان و فرزند جدیدم برم یه جورایی دوست داشتم برای دیدن بچم حضور داشته باشه، اما همون اول وقتی دیدم روشو برگردوند و راشو کشید رفت دیگه چیزی نگفتم...بگذریم.

ساعت 3 ظهر هم که مراسم بابا سر خاکش شروع شد، نیلا از همون اول مدام میرفت و شمعهای روی قبر بابا رو فوت میکرد که هم باعث خنده بود هم به هر حال اعصاب خورد کن، از یه جایی خواهر بزرگم اعصابش بابت این موضوع خورد شده بود..نیلا اصلاً یه جا بند نمیشد و با اینکه من به عنوان یه زن باردار که سالگرد پدرشه باید روی صندلی ردیف اول مینشستم اما چندباری مجبور شدم برم دنبالش و نذارم اینور اونور بره و شیطنت کنه، سامان هم بدتر از من همش دنبالش بود، آخرش که دیدیم انگار غیرقابل کنترله و میتونه باعث آبروریزی بشه، سامان از نیمه های مراسم برش داشت و سوار ماشین کردش و بردش پارک! و دیگه تا آخر مراسم ندیدمشون که اتفاقاً خوب هم بود...

بعد مراسم حدود ساعت 5 رسیدیم خونه بابا...از طرفی دوست نداشتم همون شب راه بیفتیم، دلم میخواست حالا که اینهمه راه اومدیم حداقل یه شب بمونیم بخصوص که کمرم هم درد گرفته بود، اما از طرفی فضا اصلاً آماده نبود، از اونجا که من و سامان با خواهر بزرگم و شوهرش حرف نمیزنیم (البته من با شوهرش به واسطه فروش ماشین چندباری همین چندوقت پیش صحبت کردیم و باهاش سلام و علیک هم کردم تو مراسم)، اونا همراه مادر و خواهر کوچیکم و شوهرش همه تو نشیمن نشسته بودند و من و سامان تو اتاقی  کناری. خلاصه که فضای خونه خیلی سنگین بود و حس میکردم سامان شدیداً معذبه و چندباری هم خواهش کرد که راه بیفتیم و برگردیم، این شد که صلاح ندیدم   بیشتر از اون اونجا و تو اون فضا بمونیم و ساعت هفت و نیم شب راه افتادیم سمت تهران. 

هوا خیلی خیلی سرد بود، باد خیلی شدیدی میوزید، نیلا از همون اول راه خوابش برد، خیلی شیطنت کرده بود. کلی خوراکی برای طول مسیر خریدیم و با بخاری روشن راه افتادیم.... وسطای راه سامان خوابش گرفته بود که نگهداشت و نیمساعتی خوابید... یکی از سردترین شبهایی بود که تجربه کرده بودم اما بودن تو اون هوای سرد تو اون شب تاریک تو یه جاده خلوت حس آرامش خوبی بهم میداد. حدود ساعت یازده و نیم شب هم رسیدیم تهران. 

خب من و همسرم متاسفانه کلاً زیاد بحث و کل کل و دعوا میکنیم، تو مسیر رفت به شهرستان هم همین اتفاق افتاده بود و آخرای مسیر سر موضوعات بیخود دعوامون شد، اما تو مسیر برگشت بصورت عجیبی همه چی خوب بود. اما به محض رسیدن به خونه، به خاطر رفتارها و شیطنتهای نیلا و جیغ زدنها و بالا پایین پریدنهای آخر شبش، من وسامان دوباره سر دعوا کردن بچه دعوای شدیدی کردیم و صدامون بالا رفت....خیلی خجالت میکشم از در و همسایه، حتما صدای دعوای ما رو چندباری شنیدند، بخصوص که وقتی عصبانی میشیم کلاً کنترل اوضاع از دستمون خارج میشه.

روز بعدش که جمعه باشه آشتی کردیم اما دیشب دوباره به خاطر نیلا که آخر شب واقعاً سروصدا میکنه و تازگیها یاد گرفته دوباره جیغهای بدی میکشه دعوامون شد جوری که هر دومون کنترلمون رو از دست دادیم و حتی یکی دوباری نیلا رو آروم زدیم!!!کاری که هردومون شدیدا ازش متنفریم و به شدت هم بعدش عذاب وجدان می‌گیریم و حتی بارها و بارها شده که از نیلا به خاطرش عذرخواهی کردیم که از دل بچم دربیاریم.

بچم خدایی اصلاً بچه بدی نیست، حتی پرستارش بارها و بارها از ادب و تربیتش تعریف کرده اما وقتی چیزی رو که میخواد بهش نمیدیم جیغهای خیلی بلند و بدی میکشه و همین حسابی روح و روانمون رو به هم میریزه، به خصوص آخر شبها که همش نگران اعتراض همسایه ها هم هستیم. 

خلاصه که دیشب هم دوباره برای بار هزارم دعوای بدی کردیم، اینم کادوی روز زن من! امروز صبح (پست رو دیروز یعنی 3 بهمن نوشتم اما چهار بهمن منتشر میکنم) برام مبلغی پول ریخت به عنوان کادوی روز زن  و عذرخواهی کرد که کمه. در جواب با سردی فقط گفتم نیازی به کادو نبود. ممنون، دیشب هم قبل اون دعوا وقتی هنوز اوضاع آرومتر بود، بغلم کرد و بوسید و تبریک گفت....البته همون شب همون پولی رو که برای من ریخت، به عنوان کادوی روز زن برای مادرش فرستادم، میدونستم پول بیشتری نداره که برای مادرش هم واریز کنه دلم نمیومد به خودش بگم برای مادرش پول بریزه به هر حال به لطف خدا من تو حسابم اغلب پول دارم، اما اون همیشه صفره صفره. از این جهت خیلی زیاد دلم برای همسرم میسوزه. خیلی زیاد کارمی‌کنه اما ته تهش همیشه بی پول و بدهکاره به خاطر حقوقهای معوق و حق خوریها. خدا می‌دونه چقدر هوش  و توانمندی و استعداد و سواد و دانش داره، تو اطرافیانم از این نظر کسی رو مثل همسرم ندیدم.

اینم بگم که برای مادر خودم برای روز مادر از دیجی کالا یه گوشی سفارش دادم که تو پست بعدی راجبش بیشتر توضیح میدم.

خسته شدم از این مدل زندگی که این چندوقت همش شده دعوا و مرافعه...همش میگه فشار رومه، خستگی جسمی و روحی و بی پولی و.... منم خب وارد ماه هشت بارداری شدم، نیلا به اندازه کافی دردسر داره، خودم هم هر روز میرم سر کار و خیلی خسته میشم، از منم انتظار نمیره با اینهمه سختی و مشکل آروم و خونسرد باشم... خلاصه که اوضاع رابطه و زندگیمون هیچ خوب نیست. خیلی نگران بچم هستم، میترسم به خاطر همه این حرص و جوشها و ناراحتیها بچم عصبی بشه خدای ناکرده... نمی‌دونم با اومدن بچه جدید چه اتفاقی برای این زندگی قراره بیفته، حتما بحران‌ها بیشتر هم میشه...

فردای برگشتتنمون از سمنان این پیامو براش فرستادم:

«خیلی ناامیدم،

خیلی از این زندگی خسته ام...

خیلی از درست شدن این زندگی دلسردم

همه چیز خیلی بد و سخت به نظر میرسه.

حال دلم اصلاً خوب نیست.

آرزوی مرگ دارم

انگار به بن بست رسیدیم و راهی برای فرار نیست.

خسته تر از اونیم که فکر کنی. کاش نجات پیدا کنم کاش بمیرم...»

اونم در جواب برام نوشت:

«منم به خدا موندم چکار کنم

منم دیگه توان ندارم

دوستت دارم ولی همیشه برعکس نشون داده میشه.

به خدا من خسته میشم، مثل خودت

دیروز یه رفت و برگشت پشت فرمون بودم.

این بچه شیطونو یک ساعت بردم پارک و آوردم که تو مراسم تو راحت باشی...به خدا پدرم درومد. بیخوابی و خستگی و استرس و بی پولی پدرمو درآورده. خدا شاهده دیگه نمیدونم چیکار کنم...»

و یه سری پیامهای دیگه... روزهای خوبی نیست، دعا کنید آرامش به زندگیمون برگرده.دلم برای روزهای خوبی که همش بغلم میکرد و منو میبوسید و پیامهای عاشقانه میفرستاد تنگ شده. امروز صبح بهش  پیام دادم و همینا رو نوشتم، گفتم که دلم تنگ شده، اما در دسترس نبود و هنوز پیاممو ندیده...

ممنونم از بابت پیامهای تسلیتتون. ممنونم که به یاد پدر مرحومم بودید و براش فاتحه خوندید، خدا عزیزانتون رو نگهداره براتون. قدر با هم بودنها رو بدونید. خیلی زود دیر میشه....

پی‌نوشت:متاسفانه دیروز متوجه شدم رضوانه خواهر کوچیکم و شوهرش امید به کرونا مبتلا شدند و تست کروناشون مثبت شده. به احتمال خیلی زیاد هردوشون قبل از اومدن به مراسم بابا کرونا داشتند و اینطور نبوده که از مراسم بابا این مریضی رو گرفته باشند. متاسفانه من هم در حد یکی دو ساعتی بعد از مراسم بابا درست کنار رضوان نشسته بودم و یه مقدار نگرانم از بابت اینکه خدای نکرده خودم هم با این وضعیت بارداری کرونا گرفته باشم. خیلی کم حالت سرماخوردگی و آبریزش بینی دارم اما حالم در کل خوبه. انشالله که چیزی نباشه. خواهرزادم رادین و شوهر مریم هم حالشون خوب نیست و احتمال داره اونا هم کرونا گرفته باشند. پدرشوهر رضوانه هم همینطور. لطفاً دعا کنید به خیر بگذره. ممنونم ازتون دوستان خوبم

نظرات 16 + ارسال نظر
دریا یکشنبه 17 بهمن 1400 ساعت 22:03

سلام مرضیه جان کجایی

سلام عزیزم
هستم
امروز پست میذارم انشالله

سارینا2 یکشنبه 17 بهمن 1400 ساعت 00:16 http://sarina-2.blogfa.com/

سلام مرضیه جان
خوبی؟
چه خبر؟

سلام سارینا جان، بد نیستم شکر
انشالله امروز پست میذارم

تمشک شنبه 16 بهمن 1400 ساعت 13:15 https://mahbubedelam.blogsky.com

عزیزم حالت و روحیاتت خیلی هم طبیعیه
و البته رفتار همسرت هم ایضا ، چون ایشون کمبود محبت شما رو خس میکنه و صد البته که شما هم خسته ای هم جسمی و روحی و صد البته هورمون های لعنتی
شاید این حرفم که همسرت کمبود محبت داره بنظرت خنده دار برسه ولی عین واقعیته
مادر خونه و همسر خونه چراغ خونه است وقتی نورش کم یمشه دیگران تاریکی رو حس میکنن عزیزم
میفهممت با تمام وجودم
چون منم درگیر بودم و هستم کماکان
یک زن شاغل با دوتا بچه وچیک و هزارن هزار مسئولیت و درگیری ذهنی و.....
اما باید خودت به خودت کمک کنی
باید بخوای که شاد باشی
باید بخوای که بی ذغذغه تر زندگی کنی
شما چه دعوا کنی چه حرص بخو.ری چه جوش بزنی، بچه حیغ میزنه، باباش دعواش میکنه، بچهع دوم دنیا میاد، شوهرت درگیر مسائل مالیش هست، خواهرت جسارتنا سر کله شقیش و خود بزرگ بینیش میمیونه و......، اما این وسط عمر خودت و بچه هات و همسرت میره، لحظه های شاد زنیتون رو گم میکیند، ثانیه ها به تلخی میگذرند و سرانجام زندگی دو نفر دیگه که معصومند و بی دفاع و ناتوان در معرض تلخی و سختی قرار میگیره
هیچ مشاوری هم نمیتونه برات کاری بکنه
خودتب اید بخوای
به خودت فرصت بده
زندگیت رو دوست داشته باش
از رویاهات بیرون بیا و واقعیت رو بپذیر، زندگی شما همینه که داری توش زندگی یمیکن پس قصه زندگیت رو باور کن و سعی کن ببریش سمت شادی
ببخش زیاد حرف زدم

سلام دوست عزیزم
ممنونم بابت کامنت پر از همدردی و فارغ از قضاوتت. واقعاً باید این پیام رو چندبار بخونم و سرلوحه قرار بدم.
حرفتونو قبول دارم، حالا اینکه همسرم کمبود محبت داره رو نمیدونم، من به جز این یکی دو ماه اخیر که واقعاً از دستش رنجیدم از محبت براش کم نمیذاشتم... الانم وقتایی که با هم خوبیم با واژه های خوب خطابش میکنم و حرفهای قشنگ و تحسین آمیز بهش میزنم. اما کلاً ناراحته که خیلی ما رو دوست داره و دلش میخواد خوشحال و راضی باشیم اما خیلی وقتها برعکس میشه. خلاصه که ما همو دوست داریم اما تازگیها تو ارتباطمون خیلی به مشکل خوردیم و من همش دنبال راهیم که بتونیم شرایطو بهتر کنیم بخصوص که الان دو تا بچه داریم و نیلا هم خیلی بیشتر از قبل میفهمه.
برام انرژی مثبت بفرست عزیزم که بتونم همین حرفهایی رو که میزنی در عمل اجرا کنم

آرام جمعه 15 بهمن 1400 ساعت 11:45

سلام مرضیه جان...
امیدوارم حال خودت و بچه هات خوب باشه
امیدوارم درگیر کروناهم نشده باشی،که البته اگرم اومد سراغت استرس نگیر فقط یه سرماخوردگیه پس در ارامش خودتو درمان کن،نوشیدنی گرم بخور و استراحت کن...

و اما در باره احساسی که به زندگی متاهلیت داری...
ببین ما ادما عادت به این داریم که هروقت یه چیزی رو از دست دادیم قدرشو بدونیم،
تا اونجایی که متوجه شدم همسرت مرد متشخصیه
هر زندگی و هر ادمی مشکل و ایراداتی داره..
اصلا ماهیت زندگی کنار اومدن با سختیاس
قرار نیس همه چیز گل و بلبل باشه تا تو بخوای در ارامش به زندگیت ادامه بدی...
بشین در ارامش با خودت خلوت کن
به خودت بگو دلیل این بحث ها این حرفا این جدل ها چیه...میخوام به کجا برسم...چه جور باید حلش کرد...
تو الان مادر دو تا فرزندی
باید عاقلانه تر رفتار کنی
در شرایط فعلی جامعه ،رو همه اقشار فشار هست حتی پولدارا
قطعا بحث هایی که پیش میاد اندکی مربوط به این مباحثم هست هرچند غیر مستقیم چون این مسائل ناخواسته ذهنو پریشون میکنه...
ببین مرضیه جان لطفا صبر داشته باش ،صبورانه رفتار کن
تو عاشق زندگی و همسرتی پس این عشق و تو زندگی منتقل کن جاریش کن
تو یکی شبیه منی(میدونم ادما خیلی متفاوتن ولی نمیدونم چرا وقتی تورو میخونم حس میکنم خیلی بهم شبیهی)
تو باید از دست بدی تا قدر بدونی...
ولی بدون سخت ترین تاوان همین از دست دادنه
لطفا نسبت به هرچیزی به هر حرفی به هر رفتاری واکنش نشون نده
این تنش ها مثل خوره زندگی رو میتراشه
لطفا زندگی رو در ارامش پیش ببر
وقتی زن زیاد غز بزنه ،مرد هرچقدرم عاشقش باشه یه روز از چشم مردش میوفته

نکن این کارو با زندگیت این کارو نکن...
الان فک نکن اومدم نصیحت کنما
نه عزیزم...
من خودم یک شکست خوردم
فقط میخوام تو بدونی اخر این حس و حالایی که داری چیه
تغییر خلق و خو واقعا کار سختیه،کاری که من نتونستم بکنم
ولی تو رو خودت کار بکن
هرروز که بیدار میشی برنامه داشته باش که امروز با همسرم بحث نخواهم کرد،نیلا حتی اگر خیلی شیطنت کرد در کمال خونسردی ارومش خواهم کرد و اگر حرف گوش نکرد محلش نخوام گذاشت تا بدونه جیغ زدنش کاملا بی فایدس و توجه من رو جلب نخواهد کرد،امروز به هیچ وجه حرفی که همسر رو آزار بده یا باعث شروع بحث بشه نخواهم زد...
برنامت روزانه باشه،نه اینکه بگی اره من دیگه کلا خانوم خوبی میشم(که صدالبته تو واقعا خانومی و عالی هستی و این از نوشته هات مشخصه)اگر کلی تصمیم بگیری نخواهی تونست عملی کنی
پس روزانه برنامه بریز و انجام بده تا بشه عادت زندگیت
قدر بدون مرضیه جان
قدر بدون بودن همسرت رو
فرزندانت رو
و برای زندگی بهتر تلاش کن برای ارامش تلاش کن
برات دعا میکنم که غرق در خوشبختی باشی

سلام عزیز دلم... حرفهای شما هم مثل حرفهای تمشک جان خیلی به دلم نشست...چقدر خوبه اینجا رو دارم و میتونم با خوندن حرفهای قشنگ شما کلی انگیزه بگیرم و حس کنم زندگی و خوشحالی و رضایت من برای دوستانم مهمه.... البته راستش خدا میدونه بیشتر این حرفها رو خودم میدونم و حتی به خودم میگم اما وقتی از زبون فرد دیگه ای میشنوم حس خیلی بهتری بهم میده و تاثیر بیشتری میگیرم.
چشم عزیزم سعی میکنم خیلی خیلی بیشتر این مواردی رو که گفتی در زندگیم عملی کنم، باید خیلی روی خلق و خوم کار کنم، به قول تو کار خیلی سختیه، دارم همین الان هم مطالعه میکنم با بتونم یه سری ویژگیهای منفیم رو عوض کنم، ویژگیهایی مثل وسواس فکری و عصبانی شدن سریع و...
دیگه من تلاشم رو میکنم، ایشالا که نتیجه بگیرم. تا الان خیلی وقتها تلاش کردم و شکست خوردم اما نمیخوام ناامید شم، باید ادامه بدم، حداقل به خاطر بچه هامون...
میشه لطفا برام خیلی خیلی دعا کنی با دل پاکت که یروز بیام و بنویسم همه چی خوب و بهتر شده و رابطمون زیباتر؟ ما همو دوست داریم حیفه اینطوری زندگی و لحظاتمون هدر بره.
کرونا هم نداشتم شکر خدا. مرسی عزیزم

الهام سه‌شنبه 12 بهمن 1400 ساعت 08:51

سلام. برات آرامش میخوام مرضیه جان ان شاله اوضاع به زودی مرتب بشه

ممنونم الهام عزیزم انشالله

خانوم جان شنبه 9 بهمن 1400 ساعت 19:37 http://mylifedays.blogfa.com

انشاءالله که خیره و چیز مهمی نیست خدا بیامرزه رفتگان و پدرو خواهرت رو ، از خواهرت بعید نبود اینطور رفتار کنه ! واقعا ناراحت میشم از خوندن این حرف ها و پست هات واقعا چرا ؟! شما که بدون هم نمیتونید سر کنید چرا پس اینقدر اذیت میکنید اول خودتون و بعد اون بچه رو ؟! این بحث ها و مشکلات و دعواها قطعا توزندگی همه مون هست اما زیادش واقعا ادم رو از پا درمیاره ، تاحد زیادی شوهرت حق داره آدمی که توانایی و استعداد داره و کارمیکنه ولی به قول تو جیبش خالی قطعا نمیتونه آرامش داشته باشه اینو چون نمونه بارزش جلو چشمامه میگم حالا شاید شوهر تو اینجوری خودشو خالی کنه شوهر من به طریق دیگه ، باز خداروشکر تو درامد داری والا فشار اقتصادی و مشکلات مالی امانتون رو میبرید

ممنونم عزیزم، خدا رفتگان شما رو هم رحمت کنه.
نمیدونم به خدا، اصلا انگار زندگیمون طلسم شده، همین دیشب کلی بهم ابراز علاقه میکرد و میگفت دوستم داره و ... اما صبح سر چیز خیلی بیخودی دوباره دعوا کردیم. اصلا نمیفهمم ایراد کار کجاست.
خودمم خسته و کلافه شدم، باید سعی کنم این رویه رو عوض کنم، نیلا هم بزرگ شده و خیلی چیزها رو بیشتر متوجه میشه.
بنده خدا همسرم این چندسال هر چی یادمه بابت شغلش کلی متحمل رنج و عذاب شده و کل انگیزه هاش رو از دست داده، من اگر جای تو بودم قطعاً بدتر هم بودم بازم خوب تاب میاره، اما یه وقتها که درددل میکنه و عذرخواهی میکنه بابت رفتارش، بهم میگه چقدر احساس بدی داره وعذاب میکشه از این بی پولی، میگه اونه که باید زندگی رو تامین کنه نه من. وقتهایی که قرضهاش رو میده و پولی هم به من میرسونه روحیش زمین تا آسمون بهتر میشه.
بابت درآمد و شغلم هر چی خدا رو شکر کنم کمه. مطمئنم اگر درآمد نداشتم زندگیمون صددرصد به بن بست میرسید.

حمیده جمعه 8 بهمن 1400 ساعت 23:24 http://www.tast-good.blogfa.com

سلام
خدا پدرتون رو رحمت کند.
به نظرم اصلا فکر نکن از خانواده جدا هستی با رفتار های منفی بقیه.
حتی اگر خواهرت یا کسی رفتار بدی هم کرد مهم نیست. برو و بیا و به هیچ چیز گذشته فکر نکن.
هر چه قدر بیشتر حضور داشته باشی حس های اون ها بهتر میشه.
مهم خودت هستی که قوی داری به زندگیت ادامه میدی.

سلام عزیزم
ممنونم خدا رفتگان شما رو هم رحمت کنه...
والا نمیشه حمیده جان، وقتی یه جایی آدم احساس کنه معذبه یا حس سربار بودن داشته باشه نمیتونه هی بره و بیاد...جایی که احساس میکنی حتی وقتی میری با حال خوب برنمیگردی به صلاح نیست که زیادی بری و بیای... البته خونه مادرم همیشه هم اینطوری نیست اما بعد فوت بابا کلاً اشتیاقی برای رفتن به اونجا ندارم... حس بقیه هم با رفتن زیاد من عوض نمیشه راستش، به نظرم بدتر هم میشه. البته مادرم حس بدی به من نداره بیشتر خواهر بزرگم.... خواهر کوچیکم هم که با من خوبه...این وسط فقط خواهر بزرگم باعث دوری و فاصله شده.
دعا کن تا موقع زایمان خیلی چیزها بهتر بشه.

نجمه جمعه 8 بهمن 1400 ساعت 07:37

سلام عزیزم خوبی؟
خدا پدر عزیزش رو رحمت کنه و به شما صبر بده.
روزت مبارک مامان صبور.واقعا می دونم با وجود یک بچه و بارداری چقدر سخته سرکار رفتن، خدا قوت
مرضیه جان،واقعا میدونم درباره دخترت چقدر اذیت میشین.پسر منم،یه دوره ای بین دو تا سه سالگیش خیلی اذیت می‌کرد. واقعا مارو عصبی می‌کرد.وای خدا،الانم یادش می‌افتم عصبی میشم،واقعا من از یه جایی به بعد پنبه تو گوشام بود،صداشو نمی شنیدم.
الانم گیره ها،یه چیزی می خواد،پدر آدمو در میاره،اما بهتر شده
نگم واست از تاثیرات مهد کودک ‌که از این رو به اون روش کرد و واقعا من راضی ام از مهد کودک.

سلام نجمه جون، خدا رو شکر تو خوبی؟
خدا رفتگان شما رو هم رحمت کنه ممنونم.
ممنونم از تبریکت، با اینکه خیلی دیره اما منم بهت تبریک میگم عزیزم.
آره بچه ها تو یه سنی خیلی اذیت میکنند، دختر من به گفته پرستارش خیلی هم دختر خوبیه اما با ما خیلی لجبازی میکنه و بخصوص همین جیغ زدنش از همه بدتره، با همه اینا بازم میدونم بچه من در کل خوبه و بچه های خیلی بدقلق تر هم هستند اما به هر حال شرایط زندگی ما هم خاصه و خیلی خسته میشیم و سنمون هم به هر حال کم نیست دیگه حوصله ها کم شده.
چقدر خوب که مهد کودک انقدر خوب روش اثر داشته، شاید منم سال دیگه ببرمش مهد، یعنی تو مرخصی زایمانم پسرم رو بسپارم به پرستارش و نیلا رو روزی دو سه ساعت هم که شده یا هفته ای دو سه روز ببرم مهد کودک. تا چی پیش بیاد، ولی خودم هم فکر میکنم براش خوب باشه.

آیدا سبزاندیش پنج‌شنبه 7 بهمن 1400 ساعت 15:32 http://sabzandish3000.blogfa.com

داره بارون میباره ، هر موقع از آسمون خدا رحمتی نازل میشه میگن اگر دعایی کنید زودتر براورده میشه. از ته قلبم از اعماق وجودم برات انرژی مثبت میفرستم و دعا میکنم که زندگیت گرم تر بشه رابطت با خانوادت و همسرت روز به روز صمیمی تر و گرم تر و بهتر بشه ، دخترت ارامش بیشتری پیدا کنه ولی خب بچه ها همینطورن طبیعیه تا یک سنی جیغ میزنن و این بساط ها هست اما از خدا میخوام به خودت و همسرت خیلی صبر و حوصله بده و کاری کنه که با ورود پسرت زندگیتون و کار و شغل همسرت خیلیییی خوب بشه دستتون باز بشه و رابطتون با هم عالی بشه و تمام این روزهای سخت سر بیاد. مطمئن باش مرخصی زایمان که بگیری یک ارامشی پیدا میکنی یک مدت و این ارامش به همسرت و بچه هات هم منتقل میشه. پس از هر سختی، آسانیست.

ممنونم آیدای مهربون. امیدوارم خدا هم هر چی میخوای بهت بده و با ازدواج به آقای عباسی به خوشبختی و آرامش خاطر برسی.
کلی دعاهای خوب کردی برام، الهی که همشون محقق بشن، خودم هم میخوام تلاش کنم، حیف این زندگی ما و حتی علاقه ای که به هم ته دلمون داریم هست که بخواد اینطوری خراب بشه...
برامون خیلی دعا کن. مثل همیشه کلی انرژی مثبت بفرست عزیزم

مریم چهارشنبه 6 بهمن 1400 ساعت 07:57

خدا رحمت کند پدرت را خوب شد که تونستی بری هرچند برات سخت بوده و اذیت شدی
واقعا همسرت آدم خوب و صبوری هست قدرش را بدون امیدوارم با اومدن نی نی جدید همه شرایط بهتر بشه و هیچوقت دیگه دعوا و مرافعه نداشته باشین

ممنونم مریم جان، خدا رفتگان شما رو هم رحمت کنه.
والا خب آره آدم خوبیه اما بینهایت زودجوشه و خیلی زود عصبانی میشه خیلی زودم پشیمون میشه و همش میاد منت کشی، از اونجاییکه منم زودجوشم باعث میشه هیچکی کوتاه نیاد و بحثهامون زیاد بشه...اما میدونم که دوستم داره و برای خوشحالی من هر کاری میکنه، ایکاش این دعواها هم نبود واقعاً همه چی عالی میشد. اونم خیلی بی انگیزست طفلک، از وقتی یادمه به خاطر کارش و حقوقهای معوقش در عذاب بوده و چاره ای هم نداشته، ناخواسته اون حس منفی به زندگی ما هم منتقل میشه و عصبی بودنش بخش زیادیش هم به اون و شرایط بد جامعمون مربوط میشه..

سارینا2 سه‌شنبه 5 بهمن 1400 ساعت 14:10 http://sarina-2.blogfa.com/

سلام مرضیه جان
اگر اون روز که باهاشون بودی هنوز علایم نداشتن به شما هم انتقال ندادن نگران نباش
یک روز قبل از بروز علایم احتمال انتقال داره
اگه تا یکی دو روز بعد دیدارتون علایم نبوده اون موقع ناقل نبودن
میگم مگه شما ماسک نمی زنی
تو بارداری خیلی مراقب باش
خونه مادر خواهرت هم که میری ماسک بزن

میگم به شوهرتم فشار نیار گناه داره
برای مرد بی پولی سخته واقعا
و اینکه گاهی دخترت بهونه گیر میشه تقصیر هیچکدومتون نیست چرا به خاطرش دعوا می کنید
خانمها صبورترن
مراقب زندگیت باش
یعنی چی که از زندگی ناامید شدم
واقعا مشکل خاصی ندارید شما
فقط کمی خسته اید
شما از بارداری و سر کار رفتن و ...
همسرت از بی پولی و کارهای بی جیره مواجب
شما فقط خسته اید
وگرنه زندگی مشترکتون اشکال خاصی نداره
همدیگه رو دوست دارید به زندگیتون متعهد هستید
از نظر منی که از بیرون زندگیتون رو می بینم شما زندگی مشترکتون پتانسیل بالاترین سطح خوشبختی رو داره
انقدر راحت حرفهای ناامید کننده تحویل همدیگه ندید

پس اونایی که رگیر خیانت هستن اونایی که همسرشون بچه ننه هستن اونایی که همسر معتاد دارن چی بگن

کمی صبورتر باشید
بعد زایمان و در خلال مرخصی زایمان استراحت می کنی و آروم میشی

سلام عزیزم خدا رو شکر کرونا نداشتم، خدا خیلی دوستم داشت.
خونه خانوادم هم که کلاً نمیرم به لطف اتفاقات این یکسال اما خیلی استرس دارم که این ماه آخر نگیرم. ماسک میزنم اما آدم تو جمع خانواده که 24 ساعته نمیزنه، حداقل موقع غذا درمیاره...
راست میگی، من و همسرم مشکلات اساسی نداریم، با اینکه طرز فکر و فرهنگهامون زمین تا آسمون فرق داره اما نقطه مشترکمون علاقه ای هست که به هم داریم، فقط نمیدونم چرا اینطوری میشه ارتباطمون...به قول شما مسائل مالی بی تاثیر نیست اما مهارت ارتباط و گفتگو میتونه حتی تو بزرگترین بحرانها هم کمک کننده باشه که کار به جایی که ما میرسونیم نرسه.

چقدر زیبا گفتید که زندگی ما پتانسیل بالاترین سطح خوشبختی رو داره، منم دلم از همین میسوزه، ما بدون عشق شروع نکردیم اما الان هر روز حداقل عشق من داره به همسرم کمتر میشه و این خیلی خیلی منو ناراحت میکنه.
صبوربودن خیلی سخته سارینا، اما میدونم اگر بتونم بهش برسم همون بالاترین سطح خوشبختی که میگی قسمتمون میشه، حتی اگر اولین قدم فقط خودم این خصلتو شروع کنم. همسرم آدم قدرشناسیه میدونم اونم تاثیر میگیره.
لطفا برام انرژی مثبت بفرست سارینا جون

سارا سه‌شنبه 5 بهمن 1400 ساعت 13:01

عزیزم.....من این دردهات رو میفهمم...این لحظه هایی که حیرون و مستاصل شدی رو میفهمم...یه گیجی خاص و پر التهاب توی نوشته هات موج میزنه...نگرانیتو میفهمم....من وقتایی که بابا در قید حیات بود بهش پناه میبردم...زنگ میزدم و حرف میزدم...راهکار نشونم میداد و خلاصه حرف میزد...با همسر حرف میزد...آروم میشدیم...
خاصیت زندگی همینه انگار....بالا پایین گهی پشت به زین گهی زین به پشت...مگه نه؟؟مهم اینه که دستهای همو ول نکنید...بالاخره سپیده صبح هم طلوع میکنه و شما از این ظلمت رها میشید...مراقب حرفهایی که توی اوج عصبانیت به هم میزنید باشید...نذار این حرفها بشه خنجری توی قلبهاتون...همیشه اذعان کردی بعد از خدا شما دوتا همو دارید...نمیخواید که این شانستون رو از هم دریغ کنید؟میخواید؟
زندگی خیلی کوتاهه....غصه زندگی ای که میدونی تهش مرگ میشه و بس.....نخوووور...مگه چقدر زنده ایم؟هوم؟؟؟
حرفهام نصیحت گونه شد ولی از صمیم قلبم بود.امیدوارم ازم ناراحت نشی.

سلام عزیز دلم، چرا باید ناراحت بشم، حرفهای به این قشنگی، گاهی لازمه آدم این حرفها رو از کس دیگه ای بشنوه، حتی اگر خودش هم بهشون واقف باشه، شنیدنش از یکی دیگه تاثیرگذاریش رو دوچندان میکنه.
ممنونم از این حجم همدردی و درک متقابلی که نشون دادی، خدا پدر عزیزت رو رحمت کنه، روحشون شاد باشه انشالله.
واقعاً بعد خدا من فقط و فقط همسرم و نیلا و البته پسرکم رو دارم و بس. مطمئنم اگه با همه اعصاب خوردیها و تنشها، اگر حضور همسرم تو زندگیم نبود، از بین میرفتم.
باید درستش کنم، دارم تلاش میکنم اما پیشرفتم کنده. دو سه روز بهتریم باز میپریم به هم...یعنی میشه اومدن پسرم برخلاف تصور اوضاع رو بهتر کنه؟ انشالله

نسترن سه‌شنبه 5 بهمن 1400 ساعت 12:23 http://second-house.blogfa.com/

روزت مبارک عزیزم البته با تاخیر :)
کرونای حالام میگن سبکه ان شاالله بخیر میگذره
وای ازین دعواهای زن و شوهری،باز خوبه بعد دعوا هم بهت تبریک گفته و پول برات ریخته هرچند کم...دستشون دردنکنه
ان شااله همسرت هم پیشرفت کنن و دست وبالتون حسابی باز بشه واقعا فشارهایی که به ادمها وارد میشه خیلییی زیاده خیلیییییییی

فدات بشم عزیزم ممنون، دیگه زشته من الان تبریک بگم
خدا رو شکر کرونا نداشتم، خدا رحم کرد.
آره اون عادت نداره حتی موقع دعوا این مناسبتها رو فراموش کنه. کم بود اما دستش درد نکنه به فکر بود.
انشالله عزیزم، خدا از دهنت بشنوه هرچند الانم شکایتی ندارم و شکر خدا زندگیمون یه جوری میگذره.
این روزها مردهای ما بیشترشون در فشارن، اوضاع خیلی خرابه خیلی

مریم رامسر سه‌شنبه 5 بهمن 1400 ساعت 10:25

روح پدرتون و خواهرتون در آرامش،انشالله که اتفاقی نمیفته بد به دلتون راه ندین

ممنونم مریم جان، خدا رفتگان شما رو رحمت کنه.
ممنونم خدا رو شکر کرونا نگرفتم. امیدوارم تو هم خوب و سلامت باشی

مهتاب¨ سه‌شنبه 5 بهمن 1400 ساعت 00:56 https://privacymahtab.blogsky.com

خدارحمتشون کنه
مرضیه ناراحت نشو ولی تو سامان عادت به داد و فریاد شدین
عادتم که ترک کردنش سخته
مرضیه اینبار دعوا شد همین فقط یه کار کن ،با دستت جلو دهنت رو بگیر نذار فریاد بزنی و اینجوری خالی کنی اینکه پس خشمم چی رو بعد ده دقیقه میبینی اصلا خشمی نبوده فقط برحسب عادت تو دعوا داد میزنی شما که دو ساعت بعد تو بغل همین پس خودتم میدونی که این لحظه گذریه، اصلا سامانم بعد سه بار چهار بار داد و فریاد نزدن تو از تو یاد میگیره خود دار باشه ،اول جلو داد و فریادت بگیر بعد چند بار جلو فحش زدن به صحرای کربلا رو بگیر ،بعد چند بار بحث پیش اومد فضاتو عوض کن هر بار یه دونه از رفتارهای اشتباه قبل رو جلوشو بگیر سخته ولی بگیر اگه قرار بود حواب بده اون رفتارا تو تا الان حتی یه دعواهم نداشتی،
صدای شما که از نیلا بدتره ،ببین مرضیه من یه همسایه بغل دستی داشتم دوتا بچه قد و نیم قد شیطون داشت جیغ و هوار اینا به کنار خود مامانشون با جیغ و داد فریادش دیونه ام میکرد حتی چندبار سامیار می‌ترسید میومد پیشم یه بار بهش گفتم ما نمیتونیم به بچه ای که هنوز مدرسه نمیره بکن نکن بگیم انتظار داشته باشیم مثلا انسان ۲۰ ساله باشه ولی خودمون چی ؟همدوش بچه فریاد بزنیم ،نیلا جدیدا جیغ بد میزنه رو از همین داد و فریاد شماها یاد گرفته بچه یه تابلو سفید این ماییم که هزار رنگ میپاشیم روش ،به سامان بگو اکثر دعواهاتون سر شیطونی و جیغ نیلا پس اون لحظه فقط صبوری میخواد که این جیغش و لجش تموم بشه ما بدتر کشش میدیم و خودمون وارد لجو حرکات بچگانه میکنیم ،من صدای بچه ۲ شب بیاد نمیگم وای چه بچه بی ملاحضه ای اصلا،اسمش روشه دیگه ولی کنارش داد و فریاد و مادر و پدرش اضافه بشه میگم اره چقدر بی ملاحضه جای اینکه با بچه کنار بیان و اونو آرومش کنن خودشونم اضافه میکنن ، مرضیه همیشه بهت فکر میکنم این حرفام دوستانه اس دلم میخواست راحت بنویسم ناراحت نشی از زاویه دیگه برات طراحی کردم شاید کمکت کنه

سلام مهتاب جون امیدوارم خودت و همسرت و سامیار خوب و سلامت باشید.
خیلی به نکات خوبی اشاره کردی، من پیامت رو همون روز خوندم اتفاقاً دو بار هم خوندم اما ببخش نشد به موقع جواب بدم.
روشهای خوبی گفتی،باید بتونم یه جوری مدیریت کنم اوضاع رو، خودم حس میکنم از سامان یه وقتها بدترم و اگر خودم یکم بیشتر خویشتندار باشم نصف مشکلات حل میشه.
اتفاقاً این حرفهایی رو که گفتی درمورد اینکه همسایه ها به جیغ بچه کاری ندارند به بی فرهنگی ما که مثلا بالغیم فکر میکنند هم چندباری به همسرم گفتم....کاملاً حرفتو قبول دارم. البته شانسی که آوردیم دو تا همسایمون پسرهای مجردند که اصلا نمیفهمیم کی هستند و کی نه. یکیشون هم که سه تا بچه داره که صدای جیغ و فریاد خودش و بچه هاش هر روز میاد البته بزرگترین حسنش اینه که ساعت ده و نیم شب همه بچه هاش خوابند! صدای دعوای خودشون رو هم فقط یکبار شنیدیم اما خب با هم دوستیم و منو هم خیلی دوست داره و چیزی هم به روم نیاورده حتی نمیدونم واقعا صدامونو شنیده یا نه.... اما در کلیت ماجرا فرقی نمیکنه، من و سامان به عنوان دو آدم بزرگسال وظیفه داریم بیشتر از اینا به رفتارمون مسلط باشیم، اینکه هر دومون خیلی حرص و جوشی و تندمزاج هستیم با وجود علاقمون به هم کارو تو زندگیمون خیلی خراب کرده، یکی این وسط باید خودشو کنترل کنه اون یکی هم درست میشه...
خدا کنه الان که نیلا بزرگتر شده و بیشتر متوجه موضوعات هست و پسرکم هم به دنیا بیاد بتونیم رفتارمون رو اصلاح کنیم.
نه عزیزم چرا ناراحت شم، حرفهای خوب و تاثیرگذاری زدی

مریم دوشنبه 4 بهمن 1400 ساعت 21:06 http://takgolemaryam.blogfa.com

سلام عزیزم خوبی؟
چرا خودتون داد و بیداد میکنین
قطعا همسایه ها صدای بچه کوچک رو درک میکنن ولی دعوای شما بخاطر سروصدا بچه رو نه

چقدر برای منم سنگین بود جو اونجا
چی بگم
کاش مشکل تون حل بشه و با خواهرت آشتی کنین

خدا پدرتون رو هم بیامرزه

و انشالله که شما کرونا نگرفته باشید و بخیر بگذره

سلام گلم شکر خدا تو خوبی؟
قبول دارم حرفتو، نباید بذاریم به اونجا برسه، یکم باید مدیریت و برنامه ریزی داشته باشیم که به اونجا نرسه.
جو که وحشتناک بود، خدا رو شکر که سریع راه افتادیم برگشتیم تهران.
خدا رفتگان شما رو رحمت کنه مریم جان. ممنون
شکر خدا کرونا هم نگرفتم، خدا رحم کرد

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.