بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

دوباره بیماری

چند خطی در پایان ساعت کاری بنویسم و برم که حسابی دیرم شده. وقتی میام سر کار خیلی دلم خیلی برای بچه ها تنگ میشه اما خونه هم که میرسم گاهی انقدر خسته و بیجونم که حسرت چند دقیقه درازکشیدن به دلم میمونه بخصوص که نویان فوق العاده شیطونه و یکجا بند نمیشه. رسیدگی به دو تا بچه و سر کار اومدن همزمان خیلی سخته.

پسرک درست از جمعه شب که مصادف بود با شب تولد حضرت علی و روز پدر خیلی یکهویی تب کرد! 39/5 درجه!!! و من وحشتزده نیلا رو نیمه شب سپردم به دوست و همسایمون سمانه تا نویان رو ببریم بیمارستان...

چه روزهای بدی بود و چقدر بابت تب کردنش و اسهال و استفراغ و اینکه تبش حتی با شیاف به سختی پایین میومد استرس کشیدم....اصلا نفهمیدم روز پدر چطور گذشت، مثلا تصمیم داشتم برای پدرم خیرات بدم، اما به قدری مضطرب و هراسون بودم اون روز و روزهای بعدش که حتی نتونستم یه فاتحه هم بخونم...خدا هیچ مادری رو با مریضی بچش امتحان نکنه. خیلی شرایط سختی رو گذروندم، بدتر اینکه تعطیلات هم بود و نمیتونستم بچم رو ببرم مطب دکتر خودش و بردمش بیمارستان تو اوج شلوغی.

نویان من حتی دیشب هم بعد پنج روز همچنان تب کرده بود . نمیدونم چرا این تب تموم نمیشه، درسته که به شدت دو روز اول نیست اما همچنان هست و از این بابت هنوزم نگرانم، کلی سفارش به سامان کردم، چرا این بچه انقدر مریض میشه آخه ... بچم تو دوران مریضی همش به من چسیده، فقط وقتی بهش بروفن میدم و حالش بهتر میشه شروع میکنه به شیطنت کردن و مثلا تک تک درهای کابینتها رو باز میکنه و تلویزیون رو دستکاری می‌کنه و مدام هم در حال افتادن روی زمین و ضربه دیدن هست و خدا واقعا بهش رحم میکنه.

چیزی که بهم عذاب وجدان میده اینه که حس میکنم اینبار هم به خاطر خوردن شیر من بود که نویان مریض شد، درسته که دکتر گفت ویروسیه اما دقیقا مدل بیماری و علایمش شبیه بار قبل بود که بستری شد (5 ماهگی)، اونموقع یکی دو روز یکی از سینه هام پر شیر و متورم و به شدت دردناک شد و یک روز تب و لرز کردم، منم به نویان از همون سینه شیر دادم و یک روز بعد نویان تب و لرز کرد و اسهال و استفراغ و دچار عفونت شدید خون شد و شش روز بیمارستان بستری بود، اینبار هم به یکباره سینم دچار درد شدید شد و باز به بچه شیر دادم و تقریبا با همون علایم بچم تب کرد....البته به دکترها بگی، اینکه این دو موضوع به هم ربط داشته باشند رو رد میکنند اما من از چند خانم میانسال باتجربه شنیدم که اینجور موقعها نباید بچه شیر بخوره...

حالا ممکنه ربط هم نداشته باشه اما به دل من بد اومد و خودم رو سرزنش میکردم، چندوقتی هم بود تصمیم داشتم نویان رو از شیر بطور کامل بگیرم و تا حد زیادی موفق شده بودم اما هنوز مرحله نهایی مونده بود که بعد مریض شدنش، دیگه بطور کامل از شیر گرفتمش، جند روزیه که به دلیل شیر ندادن به نویان درد تو سینم دارم و میدونم کمی تحمل کنم بطور کامل این دوره از زندگیم هم تموم میشه. به هر حال این چندوقت به شدت شیر من کم شده بود و نویان هم سیر نمیشد و همش هم گاز میگرفت و بارها وسط شیردادن دادم از درد میرفت هوا و حتی نوک سینم زخمی و دچار خونریزی میشد که با مریض شدنش تصمیم گرفتم بطور کامل از شیر بگیرمش. با این شرایط میتونم نیمه بهمن ماه رو پایان شیردهی خودم اعلام کنم، فقط خدا رو هزار بار شاکرم که بعد ماهها تلاش و امتحان کردن چند مدل شیر خشک و ناامید شدن، در اوج ناامیدی یه مدل شیر خشک رو کم و بیش قبول کرده و از همون بهش میدم وگرنه که از شیر گرفتنش خیلی سخت‌تر هم میشد.

غمگینم از  بابت شیرندادن بیش از این مدت و با همه سختیهایی که شیردهی داشت حس میکنم دلم برای این دوره تنگ میشه (ولی خدایی خیلی هم سختی کشیدم تو این دوران). حس بغل کردن نوزادم و نگاه کردنش به صورتم و مکیدن شیر، حس خوبی به وجودم لبریز میکرد و از نظر روحی ارضام میکرد، اینکه حس میکردم وجود خودم باعث سیر شدن بچم شده برام اقناع کننده بود هرچند گاهی وقتها هم از شدت نشستن بیش از حد بخصوص نیمه شبها و درد شونه و گردن ناشی از شیردادن و عرق کردن حین شیردهی بینهایت اذیت و کلافه میشدم ولی مجموعاً شیردادن رو دوست داشتم بخصوص هفته های اول بعد زایمان..خدایا من تمام تلاشم رو کردم که به هر دو فرزندم با همه سختیها از شیر خودم تا جایی که توان داشتم و خودشون می‌خواستند بدم، خودت از من راضی باش...

راستی سه چهار روز پیش در کمال تعجب دختر ماریا پرستار نیلا بهم زنگ زد و کلی ابراز دلتنگی بابت بچه ها کرد و بهم گفت گوشی رو بدم به نیلا، وسط صحبت با نیلا بود که ماریا گوشی رو گرفت و اونم با نیلا صحبت کرد و بعد کمی صحبت بهش گفت گوشیو بده به مامان، دیگه من و ماریا هم با هم صحبت کردیم، خیلی هم گرم برخورد کرد، منم با همه دلخوریهای زیادی که داشتم سعی کردم سرد و سنگین برخورد نکنم، اصلا ازم برنمیاد بخوام بی محلی کنم، اما خب به هر حال یه مقدار تفاوت هم در  لحن صحبتم بود نسبت به زمانی که میومد پیش بچه ها.

چندوقتی بود حس ششمم بهم میگفت پشیمونه از بابت اینکه ما رو اونطوری رها کرد (نمی‌گم حتما حسم درسته، شاید اصلا اینطور نباشه)، و درست یکی دو روز بعدش اون بهم زنگ زد...نمیدونم نیتش چی بود، فقط چندباری دخترش بهم گفت دل همشون خیلی خیلی برای نیلا تنگ شده و مثل سابق نیلا رو ببرم بذارم خونشون که من خیلی محترمانه و بعد تشکر بهش گفتم نمیتونم ببرمش و شرایط الان فرق می‌کنه  اما همچنان اصرار میکرد و میگفت خواهش میکنم بیارش و ما و‌شما که قطع ارتباط نکردیم، یکی دو بار هم گفت من و مامان هم میایم سر میزنیم به بچه ها و دل مامان برای نویان ضعف میره و...منم گفتم بفرمایید.

نمیدونم چی بگم، من نمیتونم ماریا رو ببخشم بابت کاری که کرد، درسته بچه ها پیش سامان هستند اما عملا این زن تو بدترین شرایط بهم گفت نمیاد، اونم بعد نه ماه که بدون زحمت خاصی حقوقش رو دادم تا برای بعد برگشتم به سر کار، خیالم از بابت بچه ها راحت باشه و جای دیگه ای مشغول نشده باشه. دیگه قبلا خیلی در این خصوص حرف زدم و دوست ندارم بیش از این چیزی بگم، اما خدایی کارش ته بی معرفتی بود. چه روزهای بدی رو گذروندیم و چقدر زندگیمون دچار تنش شد، به هر حال سامان الان به واسطه موندن پیش بچه ها، رسما نمیتونه سر کار بره حتی همون اسنپ رو (البته عصرها و روزهای تعطیل من میره اما اون کارایی لازم رو  نداره به جهت ترافیک زیاد و...)  و از نظر روحی این چند وقت هر دو خیلی عذاب کشیدیم بخصوص که درست در زمانی که خونه جدید رهن نمی‌رفت و پول خونه جور نبود و یک هفته قبل برگشتن به سر کارم بهم گفت یا انقدر حقوق بده یا نمیام.

شاید هم اصلا پشیمون نیست و الانم سر کاره (ازش نپرسیدم و نخواهم پرسید) و این صرفا احساس منه؛ در هر  صورت فرقی نمیکنه چون من هم تصمیم نداشتم دوباره باهاش همکاری کنم، اونور سال تکلیفم مشخص میشه....خدا رو چه دیدی شاید دیگه نیازی به پرستار نداشتم. توکلم به خداست.

همینا، دلم میخواست خیلی بیشتر از این بنویسم اما فعلا نمیتونم، امروز تو محل کار سرم خیلی شلوغ بود، میخواستم امروز پست بنویسم و کامنتها رو هم تایید کنم و به دوستانم هم سر بزنم که به خاطر مشغله زیاد نتونستم، خواستم قبل رفتن به سمت خونه، همین چند خط رو بنویسم و بعد برم.

کامنتها رو هم بدون پاسخ تایید میکنم چون تو خونه دسترسی به سیستم ندارم و باید با گوشی تایپ کنم که خب سخته، انشالله هفته بعد که برگشتم سر کار پاسخ میدم.

پی نوشت: پست مال چهارشنبه هست که امروز جمعه بعد بازخوانی ویرایش میکنم، باید بگم از دیروز نیلا تب کرده و الان که ساعت ۴ صبحه بالای سرش نشستم چون تبش خیلی بالاست و تب و لررز کرده. نویان هم هنوز کامل خوب نشده اما بهتره و الان نیلا درگیره... . از شدت نگرانی با همه خستگی نمیتونم چشم رو هم بذارم. چند شبه که درست و حسابی نخوابیدم. خدایا این بچه ها چقدر مریض میشن! هفته پیش دو روز به خاطر مریضی نویان مرخصی گرفتم. خدا کنه نیلا زودتر خوب بشه...از این تعطییلی های پشت سر هم روز شنبه هیچی نفهمیدم و فقط به نگرانی و اضطراب و تنش گذشت. خیلی روزهای بدی بود. خدا جون منو با مریضی بچه هام امتحان نکن تحملش رو ندارم. لطفا دعامون کنید.

نظرات 5 + ارسال نظر
مامان خانومی یکشنبه 23 بهمن 1401 ساعت 14:04 http://mamankhanomiii.blogfa.com

به قول مامانم بچه با مریضی بزرگ‌میشه منم سه تاشون یکماه نشده که بعد از ۲۰ روز مریضی خوب شدن باز دوباره دوسه روزه که چپه شدن و سرماخوردن تب و سرفه های شدید . انشاءالله که زودتر خوب بشن

اما نویان من طفلک خیلی زیاد مریض شده امسال، انگار این مریضی بیشتر بچه ها همه گیره امسال
امیدوارم همه بچه ها و از جمله بچه های ما صحیح و سلامت باشند، بیماری بچه جون پدر و مادر رو میگیره

الهام یکشنبه 23 بهمن 1401 ساعت 11:52

سلام. مرضیه جان ان شالله بلا از خودت و بچه ها و همسرت دور باشه. واقعا بیماری یکی از دغدغه های ما مامانا شده تازه الان که بچه ها کوچین و تو خونه ان وضعت بهتره
ان شالله که همیشه زندگیت بر وفق مرادت باشه و کارات به بهترین نحو ممکن پیش بره خوبه که تند تند مینویسی

سلام الهام عزیزم
واقعا بیماری بچه ها تمام نفس پدر و مادر رو میگیره، بخصوص اگر مادری باشه مثل من پر از استرس و تشویش
ممنونم از دعای خیرت دوست خوبم.
چشمم زدید مدتهاست که ننوشتم، دل و دماغ ندارم الهام

آیدا سبزاندیش یکشنبه 23 بهمن 1401 ساعت 10:31 http://sabzandish3000.blogfa.com

تو هم مثل منی مرضیه جان! درسته از دیگران دلخور میشی اما نمیتونی وقتی باهات حرف میزنند کینه و دلخوریتو نشان بدی... مثل ماریا. ماریا زنگ زده اما تو باهاش طوری صحبت کردی که نشان ندی زیاد ازش دلگیری در حالیکه چقدر از دستش دلخور بودی چون زد زیر حرفش و رفت.
شاید اون روز که تماس گرفته بهت ، شب قبلش خوابتو دیده یا وجدان درد گرفته.
اما خب شاید چاره ای جز رفتن نداشته و دستش خالی بوده واقعا و نیاز به درآمد بیشتری داشته.
اون هم شاید بین دو راهی گیر کرده بوده.
یادمه دختر داییم موقعی که بچه بود مدااام سرما میخورد یا تب میکرد یا مریض بود بعد نمیدونم کی به زن داییم گفته بود تو خونت اسپند دود کن!
زن داییم اون روزها میگفت وقتی اسپند دود میکنم بچم کمتر مریض میشه یا زودتر خوب میشه حالش!!!!!!
بهشون مکمل میدی؟
گاهی انرژی منفی حاکم تو خونه روی سیستم ایمنی بچه ها هم اثر میگذاره ، دیگه کم کم داره بهار میاد چشم بر هم بگذاریم فروردین ۱۴۰۲ رسیده و هوا بهتر میشه روزها طولانی تر میشه از سر کار آمدی یک استراحتی بکن بعد یک ساعت آخر هفته ها و... بچه هاتو ببر کمی پارک و بیرون تا هم روحیه خودت باز بشه هم بچه ها بازی کنند.
مرضیه جان ببین میتونی بعد عید یک ترتیبی بدی دورکاری داشته باشی؟؟؟
بیای خونه به بچه هات برسی صبح ها بیشتر بخوابی یک کمی آرامش داشته باشی همسرت هم بره دنبال کسب روزی.
دعا میکنم از ته قلبم که اتفاق های عالی برات رخ بدن با دورکاریت موافقت بشه و حتی شده دو روز در هفته هم دورکاری داشته باشی عالیه.
در ناامیدی بسی امید است
پایان شب سیه سپید است

دقیقا همینطورم، گاهی دوست دارم کمی سردتر رفتار کنم اما نمیتونم، ولی خیلی وقتها هم به وقتش دلخوریمو ابراز میکنم اما اگر حتی یه ذره متوجه شم طرف از کاری که کرده پشیمونه میبخشم.
وجدان درد رو نمیدونم ولی راستش هر کار میکنم از ته قلب دلم با این خانم صاف نمیشه، زندگی من خیلی بابت حرکت اون تحت الشعاع قرار گرفت.
والا هزار بار تصمیم گرفتم بیشتر اسفند دود کنم اما نکردم، تو این زمینه ها خیلی تنبلم.
هوا که بهتر شه و به لطف خدا اگر دورکار بشم میتونم بیشتر به زندگی و بچه ها برسم اما دورکاری اصلا معلوم نیست و شاید اصلا نشه. فعلا رو هواست و تکلیف ندارم. میگن لزوم داشتن دو تا بچه دلیل نمیشه با دورکاری موافقت کنند ولی تو خیلی دعام کن آیدا جان، فکر کنم دعای تو میگیره
الهی آمین

سرخی خانوم شنبه 22 بهمن 1401 ساعت 00:23

سلام مرضیه جان. عزیزم خیلی ناراحت شدم که بچه ها مریض شدن و پسر نازت انقدر اذیت شده. عزیزم فقط خواستم بگم که خودت رو سرزنش نکن الان این ویروس گوارشی توی بچه ها خیلی زیاد شده. اینجا توی آمریکا هم CDC اخطلار فرستاده برای تمام کشور که مواظب باشن نورو ویروس توی بچه ها خیلی زیاد شده. امیدوارم که به زودی بچه های گلت خوب بشن و بتونی کمی استراحت کنی. مواظب خودت باش عزیزم

سلام دوست خوبم، شما وبلاگ نداری عزیزم درسته؟ در هر حال امیدوارم خوب و سلامت باشی
واقعا تو امریکا هم همین وضعیته؟ اینجا هم امسال بچه ها خیلی مریض شدند و حداقل بچه های اطرافیان ما تقریبا تو این زمستون چندباری مریض شدند ولی میدونی مادرا همیشه انگار ته دلشون موقع مریضی بچه ها خودشون رو مقصر میدونند....
فدای محبتت عزیزم، ممنونتم

سارا جمعه 21 بهمن 1401 ساعت 20:05

ان شاءالله بلا از شما و بچه ها دور باشهاز این راه دور کاری جز دعا کردن ازم برنمیاد اما از صمیم قلبم برات آرزوی بهترینها رو دارم...

ممنونم عزیزم، امیدوارم خدا به تو و خانوادت هم سلامتی بده سارا جان. همینکه به یادم هستی و دعا میکنی برام خیلی ارزشمنده، دعاگوت هستم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.