بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

آغاز تعطیلات

این احتمالاً آخرین پست من در سال 1401 باشه و شاید هم پست دیگه ای نوشتم بسته به شرایط داره. چیز زیادی تا آخر سال نمونده، امسال سال سختی برای من بود، درسته نویان عزیزم به جمع خونوادمون اضافه شد و من ناباورانه شاهد چهارنفره شدن خانوادمون بودم، اما سختیهای مسیر کم نبود. الان که نگاه میکنم میبینم کم عذاب نکشیدم، البته که روزهای شیرینی هم در کنار بچه ها و خانواده داشتم اما درست از روزی که دوباره افتادیم دنبال عوض کردن خونه و خریدن یه خونه بزرگتر، گرفتاریها پشت سر هم روی سرمون سوار شدند و منی که با گذشت چند ماه از تولد نویان کمی حالم بهتر شده بود و کم و بیش قلق کارها دستم اومده بود، به فلاکتی افتادم که بیا و ببین و این وسط چقدر به زندگیمون و رابطم با همسرم و روح و روانم آسیب وارد شد. در کنارش شغل ثابت نداشتن سامان و گلایه هایی که اغلب از وضعیتش و بی پولی و... میکرد و اعصاب خوردیهایی که واسه همین بحث بیکاریش داشتیم و افسردگیها و جنگ اعصابها، فکر و روانم رو به هم میریخت. مسائلی هم که تو کشور و جامعه پیش اومد هم خودش عامل مضاعف بود و بعد هم گرونیهای افسارگسیخته و دل نگرانی بابت آینده بچه ها. بی معرفتی پرستار بچه ها هم که انگار ضربه نهایی رو به من زد و افسردگی بدی رو تجربه کردم.

 از دی ماه هم که مرخصی زایمانم تموم شد و برگشتم سر کار، حجم کارهام بیشتر شد و هم کار بیرون و هم کار خونه یه وقتها  بدجور منو مستأصل میکرد اما خب از نظر روحی با همه خستگیهای جسمی، انگار برام بهتر بود،ولی برای سامان که خونه میموند و بچه ها رو نگهمیداشت، شرایط روحی بدی رو به وجود آورد و در کل که رابطه دونفرمون امسال تعریف چندانی نداشت، اون عشق و هیجان و علاقه قبلی بین روزمرگیها و دغدغه های ریز و درشت خیلی کمرنگ شده و خیلی روزها در سکوت و سردی به سر میبریم و بعضا هم دعواها و بگومگوهای تندی همراه با بیحرمتی بینمون اتفاق میفته، این اصلا خوب نیست اما خب شاید روند عادی و زندگی طبیعی اغلب زوجهای ایرانی با داشتن دو تا بچه کوچیک همین مدلی باشه. البته این چند روز اخیر با هم خوب بودیم اما دارم در کل میگم دوست داشتم با هم بهتر از اینها و همراه و همدل تر بودیم ولی از طرفی تو وضعیت ما تا همینجاشم که جلو اومدیم هنر کردیم. خب اونم حق داره، من به عنوان یه زن که وظیفه اصلی تامین زندگی به دوشم نیست از اینکه جیبم خالی باشه یا درآمد مستقل و شغل ثابت نداشته باشم وحشت دارم و روح و روانم به هم میریزه، چه برسه که مرد باشی و این شرایط رو تجربه کنی و تو ساعتهایی که همه سر کارند تو پیش دو تا بچه کوچیکی بمونی که حتی زنها هم که ذاتا و غریزاً میتونند بچه ها رو پرورش بدند و مادرانگی تو ذاتشونه، براشون سخته اینهمه ساعت با دو تا بچه کوچیک تنها باشند، حالا برای مردش که چندبرابر هم سخت تره.

سال آینده اگر دورکاریم هم به هر دلیل تایید نشه حتما پرستار میگیرم یا میذارم بچه ها رو مهد کودک، امیدوارم حداقل سامان تا آخر فروردین رو تحمل کنه هرچند به من اگر بود و شرایطش رو داشتم حاضر نبودم حتی یک روز دیگه بچه ها پیشش بمونند بسکه این روزهای آخر سالی همش میگفت خسته شدم و زودتر بیا و.... از طرفی خب من با بودن اون میتونستم راحتتر از زمانی که پرستار بچه ها بود به خرید کردن و کارهای متفرقه برسم اما همش ته ذهنم مدام نگران این بودم ک سامان الان داره اذیت میشه و سختشه، این وسطا هم گاهی زنگ میزنه کجایی و کی می‌رسی و خلاصه که نمیتونم با خیال راحت به کارهام برسم، اما بازم اگر قرار بود ماریا پرستار نیلا باشه در همین حد هم نمیشد کارهام رو پیش ببرم چون اون خانم یذره دیر میشد تماس میگرفت کجایی و یکم دیرتر از معمول میرسیدم کمی سرد میشد رفتارش که البته میگفت به خاطر غرزدنای شوهرش هست و ....

به هر حال امسال با بد و خوبش گذشت، الان که بعد دو روز از نوشتن این پست، منتشرش میکنم باید بگم چهارشنبه ۲۴ اسفند آخرین روز کاری من اینور سال بود. درمورد سال آینده نمیتونم بگم سال آینده برنامه خاصی دارم، برای امسال برنامه مهمی داشتم که همون عوض کردن خونه بود که نشد و سال آینده هم جرات نمیکنم برم سمت این موضوع، هرچند کاریه که دیر یا زود باید انجام بشه ولی واقعا توان و پتانسیل روحیش رو ندارم. طبیعتا اگر دورکاریم تایید بشه، سعی میکنم بیشتر با بچه ها وقت بگذرونم و بخصوص نیلا رو ببرم یه سری کلاسهایی که بتونه با بقیه بچه ها ارتباط بگیره و چیزهایی هم یاد بگیره، اگر تایید نشه که طبیعتا وقت و فرصتش نمیشه اما بازم باید یه فکرهایی برای بچم بکنم. درمورد شغل همسرم در سال آِینده هیچ ایده ای ندارم، احتمالاً با همین رانندگی باید سر کنه اما اگر بتونه بره تو یه شرکت معتبر کار رانندگی کنه خیلی بهتر میشه اوضاعمون و حداقل حقوق ثابت و بیمه داره، حالا سال بعد پیگیری میکنیم ببینیم چی میشه، فعلا که تصمیم نداره به شغل مهندسی خودش برگرده و کارهایی رو هم که بهش پیشنهاد شده اما رد کرده. مورد آخر یه کاری بود تو کیش و طرف خیلی اصرار داشت که بیا و کارش دولتیه و حقوقش بد نیست و سامان هم میگفت مگه میتونم زن و بچه هام رو تنها بذارم، خلاصه که از طرف اصرار و از سامان انکار، خب خدایی هم واقعاً نمیشد دیگه تازه یه پروژه یکساله بود وگرنه اگه طولانی تر بود شاید مثلا میتونستم من انتقالی بگیرم و ....یه مورد هم شمال مازندران بهش پیشنهاد شد که بازم رد کرد، فعلا که انگار همون اسنپ براش بهتره، اما خدایی چیزی ازش درنمیاد و مثلا اگر من خودم درآمد نداشتم اصلاً نمیشد با درآمد اسنپ زندگی کرد.

این چند روز آخر تمام تلاشم رو کردم با وجود چسبیدن ۲۴ ساعته نویان به من و رفتن به سر کار خودم، یکم خونه و زندگی رو تمیز کنم ، یه کارایی کردم اما بازم یه سری کارا موند، دیگه بیش از این در توانم نبود خدایی.  تا اینجا هم هنر کردم، خدایی با وجود دو تا بچه کوچیک و کار بیرون از خونه بازم خیلی کار کردم تو خونه و چند روزی وقت گذاشتم، فرشها رو هم دادم بشورن و با وجود شرایطی که دارم عملکردم بد هم نبود و بازم کم و بیش خونه مرتب شد.

امیدوارم سال جدید برای همه سال بهتری باشه، سالی که گذشت نه فقط برای من که برای کل مردم ما به نظرم سال خوبی نبود، انشالله که سال بعد حال و احوال همه بهتر باشه و لبخند واقعی رو روی لب مردم مظلوممون ببینیم.

در نهایت تصمیم گرفتم دیگه سمنان رو نرم و یه راست بریم  رشت و  همین امروز چند ساعت دیگه عازمیم . کلی کار عقب افتاده دارم قبل رفتن. پنج و شش فروردین هم مرخصی گرفتم. امیدوارم بچه ها تو جاده زیاد اذیت نکنند. (الان که دارم متنم رو منتشر میکنم راه افتادیم و تو جاده هستیم و نیلا و نویان هر دو خوابند، به وقت شش و نیم  عصر روز ۲۵ اسفند ۱۴۰۱)

اگر فرصت شد قبل تحویل سال پست دیگه ای با گوشی  و از منزل مادر همسر می‌نویسم اگر هم نشد که دیگه اون طرف سال انشالله. 

لطفا موقع سال تحویل برای من و همسر و بچه هام ویژه دعا کنید، منم قابل باشم به یادتون هستم

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.