بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

خورشید جانم ببخشید نگرانت کردم، فقط و فقط به خاطر کامنت مهربانانه خودت هست که اومدم از خودم بنویسم و برم وگرنه که راستش شرایطم اجازه نمیده این روزها. چقدر خوبه که هستی و یادم می‌کنی رفیق قدیمی.

خب باید روند این وبلاگ رو عوض کنم، پستهای کوتاه بنویسم اما به فواصل کمتر، هم به خاطر خودم که حرفهام روی هم تلنبار نشه هم برای دوستان عزیزی که بهم سر میزنند  و شاید منتظر خبری از من باشند.
این مطلب رو از خونه و با گوشی می‌نویسم. تقریبا میشه گفت شکر خدا دورکار شدم و از شش اردیبهشت سر کار نرفتم، البته هنوز جلسه دورکاری برگزار نشده، منظورم کمیته دورکاری تو منابع انسانی هست که باید دستور نهایی رو میداد و حکم جدیدم مبنی بر دورکاری رو صادر می‌کرد که این موضوع دو سه هفتست عقب افتاده و من صرفا با موافقت مدیر مستقیم و با رایزنی با یکی از مدیران اداری سر کار نرفتم. مدیرم که خیلی وقت بود موافقت کرده بود اما باید حکمم هم صادر می‌شد که این موضوع منوط به جلسه دورکاری در اداره منابع انسانی و موافقت مدیر کل منابع انسانی هم بود.  با اون مدیر اداری که خانم هم بود تماس گرفتم و با ناراحتی بهش گفتم اوضاع زندگیم خیلی به هم ریخته و بیش از این نمیتونم منتظر جلسه دورکاری باشم، قبلاً هم دو سه باری حضوری باهاش صحبت کرده بودم و از مشکلاتم گفته بودم، با کمک همین مدیر که گفت تو برو خونه و ایشالا که تو جلسه دورکاری  مشکلی پیش نیاد و من ازت  دفاع میکنم و فعلا نمی‌خواد بیای اداره و منتظر جلسه باشی، دیگه بیشتر از این سر کار نرفتم. خدا خیرش بده چون اگر قرار بود تا موقع جلسه دورکاری صبر کنم تا الان هم باید میرفتم اداره و سامان حتی یک روز هم تحمل نداشت دیگه.هنوزم جلسه برگزار نشده و احتمالا هفته بعد باشه (البته اگه باز عقب نیفته) .فقط من با پارتی بازی خونه موندم و ایشالا که هفته بعد حکم دورکاریم صادر میشه و مشکل خاصی پیش نمیاد. الان ده روزه خودم پیش بچه ها و خونه هستم و طبق درخواست مدیر کل مستقیم حوزمون  هر دو هفته باید برم اداره و بهش گزارش کار بدم....
نمی‌گم بده، به هر حال الان پیش بچه هام هستم و خیالم راحت تره اما متاسفانه این چند روز از اداره انقدر کار سرم ریختند و من با وجود دو تا بچه کوچیک مریض تو خونه که نمیذارند پای لپ تاب بشینم به قدری سردرگم و عصبی شده بودم که با خودم میگفتم عجب غلطی کردم دورکار شدم!حجم کارم که الان خیلی هم بیشتر از زمان حضوری رفتن شده و راستش استرس زیادی گرفتم، با خودم میگم ایشالا عادت میکنم اما واقعا امیدوارم مدیران درک کنند که با دو تا بچه کوچیک امکان انجام این حجم کار در این مدت کم نیست! اما خب آقایون چه می‌دونند بچه داری یعنی چی؟ حالا زوده واسه قضاوت کردن، اما مثلا دو شب پیش تا سه صبح مشغول کارم بودم، بچه ها تا نزدیک یک شب بیدارند، تازه اون موقع که از خواب می‌خوام غش کنم باید به فکر کارهای اداره باشم چون موقع بیداری بچه ها واقعا نمیشه کار زیادی انجام داد، حالا ناشکری نمیکنم، واسه دورکار شدنم خیلی پیگیری کردم و ایشالا به مرور قلق امور دستم میاد، فقط می‌خوام بگم دورکاری اصلا به معنای بیکاری و تعطیل بودن نیست. 
این مدت که نبودم یه سری اتفاقات ریز و درشتی به جز همون دو کار شدنم افتاده که متاسفانه چون نیلا و نویان دوباره مریضند و یکی دو ساعت دیگه باید ببریمشون دکتر امکان توضیح ندارم، با این گوشی‌ و با یه بچه گریون مریض هم که تایپ کردن سخته، اما مهم‌ترینش تصادف ماشین‌مون بود تو بزرگراه شیخ فضل الله ساعت دوازده شب، سامان تنها بود و فقط خدا بهمون رحم کرد که اتفاقی برایش نیفتاد و به یک موتوری که کنارش با سرعت حرکت می‌کرد نزد، قسم میخورد که تقصیر اون نبود و یه ماشین با سبقت غیرمجاز باعث شد منحرف بشه و فقط چند سانت فاصله داشت که به یه موتوری که کنارش بود بزنه که واسه اینکه به اون برخورد نکنه خورد به جدول وسط اتوبان... فقط خدا بهمون رحم کرد که خودش آسیب ندید و به موتوری هم نزد چون با اون سرعت حتما  اتفاق بدی برای راننده موتور میفتاد، ولی ماشین گیر کرده بود تو بلوار وسط اتوبان و اون موقع شب با جرثقیل بیرونش آوردند و کلی هزینه جرثقیل شد (یک و خورده ای)... غیر اون هم ده تومن هزینه تعمیر ماشین و تعویض سپر و صافکاری شد اونم با وجود درآمد نداشتن سامان...باز خوبه شاسی و موتور سالم بودند وگرنه که معلوم نبود چقدر هزینش بشه. تازه دو سه روز بود دورکار شده بودم و سامان میخواست با همون ماشین بره سر کار که اینطوری شد. خودش خیلی غصه میخورد و داغون بود ولی دیگه کاری بود که شده بود، ماشین هم دو سه روزه درست شد اما خب زور داشت تو این وضعیت ما اینهمه هزینه کردن، بازم شکر اتفاق بدتری نیفتاد.
الانم درگیر مریضی بچه ها هستم، خودم هم دو روز گلودرد وحشتناک داشتم و همچنان حالم مساعد نیست. پای راستم به شدت درد می‌کنه و ورم زیادی کرده، گردن درد و شونه درد هم که همراه همیشگیم شده... راستش سخته، اگه ازم بپرسی چی بیشتر از همه خوشحالم می‌کنه میگم خواب...، یه خواب راحت بی دغدغه و بدون بیدار شدن با گربه های بچه. از کم خوابی شبانه رمق برام نمونده و عاصی شدم از مریض شدنهای پی در پی نویان... همینطوری بچه داری سخته، مریض که بشن ده برابر سخت‌تر میشه. 
دورکار که شدم تصمیم گرفتم نیلا رو بذارم پاره وقت مهد کودک، فعلا سه روزه رفته، و باباش صبح می‌بره و نزدیک ظهر میارتش، بینش هم خودش می‌ره اسنپ، اما اگه شغل ثابت پیدا کنه مجبور میشم برای بچه سرویس بگیرم چون نمیتونم صبح و ظهر با وجود نویان تو گرما و سرما ببرم و بیارمش. حس کردم باید بچه بره مهد کودک و براش از جهت ارتباط گیری و... خوبه و دوستی پیدا می‌کنه و از تنهایی درمیاد، یکی دو روز اول دوست داشت و استقبال کرد اما بعد سه روز از دیشب گریه می‌کنه میگه نمیرم! نمی‌دونم چرا.... فکر میکنم به خاطر اینه که من نمیبرمش مهد و با باباش دوتایی می‌رن، مدام میگه تو هم با ما بیا.  صبح بیدار شدن از خواب هم براش سخته چون حالت عادی نیلا تا یازده و دوازده صبح می‌خوابه. یا مثلاً میگه خاله محبوبه (مربی مهد) «نمیذاره بیام بیرون و همش منو می‌بره تو کلاس»، انگار حوصله موندن طولانی مدت تو محیط بسته اتاق رو نداره. حالا امیدوارم عادت کنه چون شهریه مهد کودک رو دادیم و دیگه زور داره نره، فکر میکنم برای خودش هم خوب باشه، انصافا مربی مهربون و خوبی هم داره. فقط امیدوارم نیلا سرماخوردگیش بابت مهد کودک نباشه، نیلا بگیره میده به نویان ‌ و برعکس. البته نویان حتی قبل مهد رفتن نیلا هم خیلی سرحال نبود و نمیتونم بگم از نیلا گرفته، به نظرم بیشتر برعکس میرسه، هر چی که هست حسابی خستم کرده. 
فعلا منم و یه بچه مریض که روی پاهام داره غر میزنه و ۲۴ساعته میخواد بغل بشه. منتظرم سامان بیاد ببریمشون بچه ها رو دکتر یا شایدم نویان رو برای اولین بار تنها با باباش فرستادم دکتر. تا حالا درمورد هیچکدوم از بچه ها اینکارو نکردم، خودم حتما باید باشم و خیالم راحت نیست که سامان همه سوالات رو بپرسه و دقیق اطلاعات بده و بگیره اما شاید امروز به خاطر کارهایی که دارم تنها بگم ببرتش. فعلا وضعیت نیلا اونقدرها هم بد نیست و منم کلی کار تو خونه دارم، بچه ها هیچکدوم غذا ندارند و خونه واقعا نامرتبه. وای که چقدر خوب میشد یه کمک داشتم من... خداییش با ۳۹ سال سن بچه داری سخته، تازه الان که خودم هم سرحال نیستم.
این بچه مدام گریه می‌کنه و بی‌قراره و نمی‌ذاره بیشتر از این بنویسم. حاضرش کنم که سامان بیاد و ببرتش دکتر، همون تنها بره بهتره (الان که پست رو منتشر میکنم باید بگم سامان بچه رو تنها برد دکتر  اما دکتر نبود‌ و برگشت! یعنی هیچی به هیچی، خودم به بچه دارو بدم. تازه قبل رفتنش هم سر یه موضوع مسخره دعوامون شد).
مثلاً امشب قرار بود با مادر و خواهرام و خانواده بریم یه مجتمع تفریحی شام بخوریم. اداره بهم یه کارت تخفیف غذا به ارزش حدود ۱.۵۰۰ میلیون تومن داده و من میخواستم با خانواده ازش استفاده کنیم و قرار بود امشب بریم سمت لواسون که با بیماری بچه ها و بخصوص نویان عملا کنسله... تا آخر اردیبهشت وقت دارم ازش استفاده کنم، از طرفی ۲۱ اردیبهشت تولد رادین پسر خواهرم هست و گفتم هم شام بخوریم هم یه تولد کوچیک براش بگیریم.
سعی میکنم از این به بعد کوتاهتر اما به دفعات بیشتر بنویسم.
می‌بخشید کامنتها رو یه مقدار دیر تایید میکنم، همون لحظه میخونمشون اما خب پاسخ دادنم و تاییدش طول میکشه شرمنده.
مریم جان وبلاگت برام باز میشد اما متوجه شدم نوشته های جدیدت رو نمی‌بینم (آدرسی که ازت سیو کرده بودم باعث میشد آخرین نوشته ها رو نشونم نده) که با کامنتی که دادی متوجه شدم عزیزم. ایشالا که حال دلت خوب باشه.

نظرات 17 + ارسال نظر
مریم سه‌شنبه 19 اردیبهشت 1402 ساعت 19:48

کامنت من کو مرضیه جان؟!

عزیزم هنوز کامنت ها رو تایید نکردم شرمنده... انجام میدم همین یکی دو روزه فدات شم

مریم رامسر سه‌شنبه 19 اردیبهشت 1402 ساعت 13:49

خدازوشکر با دورکاری موافقت شده خوشحال شدم نیلا جون میره مهد.امیدوارم بزودی سمت و سوی زندگیتون بسمت ارامش بیشتری بره

آره
امروز هم کلی خدا رو شکر کردم، همینکه بالای سر بچه هام هستم و خیالم ازشون راحته هر چی شکر کنم کمه
ممنونم مریم جان، زنده باشی

مامان خانومی یکشنبه 17 اردیبهشت 1402 ساعت 08:15 http://mamankhanomiii.blogfa.com

سلام عزیزم خوب میکنی بیای و بنویسی به نظرم سبک میشی نوشتن رو ترک نکن ماروهم نگران و چشم انتظار نذار . خداروشکر که اقا سامان خودش اسیب ندیده و همینطور اون موتوری یه صدقه بده حتما . در مورد دور کاری خوشحال شدم حل شده به نظرم در طول روز بچه هارو سرگرم کن که خواب روزانه نداشته باشن بیشتر نیلا چون نویان هنوز به خواب روزانه احتیاج داره اینجوری شاید شبها زودتر بخوابن و بتونی یا توهم زود بخوابی یا کارتو انجام بدی

سلام گلم
آره تلاشمو میکنم بیشتر بنویسم انشالله، ممنونم
آره وضعیت خطرناکی بود به خیر گذشت صدقه هم نذاشتم خوب شد گفتی میذارم.
دیشب عالی بود بچه ها خودشون رو واسه خواب کشتند نداشتم بخوابند ساعت ده شب خواب بودند هر دو، باورمون نمیشد، تو تمام است سالها فقط یکبار دیگه این اتفاق افتاده چه درمورد نیلا و چه این یکسال اخیر با نویان، ولی خب خیلی سخت گذشت تا نخوابونمشون اما خب دو ساعتی به کارام رسیدم. کاش همیشه اینطور بشه ولی باز اینم سخته چون کلی غرغر و گریه داشتم واسه خاطر اینکه نخوابند حدودای غروب، اما خب خیلی کیف میده بچه ساعت ده و نیم میخوابه، تمام این سالها تجربش رو نداشتم من

آیدا سبزاندیش شنبه 16 اردیبهشت 1402 ساعت 20:32 http://sabzandish3000.blogfa.com

راستش برات نذر صلوات کرده بودم تا با دورکاریت موافقت بشه با خودم گفتم بپرسم اگر با دورکاریت موافقت شده تا بیکارم صلوات هامو بفرستم . حس میکردم اگر دور کار بشی حال خودت بهتر بشه و بتونی مدیریت بچه ها و خونرو به دست بگیری و حداقل تنش ها کمتر بشه. اینطور نشده هنوز؟؟؟ خب شاید هنوز جا نیفتادی با دور کاری و به قولی قلق کار دستت نیامده باشه. ولی خب حداقلش همسرت مدام شکایت نمیکنه که نگهداری بچه ها براش مقدور نیست. ازش بخواه بره سر کار وگرنه اگر زیاد بیکار بمونه عادت میکنه و دیگه به راحتی سر کار نمیره. من خیال کردم دور کاری به نفعته. شربت آهن و مکمل میخوری مرضیه جان؟ من میخورم و میتونم نصفه شبها بیدار باشم درس بخونم اما نخورم نمیتونم. برات بازم دعا میکنم امیدوارم حل بشه. البته همش حل میشه ولی زمان میخواد.

دورت بگردم عزیزم آخه تو چقدر مهربونی فدات شم. خدا بهت خیرشو بده عزیزم، صلواتت رو بفرست مهربونم و اینکه بازم دعام کن دورکاری برام خوب باشه و از جهت مالی و شغلی بهم ضربه ای نزنه، به قول تو همینکه سامان دیگه نیاز نیست پیش بچه ها بمونه و دنبال پرستار هم نیستم جای شکرش باقیه پس آره به نفعمه.
فعلا میره اسنپ اما خب دوست ندارم کار همیشگیش باشه، دعا کن کار مناسبی و درخوری براش پیدا بشه ولی خودش راضیه!
آهن و ویتامین نمی‌خورم آیدا، حتی دارم و نمی‌خورم، حوصلم نمیگیره، یا گاهی هم میگم هزینش زیاد میشه چون برای بچه ها هم هرکدوم ویتامین‌های خارجی میگیرم و در کنار شیر خشک و پوشک و... هزینه هام زیاد میشه.
مرسی عزیزم که انقدر حواست بهمه، مطمینم همه چی با دعای شما دوستان خوبم بهتر میشه

رابعه شنبه 16 اردیبهشت 1402 ساعت 20:22

سلام مرضیه جان از ته دل آرزو دارم خداوند کمی از بار سختی هایی که به دوش میکشی کم کنه بی خود نیست که میگن بهشت زیر پای مادران هست درسته که سخته ولی میگذره اما اما کمی هم به خودت فکر کن مادری که همش نگران باشه و اظطراب داشته باشه خواه ناخواه به خانواده هم منتقل میکنه اقتضای سن بچه ها هست که مریض بشن و یا لجباز باشن سخت نگیر همسرتون هم وقتی میرسن خونه با خیال راحت بچه ها رو بسپر بهشون و کمی استراحت کن اگه میتونی مدیتیشن و مراقبه کن.

سلام رابعه جان. ممنونم عزیزم از دعاهای خیرت. من الان یکم استرسم با وجود دورکاری کمتر شده اما خب قبول دارم در کل آدم استرسی و وسواسی هستم و باید روی خودم بیشتر کار کنم...
همسرم که میرسه خونه میره دوش میگیره و یکم که با بچه ها وقت میگذرونه از خستگی خوابش می‌بره. اغلب کار بچه ها با خودمه و البته اونم ازش بربیاد دریغ نمیکنه، ولی مثلا اینطور نیست که بیاد خونه بچه ها رو بدم بهش و برم به کارم برسم اصلا نمیشه اونم صبح میره و حدود هشت شب میرسه خیلی خسته میشه

سارینا2 شنبه 16 اردیبهشت 1402 ساعت 11:23 http://sarina-2.blogfa.com

سلام مرضیه جان
بیماری بچه ها خیلی سخته
خصوصا که خودتم سرحال نباشی

در مورد تصادف واقعا به خیر گذشته
مراقب باش حتی یک کلمه غر به شوهرت نزنی بابت تصادف
البته از نوشته ات معلومه که خودت حواست بوده
به نظرم آدم از این اتفاقات منفی می تونه استفاده مثبت هم بکنه
تو می تونی عشق و حمایتت رو به همسرت نشو بدی و اینکه در هر شرایطی کنارش هستی
در مورد مهد کودک، معمولا بچه ها زیاد اونجا مریض میشن و این قابل اجتناب نیست
نیلا چند سالشه؟
در مورد دورکاری تبریک میگم
اگر دیدی خیلی سختت هست یه نفر رو پاره وقت مثلا دو سه روز در هفته بگیر که کمک شما بچه رو نگه داره و خونه رو مرتب کنه
البته می دونم که توی تهران خیلی گرونه و شاید اصلا نصرفه
ولی به هر حال شما هم مجبوری وظایف شغلیت رو انجام بدی
حداقل خودت هستی و حضور نفر سوم رو نظارت می کنی
بازم خودت بررسی کن ولی اگه دیدی واقعا سخته سر صبر و حوصله بگرد یکی رو پیدا کن که پاره وقت بیاد کمکت
البته اگه حقوقشم پاره وقتی باشه
نه مثل اون پرستار قبلی
و اگر خودت حاضر بشی کاری رو به اون بسپری بازم نه مثل پرستار قبلی

سلام سارینا جون
آره خیلی سخته هنوزم خوب نشدند، کلا نویان زیاد مریض میشه متاسفانه، امیدوارم این دوره هم بگذره.
نه عزیزم اینبار غر نزدم (آخه چند بار قبلا به ماشین آسیب زده و غر میزدم بهش)، خودش انقدر داغون بود و بعض داشت که دلم نیومد ضمن اینکه به خاطر سلامتیش هم خیلی خدا رو شکر کردم، قول داد هر طور هست کل هزینه ماشین رو که بخشیش رو من بهش قرض دادم بهم برگردونه.
نه عزیزم من آدمش نیستم خودم خونه باشم و یکی رو بیارم کمکم، حتی اگه بعد مالیش هم مطرح نباشه، ترک عادت سخته و تجربه ماریا بهم ثابت کرد.
فعلا که شبها از یازده دوازده شب حدود دوساعتی وقت میذارم و به کارم میرسم اما خب تو روز نمیشه و خیلی عقب افتادم.
ایشالا ساعت خواب بچه ها تنظیم بشه راحتتر میتونم به کارام برسم، اینی هم که دو سه شب از یازده شب کار کردم بابت این بود که برای اولین بار تو این سالها از ساعت ده و ربع صدای بچه ای تو خونه ما نمیومد و خواب بودند که البته مهدکودک رفتن نیلا و صبح زود بیدار شدن و ظهر نخوابیدنش عامل اصلیش بود

نجمه شنبه 16 اردیبهشت 1402 ساعت 09:25

سلام عزیزم
واسه دو پست قبلی هم کامنت دادن،چیزی نبود
منم دورکاری رفتم بعد کمیته تشکیل شد‌.نگران نباش
فقط حمایت رییس مهمه. انشالله زودتر تشکیل شه و خیالت راحت شه
واقعا میفهمم چی میگی
الان که کسی نیست کمکم کنه،کم اوردم واقعا.
خیلی سخته
خدا کمک کنه بهمون
ماشین چه ضد حالی بود...
خدا به همه مون اول تن سالم‌ و بعد روزی حلال بده

سلام نجمه جون، واقعا؟ چه حیف شد، برای منم پیش اومده حس بدیه
هه پس تو هم اینطوری رفتی؟ مدیرم که از قبل عید موافقت کرده بود، خدا خیرش بده
تو هم شرابی سختی داری ولی بازم شکر پیش بچه هامون هستیم،خودش غنیمته، بعد مگه تو مرخصی نه ماهت تموم شده که دورکاری گرفتی؟ یعنی انقدر زود گذشت؟
الهی آمین

بانوی کویر شنبه 16 اردیبهشت 1402 ساعت 05:27 https://banooyekavir.blogsky.com/

خبر مسرت بخشی هست موافقت با دورکاری شما، قطعا هر چه بگذره مدیریت اوضاع بهتر میشه
دختر کوچولو هم به مهد عادت خواهد کرد
مرضیه جان بابت تقویت سیستم ایمنی بچه ها با مشورت پزشک دارو بگیرید
انشالله زود بیایید و از کار جدید و عالی همسر و اوضاع بر وفق مراد زندگی بنویسید
آرزوی عشق و تندرستی و آرامش دارم براتون

ممنونم عزیزم ، خدا رو شکر خودم پیش بچه ها هستم، هرچقدر هم کار باشه ولی به همین بودن کنارش‌ون میرزه.
نیلا خدا رو شکر با مهد بهتر است گرفته اما همچنان صبح یه خاطر جدایی از من بغض و اشک داره
ممنونم از دعای خیرت عزیزم، انشالله
بهترینها نصیب قلب مهربونت

مریم شنبه 16 اردیبهشت 1402 ساعت 00:37 http://takgolemaryam.blogfa.com

سلام مرضیه جانم خوبی؟
بچه ها چطورن بهترن انشالله؟
خدا کنه که زودتر خوبه خوب بشن
خداروشکر با دور کاریت موافقت شد
نمیشد نیلا ظهر بره مهد؟
شیفت مهد فقط صبح بود؟
آخه سختشه از خوابش بزنه
ای بابا تصادف دیگه کجا بود
باز هم خداروشکر خود آقا سامان چیزیش نشده
هرچند واقعا سخته
یه برادر شوهر داشتم البته رسول نه
بزرگتر از همشون بود
اونم به رحمت خدا رفته چند سالِ
همش میگفت ما تیربه چشم چپ مون هم بخوره میگیم خداروشکر به چشم راست نخورد
حالا حکایت ماست
ولی واقعا هم خداروشکر ضرر به مال بود

مرسی عزیزم
من حس کردم رمز رو نداری به خاطر همین کامنت دادم
برای خودت و آرامشت و بچه های گلت و همسرت بهترین ها رو از خدا میخوام
مراقب خودت باااش

سلام مریم جانم، خوبی عزیزم؟ کیان خوبه؟
بچه ها یکم بهترند اما هنوز بخصوص صبحها فین فین میکنند، نمیدونم شایدم حساسیت باشه باید یه دکتر ببرمشون حتما
نه عزیزم مهد کودک برای تایم پاره وقت از هفت و نیم صبحه تا یازده و نیم، نیلا معمولا هشت و نیم میرسه و زودتر نمیشه بیدارش کنم و راهیش کنم، اما منم از خدام بود بعداز ظهر میرفت، برای خودم هم سخته.
آره خطر از بیخ گوشمون گذشت، خدا رو شکر.
خدا بیامرزه برادرشوهرت رو، چه حرف بامزه ای زده، طفلی مادر همسرت دو تا فرزندش رو از دست داده؛ خیلی سخته.
رمز رو داشتم عزیزم فقط پست آخرت رو که توش نوشته بودی وبلاگ جدید زدی برام نشون نمیداد که با یادآوری تو متوجه شدم.
ممنونم عزیزم، تو لایق بهترینهایی دختر مهربون صبور

سمیه جمعه 15 اردیبهشت 1402 ساعت 14:47

ممنون که بهم رمز دادی عزیزم، پاسخ ایمیلت رو دادم، مرضیه جان، خدا رو شکر دورکاری از تنشهای بینتون کم می کنه و همسرت هم با خیال راحت دنبال کار میره

خواهش میکنم گلم. هنوز نتونستم باز کنم ایمیلم رو عزیزم حالا نکاه میکنم
آره به نظرم موثره و دعواها کمی کمتر شدن
فعلا که می‌ره اسنپ، تا خدا چی بخواد بعدش

ماهک جمعه 15 اردیبهشت 1402 ساعت 13:56 https://rozirozegari.blogsky.com

مرضیه جانم، خیلی کار عالی و لطف بزرگی در حق نیلا کردین که گذاشتینش مهد، اینکه نخواد بره طبیعیه
به خاطر یک سری از رفتارهای نیلا که نگرانشی مهد رفتن کمک میکنه تا حدودی این رفتارها تعدیل بشه، پسر من تا 2 سالگیش خیلی رفتار های نگران کننده داشت، مثلا یک نمونه: از برگ درخت ها می ترسید از کنار درخت رد میشدیم گریه میکرد، اینجایی که هستیم زیر 4 سال مهد نداره، منم شروع کردم هر روز بردمش پارک و کلاسای مادر و کودک، رفتارهای عجیبش به شدت کاهش پیدا کرد، بچه ها از 3 سالگی نیاز دارن با هم سن و سال هاشون تعامل داشته باشن، فقط موندنش تو مهد یه مقدار صبوری میخواد، در مورد محیط مهد هم باید بگم قرار نیست ما بچه ها رو بفرستیم مهد که آموزش ببینن هدف اصلی تعامل و بازی هست، و محیط مهد باید جوری باشه که مکان بازی(مثلا سرسره تاب، واکر و...) واسه بچه ها حتما فراهم باشه، مربی، کودک رو درک کنه و مجبورش نکنه حتما بیاد سرکلاس بشینه، یه جورایی بچه رو به حال خودش بزاره تا بازی کنه به مرور بچه خودش وارد جمع و وارد بازی های گروهی میشه، از مربیش بخواین که فعلا زیاد کاری به کارش نداشته باشه،
خوشحالم که بالاخره دورکار شدی، مطمئنم مثل همیشه از پسش برمیای و همه چی رو مدیریت می کنی

سلام ماهک جان
امیدارم این مهد کودک رفتن برای دختر من هم خوب باشه، دیروز مربیش میگفت نیلا خیلی استرس داره و همش نگران اینه که شما از دستش ناراحت نشین و بیش از حد به شما وابستست و دارم تلاش میکنم کمی مستقل بشه و کارهاشو خودش انجام بده. امیدوارم موفق بشه.
ای جانم پس پسر شما هم یه سری رفتارهای عجیب داشته، حالا اگه من از رفتارهای نیلا بگم کلی تعحب آوره، حالاباز الان خیلی بهتر شده شکر خدا ولی من واقعا همیشه از بابت این رفتارها هم نگران بودم هم عذاب کشیدم.
آره درسته نباید هیچ اجباری باشه درمورد سر کلاس نشستن، فکر نمیکنم اینجا که میره خیلی هم بخواد سر کلاس آموزشی بشینه، به مربیش هم دیروز خیلی سفارش کردم.
ممنونم از بابت قوت قلبت عزیزم، سلامت و پاینده باشی

الهام جمعه 15 اردیبهشت 1402 ساعت 00:54

سلام مرضیه جان، چه خوب که دورکاریت درست شد اینم یه خبر خوب ان شالله بچه ها خوب باشن
این بیماریها بیچارمون کرده
حال دلت همیشه خوب باشه و باا و‌خطر ازتون دوررر

سلام الهام جون
آره خدا رو شکر، بالاخره نتیجه داد، دعا کن که برام خیر باشه و خیلی هم از نظر شغلی و مالی به ضررم نشه، اما در هر حال بچه هام هزار بار ارزشش رو دارند.
ممنونم عزیزم، خدا به خودت و همسر و بچه هات سلامتی بده

هدا پنج‌شنبه 14 اردیبهشت 1402 ساعت 23:14

مرضیه جان،
اولین کاری که لازمه واسه خودت و بچه ها بکنی اینه که ساعت خوابشون رو تنظیم کنی و بیاری حول و حوش ساعت ۹ شب.
به شدت هم حال اونا و هم خودت بهتر می شه. کلا تنظیم خواب بچه ها روی همه جنبه های زندگیتون تاثیر می ذاره.
از یکساعت زودتر شروع کن تا برسی به ۹. دوره سختیه ولی می گذره حتما♥️

سلام هدا جون، اتفاقا دارم همینکارو میکنم، البته دیگه برای بپه هایی که زودتر از دوازده و نیم نمیخوابند نه شب خیلی رویاییه، همینکه بتونم تو قدم اول به یازده برسونم و بعد مثلا به ده و نیم و ده خیلی عالیه، دو سه شب بچه ها حدود ده و ربع خوابیدن و واقعا خوب بود، به قول شما تو همه جوانب زندگی اثر میذاره ولی خب اینکه زود خوابیدن به خاطر مهدکودک رفتن نیلا صبح زود و اینکه نذاشتم ظهر بخوابه بود، ولی خب سخته نذاری بچه ها از یه ساعتی به بعد بخوابند به هوای اینکه شب زودتر خوابشون ببره اما میرزه این سختی.
باید ادامه بدم روند رو و از فرصت خونه موندنم استفاده کنم.

ارغوان پنج‌شنبه 14 اردیبهشت 1402 ساعت 21:34

سلام مرضیه جان خوبی؟ هماهنگی دورکاری با بچه ها سخته ولی شدنیه، باید ساعت خوابشونو درست کنی بچه چرا باید یک شب بخوابه؟ اینجوری اصلا رشدشون درست نیست، از اونور هم یازده پاشه کی صبونه بخوره کی ناهار بخوره؟ گوارشش درست کار نمیکنه. سعی کن عادت بدی از هشت و نیم آماده خواب بشن تا نه بخوابن بعدش فرصت داری برای خودت از اون طرف هم هفت تا هشت بیدار شن. کوچیکه ظهر هم میخوابه حتما فرصت داری. بزرگه هم اگر خوابید بهتر نخوابید هم شب درست میخوابه. برنامه خواب رو هم با مهمون و سفر و غیره عوض نکن تا روتین بچه بهم نریزه. مهد هم خیلی خوبه اصلا با گریه و اینا کوتاه‌ نیا بچه باید عادت کنه، دو سال بعد بابد بره به مدرسه بابد به نظم، بیدار شدن و … عادت کنه. من یکم مامان سختگیری ام فکر کنم ولی واقعا برای نظم زندگی لازمه.

سلام عزیزم شکر خدا بد نیستیم...
قشنگ مشخصه مادر سختگیری هستی، البته اصطلاح درستش قاطع و مقتدربودنه که این اتفاقا خیلی هم عالیه.
کن از همون بدو تولد نیلا با خوابش مشکل داشتم تا همین امروز، نویان هم همونطوره، البته شاغل بودنم هم بی تاثیر نبود چون نیلا فقط کنار من می‌خوابه و منم کلی کار داشتم شبها بابت فرداش که نیلا با پرستارش می‌موند و کارهای خونه و... و تا جمع و جور میکردم که بخوابیم اغلب دیر میشد...نویان هم که خب شرایط تقریبا همون بود تازه کارهام بیشتر هم شده بود.
الان که خودم خونه هستم خب بهتره ولی الان که نیلا می‌ره مهد و صبح زود بیدار میشه و هر طور هست نمی‌ذارم ظهرها بخوابه ساعت خوابش رسیده به ده و نیم دو سه شبه و واقعا خوبه. نویان رو هم یه طوری هماهنگ میکنیم که با هم بخوابند، اما خب روزی که نره مهد کودک باز همون آشه و همون کاسه
دکتر هم بارها گفته که رشد بچه منوط به خواب درست و به موقعشه. حالا ما داریم تلاش می‌کنیم امیدوارم بشه درستش کرد

فرزانه پنج‌شنبه 14 اردیبهشت 1402 ساعت 21:26

مرضیه جان همیشه خاموش میخوندمت و همیشه برات انرژی های خوب میفرستم
باور دارم که زندگی برای شما خیلی سخته با وجود مشغله و بچه و درگیری عاطفی..ولی بیا از معجزه شکرگزاری استفاده کن..هر روز چند مورد از چیزایی که باعث میشه بخاطرشون شکرگزار باشی رو بنویس..حسش خیلی خوبه
من ی دونه بچه دارم و واقعا گاهی اوقات دیوانه میشم..دوتا بچه رو نمیتونم تصور کنم چقدر سختی داره ولی میدونم واقعا کار و مشغله زیادی داری..امیدوارم بهترینا برات اتفاق بیفته

سلام گلم. ممنونم که روشن شدی، خوشحالم کردی.
بله شکرگزاری ، نعمتها رو زیاد می‌کنه، اتفاقا این چند روز خدا رو بابت دورکاری خیلی شکر کردم ، اینکه خودم بالای سر بچه هامم حالا هر چقدر جور دیگه سخت باشه.
خدا فرزندت رو حفظ کنه عزیزم، بچه داری کلا سخته اما خب گاهی میبینی یکی سه تا بچه داره ولی از کسی که یدونه داره کمتر اذیت میشه مثل همسایه بغلی ما، اون زمان که فقط من نیلا رو داشتم اون سه تا داشت ولی کمتر از من سختی میکشید ‌و بچه هایش کمتر دردسر داشتند، به هر حال ما این‌ها رو به این دنیا آوردیم خدا توانش رو بده و به خوبی بزرگشون کنیم و شرمنده نشیم.
ممنونم مهربونم به همچنین

سارا پنج‌شنبه 14 اردیبهشت 1402 ساعت 18:50

سلام مرضیه جان.
با شناختی که ازت دارم میدونم و مطمئنم به زودی شرایط جدید رو مدیریت میکنی.
چقدر اقا سامان خوشبخته که تو رو داره.همیشه صبور و با اراده ای.‌‌..
امیدوارم خستگیهای ناشی از بی خوابی و مریضی بچه ها به زودی رفع بشه.
در مورد دختر نازنینت هم روند طبیعیه کاملا.اکثر بچه ها بعد از چند روز بدقلقی میکنند واسه رفتن به مهد...یکی دو هفته که صبوری کنید اونم عادت میکنه به این شرایط.حالا اگر بتونید چندبار هم خودتون باهاش برید که عالی میشه....
من هروقت پستهاتو میخونم میگم چی میشد من پیششون بودم و کمک میکردم؟باور کن اگر بودم از هیچ کمکی دریغ نمیکردم....
بهتربنها سهم قلب مهربونت

سلام سارا جان. تو همیشه به من لطف داشتی عزیزم و من حس خیلی خوبی بهت دارم.
تو منو بهتر از اونچه هستم میبینی و این از قلب مهربونت نشات میگیره.
حرفت درست بود عزیزم، بعد یک هفته بدقلقی نیلا عادت کرده کم و بیش به مهد فقط صبح زود بیدار شدن براش سخته، برای منم سخته راستش چون به خاطر بچه ها و کارها اغلب نیمه شب می‌خوابم.
همین حرفت ارزشمنده عزیزم‌‌‌، همین نیت خیرت پیش خدا اجر داره و برای من خیلی زیباست، همینکه دعام کنی کافیه گلم
برات بهترینها رو از خداوند طلب میکنم.

خورشید پنج‌شنبه 14 اردیبهشت 1402 ساعت 16:55 http://khorshidd.blogsky.com

مرضیه جانم ممنون که از خودت خبر دادی
عمیقا و از ته دل دلم میخواست به جای کرج تهران بودم و حداقل میتونستم با یه غذای گرم خونگی کمک حالت بشم
دلم میخواست یه روز میتونستم کمکمت کنم برای یه خواب دو ساعته و بی دغدغه
از ته دلم دوست دارم برات یه قدمی بردارم
ولی واقعا نمیدونم چه کاری از دستم برمیاد
برای نویان عزیزم یه دنیا انرژی مثبت میفرستم که به زودی زود حالش خوب بشه
برای نیلا خوشحالم که میره مهد و کاملا طبیعی هست که گاهی دلش نخواد بره
مرضیه جان هر کاری که حس میکنی از دست من برمیاد بهم بگو خواهش میکنم من با کمال میل و خواهرانه در خدمتت هستم عزیزم

عزیز دلمی...قربون محبتت برم. به خدا که می‌دونم اگر اینجا بودی اینکارو میکردی. همین گفتنش هم برام ارزشمنده و قوت قلب میده بهم.انقدر دوست داشتم میدیدمت. اینکه میبینم انقدر هوای اطرافیانت رو داری بهت افتخار میکنم
تو که همیشه لطف داشتی بهم گلم اما خورشید جان اورت میشه الان جوری شده که حتی اگر کسی هم پیشم باشه نمیتونم بخوابم؟یعنی انگار همش صدای بچه ها و بخصوص نویان تو سرمه... همش هم مثلا نگرانم طرفم اذیت نشه و بچه هام مزاحمش نشند، حالا میگم طرفم منظورم سامان همسرمه وگرنه که به اون صورت فرد دیگه ای پیشم نبوده تا بحال واسه کمک، یعنی مثلا وقتی حتی نگرانم شوهر خودم اذیت نشه، فرد دیگه که صددرصد درموردش بیشتر معذب میشم... میدونی خورشید جان همیشه خواستم کارهام رو روی دوش کسی نندازم،بماند که داوطلب زیادی هم برای کمک نبوده اما حتی اگر هم بود بازم نمی‌تونستم ازش کمک زیادی بگیرم. دیگه عادت کردم که خودمم و خودم اما خب همیشه میگم خوش به حال مامانایی که ولو واسه چند ساعت کسی رو دارند که با خیال راحت بچه هاشون رو بسپارند بهشون و کمی به خودشون برسن یا با شوهرشون برن بیرون و...
فدای محبتت عزیزم، فقط انرژی مثبتتو می‌خوام و همینکه می‌دونم به یادمی و انقدر بهم سر میزنی کلی دلگرم میشم. از ته دل میگم عزیزم. تو خیلی مهربونی بنفشه جان خیلی دوست خوب منی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.