بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

خدایا نظری...

از الان باید بگم که این پست خیلی طولانیه.  پیشاپیش ممنون از وقتی که می‌ذارید و میخونید. البته که این پست رو پریروز شنبه نوشتم و امروز دوشنبه بعد ویرایش منتشر میکنم.

ممنونم از تک تک عزیزان و دوستانم در این وبلاگ که انقدردلسوزانه هوامو دارند و با حرفها و نظراتشون با من همدردی می‌کنند و هزار بار شرمنده که نمیتونم کامنت ها رو به موقع تایید کنم. روزی چند بار سر میزنم که ببینم پیام جدیدی اومده و همون موقع میخونم اما چون عادت به بی جواب گذاشتن پیامها ندارم صبر میکنم بلکه فرصت بشه و با همین گوشی جواب بدم و منتشر کنم که اغلب انقدر کار و گرفتاری پیش میاد که نمیتونم...

نیلا هم که قربونش برم نمی‌ذاره گوشی دستم بگیرم و همش دنبال اینه که گوشی من و باباش رو بگیره. کلافمون کرده، شاید مجبور شیم براش تبلت بگیریم، موافق اینکار نیستم اما ولکن من و بقیه نیست و از همه با التماس گوشیشون رو میخواد...دلم خیلی میسوزه.

خلاصه که خیلی سخته نوشتن اینطوری. پیامهای پست قبل رو هم مجبور شدم برخلاف رویه همیشگی مختصر و مفید پاسخ بدم،شرمنده. به خدا انقدر از اینکه میبینم اینجا دوستانم به یادم هستند و منو فراموش نمیکنند حس خوب میگیرم که گاهی دلم میخواد میتونستم از این صفحه مجازی بپرم بیرون و بغلتون کنم...آخه من که همراه و دوستان زیادی در دنیای واقعی ندارم دلم به شما و وجودتون خوشه وگرنه که باید خیلی وقت پیش نوشتن رو میبوسیدم و میذاشتم کنار. 

 فقط میگم خدا خیر بده به هر کسی که تو این شرایط بد روحی هوای دل تنگ منو داره و سعی می‌کنه با حرفهاش بار روانی سنگینی که روی دوشم هست  کمی سبک بکنه.‌  

اون روز که اون پست رو گذاشتم بی نهایت از هزاران جهت تحت فشار بودم، یکی از بدترین دعواها رو با شوهرم تو مسیر برگشت از سمنان به تهران و تو جاده داشتم و کم مونده بود تصادف کنیم. اینم بگم که بعد شش ماه و نیم که از مرخصی زایمانم گذشته بود تازه شرایطش جور شد و سه چهار روزی رفتیم رشت (۱۲ مهر). مادرشوهر و پدر شوهرم اومده بودند تهران برای شرکت تو مراسم عروسی دختر عموی سامان ( من به خاطر فوت دایی مرحومم شرکت نکردم) و به اصرار اونا با خودشون برگشتیم رشت. از همون رشت هم بعد چهار روز که اتفاقا خوش هم گذشت (به جز اینکه من مریض شدم!!!) یکراست رفتیم سمنان برای شرکت در مراسم چهلم دایی محمدم (۱۷ مهر) ... یه سفر نه ساعته از رشت تا سمنان که با بچه ها و بخصوص نویان کلی دردسر داشتیم  اما در مجموع این یک هفته خوب بود و کمی حال و هوامون عوض شد که بدبختانه با دعوای شدیدی که من و سامان تو راه برگشت داشتیم همه چی بهمون زهر مار شد و من به قدری عصبی شدم که تهدید کردم ازش جدا میشم و اتفاقا فرداش هم برای اولین بار تو این هفت سال و اندی زندگی مشترک به حالت کدورت رفتم خونه مادرم (موضوع رو بطور کامل یه مادرم نگفتم البته)... درواقع چون حرفشو زده بودم و بهش گفته بودم اینکار رو میکنم نمی‌خواستم صرف نظر کنم (با اینکه اصلا از این کار و ترک خونه خوشم نمیاد و هرگز هم اینکارو تا الان نکرده بودم اما اینبار مجبور بودم). اون روز که پست قبل رو نوشتم یعنی شنبه هفته قبل تو راه رفتن به خونه مادرم بودم و در ناامیدترین و غمگین ترین حالت ممکن....از همسرم متنفر شده بودم و حس میکردم زندگیم در بدترین وضعیت ممکنه.

 الان که می‌نویسم بچه ها بعد مدتها بطور عجیب و بی  سابقه ای همزمان با هم خوابیدند و همینه که تونستم پست بنویسم ولی هر لحظه ممکنه بیدار بشن ( نویان خیلی کوتاه می‌خوابه) و واسه همین بهتره همه چی رو مختصر و مفید توضیح بدم وگرنه که درمورد علت اختلاف من و همسرم کلی حرف برای گفتن داشتم که الان جاش و وقتش نیست. اما در همین حد بگم که دعوای ما به موارد مختلفی مربوط می‌شد، از مطرح کردن نظرات سیاسی تندش در حضور خانواده و اقوام من گرفته (علیرغم تاکیدات و خواهش من که حرفی از مسایل سیاسی نزنه) تا سیگار کشیدنهای یواشکی و پشت سر هم تا دعواها و کشمکش هایی که با نیلا داشت و بیکاریش و تاثیر بدی که روی هر دومون گذاشته بود تا عصبانیت ها و خشم زیادش و ۲۴ ساعته تو گوشی بودنش و موارد متعدد دیگه که اینجا جای توضیحش نیست، خلاصه که زندگیمون چند وقتی بود که انگار فلج شده بود که دیگه اون روز تو جاده بحث خیلی بدی بینمون اتفاق افتاد و کلی سر و صدا کردیم و حال هردومون بد شد و فقط خدا رحم کرد که به سلامت به تهران رسیدیم... اون روز من بطور جدی به این فکر کردم که شاید بچه هامون با یکی از ما راحت‌تر باشند تا هر دومون، بسکه مدتها با هم دعوا و اختلاف داشتیم و نیلا از این بابت خیلی آزار دیده بود. خلاصه که اینبار حس کردم حالم از زندگی که برای خودمون ساختیم به هم میخوره و برای اولین بار تو زندگیم به جدایی بطور جدی و واقعی فکر کردم و موندن تو خونه خودم و دیدنش برام خیلی سخت شده بود که رفتم خونه مامانم که در نهایت با اومدن سامان دنبال ما و قول و وعده هایی که داد فعلا موضوع مسکوت مونده اما بعید می‌دونم ادامه دار نشه. خواهش میکنم سرزنش نکنید و نگید دو تا بچه دارید و این حرفها چیه، واقعا هر دومون در عذاب بودیم و نمی‌دونستیم با زندگیمون و اینهمه مشکلات ریز و درشت چیکار کنیم و فقط به هم میپریدیم و من فکر میکردم قطعا بچه ها تو این فضای متشنج آرامش کمتری دارند نسبت به وقتی که با یکی از ما باشند. البته که صد در صد اگر موضوع جدی میشد احتمالا پا پس میکشیدم. شاید در واقعیت دنبال زهر چشم گرفتن از همسرم بودم اما برای اولین بار واقعا به زندگی بدون همدیگه فکر کردم. توضیح این موضوع به این راحتی نیست و منم در شرایطی نیستم که بیش از این درموردش بنویسم اما خدا شاهده زندگیم به قدری بحران زده شده بود که اگر به خاطر بچه هام نبود آرزوی مرگ می‌کردم... فعلا در همین حد می‌نویسم و رد میشم و بازم امیدوارم مورد قضاوت و سرزنش قرار نگیرم...

از نیلا نگم که تا قبل اومدن خانواده همسرم به تهران چقدر از نظر روحی تحت فشار بود و به شدت لاغر و تکیده و عصبی و حتی افسرده شده بود و هممون از جمله پرستار بچه ها نگرانش بودیم که خدا رو شکر با اومدن خانواده سامان (به خاطر شرکت تو عروسی)  و محبتهای  مادر و پدرش به نیلا و سفری که همراه اونا به رشت داشتیم حالش بهتر شد. الهی بمیرم برای طفلک معصومم...

و اما ریشه اصلی اینهمه فشار روحی که این مدت خانواده چهار نفره ما تحمل کرد جدا از موضوعات همیشگی و بیکاری همسر و اختلافات همیشگی ما و به هم پریدن‌ها و و البته در راس همشون رسیدگی به دو تا بچه که دو ماه تمام با مریضیشون سر و کله میزدم (عملا علاوه بر بچه داری مریض داری میکردم من!)، برمیگشت به یه موضوعی که اینجا تا الان چیزی ازش ننوشته بودم و میگفتم بذار به نتیجه برسه بعد اما عملا زندگی ما رو دو ماهه کن فیکون کرده؛ اونم تصمیم یکباره من برای فروش خونمون و خرید خونه جدید... وقتی با یه دست میخوای صد تا هندونه بغل کنی و فکر می‌کنی از عهدش برمیای میشه این، البته من فکر همه سختیهاش رو کرده بودم اما فکر این شرایط غیر قابل پیش بینی رو نه..... 

دو سه هفته با دو تا بچه افتادیم دنبال خونه از این بنگاه به اون بنگاه و بازدید از خونه هایی که معرفی می‌کردند (یکی هم از یکی بدتر!)... انقدر سخت و عذاب آور بود این گشتنها  همراه دو تا بچه که هر چی بگم کم گفتم. آخرش هم فقط خدا به ما رحم کرد که تو تله نیفتادیم... 

موضوع اینه که سامان قبل از ازدواج با من یه خونه ۴۱ متری خریده‌بود، که سه سال اول ازدواجمون اونجا زندگی میکردیم و نیلا یکسالش بود که اومدیم خونه فعلیمون. نمی‌دونم اینجا نوشتم یا نه، خود من هم در دوران مجردی یه خونه ۴۵ متری خریده بودم که حدود سه سال و هفت ماه پیش فروختمش و با پولش خونه فعلیمون رو که یه مجتمع ۲۴ واحدی  و نزدیک هفتاد متره خریدیم و سه سال پیش از خونه ۴۱ متری که مال سامان بود نقل مکان کردیم به خونه فعلی که خب به اسم منه و با پول خودم هم خریده شده. 

خب اون خونه ۴۱ متری رو رهن داده بودیم با یه اجاره ناچیز و در واقع دو تا خونه کوچیک داشتیم یکی به متراژ ۴۱ متر و یکی هم ۶۶ متر که الان توش ساکن هستیم... خب من مدتی بود به این فکر میکردم که بهتره هر دو  خونه رو بفروشیم و یه واحد مناسبتر که از خونه فعلی بزرگتر باشه و پارکینگ داشته باشه (اینجا پارکینگ نداریم) و منطقه اش هم بهتر باشه بخریم و راحتتر زندگی کنیم... از اونجایی که الان تو مرخصی زایمان هستم با خودم گفتم درسته الان با دو تا بچه کوچیک و نوزاد و‌‌ ... دنبال خونه گشتن خیلی سخته اما از طرفی چون تو مرخصی زایمان هستم و نیاز ندارم همش از رییسم درخواست مرخصی کنم از این جهت وقت مناسبی هم هست. خلاصه که خونه ۴۱ متری رو گذاشتیم برای فروش و ظرف چند روز فروخته شد، قرار بود بریم و یکجا رو معامله کنیم و بخریم و بعد خونه فعلی که توش ساکنیم رو بفروشیم و اتفاقا همین کارو هم کردیم!!!  بعد کلی گشتن و دیدن خونه یه واحدی رو معامله کردیم و خونه فعلی رو هم برای فروش گذاشتیم، غافل از اینکه خونه فعلی که مجتمع هست و پارکینگ نداره فروشش راحت نیست و تو این شلوغی های اخیر هم که کلا ملت خیلی کم دنبال خرید ملک هستند و فروش اینجا سخت‌تر هم شده بود... حالا اون بنگاه املاک وقتی دیده بود ما قبل معامله کردن خونه جدید نگران فروش ملک خودمون برای باقی پرداختی ها هستیم الکی به ما گفت ظرف یک هفته خونمون رو میفروشه و گفت بیاید با همین پولی که از فروش خونه کوچیکتون دستتون هست به اصطلاح خونه جدید رو زخمی کنید تا اون هم خیلی زود فروش بره و بقیه پرداختی ها رو داشته باشید. ما هم بهشون اعتماد کردیم و مبایعه نامه خونه جدید رو نوشتیم و کلی هم ذوق‌زده بودیم که متوجه شدم مبایعه نامه دچار ابهامات و مشکلاتی هست که توضیحش اینجا خیلی طول می‌کشه و بهتره در موردش نگم که طولانی نشه... خلاصه عموی من که سازنده منطقه ۲۲ هست رو آوردیم و اونم متوجه اون مشکلات شد و با هزار بدبختی معامله رو به هم زدیم و ده میلیون تومنی که به بنگاه داده بودیم رو با ترفندی پس گرفتیم و حتی تهدید به شکایت از املاک کردیم که با عذرخواهی املاک و اینکه پولمون رو داد همه چی تموم شد و کار به شکایت نرسید. همینو بگم که اگر عموی من با دانش و تجربه ای که داشت وارد کار نمیشد بدبخت می‌شدیم و باید ۷۰۰ میلیون خسارت فسخ قرارداد میدادیم و هنوزم تن و بدن من از اینکه چقدر نزدیک بود این اتفاق وحشتناک بیفته میلرزه. الان فقط هزار بار خدا رو شکر میکنم که هوشیاری خودم باعث شد عموم رو بیارم و اون قرارداد فسخ بشه ( البته خریت کردیم که از همون اول و موقع نوشتن قرارداد تنها رفتیم و عموم رو نبردیم)چون حتی اگر خود قرارداد هم مشکلی نداشت و ما خونه رو می‌خریدیم، باز خونه فعلی فروش نمی‌رفت  وباقی پرداختیهای ما ممکن نمیشد و باید ضرر و زیان می‌دادیم، تازه بعد فسخ قرارداد بود که فهمیدیم چقدر فروش ملک تو این بازار سخت بوده و اون املاک از  خدا بیخبر وعده دروغی داده، درواقع اون بنگاه به ما قول الکی برای فروش ملک فعلی در کمترین زمان ممکن داده‌بود درحالیکه خودشون  خوب میدونستند بازار  به دلیل شلوغی های اخیر اصلا خریدار نداره و لابد میخواستند ما خونه رو بخریم و بعد که دیدند نزدیک پرداختی دوم ما شده و ما  دچار اضطرار و اضطراب شدیم با هزار بهونه بگن خونه شما فروش نمیره و ملک ما رو مفت و زیر قیمت از چنگ ما دربیارن جوری که آخر سر نتونیم پول خرید ملک جدید رو تامین کنیم. یه همچین نقشه ای داشتند که خدا رو هزاران بار شکر من به یه بند مبایعه نامه شک کردم و پیگیری کردم و نه تنها فهمیدم خود قرارداد مشکل داره و به کمک عموم به هم زدیم، بلکه متوجه شدم از اساس فروش خونه فعلی تو این بازار سخته و به فرض هم که قرارداد بی نقص هم بود، بازم تا خونه الان ما فروش نره نمی‌تونیم پرداختی ها رو کامل کنیم و... خلاصه که خدا بهمون رحم کرد فقط، اما فشار ناشی از این اتفاق به قدری بود که زندگیمون به هم ریخته بود و هردومون داغون شده بودیم و نیلا هم این وسط به خاطر فضای متشنج خونه خیلی اذیت شد که شکر خدا همزمان با فسخ قرارداد، خانواده سامان از رشت اومدند تهران و زندگی پریشون ما کمی سامون گرفت و نیلای من هم حالش بهتر شد. خواننده های قدیم یادشون هست که چند سال قبل هم ما سر فروش خونه ضرر کردیم و با ضرر و زیان زیاد خونمون رو پس گرفتیم. اینبار اگر هوشیاری من و حضور عموم نبود خسارتمون چند برابر دفعه قبل بود و رسماً بدبخت و بیچاره می‌شدیم.

خلاصه که از ماجرای فسخ خونه قبلی ۲۰ روز گذشته و هنوز که هنوزه خونه فعلی ما فروش نرفته، از طرفی هم خونه ۴۱ متری رو فروختیم و پولش تو بانکه، تا موقعیکه مشتری برای این خونه نیاد نمی‌تونیم خونه بخریم و تازه ملک خوب و ارزنده هم تو بازار نیست اما بازم خرید به نسبت فروش راحتتره.

الان ملک کوچیکمون رو که سامان قبل ازدواج با من با هزار سختی و با کمک پدر و مادرش خریده بود رو فروختیم و خونه فعلی هم که فروش نمیره و پولش تو بانک بلااستفاده مونده... 

دو ماهه زندگی من فلج شده، از بدشانسی من درست بعد قرارداد فروش خونه کوچیکمون بود که نویان مریض شد و تو بیمارستان بستری شد و بعد پشت سرش مریضی نیلا و دوباره نویان و... از طرفی هم خونه رو فروخته بودیم و نمیتونستیم کارو نیمه تمام بذاریم. بعد هم که بچه ها کمی بهتر  شدند و پول خونه ۴۱ متری کامل به دستمون رسید (بماند که خریدار هم دو هفته دیرتر پولمون رو داد و کلی هم اینطوری عقب افتادیم) و خواستیم بیفتیم دنبال خریدخونه،  شلوغی های اخیر اتفاق افتاد و کلا بازار مسکن چه خرید و چه فروش راکد شد و فروش خونه فعلی ما هم سخت. خدا شاهده اگر می‌دونستم اینطوری میشه، بچه ها مریض میشن و اینطوری کشور درگیر موضوعات سیاسی میشه و همه چی تغییر رویه میده و زندگیم اینطوری با دو تا بچه کن فیکون میشه اقدام نمی‌کردم، آخه  از کجا باید می‌دونستم من؟ خدا می‌دونه من فقط به فکر رفاه بیشتر بودم، همسرم که کلا تو این مسایل مالی بیخیاله بیخیاله و من فکر میکردم با وجود همه سختی های بچه داری و... با توکل به خدا میرم جلو و زندگیمون راحتتر میشه و بچه ها جای بیشتری برای بازی کردن دارند و....  از کجا باید می‌دونستم من بدبخت؟

حالا از یک طرف سرزنش میشم که چرا پا شدم با دو تا بچه افتادم دنبال خرید و فروش خونه و کار به این دردسری... که خدا شاهده با فکر و برنامه اینکارو کردم و به خاطر مرخصی زایمان و التماس مرخصی نکردن از رییسم برای کارهای خرید و فروش خونه و یه سری ملاحظات دیگه بود و من فقط به فکر رفاه بیشتر زندگیمون بودم، میدونستم خیلی کار پرچالش و سختیه اما با خودم گفتم با کمک خدا از عهدش برمیام چه میدونستم اینطوری میشه، پیش بینی اتفاقات اخیر کشور و مریضی بچه ها و بدقولی خریدار خونه کوچیکه رو نمی‌کردم. از طرفی هم خب یک ملک رو از دست دادیم و باید حتما خرید کنم، خونه فعلی هم فروش نمیره و نمیتونم به صرف داشتن پول خونه قبلی برم معامله کنم که بعدش این خونه فعلی فروش نره و نتونم پول خرید خونه جدید رو  بطور کامل بدم و بخواد خسارت و ضرر و زیان بدم...از طرفی هم پول فروش خونه قبلی تو بانکه که الان باهاش نمیشه حتی همون خونه خودمون رو خرید و تازه اگر هم میشد چه کاری بود بعد اینهمه زحمت برای فروش خونه و....خونه که بود سر جاش. وضع خیلی بدیه به خدا. پا در هوا هستم و بلا تکلیف. از شدت اضطراب تپش قلب گرفتم و روزگارم خیلی خرابه...

باز این دو سه روزه سعی کردم کمی به خودم مسلط بشم و به خاطر بچه ها و زندگیم حالمو بهتر کنم و کمی موفق شدم، موقع شیر دادن به نویان (میگن دعای زن شیر ده بیشتر مستجاب میشه) کلی با خدا راز و نیاز کردم و گفتم خدایا درسته من گناهکارترین هستم و تو زندگیم کم اشتباه نداشتم اما تو بزرگی کن و هوای این بنده بیچارت رو داشته باش و کاری کن زودتر خونه فعلی فروش بره و یه واحد خوب گیرم بیاد و پولی که تو بانک دارم بی ارزش نشه... 

++++ وضعیت خیلی بدیه. نویان هم غذا خور شده و من‌ رسما باید برای دو تا بچه جداگانه آشپزی کنم. خودمون دو تا بماند. سامان هم فعلا بیکاره و اغلب تو خونه. متاسفانه بعد سالها که آزمایش داد متوجه شدیم چربی خونش خیلی بالاست و غلظت خون داره و دکتر کلی بهش دارو و مراعات غذایی داده. رسما از صبح تا شب مشغول کار و سرویس دادن به بچه ها هستم و ۲۴ ساعته هم پای تلفن و جواب دادن به املاک و زنگ زدن به هزار تا بنگاه... نمیشه که دست روی دست بذارم، تو کار انجام شده قرار گرفتم. روزی صد بار سایت دیوار رو چک میکنم و خونه خوبی هم پیدا نمیشه ولی خب فعلا که اینجا هم فروش نمیره پس زیاد فرقی نمیکنه.

این وسط انقدر نویان شیرین شده که حد و حساب نداره، خدا به دادمون برسه هزار بار از نیلا شیطون تره. از یکماه و نیم پیش سینه خیز میره و کم کم یاد گرفته که بشینه. صبح و شب از زیر مبل و... جمعش میکنیم. میخواد بخوابه کلی ناز داره و وقتی براش لالایی می‌خونیم با صدای بلند برای خودش آواز میخونه تا خوابش ببره! شبها خیلی اذیتم میکنه، تا صبح چهل بار بیدار میشه برای شیر خوردن و منو دیوونه کرده! جالبه که وقتی نصفه شب شیر میخوره و می‌خوام بخوابونمش سر جاش، بی دلیل شروع می‌کنه به گریه کردن و باید براش یه آهنگ مخصوص بذارم بلکه آروم بگیره وگرنه که نیلا رو هم بیدار می‌کنه، دلیل گریشو هم نصفه شبی نمی‌فهمم، تو طول روز آروم تره و ۲۴ ساعته مثل کرم خاکی :)))) روی فرش و از این اتاق به اون اتاق  سینه خیز میره.  روی پاهامون که می ایسته بصورت خودکار شروع می‌کنه بالا و پایین پریدن و من اسمشو گذاشتم نویان فنر!!! انقدر خوش خنده هست که هر کی میبینتش عاشقش میشه... نیلا کلی طرفدار داشت و دلبری میکرد اما نویان باز یه چیز دیگست و طرفداراش حتی بیشتر. چند روزه که هر جا میرم سینه خیز دنبالم میاد و به پاهام میچسبه و میخواد لیس بزنه که یعنی برم دار و بغلم کن! صبحها که بیدار میشه خودمو میزنم به خواب بلکه بیشتر بخوابه، چون خودم دارم از بیخوابی میمیرم اما میاد و با کله میره تو شکمم و با دستای کوچیکش به صورتم ضربه میزنه تا مثلا بیدار شم، چشمامو که باز میکنم با خنده های بلندش و صورت خندونش روبرو میشم و بوسه بارونش میکنم. وقتی نیاز به توجه داره و سراغش نمیریم سرشو می‌ذاره روی چشماش و الکی گریه میکنه! قشنگ قهر می‌کنه! کلی ناز داره! با صدا و آوای خاصی منو صدا می‌کنه و توجهم رو به خودش جلب می‌کنه! اصلا خیلی عشقه به خدا. جای بابام خالی، عشق بابام به نیلا زبانزد همه بود، کاش الان هم بود و میدید نویان چقدر بلا و تو دل برو هست. متاسفانه این بچه آخرش هم شیشه و شیر خشک نگرفت که نگرفت و من نگران برگشتم به سر کار هستم و همچنان دارم تلاش میکنم و شیر خشکهای مختلف رو امتحان میکنم. باز هزاران بار شکر که شیر خودم برگشت وگرنه خدا می‌دونه چی میشد...

نیلا هم که تازگی‌ها به شدت نسبت بهش حساس شده و حسادت می‌کنه،تا بغلش میکنم یا قربون صدقش میرم میاد تو بغل من و میگه حالا نوبت منه، یعنی میگه قربون صدقه من هم برو. یا وقتی نویان رو میشونم روی صندلی که بهش غذا بدم زودتر خودش میشینه روی صندلیش، در عین حال خیلی هم نویان رو دوست داره و گاهی که با هم بازی می‌کنند و صدای خنده هاشون بلند میشه از شدت خوشی و لذت می‌خوام براشون بمیرم. البته وسایل و اسباب بازیهاشو به نویان نمی‌ده و عجیب بهشون حس مالکیت داره اما خیلی هم هوای داداشش رو داره و هر جا میریم نگران اینه که یه وقت نویان رو  جا نذاریمش! شبها که میخواد بخوابه باید صد تا قصه بی مزه من درآوردی براش بگم و کمرش رو هم بخارونم که خوابش ببره، حالا گاهی نویان هم تو بغلمه و داره شیر میخوره یا بهونه میگیره اما خاروندن و قصه گفتن براش باید سر جاش باشه وگرنه که بشدت عصبانی میشه و جیغ میزنه.

متاسفانه در عین شیرین زبونیهاش از همیشه لجبازتر شده و مدام اون و سامان در حال دعوا و یکی بدو هستند، سامان عاشق نیلاست و حتی چند بار گفته عشقش به نیلا ریشه دارتر از عشقش به نویان هست اما اندازه من قلق نیلا دستش نیست و موقع لجبازی نیلا اونم لج می‌کنه و حتی کار به کتک زدن هم میرسه! البته که از حق نگذریم نیلا هم خیلی حرص دراره.

اون چند روز که با دو تا بچه دنبال خونه بودیم و نیلا تو ماشین بند نمیشد و سامان و من همش دعواش میکردیم و بعد هم سر قضیه به هم زدن معامله خونه و فشاری که به من و سامان هر دو وارد شد و این فشار رو سر بچه موقع لجبازی و شیطنتش خالی میکردیم انقدر به بچم فشار وارد شد که دوباره بحران روحیش برگشت (البته یبوست همیشگیش هم عامل مضاعف بود) و همه نگرانش شده بودیم که خدا رو شکر با اومدن بابا و مامان سامان و محبت‌های بی دریغ مادر سامان به نیلا و تلاش دوباره و محبت‌های من، وضعیتش بهتر شد شکر خدا، فقط می‌دونم باید خیلی خیلی حواسمون به نیلا باشه حتی بیشتر از نویان.
خلاصه که این روزها بین اینهمه مشکلات ریز و درشت بچه هام تنها دلخوشی من هستند و البته حضور همسرم به شرط اینکه با هم خوب باشیم، اگر اینا نبودند به خدا از غصه و ناراحتی دق میکردم. فقط دلم میسوزه که این قضیه خرید و فروش خونه انقدر فکر و ذهنم‌مشغول کرده که نمیتونم اونقدرها از وجود و حضورشون لذت ببرم.
فعلا رابطم با همسرم بد نیست و امروز که بعد هفته ها برای گرفتن حق و حقوق عقب افتادش از سر صبح رفته محل کار سابقش، دلم براش تنگ شده و بهش پیام دادم و گفتم دلتنگش شدم اما خب بحرانی که بعد تولد فرزند جدید ایجاد شد به همراه بیکاری خودش و حقوقای معوقش و از بین رفتن پولش در شغل قبلی (نزدیک ۴۰ تومن!) ، در کنار شرایط بد جامعه و البته فشار ناشی از موضوع خرید خونه، در حال حاضر کل زندگی و رابطمون رو تحت الشعاع خودش قرار داده... 
اون دو روز که به حالت قهر خونه مادرم بودم تازه فهمیدم چقدر سخته یه زن با بچه هاش بخواد از خونه و زندگیش آواره بشه و هر چقدر هم مادر آدم بهش محبت کنه اما باز آدم حس سربار بودن داره بخصوص وقتی بچه ها هم اذیت می‌کنند و مخل آسایش میشن. 
خدا کنه بتونیم مثل دو تا آدم با هم زندگی کنیم و به قول و قرارهایی که بعد دعوای آخر و موقع آشتی به هم دادیم پایبند باشیم. ما به هم علاقه داریم اما انقدر اختلاف فکری و فرهنگی و مذهبی و ... داریم و بخصوص تو تربیت بچه ها و نحوه رابطه و تعامل با نیلا به اختلاف میخوریم که همش کارمون به بحث و دعوا میکشه.
فعلا که کل زندگیمون و بخصوص زندگی من (سامان خیلی خیلی بیخیال تره) شده موضوع فروش خونه و خرید خونمون و فعلا تا اینکار انجام نشه از هیچ چیزی به معنای واقعی لذت نمی‌برم. انگار تو هوا و بلا تکلیفم... استرس خونه پیدا نکردن و فروش نرفتن خونه فعلی و خونه ای که از دست دادیم رسماً منو روانی کرده.
شما سالهاست منو میشناسید، میدونید که هیچوقت روی کمک کسی تو زندگیم حساب نکردم و برای زندگیمون و بهبود شرایطمون خیلی وقتها تک و تنها و یک تنه جنگیدم. چه موقعیکه مجرد بودم و چه الان که همسر و مادر دو تا بچه هستم. خیلی اشتباهات هم تو این مسیر داشتم اما ته تهش فقط به فکر پیشرفت و رفاه خانواده و آرامش بیشترمون بودم.
به خدا حالم خیلی بده بابت همین قضیه خونه...نمی‌دونم چطوری مثل همیشه ازتون بخوام دعا کنید همه این موضوع ختم به خیر بشه و بیام بنویسم هم خونه فعلی به قیمت خوب فروش رفته و هم یه خونه با شرایط قیمت خوب گیرم اومده. خدایا یعنی میشه بیام و این خبرو اینجا بدم؟
با هر زبونی که بلدید و هر طور که میتونید دعام کنید عزیزان دلم. این مدت بیش از هر وقت دیگه ای به دعاتون در حق خودم  و خانوادم و بخصوص حل موضوع خونه نیاز دارم. 
همینکه دعاگوی من  باشید یعنی منو تنها نداشتید و در کنارم بودید... اگر دقت کرده باشید می‌بینید که اغلب در آخر پستها ازتون می‌خوام برام دعا کنید، این به این خاطره که شدیداً به قدرت و معجزه دعا ایمان دارم بخصوص از طرف کسانی که می‌دونم من و سرنوشتم و خانواده و بچه هام براشون مهمه... 
به عنوان یه مادر و همسر آرامش روح و روان من خیلی مهمه و تا وقتی موضوع خونه حل نشه اون آرامش سراغ من نمیاد. درست با غلط این کار رو شروع کردم و الان باید تا تهش برم، راه دیگه ای ندارم. خواهش میکنم در دعاهاتون منو به خاطر داشته باشید و دعا کنید بهترینها برام اتفاق بیفته...خدا خیرتون بده.
احیانا اگر مجبور شدم پیامهای شما ذیل این پست رو بدون پاسخ اما بلافاصله تایید کنم عذرخواهی میکنم، همین مطلب رو با هزار سختی و بدبختی با گوشی نوشتم، قصد ندارم خدای ناکرده منتی بذارم اما خدا شاهده با کلی سختی این مطلب طولانی رو نوشتم و نیتم اول این بود که حس کردم دوستان عزیزم هنوز به اینجا سر میزنند و شاید منتظر خبری از من هستند و من نمیتونم نسبت به توجهی که به من و وبلاگم دارند بی‌تفاوت باشم. البته به خاطر خودم هم هست که با نوشتن این مطالب و درددل کردن با شما عزیزانم احساس سبکی میکنم و حس میکنم شاید با دعاهای شما گره از کارم باز بشه.
عذر می‌خوام که انقدر طولانی نوشتم و احیانا خستتون کردم، تازه خیلی از موضوعات رو ننوشتم یا بطور خلاصه از کنارشون رد شدم وگرنه که حرفهام شاید سه برابر اینی که نوشتم میشد...
ممنونم که همراهم هستید دوستان خوبم.

نظرات 19 + ارسال نظر
رها دوشنبه 16 آبان 1401 ساعت 14:54 http://www.golbargesepid.parsiblog.com

مرضیه جون کجایی؟ یه خبری از خودت و بچه ها بده؟
خونه رو چه کردی؟
خیلی وخته ننوشتی نگرانت شدم که...

عزیز دلم

علیرضا دوشنبه 9 آبان 1401 ساعت 14:37 https://malikhulia.blogsky.com/

گر شراب خوری جُرعه‌ای فِشان بر خاک

از آن گناه که نَفعی رسد به غیر چه باک؟

برو به هر چه تو داری بخور، دریغ مخور

که بی‌دریغ زَنَد روزگار تیغِ هَلاک
حافظ

مریم شنبه 7 آبان 1401 ساعت 13:56

مرضیه جان من خیلی نگرانت بودم و متاسفانه بدلیل مشغله و بیماری نتونستم خبری ازت بگیرم خدا بزرگه و به دل خودت و بچه های گلت نگاه میکنه و اطمینان دارم که حتما فرجی میشود و خانه فروش میرود .
واقعا همسرت حق دارد که کنترل خشم را سر نیلا نداشته باشد مگه ما آدمها از آهن ساخته شدیم (منظورم فشارهایی که از محل کار سابق دارن). اینم بگم که مادرها و زنان قدرت تحمل و پذیرش بیشتری نسبت به پیشامدهای بد دارن . مخصوصا خودت که اسطوره صبر و توکل هستی. بازم میگم هرچند تکراریه که خانواده همسرت نقطه قوت زندگی شما هستن خدا به ایشان سلامتی بده کاش میتونستن در کنار شما بیشتر باشن و همینطور خانواده خودت .
خودت هم هیچ کار اشتباهی از نظر من که انجام دادی بلکه بالعکس همیشه حامی دیگران و خصوصا" همسرت بودی پس به خودت ببال و ادامه بده .
خدا قوت

زهرا شنبه 7 آبان 1401 ساعت 01:52

انشالله زودتر بیای از خرید خونه دلخواهتون برامون بگی و

افسانه پنج‌شنبه 5 آبان 1401 ساعت 03:13

سلام
خسته نباشی
برنامه دکتر اذرخش مکری با عنوان سلامت روان در اوضاع فعلی بسیار کمک کننده است

آوا چهارشنبه 4 آبان 1401 ساعت 10:45

وای خانم چقدر تایپ کردی و همش ناله .. همش و اصلا حوصله نداشتم بخونم .همینقدر فهمیدم مشکل دارید خدا گره از کارتون باز کنه

ممنونم

فاطمه سه‌شنبه 3 آبان 1401 ساعت 14:04

سلام مرضیه جان. غصه نخور و به خدا توکل کن. به نظرم با پولی که دستتونه تو کرج یک آپارتمان بخرید که ارزش پولتون حفظ بشه تا سر فرصت خونه ی عالی و ایده ال گیرتون بیاد. نزدیک محل کارتون هم میتونین به بنگاه ها بسپرین. هر محله ای که دوست دارید برید و به بنگاهاش سر بزنین.

سارینا2 شنبه 30 مهر 1401 ساعت 10:05 http://sarina-2.blogfa.com/

سلام مرضیه
هیچ اتفاقی نمی افته
انقدر دست و پا نزن
پول خونتون که تو بانکه و گم نشده
با آرامش خونتون رو بذار توی دیوار برای فروش، خودت بذار ، نذار یه بنگاه بذاره
اون نوقع مثل این میشه که به همه بنگاهها سپردی
هر وقت مشتری پیدا شد که شد
اگرم نشد که فعلا ظاهرا قیمتها زیاد افزایشی نیست
اگرم بود بازم ارزش غصه خوردن نداره
پیش اومده دیگه
مثل وقتی که یه عمل جراحی گرون پیش بیاد یا مثلا یک تصادف
گاهی خسارت مالی پیش میاد
ای کاش همیشه ضرر به مال بخوره نه به جان آدم
اگر در نهایت دیدی فروش نمیره نهایتش با پولتون یه جای دیگه مثلا کرج یا سهریار یا پردیس برید یه واحد بخرید و خودتون هم تو خونتون بمونید
این دیگه بدترین حالتشه که بازم خیلی چیز بدی نیست
خیلی استرس میدی به خودت
در مورد نویان، یادته بهت گفتم از اول بهش شیرخشک رو روزی یه بار بده
ولی خوب شما حساس بودی و فکر می کردی داری بچه رو محروم می کنی
الان پیشنهادم اینه که چند بار توی شیر خشک رو با نبات یا شکر، شیرین کن تا از طعمش خوشش بیاد و بعد کم کم شیرینی رو کم کن تا کلا یاد بگیره شیشه بگیره
البته نمی دونم جواب میده یا نه
ولی من گاهی که بچم تمایلی به شیر خشک نداشت اینجوری برش می گردوندم
چاره ای نیست

نجمه چهارشنبه 27 مهر 1401 ساعت 08:31

سلام عزیزم
واقعا که شرایط سختی رو گذروندین،خداروشکر هزار مرتبه شکر به خیر گذشت،انشالله که به زودی خونه خودتون هم به فروش میره و یه خونه خوب،بزرگ می خرین.
متاسفانه تو این اتفاقا بچه ها بیشتر از همیشه آسیب می بینن.
چند روز پیش که منو همسرم سر یه چیزی فقط حرف زدیم،پسرم چنان واکنشی نشون داد،ما دو تا هنگ کردیم.
انشالله که کار همسرت درست شه

ثریا چهارشنبه 27 مهر 1401 ساعت 00:19

سلام . روزتون بخیر . امیدوارم هر چه زودتر دوباره عشق و اون انرژی بی وصفش به خانواده برگرده .
به نظر من با پولی که تو دستتون مونده هر جووور شده کاری بکنید . ماشین بخرید یا زمین یا خونه . اصلا نگذارید نقد بمونه .
و اینکه مدتی کلا قید خونه خریدن و فروختن رو از ذهنتون دربیارید . بگذارید آرامش به خانوادتون برگرده .
کاش میشد میرفتین شمال زندگی میکردین و از وجود پر مهر پدر و مادر همسرتون کمک میگرفتین .
مرضیه خانم دختر کوچولوی شما بسیار حساس هستن . گوشت قربانی نیستن که اینطوری در معرض تشنج قرارش میدین . به نظرتون اگر قضیه خونه درست میشد و میرفتین خونه بزرگتر ولی در همین جریانات دختر جانتون مشکلات عدیده ایی براش رخ میداد ، خوب بود ؟
اون طفل معصوم باید باید باید اولین اولین اولین نکته توی زندگی شما باشه . بگذارید یکم بزرگتر بشه به مدرسه بره وارد اجتماع بشه . پسر کوچولوتون یکم بزرگ تر بشه خونتون هم که هست ، بعد به فکر رفاه حال خانواده بیافتین . به خدا از این نوشته طولانی فقط و فقط اونجا که حال نیلا جان رو زن و شوهری بد کردید دلم آتش گرفت . یعنی اگر میگفتین کل خونه و زندگیمون رفت من انقدر نمی سوختم .
درسته اقراق در کلام به کار بردم ولی خب مرضیه خانم اینهمه تلاش و کوشش و بدهی و قسط و کار و فلان و بیسار مگر در راستای رفاه خانواده نیست ؟
وقتی خانواده مثل نیلا خانم در حال آسیب دیدن هست پشیزی می ارزه ؟
خوبه خودتون زخم روزگار دیدین و بارها گفتین که مشکلات روحی و وسواس فکری چقدر آزارتون میده ووو . خب چرا زمینه فعال شدن مشکلات روحی و روانی برای بچه رو فراهم میکنید ؟
درسته شما نیتتون خیر هست و هر تصمیم و زحمتی که میکشید در راستای رفاه حال دلبندانتون هست . ولی وقتی میبینید نمیشه خب نمیشه دیگه . ولش کنید رهاش کنید به خودتون زمان بدین .

از نظرتون استفاده کردم ثریا جان. ممنونم بابت یادآوری و انتقادات بجا. کاملا درست می فرمایید، اولویت اول زندگی من باید بچه هام و همسرم باشند و بس

دریا سه‌شنبه 26 مهر 1401 ساعت 17:40

سلام این پست روموقع اذان خوندم من که ابرویی پیش خدا ندارم ولی ازته دلم دعا کردم مشکلت حل بشه وبهترینابرات اتفاق بیفته

تو آبرومندترین بنده خدا هستی عزیزم. ممنونم و اینو بدون که همیشه تو دعاهای گرچه منم قابل نیستم

خانوم جان سه‌شنبه 26 مهر 1401 ساعت 16:33 http://mylifedays.blogfa.com

با خوندن پست قبلیت حدس زدم دوباره به فکر خونه خریدن افتادی ! من فکر میکردم دفعه قبل خونه اقا سامان رو هم فروختید ، من بهت حق میدم فکر خوبی کردی که دنبال خونه بزرگتر باشی کف دستت رو هم بو نکرده بودی که اینجوری میشه ما هم سر خرید اینخونه متضرر شدیم و دیگه ترسیده شدیم حسابی هرچند پولی هم نداریم بخوایم حرکتی بزنیم ؛ همیشه فروختن آسونتر از خریدنه مخصوصا خونه ما مستاجر بودیم کلی اعصابمون به هم میریخت سر خونه پیدا کردن چه برسه به خریدن امیدوارم به زودی خونه باب میلتون پیدا بشه تا پولی که بانک گذاشتید بی ارزش نشه و تواین اوضاع ضرر نکنید . کاش پیش یه مشاور خوب یه زوج درمانگر برید مطمئنا اگه حال شما خوب باشه حال بچه هاتونم خوبه ، در مورد گوشی طبیعیه چون بچه ها دست ما میبینن اونام میخوان من اگر در طول روز گوشی دستم نباشه اصلا یادشون از گوشی نمیاد اما تا دستم ببینن دوتاشون میان دادو بیداد و گریه که گوشی بدم بهشون . حالا تو گوشیم هیچ بازی یا چیز جذابی ندارم مهراد تبلت داره یعنی همون تبلت که برای کارمون که ال جی میرفتیم گرفته بودیم هست اما فقط روزی ۲۰ دقیقه زمانشو تنظیم میکنم میدم بازی کنه اونم فقط وقتی که مه یاس خواب باشه اما باز تا گوشی ببینه گریه و زاریش بلند میشه و باباش اصلا مراعات نمیکنه تا بیدار شه از خواب گوشی دستش میگیره جلو اینا و بهشونم نمیده دیگه دادو بیداد و گریه اون دعوا میکنه که نمیدم اینام گریه میکنن که میخوان . خدا حفظشون کنه بچه هات رو مهراد هم به آیناز میگه کرم خاکی دقیقا مثل کرم همه جا میره بیشتر هم زیر مبلهاست خیلی دوست دارم یه روز پیش هم باشیم با بچه ها قطعا خیلی طاقت فرسا خواهد بود !!! مردها هرچه کمتر خونه باشن بهتره من روزهایی که شوهرم صبح میره اخر شب میاد هم خودم ارامش دارم هم بچه هام اما وقتی هست مدام درحال کلنجار رفتن با بچه هاست منم میبینم کاراشو بدتر بهش گیر میدم و میگم نکن اینجوری اونم که از بچه ، بچه تر میشه ... خدا کمکت کنه عزیزم انشاءالله مشکلاتت حل بشه خونه دلخواهتو پیدا کنی و آرامش به دلتون و خونه تون برگرده و بمونه

نسترن سه‌شنبه 26 مهر 1401 ساعت 13:30 http://second-house.blogfa.com/

سلام
مرضیه جان من واقعا شجاعتت و جسارتت رو تحسین میکنم، چون یادمه و قبلا خوندم سر خرید خونه فعلی چقدر اذیت شدی و سختت بود و مجدد پا تو این مسیر گذاشتی...امیدوارم خدا کمکت کنه و یه خونه خوب و عالی پیدا کنید و خونه تون هم فروش بره با قیمت عالی

در رابطه با مشکلات با همسر هم قطعا کسی جز خودتون و مشاور نمیتونه کمکتون کنه...پیگیرش باش، زندگی کوتاه تر از اونیه که همش بخواهیم تو رنج و عذاب باشیم....
خدا جوجه هات حفظ کنه خیلی بامزه ن ماشااللهحیف دیگه نمیتونیم عکسهاشون ببینیم

زهرا سه‌شنبه 26 مهر 1401 ساعت 13:18

سلام
وقت بخیر و شادی
اول اومدم بگم با توجه به حس و حالت و اینکه فکر میکنی برای بچه ها حضور هردوتون خوب نیست جدا شو
بعد خوندم که نوشتی وقتی نیست دلن تنگ شده دیدم نههههه هنوز دوستش داری
دلتون گرمه به هم
من وقتی جدا شدم که دیدم ارزوی مرگ برا همسرم دارم که نیاد خونه
دیدم انسانیت داره میره زیر سوال
من به جایی رسیدم که برای پدر بچم ارزوی مرگ کردم
سریع جدا شدم
علیرغم مشکلات زیاد زندگی رابطم با خودم و بچم عالی شد بعدش
اما به نظرم شما با یه زوج درمانگر مشکلاتتون حل میشه
مراقب خودن وارامشت باش

مریم سه‌شنبه 26 مهر 1401 ساعت 12:01 http://takgolemaryam.blogfa.com

سلام مرضیه جان خوبی عزیزم؟
بچه های گلت خوبند
خیلی ناراحت شدم بابت روزای سختی که گذراندید
بازهم خداروشکر بخیر گذشته
انشالله که یه خونه خوب پیدا کنید و اون خونه رو هم با قیمت خوب بفروشید
عزیزم اونجا که گفتی وقتی نویان رو شیر میدی دعا میکنی
خواستم بگمم برای منم دعا کن
تو خیلی خوب و مهربونی
خدا انشالله به قلب پاک و نیت خوبت نگاه میکنه و بهترین ها روبرات رقم میزنه

سارا سه‌شنبه 26 مهر 1401 ساعت 10:18

اوووف....میفهمم چی کشیدی بابت خونه...یعنی کار حضرت فیله خونه فروختن...باز خریدن دستت بازتره...من پدرم در اومد تا چندماه پیش اون خونه قبلی رو فروختیم...یعنی اصلا آسایش نداشتیم توش...سه سال اذیت شدم واقعا اونجا...یادته عید رفتم کربلا؟اونجا از امام حسین خواستم منو از شر اون خونه نجات بده.همینم شد و خلاصه ماه رمضون فروختیمش.الان هم اومدیم اجاره.باورت میشه هر چقدر گشتیم یه خونه درست درمون پیدا کنیم نشد؟یعنی پولمون کم بود.منم به همسرم گفتم بیا زمین بخریم و بیشتر از این عذاب نکشیم.
ولی شما با دوتا بچه حتما خونه رو بخرید...البته که قبلش همه جا بسپرید واسه فروش این یکی خونتون...تو این مدت موردهای خوب هم دیدی زیر نظر داشته باش.نگران نباش انقدر بازار راکد هستش که به این راحتی از دستت نمیرن موردهای خوب...خلاصه همینش سخته که دوتا کار سنکین رو باید با هم انجام بدید...واقعا آدم سایش اعصاب دچار میشه...
منم با همسرم اختلاف دارم البته در بعد سیاست...یعنی این مدت انقدر با هم صحبت کردیم نه اون تونست منو قانع کنه نه من تونستمخلاصه گفتم بی خیال شیم...واسه ما ادمهای معمولی در همیشه رو یه پاشنه چرخیده چه این وری باشیم چه اون وری
میدونی من از صمیم قلب دلم میخواست رشت اومدی ببینمت دختر....یعنی میشه یه روز بیای ببینمت؟

سارا جانم منم خیلی دوست داشتم می‌دیدمت، همیشه می خوبی به تو و پیامهات داشتم عزیزم.
خدا رو چه دیدی شاید بزودی همو دیدیم گلم

آیدا سبزاندیش سه‌شنبه 26 مهر 1401 ساعت 09:00 http://sabzandish3000.blogfa.com

سلام مرضیه جان
این اختلافات زن و شوهری رو همه دارند حتی اونهایی که کاملا از لحاظ اعتقادی و فرهنگی شبیه هم هستند مدام با هم بحث دارند اینطور خیال نکن که زندگی تو فقط اینطوره. همه همینطوره منتها بعضی ها راجعش چیزی نمیگن یا پنهان کاری میکنن و همه چیو خوب و عالی جلوه میدن.من عکسهای پسرت رو تو اینستاگرام دیدم راستش خیلی خوش خندس و گوگولیه شبیه خودته خدا حفظش کنه . من بهت همین جا قول میدم که تو یک خونه بهتر و بزرگتر و با ارامش تر همین روزها پیدا میکنی و میخری و همه کارهاش به نحو عالی و معجزه وار پیش میره و همسرت هم حقوق معوقه رو میگیره و سر کار میره و تمام غصه های این روزهات تمام میشن.... به شرطی که یک آش رشته نذر کنی که هر موقع خونه خریدی انشالله آش بپزی و بین همسایه ها تقسیم کنی.حتی شده یک قابلمه کوچیک آش یا حتی حلوا یا درست کن و نذر کن. باور کن نتیجه می بینی.بگو خدایا مشکلاتم حل بشه خونه خوب پیدا کنم کارهام روی روال بیفته همسرم روحیش خوب بشه من روحیمو به دست بیارم یک قابلمه آش میپزم نذر میکنم. میگن برای به دست اوردن هر چیزی باید یک چیزی از دست بدی مثلا دانش اموزان برای قبولی در کنکور دو سال باید سختی بکشن کمتر تفریح کنن درس بخونن هزینه کنن تا رشته مورد علاقشون قبول بشن پس باید بپذیریم برای به دست اوردن یک سری چیزها مجبوریم مدتی ارامش و راحتی رو از دست بدیم سختی بکشیم تا به دست بیاریم.مطمین باش این روزها سپری میشن درست مثل وقتی که دلت بچه میخواست و خدا بهت داد یا وقتی که دلت همین خونه فعلی رو میخواست و داری یا وقتی که دلت همسر میخواست و الان داری یا وقتی که دلت کار و شغل مناسب میخواست و داری یا وقتی که ماشین میخواستی و داری.... پس شک نکن حالا که به دلت افتاده بود خونرو عوض کنی پس قراره یک خونه بهتر داشته باشی من میام یک روز اینجا میخونم خونه عالی خریدی. شک نکن.


عزیزم من همون وقت که پیامتو خوندم نذری که گفتی رو کردم... الان خودمم نمی‌دونم به حاجتم رسیدم یا نه

مریم رامسر سه‌شنبه 26 مهر 1401 ساعت 08:52

سلام عزیزم،منم هربار اتفاق نیمه کاره ای باشه لذت حال رو از خودم دریغ میکنم و موکول میکنم به بعد.درک میکنم الان همه فکر و ذکرتون شده فروش خونه و از ارزش نیفتادن پولتون و خرید خونه جدید اما واقعیت اینکه چه ما خوشمون بیاد و چه نیاد اتفاقی که باید بیفته میفته اینم یکی از چالشای زندگی شماست و زندگی پر ازین چالشا،دغدغه هار بزارین یه گوشه ذهنتون و مابقی وقت و انرژیتونو صرف خودتون و خانواده کنین.بعنوان پیشنهاد برای اینکه پولتون از ارزش نیفته نمیتونید یه زمین یا خونه تو شمال بخرید؟احتمالا از تهران ارزونتر باشه البته که اونم دغدغه های خودشو داره اما هیشکی پیش بینی نمیکرد شرایط مملکت اینطوری پیش بره خرید خونه رو بزارید برای بعد که اوضاع آرومتر شد.میتونید از پدرشوهرتون بخواید براتون تو رشت دنبال خونه باشه بعنوان پیشنهاد البته

الهام سه‌شنبه 26 مهر 1401 ساعت 07:49

سلام مرضیه جان، حالت خوبه؟ یعنی عاشق روحیت هستم، خونه عوضی کردن تو شرایط مرخصی زایمان، بازار خراب و.... واقعا زن توانمندی هستی افرین . باید قدرت رو دونست
ان شالله بتونی یه خونه خوب پیدا کنی. یه آیه قرانی هست که برای فروش خونه میخونن و این ایه رو مینویسن میزارن تو خونه. یه سرچی بکن اگه دوست داشتی امتحان کن. توکل بخدا.
نگران نباش حتما یه خونه خوب پیدا میکنی قشنگم...
امیدوارم همیشه زندگی بر وفق مرادت باشه و بچه های قشنگت زیر سایه شما و همسر، روزهای زیبایی رو سپری کنن

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.