بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بی حوصلگی...

بعضی روزها حالم خوبه و به زندگی امیدوارم بعضی روزها هم خموده و افسرده مثل امروز.معمولا وقتهایی تو وبلاگم می‌نویسم که حالت دوم رو دارم.

دو شب پیش خواب دیدم با خانواده به کانادا مهاجرت کردیم و موقتا رفتیم خونه پسرعمم که سالهای ساله کانادا زندگی می‌کنه (تو پرانتز بگم بعد جدایی پسرعمم از همسرش تو کانادا، خواستگاری من هم اومد که پدرم هیچوقت موضوع رو به من نگفت. حالا یکبار درموردش می‌نویسم اگر یادم بود). انقدر احساس خاصی تو اون کشور داشتم و به نظرم همه چی عجیب و در عین حال رویایی به نظر میرسید که باورم نمیشد از کشور و سرزمین خودم برای همیشه جدا شدم. با حال و هوای خاصی ناباورانه تو خیابوناش قدم میزدم و بعد پیاده روی وارد خونه پسرعمم میشدم و تک تک اتاقها و آشپزخونه رو زیر نظر می‌گرفتم و با خونه های خودمون تو ایران مقایسه میکردم. تو حال و هوای رویایی خودم بودم که بیدار شدم، خدا شاهده باورم نمیشد خواب بوده و الان دوباره تو همین مملکت هستم، هزار بار مرور کردم تا مطمین بشم کجام، باورم نمیشد ایران باشم و وقتی فهمیدم هنوز اینجا زندگی میکنم آهی از نهادم بلند شد.با صدای بلند تو رختخواب گفتم خدایا آخه چرا.... چه حس بدی بود رویارویی با این حقیقت وقتی تو اون رویای واقعی فکر میکردم  همه مراحل مهاجرت انجام شده و الان رسماً ساکن کشور دیگه ای هستم. خلاصه چشمامو باز کردم و دیدم دو تا بچه هام آروم کنارم خوابیدند... همه چیز کم کم رنگ واقعیت گرفت و دوباره به زندگی معمولی خودم تو خونه کوچیکم برگشتم.

الان که می‌نویسم دلتنگی خاصی تو وجودمه. سونیا خواهر شوهرم تصمیم گرفته از تهران مهاجرت کنه به رشت. با اینکه هیچوقت باهاش خیلی نزدیک نبودم و رفت و آمد هم به اون معنا نداشتیم و مدت زیادی هم ازش دلگیر بودم اما وقتی این خبرو شنیدم دلم بدجور گرفت. احساس کردم تنهاتر از قبل شدیم. البته که برای مادرشوهر و و پدرشوهرم خیلی بهتر میشه و از تنهایی درمیان اما خب برای سامان قطعا ناراحت کنندست حتی با وجودی که خیلی کم میدیدمشون...جالب اینکه همین امروز بعد حدود دو سال به دعوت سونیا میریم خونشون که دیگه بار آخری باشه که تهران خونشون دعوت میشیم. به هر حال امیدوارم هر جا که میرن براشون خوب باشه و یک روز ما هم از تهران مهاجرت کنیم، حالا یا به یه شهر دیگه یا کشور دیگه.

بگذریم، امسال اولین محرمی بود که شب‌هاش می‌رفتیم هیات، البته راستش نه لزوما از باب عزاداری، هر دو تا داماد ما در هیات های منطقه خودشون خیلی فعالند و هر شب تو هیات ها مشغول بودند، همسر من که ذره ای به این مراسمات و این نوع عزاداری و کلا به امور مذهبی هیچ اعتقادی نداره به واسطه حضور خانواده ها و شاید از باب سرگرمی و بیرون بردن نیلا بعد از کارش با همه خستگیش ما رو می‌برد هیات... منم خب چون خانوادم رو اونجا می‌دیدم بدم نمیومد و کلا چند شبی رفتیم و خوب بود. راستش ما هیچ سالی غذای نذری نمی‌خوردیم و حتی روز عاشورا هم آشپزی میکردم اما امسال به واسطه رفتن به این هیات ها، شوهر خواهرام هر کدوم بهمون چند تا غذای نذری دادند و من مدتی از آشپزی راحت بودم، درواقع اولین باری بود که این اتفاق میفتاد چون من و همسرم هر دو متنفریم که تو صف برای غذای نذری بایستیم و اینکارو خیلی تحقیر آمیز میبینیم و خب اینکه با عزت و احترام بهمون غذای نذری دادند و نیازی نبود مدتی با دو تا بچه فکر شام و ناهار باشم خوب بود، البته که امیدوارم سوءتفاهم نشه، ماه محرم برای من واقعا ماه عزتست و قابل احترام و در حد خودم عزاداری میکنم و تو خیابون آرایش نمیکنم و... اما خب امسال برای اولین بار از این جهت هم برامون برکت داشت و کار منو با دو تا بچه از حیث آشپزی راحت کرد، آخه من جدا از خودمون برای نیلا هم جداگانه غذا درست میکنم و بعضی از این غذاهای نذری باب میل نیلا هم بودند و راحت بودم.‌ظهر عاشورا هم نویان رو پیش سامان گذاشتم و با نیلا یکساعتی رفتیم بیرون و کمی عزاداری کردیم و اگر قابل باشم موقع اذان ظهر دعاگوی دوستان وبلاگی هم بودم.

دیگه اینکه چهار مرداد نویان عزیزم‌‌‌ ۴ ماهه شد. دوست داشتم برای چهارماهگیش ببرمش آتلیه و ازش عکس بگیرم اما خب هم اینکه اصلا وقت نشد و هم اینکه بچم برای واکسن چهار ماهگی برعکس دوماهگیش خیلی اذیت شد و سه روز تب کرد و بی‌حال بود و خب اصلا وقت عکس گرفتن ازش نبود، دیگه با بدبختی و با وجود همکاری نکردن نیلا واذیتهاش و غرغرای سامان دو سه تا عکس ساده تو خونه برای چهارماهگیش گرفتم و تمام... ایشالا ۵ ماهگیش حتما می‌برمش آتلیه، آخه تا این سن زمان نیلا کلی عکس از نیلا داشتم و با اینکه الان مثل زمان نیلا دنبال عکس آتلیه ای و... نیستم اما برای اینکه بین بچه هام تبعیض نذاشته باشم با وجود بی حوصلگی و مخالفت سامان ایشالا بتونم چند تا عکس خشکل هم از نویانم داشته باشم. انقدر بانمک شده که اصلا با کلمات نمیتونم بیان کنم. از دو سه روز پیش بعد مدتها تلاش شروع کرده به خزیدن روی زمین. البته خیلی کم و میلی متری حرکت میکنه اما همینکه شروع کرده  خوبه...وقتی باهام کار داره یا شیر میخواد یا میخواد بغلش کنم بلند بلند سرفه می‌کنه که توجهم رو جلب کنه. عاشق خنده ها و شیطنت چشماشم و هر چی از عشقم بهش بگم کمه. هر کی هم میبینتش عاشقش میشه.

نیلا هم با مشکلات رفتاری قدیم کم و بیش دست و پنجه نرم می‌کنه، بعضی روزها بهتره و بعضی روزها دیوونمون می‌کنه. همه امیدم به مهد کودکه که قراره سه روز در هفته پاره وقت از اول شهریور بره. البته که قرار بود همین ماه مرداد بره و شهریه اش رو هم پرداخت کردم و دو روز هم آزمایشی رفت و خدا رو شکر با وجود وابستگی زیادش به من، زیاد بهونه منو نگرفت، اما ماریا پرستار بچه ها مشکوک به کرونا شد و نتونست بیاد ( باید نویان رو پیشش میذاشتم و نیلا رو می‌بردم مهد و میاوردم) و دیگه منم تصمیم گرفتم مرداد ماه نبرمش و از شهریور بره، اما تو اون دو سه روز با مربیش آشنا شدم و بهم گفت برای اینکه بتونه کامل با بچه ها ارتباط بگیره کمی وقت لازمه، البته نیلا خیلی زیاد با آدمها ارتباط میگیره و سعی می‌کنه بره بین بچه ها، اما انگار یکم رفتارش عجیبه و نمیتونه باهاشون بازی کنه و اگر بچه ای هم بیاد خونمون، هیچ وسیله یا اسباب بازیشو بهش نمی‌ده و همش گریه می‌کنه که به این وسیله من دست زد به اون دست زد و کلا اعصابم خورد میشه یعنی دوست داره فقط حضور داشته باشند اما بلد نیست باهاشون بازی کنه، به هر حال بچم تمام این سالها تنها بوده و همبازی و دوستی نداشته و ما هم که اصلا رفت و آمد خانوادگی نداشتیم، شاید به خاطر همون باشه. حالا ایشالا که مهد کودک رفتنش براش از هر جهت خوب باشه، مربیش خیلی زن خوب و مهربونیه و بهم میگه قطعا کمی که بگذره از حیث ارتباط بهتر میشه. دیگه توکل به خدا.

دیگه اینکه سامان هم یکماه و نیمه در منطقه فرشته تهران که خب بالای شهر تهران حساب میشه مهندس ناظر یکی از برجهاست، پنج صقح از خونه می زنه بیرون و هشت و نه شب برمیگرده! فعلا که حقوقی نگرفته و نمی‌دونم قراره اینجا با جاهای دیگه فرق کنه یا نه، اما به هر حال خودمو زیاد امیدوار نمیکنم که مثل هر دفعه تو ذوقم نخوره. خودم هیچی چقدر خودش با اینهمه سواد و تخصص و زحمت تو این سالها اذیت شد بابت وعده های الکی...عیب این محیط جدید کاری اینه که برخلاف محیط کارهای قبلی بهشون ناهار نمیدن و من مجبورم هر شب برای ناهار فرداش غذا بذارم که ببره که خب این کارمو سخت می‌کنه... باز حالا پول بدند من مشکل ندارم.

کلی حرفهای دیگه هست که اگر بخوام بنویسم طولانی میشه و انگشتام هم از تایپ با گوشی حسابی درد گرفته، سعی میکنم اتفاقات موردی رو در اینستاگرامم بنویسم. 

این روزها خیلی بی حوصله ام و همش فکر و خیال میکنم. راستش اصلا حس خوبی به خودم ندارم و از شخصیت خودم خیلی بدم میاد.علتش هم بخوام بگم یه بحث طولانیه اما در کل حس مثبتی به خودم ندارم و اعتماد به نفسم خیلی کم شده. به شدت عصبی و عصبانیم و زود پرخاش میکنم، سامان هم دست کمی نداره و کلا بحث و جدلمون زیاده، البته یه وقتها هم خیلی به هم کلامی و عملی محبت میکنیم و با هم عاشقانه رفتار میکنیم اما به هر حال داشتن دو تا بچه با اینهمه مسیولیت خیلی بهمون فشار میاره، به هر حال ما هم هر کدوم حدود ۳۸ ساله ایم و نمیشه انتظار مامان باباهای دهه بیست سالگی رو ازمون داشت. خود نیلا یه پروژه جداست و خیلی وقتها نمیدونم باید در قبال رفتارهاش چیکار کنیم، هر بار هم به خاطر واکنش هایی که در قبالش داریم عذاب وجدان میگیریم و میخوایم تغییر رویه بدیم اما خود نیلا همکاری نمیکنه و کارو برامون سخت میکنه. بدتر از همه اینه که گاهی اوقات از طرف بقیه هم سرزنش میشیم در حالیکه هیچکس جای ما نیست و فقط از دور قضاوت میکنه. خودم هم وسواس فکری و عملیم دوباره اوج گرفته و حتما باید به روانپزشک و البته روانشناس مراجعه کنم اما اصلا وقت نمیکنم، ضمن اینکه اولویت اولم نیلاست و بهبود رفتارهای عجیب و اضطراب و وسواسش.به شدت پیگیر هستم یه روانشناس و همینطور یه روانپزشک خوب پیدا کنم و در اولین فرصت مراجعه کنیم و امیدوارم بتونه هم به نیلا و هم به ما به عنوان پدر و مادرش کمک کنه.

فعلا همینا... بعد مدتها نوشتم و حرفهام خیلی بیشتر از اینا بود اما خب بیش از این امکان نوشتن ندارم...بچه ها نمیذارن. این پست رو هم در حالیکه نویان بغلم بود و میخواست راهش ببرم و  نیلا هم نق میزد که بریم بیرون، با گوشی و با دستی که درد میکرد،  نوشتم! می‌خوام وضعیتم رو تصور کنید!

 ممنونم که با وجود اینکه پیامهای پرمهر شما رو دیر تایید میکنم و پاسخ میدم (البته بلافاصله میخونم) اما همچنان به یادم هستید و منو از نظرات ارزشمندتون بهره مند میکنید و مواقع اندوه و ناراحتی با من همدردی میکنید و بهم قوت قلب میدید.

نظرات پست قبل رو در اولین فرصت تایید میکنم. بمونید برام عزیران

نظرات 11 + ارسال نظر
الهام چهارشنبه 2 شهریور 1401 ساعت 07:46

مرضیه جان خیلی ناراحت شدم به خاطر نویان. من این شرایط رو چندبار تجربه کردم. یه بار یکیشون بستری و یه بار هر دو. خیلی خیلی خیلی سخته و دوران پراضطراب
بچه های طفلی همش ویروس ویروس. واقعا من کلافه شدم انقدر بیماری و تب .
ان شالله به زودی از روزهای خوب که خواهند امد بلطف خدا برامون تعریف میکنی. مراقب خودت باش. به خودت برس. تو مامان قوی و مهربونی هستی با قابلیت های زیاااددد

الهی بگردم بچه ها خیلی معصومند، هر بار که آنژیوش رو عوض میکردند یا آزمایش و... می‌گرفتند انگار زنده زنده میمردم.
خدا به بچه هات سلامتی بده الهام جان. برای مادر هیچی سخت‌تر از دیدن رنج و بیماری فرزندش نیست...
بله روزهای بهتری در راهند. من مدام به خودم میگم باید صبور و قوی باشی مرضیه.
ممنونم از تعریفت عزیز دلم

فرزان جمعه 28 مرداد 1401 ساعت 11:33

هزار ماشالله پسرتون خیلی خواستنی و نازه . عکسشو اینستادیدم . خدا حفظشون کنه براتون . به نظرم اول که فرزند دوم میاد خیلی چالش برای زن و شوهر پیش میاد چون یکباره کارها زیاد میشه ولی بعد از یک مدت که کار رسیدگی بچه نوزاد کمتر میشه شرایط بهتر میشه

قربون محبتت عزیزم. زنده باشی
امیدوارم همون‌طور که میگی باشه. حرفت کاملا درسته...
ولی امان از بیماری بچه ها

نسترن دوشنبه 24 مرداد 1401 ساعت 12:44 http://second-house.blogfa.com/

خدا قوت رفیق :)
خدایی هم شرایط با دوتا بچه سخته....
امیدوارم هرچی زودتر حقوق خوب به همسر بدن

انشالله. ممنونم نسترن جان انشالله سلامتی باشه همین و بس...

سارینا2 یکشنبه 23 مرداد 1401 ساعت 14:41 http://sarina-2.blogfa.com/

سلام مرضیه جان
امیدوارم حال خودت و بچه هات خوب باشه
یکی دو سال سرت شلوغه و بعدش زندگیت آرامش می گیره
از نظر مسئولیت بچه ها میگم
هر چند به هر حال هر سنی پیچیدگی خاص خودش رو داره ولی بازم سخت ترین مرحله همین نوزادی تا دو سالگیه
زیاد به خودت فشار نیار که حتما بچه رو آتلیه ببری
اگه شد برو نشد هم نرو
بچه ها کاری به این چیزا ندارن
بعدا هم اگه پرسید بکو اون موقع کرونا بود و برای مراقبت از خودت یه سری کارها رو حذف کردم
شاد و آروم باشی

سلام سارینا جان... به هر حال که با بیماری پسرکم آتلیه خواسته و ناخواسته کنسل شد... آدم به چه چیزها فکر می‌کنه و چی میشه.
مرسی گلم. به همچنین

مریم یکشنبه 23 مرداد 1401 ساعت 07:35

مرضیه جان خیلی خوشحالم که نیلا جان از مهدش خوشش اومده واقعا جای بسی امیدواری هست . و اینکه مربی خوبی داره که این روزها غنیمته .
برای خودت هم حتما برنامه ریزی کن و وقت بگذار . حتما نتیجه میگیری واقعا بهت حق میدم با دو تا بچه تو این سن ها از دو قلو هم سخت تره چون نیازهاشون و مراقبتشون متفاوته .
برای همسرت هم خیلی خوشحال شدم .

سلام مریم جان.
والا عزیزم در هر حال که فقط دو روز رفت مهد و دیگه نشد بره بچم. دعا کن نویانم زودتر مرخص بشه بتونم ببرمش.
این روزها برای خودم هیچ وقتی ندارم مریم اما باید بیشتر به خودم اهمیت بدم...
این نیز بگذرد مثل بقیه چیزها...

ایدا سبزاندیش شنبه 22 مرداد 1401 ساعت 10:45 http://sabzandish3000.blogfa.com

سلام عزیزم
زمان هایی که ادم احساس درماندگی و افسردگی عمیقی رو تجربه میکنه ، دیدن خواب و رویاهایی که مربوط به ازادی و رهایی هستند موجب میشن که یک تخلیه هیجانی صورت بگیره. مثلا من خودم زمان هایی که خیلی از لحاظ روحی سختم میشه و افسردگی بهم غلبه کرده گاهی شب ها خواب می بینم یک شهر یا کشور دیگه هستم و مثلا رفتم ترکیه و میگم چقدر اینجا خوبه همه چیز برام واقعیه اما تا از خواب بیدار میشم میبینم هنوز ایرانم و هنوز هم درگیر یک سری مشکلات هه هه. به نظرم خوندن کتاب های انگیزشی یا متن های انگیزشی یا وبلاگ اونهایی که مشکلاتی مشابه تو داشتند و تجربه های مشابه دارند و تونستند این دوران ها رو بهتر طی کنند خیلی مفیده که بفهمی تو تنها نیستی که داری با یک سری احساسات و مشکلات رو به رو میشی. من خودم گاهی که وقت داشته باشم وبلاگ دوستان دیگم یا وبلاگ های جدید پیدا میکنم میخونم و کلی تجربه زندگی به دست میارم و گاهی امیدوار میشم که من هم میتونم یک سری مشکلات رو پشت سر بگذارم و موفق بشم حالمو خوب کنم چون دیگری هم تونسته. در کل باید سعی کنی خودت به خودت کمک کنی تا حس بهتری پیدا کنی با شکرگذاری از نعمت های هر چند کوچک خداوند با نوشتن و بررسی حالات روحیت با دعا کردن و نماز و قران خوندن و حتی شمع و عود روشن کردن... با فرستادن انرژی مثبت و ارامش به سمت بچه هات. مثلا مامان من هر موقع دلم میگیره یا ناراحت یا عصبی میشم دستشو میگذاره رو قلبم و برام ایت الکرسی میخونه و واقعا ارام میشم. برای نیلا امتحان کن... اینها همشون انرژی میدن. کلام و دعا انرژی و اثر داره. همانطور که جسم ما هر روز به اب و غذا نیاز داره تا سر حال و رو پا باشه روح و روان ما هم هر روز نیاز به مطالعه و پاکسازی داره تا بتونه خوب باشه.ببین چه کارهایی بهت ارامش میده و فکرتو از گرفتاری ها منحرف میکنه مثلا به اشپزی به چشم یک وظیفه نگاه نکن. با نیلا برو اشپزخانه یک وظیفه کوچیک بهش بسپار و خودت هم یک موزیک یا فیلم بگذار و سرگرم اشپزی شو و برای خودت اواز بخون...کتاب های انگیزشی صوتی گوش بده. اینکارها رو هر روز تکرار کن چون غذای روحه و نیازه.... خودت باید به خودت کمک کنی اونوقت هم حال روحی خودت بهتر میشه هم بچه هات انرژی میگیرن هم همسرت امیدوارتر میشن.

سلام آیدا جان . مرسی عزیزم از اینهمه وقتی که گذاشتی و این حرفهای خوب رو بهم زدی.
کاملا درست میگی عزیزم... ایشالا نویان جانم مرخص بشه و زندگیم به روال عادی برگرده سعی میکنم دلخوشیهام ‌رو بیشتر کنم...

سارا شنبه 22 مرداد 1401 ساعت 10:09

عزیزم فکر میکنم خستگی،بی حوصلگی و غم یه مساله اپیدمی شده این روزها...تقریبا هرکسی که اطرافم هست و میشناسم همین حال و هوا رو داره.اما چیزی که برای من و شما درد رو بیشتر میکنه،عدم وجود حمایت عاطفیه...من که از تنهایی خیلی بیشتر از مسائل دیگه رنج میکشم...
امیدوارم همه مشکلات و اندوه ها تموم بشن و آرامش وجودتو بگیره...
یه جاهایی که خسته میشی به خودت بگو بچه ها بزرگ میشن و همدم و همراهمون میشنبعد به وجود مامانشون افتخار میکنند که چقدر قدرتمند و صبورانه رفاه رو برای بچه هاش فراهم کرده...
خودتو دست کم نگیر...من میتونم قسم بخورم اگر بشینی دست آوردهاتو بنویسی به خودت افتخار میکنی...میدونم و مطمئنم روزها و شبهایی پشت سر گذاشتی که یک روز فکرشم نمیکردی از پسشون بربیای.کم لطفی نکن در حق خودت...

حرفت کاملا درمورد عدم حمایت عاطفی و تنهایی درسته عزیزم... البته این روزها که پسرم بیماره و میبینم که حالش رو همه میپرسند منو دلگرم می‌کنه که اونقدرها تنها نیستم.. زندگی من سخت و آسون تا الان گذشته فقط دلم میخواد بقیش سرازیری باشه هرچند که به خواست و علاقه ما که نیست.
چقدر پاراگراف آخر رو که برام نوشتی دوست داشتم و به شنیدنش نیاز داشتم. ممنونم سارای مهربون

الهام شنبه 22 مرداد 1401 ساعت 01:19

خدا کمکت کنه مرضیه جان ان شالله که زندگیت پر از ارامش باشه و بدون استرس مرضی جان میدونم شما قبلا تلاشت رو خیلی کردی . ‌حتی نیلا رو قبلا چنددکتر و‌روانشناس بردی در نتیجه نگران نباش. باز هم ببر یه روانشناس الان خیلی راحته پیدا کردن یه روانشناس که حتما میتونه خیلی کمکت کنه فقط کافیه همت کنی و خودت رو از فکر و خیال برهانی
قربون اون پسر خوش خنده هم برم من

سلام الهام مهربون.
میدونی عزیزم من کم داره قلق نیلا دستم بیاد. به خدا که بچم ماهه، فقط دچار اضطراب و وسواسه درست مثل کودکی و نوجوانی و همین الان من... اما من کمکش میکنم، نمیذارم عذاب بکشه.
الان که از بیمارستان پاسخت رو میدم دلم براش یکذره شده به خدا

خانوم جان پنج‌شنبه 20 مرداد 1401 ساعت 23:47 http://mylifedays.blogfa.com

سلام عزیزم خدا قوت عزاداریهاتونم قبول . وااای خیلی خوبه این نذری و غذا البته اگه اینجوری باشه نه اینکه صف و دعوا و ... ما سال اول ازدواجمون نزدیک یک مسجد بودیم جات خالی هرشب شام نیدادن مراسمش هم خوب بود محله مادرشوهرم بودیم به همین خاطر شوهرم هم هرشب تو مسجددرحال کمک کردن بود یعنی ده روز اول محرم اجاق گاز ما روشن نمیشد اصلا ! اما ازوقتی اومدیم این محل خبری نیست ازاین چیزا دوسه شب هیات اقای مجید بنی فاطمه رفتیم که به زور جا برای نشستن پیدا میکردیم بقیه شم که خونه بودیم و درحال بچه داری و خانه داری غذای نذری هم خبری نبود . خداروشکر بابت کار جدید اقا سامان انشاءالله این یکی دیگه بدقولی نکنن و اونی که حقشه رو سروقت بدن . خوش به حال سونیا کاش ماهم میتونستیم بریم از تهران اصلا ازاینکه بچه هام تواین اب و هوای الوده دارن بزرگ میشن راضی نیستم ، بابا کانادا نخواستیم ما به یک شهر کوچیک و خوش اب و اوا هم راضی هستیم

سلام گلم. ممنونم به همچنین مال شما.
یه سری غذاها رو مجبور شدم بذارم فریزر چون خیلی زیاد بود، اولین سال بود که اینطوری شده بود و از آشپزی راحت بودم، اونم به واسطه اینکه شوهر خواهرم تو ایام محرم برای هیات آشپزی می‌کنه.‌ خدایی کارم راحت شده بود. خدا براشون قبول کنه.
امیدوارم شغل جدید بهتر باشه براش. من که از این بلاتکلیفی خسته شدم . کاش خدا برای همه بسازه.
واقعا خوش یه سعادت سونیا. کاش کاش کاش قسمت من و تو هم بشه...چقدر خوب میشه اگر روزی اتفاق بیفته

مریم پنج‌شنبه 20 مرداد 1401 ساعت 21:51 http://takgolemaryam.blogfa.com

سلام عزیزم خوبی؟
عزیزم واقعا شرایط زندگی همه سخت شده هرکس به یه بهانه ای حالش خوب نیست
عزیزم امیدوارم کار آقا سامان اینبار پر رونق باشه و باعث پیشرفت و ترقی ش بشه
خدا دوتا فرشته کوچولوت رو برات نگه داره
از نویان که میگفتی یه لبخند گنده اومد رو لبام وایی که چقد کیف میده به آدم بچه که تازه میخواد چهار دست و پا راه بره
عزیزم
از طرف من هر دوتاشون رو ببوس

سلام مریم عزیزم.
ممنونم از دعای خیرت. خدا کیانتو نگهداره انشالله...
لبخند گنده نویانم تبدیل شده بود به تب و استفراغ و بی‌قراری... شکر که کمی بهتره و دوباره میبینم اون لبخند زیبا رو...
وای چهار دست و پا رفتنش... جان دل مادر.
فدای تو بشم

ندا پنج‌شنبه 20 مرداد 1401 ساعت 19:00

امیدوارم حالتون خوب باشه وموفق باشید

ممنونم عزیزم. به همچنین

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.