بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

چالشهای زندگی مشترک...

 خیلی حرفها دارم برای نوشتن، نه اینکه اتفاق خاص یا ویژه ای افتاده باشه، اتفاق جدیدی نیفتاده اما یه سری مسائلی از بعد احساسی و روابط در خونه ما جریان داره که گفتن و نوشتنش برام راحت نیست.

انگیزه نوشتنم هم کمه، نمیدونم چرا... اگر هم بخوام بنویسم شاید صرفا برای دل خودم بنویسم بصورت رمزدار، از اینکه مورد قضاوت یا نصیحت قرار بگیرم حس خوبی ندارم...اعتقاد دارم بیشتر آدمها از حال و احوالات درونی بقیه باخبر نیستند، هر چقدر هم بگن درکت میکنم اما واقعیت اینه که هیچکس نمیتونه درک کاملی از حس و حال و روحیات کس دیگه ای داشته باشه، حتی دو آدمی که شرایط در ظاهر مشابهی هم دارند، مثلا هر دو فرزند بیمار دارند یا هر دو عزیزی رو از دست دادند باز هم نمیتونند مثلا به طرف مقابل بگن حالتو میفهمم چون هر انسانی ظرفیت روحی خاص خودش رو داره و به یک نحو از یک اتفاق مشابه آسیب نمیبینه بنابراین یه احساس مشترک هم ممکنه تجربه نکنه.

اگر اینجا من بیام و بنویسم در داخل زندگی خصوصیم و در روابط با همسرم چه مواردی در جریانه، قطعاً یا مورد قضاوت و سرزنش قرار میگیرم یا یه سری توصیه خاص دریافت میکنم مبنی بر اینکه باید چطوری رفتار کنم و چه کارهایی رو انجام ندم که به احتمال  99 درصد خودم بهشون کاملاً واقفم و قطعاً اگر  امکان پیاده کردنش در زندگیم رو داشتم و توان و اراده ای برای تغییربود، اصلا نیازی به طرحش نبود و خود به خود مشکلات با اراده مشترک و انجام یه سری تصمیماتی که بارها و بارها من و همسرم گرفتیم حل میشد، اما لابد نیست...

خسته ام خیلی خسته. خیلی احساس استئصال و ضعف میکنم، ولی حتی حوصله توضیح دادنش رو هم ندارم... همین پست رو هم از یک هفته پیش شروع کردم به نوشتن اما حوصله تکمیل و انتشارش رو نداشتم. امروز  که 28 آذره تصمیم گرفتم با همه کم و کسریها و تعریف نکردنها منتشرش کنم به احترام خواننده هایی که شاید میان و بهم سر میزنن و منتظرن چیزی بنویسم.

جمعه نوزده آذر خواهر کوچیکم رضوانه ما رو برای شام دعوت کرد خونشون، اولین بار بود بعد ازدواجش میرفتم خونش، یه استند گلدون چهارطبقه با یه جعبه شکلات براش بردم، شام هم باقالی پلو با گوشت و قرمه سبزی بود، کلاً سه ساعت اونجا بودیم و اومدیم خونه...بد نبود، چندباری خواهرم ما رو دعوت کرده بود اما نه من و نه سامان بنا به دلایلی تمایلی به رفتن نداشتیم، یکبارش رو بهانه آوردیم یکبارش هم که عازم رشت بودیم و شاید اگر هم نبودیم باز یه بهانه دیگه ای میاوردیم. شوهرخواهرم خیلی دوست داشت ما بریم، دیگه جمعه با اینکه هم برای من و هم برای سامان خیلی سخت بود، یعنی من کلی کار خونه و نظافت و ... داشتم و سامان هم کلی کار داشت و یه عالم نقشه اتوکد مربوط به شغلش تو خونه باید میکشید اما اینبار دلمون نیومد بگیم نه و رفتیم. شب بدی نبود، نیلا هم زیاد اذیت نکرد خدا رو شکر. خونه خواهرم و وسایل نوش کلی منو وسوسه کرد که ایکاش میشد یه سری وسایل جدید به خونه اضافه کنم، بخصوص سرویس قابلمه  و پاسماوری  و تعویض مبلمان و ...به هر حال همیشه خونه تازه عروس کلی حس خوب تازگی داره.

اتفاق دیگه اینکه چهارشنبه 24 آذر هم همکار قدیمی و خوب من از محل کار رفت و جاش حسابی خالی شد. امیدوارم با رفتن اون وظایف اون به من واگذار نشه، البته قبل از هر چیز امیدوارم این قانون دورکاری حداقل تا قبل زایمان و هر چه زودتر شامل حال من بشه و بتونم بعضی روزها خونه بمونم و سر کار نیام و از خونه کارمو انجام بدم. تردد برام روز به روز سختتر و سختتر میشه، چقدر خوب میشه بتونم این دو سه ماه آخر رو راحتتر بگذرونم.

در توضیح قسمت اول نوشته ام که البته یک هفته پیش نوشتمش، درمورد اختلافات فعلی با همسر باید بگم متاسفانه ما بلد نشدیم چطوری انتقاد کنیم و حرفمونو بزنیم. ما هر دو به هم نیاز داریم و محبتمون رو هم به انواع و اقسام به هم نشون میدیم، اما بخصوص طی این یکسال اخیر که رفتارهای نیلا هم کمی عجیب و پر از چالش شد، بحثها و دعواهای ما هم شدت پیدا کرد...منم این چندوقت به دلیل تغییرات هورمونی ناشی از بارداری صبر و تحملم از همیشه کمتر شده و خیلی خیلی زود عصبانی میشم و کم میارم، چه در برابر سامان و چه نیلا، سامان هم که خب همیشه درگیریهای مالی خودش رو داشته و غیر اون شرایط عمومی جامعه روی اعصابش تاثیر زیادی گذاشته، نیلا هم وقتی میفته رو دور لج، خیلی غیرقابل کنترل میشه. خیلی از دعواها و اختلافات من و سامان هم به خاطر رفتارهای لجبازانه نیلا بخصوص آخر شب هست. البته خدایی بچم دختر خوبیه و من در کل ازش راضیم، سامان هم همینطور، اصلاً نمیتونم بگم دختر بدیه اما خب یه سری رفتارهاش مثل اینکه اجازه نمیده هیچ شبکه ای غیر از شبکه پویا ببینیم یا اینکه هیچ لباس یا حتی شلواری غیر از اونی که دوست داره نمیپوشه و حتی اگر کثیف هم بشه نمیشه در حد یکساعت از تنش درآورد و شست و خشک کرد و بهش داد و از حمام در حد عجیب و غریبی وحشت داره، شبها خیلی بد میخوابه و قبل خواب انقدر بدوبدو و بپربپر میکنه که همسایه طبقه پایینی رو هم شاکی کرده، همه اینها باعث میشه بخصوص تو ساعات آخر شب که فردا صبح زودش هم هر دو باید بریم سر کار، از دست نیلا کلی کفری و عصبانی بشیم و دعواش کنیم (البته بعد اینکه صدبار با ملایمت خواستیم کاری رو انجام نده و گوش نکرده و بدتر هم کرده!!) و همینا خود به خود خود ما دو تا رو هم عصبی میکنه و باعث دعوامون میشه و طوری میشه که شرایط کلاً از دست هردومون خارج میشه و دعوا اوج میگیره و کلی سر و صدا میکنیم که احتمال میدم حتی همسایه ها هم شنیده باشند!.

اما خب یه سری بحثهامون هم مربوط میشه به اینکه یادنگرفتیم چطوری با هم صحبت کنیم. نمیدونم آیا باید اینو تو پست خصوصی رمزدار بنویسم یا همینجا یه اشاره کوچیکی بهش بکنم....بذار همینجا خیلی مختصر بگم و شاید در یه پست خصوصی رمزدار توضیح بیشتری بدم.

سر یه موضوع نه چندان بزرگ که الان حتی درست و حسابی یادم هم نمیاد، چند روز پیش کار به جایی رسید که رسماً بهش گفتم این زندگی فایده نداره و بیا از هم جدا شیم! فرداش هم به مشاورمون پیام دادم که ادامه جلسات فایده ای نداره و به شخصه هیچ امیدی به تغییر ندارم و اراده ای برای تغییر شرایط وجود نداره.... (بماند که پاسخ خانم دکتر هم برام یکم دور از تصور بود). به شوهرم هم گفتم باید بشینیم و تکلیف حضانت نیلا و بچه ای که داره میاد و مشخص کنیم و .... یعنی تا این حد جلو رفتیم. الان که فکر میکنم متعجم که چرا باید سر موضوعاتی که اهمیت انقدر بالایی هم ندارند، کار به جایی برسه که برای بار چندم تو این سه سال اخیر من چنین حرفهایی رو به زبون بیارم. سامان هم اینبار برخلاف دفعات قبل که از حرف جدایی هم آتیش میگرفت، بعد از اینکه دوباره شدیداً از شنیدن این حرف عصبی شد، در نهایت گفت انگار تو درست میگی و امیدی به تغییر شرایط نیست و ف...فردای اون روز دعوا هم شروع کرد به نوشتن یه سری حرفها برام درمورد موضوع جدایی و اینکه نمیذاره بچه هاش آسیب ببینند و ....

 چهارشنبه 24 آذر که به مطب دکتر زنان مراجعه کرده بودم، (دکتر جدید) از صبح تو محل کارم و بعد هم از مطب دکتر چند تا پیام طولانی با هم رد و بدل کردیم و حتی درمورد آینده نیلا بعد جداییمون صحبت کرده بودیم (در این حد جلو رفتیم). بازم میگم دوست ندارم اینجا ذره ای مورد قضاوت قرار بگیرم، خودم چندباری به بدترین شکل ممکن خودمو محاکمه و سرزنش کردم، دلم نمیخواد اینجا هم همون حرفهایی که خودم به خودم بارها زدم رو بشنوم. خیلی برام مهمه این موضوع، چون به هر حال من یه سری مشکلات روحی حل نشده دارم، زخمهای کهنه ای که گاهی سر باز میکنند و کارو به جایی میرسونند که بیش از هر کس خودم اذیت میشم و عذاب وجدان میگیرم. خلاصه که از مطب دکتر جدید (تو خیابون نبرد) تا رسیدن به خونه کلی لفتش دادم، دلم میخواست هر چه دیرتر برسم خونه، نیلا هم که پیش سامان بود. به سامان گفته بودم میخوام برم خونه مادرم و چند روزی بمونم تا تکلیف زندگیمون معلوم بشه...اما به مادرم که زنگ زدم متوجه شدم فردا صبحش با خواهر بزرگم راهی شهرستان هستند و آخر هفته خونه نیست (ته دلم خوشحال هم شدم! به هر حال بیشتر از روی هیجانات لحظه ای گفته بودم میرم خونه مادرم، یه جور تهدید بیخود (نه که حالا خیلی خونه مادرم معذب نیستم!) 

حدودای ساعت نه شب بعد از کلی معطل کردن خودم تو خیابونا رسیدم خونه و بدون اینکه به هم سلام کنیم از شدت خستگی رفتم کنار شوفاژ و پتو رو انداختم روم. نیلا هم خواب بود. سامان هم وسط پذیرایی دراز کشیده بود و به سقف خیره شده بود با چشما و صورت قرمز و برافروخته. تو اتاق نیلا کنار شوفاژ خوابیده بودم که دیدم همسرم یا چای گرم و یه بشقاب پر از میوه های جورواجور اومد تو اتاق، دستمو گرفت و بلندم کرد و در سکوت تیکه های میوه رو دهنم میذاشت، من در سکوت اشک میریختم و اون اشکام رو پاک میکرد، دستامو تو دستش گرفته بود و پیشونیمو میبوسید و... هیچکدوم تمایل نداشتیم راجب اتفاقات اون دو روز و حرفهایی که از دیشبش رد و بدل شده بود صحبت کنیم. بهم گفت میخواد برام املت درست کنه، غذا از قبل داشتیم اما تو ذوقش نزدم،. یه املت خیلی خوشمزه درست کرد و من به قدری گرسنه و خسته بودم که یه عالم ازش خوردم. خیلی بهم چسبید. شبش هم اومد و بغلم کرد و کنار هم تو اتاق نیلا خوابیدیم. خیلی وقت بود که من و نیلا با هم میخوابیدیم و سامان تو اتاق خوابمون. البته هیچ ارتباطی به دوری از هم و فاصله ها نداشت، نیلا تنها نمیخوابید و اتاقش هم ظرفیت خوابیدن سه نفرو نداشت، اما با وجود تنگی فضا اونشب سه تایی خوابیدیم...

دو شب بعدش هم همینطور.

این روزها بر اساس تصمیم مهمی که گرفتیم مشغول آماده کردن یه فهرست هستیم شامل چند موضوع و طبقه بندی. از جمله نوشتن چیزهایی که هر کدوم ما رو عصبانی و ناراحت میکنه، نوشتن موردهایی که از هم انتظار داریم، روشهایی که میتونیم برای بهبود رابطمون در زندگیمون پیاده کنیم، رفتارهایی که باید در مقام پدر و مادر در قبال نیلا نشون بدیم و.... قراره هر روز لیست رو تکمیل کنیم و بعد تحت عنوان قوانین زندگیمون تو گوشیمون ذخیره کنیم یا مثلاً روی در یخچال یا جای دیگه ای تو خونه نصب کنیم و هر روز ببینیم و بخونیم و سعی کنیم بهش عمل کنیم.

دیگه به مشاور خانواده مراجعه نمیکنیم، به این نتیجه رسیدیم که سرفصلها رو بلد شدیم و تا خودمون نخوایم و قدم جدی برای تغییر رابطمون برنداریم هیچی عوض نمیشه، حتی موقت هم اگر با هم خوب بشیم باز با تلنگری همه چی به هم میریزه. در هر حال واکنش مشاور به پیام من هم کم و بیش نشون داد اونا هم اول منافع مالی خودشون رو در نظر میگیرند و به اون معنا دلسوز مراجع هم نیستند.

ما به هم خیلی علاقه داریم، من با وجود شرایط بارداری، سعی میکنم در امور خونه داری و آشپزی و خرج و مخارج خونه کم نذارم و غذاهای مورد علاقش رو درست کنم و دنبال راههایی برای خوشحال کردنش باشم، سامان هم همینطور، خیلی وقتها جلوی نیلا به هم محبت کلامی میکنیم و حتی جلوی اون همو میبوسیم و در آغوش میگیریم اما ممکنه فقط چنددقیقه بعد این نوع ابراز محبت، با یه اتفاق خیلی ساده یا یه بحث مسخره همه چی خراب بشه و جلوی نیلا صدامون بره بالا و دعوای بدی کنیم در حد فحاشی و زدن حرفهای خیلی ناخوشایند. مشخصاً این برمیگرده به بلدنبودن فن گفتگوی موثر بین ما که باید درست بشه، هر طوری که هست....فعلا که نشده.

متاسفانه وضعیت روحی و روانی من زیاد مساعد نیست، وسواس فکریم به منتها درجه خودش رسیده، به شدت تحریک پذیر و عصبانیم و مدام احساس خودکم بینی و حقارت میکنم. هزاران بار خودمو بابت هر چیز ریز و درشتی سرزنش میکنم، احساس میکنم مادر خوبی نیستم و ترسهای مربوط به تولد بچه دوم و چالشهای شغلی و ... هم هست،  خستگی و ناراحتیهای جسمی و رسیدگی به یه بچه کوچیک سه ساله و ناراحتیهایی که هنوز از خانوادم دارم و احساس تنهایی و ... هم که دلیل مضاعفیه و خلاصه همه و همه باعث میشه خیلی بیشتر از قبل بارداری که به هر حال داروهای اعصاب بابت وسواس فکریم مصرف میکردم، تحریک پذیر باشم،سامان هم دست کمی نداره و اونم خیلی زود از کوره در میره و حرفهایی تو عصبانیت میزنه که میدونم هیچی پشتش نیست.

 دارم سعی میکنم قبل تولد پسرم به خودم بیشتر و بیشتر مسلط بشم و حالمو بهتر کنم و روی رابطم با همسرم هم کار کنیم تا به امید خدا وقتی پسرکم به دنیا میاد بتونیم با چالشهای اولیه بعد تولد بچه راحتتر کناربیایم...

هردومون داریم تلاش میکنیم اوضاع رو بهتر کنیم و رابطه سالمتری داشته باشیم تا نیلا و انشالله پسرمون در محیط آرومتری بزرگ بشن. لطفاً برامون دعا کنید. 

نظرات 21 + ارسال نظر
Reyhane R دوشنبه 6 دی 1400 ساعت 09:48 http://injabedoneman.blog.ir/

سلام مرضیه جان.انشاءالله که خیره (:
من دو تا پیشنهاد به ذهنم رسید که نمیدونم چقد عملی باشه براتون.

در مورد تنها خوابیدن، آقایون معمولا دوست ندارند و احساس خوبی بهشون دست نمیده هرچند که ابراز نکنند.همسر من که اینجوریه.اگه بتونی کنار نیلا تو اتاقش بخوابی و وقتی که خواب رفت بری بیرون و سر جای خودت بخوابی شاید رابطه تون بهتر بشه.حرف زدن و خلوت قبل از خواب تو آرامش خیلی موثر هست.برای ما که اینجوری بوده.

در مورد کنترل عصبانیت یه راهکار خیلی ساده اینه که موقع دعوا و عصبانیت موقعیتت رو عوض کنی.بری از اتاق بیرون.بری تو آشپزخونه.دستشویی و هرجای دیگه.بدون هیچ حرفی صحنه رو ترک کنی.اینجوری یکم که آروم تر شدید شاید بهتر بتونید با هم صحبت کنید...

سلام ریحانه جان، خوشحالم بعد مدتها کامنتت رو اینجا میبینم و شرمنده بابت تاخیر در پاسخگویی، همون لحظه که کامنت دادی خوندم اما چون نمیشد با گوشی جواب بدم کلی تاخیر افتاد ، خلاصه ببخش.
حرفت درسته عزیزم، حالا درمورد سامان نمیدونم چون موقع خواب به فضای زیادی نیاز داره و کلاً براش سخته دونفری روی تختمون بخوابیم اما مثلاً خوابیدن تو یه اتاق رو فکر میکنم دوست داشته باشه اما اینکه وقتی نیلا خوابید برم پیش سامان خیلی وقتها عملی نیست چون خوابیدن نیلا معمولاً کلی طول میکشه و اغلب شاید تو پروسه خوابیدنش من خودم زودتر خوابم ببره! ضمن اینکه تو نصفه شب انقدر وول میخوره و گاهی یهویی بیدار میشه و نق میزنه که اگر من نباشم فکر میکنم شاید کاملاً هوشیار بشه...خلاصه که خیلی عملی نیست الان هم که باز یه نینی دیگه داریم و فکر میکنم حالا حالاها باید قید دوتایی خوابیدن رو بزنیم!
اون ترک صحنه موقع عصبانیت هم فکر خیلی خوبیه منم یکی دو باری امتحان کردم و کم و بیش جواب داده! اما مشکل اینه که اینجور وقتها که من یا سامان عصبانی میشیم حتی به ذهنمون نمیرسه اینکار. ولی من به شخصه سعی میکنم از این به بعد از این تاکتیک بیشتر استفاده کنم... به نظرم همینکه اراده مشترک هست برای اینکه رابطمون رو بهتر کنیم خودش خیلی قدم مثبتیه.

آرام پنج‌شنبه 2 دی 1400 ساعت 21:25

سلام
امیدوارم حالتون خوب باشه.اولین باره به وبتون سر میزنم
با دیدن همین پست اخیرتون کلی اشک ریختم
حسرت خوردم که کاش همسر منم انقدر منو میخواست که به راحتی وقتی من از سر عصبانیت گفتم جدا بشیم ،منو گذاشتو رفت...
ماهم یه جورایی زندگیمون مثل شما بود
ولی همسرم رغبتی نداشت دیگه ادامش بده و رفت....
قدر زندگیتو بدون
قدر همسرتو بدون
سفت بچسب به زندگی
با همه مشکلی که داره زندگیتو بکن
جدایی بدترین انتخابه
شک نکن بدترین انتخابه
بجنگ برای بهتر کردن زندگیت
کاش منم برمیگشتم عقب و زندگیمو میساختم حتی شده یک طرفه ،مطمئن باش تو ارامش ایجاد کنی همسرتم پابه پات میاد و اختلافات کوچیک تموم میشن
ازت خوااااااهش میکنم هرگز حرف جدایی رو پیش نیاز
اینو از یه زنی میشنوی که تجربه کرده و الان داره با چشمای خیس اینارو برات تایپ میکنه
از صمیم قلبم برات زندگی پر از ارامش در کنار همسرو فرزندانت میخوام
خدانگهدار خودت و همسرتو فسقلیات

سلام آرام جان
خیلی خوش اومدی عزیزم، امیدوام بازم ازت پیام داشته باشم...
این کامنت تو بیشتر از هر چیز دیگه ای روی من اثر گذار بود، ممنونم که برام از تجربت گفتی عزیزم، هرچند خیلی خیلی هم ناراحت شدم و کل روز فکرم درگیر تو و پیامت بود و خدا شاهده بلافاصله بعد خوندن پیامت از ته دلم برات دعا کردم اوضاع روح و روان زندگیت بصورت معجزه آسایی بهتر بشه و دلت هم مثل اسمت آروم بشه...
متاسفم برای مردی که نفهمید تو با گفتن اون حرف شاید فقط دنبال جلب محبتش بودی، یا عصبانیت آنی که خیلی زنها خیلی وقتها درگیرش میشن...خودتو سرزنش نکن عزیزم، هر زنی تو یه شرایطی ممکنه رفتاری مشابه من و تو داشته باشه، اون مرد باید بفهمه که اون لحظه اون زن شاید فقط از روی خستگی روحی حرفی رو زده و کمی نازکشیدن یا تلاش برای درک کردن حالش میتونه چقدر دلشو آروم کنه....
امیدوارم خدا به قلبت آرامش بده عزیزم، منم نهایت تلاشمو میکنم که اون حرف رو هیچوقت نزنم. بازم ممنون که برام اینها رو نوشتی
برات دعا میکنم اگر قابل باشم
مرسی عزیزم، خدا پشت و پناه خودت

شکوفه سه‌شنبه 30 آذر 1400 ساعت 14:43

سلام چه پست خوبی.باعث شد تا کسی ازم نظرنخواسته نظر ندم.رایط زندگی هرکسی باهم فرق میکنه.شوهر منم هرکی ببینه میگه زنش خوشبخترینه.کار داره چندتا خونه وماشین وسالتم وچشم پاک ولی اخلاق گند.خیلی عصبیه.البته خیلی وقتها هم باهم خوبیم.ولی بعد از هیجده سال ایینقدرخوشیهای کوچک رو ازم گرفته که چند سالی دارم به طلاق فکر میکنم .کاش همان اوایل قبل بچه دار شدن اینکار روکرده بودم.میدونی اگر کسی اعتیاد داشته باشه ،خیانت کنه یابیکار باشه اطرافیان بیشتر درک میکنند تا رفتارهای کسی مثل شوهر من رو.البته من تاالان به کسی چیزی نگفتم ولی یه سری چیزها روفهمیدند.البته ظاهرا من روخیلی دوست داره ولی .....،من که نمیبخشمش اون دنیاباید جواب بده

سلام عزیزم
اگر هر کدوم از ما یاد بگیریم قبل از قضاوت کردن بقیه و سوال پرسیدن و نظر دادن راجب جنبه های زندگیشون با خودمون فکر کنیم شاید ما از همه شرایط و جوانب زندگی اون فرد و روحیاتش خبر نداریم و شاید حرف ما باعث شکستن دل کسی باشه یقیناً خیلی با احتیاط بیشتری درموردشون چه جلو و چه پشت سرشون صحبت میکنیم.
الهی...چقدر ناراحت شدم، همسر من وضع مالی آنچنانی نداره، خصوصیات خوب زیادی هم داره، منو هم خیلی دوست داره اما همچنان بحث های کلامیمون خیلی زیاده و نمیفهمم مشکل از کجاست...
حق بهت میدم، گاهی ممکنه یه مرد معتاد با وجود این مشکل حاد، برای زن و بچش بهتر باشه تا مردی که مثلاً معتاد نیست اما خسیسه یا بد اخلاقه یا شکاک و...
امیدوارم یه روزی برسه که دلت بیشتر به زندگیت گرم بشه، درکت میکنم

رها سه‌شنبه 30 آذر 1400 ساعت 14:22 http://golbargesepid.parsiblog.com

راستی مرضی جون قرار بود مشاور نیلا رو معرفی کنی به من اگه اشکالی نداره و البته اگه از کارش راضی هستی

سلام عزیزم
گلم من میتونم دکترش رو معرفی کنم اما متوجه شدم تخصص اصلیش کودکان استثنایی و اوتیسم هست، البته در حوزه های دیگه هم مشاوره میده اما دکترایی که داره در اون حوزه هست. باز اگر خواستی معرفی میکنم همراه شماره تماس و ...

نگین دوشنبه 29 آذر 1400 ساعت 19:01

عزیزم همه ما کم و بیش تو زندگی با همسرمون این حالتها و بحثها و عدم تفاهمات رو داریم. بقول خودت مهم اینه که زن و شوهر واقعا همو دوست داشته باشن و از رو عصبانیت تصمیمات هیجانی نگیرن. آرزو میکنم اوضاع زندگیت روز به روز بیشتر در جهت آرامش و شادی پیش بره. مراقب خودت باش

سلام عزیزم
ممنونم از دعای خیرت، من و همسرم علیرغم همه بحثها و دعواها ته دلمون عاشقانه به هم علاقه داریم و برای همین هم هست که تمام تلاشمون رو میکنیم که روی رابطمون کار کنیم....امیدوارم بتونیم به یه ثبات تو زندگیمون برسیم و این حالت یه روز دعوا و یه روز آرامش رو نداشته باشیم...
برای تو هم از خدا بهترینها رو طلب میکنم نگین جان

سارینا2 دوشنبه 29 آذر 1400 ساعت 15:05 http://sarina-2.blogfa.com/

سلام
مرضیه جان نمی تونید هر سه تاتون توی سالن بخوابید که شما و همسرت از هم جدا نباشید، اگر اتاق دخترت کوچکه
انگار همین موضوع فاصله میندازه و حساسیت ها رو زیاد می کنه
کلا خستگی، عصبانیت و خشم درجه عقلانیت و فکر آدم رو خیلی سریع پایین میاره و برای همه هم همینطوریه فقط شما نیستی
من خودم بارها شده در مورد موضوعی با همسرم بحث کردم و از دستش ناراحت شدم ذهنم به جدایی و مهریه و ... رفته
فقط تنها کاری که کردم این بوده که به زبان نیاوردم هیچ موقع
منظورم اینه که فقط شما اینجوری نیستی
تو عصبانیت همه اینجوری میشن
حالا یکی میگه و یکی نمیگه

من هم برادرشوهرم یه دختر داره یه مقدار زور میگه بهشون نمی دونم علتش چیه که بعضی بچه ها اینجوری میشن
ولی مطمئنم که بزرگ که بشن خوب میشه
بچه های عموی من همشون این مدلی بودن و الان آروم هستن

بارداری هم آدمو حساستر می کنه
وقتایی که حالت خوبه و عصبانی نیستی به همسرت بگو که وقتایی که من اینجور حرفها رو می زنم بدون که مال بارداری و هیجانات زودگذره
فکر نکن از ته قلبم گفتم
من زندگیمو بچه هامو و تو رو دوست دارم

سلام عزیزم
خوبی؟
والا عزیزم میشه اما مشکلی که هست اینه که چون ما صبح زود بیدار میشیم و میریم سر کار و پرستار نیلا میاد خونمون و خلاصه صدای زنگ و رفت و آمد و روشن کردن اجاق گاز (برای آماده کردن شیر نیلا و...) همه و همه هست، ممکنه نیلای من که معمولاً تا یازده صبح میخوابه از خواب بیدار بشه و برای خودش و پرستارش بد میشه، اتاقش هم که برای خوابیدن سه نفر یه کم تنگه، خودشم که تنها نمیخوابه، اینه که من میرم اتاق نیلا و پیش اون میخوابم، سامان هم تو اتاق خواب خودمون. بعضاً هم پیش اومده تو سالن خوابیدیم اما معمولاً فرداش قرار نبوده پرستارش بیاد. من که از خدامه سه تایی بخوابیم یا اصلا نیلا تنها بخوابه و من و سامان کنار هم باشیم، از خدامه، مطمئنا خیلی تو رابطه بهترمون تاثیر داره اما فعلاً چاره ای نیست.
آره متاسفانه ما خانمها خیلی وقتها تو یه عصبانیت آنی این حرفها رو میزنیم، خیلی هم بده، اینجور موقعها کاش آقایون بدونند که نیت اصلی ما این نیست و شاید از روی خستگی یا برای جلب محبت بیشتر این حرف رو میزنیم...البته که در هر صورت حرف خوبی نیست و منم میخوام تمام تلاشم رو کنم که به زبون نیارمش.
والا نیلای من هم خیلی وقتها زور میگه، سامان کمتر باهاش راه میاد اما من چون حوصله تنش بیشتر و جیغ و داد رو ندارم تا جای ممکن کوتاه میام، خیلی جاها هم البته اگر به ضررش باشه کوتاه نمیام اما مثلاً برای عوض نکردن کانال نمیام باهاش درگیر بشم و قید فیلم مورد علاقم رو میزنم...البته نیلا هم دختر بدی نیست و یه جاهایی از بقیه بچه ها بهتره اما مجموعاً یه سری رفتارهای وسواسی داره که همون باعث میشه لجباز به نظر بیاد در حالیکه اون اختلال وسواسش هست که نباید به لجبازی تعمیمش داد و منم که فقط میفهمم.
تو بارداری که من واقعا به هم میریزم، طفلک همسرم خیلی زود فراموش میکنه اما دلش خیلی میشکنه، البته خودش هم خیلی وقتها مقصره و قبول هم داره.
این حرفها رو کم و بیش گفتم اما بازم باید تاکید کنم
مرسی از راهنماییت

آیدا سبزاندیش دوشنبه 29 آذر 1400 ساعت 14:31 http://sabzandish3000.blogfa.com

سلام مرضیه جان
میدونی به چی فکر میکنم؟ به این فکر میکنم که ما ادمها حتی حرف پدر و مادر و حتی خواهر برادرمون که از خونمون و ژنتیکمون هستند رو نمی فهمیم درک نمیکنیم و کلی با اونها هم مشکل ارتباطی داریم اونوقت انتظار داریم با همسرمون خیلی رابطمون گل و بلبل باشه و همدیگرو کااامل بفهمیم و درک کنیم با اینکه همسرمون در یک شرایط و فرهنگ و خانواده متفاوت تری تربیت و بزرگ شده.ما ادمها گاهی حتی خودمون رو هم درک نمیکنیم .... به نظرم درک کردن دیگران کار خیلی سختیه. به قول خودت هر کسی از درون خودش ، خودش خبر داره و کسی نمیتونه بگه میفهممت.من با خودم میگم من که حتی خواهرم که از ژنتیک و خونم هست و در شرایط و خانواده مشابه تربیت شدیم رو اصلا نمی فهمم اصلا نمیتونم باهاش ارتباط خوب داشته باشم اصلا دو تا دنیای متفاوتیم پس چطوری انتظار دارم پسر مردم که میخواد باهام ازدواج کنه ، و در شهر و شرایط و فرهنگ دیگه ای بزرک شده ، منو کامل بفهمه و دقیق مطابق معیاراتم باشه؟! همه چیز به نظرم نسبی هست. همین که بعد از هر دعوا و بحث ، همسرت اینقدر فرهنگ و شعور و شخصیت دارند که میان از دلت در میارن و برات غذا درست میکنند و آرومت میکنند بدون که دیگه نباید حرف از جدایی بزنی و صبوری کنی. زندگی یعنی گذشت. تا گذشت نباشه زندگی مشترک پایدار نمیشه. یک جاهایی جون به لب میرسه ولی باید گذشت کرد. این زندگی تا ما رو پخته و آبدیده نکنه دست بردارمون نیست این روزهای سخت هم به سر میاد. ای کاش میتونستی مدتی مرخصی بگیری یا انشالله دورکاری داشتی کمی به جسم و روحت میرسیدی. برات انرژی مثبت میفرستم عزیزم

سلام عزیزم
پیامتو خوندم و انشالله شنبه پاسخ میدم

رها دوشنبه 29 آذر 1400 ساعت 11:08 http://golbargesepid.parsiblog.com

مرصیه عزیز من
چقد گاهی شبیه خودم میشی....
با همه چیزایی که گفتی در مورد ترس ازقضاوت و دریافت راهنمایی هایی که خودت خوب میدونی و...
میخام یه چیزی بگم که خودتم گفتی تو متنت بارها ولی میخام بگم میدونیش ولی شاید فک نکنی چقد ارزشمنده...
همین که خودتو اینقد با جزییات میشناسی همینکه میدونی به چه دلایلی حال الانت اینجوریه....این خیلی مهمه
به خاطر وسواس فکری به خاطر حساسیتای بارداری به خاطر فشار کاری و خستگی به خاطر خونواده مامانت....به خاطر همه اینا... خیلی خوبه همه رو میدونی
حداقل تکلیف با خودت روشنه....
باورت میشه همین که برات اینقد روشنه برا من چقد گنگه...
شاید چون با جزییات مینویسی
ولی من نه... رودرواسی دارم حتی با خودم....

سلام عزیزم
پیامتو خوندم و انشالله شنبه پاسخ میدم

هدا دوشنبه 29 آذر 1400 ساعت 08:12

سلام مرضیه جانم،
من خیلی وقته می خوندمتون ولی تا الان خاموش بودم،
فقط می خواستم بدونی که کاملا حق داری که خسته و بی انرژی باشی، مادرهای دیگه با داشتن ی خانواده ساپورتیو و .. در بچه داری کم می یارن، شرایط شما(منم تا حدودی مثل شماست شرایطم)، دیگه جای خود داره.
فقط اگه بتونی راهی برای تمدید انرژی جسمی و روانی خودت پیدا کنی خیلی خوب می شه، مثلا اینکه هر جمعه دو ساعت واسه خودت باشی و همسرت نیلا رو ببره بیرون، یا کارهای کوچیک این مدلی به نظرم خیلی خوبه،
موفق باشی و به خودت سخت نگیر، زندگی واقعا سخته♥️

سلام عزیزم
از اینکه روشن شدی خیلی خوشحالم
چقدر خوبه وقتی میبینم به جای قضاوت شدن، باهام همدردی میشه...واقعا خسته ام هدا جان، دلم میخواد بتونم چندروز بدون دغدغه زندگی کنم و شاد باشم و به هیچی فکر نکنم... دلم بیشتر از هر چیز یه جمع خانوادگی خوب و صمیمی و مهربون میخواد، کسایی که بدونم هوامو دارند و دوستم دارند و حواسشون به منه.
حرفت کاملاً درسته، باید راهی برای تقویت روحم پیدا کنم، همسرم گاهی نیلا رو میبره بیرون و تایمی که نیست همینکه میرم تو گوشیم با به کارهای عقب افتاده میرسم خوبه اما بازم میگم هیچی برای من جای خانواده گرم و آدمهای مهربونی که باهاشون رفت و آمد کنم رو نمیگیره. ... چی میشد داشتمش؟

پونه دوشنبه 29 آذر 1400 ساعت 00:45

عزیزم اول از همه به خودت حق بده و خودت رو سرزنش نکن خودت رو بغل کن و برای خودت مادری کن و با مهربونی با مرضیه حرف بزن و نوازشش کن چون اینهنه فشار در کنار هجوم هورمونهای بارداری هر کسی رو از پا در میاره

سلام عزیزم
پیامتو خوندم و انشالله شنبه پاسخ میدم

مهتاب¨ دوشنبه 29 آذر 1400 ساعت 00:04 https://privacymahtab.blogsky.com

براتون دعا میکنم

مرسی مهتاب عزیزم.‌ شاد باشی همیشه

ویرگول یکشنبه 28 آذر 1400 ساعت 23:49 http://Haroz.blogsky.com

به نظرم تو نمی تونی خوبیهای خودت رو ببینی و خودت رو عمیقا دوست داشته باشی
بزار بهت بگم من از نوشته هات چی در مورد تو دست گیرم میشه: یه خانوم شاغل و موفق (مشکلات شلغی برای هممون هست و این باعث نمیشه بخوای خودت رو زیر سوال ببری)، یه کدبانو که تونسته برای دختر گلش یه پرستار خوب پیدا کنه، غذاهای با عشق می پزه، از خوشحال کردن همسرش دریغ نمی کنه، یه مادر خوب و پیگیر (هیچ ادمی ۱۰۰ درصد کامل نیست پس مادر بی عیب و نقص وجود خارجی نداره)، یه عروس خوب برای خانواده همسرش.
حالا میشه دقیقا بگی از چه جهت خودت رو کم می بینی؟ دلت می خواد سوپرمن باشی ایا؟ دختر گل لجبازی های فسقلی بعد از یه روز سخت کاری هر آدمی رو به مرز جنون می رسونه پس قرار نیست تو تافته جدا بافته باشی مخصوصا با شرایط الان تو. سعی کن روزی چندین بار جلوی آیینه با خودت بگی: من یه خانوم دوست داشتنی و زیبا هستم و خودم رو خیلی دوست دارم. بزار ملکه ذهنت بشه.
در مورد حرفی هم که به همسرت زدی، والا ما هر کدوم از این حرفهای بیخودی کم نزدیم چه می دونم آدمیم دیگه. می دونم خودت رو به قدر کافی دعوا کردی تا دیگه این حرف رو نزنه، پس حالا با خودت مهربونتر باش لطفا

سلام عزیزم
پیامتو خوندم و انشالله شنبه پاسخ میدم

مامان عسل و ارس یکشنبه 28 آذر 1400 ساعت 23:11

مرضیه عزیز شرایط فعلی رو میتونم تصور کنم چقدر سخته ، آدم هر چقدر هم خودساخته باشه ، باز هم حمایت خانواده علی الخصوص مادر یه چیز غیرقابل انکار هست ، مطمئنا تنش های این روزهای شما میتونه از این قضیه نشات بگیره ، مورد دوم همون بهم ریختن هورمون هاس
یه نکته از من قبول کن از کسی که ۵ سال از زندگی مشترکش هر روز جنگ و دعوا بود هرگز و هرگز هیچ آدمی قادر به تغییر فرد دیگری نیست اما اگر خواهان تغییر در اطرافت هستی فقط و فقط باید خودت رو تغییر بدی و بعد شاهد تغییرات مثبت در اطرافت باش.
من توی این راه از کتاب های زیادی استفاده کردم و موثرترینش کتاب ۴ اثر اسکاول شین بود. بهت توصیه می کنم با تمام مشغله ای که داری حداقل کتاب صوتی اش رو گوش کن.

سلام عزیزم
پیامتو خوندم و انشالله شنبه پاسخ میدم

سارا یکشنبه 28 آذر 1400 ساعت 19:04

سلام
عزیزم چقدر خوب هست که آگاهانه با مسایل زندگی روبرو میشید و سعی در رفع چالشها دارید.
من هم مشکلاتی از بعد خانواده و تنهایی دارم اما چه میشه کرد؟بعضی وقتها به خودم میگم آی دختر!!بابت گناه ناکرده چقدر خودتو عذاب میدی...مگه تو خواستار این تنهایی بودی؟؟
چه میشه کرد دیگه...دل هست!زبون عقل حالیش نیست زبون عشق حالیشه
غصه هات گذرا و شادمانیت بادوام عزیزم

سلام سارا جون
ممنونم که بهم دلگرمی میدی، متاسفانه نسبت به خیلی مسائل زندگی آگاهی و مطالعه دارم اما نمیتونم داشته هام رو در مقام اجرا به کار بگیرم، چه فایده داره اینطوری؟
تنهایی خیلی وقتها آدم رو به رفتارهایی وا میداره که باعث تعجب خودش هم میشه، تنهایی آفت خیلی مشکلات و گرفتاریهای زندگی هست، آدمها وقتی دور هم جمعند و هوای همو دارند و دلشون به کسی گرمه، حال روح و و روانشون خیلی بهتره.
اما به قول تو چه میشه کرد، انتخاب من این نبوده، شاید تقصیرم هم نبوده اما پیش اومده و مجبورم با وجود همین شرایط زندگیمو جلو ببرم.
چه جمله قشنگی در آخر حرفات نوشتی، ممنونم عزیز دلم به همچنین

حمیده یکشنبه 28 آذر 1400 ساعت 18:37 http://www.tast-good.blogfa.com

سلام
انشالله که این ماه های آخر به خیر می‌گذره و با قدم گل پسر روح و دلتون باز میشه.
روزهای زوج یکم اسفند با نمک دود کنید، زندگیتون چشم و نظر داره

سلام حمیده جان
ممنونم عزیزم، برام دعا کن لطفاً.
نمیدونم والا، گاهی فکر میکنم زندگی خیلی ایده آلی هم نداریم که چشم بخوریم اما فکر میکنم در هر حال باید بیشتر چهارقل بخونم.
ممنونم از راهنماییتون

خانوم جان یکشنبه 28 آذر 1400 ساعت 14:40 http://mylifedays.blogfa.com

امیدوارم تو تصمیمی که گرفتید مصمم باشید و تغییرات مثبتی انجام بگیره و به زودی زود خبرهای خوب و خوشایند برامون بنویسی برات آرزوی موفقیت و آرامش میکنم

انشالله... منم امیدوارم مشمول گذر زمان نشه و هر دو بتونیم به قول ‌ قرارمون عمل کنیم. امیدوارم تو و همسرت هم بتونید به توافق دست پیدا کنید...
ما خودمون راه درازی در پیش داریم.
ممنونم عزیزم

سمانه یکشنبه 28 آذر 1400 ساعت 14:39 https://weronika.blogsky.com/

مرضیه عزیز و مهربونم
حق داری هر کدوم از مواردی که گفتی انرژی ریادی می گیره
نکته مهمی که توی رابطه شما و همسرت وجو ودارد بعد از علاقه اتون نسبت به هم اینه که هر دو تون می خواین که شرایط بهتر شه و قطعا خواهد شد چون دو تاتون می خواین

سلام سمانه جون، ممنونم که با من همدردی میکنی، بله ما هر دو خواهان این تغییریم اما متاسفانه به وقت تنشها نمیتونیم روشهای درستی که خودمون میدونیم رو پیاده کنیم، اما تسلیم نمیشیم، همچنان تلاش میکنیم. برامون دعا کن عزیزم

مریم یکشنبه 28 آذر 1400 ساعت 14:27 http://takgolemaryam.blogfa.com

سلام عزیزم خوبی؟
کلا پستت تا حدودی چیزایی بود که من میخواستم تو پست جدیدم بنویسم
اینکه واقعا هیچ کسی نمیتونه دیگری رو قضاوت کنه و همه در شرایط مساوی یه جور درد و ناراحتی رو حس نمی کنن
قدر خودت زندگیت عشقتون و نیلا و نی نی رو می دونی ...
تو خیلی همسر خوب مادر خوووبی هستی این از نوشته هات کاملا مشخصه
برات آرامش آرزو دارم

سلام عزیزم
پیامتو خوندم و انشالله شنبه پاسخ میدم

مینا یکشنبه 28 آذر 1400 ساعت 14:25

چه پست خوبی بود
چقد خوب و دقیق همه چیزو میگی
چه خوشحال شدم از رفتار همسرت
شما زوج بسیار عاقل و فهمیده ای هستین
و مطمئنم زندگیتون عالی پیش می ره
کار خیلی خیلی درستی می کنی که دیگه پیش روانشناس نمی ری
در کل باید بهم عشق ورزید و یه جاهایی سکوت کرد مطمئنم خوشبختی تون بیشتر میشه
خدارو شکر

ممنونم میناجانم
لطف داری عزیز دلم.
ممنونم از بابت تعریفت، عاقل و فهمیده رو نمیدونم چون حس میکنم اگر این دو صفت رو در زندگیمون داشتیم اصلا نباید به اینجاها و این حرفها میرسیدیم اما داریم تلاشمونو میکنیم. همینکه با وجود شکستهای مکرر بازم داریم تلاش میکنیم به نظرم ارزشمنده، خدا کنه بالاخره موفق بشیم و بتونیم تو رابطمون به ثبات برسیم.
با جمله آخرت کاملا موافقم
راستی گلم از چه نظر فکر میکنی ادامه ندادن به جلسات با روانشناسمون بهتره؟ چون با تاکید هم گفتی
البته خودم هم به این نتیجه رسیدم

مریم یکشنبه 28 آذر 1400 ساعت 13:49

عزیزم انقدر خودت را اذیت نکن و سرزنش نکن .همش به خاطر استرس و مسایل هورمونی هست .
خدا را شکر که برای خودت برنامه گذاشتید و روی روابطتون کار میکنید انشالله که روز به روز شرایط بهتر میشه و همه چیز عالی پیش میره

سلام مریم جون
آخه عزیزم گاهی میگم تا کی باید همه چیو بذارم پای مسائل هورمونی، خب من به دلیل مشکلات هورمونی ناشی از تخم.دان پلی کیستیک و عادت ماهانه خیلی نامنظم همیشه این مشکلات هورمونی رو داشتم اما از یه جایی باید تلاش کنم با وجود این مشکل که خیلی وقتها ناخواسته و غیرارادی ریشه به تیشم میزنه بتونم به خودم بیشتر مسلط بشم. سامان هم همینطور، چون هر دوی ما خیلی زودجوش و تحریک پذیر هستیم متاسفانه.
از دعای خیرت ممنونم عزیزم

رهآ یکشنبه 28 آذر 1400 ساعت 13:24 http://Ra-ha.blog.ir

برای تو و سامان و نیلا و تو دلی ت آرزوی حال خوب و سلامتی و لحظه های قشنگ دارم.
قطعن تو میتونی روزای خوب و لحظه های قشنگ و پر از آرامش برای خودت و خانواده ت بسازی.

ممنونم رهاجانم. مرسی از دعای مثبتت.
امیدوارم که بتونم، نهایت تلاشم رو دارم میکنم، هی شکست میخورم و هی بلند میشم، خودم از این شکستهای مکرر خسته ام اما همچنان تلاش میکنم....امیدوارم بالاخره بتونم.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.