بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

تعطیلات عید

سال نوی همگی مبارک دوستان خوبم، امیدوارم در این روزهای زیبای بهاری، حال دل همتون خوب باشه. البته حال من که چندان تعریفی نداره اما امیدوارم بهتر بشم.

تعطیلات عید پرماجرایی داشتیم، راستش دل و دماغش نیست بخوام بنویسم و کلی نوشتنو عقب انداختم، حس میکنم نوشته هام اونقدرها جذاب و ارزشمند نیستند و یه جورایی دلزده شدم، بخصوص وقتی دیدم برخلاف خیلی از پستهای قدیمیم، پست قبلی که درمورد تولد خودم و پسرم و یه سری مسائل دیگه نوشتم و تازه سال نو رو هم تبریک گفتم بازتاب خاصی نداشت و تبریک تولدی هم به اون معنا نه برای خودم و نه پسرم نگرفتم، اینطور نیست که دنبال تعداد کامنت باشم (که هیچوقت نبودم و دوستان قدیمیتر که منو بهتر میشناسند اینو خوب میدونند)، خب درسته که از اینکه مخاطبانم به مطالبم توجه کنند لذت میبرم و نظرشون همیشه برام مهم بوده اما این نبوده که به فکر زیاد بودن کامنتها یا آمار بازدیدم باشم، همیشه نوشتن اول از همه برای خودم خوشایند بوده و حس سبکی بهم دست میداده و وبلاگ رو بیشتر مثل یه دفتر خاطرات که از 13 سالگی داشتم میدیدم و اینکه آمار بازدید یا کامنت برام خیلی مهم باشه اینطور نبوده که خب البته در هر حال دوستانم همیشه بهم لطف داشتند و بازدید خوبی هم وبلاگم داشته (برخلاف تصور اولیه خودم)، اما راستش اینبار که دیدم تو آخرین پست سال نو که داخل اون اشاره ای به تولد خودم و نویان داشتم کمترین بازخورد رو گرفتم، احساس کردم شاید نوشته های من واقعا اونقدرها برای مخاطبم جذاب نیست و اونقدرها اهمیتی ندارم که حتی یه تبریک تولد ساده (نه حتی تبریک عید) برای تولد خودم از دوستانم بگیرم، البته به جز دوستانی که همیشه بهم لطف داشتند...

در هر حال میخوام بگم انگیزه کافی برای نوشتن آنچه در تعطلات عید گذشت ندارم، از طرفی هم نمیتونم بدون هیچ حرف و نوشته ای از کنارش رد بشم و طبق معمول همیشه میخوام در وبلاگم ماوقع موضوعات ثبت بشه پس نه با جزئیات بلکه کلی تر بهش اشاره میکنم...

من تا 4 شنبه 24 اسفند پارسال رفتم سر کار و پنجشنبه 25 اسفند آماده شدیم برای رفتن به رشت پیش خانواده همسرم. از صبح درگیر آماده کردن وسایل بودم و تا ثانیه آخر به تمیزکاری خونه و خونه تکونی نصفه و نیمم با وجود اذیت‌های نویان ادامه میدادم و رسماً از خستگی داغون شده بودم اما دلم نمیومد بدون اینکه خونم تمیز و مرتب باشه عازم سفر بشم، فرشها رو هم شب قبلش اومده بودند برده بودند برای شستشو و با وجود بچه ها موندن تو خونه بدون فرش سخت بود. بالاخره بعد کلی بدو بدو حدود ساعت 5 عصر راه افتادیم و حدود یازده و نیم شب رسیدیم، دیگه یکی دو ساعت آخر نویان تو ماشین کلافه شده بود و حسابی از خجالت هممون درومد و اون آخرا از دستش داد من رفته بود هوا!

بارها گفتم که نیلا مشکل یبوست شدید داره و به همین دلیل نمیتونه هر موقع که میخواد براحتی دفع کنه و واسه همین بود  موقع عذر میخوام پی پی کردنش پوشکش میکردم و همیشه همین یبوست عامل استرس زیادی بوده، از سه روز قبل اومدنمون به رشت بچم نتونسته بود دفع کنه و خیلی اذیت بود،  حتی روزی که اومدیم رشت، از صبحش این بچه در عذاب بود و هیچی به هیچی. دیگه بچم از روز 28 اسفند بعد سه چهار روز پی پی نکردن به شدت احساس ناراحتی میکرد و از اونجایی که از دفع کردن به خاطر دردش میترسه و استرس میگیره، از اول صبح تو خونه مادرشوهرم به حالت درازکش بود (که مثلا پی پی نکنه) و روشم پتو انداخته بود ( فکر می‌کنه پتو روش بندازه پی پی کمتر اذیتش می‌کنه و حالش خوب میشه البته دو هفته شده که از این روند راحت شدم بعد مدت‌های زیاد که حالا در ادامه توضیح میدم). من واقعا عذاب میکشیدم از دیدن ناراحتی این بچه و هنوز هیچی نشده سفر کوفتم شده بود. برخلاف همه سالهای گذشته، بدترین لحظات سال نو رو امسال خونه مادر و پدر سامان داشتیم چون نیلا مدام در حال گریه و ناله کردن بود و روی زمین دراز کشیده بود و یه پتو هم روش انداخته بود، ده دقیقه مونده به سال نو، به زور بردمش دستشویی بلکه اونجا میبخشید زور بزنه و فقط یکی دو دقیقه به تحویل سال مونده بود که اومدیم بیرون. خوشبختانه بعد چند روز و برای اولین بار تو این چهار سال و اندی تو دستشویی به زور چند تا شیاف و کلی دارو کمی شکمش کار کرد. یعنی من موقع سال تحویل تو دستشویی بودم و چه عذابی کشیدم و حرص و جوشی از دو روز قبلش خورده بودم خدا میدونه. خب من همیشه لحظات سال تحویل دعا میخونم و چند آیه ای از قران میخونم و فاتحه میفرستم برای روح خواهر و مادربزرگ و اخیرا هم پدر عزیزم و سایر اموات و  برای هر کسی که به ذهنم برسه دعا میکنم و این روتین همه سالهای زندگیم بوده اما امسال تمام مدت تو فکر بچم و اذیت شدنش و استرس پی پی نکردنش و عذابی که میکشید بودم و روتین هر سال رو نتونستم انجام بدم. (اینم بگم که از اون روز که برای اولین بار تو دستشویی شکمش کار کرد تصمیم گرفتم تحت هیچ شرایطی دیگه پوشکش نکنم تا حتما بره دستشویی و این روزها درگیر همین پروسه هستم و روزی ده بار از صبح تا شب با زبون روزه بچه رو میبرم دستشویی بلکه کمی شکمش کار کنه و پا درد بدی به این واسطه گرفتم.) 

دیگه وقتی مشکل بچم حل شد چندتایی عکس گرفتیم و آجیل و خوراکی خوردیم و خوابیدیم و طی دو سه روز اول عید هم به دید و بازدید گذشت که برای من حس خیلی خوبی داشت چون سالها بود که به خاطر بارداری یا زایمان و بچه دار شدنم و... نشده بود دید و بازدید عید بریم و تو خانواده خود من هم این رسم خیلی کمرنگ شده بود و خلاصه که برام حس نوستالژی داشت و خوب بود. بچه ها هم عیدی گرفتند و خودم هم  به دو سه تا از بچه های کوچیک فامیل عیدی دادم.

همون شب سال تحویل اتفاق خوبی که افتاد این بود که سونیا خواهر سامان حدود ساعت هشت و نیم نه شب با یه کیک تو دستش اومد و بهم تولدمو تبریک گفت. انصافاً اصلاً انتظار نداشتم و غافلگیر شدم، مادر سامان هم به مناسبت عید و همینطور تولدم یه قطعه طلای کوچیک بهم هدیه داد و برای بچه ها هم علاوه بر پول یه سری ظروف بچه گانه (بشقاب و قمقمه آب و ...) کادو داد. سونیا هم به مناسبت عید به نیلا یه کیف بچه گانه خشگل و لوازم التحریر فانتزی و دستبند ساخت خودش و انگشتر و اکسسوری بچه گانه و لاک و ...  کادو داد و به نویان هم پول. فضای خوبی بود و خوش گذشت و سه چهار ساعت بعدش بود که سال تحویل شد و اون ماجرای نیلا و پی نکردنش و اعصاب خوردیهاش حالمونو خراب کرد و باعث شد موقع سال تحویل نفهمم چی به چیه.

دیگه بعد سال نو هم روتین خسته کننده تبریکات تلفنی. خواهرم مریم که فردای روز سال تحویل عازم جنوب کشور شدند، مامانم به خاطر روزه گرفتن و ماه رمضان خونه موند و رضوانه و همسرش هم تهران موندند و خلاصه تبریکات که تموم شد خیالمون راحت شد. واقعاً  این تبریکات تلفنی بلافاصله بعد سال تحویل برام خسته کنندست و به زور انجامش میدم.

روز سوم فروردین به مناسبت تولد مادر و پدر سامان یه جشن کوچیک با خاله و پسرخاله سامان و خانومش که عید دیدنی اومده بودند گرفتیم (بابای سامان متولد 2 فروردین و مامانش متولد 3 فروردین هست) و فردای اون روز هم همراه با همین پسرخاله و خانومش و خواهرخانومش و بچه هاشون رفتیم سمت جاده ماسوله و دور هم بودیم. یک روز هم همراه مامان و بابای سامان به دعوت سونیا رفتیم خونشون.  4 فروردین بود و روز تولد نویان پسرک گلم، ساعت سه ظهر بود و هر جا نگاه کردم شیرینی فروشی باز نبود که کیک بگیریم و دور هم جشن بگیریم، فقط برای سونیا یه اردوخوری جنس چوب به عنوان هدیه گرفتم و رفتیم خونشون و با خودم گفتم دیرتر سامان میره بیرون و کیک میگیره و دورهمیم.  راستیسونیا یه گربه گرفته که خیلی زیباست و پشمالو و  مثل برف سفیده و  من عاشقش شدم و بچه ها با اون سرگرم شدند، از همون جا نویان من که حالش خوب بود یهویی حالتش تغییر کرد و نق میزد و گریه میکرد و اصلا نمیفهمیدم به خاطر چیه.  همین شد که دیگه نمیشد به فکر گرفتن کیک و جشن گرفتن برای نویان شد و پسرکم درست روز تولد یکسالگیش حسابی اذیت بود. خیلی نگران بچم بودم، عصر که شد با مادر و پدر سامان رفتیم عید دیدنی ویلای خاله سامان (خودشون ساکن تهران هستند) . همراه با دخترخاله های سامان و همسرانشون دور هم بودیم، نویان اولش خوب بود و بازی میکرد که متاسفانه تنها چند دقیقه بعد اومد سمت من و خواست بغلش کنم و همون موقع حالش به هم خورد و روی من بالا آورد و لباسهای خودم و خودش و حتی فرش خاله رو کثیف کرد. با ناراحتی رفتم تو اتاق و لباسهای خودم و بچه رو عوض کردم و هنوز نرسیده، به خاطر حال بچه مجبور شدیم خداحافظی کنیم. سر راه برای نویان شربت بروفن و شربت ضد تعوع گرفتم و تو ماشین بهش دادم و خدا رو شکر بعد اون بالا نیاورد اما حالش مساعد نبود. دو روزی هم درگیر این قضیه و حال ندار بودن نویان بودیم، با شناختی که از بچم داشتم و تجربیات قبلی، حدس میزدم این قضیه به خاطر دندوناش باشه و دکتر نبردمش و از همون داروهایی استفاده کردم که قبلتر وقتی این حالت براش پیش میومد استفاده میکردم و خدا رو شکر حال بچم بهتر شد اما از اون روز دیگه برای غذا خوردن شدیداً مقاومت نشون داد که تا الان ادامه داره و بچه من که انقدر خوش خوراک بود و حتی غذای نیلا رو هم میخواست بخوره الان لب به هیچی  نمیزنه. منم که روی تغذیه بچه ها حساسم واقعا از این موضوع ناراحت و عصبیم و اگر همچنان ادامه دار باشه مجبورم ببرمش دکتر. خلاصه که نوبت نیلا و یبوست حادش که آخر سال و شب عیدی رو بهم زهر مار کرد که تموم شد، نویان هم دو سه روزی اینطوری منو گرفتار خودش کرد و با وضعیتی که داشتیم دیگه نمیشد جایی رفت و خونه مادرشوهرم بودیم. از طرفی 5 فروردین نوبت واکسن یکسالگیش بود که به خاطر اسهال و استفراغش نمیشد واکسن بزنیم. اینم بگم من باید 5 فروردین سر کار میبودم که 5 و 6 فروردین رو از قبل عید مرخصی گرفته بودم به هوای واکسن زدن نویان و اینکه ممکنه بخوایم کمی بیشتر شمال بمونیم که خلاصه واکسن زدن بچم هم به خاطر حال بدش عقب افتاد. 

شش فروردین عصر بود که بعد کلی کش و قوس راه افتادیم که برگردیم تهران که فرداش من برم سر کار، که هنوز از رشت درنیومده بودیم با یه ترافیک وحشتناک روبرو شدیم، بماند که قبلش سامان همش با اصرار میخواست بیشتر بمونیم و منم بدم نمیومد اما به ملاحظه خستگی و حال نامناسب مادرشوهرم نمیخواستم بیشتر اذیتشون کنیم و این شد که راه افتادیم سمت تهران اما تو راه که با اون حجم ترافیک روبرو شدیم سامان گفت برگردیم و آخر شب راه بیفتیم و منم با اینکه خیلی معذب و خجالت زده بودم از برگشتن، با توجه به اینکه نویان هنوز سرحال نبود و منم نگران ترافیک احتمالاً 15 ساعته تا تهران و مشکلاتی که ممکن بود با بچه ها پیش بیاد بودم قبول کردم که برگردیم، دیگه برگشتن همانا و موندن تا ده فروردین همان، اونم در شرایطیکه بیماری مادرشوهرم دوباره عود کرده بود و حالش اصلاً مساعد نبود و هرچقدر هم که بگم مهربون و مهمون نوازند به هر حال معلوم بود جسمش یاری نمیکنه اما سامان همچنان اصرار داشت که بمونیم و میگفت قول میدم همه کارها رو خودم انجام بدم و فقط بیشتر بمونیم، دیگه منم مجبور شدم به اداره اطلاع بدم و کل هفته رو یعنی از 5 ام تا نهم مرخصی بگیرم. به نظرم اشتباه بزرگ ما همین اضافه موندن دوباره بود، یعنی برگشتن ما از جاده و از  اون مسیر پرترافیک کار درستی بود اما مثلا باید همون شب ششم فروردین نیمه شب راه میفتادیم نه چهار روز بعد! باقی روزها عملاً خیلی هم خوش نمیگذشت، فقط یک روزش یعنی هشتم فروردین با پدر و مادر سامان رفتیم یکی از مناطق خوش آب و هوا سمت فومن و صومعه سرا و روز نهم فروردین هم با سامان و بچه ها رفتیم بندر انزلی، مادر سامان حالش خیلی بد بود و با وجود اصرار نیلا نتونست با ما بیاد. تو انزلی هم نیمساعتی کنار ساحل رفتیم و نیلا کمی آب بازی کرد بعدش هم با وجود غرغرای سامان که میگفت خیلی سخته و بچه ها اذیت میکنند اما در حد یکساعت رفتم مرکز خرید کاسپین تو بندر انزلی و خیلی تند و سریع یه پیرهن واسه نیلا و دو تا هم فلاسک استیل خریدم، یعنی قرار بود یه فلاسک بگیرم و به عنوان هدیه بدم به مادر سامان (فلاسکش خراب شده بود) اما دیگه یهویی واسه خودم هم از همون خریدم (بماند که اصلا از کیفیتش راضی نیستم!) سامان هم بیرون مرکز خرید نشسته بود و نویان تو بغلش بود و نمیشد بیش از اون معطل کرد و به خرید کردن ادامه داد، نیلا هم که همراه من بود همش میگفت خسته شدم و برگردیم و البته که بینهایت هم شلوغ بود. دیگه برگشتیم تو ماشین و دیدم که نویان خان سرتاپاش خیسه و پوشکش پس داده و دیگه تو خیابون با هزار بدبختی تعویضش کردم و کل لباساشو هم درآوردم و عوض کردم، هوا هم کم و بیش سرد بود و نگران بودم بچه سرما نخوره، آی که چقدر بدم میاد از این وضعیت که بیرون هستیم و نویان پوشکش پس میده، کلاً نویان خیلی بیشتر از نیلا پوشکش پس میده و منم که حساس کلی اعصابم خورد میشه هر بار، بخصوص اگر جایی یا خونه کسی باشیم. سر راه برگشت هم که بچه ها تو ماشین خوابشون برد با سامان سر پایی یه ذرت مکزیکی گرفتیم خوردیم و کمی هم هله هوله و دیگه برگشتیم خونه مادرشوهرم. واقعا با بچه ها نمیشه رفت رستوران یا جایی نشست و همینکه همزمان هر دو خوابیدند و ما تونستیم قدر نیم ساعت برای خودمون باشیم خوب بود.

راستی صبح روز نهم فروردین نویان رو بردم همون رشت واکسن یکسالگیش رو زدمم و خدا رو شکر اصلا اذیت نشد، و من که دیدم حالش کاملا خوبه، رفتیم بندر انزلی کنار دریا. حالا که حرف از واکسن نویان شد اینم بگم که 27 اسفند همون رشت، هر دو تا بچه ها رو بردم پیش چشم پزشکی که چشمای بابای سامان و سونیا خواهرشوهرم رو عمل کرده بود و نیلا و نویان هر دو ویزیت شدند، خدا رو شکر وضعیت چشمهای نیلا با وجود عینک نزدن بدتر نشده بود اما گفت حتما باید عینکش رو بزنه و چاره دیگه ای نیست، خدا رو هزار بار شکر گفت نویان فعلاً چشمش موردی نداره و شفافه، اما باید هر شش ماه یا یکسال تحت نظر باشه و معاینه بشه. الهی که چشمای پسرم مشکل نداشته باشه هیچوقت و خدای ناکرده تجربه تلخ نیلا برام تکرار نشه.

روز دهم فروردین ساعت یک ظهر برای بار دوم راه افتادیم که بیایم تهران، هوا به شدت گرم بود و به یکباره آفتاب بدی شده بود، از صبح هم درست مثل همون 6 فروردین که میخواستیم برای بار اول برگردیم تهران، مشغول بستن چمدونا و جاسازکردن خریدها و خوراکیها و مواد فریزری که مادرشوهرم بهم داده بود تو ماشین و  همینطور درست کردن ساندویچ برای ناهارمون تو راه و اماده کردن غذای بچه ها برای تو مسیر  بودیم و مثل همون بار اول، کلی انرژی گذاشتیم و با گریه های نیلا که حاضر نبود از مامان بزرگش جدا بشه دوباره راهی شدیم که اینبار هم برخلاف تصورمون و حتی بدتر از ششم فروردین با ترافیک وحشتناکی روبرو شدیم! با این تفاوت که هوا شدیدا گرم بود و کولر ماشین هم خراب و نویان هم انقدر گریه و بیتابی میکرد که حدو حساب نداشت و حس میکردم هنوز هیچی نشده داره گرما زده میشه، سامان گفت اینطوری تا تهران 15 ، 16  ساعت راه داریم و تو با بچه ها دیووونه میشی و بهتره برگردیم، اینو که گفت من منفجر شدم و جیغ و داد که آخه مگه الکیه و هی با هزار سختی راه بیفتیم و برگردیم ومگه مامانت اینا بازیچه اند و و نیلا که هر بار انقدر گریه میکنه بازیچست؟...اونم میگفت نویان تو رو تو راه دیوونه میکنه، کولر نداریم و به بدبختی میفتیم و درحالیکه همچنان با صدای بلند در حال جروبحث بودیم اولین دوربرگردون برگشت دوباره سمت رشت!!! یعنی منو میگی شوکه شده بودم! با شدت تمام اشک میریختم و گریه میگردم که آخه یعنی چی و من چطوری تو روی مامانت نگاه کنم و هر طور بود باید میرفتیم و اونم داد و فریاد که به خاطر تو و بچه ها من برگشتم و نمیشد این شرایط رو تحمل کرد و امشب ساعت دوازده شب راه میفتیم! خدا میدونه چطوری به مامان سامان گفتیم دوباره داریم برمیگردیم! زار میزدم و به مامانش با گریه میگفتم مامان اینبار با دو تا بچه خواستم بیام مسافرت بزن تو دهن من! و همینطوری گریه میکردم، مامانش هم بهم دلداری میداد اما اونم از رفتار سامان عصبانی شده بود، دوباره هلک و هلک برگشتیم خونه مادرشوهرم  و همینکه رسیدم بالا شروع کردم گریه کردن! گفتم مامان دیدی به چه زجری و فلاکتی افتادیم و چجوری سفر کوفتمون شد، میبینی چیکار میکنه سامان! من هزار تا کار دارم باید برگردم خونم و ... مامانش هم گفت منم به خدا به خاطر حرصی که تو خوردی و گریه هایی که میکردی تا قبل برگشتن شما گریه کردم. حالا سامان هم به شدت عصبی و اصلاً نمیشد چیزی بهش گفت، به مامان و بابای سامان سفارش کردم هیچی بهش نگن.

 اصلا یه وضعیت بدی بود، تو راه برگشت از جاده به خونه مادرشوهرم هم سامان با یه راننده موتور دعواش شده بود و از قبل هم که عصبی بود از ماشین پیاده شد و نزدیک بود دست به یقه بشن که با جیغ و گریه من قضیه جمع شد و موتوریه مردونگی کرد و دعوا رو کش نداد، وگرنه شوهر من که کارد بهش میزدی خونش درنمیومد...

خلاصه که برای بار دوم برگشتیم خونه مادرشوهرم و تا حدود ساعت دوازده شب که دوباره راه افتادیم سمت تهران، من حسابی تو خودم بودم و همش آروم گریه میکردم و حالم خیلی بد بود، بخصوص که درست همون روز عصر و بعد برگشتن ما یه اتفاقی هم افتاد و یه رفتاری از یه سری فامیلها دیدم که حسابی ناراحتم کرد و هنوزم بابتش ناراحتم (اینجا جای توضیحش نیست)، فقط میدونم اگر اون روز ظهر با همه اون سختیها میرفتیم تهران و دوباره برنمیگشتیم، این موضوعات جدید پیش نمیومد و منم اینطوری دلم نمیشکست. در هر حال نیمه شب همون ده فروردین یعنی درواقع بامداد 11 فروردین حدود ساعت یک نیمه شب راه افتادیم سمت تهران (برای بار سوم!!!) و خدا رو شکر اینبار از ترافیک خبری نبود و بچه ها هم تا هشتاد درصد راه رو خواب بودند و تا نزدیک هفت صبح خونمون بودیم....بماند که با چه بدبختی و اشک و آهی نیلا رو تونستیم دوباره سوار ماشین کنیم و برگردیم تهران. هر بار که میریم پیش خانواده همسرم، نیلا انقدر به مادرشوهرم وابسته میشه که جداکردنش از اون خیلی سخته و همراه با ساعتها گریه و زاری و .... بچم اینبار سه بار این شرایط رو تجربه کرد و  چقدر اذیت شد.

میدونید رفتن ما به سفر خیلی خوب بود، اما خداییش دوهفته موندنمون اشتباه بود. من تصمیم داشتم 6 فروردین برگردم تهران و بعد دوباره 10 فروردین بریم سمنان (اتفاقا مادرم اینا هم همون موقع رفتند) که با برگشتن دوباره ما از جاده و موندن تا 10 فروردین این برنامه هم کنسل شد و دیگه نشد سمنان برم، و خب همونطور که گفتم این طولانی موندن اصلا خوب نبود و اون لذت سفر رو کمرنگ کرد، و البته در هر حال با دو تا بچه کوچیک سفر رفتن هم به خودی خود سخته ، باز اگه هر دو هم مریض بشن (نیلا بابت مشکل یبوستش و نویان هم که اسهال و استفراغ و بیقراری) که دیگه بدتر، خلاصه که اگر بخوام جمع بندی کنم هم میتونم بگم یه زمانها و روزهایی با وجود همه سختیهای بچه داری، بهم خوش گذشت اما یه روزهایی هم نه و الان میگم ایکاش میشد و همون شش فروردین برمیگشتیم تهران و میتونستیم سمنان هم بریم و یه سری حاشیه ها هم به خاطر طولانی تر موندن ما پیش نمیومد.

مادر و پدر سامان نهایت تلاششون رو کردند که بهمون خوش بگذره و راحت باشیم و خدا میدونه که من خونه مادرشوهرم کاملا راحتم حتی شاید بیشتر از خونه مادر خودم، اما اون طفلک هم مریضه و به زور خودشو سرپا نگهداشته بود و کاش اون ترافیک 6 فروردین نبود و همون تاریخ برمیگشتیم و هم میشد بریم سمنان و هم اینکه به یه سری کارهای بانکی خودم میرسیدم.

14 فروردین هم به دلایلی مرخصی گرفتم و سر کار نرفتم، (از قبل عید هماهنگ شده بود) و میشه گفت طولانی ترین تعطیلات عید عمرم بود یعنی 20 روز تعطیل بودم. 

ازوقتی هم برگشتم تهران روزه میگیرم، البته برام سخته اما خب از خدا خواستم بهم توانش رو بده، رشت که بودیم نمیشد و حکم مسافر داشتم و نه روز اول ماه رمضان رو روزه نگرفتم اما الان روز 5 امی هست که روزه ام و با همه سختیها تا حالا کشوندم خودمو، بماند که همسرم و همکارهام و اغلب آدمهایی که میبینم روزه نمیگیرند و از روزه گرفتن من با وجود دو تا بچه کوچیک متعجبند و میگن چرا میگیری و... اما میدونم اگرم نمیگرفتم جور دیگه معذب بودم و اذیت میشدم. امیدوارم خدا بهم توانش رو بده و باقیش رو هم بگیرم و خلاصه که انشالله امسال هم میگذره. راستش آدمی نیستم بی دلیل روزه نگیرم با اینکه ظاهر و رفتارم هم مذهبی نیست اما این اعتقاد قلبی رو از بچگی با خودم داشتم و دوست ندارم از دستش بدم.

همینا دیگه. اینایی که نوشتم درواقع نصف مطالبی بود که اگر میخواستم مفصل بنویسم مینوشتم، دیگه نهایت تلاشم رو کردم از جزئیات بزنم، با این حال بازم چقدر طولانی شد. مطلب رو چهارشنبه هفته قبل نوشتم و امروز با کمی ویراش منتشرش کردم. 

بچه ها همچنان پیش سامان هستند و من منتظرم ببینم تکلیف دورکاریم چی میشه. سامان هم اصلاً روحیه نداره و خودشو باخته و روزهای ما این چند وقت اخیر به سردی و در حالت ناراحتی میگذره. دیگه ظرفیت نگهداشتن بچه ها رو نداره و از طرفی هم من تا تکلیف دورکاریم معلوم نشه نمیتونم دنبال پرستار یا مهدکودک و ... باشم. یه تصمیمات جدیدی برای کار سامان گرفتم اما هنوز مقدماتش اماده نشده و نمیدونم اصلا بشه یا نه، لطفاً دعامون کنید.

تو فکرمه که شاید وبلاگ دیگه ای در کنار این وبلاگ داشته باشم و اونجا یکم راحتتر و به سبک متفاوتی بنویسم. اینجا یه سری چیزها رو نمیتونم بیان کنم و از قضاوت شدن میترسم. ببینم کی عملیش میکنم.

سال گذشته سال سختی برای اغلب ما و کشورمون و مردممون بود، از خدا میخوام امسال سال بهتری برای همه ما باشه و اوضاع برای هممون بهتر بشه.

نظرات 25 + ارسال نظر
سحر چهارشنبه 10 خرداد 1402 ساعت 15:04 http://senatorvakhanomesh.blogfa.com

من فکر می کردم فقط دخترمن پوشک گرفتنش به خصوص پی پی انقدسخت بود قشنگ یاداوریش اشک توچشمام می یاره جقدرهم‌من‌هم خودش ادیت شدیم چقدر غرمن شنید چقدر خودش ادیت شد...

سحر جان اگر بدونی من و نیلا چی کشیدیم. به خاطر اذیت شدن بچم خیلی وقتها کارم به گریه میرسید، استرسی که طفل معصومم تحمل کرد، به قول شما غرهایی که شنید، اعصابی که از من و هممون خورد میشد. خدا برای هیچ مادر و بچه ای نخواد
منم همیشه فکر میکردم هیچکس مثل من نیست و بچش اینطوری نبوده، متاسفم که شما هم مثل من انقدر عذاب کشیدی، خیلی خوب درکت میکنم خیلی

نگار شنبه 30 اردیبهشت 1402 ساعت 06:13

سلام روز خوش.استرس و اضطراب خودتون به بچه ها هم منتقل شده.شما تا خودت را از استرس پاک نکنی و نگرانی هات را کم نکنی این جو موجود در زندگی و خانه ات هم کم نمیشه.گفتی خواهر شوهرت گربه داشته اگر احتمالا پسرت دست به گربه زده و احتمالا دستش را به دهنش زده باشه این حالتها و مریضیش از موی گربه هم میشه باشه باز تاکید می‌کنم احتمالا.چون بچه ی یکی از دوستان هم همینطور شده بود و چند ماهی دستش بند بود.عزیزم همه تو زندگیشون مشکل دارند و کم و زیاد هست اما شما استرس و اضطراب و نگرانیت بسیار زیاده و حتی در نوشته هات کاملا مشخصه و هر موضوعی را به دفعات زیاد و به کرات توضیح میدی اگر وسواس دارید حتما در پی در مانش باشید.از من به دل نگیرید بچه ها ت گناه دارند.و در مورد همسرت بگم که دیگه اجازه نده که با دوستش بره.خدای نکرده عواقب بدی داره.یه بار دوبار سه بار نه مداوم.این دوستی‌های به ظاهر خاله خرسه عواقب خوبی نداره.

سلام نگار جان
حرف شما درسته، منم دارم همه سعیم رو میکنم که اضطرابم رو کمتر کنم، الان که پیش بچه هام هستم و از محیط کار دورم و دنبال خرید و فروش خونه و کارهای استرس زا نیستم حالم بهتره برای همین نمیخوام دوباره خودم رو تو شرایط بد و مضطرب کننده قرار بدم ولی در کل باید یه فکر اساسی برای استرس خودم و نیلا بکنم، احتمالا هر دو نیاز به دارو داشته باشیم اما از اونجا که الان حس میکنم خودم میتونم اوضاع رو کنترل کنم پشت گوش میندازم، خب چون دارو هم یه سری عوارضی داره مثل چاقی یا خواب آلودگی و... اما اگر اوضاع بغرنج بشه بلافاصله شروع میکنم، داروها رو هم دارم تو خونه و از قبل خریدم.
درمورد گربه هم والا نمیدونم، یه خورده خودم هم شک کردم، بچه ها فقط یکی دو ساعت اونجا بودند، به هر حال خودم هم نگران بودم اما روم نمیشد به این دلیل دعوت خواهرشوهرم رو رد کنم.
درمورد توضیح دادن چندباره موضوعات هم بله باز هم حق با شماست و خودم هم قبول دارم و حس خوبی بهش ندارم، اینم ناشی از وسواس فکریمه و باز هم میگم هر موقع دیدم اوضاعم مجددا وخیم شده داروها رو شروع میکنم چون هم نسخه دکتر و هم داروها رو دارم (دوباره تکرار کردم)
همسرم خدا رو شکر خودش تا نه شب برگشت، خودش هم حواسش هست اما اگر خدای ناکرده زیاده روی کنه قطعا کوتاه نمیام، فعلا که اینطور نبوده و فعلا هم فقط با این دوستش اونم به دعوت اون اما خدا رو شکر خودش بی ملاحظه نیست

آتوسا چهارشنبه 23 فروردین 1402 ساعت 20:23

تولدت نویان کوچولو و مامان مرضیه مهربون مبارک، سال‌نو هم همچنین مبارک. براتون بهترینها رو آرزو می‌کنم. خدا رو شکر سفرتون بیشتر قسمتهای خوب داشته. چقدر مادر شوهر مهربون و همراهی داری واقعا قدرشون رو بدون. امیدوارم سال نو براتون پر از شادی و آرامش و خیر و برکت باشه

زن بابا چهارشنبه 23 فروردین 1402 ساعت 17:03 http://www.mojaradi-90.blogfa.com

سلام مرضیه خانم من چند وقتیه میام میخونمت پست قبلی رو هم خوندم ولی میدونی طولانی مینویسی رد می شم هر جا تازگی داشت میخونم.
وبلاگتو دوست دارم میدونی چرا؟
چون حس قدرت توشه، ی مادر و همسر که داره برای بهتر زندگی کردن تلاش میکنه

ای جانم عزیزم خوشحالم که همراهمید، منم اتفاقا چندروزی تو سکوت شما رو خوندم قبل اینکه شما پیام بذارید، از وبلاگ آیدا پیدات کردم...
ممنونم از تعریفتون، از خدا براتون بهترینها رو میخوام زن بابای مهربون

نجمه سه‌شنبه 22 فروردین 1402 ساعت 16:16

سلام عزیزم
تولد خودت و نویان جان مبارک باشه
خداییش شما فروردینی ها مظلوم واقع می شین موقع تولد.
الهی چه خوب که سفر خوش گذشته اما اون قسمت ترافیک و برگشتن دوباره خیلی اذیت کننده بوده
انشالله دورکاری اکی‌بشه و اعصابت راحت تر بشه
نماز و روزه هات قبول باشه.
از ته دلم واسه اقا سامان دعا میکنم که کار خوب و در شان خودش با حقوق خوب پیدا کنه.

سلام نجمه جان
خوبی؟ بچه ها خوبند؟
آره فروردینی ها خیلی گناه دارند، اغلب تولدشون یاد بقیه نمیمونه، پسر منم فروردینی شد
آره سفر در مجموع بد نبود ولی همون طولانی موندنه و هی رفتن و برگشتن و یکی دو تا حاشیه کوچیک حالمو خراب کرد
ممنونم بابت دعاهای خیرت. امشب خیلی به یادم باش و دعام کن عزیزم. واقعا نیازمند دعا هستم بخصوص تویی که احتمالت به بچت شیر میدی.
منم قابل باشم دعاگو هستم

فرزان دوشنبه 21 فروردین 1402 ساعت 20:42

سلام مرضیه جون سال نو مبارک . تولد گل پسر خوشگلت هم مبارک . عزیزم وقتی بچه های منم کوچیک بودن خیلی شرایطم سخت بود چون سرکار هم می رفتم ولی یه ذره که بزرگتر میشن با درس و مشق سرگرم میشن خیلی شرایط بهتر میشه و وقت ازاد برای خود آدم هم باقی می مونه .در کل شرایط روحی مادر بهتر میشه .

سلام عزیزم، ممنونم. سال نوی تو هم مبارک، انشالله بهترینها نصیبت بشه در سال جدید.
خدا از دهنت بشنوه، الان برام خیلی سخته و یه وقتها واقعاً حس میکنم کم میارم، میدونم بزرگتر بشن دغدغه های جدیدی پیش میاد اما فکر میکنم بازم کارم از الان راحتتر باشه، ایشالا که همین بشه.
خدا قوت مادر مهربون

نگین دوشنبه 21 فروردین 1402 ساعت 20:01

سلام عزیزم، سال نو مبارک. امیدوارم امسال دیگه برات سالی پر از آرامش و اتفاقهای خوب باشه. وای کاملا درکت میکنم سفر با دو تا بچه کوچیک چقدر سخته مخصوصا مسیرش

سلام نگین جون، سال نوی تو هم مبارک. مرسی از دعای خیرت، انشالله که همین بشه، مهمترین چیز همین آرامشه که الهی نصیب من و خودت و همه مردممون بشه.
آره خدایی سخت بود اما خب شیرینیهایی هم داشت، درکل به نظرم بچه ها بهتره بالای سه چهار سال باشن و آدم باهاشون مسافرت بره. با بچه های زیر دو سال سخته.

مریم دوشنبه 21 فروردین 1402 ساعت 11:35

مرضیه جان سال نو مبارک باشه ببخشید دیر شد. خیلی خوب شد که مسافرت رفتی هرچند با حواشی هم همراه بود . خیلی ناراحت شدم که مادر شوهرت مریض شده بنده خدا .برای بچه ها هم برای اینکه چشمشون وضعیت خوبی داره خوشحالم. خدا کنه که بتونی یک پرستار خوب برای بچه ها پیدا کنی و همسرت بتونه بره سر کار .برا نیلا جان نوشیدنی های گیاهی که ملین هست به دردش میخوره یا لواشکهای خونگی . آخه بچه گناه داره ولی خوب شد پوشک هم درآوردی. از خدا میخوام که سال جدید پر از اتفاقات خیلی خیلی خوب برات باشه .و ارتباطت با همسرت هم به بهترین شکل ممکن باشه. همسرت سر کارت بره و بچه های گلت هم درگیر بیماری نشن.

سلام عزیز دلم
سال نوی شما هم با تاخیر مبارک
منم امیدوارم هر چه سریعتر تکلیف وضعیت کاریم معلوم بشه که بالاخره دورکار میشم یا نه، همسرم دیگه ظرفیت نگهداری بچه ها رو نداره، فوقش یکی دو هفته دیگه بتونه ادامه بده.
نیلا رو هم با هزار سختی از پوشک گرفتیم، البته که بیشتر از دو سال بود که پوشک نمیشد و فقط موقع پی پی کردن اما اینکه بطور کامل این قضیه اتفاق بیقته از همون شب عید بود، بازم شکر هرچند همین الانش هم من خیلی اذیتم و روزی چندبار باید ببرمش دستشویی ولی بازم راضیم. نمیدونی مریم چقدر استرس داشتم مبادا این موضوع تا سن مدرسه کش پیدا کنه. حالا دیشب برای اولین بار بهش یه قاشق غذاخوری روغن زیتون دادم ببینم تو وضعیتش اثر میذاره یا نه.
ممنونم عزیزم، مرسی از دعاهای خیرت. انشالله خدا برای تو و همسر و بچه ها هم بهترینها رو بخواد

سمیه یکشنبه 20 فروردین 1402 ساعت 23:54

مرضیه جان، مشکل یبوست نیلا احتمال زیاد با یکی دو دوره پروبیوتیک های خارجی رفع بشه، حتما پیش یک متخصص خوب ببرش، مشکل دختر من رو دکتر مقدادی حل کرد
در مورد سفر شمالت هم حیف که آخرش به خوبی تموم نشد، می فهمم که چقدر استرس کشیدی، من هم شبیه توام، ولی مطمئنم اگر آدمهای آسون گیر دچار این شرایط می شدن باز هم از لحظه لذت می بردن و به جای غم و غصه دو تا برنامه جدید جور می کردن، من خیلی سعی می کنم اینجوری باشم ولی نمیشه که ننیشه
برات سال خوبی پر از آرامش آرزو می کنم

والا گلم اگه منظورت همون پدی لاکت و اینا هست که یه مدت بهش میدادم، به نظر خودم مشکل دختر من بیش از اینکه گوارشی و مزاجی باشه ناشی از استرس و اضطراب درونش هست و اول باید اون درمان بشه، البته شکر خدا از چندماه پیش استرسش کمتر شده اما نیاز به پیگیری داره همچنان.
آره خب منم قبول دارم یه جاهایی سخت میگیرم اما بعضی وقتها هم با خودم میگم آخه اینکه حتما مقید باشم تو مسیر سفر برای هر دو دوتا بچم غذای مخصوص همراه داشته باشم یا قبل راه افتادن هر دوتا رو سیر کرده باشم و ... مگه روند عادی همه مامانا نباید باشه (مثلا به من میگن حالا یه بیسکوییت تو راه میخوره و ... منظور مثلا مسیر 5 ساعته هست) یا درمورد برگشتن برای بار دوم فرض کن از صبح هزار جور مشغول آماده شدن برای برگشت باشی و نیلا هزار بار گریه کنه موقع رفتن و مادرشوهرم هم انقدر مریض احوال باشه که نتونه روی پاهاش بایسته، ما رو راهی کنه و دو ساعت بعد دوباره برگردیم پیش خودش.... خب حس خجالت داشتم، ولی در کل قبول دارم یه جاهایی بیش از حد ملاحظه میکنم یا وسواس نشون میدم.
ممنونم عزیزم، منم بهترینها رو در سال جدید برات آرزو میکنم.

آرزو یکشنبه 20 فروردین 1402 ساعت 21:50

سلام مرضیه جان
سال نو مبارک

سلام عزیزم
سال نوی تو هم مبارک و پر از دلخوشیهای کوچیک و بزرگ

ویرگول یکشنبه 20 فروردین 1402 ساعت 20:52 http://Haroz.blogsky.com

سال نوت مبارک خانومی
امیدوارم امسال بشه یکی از بهترین سالهای زندگیت عزیزم
با تمام وجود دعا می کنم یه کار عالی با آرامش و درآمد فوقالعاده برای همسرت جور بشه
آخه چرا حالا اینقدر گریه کردی؟؟؟ خوب نمی شد حقیقتا با دو تا بچه این همه ساعت تو ترافیک باشین که
تو خیلی حساسی دختر خوب، یکم باید آسونتر بگیری همه چی رو
روزهات هم قبول باشه الهی
لطفا دکتر اعصابت رو فراموش نکن حالا که دیگه شیر نمی دی عزیزممممم

سلام دوست خوبم
ممنونم امیدوارم امسال برای تو و خانواده هم بهترینها پیش بیاد عزیزم
میدونی عزیزم با دو تا بچه آماده شدن برای سفر خیلی سخته، چه رفت و چه برگشت، و ما هم قرار بود کلی خرت و پرت با خودمون بیاریم و ماشینو دو ساعت طول کشیده بود که بچینیم، مادرشوهرم هم دوباره حال بدش شروع شده بود و فقط نیاز داشت دراز بکشه، نیلا هم از دو سه ساعت قبل رفتن همش گریه و بیقراری که بمونیم و نریم و .... خودمم دیگه خسته شده بودم و میخواستم سر خونه و زندگیم باشم، حالا تو این اثنا دو بار راه افتادیم و نیلای گریون رو با هزار بدبختی هر بار آروم کردیم و باز برگشتیم خونه مادرشوهرم. یعنی نیلا بچم سه بار با تموم وجود غصه خورد، وسایل خوراکی فریزری و یخ زده تو ماشین شل شدند و...
واقعا حتی مادرشوهرم هم میگفت تو حق داری و منو میبوسید و میگفت غصه نخور. ضمن اینکه من بیشتر بابت رفتارهای بد همسرم این چندوقت اخیر ناراحت و حساس شدم و اینه چرا اینطوری شتابزده و بدون ر ضایت صددرصد من برگشت. البته که در نهایت خوب شد نیمه شب راه افتادیم اما باید از اول اینکارو میکردیم نه اینکه دو بار بریم و برگردیم.
بله پیگیر داروخوردن هم هستم، اما راستش یکم که حس میکنم وسواسم کمتر شده به تاخیر میندازم درصورتیکه میدونم حتما باید استفادشون کنم.
قبول حق عزیزم ممنون

Sara یکشنبه 20 فروردین 1402 ساعت 18:09 http://Dordar.blogfa.com

سلام عزیزم
فک کنم بار اولی هست ک براتون کامنت میذارم
خدا قوت
واقعا خدا قوووت که با وجود دو تا بچه کوچیک روزه میگیرین اونم در برابر نگاه های متعجب اطرافیانتون
سفرتون هم واقعا طولانی و اذیت کننده شده وقتی طولانیش کرد همسرتون
ولی واقعا دست مادر همسرت درد نکنه ک با وجود بیماری ولی بازم براتون سنگ تمام میذاره قدرشونو بدونید

سلام عزیزم
بله فکر کنم بار اول باشه، خیلی خوش اومدی عزیزم
آره جالبه که اونایی که متوجه میشن روزه ام تعجب میکنند اونم زمانیکه روزه بگیرها خیلی کم شدند.
آره واقعا سفر تا یک هفته خوبه بیشتر از اون آدم خیلی خسته میشه. البته من خودم هم بدم نمیومد بیشتر بمونم اما فکرشم نیمکردم دو هفته بشه و الان پشیمونم، دیگه هیچوقت اینقدر نمیمونم.
مادر همسرم خیلی مهربون و دلسوزه، خدا برامون حفظش کنه.

نسترن یکشنبه 20 فروردین 1402 ساعت 15:27 http://second-house.blogfa.com/

سلام مرضیه جان
سال نو رو باکلی تاخیر تبریک میگم
همچنین تولد خودت و گل پسرت رو
امیدوارم امسال سالی پر از سلامتی و حال خوب باشه براتون
طاعات و عباداتت هم قبول، فقط یه چیزی ، خواستم بگم وقتی جایی ده روز هستی دیگه حکم مسافر نداری، البته ببخشید جسارت کردم و گفتم فقط بخاطر اینکه گفتی دوست داری روزه گرفتن رو و اینکه ان شاالله اگر سال بعد رفتی و دوست داشتی بتونی بگیری
امیدوارم همسرتون هم به زووودی زووود کار پیدا کنن

سلام نسترن جان
ممنونم از تبریکت، سال نوی تو هم مبارک عزیزم و ممنونم بابت تبریکت.
عزیزم منم به این موضوع واقفم که ده روز جایی موندن و بیشتر دیگه حکم مسافر نداره، اما ما از اول نمیدونستیم قراره ده روز بمونیم، من نمازهامو شکسته میخوندم و از یه جا به بعد دیدم انگاری ده روز شده و بعدش هم بیشتر از ده روز شد، برام سوال پیش اومد که حالا که شکسته خوندم و الان دیدم ده روز شده و همچنان هم رشت هستیم، باید الان باقی روزها رو نمازمو درسته بخونم یا نه و خلاصه که سردرگم بودم.
درمورد روزه هم خب یکم شک داشتم اما خب شروع سفر ما با شروع ماه رمضان یکی نبود و خلاصه که همچنان برام سوال شرعیه
ممنونم نسترن جان زنده باشی

الهام یکشنبه 20 فروردین 1402 ساعت 10:45

سلام. مرضیه جان سال خوبی داشته باشی پر از آرامش، سلامتی و اتفاقات خوب
ان شالله امسال کارهات به بهترین نحو ممکن پیش میره عزیزم
تولد نویان جان هم مبارک باشه مجدد

سلام الهام جان، امیدوارم خودت و بچه ها خوب باشید. سال نوت مبارک عزیزم، الهی که بهترینها در سال جدی برات پیش بیاد.
ممنونم از تبریکت عزیزم و دعای خیرت. زنده باشی

نسیم یکشنبه 20 فروردین 1402 ساعت 09:43

تولد نویان عزیز با تاخیر مبارک
یه مقدار روند زندگیت و تفکرت و تغییر بده البته این نظر منه
این همه استرس یه جایی خودش ونشون میده دختر خوب
روزه !!! توی شرایط تو با دو تا بچه کوچیک واقعا سخته
نیلا رو برای یبوست حتما دکتر ببر و درمان پیوسته داشته باش براش

ممنونم نسیم جان
دارم تلاشمو میکنم کمی از حساسیتها و وسواسم کم کنم، اما به هر حال یه عمر اینطوری زندگی کردم و الان سخته تغییر رویه و باعث اضطراب بیشترم میشه.
والا نسیم جان من از بچگی روزه میگرفتم، الان خیلی سخته برام راستش اما دلم نمیاد نگیرم، ازم برنمیاد و گاهی با خودم میگم بیشتر مردم چه راحت قید این موضوع رو میزنند. قضاوتشون نمیکنم فقط من نمیتونم مثل اونا باشم.
دکتر که دو سه باری بردم عزیزم، هفته ای دو سه روز بهش دارو هم میدم و شیاف میذارم، حالا از دیشب برای اولین بار دارم بهش روغن زیتون میدم، اونم به عنوان دارو روی قاشق و بهش میگم دارو هست، ایشالا که تاثیر خوبی روش بذاره

مریم رامسر یکشنبه 20 فروردین 1402 ساعت 09:29

سلام رسیدن بخیر نماز و روزتون قبول
دیگه تموم شده و گذشته و بهتره بهش فکر نکنین که ایکاش فلان میشد و ....بنظرم شما آدم کمال گرایی هستین . کاملا معلومه و مشخصه ب دوتا بچه کوچیک و بفاصله کم چالش هایی هست و اتفاقات غیرمنتظره ای ممکنه پیش بیاد در نتیجه بهتره انقدر خودتون رو سرزنش نکنید و از خودتون توقع زیادی و انتظار نداشته باشین درسته که شما مسعول بچه ها هستین اما مسعولیت روح و روان و جسم خودتون و همسرتون رو هم دارین مقداری به بی خیالی طی کنین هر چند سخته.بچه مریض میشه ،گریه میکنه ،غذا نمیخوره .یه مقدار از حساسیت هاتون کم کنین لطفا.

سلام مریم جان
از شما هم قبول باشه عزیزم ممنونم
حرفت کاملا درسته و چه خوبه که یکی بیاد اینو هر از گاهی بهم یادآوری کنه، من خیلی کمال گرا و وسواسی هستم و دوست دارم همه چی در بهترین حالت خودش باشه وگرنه دچار اضطراب میشم ولی خب اغلب زندگی اونطور که ما میخوایم پیش نمیره. کاش بتونم یکم فقط یکم بیخیال بشم، کاش...

سارینا2 یکشنبه 20 فروردین 1402 ساعت 09:22 http://sarina-2.blogfa.com

سلام مرضیه جان
سال نو مبارک
تولد خودت و نویان هم با تاخیر مبارک
میگم من تو پست قبلی متوجه نشدم تولد خودت و نویانه
میگم شما که دیدید توی روز ترافیکه چرا دفعه لعدش شب برنگشتید و دوباره تو روز برگشتید؟
من درک می کنم که وسایل چیدن توی ماشین و آماده کردن ساندویچ و ... خیلی سخته که دوباره آدم بخواد برگرده. واقعا انتخاب سختیه که آدم ترافیک رو انتخاب کنه یا برگشت رو. دفعه دیگه اگه توی تعطبلات رفتید شمال حتما شب برگردید و این تجربه یادتون نره
حالا شما که خونه مادرشوهرت راحتی ، من که راحتم نیستم و اگه برگردم انگار به زندان برگشتم. البته مادرشوهرم خوبه و میشه باهاش کنار اومد ولی خواهرشوهرم مثل خانم تناردیه اس
راستی مرضیه اتفاقا وسر نارضایتی شما من خیلی خوشحال شدم که روز عید بالاخره نیلا موفق شد بدون پوشک پی پی کنه. خیلی موفقیت بزرگیه
اگه ترسش از مدفوع کردن توی دستشویی بریزه خیلی عالیه و اون روز نقطه عطفی شده که این کار انجام بشه
این بهترین خبر و بهترین عیدته
فکر نکن اینکه روتین سال تحویل رو انجام ندادی خیلی بد شد به جاش این اتفاق خوب افتاده
منم پسر کوچکم این مشکل رو داشت
هم یه مقدار یبوست داشت و هم کلا ترس از مدفوع در دستشویی
شاید 6 ماه براش وقت گذاشتم و پوستم کنده شد تا یه بار تو دستشویی مدفوع کرد و نهایتا ترسش ریخت
از انواع و اقسام برچسب که تو دستشویی چسبوندم بگیر تا خرید این شرتهای پوشکی تا تعریف انواع داستان و ایجاد انواع سرگرمی توی دستشویی
فقط سه ماه یا بیشتر طول کشید نت حاضر شد به جای پوشک توی شرت مدفوع کنه
و چقدر طول کشید تا تشویق شد بدون هیچی این کارو انجام بده
اولش حتی حاضر نبود با پوشک بره تو دستشویی مدفوع کنه
هر داروی اسهال آوری که بگی هم استفاده کردم تا مجبورش کنم مدفوعش رو نگه نداره
ولی هیچ دارویی باعث نشد اون اسهال بگیره و اختیار مدفوعش رو از دست بده
خلاصه که داستانی داشتم باهاش
و اینکه شما روز عید تونستی با چند تا شیاف و دارو به این موفقیت برسی به نظرم جای تبریک داره
راستی من یه همچین مواقعی که همسرم عصبی میشه کاملا سکوت می کنم چون هر حرفی باعث عصبانی تر شدنش و بدتر شدن شرایط میشه
البته همسرم معمولا نیم ساعت تا یه ساعت بعدش به حالت عادی برمیگرده و عادی میشه
من اگر به جات بودم حتی به مادرشوهرمم زنگ نمی زدم اونم خودش می دونست و پسرش. تصمیم پسرش بود دیگه
البته که آدمهای مختلف روشهای مختلفی دارن
منم این مدلیم

سلام سارینا جون امیدوارم حال خودت و بچه ها خوب باشه،و مریضی ازتون دور باشه. پستهات رو میخوندم اما با گوشی شرایط کامنت گذاشتن تو مسافرت سخت بود برام
ممنونم از تبریکاتت عزیزم، سال نوی تو هم مبارک
ما میخواستیم همون دوازده شب به بعد برگردیم اما مادرشوهرم اینا گفتند اون موقع خطرناکه و روز برید و ما هم گوش کردیم که اشتباه بود. راجب خواهرشوهردت چند روز پیش خوندم و چقدرم حرص خوردم ولی تو عجب عاقل و فهمیده ای و صبر داری، آفرین گفتم تو دلم بهت
سارینا جان از اون روز دیگه پوشکش نکردم و با اینکه از شدت رفت و آمد به دستشویی و نشستن اونجا تا کارشو بکنه پاهام خیلی درد میکنه اما به قول تو این شده یه نقطه عطفی و بازم خدا رو شکر میکنم لااقل میشینه و حتی اگه خیلی کم بازم کارشو میکنه، و پوشک نمیشه.
سارینا چرا تا به حال درمورد تجربت با پسرت با این جزئیات نگفتی؟ همیشه فکر میکردم خودم فقط با این تجربه دست به گریبانم، میدونستم یه سری بچه ها ترس از مدفوع دارند اما در حدیکه دختر من داشت و همراه با یبوست حاد بود و بیچارم کرد، فکر میکردم هیچ بچه دیگه ای اینطور نیست. نمیدونی چقدر سر همین اذیت شدنش پا به پاش استرس کشیدم و حتی گریه کردم و حتی به امام حسین متوسل شدم، در این حد همراه با بچم عذاب میکشیدم....بازم شکر، ایشالا بچم بیشتر از اینا پیشرفت کنه و مثل خودمون روی کاسه توالت بشینه. بچه منم با هیچ دارویی اختیارشو از دست نمیداد و برای همین میگم به این نتیجه رسیدم مشکلش بیشتر روحی و روانی هست تا جسمی....
چقدر عالی که موقع عصبی شدن همسرت سکوت میکنی، بازم میگه تو خیلی عاقل و خویشتن داری، کاش منم میتونستم، همسر منم دقیقا چنددقیقه بعد آروم میشه اما من نمیتونم سکوت کنم و همین شرایط رو برامون خیلی بدتر میکنه و توهین و بی احترامی پیش میاد.
من به مادرشوهرم زنگ نزدم سارینا جان، سامان زنگ زد بعدم مامانش گفت گوشیو بده به مرضیه که هم دلداریم بده هم بگه سامان اشتباه کرده هم بگه خودتو ناراحت نکن و اینجا خونه خودته و این حرفها، ولی خداییش آخرش سفر زهرمارم شد تقصیر خودم بود نباید اینقدر میموندیم

کتایون شنبه 19 فروردین 1402 ساعت 22:56

چقدر شما فهمیده ،مهربان ودوستداشتنی هستیداز خواندن دست‌نوشته هاتون لذت می برم.مامان صبور وپرتلاش...خداوحفظتون کنه الهی

عزیز دلیلد، ممنونم از نظر لطفتون، انشالله که لایق این تعریف باشم عزیزم
ممنونم که همراه منید، برام باعث افتخاره. الهی که تنتون سلامت و لبتون خندون باشه همیشه

آیدا سبزاندیش شنبه 19 فروردین 1402 ساعت 22:04 http://sabzandish3000.blogfa.com

سلام عزیزم
من داخل اینستاگرام تبریک گفتم.وای ما چند سال پیش تعطیلات خرداد برای رحلت امام رفتیم شمال ، برگشتنی به قدری ترافیک بود که میخواستیم تو ماشین همدیگرو تکه پاره کنیم. هوا گرم ، ترافیک سنگیننن.دیگه زده شدم از مسافرت.شاید نویان میخواد دندون در بیاره که غذاش کم شده. برادر زاده منم میخواست دندون در بیاره کم غذا و لاغر شده بود. الکی نیست میگن بهشت زیر پای مادر هست. مادر با چه سختی بچه هاشو بزرگ میکنه.میگم مرضیه جان نمیشه به مرور به نیلا عادت بدی که تو سرویس بهداشتی بره؟ پوشک کردن شاید عادتش بشه.بچه داری اولش سخته بعد که بزرگتر و عاقل تر بشن راحت تری. سال تحویل تو فکرم بودی دعا کردم با دور کاریت موافقت بشه.امسال سال خوبیه بهت قول میدم اتفاق های خوبی برات بیفته. این کامنت منو نگه دار تا ثابتت بشه بعدا.
بازم اینجا تولد خودت و نویان کوچولو رو تبریک میگم امیدوارم بهترین ها براتون رقم بخوره و به آرزوهاتون برسید

سلام آیدا جان،تو که دوست همیشه همراهی
مسافرت تو ایام تعطیل اصلا خوب نیست، حالا باز خوبه ما جا و مکان داشتیم و میتونستیم برگردیم، اگر به مسیر ادامه میدادیم که رسماً بیچاره بودیم.
آره ممکنه از دندوناش باشه، کلا هم بچه ها یکم بزرگتر میشن کم غذاتر میشن و ناز و اداشون بیشتر.
والا آیدا جان تو متن هم توضیح دادم که الان ده روزه دیگه اصلا پوشکش نمیکنم و میبرمش دستشویی اما خب درست و حسابی کارشو نمیکنه و مدام در ترددیم! بازم بهتر از پوشک شدنش هست و خدا رو شکر میکنم.
ممنونم که به یادم بودی عزیزم موقع سال تحویل، امیدوارم تک تک چیزهایی که از خدا برای من خواستی محقق بشه و بهترش برای خودت اتفاق بیفته عزیزم.
ممنونم گلم شادترین باشی

خورشید شنبه 19 فروردین 1402 ساعت 21:48 http://khorshidd.blogsky.com

مرضیه جانم سال نو مبارک عزیزم
امیدوارم امسال کار سامان و جابجایی خونه به بهترین نحو انجام بشه
تولد پسر شیرین عسل مون مبارک تن ش سالم
تولد خودت هم مبارک عزیز دلم
من و تو کی تو کوچه مون عروسی میشه
کی به آرامش میرسیم
خونه یه جور
سفر یه جور
دوست دارم عزیز دلم

سلام خورشید جانم دوست عزیزم
سال نوت مبارک بهترین
امیدوارم حال خودت و بچه ها خوب باشه و مریضی و حال بد در امان باشید.
ممنونم از تبریکاتت.
نمیدونم خورشید، نمیخوام گله و شکایت کنم اما خب دلم میخواد فقط برای چند روز هم که شده بدون هیچ فکر و خیال و دغدغه ای سر کنم. امیدوارم آرامش مهمون خونه دل ما هم بشه. هرچند همین الانش هم من بابت هر لحظه بی دغدغه ای که بگذره خدا رو شکر میکنم اما تهش همیشه استرس دارم نگرانیهای جدید از راه برسن....کاش میشد حداقل روحیات خودم رو عوض میکردم
منم خیلی دوستت دارم یار قدیمی

نادیا شنبه 19 فروردین 1402 ساعت 21:09

سلام خوبینـمن اولین باره براتون کامنت میزارم.. بعضی دوستان مشترک وبلاگ نویس منو میشناسن.
امکانش هست اگه وب جدید زدین به منم آدرسشو بدین؟

سلام نادیا جان.
اگر وبلاگ زدم حتما، فعلا همین وبلاگ رو میخوام بروز کنم و اغلب فرصت و شرایطش نمیشه یا تنبلیم میاد، اما دوست دارم یه وبلاگ بزنم که هر موقع حرفی تو دلم میمونه همون موقع در حد دو سه خط بنویسم و سبک بشم، البته در کنار همین وبلاگ فعلی، تا کی عملیش کنم

هدا شنبه 19 فروردین 1402 ساعت 19:38

سلام مرضیه جان،
عجیبه من اصلا اون پست فرودین شما رو ندیدم توی اینستا. در هر صورت تولد خودتون و نویان قشنگ مبارک باشه، امیدوارم سالم باشین و بچه ها زیر سایه شما بزرگ بشن.
عزیزم از نوشته هات معلومه خیلی مامان حساسی هستی، منم همینطورم خودم متاسفانه، یعنی وقتی می ریم سفر اینقدر نگران حال دخترم هستم که خیلی بهم خوش نمی گذره.
ولی اون دسته از مامان هایی که کمتر نگران بچه هستن به نظرم هم خودشون هم بچه هاشون بیشتر لذت می برن.
امیدوارم توی سال جدید اتفاق خوبی بیفته و همسرتون کار مناسبی پیدا کنن، بیکاری خیلی سخته، و بیماری و بچه داری خیلی خیلی سخت تر.
اگه خواستی وبلاگ جدید بزنی خیلی خوشحال می شم به منم آیدی بدی، و متاسفم که اینجا راحت نیستی.

سلام عزیزم
منظورم همین پست و نوشته قبلیم تو وبلاگ بود گلم نه اینستاگرام، در هر صورت ممنونم از تبریکت، سال نوت هم با تاخیر مبارک
کاملا حرفتو قبول دارم، آره خب من تو یه سری زمینه ها مامان حساسی هستم و گاهی با همه این احوالات فکر میکنم برای بچه هام کم میذارم و مامان خوبی نیستم. اما واقعا به اونایی که بیخیالترن قبطه میخورم، آرامششون بیشتره و به قول شما حتی آرامش بچه هاشون.
ممنونم عزیزم، منم امیدوارم امسال برخلاف سال گذشته سال پیدا کردن یه شغل باثبات و با درآمد معقول برای همسرم باشه. خسته شدیم دیگه به خدا
اگر وبلاگ جدید زدم حتما، البته در کنار این وبلاگ نه که اینو حذف کنم، با خودم گفتم شاید جای دیگه ای بتونم پستهای کوتاهتر ولی خصوصی تر و با دفعات بیشتر بذارم، حالا کی بشه عملیش کنم

مامان خانومی شنبه 19 فروردین 1402 ساعت 19:07 http://mamankhanomiii.blogfa.com

سلام مرضیه جان سال نو و ماه مبارک رمضان رو تبریک میگم بهت و برات بهترینهارو آرزو میکنم قبول باشه طاعات و عباداتت من خودم امسال هم نتوتستم بگیرم چون آیناز فقط دوتا دندون داره و بیشتر شیر میخوره تا غذا و خیلی ناراحتم که امسال هم نمیتونم روزه بگیرم کلی روزه قرض دارم . مسافرت با بچه واقعا سخته من که خونه مادر خودم رفتم نه مادرشوهرم ، کلافه شدم از مریضی بچه ها جدا از اذیت کردناشون و ... و به قول تو گفتم من دیگه غلط کنم با اینا برم مسافرت طوریکه قصد داشتیم اردیبهشت بریم سفر اما بیخیال شدم فعلا بااینها نمیشه رفت جایی مخصوصا دختر دومی که به شدت اذیت میکنه بیرون . راستی خوشحالم که نیلا داره کم کم عادت میکنه که پوشکش نکنی . تولدت مبارک خانوم ، تولد نویان هم مبارک باشه بمونید برای هم همیشه . شما که باراول تجربه ترافیک موندن داشتید به نظرم بار دوم باید همون نیمه شب راه میفتادید نه همون ساعت قبل . درکت میکنم چقدر سخت بوده برگشتن برات مخصوصا با حال ناخوش مادرشوهرت البته شلوغ هم هست عید شمال والا یه جایی اجاره میکردید تا شب بشه و دوباره راه بیفتید به هرحال سفر با بچه کوچیک واقعا واقعا سخته منم میگم دیگه هیچ جا نمیرم باهاشون ولی چند سال دیگه این جوجه ها بزرگ میشن اونوقت هرکدومشون ساز خودشو نو میزنن یکی میگه درس دارم یکی میگه کار دارم یکی میگه حوصله ندارم یکی میگه خونه فلانی نمیام ! باز الان بچه ان هرجا بخوایم میتونیم ببریمشون

سلام سمیه جون، منم هر دو تا مناسبت رو بهت تبریک میگم و از خدا برات بهترینها رو آرزو میکنم.
بله تو هنوز داری به بچه شیر میدی، من دو ماه پیش بطور کامل نویان رو از شیر گرفتم و به من واجب بود، هر چند الان خیلی دارم اذیت میشم و واقعا روزه داری برام سخته، تازه من نه روز اول رو چون مسافرت بودم نگرفتم.
پس مسافرت با بچه ها به تو هم فشار میاره، گاهی میگم شاید منم که اینجوریم و چون مثلا خیلی زبر و زرنگ نیستم و وسواس دارم انقدر اذیت میشم اما میبینم که تو هم همینو میگی، آخه همسایه ما سه تا بچه داره و اتفاقا همسن بچه های تو هستند کم و بیش و اون 24 ساعته این طرف اون طرفه.
ممنونم از تبریک تولدت عزیزم. نیلا رو هم بله از پوشک گرفتم اما پا و کمر ندارم بسکه از صبح تا شب باید ببرمش دستشویی که یذره پی پی کنه اونم با کلی خواهش و تمنا، ولی بازم شکر، بهتر از حالت قبله.
ما تصمیم داشتیم بار دوم همون دوازده و یک شب راه بیفتیم اما مامان و بابای سامان گفتند نه و خطرناکه شب رانندگی و ما هم گوش کردیم، الان میفهمیم باید کار خودمون رو میکردیم. نمیشد جایی رو اجاره کرد، تو جاده شرایطش نبود و خب ته تهش هم میخواستیم اجاره کنیم برمیگشتیم رشت دیگه، من واقعا شرمنده بودم از برگشتن دوباره چون میدونستم مادرشوهرم حالش هیچ خوب نیست و فقط نیاز داره دراز بکشه و کاری نکنه که با وجود ما و بچه ها نمیشد.
وای حرف اخرت هم که کاملا درسته، منم بهش فکر کردم، الان یه طور سختی داره بعدا یه طور دیگه، من عاشق سفرم حیف که اینطوری دست و پای ادم بسته میشه، حالا ایشالا قبل مدرسه رفتن نیلا که نویان هم کمی بزرگتر بشه بیشتر مسافرت بریم.

مریم شنبه 19 فروردین 1402 ساعت 13:26 http://takgolemaryam.blogfa.com

سلام مرضیه جان خوبی عزیزم؟
نماز روزه هات قبول انشالله
منو هم دعا کن
مرضیه خیلی درکت کردم واقعا شرایط سختی بوده بادوتا بچه مسافرت رفتن خیلی سخته
ولی خب بیشتر فکرت رو سمت روزای خوب ببر
همین هم که آب و هوایی عوض کردید و شکر خدا صحیح سلامت برگشتید هم جای شکر داره
مواظب خودت و بچه های گلت باش

سلام مریم جون، قبول حق عزیزم، قابل باشم حتماً.
آره مریم، میدونی روحیه آدمها با هم فرق داره، من واقعا اونقدرها زرنگ و زبل نیستم که بتونم فرز و سریع به امورات برسم و خودم و بچه ها رو سریع حاضر کنم و قید یه سری مقدمات رو بزنم، برای همین برام سخته جایی رفتن و اومدن.
انشالله که روزهای خوب برای هممون میاد، همین الانشم زندگی با خوبی و بدی، تلخی و شیرینیش جریان داره و باید شاکر باشیم به کم و زیادش.
مرسی عزیزم، تو هم مواظب خودت و کیان جانم باش

مریم شنبه 19 فروردین 1402 ساعت 11:52

سلام عزیزم سال نو مبارک
تولد خودت و پسر عزیزتم مبارک
ببخشید که دیر میشه گاهی حتی یک تبریک خشک و خالی اما اکثر گرفتار و غمگین و درخودمانده شدیم و بیشتر همینه دلیلش نه اینکه نوشته شما جذابیتی نداره
سفره بالاخره همینه دیگه شما سخت نگیر و حساس نباش ماهم امسال اومدیم تهران زمانی که شما تهرانی های عزیز نبودین و از آب و هوای خوب وخلوتیش استفاده کردیم و بالاخره سفرماهم پستی و بلندی‌ها اذیت و دعواهایی هم داشت دیگه سفر و تجربه
امیدوارم امسال سال خوبی باشه براتون و کارهمسرتون درست بشه
انشالله خدای مهربون بخاطر حرمت ماه رمضون یک نگاه ویژه به هممون کنه و گره کار از همه گرفتاران بازکنه الهی آمین

سلام مریم جان
اینجا سه چهار تا مریم پیام میذارن و ممنون میشم آخر پیامت پسوندی چیزی داشته باشی (مثل یکی از مریم ها که اسمشو مریم رامسر مینویسه) که با بقیه اشتباه نکم.
در هر صورت منم سال نو رو بهت تبریک میگم گلم. میدونی من درک میکنم و اعتراف میکنم خودم هم تو کامنت گذاشتن واسه بقیه گاهی تعلل میکنم، اینبار از اون جهت که آخرین پست سال بود و توش به تولد خودم و نویان اشاره کرده بودم دوست داشتم بهم تبریک میگفتند.
چه جالب پس اومدیدن تهران، اتفاقا تهران ایام عید خیلی هم خوبه. بله سفر مقتضیات خودشو داره و با بچه کوچیک که خیلی هم سختتر میشه اما خب گاهی با خلق خوب میشه لحظات خوبی رو برای هم رقم زد. در هر حال من سفر بدی نداشتم اما دیگه قطعا انقدر طولانی نمیمونم.
ممنونم از دعاهای خیرت عزیزم، چه دعای زیبایی، الهی که نظر خاص خداوند همراه زندگیت باشه عزیزم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.