بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

خلاصه ای از حال و احوال این روزها

چهارشنبه 28 مهر، عمل آخر چشم نیلا برای برداشتن بخیه چشم  راستش که یکماه قبلش عمل کرده بود، انجام شد، برخلاف دفعات قبل هم عملش خیلی زود انجام شد (اینبار صبح زودتر از بارهای قبل رفتیم بیمارستان) و هم من خیلی تو محیط بیمارستان و پشت اتاق عمل نموندم، یعنی سامان به خاطر شرایط خاصم اجازه نداد، بیشتر تو حیاط بیمارستان روی نیمکت نشسته بودم یا داخل ماشین پشت در بیمارستان نشسته بودم، اینطوری شد که سلسله عملهای دخترک تموم شد، اما متاسفانه قرار شده عینک بزنه که تو همون بیهوشی شماره چشمش مشخص شد. عینکش رو هفته قبل تهیه کردیم اما هنوز ندادیم که بهش بزنه، چون تو همون مغازه انقدر نسبت به تست کردن قاب عینک که ببینیم کدوم به صورتش میاد مقاومت  نشون داد که الان با اینکه چند روزه عینکش آماده شده، اما ندادیم بزنه، یعنی از واکنش احتمالیش ترسیدیم و نمی‌خواستیم بیگدار به آب بزنم.‌ دیگه دیروز از پرستارش خواستم امروز که من سر کارم به روش خودش عینک رو به نیلا بده تا بزنه، چون نیلا خدا رو شکر کم و بیش از پرستارش حرف شنوی داره. حالا امروز که از سر کار برگردم خونه، معلوم میشه عملیات موفقیت آمیز بوده یا نه.  (این  قسمت پست رو یکشنبه از سر کار و قبل راه افتادن به سمت خونه نوشتم، امروز که دارم پستم رو تکمیل میکنم باید بگم که پرستار نیلا هم نتونست عینکش رو بهش بده بزنه، میگفت با هزار ترفند راضیش کردم اما بچه کلاً افسرده شده بود و اصلاً حرف نمیزد! منم که برگشتم خونه دوباره تلاش کردیم عینکش رو بهش بدیم اما باز مقاومت کرد و اولش جیغ و داد کرد بعدش  به حالت التماس بهم گفت عینکو دوست ندارم و نمیخوام بزنم ) خلاصه که موفق نشدیم. چی میشد لازم نبود عینک بزنه؟ چقدر خوش خیال بودم که فکر می‌کردم  وقتی عمل‌ها تموم بشه، بچم و خود ما راحت میشیم. فقط خدا کنه با عینکش کنار بیاد وگرنه رسماً هیچ کاری از ما برنمیاد، چیزی نیست که بشه زورکی بهش تحمیل کرد، هفته دیگه برم بیمارستان و از دکترش بپرسم تکلیف چیه اگه عینک نزنه، میتونم صبر کنم کمی بزرگتر بشه بعد بهش بدم؟ البته که دکترش گفته بود اگر نزنه ممکنه چشم قویترش دچار تنبلی بشه، حالا باز برم بپرسم ببینم میشه چندماهی صبر کرد یا نه. در هر صورت که اگر نزنه فعلاً کاری از ما برنمیاد. 
به هر حال عمل نیلا که تموم شد در حالیکه دخترکم به خاطر عوارض بیهوشی هنوز خواب بود، رفتیم و جواب آزمایشی که بابت یبوست شدید و رشد کم و قد و  وزن کمش چند روز قبل داده بودیم (تست خون و تست عرق که فوق تخصص گوارش اطفال براش نوشته بود) از آزمایشگاه مسعود (یکی از آزمایشگاههای خیلی معتبر) تو میرداماد گرفتیم و راهی خونه شدیم. یکساعتی خونه بودیم . ناهار خوردیم و دست و صورت نیلا و خودمون رو شستیم و بلافاصله راهی خیابان شریعتی شدیم که آزمایش نیلا رو نشون دکتر گوارش بدیم، خیلی سخت بود بخصوص با وضعیت من اما دیگه گفتیم حالا که جفتمون مرخصی گرفتیم دیگه هر دو کار رو یکروز انجام بدیم.

 درواقع من و همسرم تو  این مدت چندماه تو چند جبهه مختلف برای سلامتی دخترکم قدم گذاشتیم که همه هماهنگی ها و پیگیریهاش هم با خودم بود.‌ از بردنش پیش روانشناسای متعدد گرفته تا پیگیری عملهای چشمش و ویزیتهای پشت سر هم و بردنش پیش دکتر گوارش بابت مشکل یبوست شدید و رشدش و.... دلم نمی‌خواد از هیچ جهتی برای بچم کم بذارم هرچند که از نظر مالی بابت هزینه های پزشکی و درمانی حسابی تو تنگنا قرار گرفتیم.‌ 

بگذریم‌، خلاصه که رفتیم پیش متخصص گوارش و هزار مرتبه شکر که گفت نتیجه آزمایشش و تست عرقش مشکل خاصی نداره و ریز بودن جثش به اصطلاح یه موضوع سرشتی و ناشی از ژنتیک و تابع فیزیک من ‌و باباشه . فعلاً  کار خاصی نمیشه کرد، به قول دکتر که گفته خودش بزرگ میشه. به دکترش گفتم دوست ندارم دخترم خیلی ریز و قد کوتاه باشه، میترسم اعتماد به نفسش ضربه ببینه، در جواب خیلی با خونسردی گفت قرار نیست همه پدر و مادرها به همه آرزوهاشون درمورد بچه هاشون برسند، قرار نیست همه چی طبق نظر و خواست و برنامه ماها پیش بره، عجیب بود اما با حرف دکتر قانع شدم و اینه که فعلاً سعی میکنم بابت ریزجثه بودنش فکرمو مشغول نکنم تا انشالله به موقعش مجدداً پیگیر بشم. دیگه هر چی خدا بخواد. برای مشکل یبوستش همچنان قرار شد پودر پدرولاکس بهش بدم.  شربت اشتها و یه شربت مولتی ویتامین هم براش نوشت کهرفتمیم گرفتیم. حداقل می‌دونم من کوتاهی نکردم بقیش با خداست.

و اما خبر جدید اینکه درست فردای روز عمل نیلا یعنی عصر پنجشنبه ۲۹ مهر تو یه اقدام یهویی من و سامان تصمیم گرفتیم راهی رشت بشیم! بعد هفت ماه دوری و ندیدن خانوادش! خب پنج آبان جشن عروسی پسرخاله سامان بود و ما هم دعوت بودیم، من خیلی دوست داشتم عروسی رو برم اما هم سامان هم مادرشوهرم و حتی مادر خودم از بابت کرونا و همینطور سفر جاده ای و خطراتش واسه من و بچه زیاد موافق نبودند، درسته رفتن و نرفتن رو به اختیار خودم سپرده بودند، اما به خاطر حرفهای اونا دل چرکین شده بودم و اصلا نمی‌دونستم باید چکار کنم، برم یا نرم، اما درست یک هفته قبل مراسم عروسی، در شرایطیکه از نظر روحی و روانی در شرایط مناسبی نبودم، یک لحظه به سرم زد خیلی یهویی حاضر شیم بریم رشت. هیچوقت تو این چند سال به جز سال اول ازدواجمون اینطوری یهویی تصمیم نگرفته بودیم. سامان هم همون موقع زنگ زد و گفت خواهر کوچیکم برای جمعه شب از ما دعوت کرده بریم خونشون، هفته قبلش هم دعوت کرده بود و ما به بهانه ای رد کرده بودیم، اینبار هم هیچکدوممون تمایلی نداشتیم بریم (دلایل خودمون رو داریم که اگر شد به وقتش توضیح میدم)، منم همون موقع پیشنهاد شمال رفتن رو مطرح کردم که بهونه خیلی خوبی هم بود برای نرفتن و‌ سامان هم کلی از پیشنهادم استقبال کرد و بعدش هم زنگ زده بود به شوهرخواهرم گفته بود ما راهی رشت هستیم و ایشالا یه فرصت دیگه (ظاهرا شوهرخواهرم یکمی هم ناراحت شده بود). 

خلاصه که اینطوری شد که تند تند وسایلو جمع و جور کردم و چهار پنج ساعت بعد یعنی حدود ده شب افتادیم تو جاده، حس خوبی بود این یهویی رفتن. حدودای ساعت سه و نیم نصفه شب هم رسیدیم، البته چند جا وسط جاده توقف داشتیم چون سامان احساس خواب آلودگی میکرد، چایی خوردیم و دوباره راه افتادیم. نگم که مادرشوهر و پدرشوهرم با شنیدن خبر رفتن ما چه ذوقی کرده بودند، دو سه ساعت قبل اینکه برسیم یعنی حدود دوازده و نیم شب، به مامان سامان زنگ زدم و خبر دادم ما داریم میایم. مادرشوهرم که فکر میکرد الکی میگم، آخه کلا زیاد اهل شوخی و سر به سر گذاشتنای اینجوری هستم، اصلا باورش نمیشد، اصلا تصور نمی‌کرد با شرایطی که داشتم، فردای روز عمل نیلا اونم بعد هفت ماه دوری ازشون برم اونجا.  

در هر حال حدود دو روز و نیم اونجا بودیم،  سمت فومن رفتیم و آستانه اشرفیه و روستای چارده تو جاده لاهیجان، اما خب اونقدرها هم به گشت و گذار نگذشت، هم فرصت خیلی کم بود هم من و سامان به قدری از این بدوبدوهای اخیر و این دکتر اون دکتر رفتن خسته بودیم که ترجیح می‌دادیم کل روز رو بیرون نباشیم. تو خونه موندن هم کنار عزیزان دلم یعنی مامان و بابای سامان به همون اندازه بیرون رفتن برام شیرین و لذت بخش بود.‌ طفلک مادرشوهرم هم با وجود مربضی همیشگیش، تا تونست بهمون رسید. خدا خیرش بده. انقدر اون دو روز خوراکی خوردم که یهویی دو کیلو تو سه چهار روز اضافه کردم! بیخیال دیابتم شدم و گفتم بذار اون چند روز خودمو از غذاها محروم نکنم و بذارم برای بعد برگشتن اما خب سعی کردم حداقل شیرینی جات زیاد نخورم. دستگاه قند خون هم همون روز حرکت از تهران خریده بودم و روزی چند بار قند خونمو تست میکردم اما خب آخرشم نفهمیدم وضعیتم چطوره، عددها رو هر بار به جور نشون میداد، منم چند بار پشت سر هم میگرفتم که مطمین شم دستگاه درسته اما عددها همش تغییر میکردند، در حالیکه میگن دستگاه خوبی هم هست... خلاصه که هنوزم درست نمی‌دونم دیابتم در چه حده. رعایت سفت و سخت هم نمیکنم‌، یه وقتها میگم شاید اصلا دیابت ندارم، اما بعد یه سری عدد بالا تو دستگاه میبینم که حالم گرفته میشه. خلاصه که فعلاً سردرگمم.
در هر حال بعد دو روز و ‌ اندی، یکشنبه عصر با یه عالم خوراکی و ترشی و غذاهای مادرشوهرم در حالیکهاز ناراحتی بابت جدایی اشکم دم مشکم بود، با پدرو مادر سامان خداحافظی کردیم و برگشتیم. چقدر اونجا حال دلم خوب بود. کاش هیچوقت مجبور نبودم برگردم تهران...خدا سایه این دو نفر رو بر سرم نگهداره. خیلی برام عزیزند.
اینم بگم که چهارشنبه پنج آبان که عروسی پسرخاله سامان بود و طبیعتاً ما تهران بودیم، دلم بدجور تو اون مراسم بود. راستش به شدت پشیمون شده بودم که چرا هفته قبلش رفتیم رشت و این هفته که جشن بود نرفتیم، به شکل عجیبی حسرت می‌خوردم، با خودم گفتم حالا هفته قبل رفتی کاش این هفته رو هم میرفتی و به جشن می‌رسیدی، تو که کرونا گرفته بودی و هنوز ایمنی داشتی و خطر زیادی برات نداشت.جشنش هم که مختلط بود و کلی تنوع داشت. من تا الان عروسی مختلط نرفته بودم و دوست داشتم ببینم چطوریه، خیلی حیف شد و بینهایت پشیمون شدم، هنوزم دلم میسوزه.
درست روز جشن عروسی از صبح تا شش عصر اداره بودم ‌و مشغول کار و تهیه یه گزارش خیلی سخت، انقدر هم اونروز تو اداره اذیت شدم و حاشیه داشتم و از شدت ناراحتی و بعضی رفتارهای اطرافیان گریه کردم که همش فکر میکردم اگر اون روز رو مرخصی گرفته بودم و رفته بودیم رشت، اونهمه اذیت نمی‌شدم. همش با خودم میگفتم کاش هفته قبلش نمیرفتم و میذاشتم این هفته که عروسی هم بود‌‌، بخصوص که کادوی عروسی رو هم در هر حال به مادرشوهرم داده بودم که به عروس و داماد بده و عملاً هزینه هم کرده بودم. حالا که دیگه گذشت اما مطمئنم حالا حالا ها  بابت نرفتن به این جشن دلم میسوزه...
دیگه اینکه هفته آینده روز دوشنبه نوبت غربالگری دومم و تست اکوی قلب بچمه، ایشالا که به خیر بگذره.
امروز ۱۲ آبان هم تولد خواهرزادم عسله. تصمیم گرفتم کاری به قطع رابطه با خواهرم نداشته باشم و براش کادو بخرم، به هر حال اون دختر الان ۱۴ سالشه و شخصیت مستقل خودش رو داره و منم خیلی دوستش دارم، خیلی دختر خوب و باادبیه، گاهی هم تو واتس آپ ارتباط داریم، نمی‌خوام به خاطر اختلاف با خواهرم، دل اونو بشکنم و تولدشو نادیده بگیرم. البته که مطمئناً یه جشن یا مهمونی براش میگیرن و ما هم که معلومه دعوت نیستیم اما من هر دو خواهرزادم رو خیلی دوست دارم و برای آرامش خودم هم که شده دلم میخواد خوشحالشون کنم. احتمالا برای داداشش یعنی رادین هم شده یه کادوی کوچیک میگیرم (که همین دیروز گرفتم، آخه این پست رو به دلیل اینکه وقت کافی ندارم، به تدریج مینویسم و هر روز کاملترش میکنم، همین دیروز موقع برگشت از سر کار رفتم برای رادین هم کادوش رو که راکت تنیس و شطرنج و طناب بازی بود خریدم)، هرچند تولد رادین که اردیبهشت امسال بود هم باز ما ‌دعوت نبودیم که البته وقتی با یکی قطع رابطه می‌کنی کاملا طبیعیه که تو مهمونیت دعوتشون نکنی، منم انتظارشو داشتم و اصلاً برام مهم نبود، اما تولد نیلای من یک آذر هست و چون دلم رضا نمیده مادر و خواهرم رو دعوت کنم و خواهر بزرگم رو دعوت نکنم (صددرصد هم که در حالت قطع رابطه نمیتونم دعوتش کنم وقتی کلاً از هم جدا هستیم)، این شد که تصمیم گرفتم خونه خودمون مهمونی نگیرم و کیک بگیرم و سرزده برم خونه مادرم.... البته مادرشوهرم اینا به احتمال قوی از رشت میان و جداگونه با حضور اونا و سونیا تولدش رو تو خونه خودمون میگیریم اما به خاطر اینکه اگر خانواده خودم رو جداگانه دعوت کنم، مریم رو نمیتونم بگم و به خصوص به خاطر  نبودن بچه هاش و اینکه دلشون بشکنه، احساس خوبی از اینکار بهم دست نمیده، تصمیم گرفتم همون‌طور که گفتم جشن تولد نیلا رو تو خونه خودمون فقط با حضور خانواده شوهرم (و شاید هم حضور پرستارش و خانوادش) بگیرم و خانواده خودم رو خونه خودمون دعوت نکنم و در عوض کیک بگیرم و سرزده برم خونه مادرم و احتمالا اونجا غذا از رستوران بخریم و یه جشن کوچیک هم اونجا بگیریم. اینجوری مجبور نمیشم همه رو خونمون دعوت کنم به جز مریم و خانوادش رو، با اینکه خودش سر تولد پسرش درست همینکارو کرد و ما دعوت نبودیم که البته اصلا هم انتظاری نمیرفت با اون اتفاقات پیش امده دعوت باشیم، اما من ازم برنمیاد همچین کاری، به احتمال زیاد تولد عسل هم یه برنامه ای واسه پنجشنبه داره که قاعدتاً ما نیستیم، اما من نمیتونم مثل خودش رفتار کنم، واسه همین ترجیح میدم کلاً برای خانواده خودم خونه خودمون مهمونی نگیرم و برم خونه مامانم.
به هر حال من برای دل خودم واسه تولد عسل و همینطور برای داداشش هدیه میگیرم، کلاً از هدیه دادن و خوشحال کردن بقیه لذت میبرم حالا هر کی میخواد باشه، اما خب اگر عزیزانی که دوستشون دارم رو با هدیه خوشحال کنم، قطعا خودم از اونا هم بیشتر هم خوشحال میشم.
خب اینم خلاصه ای از اخبار این چند وقت.
زیاد دل و دماغ بروز کردن وبلاگم و نوشتن رو ندارم. از طرفی انقدر تو اداره و بخصوص تو دولت جدید  کارام زیاد شده و حاشیه های محل کار هم زیاده که مثل قبل نمیتونم از محل کارم، پست بنویسم و وبلاگم رو به روز کنم. این پست رو هم با گوشی و با بدبختی از تو خونه نوشتم به احترام اون چند نفر خوانند ای که همیشه دنبالم می‌کنند و همراهمند، اما نمی‌دونم کی دوباره حال و هوای نوشتنم برگرده و شرایطش برام فراهم بشه. همین پست رو هم از شنبه همین هفته شروع کردم به نوشتن و تازه امروز چهارشنبه تمام شده و دارم منتشرش میکنم، یعنی در این حد سخت شده برام نوشتن....
سعی میکنم اگر شرایط نوشتن تو وبلاگم نبود تو اینستاگرامم بنویسم، البته تو پیج خصوصیم، تا چی پیش بیاد.... 
نظرات 15 + ارسال نظر
مینا پنج‌شنبه 20 آبان 1400 ساعت 17:50

مرضیه جون
چرا کامنتم نصفه ست
من کلی صحبت کرده بودم باهات

ای جانم، چقدر ناراحت شدم، متنفرم وقتی اینطوری میشه چون برای من شنیدن حرفها و نظرات دوستانم خیلی خیلی مهمه.... هر موقع وقت و حوصله داشتی خوشحال میشم بازم برام بنویسی البته اگه مایه زحمتت نمیشه.

مینا پنج‌شنبه 20 آبان 1400 ساعت 07:43

سلام
منم خواننده خاموشتم
پستای رمزدارتو نخوندم چون حق خودم ندونستم که یه خاموش رمز بخواد

سلام عزیزم. خوشحال شدم که روشن شدید. درخواست رمز رو به آدرس اینستاگرام من بفرستید shiva.1984

خانوم جان دوشنبه 17 آبان 1400 ساعت 16:26 http://mylifedays.blogfa.com

سلام مرضیه جان خوبی عزیزم ؟ خوشحالم که بالاخره عمل چشم های نیلا به خیر و خوشی تموم شد امیدوارم با عینک زدنش هم کنار بیاد ، چه کار خوبی کردید رفتید شمال یهویی دلم لک زده برای شمال دو سال که نرفتیم و برای ما که حداقل سالی یکی دوبار میرفتیم دلتنگی داره ، درکت میکنم چقدر سخته که قطع ارتباط کنی با عزیزانت و دلت پیش اونا باشه من با جاریم قطع رابطه کردم یه وقتایی که میدونم تولد داره یا مهمونی دلم اونجاست چه برسه به تو که خواهرته ، البته که از قطع ارتباط با جاری اینقدر که ادم منفی و ... بود پشیمون نیستم اما خب چون با مادرشوهر تو یه ساختمونن ناجور رفت و امدمون به اونجا . امیدوارم بهترینها در انتظارت باشه و روزهای خوب و ارومی رو سپری کنی

سلام سمیه جون. حالت چطوره؟
خدا از دهنت بشنوه‌. فعلا که هیچی به هیچی، اصلا نمیزنه.
ببین اگر شرایط فیزیکی و بارداریت اجازه میده، هنوزم دیر نیست واسه به شمال دو روزه ‌. هوا پاییزیه و فکر کنم خوش بگذره.
قشنگ حستو درک می‌کنم. خواهرم در کنار خوبی‌هایی که داشت کم عذابم نداد و تحقیرم نکرد، اما در عین حال قطع رابطه با اون به قیمت کم شدن نود درصدی ارتباطم با مادر و بقیه خانوادم شد.‌‌...این بیشتر از همه درد داشت.
ممنونم عزیزم. همچنین برای تو

نسترن دوشنبه 17 آبان 1400 ساعت 09:52 http://second-house.blogfa.com/

سلام مرضیه جان
امروز رفتی غربالگری و امیدوارم با خبر سلامتی گل پسر بیای
برای عینک نیلا گلی هم از دکتر و مشاور خود نیلا کمک بگیر، میتونی برای تشویقشم خودت عینک بزنی حتی یا مثلا عروسکی که عینک داره براش بخری
چه خوب سفر رفتید، حال و هواتون عوض شده
از دلخوری خواهرونه نگو که من نمیدونم واقعا چرا اینجوری میشه تولد خواهرزاده ت هم مبارک چه خوبه اینجور رفتار کردنت با خواهرزاده هات

سلام نسترن جون. کم پیدایی دختر، فکر نکن حواسم نیست.
همه چی خوب بود گلم، شکر خدا.
همه این روشها رو امتحان کردیم، فایده نداره نسترن، نمیزنه که نمیزنه. موندیم چیکار کنیم دیگه.
سفر رفتن خیلی خوبه خیلی. حیف که فرصتش خیلی کم پیش میاد برای ما.
کار ما از دلخوری گذشته نسترن.‌‌ ریشه دارتر از این حرفاست.
قربونت برم... خواهرزاده هام عشق منند... افسوس که اونا و نیلای خودم هم قربانی اختلافات ما شدند.

سارینا۲ یکشنبه 16 آبان 1400 ساعت 15:13

سلام مرضیه جان
دخترت یکسره باید عینک بزنه یا مثلا یک ساعت در روز ؟
نمیشه توی اون ساعت مثلا بدی بازی کامپیوتری انجام بده که سرگرم هم بشه
برای تنبلی چشم فکر کنم میگن زمانی که عینک زده باید از چشم کار بکشه
شاید اینجوری راضی تر هم باشه
یا مثلا با ویفر کاکائو یا جایزه ای چیزی راضیش کنی روزی یکی دو بار بزنه
حالا دو تا نیم ساعت یا یک سالت اگر گوشه گیر هم باشه شاید زیاد ایراد نداشته باشه و عادت کنه
خدا رو شکر پرستار خوبی گیر آوردی
تو این زمونه واقعا سخته

سلام عزیزم، خوبی؟
والا سارینا جان راستش خودم هم نمیدونم، سر عمل آخرش که شماره چشمش هم زیر عمل معلوم شد خودم بالای سر نیلا نبودم که از دکتر سوال کنم، همسرم بود، اونم با جزییات سوال نمیکنه، واسه همین ایشالا هفته بعد برم بیمارستان هم موضوع عینک نزدنش رو بگم هم بپرسم چقدر در روز باید روی صورتش باشه.
خب شاید روش‌هایی که تو گفتی بر ای دو تا نیمساعت در روز جواب بده اما اگر بخواد دایما عینک بزنه مطمینم فایده ای نداره. متاسفانه دختر من یکم بدقلقه و به این مدل روشها خیلی هم جواب نمیده، فعلا که به هر روشی متوسل شدیم اما اصلا فایده نداشته. دیگه برم از دکتر جراحش بپرسم ببینم چی میگه. شاید کمی بزرگتر و عاقل‌تر بشه بیشتر همکاری کنه، البته اگه بشه تا اونموقع صبر کرد و ضرری نداشته باشه.
آره خدایی، واقعا ازش راضیم و خدا رو شکر میکنم که هوامو داشت و سر راهم قرار دادش.
راستی سارینا جان من همیشه میخونمت اما مثل بقیه وبلاگهایی که میخونم با گوشی نمیتونم برات کامنت بذارم خدایی کار سختیه. اما می‌خوام بدونی از خدا برات روزهای آروم و روشن و بدون غم و غصه می‌خوام عزیزم.
خدا روح بابا رو قرین رحمت الهی بکنه، آمین.

رها شنبه 15 آبان 1400 ساعت 16:04 http://golbargesepid.parsiblog.com

سلام مرضیه بانوی دل نازک خودم
عاقا اصن شما در دلنازکی مثه مثه مثه خودمیا
مگه میشه آخه؟؟؟؟
خدا رو شکر برا نیلا و برا نی نی تو دلیت
برا عینکم از دکترش بپرس
اونا تریکای خودشونو دارن
نیلا اولین بچه ای نیس که این دکتر تو سن کم براش عینک تجویز میکنه حتما تجربه داره و کلک های خودشو واسه بچه ها داره...
اگه خوش اخلاقه دکترش شاید بتونه خورش نیلا رو مجاب کنه
یا اگه خود دکتره عینکیه مثلا!!!
و در مورد خاهرات و مامانت
کاملا بهت حق میدم
میدونی اونجا که گفتم دلت نازکه مثه خودمی واسه این بود
مثلا منم اگه دلخوری با کسی داشته باشم ک حق با منم باشه بازم دلم نمیاد یه سری رفتادا رو بکنم
مثه خودت واسه مهمونی و تولد و ابنا
اصن نمیتونم مثه خاهرت باشم
بیشتر غصم میشه و دلم میگیره
راستی در مورد مشاوره برای بچه ها
چون گفتی برا نیلا مشاوره میگیری
اگه راضی هستی از مشاودت به منم آدرس و اسمشو بده برا نبات شدیدا نیاز دارم
ممنونم
راستی نبینم در وبلاگستون بخای کمرنگ بشیا
با تچکر

سلام رهای عزیزم.
ای جانم، پس تو هم دست کمی از من نداری. می‌دونی رها جان، من انقدر دلخوریهام عمیق شده که نمی‌دونم به این زودی این قلب شکستم بند میخوره یا نه، اما ازم برنمیاد دل شکستن های بقیه رو خودم هم انجام بدم، درواقع اول از همه خودم عذاب میکشم و آرامشم به هم می‌ریزه.اگر برای نیلا جشن بگیرم و همه رو دعوت کنم الا خواهرم و بچه هایش رو، مطمینا این جشن بهم زهر مار میشه، نه بابت حضور نداشتن خواهرم در جشن، بلکه از بابت اینکه دلی بشکنم، اما نمی‌دونم چرا هر کی از راه رسید شکستن دل من براش مهم نبود...
عزیزم از مشاور نیلا خیلی راضیم اما کلا دو سه جلسه باهاش داشتم تا الان، شرایطم برای جلسات بیشتر فراهم نشده یعنی وقتم و البته هزینه ها اجازه نداده، اما در مجموع به نظرم زن توانمندی میرسه و از انتخابم راضیم. حتما نشانی رو بهت میدم. ایشالا که نبات جانم هر موردی داره رفع بشه. اینبار که باهاش جلسم رو هماهنگ کنم، حتما راجب عینک نزدن نیلا و طریقه مجاب کردنش ازش میپرسم. فقط امیدوارم نیلا همکاری کنه فعلا که هیچی.
عزیزم خودمم نمیتونم بعد اینهمه سال کمرنگ بشم فقط یکم بی انگیزه شدم که ایشالا درست میشه.
مرسی که هستی

رابعه شنبه 15 آبان 1400 ساعت 13:43

سلام دوست عزیز بسیار خوشحالم که اولا عمل نیلا جون خوب بوده دوم هم اینکه سفر رفتین هم پدرجان و مادرجان رو دیدین و هم اینکه در سکوت راه زندگیتون رو مشخص کردین و کمتر به حاشیه ها اهمیت میدین زود زود بیا از خودتون خبر بده.

سلام رابعه جان. ممنونم عزیزم
بله سفر یهویی ما اتفاق خیلی خوبی بود. کاش میشد بیشتر از اینا میشد بریم.
حتما گلم.

بهاری شنبه 15 آبان 1400 ساعت 11:54 http://maneveshte.blogfa.com

عزیزم چقدر سخت بوده شرایطت
ایشالا دختر گلت هم زود خوب بشه
یکی از دوستام هست که با بچه ها کار میکنه. دقیقا نمیدونم اسم شغلش چیه ولی با کودکانی مثل دخترگلت میتونه همکاری کنه و کاری که انجام نمیده رو انجام بده
راستی. مرسی اومدی وبلاگم
سلامتی توشه تو و خانوادت

سلام دوست جدید من.
ممنونم که اومدی.
چه عالی ، تصمیم دارم در اولین فرصت از دکتر خودش درمورد نزدن عینک کسب تکلیف کنم، اما اگر راه به جایی نبرم قطعاً کمک دوستانی مثل دوست تو گزینه بعدی منه. تا چی پیش بیاد.
قربونت عزیزم. وبلاگت رو دوست داشتم، امیدوارم بهترین اتفاقات برات بیفته

سارا پنج‌شنبه 13 آبان 1400 ساعت 11:16

چه قلب مهربونی داری دختر همین که جواب بدی رو با بدی نمیدی یه جایی یه جوری دستت رو میگیره اون خدای بالاسر که همه انگشت حیرت به دهان میگیرن...
کاش رشت آمده بودی میشد ببینمتمن وبلاگ ندارم و دلم میخواد کلی برات حرف بزنم.یه تیکه از زندگیت شبیه خود منه...

عزیز دلمی.
کامنتت کلی حس خوب بهم داد، میدونی سارا جان هیچوقت خدا دستمو تو سختیها ول نکرده، مطمئنم خدا حواسش بهم هست و همین بسه.
ای جانم، کلاً دو روز رشت بودم عزیزم، خوشحال میشدم میدیدمت.
هر موقع دوست داشتی من خوشحال میشم باهات صحبت کنم، حالا چه تو وبلاگ چه تو اینستا.
امیدوارم حال دلت همیشه خوش باشه دختر خوب

متین پنج‌شنبه 13 آبان 1400 ساعت 10:43

عزیزم چقدر رشت و کلا گیلان خوبه اخه
من از مازندرانی ها خوشم نمیاد خیلی چون واقعا گوش ادمو میبرن، ولی گیلانی ها رو دوست دارم
در مورد خواهرت هم من نمی‌دونم دقیقا مشکل چیه اما فکر میکنم اگه قابل حل نیست شاید بهتره کلا فکر کنی که همچین خواهری نداشتی. حتی شاید مجبور شب با خونوادتم کمتر کنی ارتباطو. هر چند که خیلی سخته ولی خب آدم باید چی کار کنه تو این شرایط؟ چقدر میشه غصه خورد؟ واقعا کاش خونواده ها می‌فهمیدن که این رفتارهاشون چقد می‌تونه زندگی ما رو تحت تاثیر قرار بده. من که هر وقت به مامانم میگم فلان کار تو تاثیر داشته تو افسردگی من سریع گارد میگیره و میگه گناه خودتو نندار گردن من.... چی بگم...
امیدوارم که اومدن پسرت کلی شادی و خوشحالی و برکت داشته باشه و زندگیتون پر از عشق و نشاط بشه

آره به خدا، یکی از آرزوهامه بازنشسته بشم و برم اونجا یه خونه کوچیک بخرم حتی تو روستاهای اطراف و دور از هیاهوی شهر و آدمهاش زندگی کنم.
متین جان درمورد خواهرم همین تصمیم رو گرفتم دقیقاً. اتفاقاً با خونوادم هم کمترین ارتباطو دارم، بعد دو سه ماه تازه چهارشنبه در حد دو سه ساعت رفتم خونه مادرم، الان هفت ماهه خواهر بزرگم رو که باهاش قطع ارتباطم ندیدم، و خواهر کوچیکم رو هم دو سه ماهی میشه که ندیدم...یه جورایی انگار حضور فیزیکی در زندگی هم نداریم....
اما خب یه خلا و یه کمبود عیمق همیشه از این بابت باهامه، ناخواسته وقتی ارتباط نزدیک بقیه با خانوادشون رو میبینم غبطه میخورم و غصم میگیره....اما به قول تو چه میشه کرد؟ اینم قسمت ما بوده دیگه.
من الان مدتهاست به مادرم نمیگم افسردگی تو و یه سری رفتارهای وسواسیت باعث رفتار الانمه، همون موقع هم مادرم میگفت پس چرا مریم نگرفته و تو گرفتی؟ در صورتیکه هیچوقت دو تا بچه یه جور نمیشن که.
البته الان به این نتیجه رسیدم که فقط تقصیر مادرم هم نبوده و ژنتیک هم نقش مهمی داشته، درمورد تو هم ممکنه همینطور باشه عزیزم، اما خب رفتار اونا هم در تشدیدش نقش داشته قطعاً اما دیگه گفتنش هم فایده ای نداره، اونا هم دلشون نمیخواسته ما مثل خودشون بشیم.
ممنونم از دعای خیرت متین عزیز، انشالله که همینطور باشه. برات بهترینها رو از خدا میخوام

آیدا سبزاندیش پنج‌شنبه 13 آبان 1400 ساعت 09:27 http://sabzandish3000.blogfa.com

سلام عزیزم
خدا رو شکر عمل چشمهای نیلا به پایان رسید و این پروژه رو هم با موفقیت به پایان رسوندی. تو همیشه تو کارهات مسئولیت پذیر و دقیق هستی پس لیاقت بهترین ها رو داری. از این اخلاقت خوشم اومده که رفتار دیگران رو به پای خودشون میذاری و اطرافیانشون رو دخیل ماجرا نمیکنی مثلا خب با خواهرت یک سری مشکلات ارتباطی داری اما خواهرزاده هاتو درگیر ماجرای خودتون نکردی و اونها رو جدا باهاشون رفتار میکنی واقعا هم کار درستی هست چون این درست نیست که رفتار اشتباه یکی رو با اطرافیانش یکی بدونیم. چقدر شبیه ارتباط من و خواهرمه، مشکلات ارتباطی من و خواهرم هم به زمان کودکی برمیگرده به گذشته ها برمیگرده و ریشه محکمی هم داره که چطور بگم به راحتی و با این حرفها نمیتونم باهاش صمیمی بشم و مثل بقیه خواهرها باشیم خواهر من به شدت عصبی و دمدمی مزاج و غیر قابل فهمه یکهو اینقدر با ادم مهربونه یکهو هم از دشمن بدتر. بعضی رابطه ها از ریشه خرابه و به این راحتی ها درست نمیشه.

سلام آیدا جان دوست عزیزم.
ممنونم از نظر لطفت دوست خوبم... خب من اصلا نمیتونم بچه هاش رو قاطی ماجرا کنم، هر دوشون رو خیلی دوست دارم و نمی‌خوام دلشون بشکنه حتی با وجود این کدورت عمیق با خواهرم، باز هم راضی نیستم دل اون هم بشکنه، هر چقدر هم که برای بقیه احساسات و دل شکستگی های خودم مهم نباشه.
اتفاقا پست آخرت راجب توصیف ویژگیهای اخلاقی پدر و خواهرت رو‌خوندم، به یاد پدر خودم بغض گلوم رو گرفت و به عالم حرف داشتم که نمیشد با گوشی برات تایپ کنم. تو هم مثل من کم سختی نکشیدی دختر.
مشکلات من و خواهرم هم به شدت ریشه داره و راستش من که دیگه بعد اینهمه سال و کلی آزمون و خطا به خودم قبولوندم که این رابطه هرگز اصلاح نمیشه، اگر هم بشه موقته.
البته که یه سری از بددلیها و بدجنسیهای خواهر تو رو بخصوص در حق پدر و مادرت ابدا خواهر من نداره و می‌دونم خواهرم مثل خواهر تو مشکل اختلال دو قطبی رو هم نداره اما خب اگر کلا کلمه ای روی حرفش حرف نزنی و همه چی رو باهاش هماهنگ کنی باهات خوبه در غیر اینصورت شمشیرو از رو می‌کشه. خوبی هم در حق من و نیلا کم نکرده و بابتش امیدوارم خیر ببینه اما با یه حرف یا حرکت و رفتار زده همشو خراب کرده، در هر حال من که به ناراحتیش رضا نیستم اما هرگز نمی‌بخشمش و فکر نمیکنم هیچوقت دیگه بتونیم با هم صمیمی بشیم...‌دیوار رابطه ما از اول کج بالا رفته و دیگه صاف نمیشه.
ولی واقعا دنیا خیلی بی ارزش از از اونیه که رابطه ها اینطوری باشه ولی چه میشه کرد؟ افسوس...

شکوفه پنج‌شنبه 13 آبان 1400 ساعت 00:46

سلام خداروشکر عملهای نیلا تمام شد.شرمنده چندتاسوال داشتم.۱،الان نیلا ازبابت چشماش اذیت نمیکنه چون قبل عمل میگفتیدخیلی دست میزنه به چشماش وبیقراریی میکنه؟۲-اگرخواهرت مهمانی تولد دعوتت کنه میرید؟۳-چرامهمونی خواهرکوچکت دوست نداشتی بری؟۴-باتوجه به کارتون فکرمیکنید رییسی واقعا داره کارمیکنه یعنی کارش نمود هم داشته این دولت بهتره یاقبلی ازبابت اسایش مردم.شرمنده بابت فضولیام

سلام شکوفه جان
خواهش میکنم عزیزم، تا جایی که بشه جواب میدم.
1. خدا رو شکر دیگه نمیگه چشمام میسوزه یا صبح که از خدا بلند میشه برای باز کردن چشماش اذیت نمیشه، مثلاً قبلاً صبحها میگفت چشممو نمیتونم باز کنم الان این گلایه رو نداره، ظاهراً حساسیتش به نور هم کمتر شده، اما خب الان مشکل نزدن عینکش رو داریم، اگر نزنه ممکنه دچار تنبلی چشم بشه اما فعلاً که همکاری نمیکنه اصلاً.
2. نه عزیزم، اصلاً دعوت نمیکنه، اگر خدای نکرده تو با کسی بطور کامل قطع رابطه همیشگی کرده باشی صددرصد اون نمیاد دعوتت کنه، یعنی اصلاً با عقل جور درنمیاد، اما اگر به فرض کاملاً محال دعوت میکرد، آدمی نبودم که دست رد بزنم چون حمل بر این میکردم که لابد داره تلاش میکنه کدورتها رو کمرنگ کنه و منم به نوبه خودم کشش نمیدادم، آدمیم که اگه یه رفتار محبت آمیز ببینم حتی از دشمنم، سعی میکنم موضوعات ناراحت کننده قبلی رو فراموش کنم، اما همونطور که گفتم اون دعوت نمیکنه، البته مادرم میگفت جشن خاصی هم برای دخترش نگرفته و یه جشن خانوادگی بوده، دیگه حالا نمیدونم واقعاً، زیادم برام مهم نیست.
3. چند تا دلیل داره اما خب یکی از بزرگتریناش این بوده که دو مرتبه با خواهر بزرگم و مامانم رفتند ویلای خانواده شوهرش و حتی ما خبردار هم نشدیم چه برسه یه دعوت و تعارف خشک و خالی، که به نظرم وقتی میدونه من و خواهر بزرگم با هم مشکل داریم، حداقل باید بصورت خشک و خالی یه تعارف میکرد که ما هم بریم یا دست کم میگفت دفعه دیگه با شما بریم و... دیگه اینکه با اینکه ما پاگشاش کرده بودیم و خواهر بزرگم اینکارو نکرده بود ( باهاش دعواش شده بود) اما بعد عروسی خواهر بزرگم و مادرم رو دعوت کرد خونشون و باز به ما نگفت، دقیقاً اونشبی که اون مادر و خواهرم رو دعوت کرده بود نیلای من عمل جراحی چشم راستش رو داشت و من دوست داشتم بتونم رو کمکش حساب کنم اما خب اون میگفت از قبل دعوت کرده و... انگار نه انگار که منم عضو همون خونوادم، بماند که روز بعدش چندبار تعارف کرد که اگه کمکی ازش برمیاد بهش بگم اما دلم شکسته بود... درمورد مهمونی اون شب هم حتی تعارف هم نکرد به ما که مثلاً ما بگیم نه مریم اینا هستند و ما نمیایم.... بعدش که متوجه شد ناراحت شدیم، دو بار تلاش کرد دعوتمون کنه اما من و سامان دوست نداشتیم بریم خونشون و دنبال بهانه بودیم. الانم انگار یکم ناراحت شده که نرفتیم خونشون...
4. والا درمورد رئیس جمهور جدید هنوز قضاوت خیلی زوده، دولت تازه مستقر شده و داره کم کم امور رو در دست میگیره، اصلاً نمیشه نظر داد که قراره اوضاع مردم بهتر بشه یا نه، اما در حال حاضر که ظاهراً داره تلاشش رو میکنه و نگاه ویژه تری به اقشار محروم داره، اما اینکه در نهایت چقدر موفقه چیزی نیست که بشه الان گفت، به عوامل زیادی بستگی داره و فقط آینده معلوم میکنه.
امیدوارم جواب سوالاتت رو داده باشم

سمانه چهارشنبه 12 آبان 1400 ساعت 18:42 http://weronika.blogsky.com

چقدر خوبه رفتی سفر
و خیلی خوبه ک خوش گذشته
بی خیال بقیه اش
ولی مرضیه جان حتما بنویس بانو
ما رو بی خبر نذار

آره خیلی خوب بود، حیف که کوتاه بود.
والا یکم کم حوصله شدم، کارمون هم خیلی زیاد شده، اما من که نمیتونم مدت طولانی ننویسم، شاید اصلا همین هفته هم نوشتم...

نجمه چهارشنبه 12 آبان 1400 ساعت 16:34

سلام عزیزم
چه کار خوبی کردین رفتین سفر. ای خدا، سخت تر از مریضی بچه خدا، نیافریده. انشالله که مشکل نیلا خوشگل زودی حل بشه، شما کمتر حرص بخوری. اخ اخ، کارو نگو،ما که خروار خروار ریختن سرمون. راستی، ما دورکاری مون باز شروع شد. برای مادرای بچه زیر شش سال دارند. حتما پیگیری کن.
دیابت بارداری هم خب عجیب و غریبه قطعا. من یادم خواهرم کدو تو ماست رنده می‌کرد، می خورد. شوخی نگیرش مرضیه جان، خدایی نکرده، اخر بارداری مشکلی پیش نیاد برات.

سلام نجمه جون
آره خوب بود، حیف که خیلی کوتاه بود.
هر مورد پزشکی مربوط به بچه حتی اگه خیلی موضوع مهمی هم نباشه خیلی کارو سخت میکنه برای پدر و مادر، الانم که غصه عینک نزدنشو دارم.
آره به خدا، اصلاً فرصت نفس کشیدن نداریم، اتفاقاً نجمه جان همین امروز زنگ زدم به معاونت امور زنان و شماره بخشنامه دورکاری رو گرفتم واسه استناد، اما متاسفانه کار ما مدلی نیست که بشه رفت دورکاری، حالا من هم شامل مادر باردار میشم هم مادر دارای فرزند زیر شش سال، اما بعیده به شرایط من بخوره چون کار ما با دورکاری قابل انجام نیست متاسفانه. خیلی هم ناراحتم از این بابت. الان تو داری از این شرایط استفاده میکنی؟
والا منم جدی گرفتمش، مصرف شیرینی جاتو محدود کردم اما خدایی سخته باردار باشی و بیخیال رژیم همیشگیت بشی، اما باز به این خاطر نتونی درست و حسابی غذا بخوری. البته چیزی که دستگاه نشون میده وضعیتم خیلی حاد نیست، گاهی قندم یکم بالا میره اما نه انقدرها، حالا برم هفته بعد مطب دکترم ببینم چی میگه.

ویرگول چهارشنبه 12 آبان 1400 ساعت 15:21 http://Haroz.blogsky.com

مرسی که می نویسی
من واقعا چشم به راه پستهات هستم
ببخشی اگر این مدت زیاد کامنت نزاشتم
خدا رو شکر که سفر رفتید، کاش می شد بیشتر بمونید. وقتی با کسایی که آدم دوست داره هستیم خیلی زمان زود می گذره لامصب.
نی نی تو دلیمون خوبه دیگه ایشالا؟
خدا رو شکر عملهای نیلا خانوم هم تموم شد. امیدوارم دکتر یه راه حلی برای عینک بهتون بده، خیلی سخته راضی کردن یه فسقلی به زدن عینک اخه
خیلی مواظب خودت باش لطفا و زود زود بنویس

ممنونم دوست عزیزم، چقدر حس خوبی میگیرم وقتی میبینم نوشتن و کلاً حال و روز من برای کسی مهمه. منو ببخش که تو وبلاگ تو کمرنگم، خدا میدونه اصلاً شرایط کامنت گذاشتن رو ندارم اما میخونمت خیلی وقتهاو
آره، ایکاش میشد بیشتر موند، اگر شرایطم اجازه میداد بازم میرفتم اما دیگه فکر نکنم تا بعد بارداری بشه.
والا خدا رو شکر خوبه، دوشنبه نوبت غربالگری دومم هست، ایشالا به خیر بگذره.
ایکاش راهی بود برای مجاب کردن بچه به زدن عینک، هیچ جوره همکاری نمیکنه، حتماً هفته بعد میرم بیمارستانی که عمل کرده پیش دکترش ببینم نظرش چیه.
من که نمیتونم مدت طولانی نباشم، اصلاً همین هفته هم احتمالاً بنویسم، اما یه وقتها بی انگیزه میشم، همش حس میکنم شاید نوشته هام جذابیت نداره یا زیادی طولانی و حوصله بره...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.