بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

سخن از هر جا

چند دقیقه پیش سامان بهم زنگ زد، نیلا الفبای انگلیسی رو نصفه و نیمه از تلویزیون یاد گرفته بود و میخواست که برام بخونه، پای تلفن که برام خوند وجودم غرق لذت شد و به معنای واقعی کلمه عشق کردم. میخوام بگم اینطور نیست که سهم من از مادرانه ها، فقط سختی و درد و رنج باشه، خیلی وقتها با بچه هام عشق کردم، دیروز که از سر کار برگشتم خونه، یه عالم با هردوشون بازی کردم، نویان رو دنبال میکردم و اون چهاردست و پا فرار میکرد و از ته دل میخندید، از 20 دی ماه حدودا یاد گرفته از حالت سینه خیز چهار دست و پا بره، خیلی شیرینه خیلی. دست میزنه، می‌رقصه و نای نای می‌کنه، میگم لالا کن سرشو می‌ذاره روی بالش و می‌خوابه، منو موقع شیر خوردن یهویی میترسونه و صداهای بامزه از خودش در میاره، همش هم چشمش به کارها و رفتار های خواهرشه، خیلی وقتها هم خودش با خودش سرگرم میشه، مثلاً یه تیکه سیم یا دسته جاروبرقی رو میگیره تو دستاش و قشنگ نیمساعت یکساعت خبری ازش نمیشه، ولی امان از وقتی گشنش بشه یا خوابش بیاد کولی بازی درمیاره که بیا و ببین. کلا بچگی های نیلا و نویان ذره ای به هم شبیه نیست و این برام خیلی جالبه. تازگی ها هم که میگه ماما و منو صدا می‌کنه، یکی دو ماهی هست که دستشو به میز و صندلی و دیوار میگیره و با کمک اونا راه میره. فعلا شش تا دندون داره الهی دورش بگردم. عصبانی میشه یا وقتی سرش به جایی میخوره یا نیلا چیزی رو ازش میگیره با صدای بامزه ای میگه ب ب یعنی بد، و با قلدری می‌ره و ازش پس میگیره، یا اینکه جیغ و داد می‌کنه و منو نگاه می‌کنه که از نیلا پس بگیرم. کلا مشخصه که میخواد کم کم با کلام با من ارتباط برقرار کنه. «ده ده و به به  و مه مه و بابا و ... » و چیزهایی مثل اینو میگه و کلا خیلی به من وابستست ودنبالمه حتی بیشتر از نیلا تو همین سن. چه خودم برم دستشویی و چه نیلا رو ببرم دستشویی هر جایی باشه خودشو میرسونه پشت در دستشویی و با دستاش محکم میکوبه به در یا گریه می‌کنه که درو باز کنیم بیاد تو. ۴بهمن ده ماهش به همین سرعت تمام شد و الان ده ماه و هشت روزشه، نیلا هم ۴ سال و دو ماه و اندی. یه وقتها دلم میسوزه که فشارها انقدر روم زیاده که نمیتونم اونقدری که دلم میخواد از وجودشون لذت ببرم ولی عصر که می‌خوام برگردم خونه کلی ذوق دیدنشون رو دارم، نویان هم که قربونش برم فوری و با هول و اشتیاق میاد تو بغلم و سرشو می‌کنه تو بغلم یا میذاره روی شونم، باز سرش رو بلند میکنه و یه نگاه عمیق پر از عشق بهم می‌کنه باز سرشو می‌ذاره روی شونم و اینکارو چند بار تکرار می‌کنه انگار که از دیدن من بعد ساعتها دوری خیلی آروم و خوشحال شده و نمیخواد دیدن من رو از دست بده و این برای من انقدر حس قشنگی داره که تو وصف نمیگنجه. منم که بوسه بارونش میکنم، دلم براش ضعف می‌ره. نیلا هم که عشق منه و احساسم بهش تو کلمات نمیگنجه. گاهی انقدر خانم و خوب میشه که حد نداره. گاهی خیلی دلم براش میسوزه نمی‌دونم چرا. خیلی اذیت شده. خدا رو شکر نیلا عاشق داداششه و از الان متوجه میشم براش فداکاری می‌کنه، مثلا اجازه میده اول نویان صبحانش رو بخوره با اینکه خودش گرسنشه. عاشق اینم که نویان بشینه روی تاب و نیلا تابش بده. از قهقهه خنده هاشون زمانی که مثلا تو آشپزخونه ام و اونا تو اتاق خواب و مشغول بازی غرق لذت میشم.... یادم باشه بیشتر ازشون بنویسم که اینجا و تو این وبلاگ ثبت بشه، از بچگی های نیلا خیلی بیشتر می‌نوشتم، این حال بد روحی این چند ماه اخیر دل و دماغ خیلی چیزها رو ازم گرفت، باید تلاش کنم و به زندگی برگردم و وبلاگم هم از این فضا کمی فاصله بگیره.

سامان یه دوست قدیمی و ثروتمند داره به اسم کوروش که مدتیه به دلایلی بهش نزدیکتر از قبل شده،تو مجردی همدیگه رو بیشتر میدیدند و با  ازدواج سامان با من، بیشتر تو فضای مجازی با هم ارتباط داشتند، اما بعد یه لطفی که سامان بهش کرد (ماشینمونو چند روزی بهش امانت داد چون ماشین شاسی بلند خودشو فروخته بود) خیلی بیشتر به هم نزدیک شدند و سامان این یکی دو هفته اخیر چندباری رفته و بهش سر زده، آخه کوروش قراره برای شغل جدیدش مهاجرت کنه به کیش و سامان میخواست بیشتر این روزای آخر پیشش باشه، از اونجا که این دوستش خیلی هم پولداره و خیلی هم به سامان علاقه داره، هر بار که سامان رفته خونش، کلی غذا از رستورانهای تاپ سفارش داده و با هم خوردند، دو سه باری هم سامان ساندویچ یا غذا رو برای من آورده خونه چون غذا خیلی زیاد میومده. دیشب هم نیمه شب بود که سامان از پیش دوستش رسید خونه (شب قبل اثاث کشی کوروش و رفتنش از تهران رفته بود ببینتش) و با خودش یه بسته بزرگ کتف و بال گریل شده و یه عالم اسنک و نوشیدنی و ...آورده بود، من کنار بچه ها خواب بودم، بیدارم کرد و گفت اینا رو برای تو آوردم، دلم نیومد تنها بخورم برای تو هم آوردم. روبروم نشست و گفت تو بخور و من تماشات کنم، عاشق این هستم که غذایی رو با لذت بخوری و من ببینم و حتی از اینکه اون غذا رو خودم بخورم برام بیشتر لذت داره دیدن غذاخوردن تو. البته منظورش غذایی بود که برام گاهی میخره یا خودش درست میکنه (املت و سوسیس تخم مرغ و...) نه حالا مثلا غذایی که خودم درست میکنم واسه شام و ناهار.خلاصه که با حالت خواب آلود و درحالیکه بهم زل زده بود و معذب بودم, (چه کاریه آخه؟) غذامو خوردم، خیلی هم خوشمزه بود، بدون شام هم خوابیده بودم و گرسنم بود و خلاصه خیلی خوب بود. ده بار وسطش ازم پرسید دوست داشتی غذا رو؟ نوش جانت باشه ... شبم سرمو بوسید و خوابیدم. 

میخوام بگم بین این همه بلبشوی زندگی، اینهمه دعوا و حتی گاهی کتک کاری و تهدید به جدایی، این چیزها هم هنوز بینمون هست....گاهی شک میکنم هنوز دوستش دارم یا نه، اما وقتی به عمق وجودم نگاه میکنم و میبینم ثانیه ای بدون اون قادر به زندگی نیستم، میفهمم هنوز دوستش دارم و فقط گرفتاریها و روزمرگیها باعث شده خودمون رو گاهی از یاد ببریم . سامان بارها از علاقش به من صحبت کرده، هرچند مدتیه که به خاطر فشارهای زندگی و بیکاری خودش و مشکلاتمون، این گفتنه خیلی کمتر شده اما هنوزم این حس رو بهم منتقل میکنه که دوستم داره و براش مهمم، بخصوص وقتی تو اوج عصبانیت  و وسط دعوا حرف از جدایی میزنم و در ظاهر به خاطر غرورش هیچی نمیگه و خودش هم بعضاً همراهی می‌کنه ، اما از ترس اینکه مبادا جدی جدی حرکتی کنم، به شب نرسیده کلی حرفهای محبت آمیز بهم میزنه و میگه که بدون من نمیتونه زندگی کنه.

الان از زمان نوشتن پست قبلی آرومترم، پیامهای پرمهر شما رو که میخونم، بخصوص اونجا که میبینم بهم حق میدید و باهام همذات پنداری میکنید و میگید خودتو سرزنش نکن و تو مادر خوبی هستی و ... دلم  آروم میشه و عذاب وجدانم کمتر. نویان  رو به لطف خدا کم کم بطور کامل از شیر میگیرم و درمان خودم رو شروع میکنم، بقیشو میسپارم به خدا.لطفا برام دعا کنید.

امسال سومین روز پدری رو میگذرونم که بابام نیست، روحت شاد باباجان، خیلی خیلی دلتنگشم. راستش گاهی خودم از این حجم دلتنگی تعجب میکنم چون ما اونقدرها هم به هم نزدیک نبودیم. بعضی وقتها تمام وجودم میشه تمنای داشتنش و هر پیرمردی رو میبینم میگم کاش بابای من هم پیر میشد و بعد از دنیا میرفت.  هیییی. روح همه پدران آسمانی شاد. 

نمیدونم برای همسرم چیزی برای روز پدر بخرم یا نه، خودش که بارها گفته نه، امسال هم برای اولین بار تو این سالها روز زن بهم کادویی نداد، (یکم دلم شکست حتی با اینکه وضع مالیشو  و جیب خالیشو میدونم اما بازم یکم توقع داشتم مثل سالهای پیش  لااقل به فکر باشه ولو با یه شاخه گل). خودش به من هم از قبل گفته چیزی نگیرم واسه روز مرد، نمیدونم چکار کنم.

بعد نوشتن پست قبلی خونه مادرم رفتم، پست قبلی نوشتم که حس میکنم مادرم دوستم نداره ، الان نمیخوام حرفم رو پسش بگیرم، این احساس خیلی وقتها سراغم اومده بخصوص از زمان فوت پدرم، فقط میخوام بگم مطمئن نیستم و شاید برداشت منه ناشی از برخی  رفتارهای خودش  ولی به هر حال مادرمه و دوست ندارم کسی نسبت بهش فکرهای منفی بکنه، اون زن خیلی خوب و زحمتکشی بوده و در نبود پدرم تمام سالهای نوجوانی زحمت  ما رو کشیده در حالیکه خودش هم معلم بوده و شاغل، فقط هرگز به اون معنا قربون صدقه ما و حداقل من نرفته. برعکس من که بینهایت احساسمو به بچه هام بروز میدم اون اینطور نبوده و اینکه همیشه منو در سایه خواهر بزرگم دیده و اغلب بهم القا کرده که از عهده یه سری کارها برنمیام و بهتره سراغش هم نرم (مثل رانندگی!)، حرفها و تلقین های اون خیلی تو وضعیت بد عزت نفس الانم موثر بوده و البته وسواسی که دچارشم (بیشتر ژنتیکه و البته تاثیر دیدن وسواس مادرم از بچگی)، اما در مجموع مادر خوبی بوده و خودش هم خیلی وقتها قربانی بوده و مظلوم واقع شده..خودم دوست دارم اندک ناراحتی هام رو باهاش مطرح کنم و اون آرومم کنه، بعضی وقتها شده و حالم بهتر شده و بعضی وقتها هم نه و در مجموع هیچوقت نفهمیدم آیا دلتنگ من میشه یا نه؟ آیا بهم فکر می‌کنه یا نه؟ و ایکاش می‌فهمیدم، فقط میدونم همه عمر دنبال این بودم که محبت و تاییدش رو جلب کنم و  گاهی ازم تعریفی بکنه. یادم باشه یکبار درمورد خانوادم و ویژگیهاشون بیشتر بنویسم. مامان بهم چند باری گفته اگر مجبور شدی و نیاز بود و سامان نمیتونست یه روزی بمونه پیش بچه ها که تو بری سر کار، من میام، ولی خب خودم خیالم راحت نیست بتونه از عهده هر دو تا بچه بربیاد....تا جای ممکن بهش نگفتم و نمیگم، ضمن اینکه مرخصیهام هم زیاد مونده و تا جاییکه بشه از اونا استفاده میکنم و فعلا یه جوری با همسرم اوضاع رو کنترل میکنیم.

دلم برای خانواده همسرم تنگ شده، دوست داشتم ببینمشون، اما میدونم اگرم بیان شرایط پذیرایی رو با این وضعیت روحی و جسمی ندارم. مادرشوهرم خیلی مریضه و دیگه اون آدم سابق نیست. قبلترها خیلی بیشتر میومد تهران اما الان خونه نشین شده از شدت بیماری و اصلا به تهران اومدن فکر نمیکنه، منم دوست دارم گاهی بریم شمال اما اونقدر ناخوش احواله که نمی‌خوام مزاحمش بشیم. برای روز پدر برای بابای سامان مبلغی واریز میکنم هرچند می‌دونم انتظاری از ما ندارند. پدر و مادرش در حق ما خیلی خوبیها کردند (خوبی که فقط بعد مادی نداره). خدا براشون جبران کنه انشالله ما که نمی‌تونیم.

حرفهای دیگه ای هم هست، فعلا شرایط نوشتن ندارم...ساعت کاریم هم تموم شده. نوشتنو دوست دارم، آرومم میکنه. دلم خیلی به دوستانم تو این وبلاگ گرمه. 

نظرات 10 + ارسال نظر
نازلی شنبه 22 بهمن 1401 ساعت 10:52

سلام .اشکال نداره عزیزم برام ادرست sms کن تا برات ارسالشون کنم

سلام نازلی جانم، ممنونم عزیز دلم، حتما بهت پیام میدم اما تا هزینه رو دریافت نکنی نمیتونم قبول کنم ولی خیلی نیازمند چیزی هستم که کمی حالمو بهتر کنه و بهم آرامش بده

فاطمه زهرا یکشنبه 16 بهمن 1401 ساعت 22:32

سلام مرضیه جان.لابلای کلماتت توی این پست آرامش رو میشد حس کرد و شرایط روحی بهتر تو رو.عزیزم برات بهترینها رو از خدا میخوام.راجع به مادرها معمولا پدر و مادرها یه فرزند رو بیشتر دوست دارن.من رو این قضیه خیلی حساس بودم،با اینکه مامان و بابای من هر دو مهربونند و به شدت هوای ما رو دارند و مادرم در طول روز حتما یک تا دو بار با من تماس میگیره اما حتی یه محبت کوچولو اگه به خواهرام بیشتر بکنه من دلگیر میم و این حق رو بهت میدم که دلگیر باشی.چه خوب که نویان تمام مراحل راه رفتن رو به ترتیب رفته.یادمه جاریم همیشه با افتخار میگفت بچه های من سینه خیز که رفتند یهو بدون چهار دست و پا رفتن راه می افتند.البته بچه هایی که مراحل راه رفتن رو به ترتیب پیش میرند عملکرد نیمکره چپ و راست مغزشون هماهنگه.گاهی وقتها راجع به نویان مسئولیتهایی به نیلا بسپار.مثلا اگه نیلا رفتار خاصی داره که ذیتت میکنه بهش مسئولیت بده که مواظب باشه که نویان فلان کار رو نکنه و حتما امتحان کن شاید نیلا در مقام یه انسان ناظر و نه یه آدم مقصر بتونه رفتارهای خودشو که باعث اذیتت میشه رو به طور غیرمستقیم اصلاح کنه.خودمونیم آقایون یه وقتهایی گذشت شون از ما بیشتره.امروز به همسرم میگفتم من نمیتونم مثل تو از کنار بعضی از مسائل به راحتی بگذرم و گذشت کنم....گهگاهی به آقا سامان نکات مثبتشو بازگو کنه.می بسنی که نتیجه عالی‌ای داره

سلام عزیزم. وقتت بخیر .
یکم بهترم فاطمه زهرا، هرچند دو هفتست درگیر مریضی بچه ها هستم.
مادرم دو سه روزی مهمون من بود، ازش پرسیدم فرقی بین ماها برای تو هست که با تاکید میگفت نه، من از روی بعضی رفتارها قضاوت میکنم و دفاعی که در برابر رفتارهای نادرست مثلا از خواهر بزرگترم میکنه. در هر حال مادرمه و دوستش دارم، خدا مادر شما رو هم نگهداره.
چه جالب، نیلا هم مراحل حرکتی رو به ترتیب طی کرده نویان هم همینطور، پس خوبه.
اتفاقا به نیلا مسئولیت میدم و خدا رو شکر بازخورد خوبی هم داشته، خیلی حواسش به داداشش هست و مراقبشه و این خیلی منو خوشحال میکنه، یه سری رفتارهای گذشتش هم تعدیل شده و باید کمی بیشتر صبوری کنم تا یکی دو مورد دیگه هم با گذشت زمان بهتر بشه، همین امروز همسرم بهم زنگ زد و گفت حتما نیلا باید بره مهد کودک، به نظرم ارتباط نداشتن با همسن و سالانش در یه سری رفتارهاش موثره.
بله درمورد همسرم هم درسته، گذشت اون بیشتر از منه، فقط با عصبانیت های یهوییش خیلی وقتها کارو خراب میکنه که البته ضعف من هم هست

محبوبه شنبه 15 بهمن 1401 ساعت 09:34

دیدن تکه های روشن زندگی وسط این روزها قطعا هنره.. و شما هم قطعا هنرمند..
مطمعنم بزودی مینویسی دارو رو شروع کردی و بهتر و بهتری.. و سال دیگه این موقع حتی حاضر نیستی پست های حال بدت رو بخونی بس که سرحالی..
قطعا تو میتونی..

سلام عزیزم. وقت بخیر .انشالله که همینطور بشه، مرسی بابت انرژی مثبتی که بهم میدی....
خدا کنه سال بعد شرایط همه و از جمله خود ما بهتر باشه. از خدا میخوام بهترینها برای شما هم پیش بیاد محبوبه جان

سمیه جمعه 14 بهمن 1401 ساعت 21:49

سارینا2 جمعه 14 بهمن 1401 ساعت 00:21 http://sarina-2.blogfa.com/

سلام مرضیه جان
خدا رو شکر که حال دلت بهتره
در مورد مادرت، من دیدم مادرها بیشتر بچه هایی که نگران کننده تر هستن رو بیشتر باهاشون در تماسن
انگار یه خرده از زندگی تو خیالشون راحت تره
مادر منم زیاد بهم زنگ نمی زنه
علتشم نمی دونم
قبلا زیاد زنگ می زد
ولی چند سالیه خیلی کم
میکم شایدم بحث مادی باشه
چون من راه دورم و باید به گوشیم زنگ بزنه شاید فکر هزینه اش رو بکنه
نمی دونم
ولی خوب محبتش رو از کارهایی که می کنه میشه حس کرد
هر چند مادر منم اهل محبت کلامی نبود
ولی همون سبزی که خشک می کنه
باقالی که درست می کنه
تخمه ای که می گیره و ارسال می کنه
من اینا رو پای محبتش میذارم

و البته اینم بگم که من شخصا از هیچ کس انتظار محبت ندارم و در صورت دیدن بی محبتی حس بدی نمی گیرم
البته به جز همسرم که چنین حقی براش قائل نیستم

سلام عزیزم. وقت بخیر . مادر من در کل زیاد علاقه ای به تلفن برداشتن و زنگ زدن به این و اون نداره و این فقط به من مربوط نمیشه، اتفاقا دو سه روزی مهمون خونه من بود و با تاکید میگفت برای مادر بین بچه هاش هیچ فرقی نیست اما خب شاید چون خواهر بزرگترم بیشتر کارهاش رو انجام میده و روزی چندبار سراغشو میگیره، بهش وابسته تر باشه، چیزی که هست عاشق اینم که حس کنم مادرم منو دوست داره
خدا مادر تو رو هم برات نگهداره سارینا جان، قطعا همین کارها نشان از محبتش هست.
من در صورت دیدن بی محبتی خیلی حس بدی میگیرم خیلی، چطور به این مرحله رسیدی دختر؟ انقدر قوی؟ انقدر با اعتماد به نفس؟
راستی عزیزم فکر کنم تو از من سنت کمتره، میشه بگی چند سالته؟

میس شین پنج‌شنبه 13 بهمن 1401 ساعت 17:04 http://Www.msshin.blog.ir

من با این پستت گریه کردم مرضیه ...
از اینکه هنوز بینتون عشق زنده است خوشحالم . به نظر من تو برای روز مرد برای شوهرت یه گل حداقل بگیر که سالهای بعدی که اوضاع بهتر شد براش عادی نباشه که مناسبت ها رو ندیده بگیره .
خوشحالم که میخوای پسرت رو از شیر بگیری و اوضاع رو عوض کنی .
از مادرت که نوشتی اونجا بود که اشکام ریختن . واقعیت اینه نمیشه مادرت رو سرزنش کرد و اون هم داستان خودش رو داره ولی به خودت میتونی افتخار کنی که خودت این چرخه رو میشکنی و از عشقت یه عالمه به بچه هات میدی.
خیلی ممنونم که انقدر شفاف نوشتی و بی پروا و شجاعانه

سلام مینا جون.....
قبل از هر چیز بگم تا همین الان نتونسته بودم وبلاگت رو باز کنم، الان خواستم ناراحتیمو ابراز کنم و بگم وبلاگت برام آخر سر باز نشد که دیدم از سیستم اداره بالاخره باز شد!!!! هورا، سر فرصت برم پستهایی رو که از سه چهار ماه پیش نخوندم بخونم...
میفهمم، خوب میفهمم دلیل ایتکه گریه کردی چیه مینا جان، برای منم این مدل احساسات پیش اومده، والا نمیدونم عشق بینمون چقدر زندست، قطعا نمرده اما غبار گرفته و روز به روز داریم بیشتر به این غبار دامن میزنیم...
روز پدر براش کمربند و وسایل بهداشتی گرفتم مینا جان. دلم نیومد بیتفاوت باشم، خیلی هم شرمنده شد و تشکر کرد بماند که باز شبش بحثمون شد
مینا جان من همیشه تلاش کردم نهایت عشقم رو بصورت کلامی و عملی به بچه هام نشون بدم، شاید چون خودم خیلی کمبود داشتم، دوست ندارم بچه هام جا پای من بذارند اما راستش از یه سری جنبه ها خودم رو مادر کاملی نمیدونم و خیلی عصبانی میشم تازگیها و سر نیلا بخصوص داد میزنم. خیلی ناراحتم از این جهت
دوست دارم انسان بهتر و پخته تری بشم مینا
تو خودت باعث افتخاری، برام مثل الگو میمونی، تو خیلی قوی و شجاع هستی مینا و اینکه با خودت روراستی بهترین چیزه...من خیلی حس خوبی ازت میگیرم

مامان خانومی پنج‌شنبه 13 بهمن 1401 ساعت 16:25 http://mamankhanomiii.blogfa.com

سلام خوشحالم ازاینکه حالت بهتره و از خوندن پستت لذت بردم مخصوصا جایی که از بچه هانوشتی خیلی خوشم اومد چون خودمم دارم کیف میکنم . آفرین به اقا سامان که تواین شرایط بازهم هواتو داره شازده اگه باشه هفته ها طول میکشه اخماش باز بشه ! امیدوارم روز به روز حالت بهتر بشه و بیشتر از این پستها بذاری . زندگی همه ما در کنار روزها و لحظات تلخ و سخت ، شیرینی های خودش رو داره اما گاهی اون تلخی ها بیش از اندازه عرصه رو به ادم تنگ میکنن و نوشتن اینجا به نظرم یکی از راههای تخلیه روانی هست

سلام عزیزم.خدا بچه هات رو نگهداره برات
سامان هوامو داره خدایی، آدم بدی نیست و شاید اگر من یاد بگیرم کمی بیشتر تمرین سکوت و صبر کنم نود درصد مشکلات بینمون و بحثها تموم بشن...خدا رو شکر کینه ای نیست و این ویژگی خوبیه.
بله زندگی من هم شیرینیهای خودش رو داره، همینکه الان دارم برمیگردم خونه و میتونم بعد یه روز کاری بچه هامو بغل کنم با همه خستگیهام، خودش یه شیرینی بزرگه.
بله برای من هم نوشتن یه راه تخلیه روانیه، خیلی خوب توصیف کردی

نازلی چهارشنبه 12 بهمن 1401 ساعت 20:57

سلام مرضیه جان .مرسی از اونهمه لطف و محبتی که در جواب کامنتم به من داشتی
در قسمت تماس با من یک پیام خصوصی برات گذاشتم

سلام نازلی عزیزم. پیامت رو دیدم گلم. متاسفانه هر دو پیام رسان من قابل استفاده نیستند، ببینم چطور میتونم واتس آپم رو درست کنم تا بهت پیام بدم عزیزم‌‌‌... خیلی دوست دارم اون سی دی ها رو داشته باشم نازلی جان. اگر تو میگی خوبه حتما خوبه نازلی جان. چقدر خوبه داشتن دوستی مثل تو. من از پشت همین گوشی عمق محبت و معرفت و دلسوزی تو رو احساس میکنم مهربونم

آبی چهارشنبه 12 بهمن 1401 ساعت 20:38

خوشحالم که حالت بهتره
از شیرین‌کاری‌های نویان و نیلا نوشتی منم لبخند اومد روی لبم

ممنونم عزیزم... مرسی که میخونی و همراهمی

آیدا سبزاندیش چهارشنبه 12 بهمن 1401 ساعت 20:32 http://sabzandish3000.blogfa.com

سلام سلاممم
مرضیه جان داخل اینستاگرام برات چند صفحه از کتابی که میخونم رو فرستادم توصیه های خوبی برای بهتر شدن رابطه همسران داشت. اسم کتاب تئوری انتخاب هست شاید پی دی اف رایگانش داخل نت باشه فصل عشق و ازدواجش خیلی آگاهی میده و خواندنش خالی از لطف نیست.
راستش این پستت انرژی بخش بود و خوشمان آمد الهی بچه های قشنگت همیشه تن درست و در آسایش و آرامش باشند.
من یک مدتی شروع کردم به جای گله کردن راجع رفتارهای خواهرم بهش عشق دادم!
یعنی داخل دفتر خاطراتم میومدم خصوصیات و رفتارهای مثبتش هر چند کم رو مینوشتم و میگفتم خدایا شکرت که خواهرم این رفتار خوب رو داره. دست از گله گذاری و قضاوتش برداشتم و واقعا هم جواب داد و الان نسبت به سال قبل این موقع خیلی خیلی رابطمون بهتر شده .
یک جورایی سعی کن از قضاوت راجع رفتارهای همسرت یا مادرت یا حتی خواهرت دست بکشی! همین طور که هستند بدون تغییر اونها رو بپذیری و بابت رفتارهای خوبشون ( هیچ آدمی بدون ویژگی های مثبت نیست) از خداوند تشکر کنی و بهشون عشق بی قید و شرط و بدون چشم داشت بدی. طولی نمیکشه که خودت اثرش رو خواهی دید روابط بین فردیت و دیدگاهت نسبت به رفتارهای اونها خیلی بهتر میشه ذهنت سبک تر و آرام تر میشه.
من از این کار نتیجه دیدم. پذیرفتم که خواهرم همینه که هست با تمام ویژگی های خوب و بدی که داره پذیرفتمش و شروع کردم به قدردانی بابت ویژگی های مثبتش و ویژگی ها و رفتارهای خوبش رو برای خودم پر رنگ کردم به جای اینکه بیام منفی ها رو پر و بال بدم.
ما نباید در صدد تغییر دیگران باشیم ما فقط میتونیم خودمون رو کنترل کنیم و تغییر بدیم.
این خیلی خوبه که تو همین پستت هم به مادرت حق دادی و متوجه شدی که به هر حال مادرت هم یک سری ویژگی های مثبت دارند. مثلا با وجود معلم و شاغل بودن بچه هاشونو بزرگ کردند سختی کشیدند.
قدر دان و شکرگزار هر آنچه داری باش حتی یک پیاله ماست تو یخچالت هست از تمام وجود سپاسگذار باش قدر دان وجود بچه هات تو نمیدونی چه رنج عظیمیه بچه دار نشدن.
معمولا تو فصل پاییز و زمستان بعضی افراد مستعد افسرده شدن و کاهش خلق هستند. من هم همین طورم. فصل سرما حال و هوام خوب نیست اما به محض رسیدن فصل بهار و بلند شدن روزها حسم بهتر میشه. تو هم کم کم بهار میاد تعطیلات میاد رونق میاد حالت بهتر میشه. شک نکن همه چیز خوب هست و بهتر هم میشه. قدر همسر و خانوادت رو بدون و الکی ذهنت رو درگیر کارهایی که نشده و قسمت نبوده نکن. یک سری کارها منتظر زمان خاص خودشون هستند به وقتش رخ میدن... مثل خرید خونه ، ماشین و...
قول میدم حالت بهتر میشه یادت نره اینستاگرام برات چند صفحه کتاب رو فرستادم بخونی. بوس بوس

سلام عزیزم. وقت بخیر .هنوز فرصت نکردم برگه های کتاب رو بخونم! چون متاسفانه تو وصل شدن به اینستاگرام و بازکردن تصاویر مشکل داشتم، حواسمو باید جمع کنم که یادم نره و بخونم. مرسی که به فکرم بودی
خدا رو شکر که رابطت با خواهرت خیلی بهتره، این قطعا تو آرامش خودت هم موثره، اتفاقا منم به نحوی این شرایط عشق دادن رو درگذشته تجربه کردم و کم و بیش جواب داده. یه جایی که توقعت رو از آدمها پایین میاری و روی نکات مثبتشون بیشتر تمرکز میکنی، رابطه رنگ و بوی تازه ای میگیره.
چقدر خوبه که نکات مثبت زندگی رو همیشه به خودت و به من یادآوری میکنی، باید یاد بگیرم بیشتر از اینها شکرگزار باشم و اینکه کس دیگه ای موهبتهایی که خدا بهم یاده رو بهم یادآوری میکنه خیلی عالیه.
متاسفانه منم دچار افسردگی فصلی هستم و از اواسط شهریور تا اوایل آذر مودم به شدت پایینه و افسرده میشم و تو فصل بهار و تابستان حالم بهتره.انشالله که با تموم شدن فصل سرد و اومدن بهار حال دل من و هممون بهتر بشه.
مرسی عزیزم بابت انرژِی مثبتی که همیشه میفرستی، ممنونم، مواظب خودت باش و برام دعا کن

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.