بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

یک عاشقانه آرام :)

۲۵ تیرماه ۱۳۹۴، دو روز قبل عقدمون وقتی هول هولکی رفتیم برای خرید حلقه ازدواجمون، من مثل همیشه، سعی کردم ملاحظه جیب همسرم و خانوادش رو بکنم و تقریبا ارزونترین حلقه رو برای خودم برداشتم، اون موقع  قیمت حلقه ای که انتخاب کردم حتی به هشتصد تومن هم نرسید، ولی همون جا تو مغازه یه حلقه خیلی خشکل دیدم که میدونستم پول همسرم بهش نمی‌رسه اما چون قشنگ بود و جذبش شده بودم به آقای مغازه دار گفتم میشه اون انگشتر رو بیارید از نزدیک ببینمش؟‌البته قصد خریدشو ندارما، فقط ببینمش. اون موقع طلافروشه گفت قیمتش میشه سه چهار تومن اینا فکر کنم، خلاصه که انگشترو بهش برگردوندم و گفتم ایشالا برای بعدترها و از مغازه اومدیم بیرون. اینم بگم که موقع انتخاب حلقه آقای طلافروش به سامان گفت قدر خانمت رو بدون و الان خانمها اینطور نیستند و..‌. خلاصه اومدیم بیرون و همون لحظه پشت در مغازه بودیم که دیدم چشمهای سامان پر از اشکه، نگاهم کرد و گفت دلم آتیش گرفته که نتونستم برات اون انگشترو بخرم، تو خیلی مظلوم به اون آقا گفتی میشه اون یکیو هم ببینم؟ دلم خیلی سوخت که نتونستم برات بخرمش.‌ قول میدم یروز جبران کنم و برات بهترینهاشو بخرم... گفتم من همینجوری برام جالب بود انگشترو ببینم، آرزوی داشتنش رو نداشتم، خودت میدونی طرز فکرمو، مگه ارزش من به قیمت طلاییه که میندازم؟ اصلا این چیزها برای من مهم نیست، مهم عشق و علاقه و تعهده، پول میاد و می‌ره،  همینی هم که خریدی خیلی خوب و قشنگه و دست شما هم درد نکنه.  

برام جالب بود که امروز صبح که داشت میرفت وسایلشو از محل کارش جمع کنه و بیاره خونه (از این شغل جدیدش هم اومده بیرون بالاجبار)، به من که داشتم به نویان شیر میدادم نگاه کرد و برای اولین بار بعد اینهمه سال موضوع حلقه رو یادآوری کرد... گفت مرضیه دلم خیلی برات میسوزه، خیلی زحمت میکشی، من نتونستم هیچکاری برات بکنم، اون روز یادته تو طلافروشی موقع خرید حلقه وقتی با ذوق بقیه انگشترها رو نگاه میکردی، موقعیکه خریدمونو کردیم و اومدیم بیرون، بغض کردم و بهت گفتم کاش میشد حلقه بهتری برات می‌خریدم، اون موقع گفتم برات جبران میکنم و بهترین طلاها رو یروز برات میخرم اما هیچوقت نتونستم، میخواستم اما نشد، تو منو ببخش و بدون دست خودم نبوده، خدا عوضشو بهت بده، من هیچ کاری برات تو این زندگی نکردم ولی بدون خیلی دوستت داشتم و دارم. 
دلم براش کباب شد، همزمان تو دلم پر از عشق هم شد، ما همین چند روز پیش انقدر دعوامون بالا گرفت که کارمون حتی به زد و خورد هم رسید اما ته تهش همیشه بهم گفته چقدر دوستم داره و براش عزیزم. گفته که با هیچکس جز من نمی‌تونسته زندگی کنه، حتی گفته منو از بچه ها هم بیشتر دوست داره (یعنی راست میگه؟) 
در جواب حرفهاش بهش گفتم همینکه باشی و سایت بالای سر من و بچه ها باشه و عشق و محبتتو داشته باشم برام بسه (البته خب یکم درآمد هم چاشنیش بشه بد نیست)، بهش گفتم من با بی پولی کنار میام اما اینکه گاهی به هم بی احترامی میکنیم جلوی بچه ها و به هم بد و بیراه میگیم، برام به مراتب از بی پولی سنگین‌تره و غیر قابل تحملتر، گفت این حرفها رو ولش کن، ما دیگه دستمون برای هم رو شده و به قول معروف جا افتادیم و حرفهامون تو دعوا همش حرف الکی و هارت و پورته،  واسه اینا خودتو ناراحت نکن، من دوستت دارم و اینه که مهمه...
خلاصه که صبح امروز ما هم اینطور شروع شد... 
الان مدتهاست که کار درست و حسابی نداره، از شما که پنهون نیست تو این هفت سال بعد ازدواجمون یادم نمیاد حتی یکبار سر برج و به موقع حقوق گرفته باشه، همیشه فقط روی حقوق خودم و پس انداز خودم برای هر کاری و برای گذران زندگی حساب کردم، از خرید خونه و ماشین و وسایل خونه گرفته تا قسطا و حقوق پرستار و... تا هزینه دکتر و آزمایش و عمل زایمان و حتی لباس و پوشاک و خورد و خوراکمون، شاید پونزده تا شرکت و پروژه مهندسی تو این چند سال عوض کرده باشه اما تو همشون تقریبا شرایطش یکسان بوده، حقوق معوق و ضایع کردن حق و حقوقش علیرغم زحمت زیادی که می‌کشیده. آخرین موردش هم شب عید بود که حداقل سی تومن پولشو خوردند و دستش هم به هیچ جایی بند نبود. خداوکیلی تا الان هر پولی هم که به دستش می‌رسیده بدون یک قرون برداشتن برای خودش به حسابم می‌ریخت یا تا قرون آخرش برای ما خرج می‌کرد و ...اما خودش انقدر قرض و قسط عقب افتاده داشته و داره که تقریبا نود درصد پولی هم که به دستش می‌رسیده‌، صرف قرض و قوله های خودش میشده و آخرش خودم بودم و حقوق خودم و بس... اصلا شاید اگر من شاغل اونم شاغل دولتی با حقوق به موقع و تقریبا مناسب نبودم، تا الان زندگیمون به بن بست می‌رسید... به هر حال حرف کمی نیست که، نمیگم هیچ وقت درآمد نداشته نه اما تو خونه
زندگیمون خیلی کم میومده و بابت قرض و قسط های خودش که از مجردی داشته می‌رفته یعنی نمود و اثر زیادی تو زندگیمون نداشته. 
دیروز برای بار دهم از شغلش اومد بیرون، بالاجبار و با فهمیدن اینکه اینجا هم پول نمی‌خوان بدن یا انقدر دیر میدن که به درد نمیخوره و وقت تلف کردنه. فقط مهندسا اینو میفهند که چرا این اتفاق میفته، از اون جهت که فقط شرایط همسر من اینطوری نیست و کلا حرفه مهندسی تو این کشور به این فلاکت افتاده.
دو ماه فروردین و اردیبهشت رو رفت اسنپ، از شغل خودش خسته بود، از بی مزد و مواجب کار کردن، از حقوقهای چند ماه معوق، از زحمت بیهوده کشیدنا و گرد و خاک ساختمون خوردنا بدون نتیجه، از صبح زود پاشدنها و دیروقت رسیدها و درنهایت ضایع شدن حق و حقوقش و... منم موافق بودم فعلا نره سر شغل اصلیش تا بلکه شرایط بهتر بشه و روحیه از دست رفتشو هم به دست بیاره، به هر حال انگیزه کار کردن تو حرفه خودش رو از دست داده‌ بود و نیاز به فرصت داشت، اسنپ هم در نهایت به عنوان شغل اول به درد نمی‌خورد ، فقط در حد خورد و خوراک ازش درمیومد، حتی اونم گاهی نه. 
ماه خرداد بالاخره جایی به عنوان مهندس ناظر یه پروژه ساختمانی مشغول شد، که اونم دیروز اومد بیرون چون فهمید اینم مثل  بقیه کارها هست و تا قبل اینکه کلی وقت گذاشته باشه و عایدی نداشته باشه بهتره ادامه نده، تصمیم هر دوی ما بود که اگر دیدیم می‌خوان خیلی دیر پول بدن که بی ارزش و بیفایده باشه، بیاد بیرون. همین کارو هم کرد. 
چند وقتی بود از این شرایط خسته شده بودم و غرغر میکردم، هفت سال زمان کمی نبود، از یه جایی آدم میبره خب... تعریف از خودم نباشه اما فکر میکنم اگر کس دیگه ای جای من بود خیلی زودتر از اینها میبرید و خسته میشد. من به امید بهتر شدن اوضاع، تمام این سالها خیلی صبوری کردم اما هیچی عوض نشد...  اینکه هشتاد درصد خرج زندگی به عهده زن باشه  چیری نیست که بشه اینهمه سال باهاش کنار اومد، ذات زن اینطوری نیست که بخواد عهده دار مسایل مالی باشه اونم طولانی مدت بدون امید بهتر شدن اوضاع، حس میکردم همه چی برعکس شده و جای ما عوض شده، حتی این من بودم که شب عید اصرار میکردم باید لباس و کفش و شلوار بخره و نگران هزینش نباشه حتی اگر خودم برای خودم خرید کافی نکرده باشم. (بماند که به زور راضی میشد و می‌گفت نمی‌خواد هزینه اضافی کنی و من لازم ندارم و...) یا وقتی میدیدم گوشیش از بین  رفته، براش گوشی میگرفتم یا تو مناسبتهایی مثل تولد و پاگشا و عروسی و روز مادر و روز پدر و ... به پدر و مادرامون و خواهرا و بچه های خواهرم و..... کادو میدادم، تازگیا دیگه نمیتونستم گله و شکایت نکنم، ناخواسته خودمو با خانمها و همکاران دیگم مقایسه میکردم که نه تنها از حقوقشون خرج نمی‌کنند بلکه مخارج خودشون هم به عهده همسرشون هست، خدا شاهده  من انتظار نداشتم کیف و کفش و لباس و هزینه دکتر خودم و خودش و بچه ها و‌ هزینه پوشاک و آرایشگاه و اقساط و حقوق پرستار و... رو ازش بگیرم که تو اینهمه سال هم هرگز اینکارو نکردم، اما حداقل برای مخارج خونه این حقو داشتم که از حقوق خودم خرج نکنم، انتظار بالایی بود؟ خب خدایی اونم ذره ای تقصیر نداشت، زحمتشو کشیده بود، من با چشم خودم دیدم که چقدر جنم و غیرت کار کردن داشت و چه با وجدان و متعهدانه کار میکرد، تو کار خودش هم استاد و خبره بود و حتی کلی کارگر هم زیر دستش بود و یه جورایی سرپرست به حساب میومد و همه روش حساب میکردند، اما قضیه آفتابه لگن هفت دست ولی شام و ناهار هیچی بود.  شرایط لعنتی این مملکت بود که باعث شده بود همسر من و امثال اون به چنین وضعی دچار بشند، فقطم خودش نبود که این شرایطو داشت، دوستان و همکارانش از اونم بدتر بود وضعیتشون،  متاهل ها که اغلب همسر شاغل هم نداشتند که کمک حالشون باشه و معلوم نبود چطوری گذران زندگی میکنند،  و مجردها هم حتی نتونسته بودند بعد سال‌ها کار و تلاش ازدواج کنند یا خونه ای بخرند، تازه سامان من کلی جلوتر بود (ولی خب شاید اونا پدر و مادر پولدار داشتند که همسر من نداشت)، خلاصه که این ماهیت شغلشون بود که همشون رو به این روز انداخته بود. شرایط جبر مملکت ما! یه زمانی مهندس شدن برای خودش ارج و قرب و کلی درآمد داشت و شغل باکلاسی به حساب میومد، شوهر منم تو اون شرایط ایده‌آل مهندسی، رفت دانشگاه و این رشته رو خوند اونم سختترین شاخش رو، افسوس که نمیدونست قراره اوضاع اینطور بشه وگرنه هرگز این رشته رو دنبال نمی‌کرد و اینهمه وقت و انرژی نمیذاشت.‌
الان دوباره داره دنبال کار میگرده، داستان تکراری زندگی ما تو این سالها، اتفاقا به خاطر پتانسیل و توانمندی‌های بالاش ، کارهای زیادی بهش پیشنهاد میشه و خواهان زیاد داره، اما تقریبا شرایط اکثر کارهای پیشنهادی یکیه، حقوقهای معوق و.ک. یعنی درآمدی هم که داره انقدر دیر به دیره که اصلا معلوم نمیشه چطور خرج میشه تازه هر چی هم باشه بی کم و کاست می‌ریزه به حساب من، حتی صد تومنی هم از روش برنمی‌داره، آخرین موردش حدود ده میلیون بود که پنج ماه پیش ریخت به حسابم، 
این وسط اگر خورد خورد هم پولی دستش رسیده بهم داده، درآمد ناچیز اسنپ رو هم هر روز می‌ریخته به حسابم، یعنی منصف باشم اینطور نبوده که هیچی عایدی نداشته باشه اما به چشم نمیومده و چون با تاخیر بوده اصلا نمی‌شده روش برنامه ریزی کرد، خدایی تو همه مناسبتها مثل سالگرد عقد و ازدواج و روز مادر و تولدم و...هم بهم کادو داده حتی گاهی بی مناسبت، شاید گرون نبوده اما برام ارزشمند بوده که یادش مونده.
ایکاش برای همیشه یجایی موندگار بشه و این تراژدی بالاخره تموم بشه. خدایا نه به خاطر من، به خاطر خودش که شرمنده ما نباشه و حال روح و روانش خوب بشه و حس غرور مردانه و اقتدارش برگرده یه شغل خوب براش دست و پا کن. به خدا قسم بیشتر از تامین هزینه های زندگی خودمون، اینکه حال خودش خوب باشه و روحیه و انگیزه داشته باشه برام خیلی مهمتره، وگرنه که زندگی ما کم و زیاد با حقوق من میگذره.  میشه خواهش کنم یک لحظه فقط یک لحظه چشماتون رو ببندید و از ته دل دعا کنید یه شرایط کاری خوب با درآمد معقول براش درست بشه و دلش خوش باشه میتونه یک تنه زندگی ما رو خودش فراهم می‌کنه و احساس غرور و افتخار بکنه؟ خدا خیرتون بده‌... البته که اول از همه  آرامش و سلامتی همسرم و بچه ها و خانوادم از هر چیز مهمتره و بعد یه شغل و درآمد مناسب برای همسرم... بازم میگم ما محتاج هیچکس نیستیم و هرگز هم تو این سالها نبودیم، منم آدم ولخرجی نیستم اصلا، به خدا اول به خاطر بهتر شدن حال خودش میگم بعد هم خب طبیعتا اینکه بعد اینهمه سال باری از روی دوش من برداشته بشه و نفس راحتی بکشم و بتونم از حقوق خودم پس اندازی بکنم (همین الان هم هر طور  هست کمی پس انداز  میکنم)، به هر حال الان گرونیها چند برابر شده و کم کم یه حقوق اصلا کفاف مخارج رو نمیده، نه برای ما و نه برای هیچکس دیگه. خدایا یعنی میشه یه شغل درست و درمون براش جور بشه؟ آخه چرا طبیعی ترین حق یه انسان تو این مملکت باید براش بشه رویا و آرزو؟

از این حرفها بگذریم، چهار تیرماه پسرک گلم سه ماهه شد، از حالت نوزادی کم کم درومده و شده یه وروجک شیطون خیلی خیلی بانمک. دیروز عصر برای اولین بار دیدم نیلا داره باهاش دالی بازی می‌کنه، پارچه میندازه روش و برش میداره و دو تایی با هم غش غش میخندند، به خدا که عشق کردم از دیدن این صحنه و حالم خیلی خوب شد... الهی که همیشه حال دلشون با هم خوب باشه و پشت و پناه هم باشند و نیلای من هم از تنهایی دربیاد، همین الان که می‌نویسم، نیلا داره تو اتاق خواب ما با عشق با داداشش صحبت می‌کنه و بهش می‌خنده و نویان هم داره با خنده بهش نگاه می‌کنه، آخه چه حس و حالی بهتر از این برای من مادر؟
نیلای من هم خیلی شیرین و بانمک شده، دلم از حرفهای شیرینش غنج می‌ره اما در عین حال خیلی هم لجباز شده و حرف گوش نمیده، گاهی خسته کننده میشه رفتاراش و اعصاب من و سامان خورد میشه و بدجور دعواش میکنیم یا حتی آروم بهش ضربه می‌زنیم و بعدش هردومون پشیمون میشیم و غصه میخوریم و هر کاری میکنیم دوباره بخنده، اما ته تهش نیلا خود خود عشقه و با همه وجود میپرستیمش، هردوشون برامون بینهایت عزیزند و فرقی بینشون برای ما نیست. باید بیام بزودی از شیرین کاریهای  هر دوشون بنویسم که ثبت بشه و به یادگار بمونه...
راستی اینجا ننوشتم نویان هم تو ۵۵ روزگیش ختنه شد و باری از دوشم برداشته شد، چقدر تو مطب وقتی دکتر داشت جراحی رو انجام میداد گریه کردم! ماریا پرستار بچه ها رو با خودمون بردیم چون دلشو نداشتم کنار بچه باشم (البته اونم پر دل و جرات نبود اصلا!) و سامان و پرستار بچه ها بالای سر نویان بودند. من اون بیرون پشت مطب دکتر های های گریه میکردم، تا دو هفته هم درگیر پماد و پروسه بهبودیش بودم و خدا رو شکر الان خیلی خوب شده. واکسن دوماهگیش رو هم شکر خدا یک هفته بعد ختنه زدیم و اذیت هم نشد. 
الهی بگردم بچم خیلی خوش خندست. خیلی خیلی هم بازیگوش! از الان معلومه چقدر شیطونه، من فکر میکردم ته ته شیطنت رو با نیلا دیدیم و گذروندیم و این یکی نمیتونه هیچ جوره مثل اون شیطون باشه اما انگار پسره قراره وروجک تر هم باشه، لااقل نوزادیش و ظواهر امر که اینو میگه بسکه فوضوله و کنجکاو. تازگیا دلش میخواد همش بغلش کنیم و راهش ببریم و تمام وقت سرش از این ور به اون ور می‌چرخه و تک تک وسایل خونه رو از نظر میگذرونه! مثل این عروسکها که سرشون به اینور و اون ور تکون میخوره، نویان هم همینطوره. یعنی تا نبینید نمی‌تونید تصور کنید چقدر با نمک اینکارو می‌کنه. تازگیا هم که همش در حال مکیدن انگشتاشه، نیلا انگشت نمی‌خورد اصلا و عاشق پستونکش بود، نویان اونقدرها پستونک خور نیست و بیشتر با انگشتاش حال می‌کنه. کلا که نوزادیشون کاملا باهم متفاوته، هر دوشون خیلی بامزه و شیرین بودن اما هر کدوم به شکل خودشون... البته با همه شیرینی نیلا و نمکی بودنش، انگار نویان حتی بامزه ترم هست، حتی تو دل خانوادم هم بیشتر جا باز کرده، اون موقع ها هم بینهایت عاشق نیلا بودند، واقعا بچه شیرینی بود و کلی طرفدار داشت، الانم داره، اما به قول خودشون انگار نویان نمکی تر هم هست، اینو فقط ما نمیگیم غریبه ترها هم گفتند چقدر بامزست. این روزها که قشنگ با من ارتباط میگیره و مثلا وقتی میگه منو بلند کن و راه ببر با نگاه مخصوص خودش و خنده هایش و میمیک چهرش و اینکه خودشو به سمت بالا پرت می‌کنه یا دست و پاشو تند تند تکون میده به من میفهمونه که دوست نداره دراز بکشه و میخواد بغلش کنم و راهش ببرم، منم دریغ نمیکنم و هر چقدر هم خسته باشم اینکارو میکنم، یا مثلاً وقتی درخواست شیر خوردن داره، باز با نوع خنده و حرکات متفاوت چهره و دست و پاش و نوع نق زدنش منو متوجه می‌کنه، یعنی لزوما گریه نمیکنه بلکه با صدای خاص و حرکات مخصوص خودش منو متوجه میکنه، کم کم برای اینکه بیاد بغل من یا کس دیگه ای دستاشو باز می‌کنه و همینطور تازگیا داره تلاش می‌کنه دستاشو دراز کنه و چیزی رو با دستتش بگیره، البته هنوز موفق نشده اما چیزی هم نمونده، جای بابام خالیه که نویانم رو ببینه با همه شیرین کاریاش. بابام عاشق نیلا بود، می‌گفت هیچ بچه ای رو شیرین‌تر از نیلا ندیده (عاشق بچه ها بود بابام)، قشنگ معلوم بود از دو تا نوه دیگش هم که عاشقشون بود بیشتر دوستش داره. همیشه اصطلاحی که به کار می‌برد این بود که نیلا اصلا یه چیز دیگس، الان شاید با دیدن نویان می‌گفت نویان از نیلا هم شیرین‌تره... حیف و صد افسوس که بابام نویانم رو ندید (میشه اگه زحمتی نیست فاتحه با صلواتی نثار روح بابام و همینطور خواهرم ریحانه کنید؟ خدا خیرتون بده).
اینم بگم که سعی کردم تو خونه همه چیو بین بچه ها نوبتی کنم، مثلا میگم نیلا الان نوبت نویان هست که شیر بخوره، اگر نیلا نق هم بزنه نوبتشو عوض نمیکنم، یا وقتی نیلا داره غذا میخوره و نویان نق میزنه رو به نویان میکنم و میگم داداش نویان الان نوبت آبجی نیلاست، الکی گریه نکن، غدای آبجی تموم بشه بعد میام پیش تو بهت شیر میدم، همیشه هم سعی میکنم تا جای ممکن نوبت‌ها رو‌عوض نکنم تا مثلاً حق کسی ضایع نشه، حتی اگه نویان گریه هم بکنه سعی میکنم نوبت نیلا رو بهش ندم،طبیعیه که اینکارو بیشتر به خاطر نیلا و اینکه در برابر داداشش و مسیولیتهای که در قبالش دارم صبوری کنه انجام میدم وگرنه که نویان چیری متوجه نمیشه، خدا رو شکر روش خوبی بوده و کم و بیش تا الان جواب داده.
نیلا هم زیاد حسادت نمیکنه چون خیلی حواسم بهش بوده و بهش محبت کردم اما مثلا وقتی نویان رو بغل میکنم و قربون صدقش میرم، در حالیکه فکر می‌کنم نیلا حواسش جای دیگست، یهو میاد و به من نگاه می‌کنه و میگه  مامان مرضیه حالا نوبت منه... منظورش اینه که الان باید نویان رو زمین بذارم و اونو بغل کنم و قربون صدقش برم، منم با روی باز اینکارو میکنم  و حتی نیلا رو چند برابر داداشش تحویل می‌گیرم، خلاصه که سعی کردم اینطوری رابطشون رو مدیریت کنم. تازگیا هم که نیلا چند برابر عاشق داداشش شده و با عشق و لبخند نگاش می‌کنه و حتی دوست نداره بخوابه، منم نویانو بغلش میذارم و بهش حس آبجی بزرگ بودن رو میدم و قشنگ معلومه نیلا هم کلی عشق می‌کنه. فقط بزرگترین مشکل ما اینه که هر موقع بچه خوابش می‌بره، از روی علاقه شدید دستشو میگیره و انگشتاشو عقب و جلو می‌کنه و  بیدارش می‌کنه، این کارش از همه بیشتر حرص من و باباشو درمیاره، فکر کن بچه رو با زور و بدبختی خوابوندم و می‌خوام برم کمی استراحت کنم یا یه چیزی درست کنم بخوریم یا حتی یه دستشویی ساده برم و تازه خوابوندمش بلافاصله میره دستشو میگیره و بیدارش می‌کنه و روز از نو روزی از نو، هیچ جوره هم متوجه نمیشه اینکارو نباید بکنه! نه خواهش و تمنا و توجیه کردن اینکه داداش گناه داره و اذیت میشه اثر داشته نه دعوا و داد و بیداد و نه حتی محر وم کردنش از اسباب بازی اش یا حتی زدنش با ملایمت... اصلا متوجه اشتباهش نمیشه و شاید این بزرگترین معضل شده باشه تو خونه ما بین بچه ها و بزرگترین دلیل اینکه نیلا رو دعوا میکنیم. آخه نویان بچم هم خیلی گناه داره، اذیت میشه. حتی گاهی نویان دردش میگیره و بدجور میزنه زیر گریه و ضعف می‌کنه و بدو بدو میرم سمتش میبینم از بابت کشیدن انگشتاش بوده! دیگه ما هر کار کردیم نفهمیده و رسماً تسلیم شدیم و کار بیشتری ازمون برنمیاد چون همون‌طور که گفتم هیچ جوره نتونستیم جلوی این حرکتشو بگیریم، کلا نیلای من کار خودشو می‌کنه تو همه موارد.
خانم خانمها به زور مولتی ویتامین های گرون قیمت و شربت اشتها غذا خور شده که البته از وقتی دارو‌هاش تموم شده و خاطر قیمت بالاشون صبر کردم چند روز دیگه ببرمش ویزیت دوم دکتر و ویتامینها رو بگیرم، دوباره کم اشتها و بدغذا شده و خیلی از این بابت اذیت میشم و غصه میخورم! یعنی می‌خوام بگم به خاطر داروها بوده که اشتهاش بهتر شده. تا کی باید اینطوری غذا بدم که کمی جون بگیره خدا میدونه!  حالا باید اولین فرصت دوباره ببرمش دکتر و داروهاشو بگیرم بلکه یکم وزن بگیره، خیلی نحیف و لاغر و ریز جثست، دلم میسوزه نگاش میکنم.

در آخر پستم هم اینو بگم که پرستار نیلا ۴ روز در هفته از نه صبح تا ۲ ظهر میاد پیشم، از نظر اینکه خیلی کمک حال من تو کار بچه ها باشه اصلا اینطور نیست، یعنی نود درصد خودم هستم و بس، نه که اون مقصر باشه، راستش وقتی خودم حضور دارم راحتترم خودم به بچه ها برسم اما خب همینکه با هم از هر دری صحبت میکنیم برای منی که نه جایی میرک و نه مهمونی به اون صورت تو خونم دارم خوبه، یعنی بیشتر کمک روحی هست برام راستش. البته گاهی سبزی میخره و برام میاره و پاک می‌کنه یا رختخوابو جمع می‌کنه یا اگر خودم بخوام هر از گاهی برام غذای رشتی درست می‌کنه.( اونم مثل خانواده شوهرم رشتیه از قضا و خیلی رفتارهای خودش و خانوادش شبیه خانواده همسر منه). گاهی پیش میاد نویان رو نگه میداره و نیمساعتی می‌خوابم (البته زیاد پیش نمیاد) یا مثلا نویان رو بغل می‌کنه تا من به کارام برسم یا مثلا با خیال راحت برم دستشویی (خودش مهمه ها، مامانا خوب می‌فهمند درجه اهمیت دستشویی رفتن با خیال راحت رو  .. در کل اومدنش بد نیست، همون‌طور که گفتم نه از جهت رسیدگی به بچه ها، بیشتر از جهت کمک روحی و حرف زدنمون با هم و حفظ روحیه ام.

خب دیگه کم کم برم. دستم درد گرفت اینهمه با این گوشی کوچیکم تایپ کردم. اینم مثلا قرار بود یه پست کوتاه باشه در راستای قولی که آخر پست قبلی دادم، (اینکه کوتاهتر بنویسم با دفعات بیشتر)، اولشم قرار بود فقط قضیه حلقه ازدواجو‌ و‌ صحنه عاشقانه صبح رو‌ بگم و برم اما دیگه خود به خود حرفهای دیگه هم پیش اومد و بعد مدتها تونستم بنویسم، البته بازم کلی حرف داشتم اما دیگه بچه ها اجازه نمیدند ادامه بدم ، نویان نق می نه و نیلا غذا میخواد و خودمم ناهار ندارم (نه تو رو خدا میخوای بازم بنویس! ).

راستی یه دنیا ممنون بابت حرفهایی که تو پست قبلی برام نوشتید، خداییش خوندنشون خیلی بهم آرامش داد، ایشالا هفته بعد نوبت بگیرم برم پیش خانم دکترم ببینم چه توضیحی میده و آیا کاری میشه کرد برای بهترشدن وضعیت شکمم یا نه همینیه که هست.
راستی نمی‌دونید برای منی که ۲۴ ساعتها تنهام نه جایی میرم و نه کسی به اون صورت میاد خونم، چقدر ارزش داره داشتن شما و خوندن کامنتهاتون و حس علاقه و دلسوزی که ازتون میگیرم، اونم در شرایطی که حتی خودم براتون تو وبلاگهاتون کامنت نمیذارم ( میخونمتون اما با عرض شرمندگی خاموش، واقعا با گوشی سختم میشه نظر بدم اما خدایی همیشه دنبال میکنمتون.) 
خلاصه که تنتون سلامت دوستان عزیزم. این خواهر کوچیکو از دعای خیرتون بی نصیب نذارید.
پی نوشت: پست مال دیروز سه شنبه هفتم تیرماه هست که امروز منتشرش کردم.

نظرات 20 + ارسال نظر
سارا وحشی شنبه 1 مرداد 1401 ساعت 15:50 http://www.saravahshi.blogfa.com

مرسی که میخونی

الی چهارشنبه 29 تیر 1401 ساعت 15:34

کاش میشد اینجا هم ویس داد
سلام مجدد عزیزم
آره الان متوجه نمیشی ولی به مروز بچه چاقی بیش از حد میگیره
ما دقیقا متل شما هستیم ی پدر و مادر متوسط که بچه قد بلند میخوان
بزار 6، 7 سالگی ببرش متخصص ژنتیک
با به تعویق انداختن بلوغش قدش رو بلند میکته

واقعا کاش میشد. واقعا برام سخته پاسخ دادن با گوشی. شرمنده که دیر پاسخ میدم...
منم تقریبا بی‌خیالی طی کردم، نه بی‌خیالی اما سعی کردم حساسیتم رو کمتر کنم. حتما تو اون سن می‌برمش... دوست دارم لااقل از من بلند تر بشه، امیدوارم بشه

نگار دوشنبه 27 تیر 1401 ساعت 04:57

سلام گلم.خدا قوت و خسته نباشی.اول از همه با اون دوست عزیزمون در مورد ویتامین ها و مکمل ها کاملا موافقم.پسر خود من همین مشکل را داشت و مجبور شد تو سن یازده سالگی وزن کم کنه و به وزن ایده آل برسه.در مورد نیلا جان تر خدا یه کمی باهاش راه بیا.نزنش.به خدا در آینده اش تاثیر داره.چرا یه مشاور نمیری.چرا روزایی که پرستار میاد و پول زحمت کشی به پرستار میدی خودت برای نیلا وقت نمیزاری.ببرش تا سر کوچه مثلا.ببرش تو حیاط چرخ سواری.ببین دلیل جیغ و داد نیلا و بیقراریهاش را باید پیدا کنی.ایشون میخواد مهد بره.پیش دبستانی بره مدرسه بره اگر با همین فرمون بخواد جلو بره که ببخشید تو رسما داغون میشی.حتما یه مشاوره برو تا راهنماییت بکنه.اصلا بزارش کلاس تا انرژیش تخلیه بشه.وابستگیش کم بشه.تو بهتر به کارات برسی.فرهنگسراها و کانون پرورشی قیمت کلاسهاشون مناسبه.ببخشید گلم ولی برخی مواقع خیلی از کارات حرص میخورم.برای خودت هم مشاور برو تا وسواست در مان بشه.مگه فکر کردی تا ابد همین قدر کشش و توان داری.نه توان بدنی انسانها مخصوصا خانمها هر روز کمتر و کمتر میشه.حتما پس انداز برای خودت داشته باش.شوهرت میتونه تو کار آزاد در آمد داشته باشه از سایت دیوار میتونه پیدا کنه.چاره ای نیست.مهندس و لیسانسه و فوق لیسانس برای گذران زندگی دست به هر کاری میزنن.پسر خواهر من با فوق لیسانس رفته آبمیوه و بستنی فروشی کار میکنه.چهار روز اول هم آموزش داشت.الان خوشحاله میگه خدا را شکردستم جلوی پدر و مادرم دراز نیست.زن و بچه هم نداره.ماهی شش تومان میگیره با بیمه و ناهار هم خودش میبره.اگر بگرده کار پیدا میکنه.با دست گذاشتن روی هم و از این شاخه به اون شاخه پریدن کاری از پیش نمیره.کار هم عار نیست.موفق باشی.

سلام نگارجان. وقتت بخیر. امیدوارم خوب و خوش و سلامت باشی. من هر دو تا کامنتت رو خوندم سعی میکنم یکجا جواب بدم. ببین در مورد ویتامین ها و مکمل ها که گفتی از اونجایی که دوست دیگه ای هم همین نظرو داشته به این نتیجه رسیدم که فعلا این روش رو ادامه ندم، اما به نظرم بهتره بهش شربت اشتها رو یکساعت قبل غذا بدم چون واقعاً
اذیت میشم وقتی میبینم این همه تلاش می کنم و غذا براش درست کنم و درست و حسابی نمیخوره، تازه این شربتها به گفته دکتر غیر از افزایش اشتها، جذب غذا رو هم بیشتر می‌کنند، البته اینم بگم که متاسفانه درمورد غذا خوردن نیلا هم دچار وسواس و حساسیت شدم که دارم تلاش میکنم کمترش کنم.
درمورد باقی صحبت‌هات عزیزم راستش یه جاهایی احساس کردم مورد قضاوت قرار گرفتم، البته متوجه هستم از روی دلسوزی این حرفها رو زدی و بخشیش هم کاملا درسته اما بخشی از صحبت‌هات هم ناشی از عدم شناخت کامل من و همسرم هست و منم از روی احترامی که برای شما و همه مخاطبانم قایل هستم یه سری توضیحات میدم.
اول درمورد اینکه گفتی نیلا رو نزن و... اتفاقا تمام این دو سالی که به هر حال دخترکم یه سری لجبازی های افراطی و رفتارهای عجیب داشته که به گفته چند نفر مشابهش در سایر بچه ها دیده نشده، من شدیداً مدارا و مسامحه کردم، همیشه با ناز و قربون صدقه باهاش برخورد کردم و هیچ وقت به خودم اجازه ندادم که بیش از حد باهاش تندی بکنم یا سرش داد بزنم چه برسه به اینکه کتکش بزنم، اما متاسفانه از گوشه و کنار شنیدم که تو باعث یه سری کارهاش هستی چون همیشه باهاش راه اومدی و بیش از حد ملایم بودی و اصلا ازت حساب نمیبره و از این پست حرفها... حتی همسرم هم چند بار بهم گفت تو خیلی لوسش کردی با رفتارهات و مگه خواهرت که چندبار بچه هاشو کتک زده ، بچه هاش بد شدند؟ انقدر مودب و خوب هستند که آدم کیف می‌کنه و تو داری بیش از حد باهاش راه میای. این موضوع رو انقدر شنیدم که ناخواسته با خودم گفتم نکنه من اشتباه میکنم و نوع تربیت من غلطه، ، این شد که این یکی دو ماه اخیر بخصوص وقتی میدیدم داداشش رو از روی علاقه زیاد اذیت می‌کنه و نمیذاره بخوابه و هر کار هم میکنم از کارش دست برنمی‌داره، و خودم هم شدیداً از بابت کارهای زیاد رسیدگی به بچه ها و خونه و... خسته بودم، مجبور شدم تو چند مورد محدود دست روی بچم اونم آروم بلند کنم بلکه به گفته بقیه اثربخش باشه و...بیشتر هم به حالت هل دادنش به عقب یا ضربه آروم به دست یا پشتش بوده، تازه بعدش هم خودم مینشسنم زارزار گریه میکردم و غصه میخوردم و بارها ازش عذرخواهی می‌کردم و می‌گفتم چقدر عاشقتم و... الان همون اطرافیان به این نتیجه رسیدند که همون روش محبت و مدارا بیشتر جواب میده و بیخودی به من ایراد گرفتند، همسرم هم اتفاقا متوجه اشتباهش شده که اونطوری بهم میگفته، منم دارم تلاش میکنم به رویه قبل برگردم و به همسرم هم یادآوری میکنم و هر روز بیشتر از روز قبل به نیلا محبت میکنیم.
در مورد اینکه گفتی نیلا رو ببرم مهد کودک کاملا درست گفتی و قصد همین کار رو هم داشتم و تا الان هم منتظر بودم نویان کمی بزرگتر بشه و تایم شیرخوردنش کمتر که اجراییش کنم و اتفاقا همین دیروز ثبت نامش کردم.
در مورد این قضیه وسواسی که مطرح کردی بله کاملا حق با شماست. متاسفانه این یکی دو ماه اخیر مشکل من بدتر شده، یه مدت خیلی بهتر شده بودم اما الان متاسفانه به اوج خودش رسیده، حالا من کاری به وسواس شستشو ندارم اونچه بیشتر اذیتم میکنه وسواس فکری هستش که اگر نمونه هاشو اینجا بنویسم ممکنه به شدت سرزنش سرزنش بشم برای چیزی که دست خودم نیست و راهکاری جز مصرف دارو نداره که اونم در دوران شیردهی مقدور نیست. از اون طرف مورد نمی‌خوام مورد دلسوزی هم قرار بگیرم، در حقیقت دلسوزی یا سرزنش واقعاً آخرین چیزیه که من می‌خوام. اونایی که با این بیماری آشنایی داشته باشند می‌دونند که چه درد سخت و وحشتناکی هست. من بابت این موضوع بارها به روانشناس و روانپزشک مراجعه کردم اما داروهایی که میدن تا زمانی که مصرف میکنی تاثیرگذار هست، منم در حال مصرف دارو بودم که باردار شدم و اجباراً به توصیه دکتر کنارشون گذاشتم (به جز یک قرص که هنوز مصرف میکنم) و الان میبینم چقدر اوضاعم بده و حتی خودم دلم به حال خودم میسوزه. به خودم میگم چرا نمیتونم مثل بقیه زندگی نرمال داشته باشم؟ همین الانم همچنان دنبال درمان هستم و منتظرم که یه خورده شرایطم از حیث داشتن نوزاد شیرخوار و.‌.. بهتر بشه و برای بار چندم به روانپزشک مراجعه کنم و البته اینبار تصمیم دارم حتما راجع به نیلا و مشکل وسواس و اضطرابش هم صحبت کنم. خودم احتمال میدم نیاز به دارو درمانی داشته باشی بچم. اینم بگم که تمام سعی و تلاش من برای درمان مشکل اضطراب و وسواس خودم اول به خاطر بچه هام هست و بعد البته برای آرامش خودم بعد اینهمه سال. دوست ندارم بچه هام شاهد رفتارهای وسواسی من باشند و خدای نکرده الگو بگیرند و در آینده به درد من مبتلا بشن... البته چه بخوایم چه نخوایم ارث و ژنتیک نقش مهمی داره و منم از این بابت خیلی ناراحتم که هر چقدر خوذم بهبود پیدا بکنم باز اون تاثیر ژنتیکه هست اما حداقل سهم خودم رو می‌خوام ایفا کنم، بقیش رو میسپارم به خدا که خودش حواسش به بچه هام باشه که راه و روش منو در پیش نگیرند.
اینم درسته که اعتماد به نفس من همیشه خیلی ضعیف بوده و اینو همیشه قبول دارم ولی نمیدونم واقعا چطور میتونم تغییرش بدم. البته اینم بگم که اگر کسی در محل کار یا... منو ببینه اصلا متوجه این موضوع نمیشه و برعکس فکر می‌کنه خیلی هم اعتماد به نفس دارم اما حقیقت اینه که ذره ای ازش بهره نبردم و خودم بهتر از هر کسی اینو می‌دونم، اما میدونی چیه وقتی با یه مشکلی ۳۸ سال زندگی کنی تغییرش به این راحتی ها نیست، بخصوص اگر این مشکل در بطن خانواده برات ایجاد شده باشه و از شرایط خانوادگی نشات گرفته باشه و از بچگی باهاش درگیر باشی. خودم هم بارها تلاش کردم روی این موضوع کار کنم اما چندان موفق نبودم، بازم به تلاشم ادامه میدم...متاسفانه یه سری ویژگی‌ها وقتی در نهاد آدم درونی میشه تغییرش خیلی سخت و گاهی ناممکنه، منم خیلی تلاشمو کردم اما نمیتونم هر بار خودم رو بابت تک تک ویژگیهای منفی که تو همه آدم‌ها هم به انواع مختلف هست سرزنش کنم، وقتی مدام در حال تلاش برای تغییر شخصیتت باشی و موفق نشی از اون طرف حس می‌کنی چقدر سست عنصر و سست اراده ای و همین خودش به احساسات منفی بیشتری دامن میزنه و اعتماد به نفس آدم رو از اونچه که هست هم پایینتر میاره. من که تلاشم رو همیشه کردم و میکنم اما گاهی باید به پذیرش رسید و به تقدیر تن داد، نمیشه همش برای تغییر مبارزه کرد، گاهی باید پذیرفت، هر چند من هنوزم نپذیرفتم و همیشه هم برای بهبود اعتماد به نفسم تلاش کردم و یه جاهایی هم اتفاقا موفق شدم اما همش هم نمیتونم به خودم نهیب بزنم.
درمورد همسرم سامان هم قطعا دچار سو تفاهم شدی و صحبتهات ناشی از عدم شناخت ایشون بود. همسر من پانزده سال به عنوان مهندس ناظر تاسیسات ساختمان مشغول به کار بوده و کارگران و پیمانکاران و مهندسان زیادی زیر دستش بودند، پیشنهاد کار هم به دلیل مهارت و تعهد و پشتکارش اندازه کافی داره اما با توجه به حقوقهای معوق یا حتی حق خوری که تو شغلشون تو این سالها زیاد بوده تو انتخابش خیلی ترسو و محتاط شده و نمی‌خواد بی گدار به آب بزنه وگرنه پیشنهاد کار داره. اگر نوشته های منو خونده باشی باید بدونی تو این سالها هم با وجود سابقه کار و پست مدیریتی، به وقتش که رسید رفت اسنپ یا حتی یه جای دیگه که نمی‌خوام اسم بیارم اینجا، کار رو عار نمیدونه ابدا و جنمو غیرتشو هم داره اما غیر از تخصص اصلیش که سالها براش تلاش کرده، با حوزه های دیگه کاری آشنایی زیادی نداره و نمیتونه مثلاً بره برقکار بشه یا نصاب یا حتی فروشنده، قطعا ضمن احترام به شما و اون آقایی که اسم بردی، باید بگم همسر من با ۳۸ سال سن و ۱۶ سال سابقه کار مهندسی که اتفاقا پیشنهاد کاری هم داره با فردی که شما اسمش رو بردید و الان تو بستنی فروشی کار می‌کنه چندان قابل قیاس نیست، الان فوق لیسانس خیلی زیاد شده و اصلا معیار درستی برای اینکه بگیم کسی فوق داره و مثلا با اون همه تحصیلات تو فلان کار معمولی و پایین هست جمله زیاد مناسبی نیست چون الان فوق لیسانس تقریبا شبیه دیپلم شده بسکه فت و فراوونه و معیار تحصیل بالا نیست...
به هر حال عزیزم من انقدر برای نظرات دوستانم ارزش قایلم که با گوشی و با وجود یه نوزاد، خدایی سه چهار روز وقت گذاشتم که تایپ کنم و پاسخ شما رو کامل و مفصل بدم. البته همون روز که پیام دادی تو سفر بودم و فوری خوندمش اما جواب دادنش با گوشی طول کشید .می‌دونم از روی دلسوزی پیام دادید اما به هر حال هیچکس در زندگی فرد دیگه ای نیست و چهار تا نوشته نمیتونه اصل مطلب و حقیقت زندگی کسی رو بطور کامل بیان کنه و قضاوت بر اون اساس طبیعتا نمیتونه بطور کامل درست باشه.
موفق و شاد باشی عزیزم.

سارا یکشنبه 26 تیر 1401 ساعت 18:50

سلام.
چقدر من نوع نوشتنهای شما رو دوست دارم...با جزئیات و ظریف مینویسید.سراسر احساس
اعتراف میکنم دوست دارم زود به زود پست بذارید و من بخونمشون...
الاهی که خدا واستون بسازه و گره از مشکل کاری همسرتون باز بشه...من خودم سالهاس این در اون در زدم واسه کار و خب جور نشده...دلم هم نمیخواد هر کاری برم...آموزش پرورش رو بارها امتحان دادم و قبول شدم و مصاحبه رد شدم..ولی با توجه به شرایطم بهترین کار واسم معلمی بود...
ان شاءالله کار جدید همسرتون همونی باشه که همیشه آرزوش رو داشتید.
میگم من خیلی به وجود دوستی مثل تو افتخار میکنم.هم شاغلی و هم امور خونه و زندگی رو مدیریت میکنی.هم حواست به بچه هاس و هم هوای همسر رو داری...خلاصه که میخونمت و ازت انرژی میگیرم.بمونی برامون رفیق

سلام سارا جانم
اول از همه یه عذرخواهی بزرگ بابت اینکه پیر پیامت رو پاسخ میدم، به خدا با صفحه کوچیک گوشی خیلی سخته برام..
چقدر خس خوب گرفتم از پیامت عزیز دلم. کلی حالم خوب شد، حالا من همش عذاب وجدان دارم که طولانی می‌نویسم چقدر خوبه شنیدن حرفهایی از این دست مرسی از انرژی مثبتت گلم.
ممنونم از دعای خیرت برای کار همسرم. همین الان از خدا خواستم برای خودت هم یه کار خوب همونیکه میخوای درست بشه، قطعا لیاقت بهترینها رو داری. البته استخدام آموزش و پرورش یکم سخته انشالله که خیلی زود نتیجه بگیری حالا یا همین شغل معلمی یا اصلا یه شغل بهتر.
قربون محبتت. قطعا من لیاقت اینهمه تعریف رو ندارم... از خودم راضی نیستم و حس خوبی به خودم ندارم اما اعتراف میکنم از شنیدن حرفهات غرق حال خوب شدم.
به قول خودت خدا برات بسازه عزیزم

مریم یکشنبه 26 تیر 1401 ساعت 07:51

مرضیه جان عزیزم
خیلی خوبه که همه چیز را با جزییات مینویسی .سالگرد پیوندتان هم مبارک
نوشته بودی همسرت کار جدید پیدا کرده خیلی خوشحال شدم انشالله که شرایط کار جدید بروفق خواسته هاتون باشه
نیلا جان خیلی مهربان هست ولی خب به هر حال خودش هم بچه هست و احساسات بچه گانه به برادرش داره و اصلا جای نگرانی نیست و خیلی خوبه که تو خودت این قضیه را مدیریت میکنی و واقعا خداقوت بهت میگم .

قربونت مریم عزیزم... ببخش بابت دیر جواب دادنم شرمنده... مرسی که همیشه بهم قوت قلب میدی دوست گلم... ممنونم از تبریکت ما هم هفت ساله شدیم هفت سال پر فراز و نشیب. بازم شکر.
والا همسرم از کار جدیدش هم کم کم داره میاد بیرون به امید یه کار بهتر و یه پیشنهاد کاری معقولتر... خودمم خسته ام به خدا. خدا خودش کمکش کنه.
بله دخترم مهربونه و عاشق برادرش، اما گاهی مدیریت کردنش سخت میشه... راستش الان بزرگترین دغدغه من مربوط به نیلا و شرایطش هست...کاش نگرانیم برطرف بشه

سارینا2 شنبه 25 تیر 1401 ساعت 13:55 http://sarina-2.blogfa.com/

سلام مرضیه جان
راست میگی نمیشه برای شرایط یه نفر دیگه نظری داد یا نسخه ای پیچید
راستش وقتی خودمو جای مردی میذارم که سعیش رو می کنه ولی به جایی نمی رسه احساس می کنم که یه مقدار سخته که مورد سرزنش هم قرار بگیره ولی خوب راست میگی تا در اون شرایط نباشی نمیشه حرفی بزنی یا قضاوتی بکنی در مورد همسرش

در مورد اسنپ آره برادرشوهرم کار دومشه
ولی اگه نره اسنپ واقعا زندگیشون نمیگذره منظورم اینه که با شغل اولش زندگی کامل نمیگذره
حالا به نظرم اسنپ هم نه، ولی یه کاری که یه درآمد مطمئن حتی به مقدار کم داشته باشه حتی اگه تو رشته تحصیلی اون فرد نباشه بازم از کاری که تو رشته تحصیلی آدم باشه ولی اصلا پول ندن بهتره
چون همسر شما دیگه سابقه کاری هم داره برای بعدا که کار مناسب رشته اش پیدا شد.

دیگه همه جامعه تو بحران رفته و هیچی سر جاش نیست
منم خیلی غصه زندگی برادرم رو میخورم با این همه استعدادش
واقعا مخ کامپیوتر و کارهای مربوط به رشته اش هست
اونم خانمش شاغله
هر چند تازه عروسی کردن
چه میشه کرد
باید از این شرایط عبور کرد
فعلا باید تحمل کرد
**********
در مورد زندگی خودم حقوق خودم و همسرم به نظرم خودم خوبه
البته بخش زیادیش در واقع جبران زندگی در یک شهر کوچک هست چون اگه مثلا بریم تهران درآمدمون ۳۰ درصد الانم نیست مخصوصا درآمد همسرم که خیلی کم میشه
جالبیش اینه که همسرم هم اصلا از کار و درآمدش راضی نیست. همش دنبال کار میگرده که بیاد بیرون ولی تا الان موفق نشده کار دلخواهش رو پیدا کنه. به من میگه تو زیادی قانع و راضی هستی و فکر می کنی کار من خوبه و نباید بیام بیرون
*******
وای خیلی نوشتم
ببخشید
امیدوارم این شرایط بد اقتصادی کشور زودتر تمام بشه و مردم کشور ما هم یه نفسی بکشن و این بحث و جدل ها در خانواده ها تمام بشه
آهان در مورد وسواس سر بچه، من شخصا حتی به ادرار بچه هم وسواس نداشتم. به نظرم یه اتاق خاص رو بذار برای عوض کردن بچه. حالا نجس هم شد که شد جای دیگه خونه نماز بخون یا همونجا یه سجاده بنداز نماز بخون.
من که حتی جای مشخصی هم برای عوض کردن بچه نذاشته بودم فقط به تشک کوچک زیرش مینداختم و عوض می کردم خیلی به ندرت ادرار می کرد وسطش که به نظرم اصلا مهم نیست
به این فکر کن که آخرش مجبوری بچه ها رو بدی دست پرستار و بری سر کار. پس از الان بده هم خودت راحت میشی هم پرستار یاد میگیره و عادت می کنه

سلام عزیزم ببخشید که دیر پیامت رو تایید میکنم... من همون لحظه پیامها رو می‌خونم اما با گوشی سختمه جواب بدم.
ممنونم که منصفانه حرفهای منو پذیرفتی. خدا هیچ مردی رو شرمنده زن و بچش نکنه.
درمورد حرفت که گفتی درآمد کم اما به موقع خیلی بهتره از درآمد بالا که درست و حسابی ندند کاملا موافقم. سر همین موضوعه که همسرم از شغل جدیدش هم که حدود ۱۳ تومن حقوقشه به امید یه شغل مناسبتر ولی با حقوق کمتر داره میاد بیرون.‌. البته هنوز در حال بررسی هستیم تا خدا چی بخواد برامون...
همون‌طور که گفتم اسنپ هم در کنار شغل اول خوبه وگرنه به تنهایی فقط اندازه خرج خورد و خوراک میشه ازش توقع داشت.
ایشالا که خدا به مال و درامدتون از این هم بیشتر برکت بده...میدونی بیشتر آدمها به چیزی که دارند قانع نیستند و دنبال بهتر از اونند همسرت هم از این قاعده مستثنا نیست اما قطعا اگر خودشو جای امثال همسر من میذاشت دو دستی به کار و درآمد فعلیش میچسبید. البته جاه طلبی اگر به اندازه باشه خیلی هم خوبه به شرطیکه از حد نگذره و ادمو از شرایط فعلیش ناامید و دلسرد نکنه.
درمورد وسواس هم سارینا جان گفتن این حرفها راحته اما در عمل برای افراد وسواسی مثل من اصلا در عمل قابل اجرا نیست. واقعا افراد غیر وسواسی درکی از این موضوع ندارند عزیزم وگرنه که منم این حرفها رو خیلی به خودم میگم اما نمیتونم عملی کنم. خدا هیچکس رو به چنین دردی مبتلا نکنه.
میدونی بچه ها رو بدم دست پرستار حداقل نمی‌بینم و فرض رو میذارم به رعایت کردن اینطوری جلوی چشمم باشه اذیت میشم...
اما می‌خوام درمان کنم این مریضی لعنتی رو... خیلی تلاش کردم اما نشده. خودمم خسته و درمونده شدم به خدا.

الهام شنبه 25 تیر 1401 ساعت 10:00

قربون نیلا جون برم . شرمنده از این پیشنهاد: نیلا جون منم این مشکل رو داشتم و تنها راهم همین بود تو اتاق و در رو ببندم
تازه تو اتاق خواب خودمون ، حمام که بود هواکشش رو روشن میکردم که صدا بپیچه و راحتتر بخوابه
مرضیه جان تو کامنتا خوندم که دلت طاقت نمیاره و از پرستار کمتر کار میکشی و واقعا درکت میکنم منم همینم ولی اشتباهه. حتما ازش کار بخواه و بزار کمکت کنه. بهرحال تو میری سرکار و بزار اون انجام بده دیر یا زود باید انجام بده پس چرا بهت کمک نکنه؟! با همه احترامی که به این قشر ادما قائلم ولی بر اساس تجربه ام میگم که باید وظایفشون رو بدونن و از روز اول هیچ تخفیفی بهشون ندیم و کاراشون را کامل انجام بدن ولو شما بشینی بدون کار و اون وظایفی که مسئولشه انجام بده (البته با روابط دوستانه ولی سیاستمدارانه : چون ما بدبختی دلمون هم میسوزه)
خداروشکر که همسرتون کار پیدا کردن. ان شالله که صاحبکار ادم دلسوز باشه و حق این بندگان خدا رو نخوره آرزوی بهترینها برات دارم مرضیه جان

سلام الهام جان. ازت عذر می‌خوام بابت تاخیر در پاسخ دهی.
نه واقعا پیشنهاد خوبی بود و کمک کننده بود... لااقل بچم راحتتر می‌خوابه.
راستش الهام من از اول یه مقدار درمورد پرستارش با رودربایستی و مثل مهمان رفتار کردم و الان تغییر این روند برام سخته. تازه حس میکنم با خودش میگه مگه چقدر حقوق میگیرم که بخوام خیلی کار کنم اما خدایی اینکه بعضی مسیولیتهاش کمه بابت وسواس خودمه که بهش کارها رو واگذار نمیکنم. دست خودم نیست الهام یه جور بیماریه دیگه، دلم نمیگیره اون بچه رو عوض کنه یا مثلا اون غذای نیلا رو بده... این دیگه تقصیر اون نیست خدایی.
والا عزیزم بعد یکماه تصمیم داره از اینکار بیاد بیرون و به جای دیگه ای که بهش پیشنهاد شده بره... من که دیگه خودم نمیفهمم چی به چیه و تکلیف کارش چی میشه...الکی امیدوار نمیشم دیگه.
ممنون عزیزم خیلی دعامون کن

الی پنج‌شنبه 23 تیر 1401 ساعت 00:25

سلام عزیزم
من خودم یک دختر 6ساله لاغر دارم
یعنی میخوام بدونی یه عنوان یک مادر درک میکنم چقدر سخته دیدن لاغری بچه
ولی لطفااااا با دارو و مکمل بچه رو چاق نکن
معده بچه گشاد میشه بعد یک مدت
و بعد دیگه حریف سیر کردنش نمیشی
که البته اونش مهم نیست
ولی 2 سال دیگه غصه چاق بودن بچه رو باید بخوری
2 مورد جلوی چشم خودم دیدم
دختر دوستم امشب رفت دکتر و رژیم گرفت
فک کن بچه 6 ساله باید ماهی 1 کیلو کم کنه
دختر دایی خودمم با همین مورد چاق شد و الان که 20 و چند سالش شده همیشه دنبال رژیم و لاغری

سلام الی جان...
حرفت منو خیلی به فکر فرو برد، من طی یکی دو ماه اخیر کلی پول بابت ویتامین و مکمل و شربت اشتها دادم، تاثیر زیادی هم تا الان نداشته، البته الان دو سه هفتست شربت اشتها و اون مکمل ها رو نمیخوره چون تموم شده و نشده بخرم اما تصمیم داشتم برم اولین فرصت دوباره بگیرم، این دکترش هم خیلی دکتر خوبیه اما انقدر سخت میگیره به بچه های کم وزن که مثلا دختر من حتی اجازه نداره آجیل یا میوه یا شیر بخوره چه برسه بستنی و پف فیل و... واقعا سخته یه بچه سه ساله رو اینطور کنترل کرد،و هر چی میخواد بهش نداد بخوره حتی اگر جیغ و داد کنه یا التماس اون خوراکی رو بکنه تا مثلا گشنه بشه و غذا شو بخوره.
منم خیلی عذاب کشیدم این مدت تا خوراکی‌های ممنوعه رو ترکش بدم اما وقتی جایی می‌ره یا کسی میاد خونمون که نمیشه گفت نخور و... یعنی خودم هم دارم به این نتیجه می‌رسیم بیخیال شم و مولتی ویتامین معمولی بدم، دیگه ریز و لاغره دیگه چه میشه کرد، من و باباش هم بلند و درشت اندام نیستیم و در هر حال تاثیر ژنتیک از تغذیه بیشتره به هر حال...
طفلک اون دختر شش ساله... خیلی سخته واسه بچه ها خیلی...
دیگه شاید منم بیخیال شم. خدا کنه لااقل دخترم بزرگتر شد بهتر بشه و خیلی هم ریز و قدکوتاه نشه فعلا که از همین و سالاس خیلی ریزتر و کوتاهتره.

mahsa پنج‌شنبه 16 تیر 1401 ساعت 18:55

salam, postetun hesse khubi dasht. baraye bidar karadan nini. nini khabundin tu takhtesh yamahale khasse khabesh bezarin va dare otagho ghofl konin. shode ghofl nadare yekio biarin daro ghofl bezare. khodetun har Chandon daghigheh behesh arum sar bezanin va bad dobareh dar golf konin. intori ham as sare dokhtaretun miofteh ham bache rahat mikhabeh ham asab shoma arum mimuneh. nila adat karden intori jalbe tavajoh konen ba in kar az saresh miofteh digeh bade chand hafte. movfagh bashin.

سلام عزیزم
خیلی ممنونم از راهنماییت.اتفاقا پیشنهاد خیلی خوبی بود و یک هفتست دارم همین کارو میکنم و بچم راحتتر می‌خوابه به قول شما اعصاب خودم هم آرومتره. قانون گذاشتم که هر موقع داداش خوابش برد باید بره تو اتاق که سروصدا نکنیم از خواب بپره ‌ اوایل خیلی مقاومت داشت و گریه میکرد بعد بستن در الان کم کم به پذیرش رسیده. خلاصه که اینطوری خیلی بهتر شد

Reyhane R پنج‌شنبه 16 تیر 1401 ساعت 15:10 http://injabedoneman.blog.ir/

سلام.منم هستم و میخونمت (:
بیشتر اوقات فرصت نمیشه کامنت بزارم.
خوشحالم که بهتری و اوضاع آروم تر شده.
الهی که دل خوش و تنت سالم باشه همیشه.

سلام ریحانه جون. می‌دونم هستی و ممنون از پیامت.
لطفاً بازم خودتو نشون بده دوست قدیمی
دست خدا به همراهت عزیزم

سارینا2 یکشنبه 12 تیر 1401 ساعت 20:16 http://sarina-2.blogfa.com/

سلام
برادر منم مهندس برق هست
اونم کارهاش همینجوری تق و لق
حیف از این همه استعداد که داره تلف میشه
حیف
حسابی از شیرین بودن بچه هات لذت ببر
مرضیه جان شما حق داری از شرایط کاری همسرت ناراحت باشی ولی به نظر من حق نداری بهش غر بزنی
خوب چه کار کنه بیچاره
اگه راه حلی داری بهش بگو اگه نداری تحمل و سکوت کن
کمی از وسواست دست بردار و وقتی پرستار میاد پسرت رو بده نگه داره
خودت یه استراحتی بکن
یا برو بیرون یه گشتی بزن
فکرت باز بشه
اینجوری درجاتی از افسردگی میاد سراغت
خلاصه که مراقب روحیه خودت و همسرت باش
به نظرم اشکال نداره اگر مرد داره همه سعیش رو می کنه زن سهم زیادی در خرج منزل داشته باشه
اگر مرد تنبل و بی عاری بود می شد گفت نه حق نداره و ...
اون اسنپ بدم نیستا
برادرشوهر من هم به جز ۴ روز اول ماه که تعمیر آسانسور می کنه بقیه مواقع تو اسنپ هست خدا رو شکر زندگیشون میگذره
خیلی پیشرفت نمی کنن ولی روزمرگیشون میگذره
خانمش هم کار نمی کنه

سلام سارینا
پس برادرت خیلی خوب می‌تونه درک کنه شرایط کاری امثال همسر منو
سارینا جان منم اونقدرها غر نمی‌زنم خدایی اما راستش از یه جا آدم می‌بره. درسته ابدا تقصیر همسر من نیست و شرایط این مملکت باعث و بانیشه اما فکر میکنم حتی اگر خود تو هم هفت سال این شرایط رو تحمل میکردی صدات درمیومد، یادمه یکبار خوندم همسرت سمت مدیریتی داره و خودتم شاغلی و خدا رو شکر به نظر میرسه وضعیت اقتصادی مطلوبی دارید که انشالله بهتر هم بشه اما شاید اگر تو هم جای من بودی از یه جا کم می‌آوردی. الان طبیعتا درکی ازش نداری... البته کلیت حرفت درسته اما خب هر چقدر هم بگیم تقصیر اون نیست وقتی فشار اقتصادی به یک نفر وارد بشه و اون یک نفر زن باشه (حتی اگر مرد هم باشه تا حدی صدق میکنه تو اوضاع امروزی جامعه ما) آدم نمیتونه اینهمه سال دووم بیاره و دم نزنه. امیدوارم هیچ موقع تجربش نکنی عزیزم. البته که شوهر من خیلی هم جنم داره اما اینکه گفتی اسنپ خوبه والا برای ما که در حد صد و پنجاه در روز درآمد داشت با کسری هزینه بنزین و روغن و استهلاک و... شوهرمم هفت صبح میر فت تا سه و نیم چهار... خدایی نمیرزید تازه بیمه هم نداشت و اگر میخواست خودشو بیمه هم بکنه که دیگه هیچی نمیموند. حالا برادرشوهرت چطور راضیه نمیدونم اما از هر راننده اسنپی شنیدم اینکار برای شغل اول خوب نیست و به عنوان شغل دوم خیلی هم خوبه. قطعا برادر شوهرت از اون تعمیر آسانسور درآمد نسبی خوبی داره که صرفا با پول اسنپ گذران زندگی می‌کنه.
درمورد پرستار هم راست میگی. این وسواس لعنتی کل زندگیمو مختل کرده. مثلا میترسم بچم رو عوض کنه خونم نجس بشه یا اگر خودش به نیلا غذا بده نیلا غذاشو کامل نخوره و...عملا تبدیل شده به یه همصحبت.
خودمم ناراضیم از این وضع

نسترن شنبه 11 تیر 1401 ساعت 17:48 http://second-house.blogfa.com/

امیدوارم به زودی زود همسرت یه کار عالی پیدا کنن
پر از پول و حال خوب باشه
جیگر جوجوهاتو مرضیه جون حساااابی ببوسشون

مرسی عزیزم با دعای خیر شما انشالله
فدات بشم قیمت خودت ایشالا هر موقع که خواستی

رها پنج‌شنبه 9 تیر 1401 ساعت 23:51 http://www.golbargesepid.parsiblog.com

مرضیه چه رومانتیک بود شروع پستت! آخی
منو بردی به ده یازده سال پیش که خودمون رفتیم حلقه بخریم... هییییی کاش یادم بمونه یه باز از خاطره حلقه خریدنمون بنویسم... مخصوصا که همین روزا بوده توی تیر ماه!
آخ آخ گفتی از کار و منو کباب کردی... هیچی نمیگم...هیچی... خودم کبابم کباب....
اما در مورد رابطه نیلا و نویان نوشتی خیلی کیف کردم...چه خوب که اینقده باهم حال میکنن و حال تو رو هم خوب میکنن
در پایان دمت گرم که هم زود زود نوشتی هم طولانی... اینقده حال میکنم... همین فرمون ادامه بده...

حتما حتما راجع بهش بنویس و به منم خبر بده بخونم آخه گاهی وقت نمیشه به وبلاگها سر بزنم اینطوری حتما میخونمش. باید جذاب باشه
فعلا که خدا رو شکر معلومه عاشق همن اما متاسفانه نیلا بطور افراطی به وسایلش وابستست و حتی نمی‌ذاره مثلاً نویان روی بالشش بخوابه و از زیر سرش برمیداره یا نمی‌ذاره یک ثانیه نویان رو روی تابش (با کمک خودم) بشونم و گریه و جیغ و.‌. این خیلی نگرانم می‌کنه رها.
ای جان .. یعنی عشق میکنم کسی میگه عاشق طولانی نوشتن منه

نجمه پنج‌شنبه 9 تیر 1401 ساعت 18:34

سلام گلم
بله،من همون نجمه ام
امسال تعداد شرکت کننده های کنکور ریاضی از همه کمتر بود،واقعا الان نمیدونم کدوم شغل درآمدش خوبه
خیلی ناراحت مردهایی هستم که شرمنده زن و بچه شون هستند.خدا برای همه مون بسازه،واقعا اوضاع اقتصادی اذیت کننده ست.
گل پسر و‌گل دخترتو ببوس

سلام عزیزم..‌ آخه نوشته بودی نجم
من که از نزدیک با چنین مردی زندگی کردم می‌دونم چقدر عذاب اوره، هم برای مرد هم زنی که شاهد این وضعیته. تازه من شاغلم و کم و زیاد میگذره طفلی اونایی که همسر شاغل هم ندارند
فدات . تو هم پسر گلت رو ببوس

الهام پنج‌شنبه 9 تیر 1401 ساعت 16:45

مرضیه جون خدا بچه هات نگه داره برات اگه میشه نویان خوابیده، اتاق قفل کن چون میدونی حدودا چقدر میخابه منم این مشکل زیاد داشتم و فقط با جدیت و عصبانیت ، میتونستم کار پیش ببرم و‌بخوابونم طفلی رو

برای کار همسرت هم خیلی ناراحتم ، کاش به مهاجرت به کشورهای اطراف یا کانادایی جایی میتونستین فک کنید ، لااقل تا ۲۰ سالگی خدمتت، میرفتین از این خرا.ب شده ان‌شالله رزق و روزیتون پر از برکت باشه و‌یه شغل خوب برای همسرت پیدا بسه

سلام الهام جون امیدوارم خودت و بچه ها خوب و سلامت باشید.
والا من با جدیت و عصبانیت هم نتونستم کاری جلو ببرم اما به پیشنهادات عمل کردم و الان می‌برمش تو اتاق و درو قفل میکنم اوایل نیلا خیلی واکنش منفی داشت و هر سری کلی گریه میکرد که درو باز کنم و همش با جیغ و گریه میگفت درو باز کن و دستشو دیگه نمی‌گیرم (من که میدونستم نمیتونه اینکارو نکنه) اما الان کم کم به این پذیرش رسیده که وقتی داداش خوابه باید بره تو اتاق که از خواب نپره و مثل قبل واکنش نشون نمی‌ده اما هنوزم خوشش نمیاد از اینکار.
اتفاقا به مهاجرت فکر کردیم اما فعلا تا من بازنشسته نشم تصمیم نداریم عملیش کنیم، البته به اروپا و کانادا و... نه همون کشورهای همسایه..حالا ببینیم میشه اصلا.
انشالله عزیزم با دعای شما. فعلا که جای جدیدی مشغول شده دعا کن اینجا لااقل بهتر باشه از قبلیا

خانوم جان پنج‌شنبه 9 تیر 1401 ساعت 14:19 http://mylifedays.blogfa.com

کامنت پست قبلیت که نوشته بودم همش نرسیده باز نمیدونم چرا اینجوری میشه ! این مهربونی بازی کردن بچه ها چقدر شیرین و خوبه و واقعا چقدر یه مادر لذت میبره خیلی درکت میکنم هم در مورد بچه ها و هم قضیه کار شوهرت منم بی نصیب نموندم به قول تو الان غیر از دوسه سالی که باهم ال جی کارکردیم در حسرت یک حقوق و کار درست حسابی موندیم با وجود اینهمه توانایی و مهارت امیدوارم خدا خودش برای همه بسازه

جالبه سمیه جان فقط کامنت تو بین خواننده ها هست که نمیاد یا نصفه میاد. هیچکس تا الان چنین شکایتی نکرده، عجیبه برام. ناراحت میشم.
واقعا لذت بخشه، من که سیر نمیشم از دیدن این صحنه ها و شنیدن صدای خنده هاشون.
آره تو هم شرایطت بهتر از من نیست باز لااقل من حقوق ثابت داشتم این سالها تو وضعیت سختتری هم داشتی.
به قول تو خدا خودش برای ما و امثال ما درست کنه، بازم شکر که میگذرونیم و سقفی بالای سرمونه و محتاج نیستیم

مینا پنج‌شنبه 9 تیر 1401 ساعت 10:56

مرضیه جانم از ته قلبم و با همه وجودم دعای خیر کردم برای کار همسرت الهی به زودی بیای و خبرای خوب بهمون بدی مطمئنم انرژی مثبت و دعاها کار خودشو می کنه و از همه مهمتر صبوری و مناعت طبع خودت خدا به همه چیز آگاه و ناظره
ماها که چند ساله میخونیمت و کنارت بودیم صبر و تلاشتو تو زندگی دیدم کاملا حق داری مطمئن باش همسرت قدرت میدونه که خانمی مثل شما هم مسئولیت خونه رو داره هم کار بیرون و همه ی این سالها با این قضیه کنار اومده و همراه همسرش بوده. باید قدر خودتو بدونی الهی خدا خیر و برکت زندگیتتونو زیاد کنه.
می دونی چقد برای خود من این کارات الگو شده و چقد ازت یاد گرفتم
ای جانم پسرک بانمک خدا حفظش کنه
شاید نیلا نسبت به این موضوع بیدار کردن برادرش حساس شده بخاطر واکنش های شما یه مدت اصلا چیزی بهش نگید و توجه نکنید فقط پسرک آروم کنید و چیزی به نیلا نگید یعنی بی توجه به این کارش بشه . نمی دونم چقد جواب بده ولی حسم این بود.چون بچه ها خیلی به واکنش پدر و مادراشون حساسن وقتی ببینه شما توجهی نمی کنید احتمالا دیگه انجام نده.
مرسی با همه مشغله ها برامون می نویسی من مشتاقانه میخونم

الهی فدات شم چه کامنت خوبی، کلی حس خوب داد بهم.
ممنونم که دعامون می‌کنی، فعلا که سامان جای جدیدی مشغول شده دعا کن براش عزیزم...که اینجا لااقل بهتر از قبلی‌ها باشه.
اتفاقا همسرم دو روز پیش بهم پیام داد که قدر زحماتی که برای ما سه نفر میکشیو می‌دونم و دستتو میبوسم خیلی حس خوبی بهم داد.
ممنونم که از من به عنوان الگو یاد کردی، این حرفت از دل بزرگت میاد اما خودم اصلا راضی نیستم از خودم و فکر می‌کنم باید خیلی بهتر از اینا باشم. هیچوقت از خودم راضی نبودم راستش.
درمورد نیلا هم هر روشی رو رفتم فایده نداشت حتی همین بی توجهی و بی‌خیالی تا آخرش تصمیم گرفتم نویان رو بذارم تو اتاق خودمون و درو قفل کنم، درسته که خیلی واکنش منفی داره به اینکار اما از هر روش دیگه ای بهتر بوده تا الان.
قربونت عزیزم. چقدر خوشحالم که همراهمی

مریم پنج‌شنبه 9 تیر 1401 ساعت 00:22 http://takgolemaryam.blogfa.com

سلام عزیزم خوبی؟
چقدر عشق مادرانه ت تو نوشته هات مشخصه
انشالله به سلامتی و خوشی با بچه هات و شوهرت زندگی کنین
خیلی خوبه که مینویسی
مواظب خودت باش

سلام مریم جان خوبی عزیزم کیان خوبه؟ چند بار خواستم تو وبلاگت پیام بذارم خطا داده و نشده نمی‌دونم چرا اما خیلی به فکرتم همیشه.
فدات بشم مرسی که منو می‌خونی، تو خودت یه مادر دلسوز و نمونه ای

مریم رامسر چهارشنبه 8 تیر 1401 ساعت 21:06

کامنت اون پست که چشمای قشنگی دارین مال من بود یادم رفت رامسرشو بنویسم
روح پدر و خواهرتون در آرامش حیف که نیستن،همیشه تو لحظه های شاد یچیزی هست که باعث بشه نتونی مثل قبل لذت ببری
امیدوارم هر چه زودتر همسرتون کار پیدا کنند خداروشکر که شما شاغل بودین طی همه این سالها
خدا از باعث و بانیش نگذره که تحصیلکرده های مملکت برا حقشون انقدر عذاب بکشن

به هر حال ممنونم از تعریفت مریم جان.
روح همه رفتگان شاد باشه، واقعا همینطوره، همیشه تو شادترین لحظه های عمرم یادم میاد چقدر جای عزیزانم خالیه، اینم قسمت ما بود دیگه انشالله که جاشون خوب باشه و بر احوال ما آگاه.
انشالله. فعلا که جایی مشغوله مریم جان، ببینیم اینجا چطوریه، دعا کن خوب باشه.
الهی آمین. امثال همسر من چه گناهی کردند با اینهمه استعداد تو این کشور این طوری عذاب می‌کشند؟

نگین چهارشنبه 8 تیر 1401 ساعت 20:42

سلام عزیزم، سالگرد عقدتون پیشاپیش مبارک

سلام نگین جون. ممنون عزیزم، چهار روز دیگه سالگرد عقدمون میشه، اولین تبریکو تو گفتی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.