بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

باید از سمت خدا معجزه نازل بشود...

پسرکم دیروز یکماهه شد. یکماهی که هم پر از عشق بود و هم پر از سختی.

عاشقشم، بیشتر از اونچه تصور میکردم، اما مشکلاتی که سر راهمونه نمی‌ذاره از وجودش اونقدر که می‌خوام لذت ببرم، با این حال همه تلاشمو میکنم بین اشکهایی که میریزم عاشق بودنو یادم نره، عاشق بچه هام و حتی همسرم، همسری که تو این روزها ازش دور شدم گاهی حتی می‌خوام از اون و از این زندگی فرار کنم بس که دلسرد میشم.

روز و شب دارم پسرم رو میبوسمش اما به همون اندازه هم پر بغضم، به خاطر نیلام و مشکل چشمش و حال روحی و پریشونیش، به خاطر وضعیت و ناامیدی همسرم، به خاطر خودم و تنهاییام و دل تنگم...

افسردگیم برگشته، اینکه یهو موقع خوردن ناهار و شام اشک از چشمام میریزه، اینکه همش مضطربم، اینکه دل و دماغ کاری رو ندارم، اینکه گاهی آرزوی مرگ میکنم، اینا همه بهم میگن افسرده ام و باید دارو مصرف کنم، اما این وسط بین اینهمه دغدغه های ریز و درشت نمیتونم خودم رو اولویت قرار بدم، اصلا وقت نمیکنم. شب بیداری ها و خستگی روزها با وجود دو تا بچه اجازه نمیده به خودم فکر کنم. نیلا حتی حاضر نیست دو دقیقه ازم جدا شه، ثانیه ای منو نبینه استرس بدی میگیره. از بامزگی و شیرین زبونیاش هر چی بگم کم گفتم، حسابی بانمک و شیرین شده اما مشکل روحیش پابرجاست، دلم براش آتیش میگیره، طفل معصوم مظلوم من...

عجیبه که این روزها حتی از خونه خودم هم بدم میاد، دو سه نفر بهم گفتند خونت کوچیکه نمی‌خواد افطاری بدی، حال دلم بد شد، می‌دونم حساس شدم اما خونم و وسایلش دلمو زد. حالم از این ویژگیم به هم میخوره!

البته قبلش گفتند از تو با وجود دو تا بچه کسی انتظاری نداره، این خوب بود اما بعدش گفتند خونت هم کوچیکه... آره خب خونه ۶۶ متری من در برابر خونه های بزرگ خواهرام خیلی کوچیکه، اما حاصل دسترنج و زحمت منو همسرمه، بدون قرونی کمک از کسی... اینو بارها شنیدم، دلم یکم میشکنه.

بدجور بهونه گیر شدم، دلم میخواد از خیلی چیزها فرار کنم، بچه هام و همسرم تنها دلخوشیهای منند. 

دو روز پیش که خونه مامانم بودم، خالم بهم گفت خدا خوبب صبری بهت داده مرضیه، وقتی یه سری رفتارهای وسواسی نیلا و‌گریه و جیغ زدنش بابت درآوردن لباس همیشگیش رو دید این حرفو زد، حالا چند ساعت قبلش بابت شیرین زبونیش میبوسیدش، اما وقتی نیلا به هم ریخت بهم گفت خدا بهت صبر بده مرضیه خوب تحملی داری! اتفاقا این حرف بدجور غصه دارم کرد، احساس بدبختی بهم دست داد، دلم بیشتر برای خودم سوخت، با خودم گفتم یعنی مشکل دخترم انقدر حاده  که بقیه برام آرزوی صبر می‌کنند؟  یا میگن چقدر تحملت زیاده؟ خب در واقع این حرف از روی نیت خیر زده میشه یا حتی تعریف از منه اما تهش آدم حس می‌کنه نکنه دذ نظر بقیه من خیلی بدبختم؟ البته من خالمو خیلی دوست دارم و می‌دونم نیت خوبی داره اما خب ترجیح می‌دادم مثلا می‌گفت عیب نداره عزیزم این روزها هم میگذرند و درست میشه به خدا توکل کن و... اما خب انتظار هم ندارم بقیه مطابق خواسته من رفتار کنند یا حرف بزنند. اینم بگم بابت این حرفش اصلا ناراحت نشدم، حتی فکر کردم برعکس تصور خودم شاید هم آدم صبوری شدم برخلاف گذشته هام، اما خب این افکار هم همراهش به ذهنم رسید...

کلی حرف برای گفتن دارم اما نه وقت نوشتن تو وبلاگم رو دارم و نه دل و دماغش رو. شرمنده که کامنتهای پست قبل رو هنوز هم نتونستم جواب بدم، خدا می‌دونه شرایطش رو ندارم، اما خواهش میکنم همچنان برام بنویسید، بلافاصله می‌خونم، روزی صدبار کامنتها رو با گوشی چک میکنم..

این پست کوتاه رو گذاشتم که بمونه به یادگار از یکماهگی پسرکم، عشقم جگرگوشم، کاش میشد با دلخوشی بیشتری مینوشتم. 

امشب آخرین شب قدره، نشد از شب‌های قبلی استفاده کنم، 

 هم شب نوزدهم  هم ۲۱ ام خونه مادرم بودم اما انقدر گرفتار بچه ها شدم نشد هیچ فیضی ببرم،برعکس تمام سالهای گذشته که کلی تو این شبها دعا میکردم و قرآن می‌خوندم.این پست رو در اینستاگرام هم کمی کوتاهتر گذاشتم، اینجا به خاطر دوستانی که در پیجم حضور ندارند می‌نویسم.

بازم شرمنده که نشد کامنتهای پست قبل رو پاسخ بدم...تصمیم داشتم بعدا مفصل همه رو جواب بدم اما هنوز که هنوزه شرایطش جور نشده.

 استدعا میکنم برای من و بچه هام ویژه دعا کنید در این شب عزیز. 

باید از سمت خدا معجزه نازل بشود

تا دلم باز دلم باز دلم دل بشود....

نظرات 15 + ارسال نظر
آیدا سبزاندیش چهارشنبه 21 اردیبهشت 1401 ساعت 15:37 http://sabzandish3000.blogfa.com

خوبی مرضیه جان؟
انشالله که حالت خوبه و همه چی عالیه

فدات عزیزم، شکر میگذره.ممنونم

مریم شنبه 17 اردیبهشت 1401 ساعت 07:59

مرضیه جان ببخشید که دیر پیام گذاشتم امیدوارم تا الان حالت بهتر شده باشد .امیدوارم برای افسردگی ات بتونی با دکتری صحبت کنی و حالت بهتر بشه . ازت خواهش میکنم برای خودت لیستی از چیزهایی که داری تهیه کنی و شکر گزاری کنی مطمینا حالت بهتر میشود . امیدوارم در پست بعدی که میذاری از بهبود شرایطتت برامون بنویسی

سلام مریم جان
اختیار داری، تو هم منو ببخش که انقدر دیر تایید کردم پیامت رو.‌
کمی بهترم شکر خدا اما حتما وقتی کمی این بحران دو فرزندی تموم شد و کارهام سبک‌تر شد به روانپزشک خودم مراجعه میکنم.
شکر گزاری هم خیلی خوبه، راستش من نمی‌نویسم اما اغلب ورد زبانم تشکر از خدا هست و در عین سختی‌ها، به نعمت‌هایی که خدا بی دریغ بهم داده خیلی فکر می‌کنم و شکرگزاری رو بجا میارم اما به نظرم نوشتنش هم خیلی خوبه و سعی میکنم اینکارو هم انجام بدم.
امیدوارم اوضاع تو دوست خوبم هم خیلی بهتر شده باشه. تو همیشه تو دعاهای من هستی عزیزم.

Reyhane R جمعه 9 اردیبهشت 1401 ساعت 23:21 http://injabedoneman.blog.ir/

سلام مرضیه جانم.
امیدوارم الان که این کامنت رو میخونی اوضاع بهتر شده باشه...
واقعا شرایطتت سخته و از خدا میخوام بهت قوت بده تا از این مرحله هم به خوبی و سلامتی عبور کنی.
افسردگی بعد زایمان خیلی چیز مزخرفیه

سلام ریحانه جانم. ایشالا خودت و بچه ها خوب باشید.
والا بهتر که نه اما دارم کم کم خودمو وفق میدم، یعنی چاره ای ندارم.
مرسی که برام دعا میکنی. می‌دونم سختی‌ها میگذرن، اما فقط از خدا صبر می‌خوام...
خیلی بده خیلی... سر نیلا که زمستون بود افسردگیم بدتر از الان بود، خدا برای هیچ مادری نخواد

آبی سه‌شنبه 6 اردیبهشت 1401 ساعت 15:44

سلام مرضیه‌جان
شرایط این روزا خیلی باید سختت باشه ولی به این فکر کن که چه همه مسیر توی زندگیت اومدی و سخت‌ترین روزها هم گذشتن
این روزها هم میگذرن و روزهای بهتر و آسون‌تری میان
خیلی مراقب خودت باش

سلام دوست خوبم که کمتر کامنتت رو اینجا دیدم...مرسی که همراهمی.
آره من سختتر از اینم گذروندم و گذشتند، این روزها هم میگذرن فقط خدا بهم توان تحملش و صبرش رو بده ایشالا.
خدا میدونه چقدر منتظر روزهای خوبم چقدر...البته همین الان هم شاکر خدا هستم اما دلم میخواد آرامش به زندگیم برگرده

مهتاب¨ سه‌شنبه 6 اردیبهشت 1401 ساعت 02:02 https://privacymahtab.blogsky.com

ترین حالت هایی که داری عوارض بعد زایمان دیگه همه داشتیم ولی به قول خودت می‌گذررره تو مطمئنا لیاقت و توانایی داشتی خدا بهت دو تا بچه دسته گل داد
خونه بعدی از الان تصور کن چند متره و چه ویژگی هایی داره و کجاست و با خوشحالی رسیدن بعد دلتو شاد کن یقین داشته باش میشه
و همچنین کار خوب برای همسرت و حال خوب بچه ها با خوشحالی و تصور کن لذت میبری امیدت انگیزه ات چند برابر میشه

ایشالا که زودتر بگذره، البته مهتاب در عین سختی لحظات شیرینی هم با حضور پسرم تجربه میکنم، موقعیکه آرومه و دل‌درد نداره و تو صورتم خیره میشه موقع شیر خوردن عین بهشته، حتما تو هم تجربش کردی یا وقتی که نیلا خوش اخلاقه و شیرین زبونی می‌کنه...
آره منم دلم روشنه یه خونه بزرگتر می‌گیریم ولو شده ده متر بیشتر همونم برام کلی خوبه و شکر میکنم اگر بشه.
خدا از دهنت بشنوه، خدایا یعنی اون روز میرسه؟ لطفاً برام دعا کن

فرناز دوشنبه 5 اردیبهشت 1401 ساعت 22:31 https://ghatareelm.blogsky.com/

هممون این حرفهای بیخود رو شنیدیم که به شدت تا ته وجودمون سوخته. همین حرف درباره خونه رو من هم از کسی شنیدم که خودش رو خیلی دلسوز نشون میده. واقعا تو این روزها خونه خریدن کار خیلی سختیه که هرکسی از پسش برنمیاد. منم اول ناراحت شدم ولی بعد به خودم گفتم مهم اینه که من تو این خونه با عشق زندگی میکنم چیزی که خیلی ها ندارن حتی اونی که این حرف رو چندبار به من زده. به قول بابام حرف باد هواست. من الان با دخترم میشینم به حرفهایی که موقع دنیا اومدنش شنیدم و گوله گوله اشک ریختم میخندم! الان میفهمم که خیلی هاش بخاطر نادانی کسی بوده که این حرفها رو زده!
کامنت آیدا خیلی خوب بود، من همیشه این کار رو میکنم. مشکلاتت رو بنویس و خط به خط راه حلهای مختلفش رو پیدا کن اونوقت میبینی که اون قدرها هم غیر قابل حل نیستن. از ته دلم برات آرامش میخوام میدونم که خدای مهربون روزهای خیلی خوبی برات در آینده کشیده

سلام فرناز جون
ایکاش روزی برسه منم بشینم به این روزهایی که میگذره فکر کنم و بخندم. منم همین الان وقتی یادم میاد تو اوایل جوانی و نوجوانی واسه چه چیزایی غصه می خوردم دلم برای خودم میسوزه، خندم نمیگیره واقعا دلم میسوزه... چقدر دغدغه های اون موقع در برابر مشکلات امروز کوچیک به نظر می‌رسند! مثلا نمره ۱۸ وقتی همه نمره هام ۲۰ بودند!!!
به قول تو خونه خریدن الان خیلی سخته، اونم برای امثال منی که حتی هزار تومن نمی‌تواند روی کمک کسی حساب کنند. دو تا خواهرای من تو خونه ای که پدرشوهراشون بهشون دادند زندگی میکنند،دو برابر خونه من...نمیگم چرا اتفاقا خوشحالم که راحتند اما من حاصل دسترنج خودم رو زندگی میکنم تو همه زمینه ها حتی جهیزیم...اما انگار به چشم نمیاد. بیخیال. حالا من خالم رو دوست دارم ، ناراحت هم به اون معنا نشدم، می‌دونم از روی دلسوزی میگه اما ترجیح میدم به جای این حرف بخصوص از طرف خانواده خودم مثلا جور دیگه ای دعوتم رو رد کنند مثل همون بچه کوچیک داشتن که اونم بنده خدا ها میگن، به نظرم همون دلیل کافیه دیگه بحث تنگ بودن خونه رو مطرح کردن به نظرم اضافیه.
آره کامنت خوبی بود، اتفاقا اینکار رو هم به نحو خاص خودم انجام میدم که موثره اما از این به بعد بیشتر هم اینکارو میکنم.
فدات بشم، یعنی میشه بیام اینجا از روزهای خوب و بی دغدغه تر از امروز بنویسم؟

نسترن دوشنبه 5 اردیبهشت 1401 ساعت 20:46 http://second-house.blogfa.com/

خونه منم کوچیکه خصوصا آشپزخونه
سه نفر مهمون میاد کلی اذیت میشم ولی برای اغلب اوقات که خودمون تنهاییم کافیه
برای شمام همینطور،یکم که بچه ها بزرگتر بشن ان شاءالله عوضش میکنی
یک ماهگی پسر گلت مبارک
مرضیه باور کن خیلی ها در آرزوی داشتن بچه هستن، تو کاملا حق داری
بنویس و اولویت بندی کن و کم کم برای درمانگر برای خودت هم وقت پیدا کن
بیادت بودم عزیزم

خونه ما هم تا وقتی سه نفر بودیم راحت بود الان خب به فضای بیشتری نیاز دارم اما بازم میتونم سر کنم اگه خودمون باشیم، به قول تو موقع پذیرایی از مهمون سخت میشه..
فعلا نمیتونم به خونه خیلی بزرگتر فکر کنم اما دلم روشنه در آینده این اتفاق میفته، البته بازم شکر گزارم چون حاصل دسترنج سالها کار و زندگیمه این خونه... اما خب دوست دارم خونه بزرگتری داشته باشم و بچه هام و خودمون راحتتر باشیم.
مرسی بابت تبریکت. آره به خدا، خیلی‌ها حسرتش رو دارند، واقعا خدا در حقم بنده نوازی کرده اونم با مشکل تنبلی تخمدانم، کاش لایقش باشم.
حتما دنبال بهتر کردن حال روحی خودم هم هستم اما الان بینهایت نگران وضعیت نیلا بخصوص چشمش هستم...
منم به یادت بودم دیشب عزیزم. التماس دعا

نجمه دوشنبه 5 اردیبهشت 1401 ساعت 19:59

سلام مرضیه نازنین
خدا قوت عزیزدلم
انشالله که این روزهای سخت بگذرن
شیرینی بچه هارو ببری و حض کنی
دوست مهربون و خوش اخلاقم

سلام نجمه جانم. مرسی عزیزم.
انشالله با دعای شما. همین الان هم سعی میکنم بین اشکها لذتشون رو هم ببرم، عاشقشونم اما خب سخته دیگه..
قربون محبتت

ارغوان دوشنبه 5 اردیبهشت 1401 ساعت 16:30

سلام مرضیه جان خوبی؟ ببین بخشی از ناراحتی و افسردگی که میشگی مربوط به بعد از زایمان هممون هم تجربه کردیم. من خودم دنبال درمان نرفتم و واقعا پشیمونم که تو بهترین روزها گریه میکردم و ناراحت بودم.
برای دخترت هم نگران نباش ولی دنبال درمان باش. الان همه چیز درمان داره و فقط پیگیری و استمرار میخواد.
بخاطر حرف مردم هم اصلا ناراحت نباش راستش من اصلا این اخلاق رو ندارم و هر کی هر چی بگه میذارم به حساب حماقتش به کسی چه ربطی داره خونه تو چطوره یا کجاست مهم اینه که خودت براش زحمت کشیدی. منم واقعا اعتماد به نفسم پایینه ولی پای انتخاب و تصمیماتم وای میستم خونه تو وسایل تو انتخاب تو بوده و به کسی ربط نداره مهم اینه که تو دوسش داشته باشی. تا وقتی منتظر تایید بقیه باشی اونا ازت سو استفاده میکنن. خیلی مراقب خودت باش. به قول این روانشناسا خودت رو دوست داشته باش و کاری برای خودت بکن که خوشحال تر بشی. بعدش برای بچه هات و همسرت هم حتما شاد و پر انرژی خواهی بود.

سلام دوستم ، شکر خدا بد نیستم.
منم خیلی دوست دارم دنبال درمان برم اما خدایی همش درگیر بچه ها و دکتر بردنشون هستم، دنبال درمان چشم نیلام و پیدا کردن روان درمانگر خوب هستم، از طرفی هم به فکر بردنش پیش دکتر تغذیه، برای ختنه نویان هم باید پیگیر باشم، بین اینهمه گرفتاری سخته به خودم فکر کنم اما باید اینکارو بکنم. به قول تو حیفه این روزها با اشک و گریه بگذرن. باید یجوری حالمو خوب کنم.
میدونی عزیزم من خیلی از خالم ناراحت نشدم، خب تا حالا چندباری بهم گفتن خونت کوچیکه و سخته مهمونی بدی و...از روی محبت میگن خدایی منم زیاد ناراحت نمیشم، اما راستش خس خوبی نمیگیرم بعدش و دلزده میشم... به نظرم نیازی به گفتن این حرف وقتی کسی رو به خونت دعوت میکنیم نیست، من خالم رو خیلی دوست دارم و ازش ناراحت هم نیستم اما خودم به شخصه حواسم هست به بقیه انگیزه بدم و تحسینشون کنم بابت انتخابها و زحماتشون. فقط دلم میخواست یکم عزت نفس داشتم و آنقدر حذف دیگران مهم نبود برام. این خیلی بده خیلی!
باورت نمیشه حتی وسایل خونم مثل مبل و لوستر و ... که قبل عید عوض کردم یکم دلم رو زده! خیلی ناراحتم بابت این جنبه شخصیتیم! کاش میشد تغییرش بدم!

فهیمه دوشنبه 5 اردیبهشت 1401 ساعت 14:17

مرضیه جان
منم خونم ۶۷ متره کسی هم بگه خونت کوچیکه میگم آره ولی حاصل دسترنج خودمونه داری پول بده خونه رو عوض کنم دیگه ساکت میشن
فکرهای منفی رو بریز دور فقط با بچه هات لذت ببر
به خاله جان هم بگو قرار نیست حوصلم اندازه ی شما باشه که فلان سال ازم بزرگتری

ای جانم، ایشالا حال دلت تو خونه ای که حاصل زحمت خودت هست خوب باشه. خیلی وقته فهمیدم دل خوش و آرامش های مهمترین رکن زندگیه، خیلی مهمتر از متراژ خونه...
اتفاقا عزیزم منظور خالم این بود که چقدر تو صبور ی در برابر بچه ها و تحملت خیلی خوبه، ما اینطور نیستیم!
من گله ای از خالم ندارم حقیقتا اما خب گاهی حرفهایی که با حسن نیت زده میشه ممکنه اثر معکوس بذاره.

سارا دوشنبه 5 اردیبهشت 1401 ساعت 11:21

عزیزم....چرا خودت رو در اولویت نذاری؟تو باید حالت خوب باشه تا بتونی حال خونه رو خوب نگه داری...یادت باشه خودت خیلی مهمی...
بعضی حرفها عجب نیشی دارند....آخ که قلبم تیکه تیکه میشه..‌من مامانم نمیاد خونمون به خاطر اینکه براش سخته هزار جور بیماری داره بنده خدا....همیشه ته دلم میخوام که ای کاش مامانم بتونه امسال بیاد...خلاصه یکی از فامیل که اتفاقا خیلی خوب شرایط منو میدونه هر وقت منو میبینه میگه وای چه سخته!غریب باشی و همون سالی یه دفعه ام مامانت نیاد خونه ات!!!خدا بهت صبر بده....
میبینی؟؟؟
من بابام پرکشید ولی آدمها با نیش زبونشون ما رو آتیش زدند....
از آدمها انتظار نداشته باش....اونا پشت سر پیغمبر خدا هم حرف میزدن...
عزیزم تو چه میدونی؟شاید یه قطره اشک تو اندازه هزار بار قرآن سر گرفتن من گنه کار بلکه ام بیشتر با ارزش باشه...
تو خیلی خوش قلبی و روح لطیفی داری...انتظار نداشته باش همه مثل خودت باشند....از روحت مراقبت کن.

آره خدایی باید برای خودم و حال خوبم وقت بذارم، اما انصافا نمیشه، باید به فکر درمان مشکل روحی نیلا باشم، به فکر پیگیری مشکل چشمش که برگشته، مشکل قد و وزن کمش، یبوست وحشتناکش...مشکل نفخ و دل‌درد و یبوست نویان، بیکاری همسرم و...اما حرفت درسته اول باید حال خودم خوب باشه. باید فکر کنم ببینم چه چیزهای کوچیکی میتونن بهم دلخوشی بدن که از این روزها راحتتر عبور کنم تا بعد که کمی مشکلات کمتر شد برم سراغ روان‌پزشکم..

میبینی همون خدا بهت صبر بده با اینکه مفهوم قشنگی داره اما می‌تونه گاهی دلی رو برنجونه...درست مثل شرایطی که تو تجربه کردی. مثلا میتونست بگه آفرین به تو که تو این شرایط غربت و‌بدون حضور مادرت انقدر قوی هستی و از عهده زندگیت برمیای. به هر حال شاید نیت بدی هم ندارند در بیشتر مواقع فقط نمی‌دونند چطور بگن.
البته خاله من گفت خوب صبری داری و خوب تحملی خدا بهت داده ، منم با خودم فکر کردم یعنی انقدر بدبختم یا مثلاً انقدر مشکل نیلام در نظر بقیه بزرگ و غیر قابل تحمله؟ در صورتیکه این حرف در ذات خودش تعریف حساب میشه...
البته من خالم رو خیلی دوست دارم، اصلا اهل نیش و کنایه نیست، از این حرفش هم اونقدرها ناراحت نشدم، اما مثلا شاید بهتر بود می‌گفت اشکال نداره این روزها هم میگذره و... اینجوری حس نمی‌کردم لابد مشکل دخترم خیلی حاده در نظر بقیه... البته منم باید حساسیتم رو کم کنم و خیلی رو کلمات و الفاظ حساس نشم
تو خیلی بهم لطف داری عزیزم. امیدوارم خدا ازم راضی باشه همین برام بسه.
دعام‌ کن لطفا

الهام دوشنبه 5 اردیبهشت 1401 ساعت 10:59

سلام مرضیه جان. امید وارم به زودی حالت خوب بشه. واقعا سخته و حق داری . هر حسی که داری هر حالی که داری مخصوصا بعد زایمان. مرضیه جان اگه میتونی زودتر برای نیلا نوبت روانشناس بگیر که زمان از دست ندی چرا که با از دست دادن زمان، فقط خودت داغون میشی . نگران نباش چیز خاصی نیست حتما یک روانشناس میتونه کمک کنه بهت.

از خدای مهربون میخوام اونچه که خیرته تو سال جدید برات رقم بزنه. تو مامان قوی هستی که اگه کم بیاری حقته و امیدوارم بقیه اطرافیان ما رو درک کنند....

یه کم روبراه شدین نیلا بردی دکتر، کاش بتونید برین شمال پیش مادرشوهرت اگه البته بتونین برین

سلام الهام جانم. امیدوارم خودت و بچه ها خوب باشید.
تو خیلی خوب درک میکنی این شرایط رو، می‌دونم پایان این داستان خوشه اما فعلا خیلی سخته...
پیگیر مشکل نیلا که هستم، فقط روانشناس خوب نمی‌شناسم راستش، قبل اون باید پیگیر درمان چشم بچم باشم، خیلی نگرانشم، خیلی زیاد... شاید بخشی از مشکلات روحیش با درمان چشمش حل بشه فقط بدبختی اینه که نیلا باید عینک بزنه و نمیزنه، هیچکس هم نتونسته راضیش کنه... میترسم مشکل چشمش خطرناک باشه خیلی دعا کن الهام خیلی.
مرسی عزیزم مرسی که انقدر خوب درکم می‌کنی و بهم حق میدی. گاهی فکر می‌کنم تو خیلی خیلی خوب از عهده اوضاع با وجود سه تا بچه برمیای و در عین حال خودت هم مامان شادی هستی، کاش منو اینطوری باشم.
کاش بتونیم، خودم هم خیلی دوست دارم چند روزی برم. تا خدا چی بخواد فعلا باید به بچه هام بخصوص نیلا فکر کنم.
خیلی دعامون کن عزیزم

مریم رامسر دوشنبه 5 اردیبهشت 1401 ساعت 09:07

سلام،عزیزم طبیعیه،با وجود یه نوزاد و شب بیداری ها و…افسردگی طبیعیه حالا شما نیلا رو هم در کنارش دارین که هنوز بزرگ نشده و نیاز به توجه و مواظبت شما داره مهم اینکه بدونین همیشگی نیست،بعنوان پیشنهاد امکان سفر به شهر همسرتون نیست؟چند روزی رو آب و هوا عوض کنین،مادرشوهرتون کمکتون میدن،الان هوا هم خوبه انرژی میگیرین با روحیه برمیگردین و ادامه میدین

سلام مریم جان. امیدوارم حال دلت خوب باشه.
آره خب منم نباید تو این اوضاع انتظار نباید داشته باشم خیلی خوش و بیخیال باشم خب خدایی شرایط سختیه داشتن دو تا بچه کوچیک ، فعلا همینکه سر پا بمونم خودش خوبه.
اتفاقا منم دوست دارم برم مریم جان اما فعلا به خاطر پیگیری درمان چشم نیلا و مشکل روحیش و ختنه نویان که یکی دو هفته دیگست نمیتونم زیاد به سفر فکر کنم اما هر طور هست سعی میکنم به امید خدا قبل پایان بهار بریم. خیلی بهش نیاز دارم... امیدوارم جور بشه.

پارمیس دوشنبه 5 اردیبهشت 1401 ساعت 07:06

سلام
به نظر حساسیتت خیلی بالاست و هر حرفی بهت برمی خوره، جلوی حرف مردم را که نمی شه گرفت و این تویی که باید تغییر کنی

سلام...
بله حرف شما در کل درسته و قبول دارم.
البته من از کسی نرنجیدم تو این مورد فقط با خودم گفتم یعنی انقدر بدبختم که بقیه فکر می‌کنند خدا صبر زیادی بهم داده یا مثلاً در نظرشون مشکل بچم خیلی حاده؟
ناراحت نشدم در واقع حتی یکم هم به خودم بالیدم چون همیشه فکر میکردم صبرم کمه، اما این فکر هم به ذهنم رسید دیگه.
بله من باید تغییر کنم اینم قبول دارم اما فعلا که نتونستم

آیدا سبزاندیش یکشنبه 4 اردیبهشت 1401 ساعت 22:43 http://sabzandish3000.blogfa.com

عزیز دلم بارها بهت گفتم تو الگوی منی. زن صبور مهربان مستقل و قوی هستی.تلاش میکنی و به خواسته هات میرسی.خب خونه همینه دیگه الان همه خونه ها کوچیکن.دخترت بزرگتر که بشه عاقل تر میشه و یک سری رفتارهایی که الان داره از بین میره.نگران نباش.بچه ها همینطورن.ما بیرون و تو مهمونی ها قسمت خوبشون رو می بینیم اما تو خونشون و وقت و بی وقتشون مثل همین نیلا هستند گاهی لجباز میشن.وقت هایی که مودت پایینه و احساس بدی داری به موفقیت هات به اون روزهای سختی که گذشتند و از پسشون برامدی فکر کن.بله که این روزها هم به سرعت میگذرن.هر موقع وقت کردی و حالش رو داشتی و بچه ها خواب یا سرگرم بودند یک قلم کاغذ بردار از چیزهایی که ناراحتت میکنند آزارت میدن و غصه داری بنویس نمیخواد سخت بگیری هرچی به ذهنت رسید بنویس و بعد آتش بزن و نابود کن. فکرتو بریز بیرون تا سبک بشی.به داشته هات فکر کن به بامزگی های نیلا فکر کن به اون زمان فکر کن که دلت بچه میخواست.گاهی با همسرت یک دوری بیرون بزنین اگر کالسکه دارید بچه رو بگذارید تو کالسکه و با نیلا و همسرت شبها برید پارک قدم بزنید. روحیت عوض شه.من که خب ماشین ندارم برم بیرون بعضی شب ها بدجور دلم میگیره چایی درست میکنم میرم تو تراس!یه بادی به کلم بخوره ، دعا میکنم طوری بشه که دیگه حرف دیگران برات ارزش چندانی نداشته باشه و زیاد راجعش واکنش نشون ندی. کلا سعی کن واکنش زیادی نشون ندی تا ذهنت بیهوده درگیر نشه. سرگرم فیلم تو گوشی یا لپ تاپ بشو و فکر بیهوده نکن. کلی سریال جدید اومده.

عزیز دلمی. تو همیشه بهم لطف داشتی، بیشتر از اونچه که شاید حقم بوده اما حرفات همیشه بهم قوت قلب میده. میدونی آیدا من ذره ذره برای هر وی که الان دارم جنگیدم، خدا شاهده هیچ دستاورد یا داشته ای رو تو این زندگی از مدرک تحصیلی و شغلم و خونه و ماشین و حتی همسر و بچه هام رو براحتی به دست نیاوردم، برای تک تکش مایه گذاشتم و جنگیدم و حتی عذاب کشیدم... هیچی راحت برام به دست نیومد، عمر و جوونیم رو گذاشتم، الان گاهی که به گذشته فکر می‌کنم به خودم می بالم، البته راستش خیلی وقتها هم بابت تصمیمات و راههای غلطی که رفتم از خودم بدم میاد اما سعی میکنم کمتر خودمو سرزنش کنم... امیدوارم فقط خدا منو ببخشه همین برام بسه.
آره نوشتن خیلی خوبه، گاهی همین کاری رو که میگی به شکلی انجام میدم، اما خب نوشتن تو وبلاگم از حس و حالم هم می‌تونه تسکین دهنده باشه.. آدم باید به هر روشی چنگ بزنه که حالشو بهتر کنه، می‌دونم تو هم همینکارو می‌کنی.
وای انقدر دلم میخواد با همسرم و بچه ها دور بزنیم، اما به دلایل متعدد شرایطش چندان فراهم نیست اما سعی میکنم قبل پایان بهار حداقل چند باری اینکارو بکنیم.
فعلا آرزوم اینه که مثل خودت بتونم فقط نیمساعت برم تو بالکن خونمون بشینم بی دغدغه چایی بخورم! باورت میشه همونم نمیشه؟
اون دعای آخری که گفتی رو حتما حتما بکن! خیلی بهش نیاز دارم آیدا. یکی از بدترین ویژگیهای رفتاریم همین ارزش بیش از حد دادن به بقیه و نیاز به تایید گرفتن هست!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.