بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

روزگار غریب

دوستان عزیزم وضعیت زندگیم به شدت آشفته و درهمه... تو اداره هم سیستمم مشکل فنی پیدا کرده و شاید چند روزی طول بکشه درست بشه. خب من همیشه پستهام رو از اداره می‌نویسم و کامنتها رو هم از همون سیستمم جواب میدم که الان تو اداره هم سیستم ندارم متاسفانه، برای همین با عرض معذرت فعلا کامنتهای دو پست قبلی رو بدون پاسخ تایید میکنم و اگر شرایطش بود بعداً پاسخ میدم و اگر نه که در هر صورت می‌بخشید. 

این مطلب رو هم با گوشی تایپ میکنم و کلا نوشتن و تایپ کردن با گوشی برام خیلی سخته و اذیت میشم، راستش حتی اگر سیستم اداره هم برقرار بود و یا تو خونه هم شرایط نوشتن رو داشتم باز هم میلی به نوشتن نداشتم، دوست دارم چند وقتی نباشم و هیچی از خودم و وضعیت پریشونم نگم چون با گفتن و نوشتن چیزی تغییر نمیکنه، یه مدت برم تو سکوت و وقتی یکم اوضاع آرومتر شد برگردم، خدا رو چه دیدی شاید مثلا شد یه هفته دیگه شاید یکماه دیگه...به هر حال اغلب حس نمیکنم نوشته هام چیز خاصی برای گفتن و جذب شدن داره و نبودنم خیلی هم جامو خالی کنه. این چندوقت هم که اغلب از ناراحتیها و نگرانیهام نوشتم، نه اینکه بگم هر روزم خیلی سخت میگذره اما واقعاً این ماه‌های اخیر و بخصوص یکسال اخیر با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم کردیم و زندگیم و روابطم با همسر و ... دستخوش شرایط نابسامانی شده. 

نویان هم که خیلی مریض میشه و رسما چند روز خوبه بعد دوباره یا درد دندون درآوردن یا بیرون روی و استفراغ یا بیماری ویروسی و....‌این چند روز اخیر رو هم که بچم اوریون گرفته بود و تب داشت و بیقرار بود و دو روز بابت مریضی بچه مرخصی گرفتم و برخورد سرد مدیر بالادستی رو تحمل کردم (البته به اون ارتباط نداشت و با بالاتر از اون هماهنگ کرده بودم اما به هر حال). نمیدونم چرا این بچه انقدر مریض میشه، خیلی ناراحتشم، دوره بیماری اوریون و ورم شدید صورتش رو طی کرده انگار و الان عذر میخوام دچار یه بیرون روی وحشتناک و سوختگی پاهاش و بیقراری هست. نمیفهمم چشه این بچه، نیلا هم زیاد مریض میشد اما اون میرفت مهدکودک و از وقتی براش پرستار گرفتم دیگه اصلاً مریض نشد اما نویان خیلی مریض میشه، وقتهایی که حالش خوبه انقدر بامزه و شیطون و دلبره که حد و اندازه نداره، اما امان از وقتی که مریض میشه.۲۴ ساعته میخواد تو بغل باشه و اصلا زمینش نذاریم و رسما برای من و سامان کمر نمونده! عشقش هم که باباشه و روزی ۱۰۰۰ بار صداش می‌کنه و فقطم باید اون بغلش کنه و راهش ببره و براش آهنگ بذاره تا شبها بخوابه، خیلی بهش وابستست خیلی. خدایا مواظب پسرم باش، فقط یکسالشه و انقدر تحمل درد و مریضی رو نداره. خودم هم نه خواب درست و حسابی دارم نه توان جسمی برای رسیدن به زندگی و بچه ها...شاید تو این دوسه روزه مجموعاً شش ساعت نخوابیده باشم.

خدا رو شکر شب 23 ماه رمضان نویان بدخواب من همکاری کرد و تونستم برعکس دو شب قبلی ار برکاتش استفاده کنم، برای دوستانم در اینجا هم دعا کردم اگر قابل باشم. به جز نه روز اول که مسافرت بودیم، باقی روزه ها رو گرفتم، بماند که این چند روز اخیر حسابی کم آوردم... دیگه چیزی نمونده و این دو سه روز باقیمانده رو هم میگیرم.

اینستاگرامم بالا نمیاد و هیچ فیلترشکنی رو گوشیم جواب نمیده، وگرنه رمز پست قبلی رو به دوستانی که وبلاگ نداشتند میدادم، به دوستان وبلاگ نویس هم در حد چندنفر رمز رو دادم و معیارم اعتمادبیشتر  و ... هم نبود چون چیز خاصی هم ننوشتم، فقط دو سه نفری که یادم بود و دو سه نفری که درخواست رمز کردند، بعدش انقدر گرفتار مریضی نویان و دغدغه های ریز و درشت زندگی و حال بد خودم بودم که حتی شرایطش جور نشد به بقیه رمز بدم.پست خاصی هم نیست و موضوع ویژه ای توش ننوشتم و برعکس پستهای همیشگیم کوتاهه، کسی اگر رمز خواست تقدیم میکنم، البته شاید هم بعداً پاکش کردم نمیدونم، از پستهای رمزدار خوشم نمیاد اما گاهی راحت نیستم هرچیزی رو اینجا بنویسم، یعنی به کلیات تو نوشته هام اشاره میکنم اما مثلا مصداقها و جزئیات رو راحت نیستم که بیان کنم و ترجیح میدم یا رمزی بنویسم یا اصلا وبلاگ دیگه ای در کنار وبلاگ فعلی بزنم و اونجا راحتتر بنویسم، البته در کنار همین وبلاگ.

اون بنده خدایی که قرار بود برامون ماشین بگیره انقدر دست دست کرد که ماشین کلی اومد روش و اصلا منصرف شدم ماشینمون رو بفروشم.... به خدا وقتی کسی از من یا سامان چیزی میخواد نهایت تلاشمون رو میکنیم در اولین فرصت و با اولویت کارشو پیگیری کنیم، منم خب انقدر بابت این معامله کردنها استرس دارم و بعضاً دچار مشکل شدم که خواستم اینبار خودم نرم جلو و مثلا به این بنده خدا که کارش اینه و چندبار ماشین خرید و فروش کرده بسپرم که هم ماشین خودمون رو بفروشه و هم یه ماشین بهتر برامون پیدا کنه که اونم اینطوری دست دست کرد و الانم که هر ماشین چندمیلیون اومده روش.... ماشین رو برای شغل سامان میخواستم که اینطوری شد (یه شرکتی راننده میخواست اما ماشین مدل بالا میخواستند)! حالا باز میگه تا آخر هفته برات پیدا میکنم اما الان دیگه چه فایده...اینجاست که میبینم هر کاری رو باید خودم برم جلو حتی اگر ترس برم داره که نکنه مشکلی پیش بیاد یا .... با پنجاه تومن وامی که به خاطر ماشین گرفتمو پس اندازی که خودم جمع کردم تصمیم دارم برم طلا بگیرم یعنی چاره دیگه ای نیست، یکی هم بهم گفت سپرده نکن بذار بانک و دیگه تنها گزینه میمونه همون طلا...نمیدونم به صلاحه یا نه. دیگه توکل به خدا.

امروز جلسه دورکاری برگزار میشه و فقط دعا کنید همه چی خوب پیش بره و هر چه سریعتر دورکار بشم و حقوق و مزایام هم تغییر زیادی نکنه چون با شرایط کاری سامان درواقع بیکاری، برام مهمه که حقوق و مزایام خیلی هم کم نشه....البته همینکه پول پرستار نمیدم خوبه اما به هر حال گرفتاریها زیاده و من به حقوقم خیلی نیاز دارم.

ممنونم که همیشه همراهمید، حال روحی و جسمیم خوب نیست و دیشب رسماً از خدا خواستم خودش مواظب بچه هام باشه و منو به پدر و خواهرم برسونه بلکه آرامش بگیرم. تا قبل این به خاطر بچه هام هم که شده از خدا عمر و سلامتی میخواستم.انقدر دیشب از تنهایی خودم و دست تنها بودنم دلم گرفت که حد نداشت، اینکه اگر خودم مریض باشم و سر پا نباشم هیچکسی نیست که ولو برای چندساعت کمک حالم باشه و بچه ها رو بهش بسپرم. سامان هم که دیگه حسابی خسته شده و توان نداره و گاهی تو عصبانیت میگه چه غلطی کردیم بچه دار شدیم و ... صددرصد از ته دلش نمیگه و عاشق بچه هاست اما یه وقتها فضای خونه خیلی خیلی متشنج میشه، هیچکدوم خواب درست و حسابی نداریم، نویان که تا صبح چندبار بیدار میشه و دوباره باید بخوابونیمش و کلاً خیلی بدخوابه و خواب راحتی نداره، نیلا هم که خیلی دیروقت میخوابه و اونم تا صبح دو سه باری بابت آب خوردن و... بیدار میشه. گاهی فکر میکنم یعنی همه وقتی دو تا بچه به فاصله کم دارند انقدر اذیت میشن؟ یا ما اینطور هستیم و فقط بچه های ما اینطورند و انقدر ما رو اذیت میکنند؟ البته که جونشون سلامت، برام خیلی خیلی عزیزند و سر کار کلی دلم براشون تنگ میشه  اما خب اعتراف میکنم فکر نمیکردم انقدر سخت باشه. نیلا بچم خیلی رفتارهاش بهتر شده اما همچنان بابت یه سری موارد روحی و روانی نگرانشم. اگر دورکار بشم حتماً به هر سختی هم که شده میذارمش یه سری کلاسها که با بچه ها ارتباط بگیره و اگر هم لازم بود با یه روان درمانگر کودکان بابت یه سری موضوعات مشورت میکنم، بچم خیلی شیرین زبون شده و به معنای واقعی کلمه عاشقشم و دوستش دارم اما خوب میفهمم که یه سری پیگیری ها درموردش لازمه و من به عنوان مادرش موظفم نهایت تلاشم رو بکنم تا مطمئن شم همه چی خوبه. در کنار همه اینا، رسیدگی به وضعیت رابطه من و سامان که این چندماهه خیلی بد و فاجعه بار شده هم مهمه که البته انگار از هر دو طرف اراده کافی وجود نداره و من الان خسته ترین مادر و همسر دنیام و گاهی فقط دلم میخواد برای چندروز یا حتی چندساعت از همه چی و همه کس دور باشم. به خدا که غرغر الکی نمیکنم، واقعاً شرایطم سخت و دردناک شده.

راستش بدم میاد که اغلب از نگرانیها و ناراحتیهام مینویسم، طبیعتاً همه وبلاگ نویسها فضای وبلاگ رو مامنی برای بیان دردها و درددلهاشون میدونند و منم مستثنا نیستم وگرنه که زندگی من هم خوبیهای خودش رو داره که کمتر اینجا بهش میپردازم، ولی اعتراف میکنم یه روزهایی  واقعاًکم میارم و سرسام میگیرم و حس میکنم دیگه نمیتونم ادامه بدم و وحشتزده به زندگیم از بیرون نگاه میکنم و میگم خدایا قراره من چطوری ادامه بدم و این زندگی و شرایط و بچه ها رو جمع و جور کنم؟ فکر میکنم قراره آینده چی بشه و ...

شاید مدتی ننوشتم و یکم که اوضاع آرومتر شد برگردم. بازم بابت تایید کامنتهای قبلی بدون پاسخ عذر میخوام، اگر نظرات این پست رو هم بدون پاسخ تایید کردم منو ببخشید و بذارید به حساب اینکه با گوشی هستم و اینکه شرایطم سخته، دوستا وبلاگ نویسم رو اغلب میخونم و تا وقت گیرم میاد میام سراغ وبلاگها ولو خاموش، دیگه شرمنده. اما خدا میدونه به یاد همتون هستم و از شما هم ممنونم که همراه و همدل من هستید.

دعا کنید دورکاریم با شرایط خوب عملی بشه، هرچند از خونه موندن هم بیزارم و افسردگی میگیرم (البته دورکاری به معنای بیکاری نیست، به معنای کار تو خونه و از راه دور هست که امیدوارم خیلی زیاد نباشه و اذیت نشم) اما تو شرایط فعلی بهترین کار همینه، صلاح بچه هام در اینه.

 خدایا افسار زندگیمو به خود میسپرم، جز تو کسی رو ندارم، هیچکس رو، خودت پناه من باش.

نظرات 30 + ارسال نظر
بهار پنج‌شنبه 14 اردیبهشت 1402 ساعت 15:32 http://Baranoabr.blogfa.com

سلام عزیزم خوبین
گاهی سر میزنم
میبنیم پست جدید ندارید
انشالله ایام به کامتون باشه و سلامت باشید

سلام. مرسی عزیزم که همراهمی.... پست جدید گذاشتم بهار جان
فدای شما

خورشید سه‌شنبه 12 اردیبهشت 1402 ساعت 14:01 http://khorshidd.blogsky.com

مرضیه جانم نگرانتم
اگه همین روزا ننویسی مجبورم ز بزنم مزاحمت بشم
یه خبری میدی از خودت ؟

عزیز دلم خوذشید نازنینم مزاحمت کدومه، شنیدن صدای تو کلی خوشحالم می‌کنه
مرسی که به یادم بودی و ببخش که نگرانت کردم

آیدا سبزاندیش یکشنبه 10 اردیبهشت 1402 ساعت 13:09 http://sabzandish3000.blogfa.com

سلام
اوضاع بهتر شد مرضیه جان؟ جلسه دورکاری برگزار شد؟ برات دعا میکنم همیشه دم غروب

سلام آیدا جونم.تو پست جدیدم توضیح دادم قشنگم
چقدرمهربونی، چقدر خوشحالم می‌کنی، خیر ببینی

ملیحه یکشنبه 10 اردیبهشت 1402 ساعت 00:41

مرضیه ی عزیزم همیشه میخونمت ویران دعا میکنم امیدوارم بهترینها برات اتفاق بیفته

ای جانم
مرسی ملیحه جون.خدا خیرت بده. همین حالا منم دعا میکنم زندگیت زیباتر از همیشه بشه

سمیه شنبه 9 اردیبهشت 1402 ساعت 21:07

مرضیه جان، امیدوارم حال و احوالت بهتر باشه، اگر اشکال نداره رمز رو برای من هم ارسال می کنی
Somayyeh1998@yahoo.com
البته اگر دوست داشته باشی

سلام عزیزم
ممنونم. برات فرستادم گلم.

ماهک پنج‌شنبه 7 اردیبهشت 1402 ساعت 23:40 https://rozirozegari.blogsky.com

سلام مرضیه عزیز، بیشتر از 2 ساله که می خونمتون، ولی هیچ وقت کامنت نذاشتم، دلیلش هم این بود که حال خودم اینقدر بد بود که دست و دلم به کامنت گذاشتن نمی رفت و فقط ته همه پست ها واست خیلی خیلی دعا میکردم، امان از تنهایی، منم مثل شما خیلی تنهام منم روزای سختی رو گذروندم، چیزی که خیلی کمکم کرد شروع کردم به دارو خوردن، واقعا از این رو به اون رو شدم، حسم نسبت به زندگی و اطرافیانم بهتر شد، امید به زندگی وارد قلبم شد، صبور شدم و کلا هاله ای از آرامش انگار اطرافم بود، ولی یه چیزایی از گذشته داره اذیتم میکنه که نوبت مشاوره گرفتم و به امید خدا میخوام روان درمانی انجام بدم. همه چیز گذراست،یادت نره که: ان مع العسر یسرا!!!!
ازت میخوام خیلی بیشتر به خودت توجه کنی و خودت رو دوست داشته باشی! به خدا که تاثیرش رو میبینی تو همه جوانب زندگی
بهترین ها رو واست آرزومندم!

سلام ماهک عزیز
ممنونم که بعد دو سال روشن شدی، کاش زودتر از اینا پیام میذاشتی...
ممنونم که برام دعا میکردی و متاسفم که مثل خودم حال و روز بدی رو تجربه می‌کردی. از طرفی خوشحالم که الان بهتری عزیزم. منم چند سال پیش و دو سال قبل ازدواج بدترین افسردگی عمرم رو تجربه کردم و آرزوی مرگ داشتم ، حالم بهمراتب از الان بدتر بود . فکر نمی‌کردم هرگز سر پا بشم، دارو بود که به منم کمک کرد، خدا رو شکر که برای تو هم اثر داشت... منم نیاز به مشاوره و روان درمانی دارم اما خب .واقعا وقت نمیشه و از طرفی دارم تلاش میکنم خودم به خودم کمک کنم..
اتفاقا دیروز داشتم به همین آیه ان مع العسر یسرا فکر میکردم. قبولش دارم ماهک جان.
درسته، منم می‌خوام بیشتر به خودم و خواسته هام بها بدم و بخصوص نه گفتن رو تمرین کنم. من عزت نفسم خوبی ندارم عزیزم و همین تمام عمر آزارم داده.
ممنون که پیام گذاشتی گلم. بازم از این کارها بکن شاد باشی
می‌بخشید که پیامت رو انقدر دیر تایید کردم. رمز پستم رو هم برات می‌فرستم خانم

مریم چهارشنبه 6 اردیبهشت 1402 ساعت 22:59 http://takgolemaryam.blogfa.com

سلام مرضیه جان خوبی عزیزم؟
بچه های گلت خوبند
چه خبرا بهتری انشالله؟
منتظریم بیای با خبرای خوووب

سلام مریم جون
ما خوبیم شکر خدا.
بله عزیزم بهترم... بزودی پست میذارم گلم.
الهی که خوب و سرحال باشی

فرزانه سه‌شنبه 5 اردیبهشت 1402 ساعت 16:14

سلام عزیزم خیلی وقته میخونمتون
براتون ارزو میکنم هر چه زودتر مشکلات تموم بشن و‌به ارامش برسین
من هم عقیدم این هست که همسرتون که جای مشغول بشن انشالله حجم خیلی زیادی ازین فشار از روتون برداشته میشه
میشه خواهش کنم رمزرو‌برام‌ایمیل کنید
ممنونتونم

سلام فرزانه جان
ممنونم سپاس. انشالله
منم امیدوارم... به امید خدا هر چه سریعتر باید جایی مشغول بشه.
فرستادم گلم.
خواهش میکنم

میس شین سه‌شنبه 5 اردیبهشت 1402 ساعت 13:25 http://Www.msshin.blog.ir

مرضیه الهی که این دوره رو به سلامت طی کنی .دری که میکوبی برات باز میشه حتما . سلامتی و شادی به خودت و خانواده ات برمیگرده . برات خیر و صلح آرزو میکنم دختر .

ممنون مبنای عزیزم..
حیف گه نمیتونم وبلاگتو باز کنم و ازت بی‌خبرم.
اما یکی دو باری که اتفاقی و از جای دیگه ای باز شد از اینکه می‌دیدم بهتری خیلی خوشحال بودم
مرسی از آرزوهای خیرت دختر خوب

بانوی کویر سه‌شنبه 5 اردیبهشت 1402 ساعت 11:12 https://banooyekavir.blogsky.com/

سلام مرضیه بانو جانم
انشالله تا همین لحظه که براتون کامنت میدارم نتیجه موافقت دورکاری رو دریافت کرده باشید
روزگار گاهی بد غریب میشه اما یقیناً روی پرمهرش رو هم نشان خواهد داد
چه اسامی زیبایی دارند فرزندانتون
خوشنام باشند و سلامت
برای گرمی آشیانه عشقتون و سهولت امور زندگی دعا میکنم

سلام عزیزم . فکر میکنم بار لوله اومدی وبلاگم،کامنت هاتو تو بعضی وبلاگها دیدم. در هر حال خوش اومدی
مرسی از لطفت. انقدر روی انتخاب اسمشون وسواس نشون دادم بخصوص نویان... تا لحظه آخر هم شک داشتم و فکر میکردم گزینه های دیگه ای هم هست
چه دعای زیبایی کردی.... واقعا. های خوبی بود. ممنونم عزیز من

شکوفه یکشنبه 3 اردیبهشت 1402 ساعت 19:29

سلام مرضیه جان من رمز رومیخوام ایمل بفرستم خدمتتون؟

سلام عزیزم
آره گلم ایمیلتو بده

حمیده یکشنبه 3 اردیبهشت 1402 ساعت 16:54 http://Www.tast-good.blogfa.com

سلام مرضیه جان
انشالله روزای سخت کوچکی بچه ها تمام میشه و خدا اجرت میده
من رمز دارم ولی اشتباه میزنه

سلام عزیزم . ممنونم انشالله
رمز رو فرستادم گلم، تغییر کرده

نجمه جمعه 1 اردیبهشت 1402 ساعت 22:27

ای جونم
طفلک نویان عزیزم.خیلی سخته مریضی لین کوچولوها
انشالله زودتر خوب خوب بشه
همه خسته ایم.....

سلام نجمه جون
خوبی؟ بچه ها خوبند؟
آره والا اون قسمت دارو دادن بهشون که بدتر از همه.
واقعا

نینا پنج‌شنبه 31 فروردین 1402 ساعت 23:42

مرضیه جان خداقوت.من خودم شاغلم وبچه ده ماهه دارم وواقعا میتونم بفهمم چقدر سختته .ولی یه جاهایی خودت شرایط را بدتر وسختتر میکنی.مهمترینش پرستار بچه.ادم وقتی گیر هست وبچه کوچک داره وشاغل ه وپرستار مورد اعتمادی گیرش اومده باید یه چند سالی باهاشون بسازه و به سازشون در حد امکان برقص ه خصوصا که ماریا حقوق غیر متعارفی نخواسته بود فقط بدقولی و.. مطرح بود که بخاطر اسایش خانوادتون بهتر بود چشم پوشی میکردی.یا قضیه تعویض خونه درین بازار و با دوتا بچه کوچک را بهتر بود به اینده موکول میکردید.الان هم بنظر من تعلل در درمان روح وروانتون واقعا بهتون آسیب بیشتری میزنه.ومن فکر میکنم مادرای شاغل اگه از همون اول تولد به بچه شیرخشک هم درکنار شیر خودشون بدهند بچه عادت میکنه وسختی کارشون کم میشه.در مورد قضیه کاری آقا سامان شما کاری واقعا ازت برنمیاد بجز اینکه سعی کنی صبور باشی وآرامش منزل را حفظ کنی.امیدوارم با دورکاری آسوده تر و خوشحالتر به مسایل برسی

سلام گلم. خب من در مورد هر یک از این موارد کلی گفتنی دارم اما خب شرایط نوشتنش با گوشی نیست. میدونی عزیزم از جنبه های شاید درست بگی اما خب شاید اگر درست جای من و تو بطن زندگی من بودی کم و بیش بهم حق میدادی.
درمورد پرستار واقعا دیگه بحث پولش مطرح نبود، من نسبت بهش شدیدا گارد داشتم، حس اعتمادی که طی دو سال بهش داشتم یه مقدار از بین رفته بود و وقتی از سر کار میومدم خونه از دخترم میپرسیدم خاله ماریا دعوات نکرد؟ بهت صبحونه داد؟ یعنی با خودم میگفتم نکنه یوقت از باب دلخوری که بینمون هست مثل قبل با دخترم رفتار نکنه و تردید پیدا کرده بودم، یعنی دیگه اصلا بحث پولش نبود و دلم باهاش صاف نبود و نسبت بهش حس دلخوری عمیق و حتی خشم داشتم و صحبت کردن باهاش برام سخت شده بود، تو این شرایط موندنش به صلاح نبود حتی اگر با همون رقم قبلی و طبق قول و قرار میموند و هنوز با همه سختیهای این چند ماه اخیر ذره ای پشیمون نیستم که از دستش دادیم چون به شدت حس منفی نسبت بهش داشتم...
درمورد خونه هم خب از اونجایی که فکر کردم خونه فعلی برامون کوچیکه و میتونیم بزرگتر بگیریم و چون تو دوران مرخصی زایمان بودم و نیاز نبود بابت فروش و خرید خونه و اثاث کشی و.... همش درگیر مرخصی گرفتن باشم فکر کردم هر طور هست سختیها رو با وجود دو تا بچه به جون بخرم و دنبالش بیفتم که متاسفانه خورد به جریان اعتراضات و مریضی نویان و اتفاقات غیر قابل پیش بینی و همه چی به هم خورد... قطعا اگر خونه رو تو اون برهه میشد عوض کنیم عالی میشد و به نفعمون بود که انگار قسمت نبود.‌.. ولی خب اگر بحث مرخصی بودن من مطرح نبود و شاغل نبودم صددر صد حرف شما درسته و خودم دنبال این قضیه نمی‌رفتم. یه مقدارم بدشانسی آوردم سر این موضوع.
درمورد شیر خشک دادن همراه شیر مادر صددرصد درست میگی عزیزم و خودم هم الان اینو قویا قبول دارم و پشیمونم چرا اینکارو نکردم و اینهمه من و نویان اذیت شدیم.
درمورد درمان خودم هم درست میگی و راستش دارم بررسی میکنم ببینم بدون مصرف دارو میتونم وسواس و اضطرابم رو درمان کنم؟ الان هم راستش در دوران افول بیماری هستم و شدتش رو پشت سر گذاشتم و برای همین با خودم میگم شاید خودم از عهدش بربیام اما به محض اینکه ببینم وضعیتش داره بدتر میشه دارو رو شروع میکنم.
کم و بیش دورکار شدم عزیزم و امیدوارم برای من ‌ وخانوادم خوب باشه.
ممنونم که روشن شدی و برام نوشتی

نجمه پنج‌شنبه 31 فروردین 1402 ساعت 06:49

سلام عزیزم
طاعات و عبادات قبول باشه
واقعا می فهمم چی میگی راجع با مریضی بچه ها.ولی هب بچت هایی که بیشتر مریض می شن وقتی بزرگ‌میشن بدن های قوی تری دارن.
من خودم تموم پاییز و زمستان سرماخوردگی داشتم تو بچگی،الان کم پیش میاد مریض شم.
انشالله که دورکاری با بهترین شرایط برات اکی شده.خدا بزرگه
بابا بیفتین دنبالش گیر بدین واستون مهدکودک بزنن،تو قانون جوانی جمعیت هست.
ما الان مهد آزارمان شهریه ۱.۴۰۰ عملا مفت.مهد قبلی پسرم شهریه ش بت ماهی ۶تومن رسیده.
منم اینجا تازگی ها می نویسم
Najmaa.blogsky.com
اگر دیددی،وقت داشتی و حال و حوصله ش بود زحمت بکش به منم رمز بده
مرسی خوشگلم
پیشاپیش عیدت هم مبارک

سلام عزیزم. از شما هم قبول باشه.
امیدوارم بچه های منم در بزرگی مقاوم باشند...
مهد رو نمی‌دونم اما باید درخواست بدیم کمک هزینه مهد رو حداقل بیشتر کنند.خیلی کم و ناچیزه.
چقدر قیمتش خوبه مهد ادارتون، کاش برای ما هم می‌زدند. ما تا همین چند سال پیش داشتیم ولی تعطیلش کردند کاش دوباره راش مینداختند تو قانون جوانی جمعیت هست...
چه خوب که وبلاگ زدی...

نادیا پنج‌شنبه 31 فروردین 1402 ساعت 01:08

سلام عزیزم پیام خصوصیمو خوندین؟

سلام بله عزیزم خوندم اما ایمیل شما به نام یه آقا بود و شناخت کافی هم نداشتم. میشه کمی معرفی کنید

بهار چهارشنبه 30 فروردین 1402 ساعت 13:15 http://Baranoabr.blogfa.com

عزیزم‌حتما بنویس و‌ادامه بده
نوشتن خودش یه تراپی‌محسوب‌میشه
امیدوارم دور کاریتون حل بشه و‌بتونید روزهای بهتری را در کنار دلبندانتون‌داشته باشید.

راستش یه خورده بی انگیزه شدم، البته که مینویسم اما منظورم این بود که شاید چند وقتی ننویسم تا انگیزم برگرده که درمورد من نمیتونه بیشتر از دو هفته بشه معمولا.
ممنونم عزیزم با دعای شما

مریم رامسر چهارشنبه 30 فروردین 1402 ساعت 09:03

سلام عزیزم من یه وبلاگ ساختم برای پستای رمز دار اگه دوست داشتین و وقتش بود خوشحال میشم رمزتونو داشته باشم.
http://rozgar123.blogfa.com/
ناراحت شدم برای اوریون پسر کوچولو.عزیزم پیشاپیش معذرت میخوام از رک گوییم اما نظری بود که از روزیکه کل وبلاگتونو خوندم ته دلم مونده بود ممکنه بنظر کساییکه بتدریج خوندن نیومده باشه.شما ته اکثر پستا التماس دعا داشتین ک اصلا چیز بدی نیست ولی این نشون میده که تقریبا تو همه دوره ها یچیزی بوده که ذهنتونو درگیر کرده و نگرانش بودین.برای منو شماییکه روزای جهنمی بیماری پدرامونو گذروندیم بیماری بچه ها بیکاری همسر فروش نرفتن ماشین و.....نباید بزرگ و لاینحل باشه.مطمعنا کلافه کننده هست و خیلی سخت.درسته ظرفیت همه مثل هم نیست اما باور کنین الان اکثرا این درگیریا رو دارن شراط اقتصادی به همه فشار آورده خیلیا متضرر شدن خیلیا بیکار شدن توان و حوصله اکثریت پایین اومده زندگی هیچوقت بدون دغدغه نبوده و نیست .این نگرانیا با این شدت یک روزی شما رو از پا در میاره.همچنان معتقدم هر چه سریعتر دارو شروع کنین پیش یه دکتر خوب.من خودم وقتی دارو استفاده میکنم بیخیال میشم.حتی تو حرف زدنم کاملا مشهوده تن صدام پایین میاد میزان دلشوره و اضطرابم کم میشه.امید به زندگیم بالا میره.دس از سرزنش مدام خودم برمیدارم مطمعن باشید شما آروم بشین این به کل خانواده سرایت میکنه.کلی از تنشا با همسر و بچه هاتون پایین میاد.

سلام گلم رمز رو فرستادم گرفتی؟
خب کلیت حرف شما درسته، خودم هم دقت کردم که ته پستها اغلب درخواست دعا میکنم، البته این ربطی لزوما به میزان مشکلاتم نداره و در کل خیلی به تاثیر دعا معتقدم، و به نظرم حتی اگر گاهی اسمم به یاد کسی بیاد و برام فکرها و آرزوهای خوب کنه تاثیر داره....
بله زندگی من فراز و نشیب زیادی داشته و داره و تقریبا کمتر پیش اومده آرامش واقعی رو تجربه کنم، در عین حال قبول دارم که جنس مشکلات من خاص خودم نیست و همه به نحوی در زندگی مشکلاتی دارند اما راستش بدون تعصب بخوام بگم مثلا حتی پرستار بچه هام که از نزدیک شاهد زندگی من بود میگفت تو گرفتاریهات خیلی زیاده و دلم برات میسوزه (نه که دنبال ترحم باشم البته)، یا مثلا در اطرافم میبینم اغلب همکارانم دغدغه های من رو ندارند، خب قطعا میخواید بگید اونا هم مشکلات دیگه ای دارند اما حتی اونها هم اذعان میکنند من مشکلات متفاوتی در زندگی دارم. به هر حال من ادعا نمیکنم مشکل دارترین آدم دنیام، واقعا نسبت به خیلیها شرایط بهتری دارم اما خب از همون بچگی مواردی تو زندگیم بوده و اذیتم کرده که شاید مشابهش رو خیلی آدمها تجربه نکرده باشند.
درمورد دارو راستش یه مقدار تعلل کردم از حیث اینکه شاید بتونم بدون داروخوردن به خودم کمک کنم و اینکه حس میکردم هنوز به اون درجه وحشتناک از حال بد که قبلا تجربه کردم نرسیدم و یکم دیرتر دارومو شروع کنم (یا شاید شروع نکنم و خودم به خودم کمک کنم) بهتر باشه اما کم کم دارم به این نتیجه میرسم باید سریعتر شروع به استفاده کنم.
و اینم میدونم که حال خوب من روی کل خانواده تاثیرگذاره، اما سامان هم باید خیلی به خودش کمک کنه و حتی حال من خوب باشه، تا وضعیت اون تغییر نکنه زندگیمون خیلی هم بهتر نمیشه

مریم چهارشنبه 30 فروردین 1402 ساعت 08:53

سلام روزت به خیر
عزیزم امیدوارم خیلی زود گشایشی در مسائلت پیش بیاد که آرامش بگیری. به عنوان مادری که بچه های 6 و 7 ساله داره و از بدو تولدشون کارمند بوده و از 9 ماهگی بچه از مهد استفاده کرده می گم که تجربه خوبی بود و اصلا از تصمیمم پشیمون نیستم . پرستار را امتحان کردم، ولی مهد خیلی بهتر بود. چون پرستار فقط نگهداری می کرد اما مهد بحث اموزش و تجربه روابط اجتماعی بچه هم بود. حتی به کمک روانشناس مهد مشکل یکی از بچه هام که ترس از تاریکی و ... برطرف شد. الان بچه ها خیلی اجتماعی هستند و هر دو خوندن فارسی و زبان و موسیگی بلد هستند و آموزش می بینند. البته که سختی ها و مشکلاتی هم داره. اما مزایاش نسبت به مشکلاتش خیلی بهتر بود. و وقت هایی که من خیلی خسته و افسرده بودم، در حالی که بچه هام مهد بودن ،مرخصی می گرفتم و با همسرم خونه می موندم یا بیرون می رفتم که حام بهتر بشه و رو روابطمون کار کنیم و نگران بچه نبودم. گفتم شاید تجربه من به دردتون بخوره. من تهرانم. اگر کمکی از دستم بر میاد حتی اگر دوست دارید باهم تلفنی مشورت و درددل کنیم بگید شماره ام رو براتون بذارم. خوشحال می شم.دوست داشتید رمزتون هم برام بذارید.

سلام مریم جان . ممنونم که تجربت رو باهام به اشتراک گذاشتی و اتفاقا بعد خواندن کامنت شما مصمم شدم بعد پایان دورکاری بچه ها رو مهد کودک بذارم. می‌دونستی من از سه ماهگی مهد کودک بودم؟ البته مهد اون موقع با الان فرق میکرد و اصلا رو اصول و حساب و کتاب نبود، اما الان مهدکودک ها خیلی قوی کار میکنند و به نظر خودم هم از پرستار بهتره حداقل از سه سالگی بچه به بعد یا حتی دو سال به بالا. نیلای من از نه ماهگی مهد کودک بود و بعد اومدن کرونا براش پرستار گرفتم و یکسال تو مهد بود و اتفاقا مهد کودک بدی هم نبود. در هر حال حرفاتو کاملا تایید میکنم و ایشالا بعد دورکاری بچه ها رو مهد ثبت نام میکنم ‌.
رمزم رو ایمیل میکنم و خوشحال میشم تو پیج اینستاگرام دنبالتون کنم و در ارتباط باشیم. البته مدتی هست که نتونستم وارد اینستاگرام بشم اما آدرسم رو برات میذارم گلم و هر موقع وارد شدم اکسپت میکنم درخواستتون رو
Shiva.1984
خدا بچه هاتونو حفظ کنه.خوشحالم که انقدر موفقند

الهام چهارشنبه 30 فروردین 1402 ساعت 08:49

سلام مرضیه جان طاعات قبول
ان شالله میای میگی دورکاریت درست شده و به همکارای همسرت، فعلا بچه ها میتونن تو خونه پیش خودتون باشن
همه این فشارهایی که روتونه ، بخدا روی 90 درصد ماها هم هست همه جوره تحت فشار هستیم
بچه ها هم که تا بزرگ بشن قشنگ ما رو پیر میکنن

سلام الهام جون
از تو هم قبول باشه.
والا به امید خدا انشالله درست میشه اما جلسه دورکاری عقب افتاده متاسفانه...
بله الان همه به نحوی تحت فشارند و می‌دونم کم و زیاد داره فقط
آره به خدا

ثریا چهارشنبه 30 فروردین 1402 ساعت 01:46

سلام خسته نباشید . دوستتون دارم . این پستتون اتفاقا خیلی دلنشین بود . منم احساس تنهایی مفرط دارم . با داشتن سه برادر و دو خواهر . خیلی تنهام . درست مثل شما .

مرسی عزیز دلم، منم دوستتون دارم
زنده باشید و مرسی از حس خوبی که بهم دادید
میدونی عزیزم منم دقیقا همین احساس رو دارم، تو زندگیم تقریبا نتونستم روی هیچکس جز خودم حساب کنم...تا الانش گذشته ثریا جان، از این به بعد هم یه طوری میگذره دیگه

سه‌شنبه 29 فروردین 1402 ساعت 23:59

مرضیه جان
آنجا که آدم مستاصل میشه، به توان و عقل و قدرت خودش دیگه امید نمی بنده همون جاست که خدا دستش رو میگیره، شما خدا رو داری همه چی داری... دلت گرم کمک کس دیگه نباشه از خودش بخواه

سلام دوست بی نام و نشون من، کاش معرفی میکردید
اما جملاتتون دلنشین و زیبا بود، من هم اول و آخر خدا رو دارم، همیشه به مو رسیده اما پاره نشده...فقط کاش یاد بگیرم چطوری آرامشم رو حفظ کنم

ویرگول سه‌شنبه 29 فروردین 1402 ساعت 19:44 http://Haroz.blogsky.com

حتما بیا و حداقل خبر جلسه دورکاری رو بده عزیزم
مطمئنم که بهترین اتفاق می افته
توکل بخدا، اگر قسمته و خوبه خرید ماشین هم اوکی بشه امید به خدا
من دلم تنگ میشه ننویسی

والا جلسه دورکاری عقب افتاد اما به نظر میرسه موافقت کنند و مشکلی نباشه ولی باید منتظر باشم به هر حال
فعلا که از خرید ماشین منصرف شدم گلم
من نمیتونم نباشم و ننویسم فقط چند روزی بی انگیزه ام اما حتما مینویسم، فقط شاید اگر دورکار بشم دیرتر بتونم پست بذارم با توجه به نداشتن سیستم و شرایط نوشتن در خونه

هدا سه‌شنبه 29 فروردین 1402 ساعت 17:27

مرضیه جان ممنون بابت رمز،
عزیزم زندگی همه با دو تا بچه کوچیک سخته، به نظر من مشکل اصلی زندگی شما بیکاری همسرته که به شدت روی حال و احوال خودتون دو تا و طبیعتا رابطه با بچه ها هم تاثیر گذاشته.
امیدوارم هر چه زودتر همسرت کار پیدا کنه و برای چند ساعتی از شما و بچه ها دور باشه تا کم کم حالش بهتر بشه.
خیلی سرایط سختیه و واقعا حق داری کم بیاری دختر خوب

سلام هدا جون
منم اعتقاد دارم اگر همسرم شغل خوب با درآمد مکفی داشت خیلی مسائلی که الان تو زندگیمون هست به وجود نمیومد، گاهی از دست همسرم خیلی عصبانی میشم که چرا هیچوقت آزمون استخدامی شرکت نکرد چون با هوشی که اون داشت احتمال قبولیش خیلی بالا بود...
ممنونم از دعای خیرت عزیزم، فعلا که باید ادامه بدم و فقط حالمو بهتر کنم همین

مامان خانومی سه‌شنبه 29 فروردین 1402 ساعت 15:40 http://mamankhanomiii.blogfa.com

قبول باشه عزیزم طاعات و عباداتت . امیدوارم به زودی زود مشکلات حل بشه چه در رابطه با بچه ها و چه دررابطه با همسرت . دور کاری به نظرم گرچه سخت باشه ولی می ارزه به اینکه کنار بچه ها هستی و به قول خودت هزینه پرستار هم نمیدی . خدا کمکت کنه مرضیه جان منم دست تنهام اینجا و با سه تا بچه ولی خب شاغل نیستم قطعا کارم از تو راحت تره و این مشکلات رو همه مادر و پدرها با بچه هاشون دارن هر کس یه جوری امیدوارم خدا به همه پدر و مادرها صبر بده و کمکشون کنه تا بچه های خوب تربیت کنند .

مرسی گلم، از شما هم قبول باشه.
آره دورکار بشم از یه جهتهایی خب خوب نیست و از همه چی به دورم و حقوقم هم کسر میشه اما از طرفی به خاطر بچه ها باید اینکارو بکنم، و بعد پیگیر رفع یه سری مشکلات روحی نیلا از جمله استرسش باشم.
الهی آمین. خدا به تو هم سلامتی بده عزیزم و بچه هاتو نگهداره

سارا سه‌شنبه 29 فروردین 1402 ساعت 15:13

عزیزم از صمیم قلب آرزو میکنم دونه دونه مشکلاتت به دستان توانگر خدا برطرف بشن و حال دلت خوش باشه.
وقتی از تنهایی مینویسی بی اغراق هربار ارزو میکنم که کاش نزدبک بودم بهت و کمک میکردم.
جز دعا کاری از دستم برنمیاد اما بدون همیشه یادتم و برات دعا میکنم.

چه دعای زیبایی. مرسی سارا جان
عزیز دلمی، همین صحبتت برام ارزشمنده، منم از این به بعد حتما در دعاهام تو رو به یاد میارم عزیزم

آیدا سبزاندیش سه‌شنبه 29 فروردین 1402 ساعت 14:13 http://sabzandish3000.blogfa.com

امیدوارم به حق لطف و مهربانی و بزرگی خداوند هر چه زودتر گره های زندگیت باز بشن مرضیه جان الهی با دورکاریت موافقت بشه که دل من روشنه با توجه به شرایطی که داری قطعا با دورکاریت موافقت میشه این کامنت منو نگه دار تا وقتی بهش رسیدی. در رابطه با اینکه بقیه بچه ها خوبن یا اذیت نمیکنن باید بگم من خیلی از بچه ها و حتی برادرزاده هامو دیدم که همش مریض میشن یا به هر حال شیطنت و سختی دارند. هر کدوم یک طور اذیت میکنن. تو بحث مریض شدن پی در پی بچه ها ، مثلا ما هر موقع خالمو میدیدیم یا باهاش حرف میزدیم همش میگفت نوش که هم سن تقریبا نیلا میشه و خالم ازش مراقبت میکنه چون پسر خالم و خانمش شاغل هستند، خالم همش میگه نوش مریضه و ویروس گرفته.یا مثلا برادرزاده های منم تو این زمستون و این اواخر همش مریض بودند و ببخشید بیرون روی داشتند. یعنی همه بچه ها تا میان بزرگ بشن یک عالمه مریض میشن ولی بدنشون قوی تر از ما بزرگهاست. بچه ها نیاز به بیرون رفتن و بازی و پارک و بازی با بقیه بچه ها دارند. چون تو خونه هستند و همش بهشون امر و نهی میشه ، مدام شیطنت میکنند . اگر بشه اخر هفته ها کمی ببریشون پارک یا خانه بازی خیلی خوشحال و شاداب میشن. ولی مرضیه من دلم روشنه با دورکاریت موافقت میشه و میای خونه هم کنار بچه هات هستی هم به هر حال حواست به زندگیت بیشتر هست هم همسرت میره سر کار و درامد داره و زندگیت رو روال میفته. یه کم فقط صبر کن

ممنونم عزیزم....به نظر مشکلی درمورد دورکاری نباشه اما خب جلسه دورکاری عقب افتاده متاسفانه اما به من غیرمستقیم گفتند انشالله که مشکلی نیست و میتونی بری...دیگه باید برای نظر قطعی کمی منتظر بمونم.
آره خب بچه ها زیاد مریض میشن اما خب مثلا من با یه سری همکارها مقایسه میکردم یا فامیل حس میکردم بچه های من بیشتر مریض میشن، اما انگاری این چندسال اخیر بچه ها خیلی هم بیشتر مریض میشن، به هر حال که مریضی بچه رس پدر و مادر رو میکشه و خیلی عذاب آوره.
ایشالا دورکار قطعی که بشم نیلا رو کلاس خلاقیت ثبت نام میکنم و سعی میکنم حالمو بهتر کنم. البته که دورکاری هم برای من خیلی خوشایند نیست و دوست ندارم همش خونه باشم اما خب فعلا بهترین گزینست.
امیدوارم فقط همسرم وضعیت شغلش درست بشه و حال خودش بهتر بشه بلکه حال زندگی ما بهم بهتر بشه.
ممنونم از انرژی مثبتت عزیزم

مریم سه‌شنبه 29 فروردین 1402 ساعت 13:30

مرضیه جان خیلی مریضی بچه ها روحیه ات را ضعیف کرده . خدا کنه که دورکاریت درست بشه حداقل استراحت خودت بیشتر بشه.
دعا میکنم که پسرت هر چه زودتر خوب بشه و خدا بهت توان مضاعف بده . کاش افراد خانواده میتونستن بهت کمک کنن. تنهایی خیلی سخته .حق داری که کم بیاری

آره خیلی، کلاً بعد تولد نویان خیلی روزهای سختی به من گذشته و منو از همیشه ضعیفتر کرده اما باید روی پای خودم بمونم و کم نیارم، خدا هم کمکم کنه.
مرسی عزیزم.
خانواده من هر کدوم به شکلی گرفتارند و خونشون هم به من دوره، ولی چی میشد گاهی کمک اونها رو میداشتم...انتظاری نیست اما خب کاش میشد.

آرزو سه‌شنبه 29 فروردین 1402 ساعت 13:04 http://arezoo127.blogfa.com

امیدوارم دورکاریت اوکی بشه و کمی از نگرانیهات کم بشه

مرسی عزیزم، منم امیدوارم. توکل به خدا

نسترن سه‌شنبه 29 فروردین 1402 ساعت 13:00 http://second-house.blogfa.com/

برای دلت از خدا آرامش میخوام
ان شاالله دورکاریت هم اکی بشه

ممنونم دوست خوبم
انشالله. فدات

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.