بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

گزارش هفتگی

یه گزارش از این یه هفته اخیر بخوام بدم میتونم به این موردها اشاره کنم: 

***جلسات روانشناسی نیلا رو بعد دو ماه وقفه دوشنبه شب مجدد شروع کردیم، درخصوص ترسها و استرسهایی که این روزها باهاش درگیره،و همینطور اتفاقات شب تولدش و عوض نکردن لباسش و سایر مسائل به دکتر گفتم و اونم یه سری حرفهایی زد و راهکارهایی داد که خیلیهاش رو خودمون قبلاً اجرا کردیم و به نتیجه نرسیدیم اما خب از این به بعد سعی میکنیم با جدیت بیشتری پیگیری کنیم.

امروز پرستارش میگفت نیلا خیلی دختر خوب و با تربیتی هست و من خیلی ازش راضیم، خیلی دوستش دارم و بارها گفتم اونایی که بچه دار نمیشن و شرایطش رو هم دارند، خیلی عجیبه که نمیرن بچه از پرورشگاه بیارن، میگفت نیلا بچه واقعی من نیست اما قسم میخورم با بچه های خودم هیچ فرقی نداره و اگر بهم میدادیش میبردم و پیش خودم تو خونه خودم نگهش میداشتم. در واقع هم اون خیلی به نیلا عشق میده هم نیلا کلی بهش محبت میکنه، میره تو بغلش میشینه و پشت سر هم بوسش میکنه. از بابت داشتن این پرستار خیلی خوشحالم، هرچند شاید بعضی رفتارهای خیلی کمش مورد پسند من نباشه اما مجموعاً ازش راضیم و همینکه میدونم انقدر عاشق دخترمه و دخترم هم باهاش راحت و صمیمیمه  خدا رو شکر میکنم، یکی از ترسهای همیشگیم هم اینه که یروز به هر دلیلی نخواسته باشه بیاد، امیدوارم هرگز اینطوری نشه...

***مادرشوهرم اینا هنوز تهرانند اما خونه دخترشون سونیا. (این پست رو سه شنبه نوشتم اما امروز چهارشنبه منتشر میکنم، الان که مینویسم، تو راه برگشت به رشت هستند). حال مادرشوهرم از همون روز اولی که از رشت اومد تهران بد شد و اون چندروزی که خونه ما بود انقدر ضعیف و بد حال بود که کلاً به جز برنج سفید و تخم مرغ آب پز و نون و خرما و نون و عسل و سیب زمینی و هویج آب پز هیچی نتونست بخوره. خیلی دلم براش میسوزه، هزار تا دکتر هم رفته، اما هیچی به هیچی، قضیه امروز و دیروز هم نیست، شاید سی ساله با این مشکلات روده تحریک پذیر و معده خراب سر و کله میزنه و بارها و بارها کارش به سرم و بیمارستان کشیده و دور از جونش باشه تا پای مرگ هم رفته (خدا اون روز رو نیاره). سونیا هر روز بهش کلی آمپول تقویتی و سرم و ...میزنه تا یکم بهتر بشه و بتونه برگرده بره رشت (همونطور که گفتم امروز که پست رو ویرایش میکنم تو راه برگشت هستند). آب و هوای تهران هم حالش رو خیلی بدتر میکنه. امیدوارم حالش بهتر بشه. خیلی نگرانشم.

***نگران مادر خودم هم هستم، جدا از ناراحتی های شدید اعصاب و روحی و روانی، انگشتای دست چپش هم مثل دست راستش دچار مشکل شدند و باید عمل بشه، سر دست راستش خیلی اذیت شد و هنوزم اون دست براش دست نشده، حالا باید برای دست چپش هم دوباره اون پروسه سخت رو تکرار کنه. پاشنه پاش هم به شدت دردناک شده و حتی نمیتونه یه قدم برداره. خواهر بزرگم خیلی بهش میرسه، چه برای انجام کارهای خونه، چه کارهای بیرون و خریدها و کارهای اداری و بانکی و چه برای غذا درست کردن براش  و... من که کاری براش از دستم برنمیاد، قطعاً اگر هم کاری بربیاد فکر نمیکنم به کمک من نیازی داشته باشه، هیچوقت چیزی بهم نگفته و در جواب منم که گفتم هر موقع کاری کمکی ازم برمیاد بهم بگو  گفته کاری باشه میگم اما در واقع هرگز نگفته. منم شاید ماهی یبار برم و بهشون سر بزنم، هم مسیر خیلی دوره هم خب راستش انگیزه کافی ندارم، بعد از اون اتفاقات، هرگز نتونستم احساس قبلی رو به دست بیارم، همیشه احساس مزاحمت و سربار بودن داشتم و معذب بودم...

***تصمیم داشتم سه شنبه یا چهارشنبه برم خونه مامانم و یه جشن تولد کوچیک و خودمونی دیگه با حضور خواهر کوچیکم رضوانه و بچه های خواهر بزرگم عسل و رادین خونه مادرم هم بگیرم اما مادرم گفت به خاطر وضعیت بد جسمیش میره خونه خواهرم میمونه و اینجوریه که برنامه منتفیه...یه خورده دلگیر شدم اما خب کاریش نمیشه کرد. دوست داشتم حالا که بچه های خواهرم تو جشن کوچیکی که برای نیلا تو خونمون گرفتیم حضور نداشتند حداقل خونه مادرم یه جشن خیلی کوچولوی دیگه بگیریم که هم نیلا خوشحال بشه (دفعه قبل که به خاطر لباسش کلی اذیت شد بچم و شاید لذت کافی نبرد) هم بچه های خواهرم ذوق کنند... حیف، بذار خوشبینانه به این فکر کنم که از نظر هزینه مجدد به نفعم شد!!! هر چند ترجیح میدادم چندبرابر هزینه کنم اما حس خوب دوباره ای رو به دخترم و بچه ها تزریق کنم. شاید ترجیح میدادم مادرم بگه من اون روز که تو میای برمیگردم خونه خودم، شایدم واقعا نمیشد، نمیدونم، به هر حال نشد که اونجا هم جشن بگیریم.  امیدوارم حال مادرم زودتر خوب بشه، نگرانشم، بعد بابا خیلی تنهاتر شده. حال روحی و جسمیش خیلی بده. برای هر دو تا مامانا نگرانم.

***رابطمون با سامان پر از فراز و نشیبه، یه دقیقه با هم خوبیم و همو بغل میکنیم و میبوسیم و به هم محبت میکنیم، یه دقیقه دیگه عین بلانسبت سگ و گربه به هم میپریم.  چندروز پیش تو ماشین یه بحثی بینمون شد (صبحها سامان منو میرسونه سر کار و خودش میره سر کار) و انقدر عصبی شدم و کنترلم رو از دست دادم که در حالیکه شدیداً و مثل دیوونه ها فریاد میزدم و گریه میکردم چندبار محکم زدم به بازو و پهلوش! اصلاً نمیفهمیدم کجام و چیکار میکنم. دست خودم نبود. واقعاً اعصابمو خورد کرده بود! حالا شب قبلش کلی خوب و عشقولانه بودیما.

یا مثلا دو سه روز پیش دوباره شدیداً تو ماشین از دستش عصبی شدم! همسر من عمراً رفتارهای به اصطلاح خاله زنکی نداشت و اهل کینه به دل گرفتن و... نبود، اما بعد فوت بابا و از وقتی اون مشکلات با خانواده من پیش اومد، رفتارهای خودشم تغییر کرد، از مادرم و کل خانوادم دلگیره، فراموشش نمیشه. سه چهار روز پیش صبح موقع رفتن سر کار خیلی عادی داشتم بهش میگفتم یه کیک میگیرم و میریم یه جشن کوچیک دیگه خونه مامانم میگیریم و... که یهویی برگشت گفت حالا دیگه برای چی کیک بگیریم؟ میریم یه سر میزنیم و برمیگردیم. قبلاً هم که چندباری حرف جشن تولد بود و من گفته بودم دو تا جشن جدای  کوچیک میگیریم، گفته بود پارسال و برای دوسالگی نیلا خونه مامانت برای نیلا جشن گرفتی امسال خونه خودمون و با حضور خانواده من، دیگه چه کاریه دوباره امسال اونجا هم جشن بگیریم؟ چندباری قبلتر هم سر همین موضوع بحثمون شده بود. بهش میگفتم پارسال پدر من در حالت احتضار بود و من فقط برای اینکه دوسالگی نیلا بدون هیچ برنامه ای نگذره، تو خونه مامانم در حالیکه هممون به خاطر شرایط بابا لب به گریه بودیم یه جشن کوچیک گرفتیم و با هزینه خودم غذا هم از بیرون تهیه کردیم، دیگه مگه جشن خاصی به اون معنا بود؟ اونم فقط به خاطر نیلا بود و بس. حالا حرف سامان این بود که پارسال که خونه مامانت یه جشن کوچیک گرفتی،بعدش باید خونه خواهرم هم میرفتیم و یه کیک میگرفتیم و... انگار نه انگار که پارسال شرایط ما چطور بود و بابای من کمتر از دو ماه بعد فوت کرد. 

ضمن اینکه همون پارسال من سر موضوعی شدیداً از دست سونیا ناراحت شده بودم و اونم حتی برای تولد نیلا به من زنگ نزده بود تبریک بگه و کادوی نیلا رو هم که پول بود به  حساب سامان ریخته بود، خب حتی اگر قضیه بابام هم نبود تو اون شرایط دلخوری، چطور میتونستم کیک بگیرم و برم در خونش! تازه اگر همه چی هم گل و بلبل بود، مگه پارسال به خاطر وضعیت بابای من دل ما خوش بود که حالا بخوام یه جشن دوباره هم بگیرم و مثلا برم خونه سونیا یا اونو دعوت کنم؟ یعنی اصلا با خودش فکر نمیکنه پارسال وضعیت من و خانوادم به خاطر شرایط بابا چقدر بد و ناراحت کننده بود و فقط برای اینکه خالی از عریضه نباشه، یه جشن ساده خونه مادرم گرفتیم، بابام اون گوشه دراز کشیده بود و اصلا نمیفهیمد دور و برش چی میگذره، حالت بیهوش داشت کاملاً و چند روز بعدش هم به حالت مرگ و در حالیکه هیچ امیدی به برگشتنش نبود اورژانس اومد و بردش بیمارستان...

اصلا به این چیزا فکر نمیکنه و میگه هنوز تو دلم مونده که حتی یه کیک کوچولو نگرفتیم بریم خونه خواهرم.... اونم خواهری که تو دوران بیماری بابا به زور یه خبر از من میگرفت، خونه ما هم که نمیومد و میگفت چون بیمارستان  کار می‌کنه میترسه ما کرونا بگیریم در صورتیکه به نظرم میتونست با رعایت احتیاط یه سر به من و برادرزادش بزنه. 

الان در ظاهر با هم خوبیم و ارتباط داریم، اما هرگز رابطم باهاش مثل قبل نیست، هنوزم دلگیرم ازش، شاید اونم همینطور باشه. اصلا هم نمیگم دختر بدیه، اتفاقا دلسوز و مهربونه اما سر موضوع بابام و تو اون روزهای تلخ حتی یه زنگ هم نمیزد چه برسه بیاد خونمون و همش میگفت چون بیمارستان کار میکنم خطرناکه (به خاطر کرونا.)

سامان میگه از دست مادرت و خانوادت ناراحتم و فراموشم نمیشه، منم گفتم  کاری به هیچی ندارم اما مامانم تو جشن ما نبود و الان زورت میاد در حد خریدن یه کیک کوچیک و شایدم یه شام حاضری ساده بریم که دل مادرم هم یکم شاد بشه؟برگشته میگه مادرت منو از خونش بیرون کرد (قضیش مفصله اما اینطوری نبود اصلا، اما اون این برداشت رو کرده) و.... از همین دست حرفهای خاله زنکی که سابقاً اصلا اهلش نبود و باعث افتخارم بود که همسرم از این دست حرفهای مسخره و عامیانه نمیزنه اما از همون موقع فوت بابا و اتفاقات بعدش این چیزها به ذهنش خطور کرد. نمیشه بگم اصلاً حق نداره، خیلی جاها بهش حق میدم اما اینکه به خاطر گرفتن یه کیک و جشن کوچیک خونه مامانم دلش رضا نیست، واقعاً عصبیم کرده و خیلی شدید هم واکنش نشون دادم. آخرشم برگشتم گفتم مثل پارسال که خودم هزینه کیک و غذا رو دادم، امسال هم خودم اینکارو میکنم و فکر نمیکنم لازم باشه برای گرفتن کیک و غذا از حقوق و درآمد خودم بخوام ازت اجازه بگیرم،خودمم با نیلا با اسنپ میریم و برمیگردیم و تو هم لازم نیست بیای!!! بماند که دیگه  کلاً رفتن به خونه مامانم به خاطر اینکه گفت به خاطر حال بدش میره خونه خواهرم منتفی شد اما خب دلخوری من از دست سامان همچنان باقی مونده.

***همچنان جلسات زوج درمانی و فردی رو با مشاور خانواده  ادامه میدیم، البته بینش خیلی وقفه میفته، اما حقیقت اینه که فعلاً که حس نمیکنم این جلسات روی رابطمون تاثیر قابل توجهی گذاشته باشه، مشکل اصلی ما اینه که در عین حال که خیلی به هم علاقه داریم و در عمل و در کلام هم به هم محبت میکنیم، اما 24 ساعته به اصطلاح در حال کل کل و جروبحث سر موضوعات مسخره هستیم و همش میخوایم ثابت کنیم اون یکی اشتباه میکنه، هر دو خیلی زود از کوره درمیریم و وقتی هم که عصبانی میشیم حرفهای خیلی بدی به هم میزنیم و حتی ناسزا میگیم و اینطوری خیلی وقتها حرمتها شکسته میشه، همین الان هم شده...معمولاً هم سامان میاد سمت من و آشتی میکنیم، گاهی شبهایی که دعوا میکنیم و من با حال قهر و دعوا میخوابم، نصف شب میاد و بیدارم می‌کنه،  بغلم میکنه و برام آب و خوراکی میاره و بدنم رو که همیشه درد میکنه ماساژ میده و خلاصه که کلی بهم محبت میکنه، یعنی دلش میسوزه که با ناراحتی و دعوا خوابم برده، گاهی با همین حرکتش دلم صاف میشه گاهی هم نه، فرق من و همسرم اینه که سامان دوست نداره بعد یه بحث و دعوا و دلخوری، بشینیم و راجبش صحبت کنیم، ترجیح میده اصلاً کشش ندیم و جوری برخورد کنیم انگار نه انگار که اتفاقی افتاده، برعکس من که تا اون موضوع حل و فصل نشه و نتیجه گیری نکنیم و تصمیم نگیریم که از اون به بعد تکرارش نکنیم یا مثلاً یه عذرخواهی کامل از طرفش دریافت نکنم، دلم باهاش صاف نمیشه و نمیتونم به زندگی عادی برگردم. متاسفانه تو دعوا و عصبانیت چندباری حرف جدایی رو وسط کشیدم و سامان هم خیلی بد واکنش نشون داده که چطور میتونی با دو تا بچه چنین حرفی رو بزنی. منم حقیقتاً نمیتونم بگم اون حرف رو از ته دل میزنم. خواهش میکنم نگید و توصیه نکنید که بهتره انقدر این حرفو به زبون نیاری و لوث میشه و ... خودم کاملاً میدونم و واقفم، اما واقعاً تو اوج عصبانیت دست خودم نیست! گاهی هم حقیقتاً با خودم فکر میکنم شاید تاثیر بد این حجم از کل کل و جرو بحث تو روحیه نیلا (و پسرمون) بیشتر از خود جدایی باشه، حتی یکبار یکم جدیتر به این موضوع فکر کردم که نکنه جدا شدن برامون بهتر باشه، اما در کل میدونم که نه من بدون همسرم میتونم زندگی کنم و نه اون بدون من.... ما واقعاً به هم وابسته ایم، هر دو هم به هم علاقه داریم اما حقیقت اینه که صرفا داشتن عشق و علاقه برای داشتن یه رابطه سالم کافی نیست. از طرفی هم خب این مدلی زندگی کردن هم که یه ثانیش پر از عشق و علاقست یه ثانیش پر از بحث و دعوا به نظرم مدل اصلاً خوبی نیست، تو این چنین محیطی بچه ها خیلی اذیت میشن، چون تکلیف خودشونو نمیدونند.

همین الان تا یکم من و سامان صدامون بالا میره نیلا برمیگرده به باباش میگه "بابا دوباره دعوا کردی؟ دوباره عصبانی کردی؟" (نمیگه عصبانی شدی میگه عصبانی کردی) جالبه بیشتر به باباش میگه، یا مثلاً میگه دعوا نکنید و... البته اینم بگم که نیلا خیلی وقتها هم منو باباش رو در حال محبت به هم و بغل کردن هم دیده و خلاصه همونطور که تکلیف من و سامان با خودمون معلوم نیست تکلیف اونم با ما معلوم نیست حالا نمیدونم به جلسات مشاورمون ادامه بدیم یا نه، چون واقعاً وقتی هر دومون اونطور که باید همکاری نمیکنیم و به توصیه ها عمل نمیکنیم بعید میدونم این جلسات به جز صرف پول و هزینه فایده ای هم داشته باشه، البته الحق و الانصاف دکتر خیلی خوبیه اما من و همسرم جنس مشکلاتمون رو میدونیم و حتی قبل مراجعه به این مشاور هم خیلی از حرفهای مشاور رو از قبل خودمون به خودمون گفته بودیم و حتی قول و قرار گذاشته بودیم مشکلات و بحثها رو کمتر کنیم، مشاور هم چیز جدیدی به اونصورت نگفت که خودمون نمیدونستیم، اولای کار هم خب خیلی بیشتر سعی میکردیم به حرفاش عمل کنیم، بعدش هر کدوم یکی دو جلسه بصورت انفرادی باهاش برداشتیم و تو یکماه اخیر جلسه مشترک سه نفره نداشتیم، منم که همزمان دارم نیلا رو پیش دکتر روانشناس دیگه ای میبرم  و کلی هم بابت جلسات اون هزینه میدم (همه جلسات ما آنلاین هست) خلاصه که دارم به این فکر میکنم بیخیال مشاوره دونفره بشم وقتی میبینم اراده ای برای تغییر از طرف من و سامان نیست. شاید گذشت زمان و کمتر شدن دغدغه ها و مشکلات زندگیمون ناخوداگاه و خود به خود این حجم از جروبحث و کشمکش های کلامی رو کم کنه... نمیدونم.

*** وضعیت دیابتم زیاد جالب نیست، دیروز سه شنبه که قندم خیلی بالا بود و منو حسابی ترسوند، دکتر زنانم تو آخرین ویزیت  منو ارجاع داد به متخصص غدد و اونم وقتی وضعیت قند منو که با دستگاه قند خون چهاربار در روز گرفته بودم و یادداشت کرده بودم دید، گفت بهتره شبها دو واحد انسولین بزنی و هر روز صبح هم باز قند ناشتات رو بگیری. از شنبه دارم انسولین رو میزنم، اما نمیدونم چرا یهویی دیروز انقدر قند خونم عجیب بالا رفت...همش امیدم به اینه که شاید دستگاه اشتباه کرده باشه اما بعید میدونم. دکتر گفت اگر با دو واحد انسولین قند خونت به حد نرمال نرسید باید مقدارش رو افزایش بدی. قرار شده دو هفته با همون دو واحد ادامه بدم، بعد برم آزمایش خون و قند خونم رو دوباره اندازه بگیرم و برم پیشش، اگر خدای نکرده مناسب نبود مقدار انسولینم رو بیشتر کنم. امیدوارم دیگه به اونجاها نرسه. همین الان هم از بابت زدن انسولین نگرانم و اینکه نکنه بعد بارداری مشکل دیابتم حل نشه.

راستش هرگز فکر نمیکردم روزی دیابت بگیرم و بخوام انسولین بزنم.، اون از بارداری اولم با اونهمه درد و عذاب، اینم از این یکی. خیلی بیحال و بیجونم، نیلا هم که هنوز خیلی کوچیکه و هنوز هم به خاطر پیپی (نه جیش) پوشکش میکنم، هنوز باید خودم قاشق قاشق بهش غذا بدم (خیلی خیلی هم بد غذا میخوره)، 24 ساعته هم در حال بپربپر و شیطنته و همش باید دنبالش  باشم، نمیذاره حتی چنددقیقه بعد از برگشتن  از سرکار استراحت  کنم و به هر بهانه ای منو بلند میکنه،  خلاصه که تقریباً اصلا استراحت ندارم. تا به خودم میام شده ساعت شش و هفت و باید به فکر شام خودمون و غذای نیلا باشم (غذای نیلا با ما جداست و باید جداگانه برای اون غذا درست کنم..) از اونجا که هر روز پرستارش میاد، شب به شب با وجود خستگی زیاد، من و سامان باید خونه رو مرتب و تمیز کنیم و ظرفها رو بشوریم و ... که فردا که اون خانم میاد با یه وضع داغون تو خونه روبرو نشه، هیچکس دوست نداره وقتی یکی غیر خودش تو خونش هست، یه خونه نامرتب تحویلش بده. حداقل من که اینطوریم. حتی هر شب گردگیری هم میکنیم و میخوابیم، یا صبحش قبل اومدن اون خانم تند و تند کارهای باقیمونده رو انجام میدیم، خلاصه که هر دو خیلی خیلی خسته میشیم، کار سامان هم خیلی سخته خدایی.... البته که روزهای ما همش هم سختی نیست و خدایی با کارها و حرفهای بامزه نیلا ، لحظات خوب و خنده و ... هم زیاد دارم اما هر کار کنیم به هر حال با وجود شاغل بودن من و کوچیک بودن نیلا و کارهای خونه و باردار بودن و ... جونی برام نمیمونه! گاهی رسماً میخوام بشینم گریه کنم و میگم کاش یه کمکی داشتم. همش با خودم یا به سامان میگم یعنی من با این وضعیت بدنی داغون و خسته میتونم دوباره از صفر یه بچه دیگه رو بزرگ کنم؟ میدونم خدایی که خودش این بچه رو داده به هر حال ظرفیتش رو هم میده اما خب نمیتونم نگران نباشم، وقتی بدن خسته و داغونم رو میبینم، وقتی شرایط سامان رو میبینم که چقدر خسته و بیجونه، وقتی میبینم رسیدگی به نیلا خودش چقدر کار داره و ... حسابی نگران میشم که این وسط چطور به یه بچه دیگه هم برسم، اینجور موقعها سعی میکنم افکار منفی رو دور کنم از خودم و کمتر به این جنس چیزها فکر کنم، اما به هر حال ناخوداگاه این افکار زیاد سراغم میان...ایشالا که به وقتش خدا خودش کمکم میکنه.

*** همینا دیگه.امروز مادرشوهرم اینا بعد دوهفته که پیش ما و دخترشون بودند، برگشتند رشت، طفلی تمام این دوهفته مریض بود و هیچی از بودن کنار بچه هاش نفهمید. دلم براشون تنگ میشه، کاش اینجا زندگی میکردند، اما شرایط آب و هوایی رشت خیلی برای هردوشون و بخصوص مادرشوهرم بهتره....فکر نمیکنم تا موقع تولد پسرم دیگه ببینمشون. 

 اینم یه گزارش از این چندوقت اخیر، البته که حرفهای دیگه ای هم بود اما دیگه پستم خیلی طولانی شده. میذارم برای بعد.

مرسی که همراهمید. 

نظرات 12 + ارسال نظر
الهام سه‌شنبه 30 آذر 1400 ساعت 08:47

بله چرا نمیشه مرضیه جان. ببین اوایل خیلی سخته بخوای سکوت کنی و شاید خودت داغون بشی ولی کم کم میبینی چقدر خودت آرامش بیشتری داری تا هوار هوار کردن

اوایل محیط ترک کن حتی شده ۵ دقیقه. بعد تایمت رو بیشتر کن و اون حالت عصبانیت که کمتر شد (من به خودم میگم حالت جنونم کم شد) اونوقت با آرامش به بحث ادامه بده
دقیقا ۹۰٪بحثا الکیه و حیفه که ادم اعصاب خودش به هم بریزه

حالا بزار این کوچولو بیاد اولش چالش داری با نیلا ولی انقدر سرت شلوغ میشه همون اول دعوا به سامان میگی راس میگی حق با توئه دست از سرم بردار بزار بخابم

سلام عزیزم

قشنگ حرفتو قبول دارم، من خیلی دوست دارم سکوت کردن رو تمرین کنم خیلی هم تلاش کردم اما لعنتی نمیشه که نمیشه
اما بازم میخوام تلاش کنم، باید بتونم، هم من و هم همسرم، واقعا ما مشکل خیلی حاد و جدی نداریم، همین عصبانیت آنی شده بلای جون ما
اتفاقاً وقتی نیلا به دنیا اومد بحثها و دعواهای بیخودی ما سر مسائل و اعتقادات سیاسی و مذهبی خیلی خیلی کمتر شد! در برابر گرفتاریهای جدید زندگی همه اون چیزا رنگ باخت و بی اهمیت شد، سر این دومی به قول تو فکر کنم بهش بگم هر چی تو بگی همون درسته فقط بیخیال! البته اونم مطمئنا کمتر گیر میده به این چیزا

الهام یکشنبه 28 آذر 1400 ساعت 12:07

سلام مرضیه جان. حال دلت همیشه خوبببب. نمیدونم پیام دادم یا نه ولی از همین تریبون میخوام اعلام کنم همیشه زندگی بر وفق مرادت
مرضیه جان سعی کن وقتی ناراحت میشی هیچ حرفی نزنی، بزاری عصبانیتت رفع بشه و بعد حرفات رو بزن. حتی اگه بدترین حرفا رو میشنوی. این روش رو امتحان کن مزایای زیادی داره.۱- حرمتها شکسته نمیشه ۲- حرفای الکی نمیشنوی و حرص بخوری و کینه ها بیشتر بشه ۳- اثرات بد روی بچه ها نمیزاره ۴- در آرامش، به نتیجه دلخواهت میرسی ۵- امتحان صبوری را یاد میگیری و...... وقتی عصبانی هستی محیط رو فقط برای ۱۰ دقیقه ترک کن فقط ۱۰ دقیقه . بخدا خیلی تاثیر داره من امتحان کردم
ببخشید زیاد حرف زدم خودت استادی ولی سعی کن تمرین کنی عزیزم

سلام الهام جان، خوبی عزیزم؟ چقدر انرژی مثبت تو بالاست عزیزم این خیلی خوبه
به خدا همه تلاشمو میکنم موقع عصبانیت حرف نزنم اما نمیشه!!! اصلا اینجور موقعها که نمیتونم سکوت کنم و همه چیو خراب میکنم حالم از خودم به هم میخوره! اگر همین سکوت کردن موقع عصبانیت رو بلد بودم، هم من و هم سامان، همه چی زندگیمون گل و بلبل میشد! آخه ما مشکل جدی هم نداریم فقط 24 ساعته داریم بحث و به اصطلاح کل کل میکنیم.
واقعاً مزایای صبر و سکوت همینایی که گفتی هست! حالا من چه کنم که نمیتونم الهام؟
باشه بازم تلاش میکنم، تو هم برامون دعا کن مامان مهربون

شکوفه یکشنبه 28 آذر 1400 ساعت 11:08

سلام مرضیه جان چه خبر.کاش زود به زود مینوشتی

سلام شکوفه عزیز
انشالله امروز پست جدید میذارم

خانوم جان چهارشنبه 17 آذر 1400 ساعت 16:03 http://mylifedays.blogfa.com

امیدوارم مادرشوهر و مامانت هم حالشون خوب بشه ، یه دکتر طب سنتی هست تو فاطمی به نام مهدی فهیمی که تخصص گوارش هم داره خیلی کار درسته اگه تونست مادرشوهرت بره شاید بتونه درمانش کنه

ممنونم عزیزم... انشالله
مرسی از معرفیت، منم چند بار بهش گفتم تو که همه راهها رو رفتی طب سنتی هم برو اما میگه وقتی نمیتونم حتی یه دمنوش یا هر خوراکی دیگه ای رو بخورم چه فایده داره؟
میگه تو این بیست و پنج سال دستش اومده چی بخوره و چی نخوره و وقتی حالش بد میشه باید چه پرهیزهایی بکنه، وگرنه دیگه هیچکدوم از دکترها کاری براش نمی‌توانند بکنند..
بنده خدا خیلی اذیت میشه خیلی.

معصومه سه‌شنبه 16 آذر 1400 ساعت 12:19

سلام . ببخشید میشه بگید مشکل انگشت مادرتون چی هست ؟ البته ببخشید سوال می کنم به خاطر مادر خودم می خوام

سلام عزیزم
راستش اسم دقیق مشکلش رو نمیدونم باید از خودش بپرسم، اما خب یه مشکل از عصب دسته که باعث میشه انگشتها نتونند درست خم و راست بشن یا مثلا انگشت دستش در همون حالت خم شده میمونه و نمیتونه راستش کنه، و در بیشتر مواقع جراحی میخواد، حالا اسم علمی و پزشکیش رو باید بپرسم

خانوم جان یکشنبه 14 آذر 1400 ساعت 15:16 http://mylifedays.blogfa.com

سلام عزیزم چقدر حال و روزت رو درک میکنم خدا خودش کمکت کنه ، من هم لاجون و بی حال هستم به شدت دوتا بچه کوچیک ، دخترم هنوز شیر میخوره ، دست تنها واقعا سخته . اتفاقا حدود یکماه پیش دوباره بین من و شازده شکراب شد سر همون موضوع داغون کننده همیشگی دو هفته تمام کلمه ای حرف نزدیم باهم بعد رفته بود پیش زوج درمانگر و ازاونجا دکترش به من زنگ زد و منم رد کردم و گفتم شرکت نمیکنم جلسات رو ، تا خودش نخواد هیچ چیز عوض نمیشه من هم چندبار تجربه جلسات مشاوره داشتم اما متاسفانه بعداز یه مدت همه چیز میشه همون اش و همون کاسه . دعواهای ما هم بیشتر سر مسائل مادی و پول و قرض هایی که بالا میاره درحالیکه صبح تاشب خونه نیست و میگه سرکارم و بعضا اینکه میبینم تو گوشیش با خانم های غریبه و اشنا حرف میزنه درد دل میکنه و از زندگیمون میگه که این یکی به هیچ وجه برام قابل بخشش نیست ، به هیچکس هم نمیتونم بگم مجبورم بریزم توخودم و داغون کنم خودم رو حتی تو وبلاگم هم ننوشتم چون میدونستم کلی نظرات داغون کننده خواهم دید که تو چرا با این وضع فرت و فرت بچه میاری ! خلاصه کلام اینکه زندگی خیلی ها پرازاین دعواها و دغدغه هاست و ماها همیشه جدایی رو اخرین راهکار میدونیم ، من به شخصه اگر پدرو مادرم زبونم لال در قید حیات نبودند قطعا جدا میشدم و سختی هاش رو به جون میخریدم اما از ترس آبرو و داغون شدن یکباره اونها نابودی تدریجی خودم رو انتخاب کردم !

سلام عزیز دلم...
منم حالتو درک میکنم، اما خب نمیتونم بگم بطور کامل، چون به نظر من بدترین و بزرگترین رفتار و خصلت مرد حتی خیلی بالاتر از اعتیاد و ... خیانت به هر روش و طریقی هست، حتی اگر خیانت با نگاه و چشم باشه.
نمیخوام ناامیدت کنم اما ناچارم بهت بگم که خدا شاهده اگر من دلایل مشابه دلایل تو برای دلخوری از همسرم داشتم، حتی یک ثانیه به زندگی باهاش ادامه نمیدادم، اما انصافاً سامان خیلی مرد خوب و چشم پاک و دلسوز و بینهایت مهربونیه و 90 درصد مشکلات ما برمیگرده به اینکه هیچکدممون کنترل خشم نداریم، بلکه من بدتر هم هستم. من حتی اگر حرف از جدایی میزنم صددرصد فقط برای تخلیه خشم خودم هست وگرنه انصافاً از همسرم راضیم و میدونم تقصیر خودم در دعواها اعلب حتی از همسرم بیشتر هم هست....
مسائل مادی در زندگی ما هم کم نبوده اما خدا رو شکر همیشه خودم یه جوری پوشش دادم و عمده مشکلات ما برمیگرده به عصبانیت های آنی و تفاوتهای فکری و فرهنگی ...
اما در مورد تو من واقعاً نمیدونم چی بگم سمیه جان، کسی حق نداره تو رو به خاطر بچه آوردن قضاوت کنه، قطعاً خودت هم نمیخواستی در چنین شرایطی باشی الان، من متاسفم برای مردی که انقدر درک شرایط زنش براش سخته، ذره ای دلش نمیسوزه و اسرار خانوادش رو اینطوری فاش میکنه....تو چنین شرایطی با اینکه به هیچ عنوان مدافع جدایی نیستم اما فکر میکنم بد نیست بطور جدیتر تهدیدش کنی، اون به هیچ عنوان حاضر نیست تو رو از دست بده و مطمئنم هیچ زنی هم به قدر و اندازه تو نمیتونه رفتارهاش رو تحمل کنه. حقیقاً در برابر همسرت مظلوم واقع شدی، وگرنه بعد اون اتفاقات گذشته الان نباید دوباره به سمت این نوع کارها قدم برمیداشت....
از ته دلم برات آرامش میخوام دوست من

مریم شنبه 13 آذر 1400 ساعت 08:08

برای مامانها خیلی ناراحت شدم انشالله که زودتر شفا پیدا کنن.
مرضیه جان میخواستم بگم نمیتونی از پرستارت بخوای برای شام شما و غذای نیلا کمک کنه و آماده کند تا شما بتونید یه کم استراحت کنید .
برای دیابت هم خیلی مراقب باش و توصیه های دکترت را انجام بده انشالله که مشکلی برات پیش نمیاد

ممنونم عزیزم از همدردیت.

نه گلم نمیتونم، حقیقتش روم نمیشه و معذبم. یکبار هم با خواهش و مهربونی ازش خواستم اما نحوه آشپزیش با من متفاوته و حس میکنم خودم آشپزی کنم راحت ترم.
ضمن اینکه قطعا باید حقوق بیشتری بابت این موضوع بهش بپردازم که خود این هم فعلا برام مقدور نیست....
انشالله عزیزم.... بابت دیابت خیلی نگرانم، دوباره هم آزمایش دادم برام انرژی مثبت بفرست

حمیده پنج‌شنبه 11 آذر 1400 ساعت 17:19 http://www.tast-good.blogfa.com

تربیت بچه از پدر و مادر آغاز میشه.
اگر بخوای دخترتون آرام باشه اول از خودتون شروع کنید.
قدم قدم مسائل کوچک رو بزرگ نکنید.
کینه ها رو فراموش کنید و از کاه کوه نسازید.
خودم این راه رو رفتم و خیلی نتیجه گرفتم

باهات کاملاً موافقم عزیزم، ما هم به همین خاطر به زوج درمان مراجعه کردیم و داریم به جلسات ادامه میدیم
فقط ناراحتم که چرا فعلا تاثیر خاصی نداشته اما همچنان هر دو داریم تلاش میکنیم....
برامون دعا کن ما هم بتونیم موفق بشیم

آیدا سبزاندیش پنج‌شنبه 11 آذر 1400 ساعت 16:44 http://sabzandish3000.blogfa.com

سلام عزیزم
این نه ماه که مرخصی زایمان داری به هر حال سر کار نمیری و استراحت میکنی. همه چی درست میشه عزیزم. اینطور که راجع به رابطه خودت و همسرت گفتی یاد یکی افتادم. با یک اقا پسری اشنا شده بودم که یک لحظه به هم پیام های خوب و دلگرم کننده و راجع اینده میدادیم و دو دقیقه بعدش میزدیم به تیپ و تار هم و همو بلاک میکردیم ... امیدوارم بهترین ها برات پیش بیان عزیزم

سلام آیدا جون....
مرسی از انرژی مثبتت. اون نه ماه هم البته با دو تا بچه کوچیک پر از چالشه اما سر کار نرفتنش به هر حال نقطه مثبتیه...
اینطوری خیلی بده، آدم تکلیف خودشو نمیدونه اما به هر حال من و همسرم به هم علاقه داریم و داریم تلاش میکنیم بتونیم به یه ثبات در رابطمون برسیم...
ممنونم گلم

سارینا2 پنج‌شنبه 11 آذر 1400 ساعت 14:21

سلام
مرضیه جان سکوت کردن رو تمرین کن
وقتی همسرت عصبیه سکوت کن و وقتی شرایط عادیه دلخوریت رو آروم آروم بگو
چرا به جدایی فکر می کنی
شما زندگیت خوبه و مشکل اساسی نداره
به خاطر خانواده ها با هم نجنگید
این زندگی شماست نه خانواده ها
من راستش تا حدی به همسرت حق میدم از مادر و خواهرت دلگیر باشه
همسرت حس و عاطفه ای که شما به خانوادت داری رو که قطعا نداره و فقط با منطق قضایا رو بررسی می کنه و منطق هم میگه باید کمی دور بود از این افراد
به نظرم حالا که همسرت اذیته سر زدن به مادرت رو بدون همسرت انجام بده به همسرت هم بگو که کاملا درکش می کنی که نخواد بیاد، ولی ازش بخواه که اون هم تو رو درک کنه مخصوصا حالا که پدرت رو از دست دادی و ترس از دست دادن مادرت رو بیشتر از قبل داری
از دلخوریهات از خانوادت به همسرت نگو
اگه بازم خواهرت بهت بی احترامی کرد به همسرت نگو
اگه مادرت حرف ناراحت کننده ای زد یا از خواهرت طرفداری کرد به همسرت نگو
به هر حال آدم مادرش رو در هیچ شرایطی نمی تونه کنار بذاره
سعی کن تلفنی با مادرت زیاد در تماس باشی که تلافی کم رفتنت در بیاد
کاش میذاشتی مادرت هم توی اون تولد بچه ات بیاد یا حداقل بهش نمی گفتی بهتره که نیای شاید بهتر بود خودش تصمیم بگیره که بیاد یا نیاد

البته بازم خودت می دونی شرایط رو
به هر حال به نظرم نه با همسرت بجنگ به خاطر مادرت
و نه مادرت رو ترک کن
همسرت هر چی گفت از این گوش بگیر از اون گوش بیرون کن
بگو درک می کنم ناراحتی
ولی خوب چه کار کنم مادرمه و من الان دیگه فقط یه مادر برام مونده

سلام سارینا جان
حرفات کاملاً درست و سنجیدست
عزیزم من اصلا به جدایی فکر نمیکنم، حاضر نیستم زندگیم رو از دست بدم اما تو عصبانیت و به خاطر یه سری رفتارها و حرفهایی که پیش میاد از خود بیخود میشم و نمیتونم کنترل کنم خودمو و بهش میگم ما به درد هم نمیخوریم و ... اونم بینهایت حساسه به این موضوع و این حرف... اما خب رفتار خودش هم بی تاثیر نیست تو خشم افسارگسیخته من و زدن حرفهایی که درست نیست
یه وقتها با خودم میگم شاید به خاطر همه این تفاوتها باید درمورد ازدواجمون بیشتر فکر میکردیم، اما میدونم در نهایت برای من و همسرم کسی بهتر از خود ما نبود...یعنی هیچکس نمیتونست ما رو تحمل کنه غیر خودمون دو تا
منم به همسرم درمورد دلخوری ها حق میدم عزیزم، تا قبل عید هم که جلوی همسرم بین من و خواهرم اون دعوای بد پیش اومده بود هیچوقت راجب دلخوریها و اختلافات گذشته با جزئیات صحبت نکرده بودم، اما اون موقع که اون بحثها درست در حضور خودش پیش اومد و خودش حی و حاضر بود و همه چیو دید و شدیداً به دل گرفت، نمیشد به رویه قدیم و نگفتن حرفها ادامه داد. من به شدت تنها و بیکس و طرد شده بودم و کسی رو جز اون نداشتم.
بعد اون دعوا بود که برای اولین بار خیلی چیزها رو براش باز کردم...از بابت زدن حرفهای دلم در شرایطی که هیچکسی رو نداشتم تو اون وضعیت، ناراحت نیستم اما ترجیح میدادم هرگز اون اختلاف و بحث در حضور شوهرم پیش نمیومد و همسرم هرگز نمیفهمید...
الان هم بهش حق میدم اما دوست ندارم به خاطر یه کیک اونطوری رفتار کنه، اونم نه به خاطر دلگیری از خانوادم و موضوع عید، بلکه بابت اینکه چرا سال قبل که پدرم بدترین حالو داشت و زندگی همه ما داغون بود، کیک نخریدیم ببریم برای خواهرش! از این حرفهای خاله زنکی که هیچوقت اهلش نبود و بعد اختلافاتی که با خانوادم پیش اومد به این دست مسائل فکر کرد!
منم حقیقتاً بیشترین ارتباطم با خانوادم و مادرم تلفنیه، حتی تلفنی هم خیلی با مادرم ارتباط نداریم، مادرم هم زن خوبیه و خیلی نگران حال و روزشم اما بعد پدرم میتونست بهتر اوضاع رو مدیریت کنه که نه سیخ بسوزه نه کباب. خودش هم اینجا نمیدونست باید چیکار کنه.
مادرم اصلا تمایلی به اومدن به تولد نداشت سارینا جان. من میشناسمش و میدونم راحتتر و خوشحال تر بود که نمیومد، حوصله جمع رو نداره اصلا و ترجیح میده از خونش بیرون نره کلاً. حتی حوصله رفتن خونه دختراشو هم نداره. از خدا خواسته بود مجبورش نکنم بیاد.
اینم بگم که الان دوباره به همون روش سابق و اول ازدواجم، هیچوقت گله و دلخوریهای جدید از خانوادم و بخصوص مادرم رو به همسرم نمیگم...قبلا هم نمیگفتم اما بعد اون دعوا تقریباً همه چی خود به خود فاش شد و پنهان کردنش ممکن نبود....
همسرم هم خدایی نسبت به مادرم حس خیلی منفی و بدی نداره، فقط کمی دلگیره وگرنه بهش احترام میذاره و حتی بدون اینکه به من بگه زنگ میزنه و حالشو میپرسه....اما خب میدونم ته دلش بعد اون اتفاقات عید گله کنده و حق هم داره..

مریم رامسر پنج‌شنبه 11 آذر 1400 ساعت 13:56

عزیزم همینکه خودتون واقفین به اشتباهاتتون و جبهه نمیگیرین نسبت به مشاوره رفتن و جلسات زوج درمانی یعنی قدم بزرگی گرفتین و از هیچ تلاشی برای همسر و دخترتون دریغ نکردین من خیلی امیدوارم که تلاشتون به ثمر میشینه

سلام مریم جان...
ممنونم بابت دلگرمیت، ما هر دو داریم تلاش میکنیم اما نمیدونم چرا به نتیجه نمیرسیم. حتی تصمیم گرفتیم جلسات رو متوقف کنیم....ما به هم علاقه داریم اما عصبانیهایی آنیمون همیشه کارو خراب میکنه.
امیدوارم همه چی درست بشه

نجمه پنج‌شنبه 11 آذر 1400 ساعت 12:05

سلام عزیزم.
چقدر به عنوان یک مامان شاغل درکت میکنم. این عصبی شدن، دلیلش همین خستگی های مفرطی که داری هست. تو به عنوان یک خانم باردار احتیاج به استراحت بیشتر داری.
منم زود عصبانی میشم. جدیدا زیر لب حرفمو میزنم و به زبون نمیارم. نمیدونم،صفر تا صد من هم یک ثانیه ست
انشالله که همیشه سلامت باشی و نینی هم به سلامتی دنیا بیاد. دیابت هم مشکل خاصی نیست، نگران نباش. خیلی از خانم ها این مشکلو پیدا میکنن. من خودم اصلا مصرف قندم رو به صفر،چایی تلخ، بیسکوئیت بدم میاد، شیرینی خامه ای ماهی یک بار اگررر بخورم . اما تو ژنمون دیابت داریم و جالبه قند من با این وضع همیشه بالای صد هست. منم یه مدت رژیم سخت تریگرفتم، اما بازم بالا بود.

سلام نجمه جون
چی بگم، خداییش شرایط مادران شاغل با بچه کوچیک خیلی سخته، حالا باردار بودن هم که خودش یه مشکل دیگست.
به قول تو منم خیلی سریع از صفر به صد میرسم اما نمیتونم زیر لب حرصمو خالی کنم حتما باید به زبون بیارم
ای بابا، اینطوری که خیلی بده، مراعات هم بکنی و باز مشکل قند رو داشته باشی...من خودم بابت این موضوع دیابت خیلی نگرانم، فقط ازخدا میخوام زودتر این مشکلم حل بشه و بعد بارداری هم چیزی ازش نمونه.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.