بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

دل آشوبه

دلم میخواد از این زندگی کوفتی که برای خودم ساختم فرار کنم... 

انقدر گرفتاری و فکر و خیال دارم که نمی‌دونم به کدوم برسم و چطوری خودمو از این مهلکه نجات بدم.

انگیزه و امیدی برام نمونده... دلم به همسرم و زندگیم هم گرم نیست...عاشق بچه هامم اما دلم براشون میسوزه، حق اونا زندگی بهتری بود، لیاقتشون بیشتر از این بود.

همش تقصیر خودمه، همه چیز...

هرگز تو زندگیم آرامش واقعی رو تجربه نکردم... کاش آدمهایی مثل من هرگز متولد نمیشدند و یا اگر به دنیا میومدند آدمهای جدیدی رو به این دنیای لعنتی کوفتی دعوت نمی‌کردند.

انقدر غمگینم و انقدر حال خودم و زندگیم بده، انقدر داغونم که حتی نمیتونم بنویسم چی به من گذشته و میگذره...

دوست دارم چند روزی نباشم، اصلا بمیرم و بعد من تازه ای متولد بشه، اونم فقط چون بچه هام به من نیاز دارند. کاش کسی نبود که به من نیاز داشته باشه تا از خدا آرزوی مرگم رو میکردم و تمام میشدم. 

خسته تر از اونیم که بخوام حتی گله و شکایت بکنم، ناامید تر از اونیم که بخوام آرزویی بکنم...

کاش بچه هام بزرگ بشن و از من بی نیاز تا از خدا بخوام برای همیشه تمام بشم، انگار که هرگز نبودم و زندگی نکردم...گاهی فکر می‌کنم مادرشدنم خودخواهی بود، حتی ازدواج کردنم... نمیتونستم ازدواج نکنم، نمی‌تونستم بچه دار نشم، حس میکردم قانون زندگی آدمیه، فکر میکردم بدون این دو مورد کامل نیستم، اما الان در برابر این حجم عظیم از مسیولیت شونه هام خم شده... انقدر مضطرب و نگران و آشفته ام که هر لحظه انگار داره نفسم بند میاد.

فعلا نمیتونم تو این وبلاگ بنویسم. قصد ندارم نوشتن رو ترک کنم فقط حرفها و دردهای دلم اونقدر زیاده و وقت و توان من کم که شرایط گفتن و نوشتنش رو ندارم...چند وقتی نمینویسم بلکه این زندگی آشفته و روح و روان خسته آروم بگیره...اصلا اگر هم بخوام بنویسم اینهمه حذف و درددل رو تو چند تا کلمه و جمله و پاراگراف میشه گفت و نوشت؟ حس میکنم همه زندگیم راه رو اشتباه رفتم، انقدر سردرگمم و از خودم و شخصیتم بدم میاد که دوست دارم بمیرم.

بعد ماهها رفتم شمال بلکه حال و هوایی عوض کنم، خوب بود ا ما هنوز حتی به خونه برنگشته بودم که درد و غم کهنه، اون زخم قدیمی دوباره خودشو به بدترین شکل ممکن به من نشون داد. کاش حداقل با همسرم میتونستم آرامش ‌رو تجربه کنم اما دنیای ما خیلی متفاوته خیلی...اون داغونتر از من، من داغونتر از اون. حال زندگیمون بده... حال دخترم بده، حال هیچکدومون خوب نیست و شاید همش تقصیر من باشه.

شاید فردا که از خواب بیدار شدم روز بهتری باشه، شاید حتی چند روز دیگه حالم بهتر شد اما هیچی از غم و دردی که این روزها دچارشم کم نمیکنه.

نمی‌دونم اگر ازتون بخوام دعام کنید تا از مخمصه ای که توش اسیرم خلاص بشم و روحم و جسمم آروم بگیره دعاتون  میگیره؟ 

نظرات 20 + ارسال نظر
مریم رامسر سه‌شنبه 26 مهر 1401 ساعت 08:56

دارو خوردن تو این شرایط باعث میشه با آرامش بیشتری بگذرونین چرا میزارین برا بعد.هم به نفع شماست هم همه خانواده

به روانپزشک مراجعه کردم مجدد عزیزم

نجمه شنبه 23 مهر 1401 ساعت 10:05

الهی آرامش زودتر به زندگیت برگرده عزیزدلم.
خدا نگهدارت باشه

فدات شم

مریم شنبه 23 مهر 1401 ساعت 07:45

مرضیه جان عزیزم زندگی هممون بالا و پایین زیاد داره و خصوصا مادران شاغل با دو تا بچه کوچک خیلی طبیعی .ولی اینکه واقعا

فکر کنم پیامت نصفه رسیده مریم جان

mahsa پنج‌شنبه 21 مهر 1401 ساعت 15:31

azizam faghat ab dasteteh bezar zamin va vase khatereh bacheha ham ke shode boro ravanpezeshk, be darmane darooi ehtiaj Dari. midunam moshkelatet hal nemisheh amma tu e arumtar haddeaghal kheiliiiiiii behtarrrrr avse bachehat mishi. khahesh mionam derang nakon, bacheha bezar pishe shoharet va boro ravanpezeshk har che sareetarr!!! be khatereh bachea!!

حتما اینکارو میکنم عزیزم، فعلا نمیتونم، ایشالا به زودی

Enamel سه‌شنبه 19 مهر 1401 ساعت 23:13

آخ آخ مرضیه جان باید بگم صد در صد زندگیت عالی میشه ایناها اینم عطسه
مررررضیه من خیلی خیلی خیلی دلم برای تو روشنه
اصن این چیزایی که می نویسیشون خیلی برام مسخره س فکر می کنم که تو زندگیت بهترین زندگیه
خدایا شکرت که مرضیه خوشبخت واقعیه
خدایا شکرت که شوهر مرضیه یه کار همیشگی عالی با حقوق مزایای عالی داره
خدایا شکرت که دختر و پسر مرضیه سالم و سلامت و شادابن
خدایا شکرت خدایا شکرت خدایا شکرت
من همیشه زندگی تورو قشنگ می بینم
پاشو پاشو دیگه ناراحت نباش

فدات شم که انقدر انرژی مثبتی. خیلی حس خوبی بهم دست داد با حرفهات... دعام کن

سید محسن سه‌شنبه 19 مهر 1401 ساعت 01:53

*واقعا دمی بیندیشید..چه کسی شما را مامور نجات دیگران، کرده و چرا

خانوم جان دوشنبه 18 مهر 1401 ساعت 14:48 http://mylifedays.blogfa.com

خدا کمکت کنه عزیزم سخت نگیر اینقدر خودت دو اذیت نکن مرضیه جان نمیدونم بابت چی اینقدر داری اذیت میشی اما هیچ چیز توی این دنیا به اندازه ارامش خودت و خانوادت اهمیت نداره

حالم خوب نیست سمیه... پست آخرم همه چیو توضیح دادم

نسیم دوشنبه 18 مهر 1401 ساعت 11:24

برات آرامش آرزو میکنم دختر خوب

مرسی عزیزم

آتوسا یکشنبه 17 مهر 1401 ساعت 11:23

مرضیه جون خیلی نگرانت شدم با این پستت. امیدوارم هر اتفاقی افتاده بگذره و روزهای خوب برگردن. براتون دعا می‌کنم

خیلی به دعا احتیاج دارم خیلی زیاد

آیدا سبزاندیش یکشنبه 17 مهر 1401 ساعت 10:57 http://sabzandish3000.blogfa.com

عزیزم تو دچار افسردگی پس از زایمان شدی. با تمام وجودم دعا میکنم اینقدرررر حالت خوب بشه اینقدرررر زندگیت عالی بشه اینقدرررر رونق بگیره و دلت شاد بشه که وقتی یاد این روزها میفتی بگی خدایا شکرت که گذشت خدایا شکرت که دوباره حالم بهتر شد. عزیزم همه چی درست میشه. تو دو تا بچه گل داری که خیلی ها حسرتشو دارند یک شغل عالی داری خانه و زندگی داری انشالله همه چی درست میشه تو راه رو درست اومدی اخه دیگه باید چکار میکردی که نکردی. همه چی درست میشه بهت قول میدم.

مرسی آیدا بابت دعاهای خیر همیشگیت و یادآوری نکات مثبت
خوشبخت بشی

مریم یکشنبه 17 مهر 1401 ساعت 09:38 http://takgolemaryam.blogfa.com

عزیزم
برات آرامش از خدا میخوام
واقعا سخته مادری
اینکه با شوهرت هم همدل و یکدل نباشی بدتر
شرایط منو که خودت خوب میدونی
انشالله که خدا آرامش و عشق رو به زندگیت بیاره
البته من باور دارم به اینکه شما خسته شدید از این حجم مسئولیت وگرنه آقا سامان که بهت علاقه داره و زندگیش رو دوست داره


الهی که همه چی برای تو دختر خوب درست بشه... اوضاع من شبیه یه کلاف سردرگم شده

الهام یکشنبه 17 مهر 1401 ساعت 09:12

مرضیه جان سلام. عزیز دلم خدا کمکت کنه چقدر تو حرفات بار غم زیاد بود
ببین شرایط جامعه و مردمان بیچاره به سمتی رفته که کلی مشکل ایجاد شده و باعث شده مشکلات ذاتی یه زندگی (همه هم دارن) به درستی حل نشه و اون هم به غده بدخیم تبدیل بشه
من هم واقعا شک دارم آیا قدرتی هست که صدای ما رو بشنوه و به کمکمون بیاد؟؟؟؟ خدا برای قسمتی از دنیاست یا برای همه دنیا؟! نمیدونم ولی از ته قلبم دعا میکنم دلت به آرامش برسه و مشکلات زندگیتون با درایت خودت و همسرت حل بشه....


الهام
خیلی غمگینم خیلی نگرانم... الهی که درست بشه همه چیز

سمیه یکشنبه 17 مهر 1401 ساعت 08:28

چقدر غصه داشت این پستت
برای دلت آرامش آرزو می کنم

فدای تو

سارا یکشنبه 17 مهر 1401 ساعت 08:14

عزیزم....سلام...
خدابیامرز پدرم همیشه به وقت مشکلاتی که براش پیش می آمد یه شعر میخوند:
هر که در این بزم مقرب تر است
جام بلا بیشترش می دهند....
غصه نخور دختر...تو که از غم آدمها خبر نداری.گاهی عمق غم اطرافیانت به قدری گسترده است که اگر بشنوی با خودت فکر میکنی طرف چطور زنده اس و داره زندگی میکنه....
داری به خودت سخت میگیری.مثل من نباش...من به وقت سختیها خودم هم عذاب اضافه میکنم به خودم!!!مثلا همین دیروز ازرصبح تا غروب کلا گریه کردم و حال بسیار بدی داشتم...گاهی سر بلند میکنم رو به آسمون میگم آخه حکمت آفریدن من چی بود؟؟
کاش برامون حرف میزدی.ما به حرف زدن احتیاج داریم.اینو از خودت دریغ نکن.یا حداقل واسه خودت وویس ضبط کن....
الاهی که به دستان توانگر خدا گره از غم دلت باز بشه به زودی...
چقدر دلم میخواست ببینمت دختر

خدا پدرت رو رحمت کنه عزیزم
کاش میشد صدامو ضبط میکردم. نوشتن برام واقعا سخته
روزهای سختی رو میگذرونم سارا جان... کاش میشد منم دوستان خوبی مثل تو رو کنارم داشتم.

نگین یکشنبه 17 مهر 1401 ساعت 01:09

مرضیه جان چی شده؟ نگرانت شدم. برات دعا میکنم زودتر به آرامش برسی. همه ما تو زندگیمون از این روزا داشتیم به خدا توکل کن.

دعام کن عزیزم
راجبش نوشتم تو پست آخرم

سرخی خانوم شنبه 16 مهر 1401 ساعت 20:56

عزیزم‌ احساساتت کاملا قابل درک هست. خودت رو سرزنش نکن عزیزم بیشتر ماها بعد از زایمان بخاطر تغییرات هورمونی این مسائل رو تجربه کردیم واقعا سخته :(. شما خوب بخاطر مریضی پسر نازت و مسائل بعدیش خیلی بیشتر اذیت شدی. ولی خواهش میکنم خودت رو سرزنش نکن. به خودت سخت نگیر.‌میدونم سخته ولی کمی با خودت مهربون باش. میدونم یا تمام مشکلات بهترین مادر و همسری بودی که می تونستی

مرسی عزیز دلم..‌ کاش تموم بشن این روزهای سخت بلاتکلیفی

مریم رامسر شنبه 16 مهر 1401 ساعت 19:54

عزیزم ناراحت شدم .زندگی پر از این چالشهاست هیچ وقت هم تمومی نداره یوقتا خیلی سخت و یوقتایی هم آسون میگذره.نمیدونم از درد کهنه که نوشتین منظورتون چیه اما با توجه به سابقه اتون و با توجه به تجربه خودمون که بیگانه با بیماری های روان نیستیم خواهش میکنم در اولین فرصت به یه دکتر اعصاب و روان مراجعه کنید.پیشنهاد من دکتر انوشه سالیانی هست
مطمعنم حال روحیتون که بهتر بشه حس بهتری نسبت به زندگی خواهید داشت.الویت اولتون بهبود شرایط روحیتون باشه حداقل بخاطر بچه ها.انشالله که همه چیز درست میشه


حتما باید به پزشک مراجعه کنم..از موقع بارداری داروهامو قطع کردم وگرنه که یکسال بود تحت نظر دکتر شیروانیان متخصص اعصاب بودم.
وقتی این موضوعات اخیر حل شد حتما مراجعه میکنم مجددا

هانیه شنبه 16 مهر 1401 ساعت 19:06

عزیزم
دلم برات تنگ شده بود حسابی،
راستش بهت حق میدم و من همیشه تعجب میکنم از دیدن زنهایی که مستقل و قوی هستند و از پس مدیریت زندگیشون برمیان ولی ازدواج میکنن و حاضرن تمام عمر را با یه مردی که در بسیاری موارد از خودشون ضعیف تره تا اخر عمر بمونن. به نظر من هیچ احساس و عشقی نمیتونه این انتخاب رو توجیه کنه.
و از اون بدتر بچه دار شدن تو ایران که تمام سختی و مسیولیت و نگرانیش برای مادره. و مهمتر اینکه بچه ای که اینجا به دنیا میاد اینده ای نداره.
من الان ٤٠ سالم شده و مجردم و اخیرا از ایران خارج شدم، درسته که لذت داشتن یه خانواده برای خودم رو درک نکردم ولی وقتی دقیق نگاه میکنم خوشحالم که فقط مسیول خودم و زندگی خودم هستم.
در هر صورت کاملا بهت حق میدم عزیزم ولی حداقل یه نکته هست که به خاطرش میتونی خوشحال باشی. من و امثال من به هرحال اخر عمر و به وقت کهنسالی تنها میمونیم ولی شما شکر خدا بچه هایی داره که انشالله کنارت خواهند بود و چراغ خونتون رو روشن نگه میدارن.

میدونی هانیه جان من شرایط مجرد بودن رو نداشتم و تو اون مقطع از زندگیم ازدواج کردن اتفاق خوبی برام بود و نجاتم داد... شاید از جهت شغلی و... از همسرم جلوتر بودم اما اونم خیلی بد آورد. دست خودش نبود نمیشه که تو سختی‌ها برای شرایطی که دست خودش نبوده تنهاش میذاشتم ... الانم که دو تا بچه دارم.
مادرشدن خیلی حس خوبیه هانیه جان اما یک عمر آرامش آدم گره میخوره به حال خوب بچش، و این گاهی ترسناکه.
من گاهی خیلی میترسم اما در عین حال دوست نداشتم محروم بشم از این احساس ناب. در عین حال تو هم بهترین تصمیم رو گرفتی، عاقلانه انتخاب کردی و قطعا تو و امثال تو از جهاتی مزایای بیشتری نسبت به ما دارید...از آینده هم کسی خبر نداره اما حداقل درمورد من مجرد موندن تصمیم خیلی غلطی بود به خاطر شرایطی که داشتم، برای خیلی ها شاید تصمیم درستی هم بوده از جمله خودت

خورشید شنبه 16 مهر 1401 ساعت 18:28 http://khorshidd.blogsky.com

روزی یه بار میام بهت سر میزنم و هربار آرزو میکنم این دفه حال دلت خوب باشه
برای خودت
همسرت
دختر شیرین زبونت ناراحتم
ولی عزیزم اینقدر خودت را مقصر ندون
هیچ کدوم حالمون خوب نیست
باور کن تو هر خونه ای یه دنیا مشکل هست که مقصرش یک نفر خاص‌نیست

خورشیددددد
می‌دونم خورشید جان اما خیلی غمگینم خیلی خیلی
گاهی فکر میکنم زیر این فشارها میشکنم

سمانه شنبه 16 مهر 1401 ساعت 17:58 https://weronika.blogsky.com/

عزیز دلم
قربونت
توی فوق العاده خوب، پرتلاش و به اندازه کافی مادر و همسر مهربونی هسستی
اینقدر خودت اذیت نکن مرضیه جانم
انشالله به زودی زود حال روحی خودت و بچه های نازت بهتر و بهتر می شه

سمانه جان روزهای بدی دارم، پر از بلاتکلیفی و ناامیدی.
دعا کن فرجی بشه
کاش بازم خدا دستمو بگیره

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.