بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

شده دلتنگ شوی چاره نیابی جز اشک؟

رسماً حالم به هم میخوره از خودم و زندگیم و همسرم و همه چی...

خب آقا تا کی زبون به دهن بگیرم و هی بگم ناشکری نکنم  و خودمو سانسور کنم؟ چرا هر بار باید بترسم مبادا دارم ناشکری میکنم و خدا بدترشو سر من بیاره؟ مگه خدا چیه؟ هیولاست که ببینه من کی زبونم رو به ناشکری باز کردم تا داشته هام رو خدای نکرده بگیره؟ پس فرق خدا با انسانها چیه؟ اینهمه ترس و اضطراب من از کجا ناشی میشه؟

من دقیقاً به چی باید دلم خوش باشه؟  به خدا به بچه هام دلم خوشه، از داشتنشون خدا رو شاکرم، حتی از داشتن همسرم هم دلم گرمه اما رابطه من و همین همسر گاهی انقدر خالی از احترام و علاقه میشه که دلم میخواد بزنم زیر کاسه کوزه همه چی و اصلا این زندگی رو رها کنم... بهونه میگیره و  افسردست، پیش بچه ها میمونه حتی خونه رو هم تمیز میکنه و خیلی وقتها که برمیگردم، با یه خونه مثل دسته گل روبرو میشم اما خدا نکنه ازش بپرسم مثلا چرا نیلا غذاشو نخورد یا چرا خودت بهش غذا نمیدی و فقط میذاری جلوش تا دعوا مرافعه راه بیفته... اونم منتظر جرقست و حال روح و روانش داغونه. بهش گاهی حق میدم اما وضع منم بهتر نیست. چی شد اون رابطه قشنگ عاشقانه! گاهی ازش بدم میاد، گاهی دلم میخواد از این خونه فرار کنم سر به بیابون بذارم. (الان که دارم متنم رو ویرایش میکنم زنگ زده از در دوستی و میگه غذای دیروزت خوشمزه بود آخه وقتی دیروز برگشتن خونه و تو اون حال و روز بدمون و بین دلخوریهامون، ازش پرسیدم ناهاری که برات گذاشتم (فسنجون) خوشمزه بود، در جواب گفت اصلا چی بود ناهار؟ و من دلم بیشتر شکست.)

نگرانم خیلی نگران...همش سر بچه ها داد و بیداد میکنم، خودم هم همش دنبال بهانه ام تا به سامان بپرم، دقیقا الان که دارم صحبت میکنم به خونش تشنه ام! دیروز که برگشتم خونه و با یه سوال و غرغر راجب غذا نخوردن نیلا بهم پرید، گفتم میخوای میگم اون دختری که باهاش صحبت کردم بیاد برای پرستاری اونم گفت بگو بیاد و همین الان زنگ بزن و ...گفت خودت هم نمیخوای اون بیاد و داری منو تحریک میکنی و مثل کف دست میشناسمت، منم گفتم اگر دودلم که زنگ بزنم یا نه، فقط واسه حقوقش هست و بس! تو تعهد کن حقوقشو بدی ببین چطوری زنگ میزنم! برگشت گفت من میدم! من الان باید بالای 20 تومن بگیرم نشستم بچه نگه میدارم که تو بخوای سر من منت بذاری.... چقدر باید با اون اسنپ لعنتی کار کنه تا حقوق پرستار دربیاد، اما مرد هم مال خونه موندن و بچه نگهداشتن نیست، زندگی ای که توش مرد خونه سر کار درست و حسابی نره، زهر ماره زهر مار.

 روز مادر حتی یه شاخه گل هم برام نگرفت، اولین بار بود تو این سالها که عین خیالش نبود، میدونم هیچی تو دست و بالش نیست اما یعنی یه شاخه گل هم نه؟ حتی یادش نبود روز مادر کی هست، میدونم مناسبتهای مذهبی رو قبول نداره، میدونم چقدر فکرش درگیره اما یعنی یه شاخه گل هم نمیتونست بخره؟

به خدا یه بلبشویی تو زندگیم هست، یه وقتها به گذشته ها فکر میکنم، به مجردیهام که چقدر دوست داشتم سر و سامون بگیرم و برم سر خونه و زندگی خودم به خاطر فشارهای خیلی زیادی که تو خونه پدری روی من بود، مدتها بعد ازدواج هم با وجود همه سختیها فکر میکردم چقدر شرایطم نسبت به قبل بهتره و حال روحیم بهتر، اما به یکباره ورق برگشت، عاشق بچه هامم اما از عهده رسیدگی به امورات زندگی و بچه ها همراه با شغلم برنمیام... درمونده شدم، حال و روزم داغونه، خدا از سر اون پرستار نگذره که بخشی از این حال بد هم به خاطر بی معرفتی اونه....

هر روز به این فکر میکنم تا چه مدت میتونم ادامه بدم، به اینکه نیلا که مدرسه بره چقدر مشکلات میتونند بیشتر بشن، از کجا معلوم مشکلی برای سر کلاس نشستن نداشته باشه و بتونه بشینه و درسو گوش بده و این طرف اون طرف نره... سر کار هم بالاخره حاشیه هایی هست و همش حس میکنم دیگه روم حساب خاصی نمیکنند و ذهن آدم 24 ساعته درگیره، من خیلی گناه دارم، خیلی حالم بده. مغزم دیگه نمیکشه، از شدت استرس و فشار عصبی همش در حال دست زدن به سر و کله و موهام هستم و جوش میزنم و دستکاریشون میکنم و صورتم پر از لک و جای جوشه، حس میکنم زشت شدم و دیگه رسماً شبیه یه زن میانسال غیر جذابم. همش از خودم میپرسم مرضیه چیکار کنم که خوشحال بشی؟ اما جوابی براش پیدا نمیکنم یا اگرم جوابی باشه، با شرایط من همخوانی نداره.

 دیشب که مشغول آماده کردن غذای بچه ها و ناهار امروز خودمون بودم و دور و برم پر بود از ظرفهای نشسته و خونه کثیف و سر و صدای بچه ها و نویان هم به پر و پام پیچیده بود و میخواست بغلش کنم ( قبلش هم با سامان به روال این چند وقت اخیر جر و بحث بدی کرده بودیم) ، یک لحظه وحشتزده ایستادم و با صدای بلند گفتم خدایا من نمیتونم، من از عهدش برنمیام، چه غلطی باید بکنم با این زندگی؟، از من برنمیاد کمکم کن. انقدر مستاصل شده بودم که حد نداشت. 

برای خانواده خودم هم اهمیتی ندارم، در واقع فکر کنم مرده و زندم فرقی به حالشون نکنه، آیدا دوست وبلاگیم خیلی قشنگ نوشته بود که ثروت واقعی انسان به قلبهایی هست که توش جا داره! پس با این شرایط من فقیر فقیرم! مگر اینکه تو دل شماها جا داشته باشم!!! اونم خب آخه مگه میبینمتون یا کنارم دارمتون که وقتی همه وجودم میشه درد و غصه، تسکین پیدا کنم؟

مادرم اگر سالی به دوازده ماه بهش زنگ نزنم تماس نمیگیره ببینه مردم یا زنده، هر بار زنگ میزنه به این امید هستم که شاید برای احوالپرسی زنگ زده، کم پیش میاد واسه اون باشه، همیشه یه کار یا یه سوال یا مثلا یه خبری (درمورد تعطیلی ادارات و ...) داره....خودم هم زنگ میزنم همش حس میکنم دوست داره زودتر قطع کنم، منم آدم کم حرفی نیستم، پای تلفن زیاد صحبت میکنم، خیلی کم تماس تلفنی میگیرم با مامان  شاید هفته ای یکی دو بار،  اما وقتی زنگ میزنم طولانی در حد نیمساعت و بیشتر صحبت میکنم، اصلا نمیتونم کوتاهتر حرف بزنم، ولی طی تماس مدام حس میکنم دنبال بهانه ای هست که بره، مثلاً غذا داره میسوزه یا شارژ تلفنم کمه و داره خاموش میشه و.... پیش اومده مثل دیشب بعد هفت هشت دقیقه دنبال بهانه ای بود برای قطع کردن....گاهی میگم مثلا هیچوقت میشینه به من فکر کنه یا غصم رو بخوره؟ اگر مثلا بمیرم دلش میسوزه؟ خیلی وقتها حس میکنم منو قبول نداره، اون و خواهرم سر خیلی چیزهای بیخودی انتقاد میکنند و هیچوقت حس نکردم مورد تحسینشون هستم. مادرم زن خوبیه، کمک حالم هم بوده تا جاییکه ازش برمیومده اما در کل فکر نیمکنم خیلی منو دوست داشته باشه یا به من فکر کنه یا دلش برام تنگ بشه. در حال حاضر خانواده من فقط دلشون برای نویان تنگ میشه و بس....دیروز داشتم به خودم میگفتم اگر اونا براشون مهم نیست تو هم دیگه زنگ نزن و این تماسها رو هم قطع کن، بیخیال همه چی، فکر کن فقط خودتی و خونواده 4 نفره خودت اما خب وحشتزده شدم از این فکر که کلا هیچ ارتباطی باهاشون نداشته باشم.... یه وقتها مریم خواهر بزرگم زنگ میزنه و احوال میپرسه خیلی کم، اما تو دیدار حضوری اغلب دنبال بهانه ایه برای اینکه ازم ایراد بگیره یا باهام مثل یه آدم نابالغ رفتار کنه بخصوص اگه تو خونه ای غیر از خونه خودشون باشیم مثل خونه پدری تو سمنان یا خونه مامانم...

مادرم کمتر ایراد میگیره اما اونم همیشه پشت مریم درمیاد و خیلی قبولم نداره. کمتر حس کردم قلبی بهم محبت داره، خب شاید دوستم نداره واقعاً، نمیشه مادری بچشو دوست نداشته باشه؟ 

دلم هوای بابامو کرده، بابام هم اونقدرها دوستم نداشت اما ازدواج که کردم و بخصوص وقتی نیلا به دنیا اومد حداقل حس میکردم بیشتر براش مهمم، شاید به خاطر نیلا بود، آخه عاشق نیلا بود....دلم براش تنگ شده، قطعاً اگر زنده بود  به خاطر بچه ها هم که بود میومد مدام بهم سر میزد یا از من میخواست برم اونجا...

الان حتی علاقه ای هم ندارم برم خونه مادرم، دوست دارم خودشو ببینم، مادرمه و دوستش دارم، اما حتی اونجا هم همش احساس میکنم مزاحمم و سربار و باید زودتر برگردم. بچه ها که شلوغ میکنند همش دلواپسم و معذب (برعکس خونه مادرشوهرم)، همش ترس اینو دارم مبادا پوشک نویان پس بده و خونش نجس بشه و از خجالت آب بشم (اونم مثل من حساسه و متاسفانه این وسواس لعنتی از مادرم به من رسیده ولی با درجات بیشتر)، همش دنبال توجیه همه رفتارهام هستم، همش دنبال جلب توجه و محبتش و اینکه بهم بگه چقدر خوبی هستم! ای بابا چقدر ترحم برانگیز شدم! تو اداره هم به خاطرپیگیری یه سری مسائل مالی کلی مجبور شدم از مشکلاتم بگم، خوار و خفیف شدم. چی فکر میکردم چی شد. 

میگن زندگی و خوشبختی، همین روزهایی هست که داره میگذره، من حتی جرات ندارم بگم خوشبخت نیستم مبادا بدتر سرم بیاد....حتی پیش خودم هم خودمو سانسور میکنم. 

این چه مدل زندگی کردنه. کم کم سعی میکنم نویان رو عادت بدم به شیر خشک خوردن تنها و بعد برم دنبال درمان خودم، اما آخه مگه شخصیت آدمها، عزت نفس داغونشون و شرایط زندگی آدمها با قرص خوردن درست میشه؟ گاهی حس میکنم فقط مرگ میتونه منو به آرامش برسونه اما هرگز به خاطر بچه هام هم که شده آرزوی مرگ نمیکنم، هرچند گاهی با خودم میگم شاید بچه ها پیش کسی غیر من خوشبخت تر باشند.  راستش حتی فکرش هم لرزه به بدنم میندازه، نمیتونم بچه هام رو به هیچکس بسپارم، اما میدونم اونا پیش من خوشبخت نیستند و نخواهند بود...الهب براشون بمیرم. گاهی میگم وقتی بزرگ بشن منو دوستم خواهند داشت؟ 

چقدر تنهام من، چقدر یتیمم، چقدر بدبختم، چقدر هیچکس نیست. چقدر فقط خودمو دارم، چقدر انگار خدا هم ازم رو برگردونده.... آره من ناشکری میکنم اما کسی چه میفهمه حال یه زن تنها رو دلش به هیچکس و هیچ چیز گرم نیست، الان دیگه حتی روی خانواده سامان هم نمیتونم حساب کنم. اینا رو نمی‌گم که کسی بهم ترحم کنه، به حال من چه سودی داره؟ فقط حس مزخرفم رو می‌نویسم.... الان دیگه داشته ها و نعمتهای زندگیم به چشمم نمیان. خیلی خسته ام خیلی... خدایا نمی‌خوای حالم رو بهتر کنی؟ می‌بینی که خودم نمیتونم تو هم نمیتونی؟

از اینجا به بعد دیگه اشک امونم نمیده....تو دورترین تصوراتم هم این حال و روز رو نمیدیدم.

نظرات 26 + ارسال نظر
الهام-م دوشنبه 1 اسفند 1401 ساعت 16:14

سلام مرضیه جون پیشاپیش ببخشید از اینکه برات نظر میدم اما چون میبینم چند وقته خیلی نا امید ناراحت هستی اینه که امروز تصمیم گرفتم که برات نظرم را بگذارم
به نظر من اگه سابقه کاریت بیشتر از ۲۰ سال هست خودت رو بازنشسته کن درسته ممکنه حقوقت کنار بشه اما در عوض آرامشی داره که از هر پولی مهمتره دیگه نیازی نیس که پرستار بگیری شوهرت هم میتونه تمام روز رو کار کنه
یا اینکه انتقالی به شهر مادر شوهرت رو بگیر اونجا اونها از تو و بچه هات حمایت می‌کنن تنها نیستی و هواتو دارن با توجه به پایین بودن هزینه شهرستان نسبت به تهران شوهرت میتونه یه شرکت یا یک شغل با توجه به علاقه ش داشته باشه البته عزیزم شما باید داشته هات رو هم در نظر بگیری خدا رو شکر خودت شاغلی خونه داری بقیه مشکلات قابل حل هستن
امیدوارم زودتر مشکل شما و همه مردم حل بشه

سلام عزیزم
اختیار دارید، خیلی ممنونم که هستید و نظر میدید.
والا عزیزم سابقه کاریم حدود 18 ساله و اینکه محل کارم هم امکان بازنشستگی رو با 20 سال نمیده، وگرنه من از خدام بود با 20 سال بازنشسته بشم ولو اینکه حقوق کمتری دریافت کنم به قول شما به اون آرامش میرزید.
از طرفی از خدام بود میرفتیم شمال زندگی میکردیم که اونم با توجه به شرایط کاری من امکانپذیر نیست، البته به فرض م که میشد متاسفانه مادرشوهر عزیزم یکی دو سالیه که به شدت بیماره و نمیشه روی کمکهاش حساب کنم، به وقتش خیلی حامی ما بوده. خدا بهش سلامتی بده.
ممنونم عزیزم، امیدوارم نظر لطف خدا همراه زندگیت باشه

آذر چهارشنبه 12 بهمن 1401 ساعت 11:29 http://rozayedor.blogfa.com

سلام مرضیه عزیز. امیدوارم بهتر باشی. چند ماهی میشه وبلاگت رو میخونم و احساس نزدیکی بهت دارم . شاید چون شرایطم خیلی شبیه خودته. یه مادره شاغل با دو تا بچه که بزرگه مدرسه میره و همسری که نصف ماه رو خونه نیست و من تنها خونه زندگی رو میچرخونم. مرضیه جان من زیاد اهل نظر دادن نیستم هر چند وبلاگ زیاد میخونم اما این بار واقعا به فکرت بودم و خواستم برات بنویسم. عزیزم خسته ای خیلی خسته هم روحی و هم جسمی منم گاهی واقعا نمیکشم و خستگی خیلی اذیتم میکنه بزرگ کردن دو تا بچه کار بیرون و خونه خیلی خیلی انرژی از آدم میگیره. همسر منم گاهی اصلا درکم نمیکنه منم خیلی غصه میخورم و ناراحت میشم گریه میکنم. به خودت حق بده که ناراحت و خسته و غمگین باشی. اصلا انکارش نکن اول این حق رو به خودت بده که تو هم یه آدمی بعد یه مادر و همسر تجربه خودم گفته وقتی با خودم کنار بیام و قبول کنم راحت تر حالم بهتر میشه. از خودت ایراد نگیر و نگو چرا من اینجوریم چرا ناشکرم چرا عصبیم چرا ناراحتم این کوچکترین حق توه که ناراحت و غمگین و خسته باشی. اگر دارو خوردی قبلا در اولین فرصت شیرت رو قطک کن و دارو هات رو بخور. من با اینکه دارو نمیخوردم اما از یکسالگی دیگه به بچه ام شیر ندادم چون نمیتونستم و خسته میشدم اصلا هم مادر بدی براش نیستم این فکرو بریز دور که اگه به پسرت شیر خودت رو ندی مادر کاملی نیستی. دارو هات رو بخور و ایمان داشته باش که مادر کامل و فوق العاده ای هستی و از خیلی از مادرا مادر تری که اینقد برای بچه هات سختی میکشی. واقعا بهت خدا قوت میگم و برات آرزوی آرامش و آسایش دارم. میبوسمت

سلام دوست من، خیلی خوشحالم کردی که پیام دادی، کلاً عاشق اینم که دوستانی که اغلب خاموشند روشن بشن و من از نظراتشون استفاده کنم بخصوص افرادی از جنس خودت که شرایط مشابه هم داریم.
چقدر خوب که خیلی کمتر از من دنبال سرزنش خودت هستی و سعی میکنی عذاب وجدان نداشته باشی، متاسفانه من 24 ساعته خودم رو سرزنش میکنم و خودمو ناکافی و ناکارآمد میبینم...چقدر خوب که اینا رو به من میگی، تو ضمیر ناخوداگاهم میشینه و باعث میشه کمتر از قبل به خودم عذاب وجدان بدم.
به تو هم خدا قوت میگم عزیزم و میدونم مثل خودم چه فشار روتی، قطعاً شما هم مادر خیلی خوبی هستی و امیدوارم نتیجه زحماتت رو با تربیت بچه هایی صالح که باعث افتخارت بشن ببینی.
ممنونم که به یادم بودی آذر جان. عزیزی

سمیه چهارشنبه 12 بهمن 1401 ساعت 09:01

حتما به همسرت بگو دنبال کار در زمینه تخصصی خودش باشه و به اسنپ و تپسی به عنوان یک راه حل موقتی فکر کنه، رزومه ش رو برای شرکتهای مختلف بفرسته، جابینجا، ایران استخدام، ایران تلنت و بقیه سایتها رو حتما مرتب سر بزنه و چک کنه، اگر شرکت معتبری بود ولی حقوق پایینی داشت قبول کنه، این جور شرکتها بعد از یک مدتی که خودش و قابلیتهاش رو ثابت کرد حقوقش رو افزایش میدن

از لینکدین غافل نشید، جای بسیار مناسبی برای پیدا کردن یک شغل مناسب هست، در لینکدین خیلی آموزشهای رایگان برای رزومه نویسی و مصاحبه هم هست که به درد میخورن

سلام عزیزم
آره اونم اسنپ رو موقت میدونه اما راستش چون دیگه تصمیم نداره تو زمینه تخصصی خودش کار کنه (مهندسی) به اینجور سایتها سر نمیزنه، چون اگر الانم بخواد و پیگیر بشه میتونه مدل کارهای قبلیشو داشته باشه اما ذره ای انگیزه نداره که بخواد چند ماه آزگار کار کنه و حقوقشو دیر به دیر بدن یا از سر و تهش بزنن...اما اسنپ هم نمیتونه کار دائمی باشه، یه فکرهایی تو سرشه، نمیدونم چی بشه اما من خودم به این سایتها سر میزنم، ممنونم از یادآوری

ترانه سه‌شنبه 11 بهمن 1401 ساعت 20:46 https://daftare-zendegiye-man.blogsky.com/

خدا رو شکر خوبیم.رمز رو قبلا برات فرستاده بودم عزیزم اما چیزی ننوشتم که بخونی،حال و حوصله ی وبلاگ رو ندارم،بچه هام هم ماشالله بزرگ شدن و بیشتر درگیر درس و مدرسه شون هستم.

میدونی هنوز اونایی که منو از بیرون میبینن میگن خوش خنده و شاد و مثبتی،فقط خودمو همسرم میدونیم چقدر داغون و ناامید و نگران آینده ی بچه هام تو این مملکتم.مطمئنم اگه حمایت خانواده م و خواهرم نبود دووم نمیاوردم.
در مورد مادرت فکر میکنم علاوه بر اینکه از لحاظ عاطفی یکم درونگرا هستن شخصیت خودشون هم طوریه که دنبال حامی ان و این حمایت رو از خواهرت بیشتر میگیرن و وابستگی و کشش بیشتری به اون سمت دارن

آره عزیزم رمز رو داده بودی، چندباری سر زدم و دیدم تو هم مثل باقی وبلاگ نویسها سوت و کور شده وبلاگت....
ماشالله به بچه هات، ایشالا که باعث افتخارت میشن، البته الانم هستن.
درکت میکنم عزیزم، این نقاب بیرونی رو همه ما میزنیم، الان تقریبا کسی رو نمیشناسم که از ته دل راضی و خوشحال باشه. امیدوارم شرایطت بهتر بشه عزیزم این نگرانی رو خیلی خیلی خوب میفهمم.
دقیقا همینطوره که میگی، بهتر از این نمیتونستی درمورد مادرم توضیح بدی ترانه جان

ترانه یکشنبه 9 بهمن 1401 ساعت 22:21 https://daftare-zendegiye-man.blogsky.com/

سلام عزیزم چقدر برای مشکلاتت ناراحت شدم،چقدر دلم گرفت برای آقا سامان،حتما اون بنده خدا هم خیلی عذاب میکشه و شرمنده است و تو که چقدر بیشتر از توانت داری مایه میذاری.
لعنت به باعث و بانیش که این مملکت و ملتش رو به این روز رسوندن.از صبح که بیدار شدی باید بدویی تا شب اونم واسه یه لقمه نون،معلومه جایی و وقتی برای اعصاب آروم و عشق و عاشقی نمیمونه.

گره های زندگی همه مون شده مسائل مادی،اون درست میشد بقیه ی چیزها هم حداقل نصفش حل میشد.والله ما هم عشق و عاشقی یادمون رفته،حالا خوبی شوهر من اینه آرومه،من داد و بیداد میکنم اون بنده خدا جواب نمیده و در نهایت خودم تنهایی باید عذاب وجدان بگیرم!
بعضی وقتها باورم نمیشه این آدم جدید منم.اینی که افسرده و بدبین و ناامیده.مشکلات اقتصادی،غم هواپیمایی اوکراین،استرس کرونا و این آخریها کشته شدن و اعدام جوونهامون هیچی از من قبلی برام نذاشته

سلام پریسا جون
خوبی عزیزم من رمز وبلاگت رو ندارم، نمیدونم برام ارسال کرده بودی یا نه، فکر کنم اینکارو کرده بودی، خیلی وقته ازت بیخبرم، اگر ممکنه بهم رمز رو بده. ممنونم، در هر حال امیدوارم حال خودت و همسر و بچه ها خوب باشه.
میدونی پریسا، من و همسرم الان هر دو قربانی هستیم، شاید اون حتی بیشتر از من، اوضاع زندگیمون خیلی به هم ریخته و داغونه، میدونی چیه، الان به جایی رسیدیم که شاید حتی اگر مشکل مالی هم نداشته باشیم نتونیم آرامش داشته باشیم، چون روح و روان هردومون خیلی آسیب دیدست، البته که امیدوارم یه شغل و درآمد ثابت داشته باشه، قطعا موثره، اما میخوام بگم حتی اگر اوضاع مالی هم روبراه بشه انگار یه حفره خالی تو قلب هممون هست که پر نمیشه.
باز خوبه همسرت آرومه، میدونی اگر یکی از ما هم آروم بود قطعا به وضعیت الان نمیرسیدیم، البته همسر من از من یک درجه بهتره، من خیلی عصبی شدم، از خودم بدم اومده...
تو همیشه پر از انرژی مثبت و حس زندگی بودی، ناراحت کنندست که میبینم حتی خوش انرژی ترین آدمها هم به این حال و روز افتادند، خدا بهمون کمک کنه فقط

الهام یکشنبه 9 بهمن 1401 ساعت 13:48

سلام مرضیه جان
ان شالله بتونی به زودی خودت؛ حال خودت رو خوب کنی
نمیدونم چی بگم حالت بهتر بشه و شارژ بشی ولی به زودی میای و از اتفاقات خوبی که برات افتاده برامون میگی
مرضیه جان، مردا نمیتونن مثل ما خانمها کارا و امورات خونه رو انجام بدن و با بچه ها ارتباط بگیرن . در نتیجه خیلی سخت نگیر غذا خوردن نخوردن چون حتی پرستار هم مثل تو نمیتونه به بچه هات برسه مطمین باش . تازه پرستار فقط ممکنه دروغ بگه بهت همه چی عالی بوده!! ولی همین که پدرشون پیششون هست و امنیت دارن خیلی عالیه مطمین باش
خدا کنه به زودی حال همممونننن خوب بشه......

سلام الهام جان
ممنونم عزیزم، ایشالا که همین باشه که تو میگی، قبول دارم حرفتو، اتفاقا منم حساسیت قبل رو نسبت به غذا خوردنشون نشون نمیدم یعنی چاره ای ندارم، همینکه میرسم خونه خودم سعی میکنم بهشون برسم، البته از حق نگذریم پرستار بچه ها خیلی به غذا خوردنشون میرسید، انصاف باید داشته باشم، سامان برای غذا دادن به نیلا اونقدرها انرژی نمیذاره، آخه نیلا خودش درست و حسابی غذا نمیخوره باید بهش قاشق قاشق بدی، ولی سامان میذاره جلوش اونم دو سه تا قاشق میخوره و ول میکنه.
درسته بودن پدرشون خوبه اما اینکه مرد خونه نشین باشه و درآمد نداشته باشه هم حس خوبی برامون نداره.
انشالله، الهی آمین

رها یکشنبه 9 بهمن 1401 ساعت 11:21 http://golbargesepid.parsiblog.com

سلام مرضیه عزیزم
خوبی؟
تو فکرت بودم گفتم احوالی بپرسم
امیدوارم اوضا کمی بهتر شده باشه
خبر بده از خودت و بچه ها

سلام رها جان، ممنونم که به یادم بودی، روزهای خیلی بدی رو گذروندم، الان کمی آرومترم. حالم نوسان داره رها جان
ایشالا بزودی یه پستی بنویسم هرچند حرفها همون حرفهای تکراریه

مریم یکشنبه 9 بهمن 1401 ساعت 10:17

مرضیه جان خیلی برات ناراحت شدم کاملا حق داری که خسته بشی و اعتراض کنی
ولی خب به همسرت هم حق بده خیلی تحت فشاره برای آقایون خیلی سخته که بشینن تو خانه و خانمشون بره سرکار.هر چند که میدونم شما خیلی هواشون را داری . تو این شرایط بد اقتصادی والله همه مون بریدیم . چه برسه به شما که تحت فشار مضاعف هم هستی . خیلی دوست داشتم که کنارت بودم و هیچ کاری هم نمیکردم شاید کمی از بار غصه هات کم میکردم.
ولی هر وقت خسته خسته خسته شدی نگاهی به کودکان دلبندت بکن که جلوی چشمت دارن قد میکشن و نیاز شدید به عشق تو دارن پس صبور باش . و مطمئنم که سحر نزدیک است .

سلام مریم جون
به اونم حق میدم، شاید حتی بیشتر از خودم، ولی خب منم خیلی تحت فشارم، انگار یکی قلبم رو فشرده، نمیتونم از ته دل بخندم و لذت بچه هامو ببرم.
ایکاش بودی، البته که تو همیشه بهم لطف داشتی و حواست بهم بود، اینو همیشه احساس کردم.
چشم عزیزم، انشالله، خدا برای هممون بسازه

محبوبه یکشنبه 9 بهمن 1401 ساعت 08:41

فکر کن این متن ها توسط یکی غیر از خودت نوشته میشد، چی میگفتی بهش، چجوری راهنماییش میکردی، ازش چی میخواستی
قطعا اولین چیز درک کردن ه، دومین چیز چی؟
حالت استیصال ، تنهایی رو همه مون تجربه کردیم، قدم بعدی برای تغییرش چیه؟ کی بیشتر از خودت عاشق اون دوتا بچه است.. قطعا بازم خودت و خودت.. پس به عنوان یه خواننده بخون و دست بزار رو زانوهات یه فکری کن قبل اینکه دیر بشه

درسته، به پیام شما فکر کردم.باید به عنوان یه شخص ثالث به خودم و زندگیم و شرایطم نگاه کنم، خودم خیلی وقتها از خودم میپرسم مرضیه الان چی حالت رو خوب میکنه، اغلب میبینم تا وقتی اون چیزی که از اساس باعث عذاب و ناراحتیم شده از بین نره، حالم بهتر نمیشه.
چیزی که میدونم اینه که نمیخوام تو این حالت بمونم، باید فکری به حال خودم و زندگیم کنم، میترسم دیر بشه..
برام انرژی مثبت بفرستید.

سمیرا شنبه 8 بهمن 1401 ساعت 21:50

بمیرم برات خواهر
خیلی سخته می دونم
مرضیه جان منم حدود چهار پنج یال پیش شرایط مشابه شما رو داشتم.
حالم خیلی بد بود خیلی
شوهرم ورشکست شده بود .خانوادش پدرش که باهاش کار می کرد زیر فشار گذاشته بودنش تحقیرش می کردن.خانواده من هم همینطور .یه جورایی با حس ترحم و نگرانی و تحقیر به ما نگاه می کردن که حالم بد می شد.زیر فشار بودم شدید .
بارها ناله کردم. دعااااا کردم خیلی خیلی
دو سال و نیم پیش وقتی فکر می کردم اوضاع داره کمی بهتر می شه و داریم به کمی ارامش می رسیم کرونا لعنتی چنبره زد روی زمدگیم و همسرم رو از من و بچه هام گرفت.
من رو با دو تا بچه کوچیک تنها گذاشت.
نمی تونم برات از حجم غم و ناراحتیم یبگم چون اصلا قابل گفتن نیست.
فقط گفتم شاید دونستن اینکه تو گذران روزهای سخت تنها نیستی و فقط تو نیستی که درگیر این شرایط سخت شده و می شه کمی حالت رو بهتر کنه.ادمها وقتی احساس کنن دردشون جمعی هست و همراه دارن در درد راحت تر اون رو می پذیرن.
دنیا پر از سختی و درد و بدبختی هست مرضیه.
برات از صمیم قلب ارزو می کنم هر چه زودتر کمی ارامش پیدا کنی.
اگر همسرت بتونه کاری پیدا کنه شرایط بهتر می شه.
تا حالا رزومه کاریش رو تو سایت ایرانیان تالنت ارسال کرده؟
تا حالا چند تا از اشناهای من از طریق این سایت شغل های خوبی پیدا کردن

سلام عزیزم
خدا نکنه
پیامتو خوندم و یه حجم عجیبی از غم قلبم رو فشرد، خیلی غمگین شدم خیلی، اما تلنگری بود برام، کسی به ما به دیده تحقیر نگاه نمیکنه چون اغلب نمیدونند در چه وضعیتی هستیم اما اینکه حس غرور و مردانگی همسرم له شده، اینکه در بدترین اوضاع روحی به سر میبره و امیدی به آینده نداره، همه و همه داره از پا درش میاره و منی که خودم وضعیتم طوری نیست که بتونم کمکی بهش بکنم، خودم بیش از هر کسی نیازمند کمک هستم.
بازم میگم واقعا با خوندم پیامتون ناراحت شدم، خدا همسرتون رو رحمت کنه، چقدر روزهای سختی رو گذروندین، چقدر مادری کردن تو این شرایط سخته، الهی که خود خدا حواسش به شما و بچه هاتون باشه. من از ته دلم براتون دعا میکنم عزیزم.
نه گلم ارسال نکردیم، حقیقت اینه که همسر من اگر بخواد تو فیلد خودش کار کنه یعنی مهندسی میتونه کار پیدا کنه اما ماهیت شغلشون در شرایط فعلی جامعه طوری شده که حقوقها همه دیر به دیر و از سر و تهش میزنند و اونم ذره ای انگیزه کار کردن این شکلی رو داره، بسکه حقش ضایع شده، حاضره اسنپ بره اما سر کاری نره که اینهمه زحمت بکشه آخرشم هیچی به هیچی...
ممنونم از پیامت عزیزم، از خدا برات آرامش میخوام بانوی قوی

آتوسا شنبه 8 بهمن 1401 ساعت 14:31

مرضیه جان تو انقدر دوست داشتنی هستی که آرزوی هر کسی میتونه باشه که تو خواهرش باشی، اگه خواهر و مامانت زیاد برات وقت نمیذارن مطمئن باش خودشون از درون مشکل دارند.
عزیزم تو الان با دوتا بچه کوچیک و بدون کمک معلومه که خیلی روت فشار هست، انقدر به خودت سخت نگیر تو مامان خوبی هستی و اینکه بعضی وقتها عصبی و پرخاشگر بشی هم طبیعیه. ولی لطفا یک خط قرمز برای خودت بذار که دست رو بچه‌ها بلند نکنی. هم آسیبش برای بچه‌ها خیلی جبران ناپذیره و هم خودت از عذاب وجدانش بیشتر له میشی. این روزها میگذره و نتیجه زحماتتو میبینی عزیرم. مرضیه جان من یک انتقاد هم ازت دارم، میدونم تو این شرایط یه کم سردر گمی ولی من میبینم که الان از شرایط زندگیت ناراضی هستی ولی هیچ قدمی برای تغییرش برنمیداری. مثلا شیر دادن رو قطع کنی و قرصهای آرامبخشتو شروع کنی، نیلا رو ببری پیش مشاور برای رفتارهای وسواسیش و یکی دو روز در هفته بره مهدکودک، یا هر کار دیگه‌ای که فکر میکنی به آرامش زندگیت کمک می‌کنه رو انجام بدی. میدونم که با کار و بچه و شرایط اقتصادی الان چقدر سخته ولی کاش بک قدمی برداری و نتایج مثبتش ببینی زودتر. با کاری نکردن فکر نکنم چیزی تغییر کنه.

سلام آتوسای عزیز...چقدر خوبه پیامهایی از این دست، بغض کردم با پیامتون، گاهی یادم میره میتونم دوست داشته بشم...
به خدا همیشه مادرانی رو که دست روی بچه هاشون بلند میکردند قضاوت میکردم، از گل نازکتر به بچم نمیگفتم اما الان حال خودم ویرونه، باید درستش کنم، بچه هام گناهی ندارند.
آتوسا جان دارم کم کم به مرحله قطع شیر میرسم و هرچند برام ناراحت کنندست اما فکر میکنم کم کم عملی بشه و بعد باید داروهامو شروع کنم، خودم نمیخوام بیش از این تو این حال بمونم، دیگه بریدم.
نیلا رو قبلا پیش چند تا مشاور بردم، الان بچم نیازمند حضور تو جمع و مثلا مهد کودک هست، مهد فعلا شرایطش نیست اما هر طور شده باید ببرمش تو جمع و ایشالا اینکارو به طریقی میکنم.
میخوام به خودم کمک کنم، خدا خودش میدونه همیشه سعی کردم روی پای خودم بایستم و حال خرابم رو بهتر کنم، خیلی وقتها نشد بعضی وقتها هم شد، بازم تلاش میکنم و ایشالا که تغییرات مثبتی ببینم. برام دعا کن لطفاً

مریم شنبه 8 بهمن 1401 ساعت 13:54

مرضیه قشنگم، من خیلی وقت نیست که شما رو می خونم. مادر دو تا بچه 6 و 7 ساله هستم و شاغل.و شرایط زندگیم در بعضی موارد شبیه شما هست. برای همین خوندنت برام جالب شد. درکت می کنم و دوست دارم اگر کمکی ازم بر میاد برات انجام بدم. اگر دوست داشتی دوست بشیم و باههم حرف بزنیم.من مریم هستم.

سلام مریم جان
امیدوارم خوب و سلامت باشی، خدا بچه هاتون رو نگهداره، خوشحالم که به جمع خوانندگانم اضافه شدید. میشه شغلتون رو بدونم؟
باعث افتخاره دوستی با شما، پیج اینستاگرام من
roozanehaye.marzieh
و
shiva1984
هست عزیزم. خوشبختم از آشناییتون

مهسا جمعه 7 بهمن 1401 ساعت 01:46

مرضیه جان ببخشید که این مینویسم چون تجربه مشابهش در خانواده دارم. اگر مادرتون خبری از شما نمیگیره و میخواد تماسش قطع کنه شاید صحبتهای طولانی شما همش گله و شکایت و منفی حرف زدن هست. من داداشم همینه تمام مدت صحبتهاش یا گله از دیگرون و یکی از اعضا خانواده است یا از منفی ها و مشکلات زندگیش گفتن یا اعتراض کردن واقعاااا همه ما بشدت از صحبت کردن باهاش فراری هستیم و هرگز خودمون پیشقدم صحبت باهاش نمیشیم و در صورت اجبار سریع به بهانه ای مکالمه قطع میکنیم. دلیلش میتونین در خودتون پیدا کنین. مورد بعدی اونقدر سلامت روان بچه مهمه که اگر زن حامله ای باید قرص ضدافسردگی بخوره و حامله است باید قرصش ادامه بده یعنی اثر اون قرصا بروی جنین کمتر از اون هورمونای بدی هست که در اثر عدم مصرف قرص در بدن مادر تولید میشه و اونا اثر بدتری روی جنین و روان مادر و فرزند میذاره!!! شما هم شیر صد در صد قطع کن یا حتی قطع هم به مرور میکنی صد در صد باید دارودرمانی شروع کنی. خشک و عصبانیت شدید شما و حالتای دو قطبی شما خیلی خیلی بیشتر روی سلامت روان بچه هاتون و خودتون و همسرتون و زندگیتون تاثیر منفی میذاره. یعنی شده چند روز کلا مرخصی بی حقوق هم شده بگیرین و به یک روانپزشک (نه روانشناس) مراجعه کنین و شرح دعواها با همسر و بچه ها و حس بد اومدن از خودتون و زندگیتون و همسرتون و اینکه گریه میکنین توان ادامه ندارین رو کامل برای دکتر توضیح بدین و ایشون شمارو دارودرمانی میکنن. قطعااااا بدونین که دارو حال شما و رفتار شما و حس شما به همسر خودتون و بچه ها و زندگیتون بهتر میکنه. یعنی خونه کار همسر بچه ها و امور مالی و خانوادگی همههههه بیخیال شین فقط و فقط در اولین وقت ممکن یک وقت دکتر روانپزشک بگیرین و سریع دارودرمانی شروع کنین خواهشا به خاطر خودتون بچه هاتون و زندگیتون. خواهشا درنگ نکنیی برای این کار مهمتر از همه چی.

سلام دوست من
نمیدونم چی بگم، خب لزوماً اینطوری نیست، مثلا من مجموعاً هفته ای یک یا دو بار به مادرم زنگ میزنم، یه وقتهایی کل صحبتمون راجب شیرین کاریهای بچه هاست، گاهی هم که خیلی افسرده باشم شاید کمی از غصه هام بگم اما اصلا اینطوری نیست که همش و هر بار که زنگ مینم در حال گله و شکایت و منفی گویی باشم، یه برهه ای شاید بود اما الان نه، که تازه اگر هم باشم به هر حال یه دختر که جز مادرش کسی رو نداره برای گفتن از درددلهاش، خود شما اگر غصه ای داشته باشی و نیاز به همدردی گزینه اول مادرته، مثلا حالت غریبه نداره که بگیم از ناراحتیهام براش نگم وگرنه با من نمیمونه، اما بازم میگم خیلی وقتها اونطور که شما میگی نیست، واقعا نیست، معمولا راجب مسائل مالی و خسارتی که وارد شد و اجاره نرفتن خونه و یه سری مشکلات نیلا، خیلی هم با غصه و ناراحتی تعریف نمیکنم، بیشتر حالت خبریه، بقیش هم از شیرین کاریهای بچه ها. به نظرم دلیلش بیشتر اینه که بیشتر متکلم وحده هستم و تند تند حرف میزنم و شاید حرفهام به نظرش بی اهمیت برسه نمیدونم و اینکه ذاتاً هم علاقه ای به صحبت تلفنی نداره و درمورد خواهرهای دیگم هم اینطور نیست که دم به دیقه تماس بگیره، فقط کلا احساسم اینه که شاید دوست داشتنش نسبت به من ضعیفتر باشه که خودش میگه نیست نمیدونم.
اما به نظرم شما در حق برادرتون کم لطفی میکنید، ببخشید اینو میگم، اون شاید فقط شما رو داره که بهش پناه بیاره. اینکه به بهانه ای قطع میکنید خیلی ناراحت کنندست از نظر من، شاید اون نیاز به گوش شنوا داره، من درکش میکنم...شاید اتفاقا باید گاهی شما پیشقدم بشید به هر حال غریبه که نیست از گوشت و خونتونه، نمیدونم شایدم قضاوت کار من نباشه اما به هر حال دلم براش سوخت.
باقی حرفهاتو کاملا درسته و باید به این وضعیت نابسامان روحی خودم و آشفته بازار زندگیم رسیدگی کنم قبل اینکه دیر بشه. من تحت نظر روانپزشک بودم که باردار شدم و داروهامو سریعا قطع کردم، الان هم ایشالا شیردهیم که تموم بشه که تقریبا در حال انجام هست، مجدد قرصهامو مصرف میکنم. البته چندماهی میکشه تا پروسه اثرگذاریش کامل بشه و امیدوارم تاثیر مثبتی داشته باشه. تا قبل عید حتما داروهامو شروع میکنم انشالله.
ممنونم

مامان خانومی پنج‌شنبه 6 بهمن 1401 ساعت 16:09 http://mamankhanomiii.blogfa.com

سلام مرضیه جان ، من حس میکنم تو فقط خسته ای امیدوارم و از ته دلم دعا میکنم اول از همه یه شغل خوب برای اقا سامان پیدا بشه حس میکنم این مساله حل بشه بقیه مسائل به خودی خود حل میشن نمیدونم شایدم دارم اشتباه میکنم . اینروزها مادری کردن خیلی سخت شده خیلی منم دست تنهام اونم با سه تا بچه و صبح تا شب خونه ام و تازه همسرم هم اصلا نیست اگرم باشه به نظرم بودنش بدتر از نبودنشه چون مدام با پسرم درگیره سر بازی و گوشی و ... و علاوه براینها تو کار خونه به من حتی یک درصد کمک نمیکنه حتی حمام بردنشون خودم دونه دونه میبرمشون میارمشون لباس تنشون میکنم . چند وقت پیش بعد از حدودا ۴ ماه رفتم ارایشگاه فقط اصلاح کردم و اونجا با بچه های سالن که میشناسمشون کم و بیش در حد یک ساعتی که اونجا بودم کلی حرف زدم و خندیدم و باورت نمیشه چقدر روحیه م عوض شد ! منم هفته ای یکبار به مادرم زنگ میزنم یا اون زنگ میزنه کل مکالمه مون هم به ۵ دقیقه نمیرسه اما با خواهرم دومم که مشهد هست بیشتر حرف میزنم . مرضیه من سعی میکنم تمام عشق و محبتم رو برای بچه هام بذارم و خرج اونا کنم تا بلکه بهم در آینده بهم برگردونن منم خیلی مادر آس و نمونه ای نیستم پیش میاد سرشون داد بزنم یا دعواشون کنم یا حتی خیلی کم تنبیه میشن اما در نهایت تلاشم اینه که آرامش و عشق رو بهشون بدم چون فعلا تنها امید من به زندگیم و زنده موندنم اونها هستن توهم با همه این مشکلاتی که داری سعی کن حداقل به بچه هات عشق بدی تو دنیای اونها الان تنها توقع و انتظاری که ازت دارن همینه . امیدوارم حالت خوب بشه و روزهای خوبی در انتظارت باشن از هیچ کس هم توقع ساختن حال خوب رو نداشته باش

سلام سمیه جون
درسته، یه خستگی عجیب که انگار حالا حالاها از تنم بیرون نمیره، اما قطعا داشتن یه شغل و منبع درآمد ثابت برای همسرم، میتونه روی حال من تاثیرگذارباشه، اما به نظرم این موضوع بیشتر روی خودش تاثیر مثبت میذاره، منظورم اینه که من برای رفع نیازهای مادیم هیچوقت روی کمک اون برنامه ریزی نکردم و همیشه به حقوق خودم متکی بودم اما اینکه اون بره سر کار و بالطبع حال روحی خودش به عنوان مرد خونه بهتر بشه، این حال رو به منم منتقل میکنه و اینطوری تاثیر مثبتشو میذاره اما یه چیزهایی هم مربوط میشه به حالات درونی خودم و وسواس فکری و اضطرابم که تا درست نشه حالم بهتر نمیشه، حتی اگر از زمین و زمان تو زندگیم پول وارد بشه.
شرایط تو هم راحتتر نیست، اما به نظرم میرسه تو خیلی آرومتر و صبورتری و از طرفی شاید بچه هات هم شکر خدا بار خیلی زیادی روی دوشت نذارن، منظورم مثلا از جهت مشکلاتی بود که من با نیلا داشتم. از طرفی خانه دار بودن تو هم یه حسنه، هرچقدر هم از نظر مالی بهتون فشار بیاره. البته سمیه جان من اینطور حس میکنم از نوشته هات که مدتهاست اون فشار مالی گذشته روی زندگیتون نیست شکر خدا و اینو از پس اندازی که ازش حرف میزنی و ...میگم، امیدوارم حدسم درست باشه ولی هر چی هم که باشه مدیریت سه تا بچه از عهده هر کسی برنمیاد که تو داری خیلی خوب دست تنها از عهدش برمیای.
تو مادر خوبی هستی و حرفهات هم کاملاً درسته، من باید با وجود همه مشکلات نهایت تلاشم رو برای آرامش بچه هام بکنم و هر طور که شده به خودم مسلط باشم....حتی یکسال پیش هم من خیلی وضعیت روحی بهتری داشتم، باید به خودم کمک کنم و حالمو بهتر بکنم، حداقل به خاطر بچه هام که چشم امیدشون به من و باباشونه.

متین پنج‌شنبه 6 بهمن 1401 ساعت 15:14

مرضیه جان من تو شرایط شما نبودم هیچ وقت، ولی افسردگی شدید رو تجربه کردم و میل به مردنو. به هر حال شما زایمان کردین و هورمون‌هاتون به هم ریخته. توی چند سال، کلی اتفاق سخت از فوت پدرتون تا بیکاری همسر و ماجرای خونه براتون اتفاق افتاده. اینا هرکسی رو از پا درمیاره. راستش من کوچکتر از شمام و نمیخوام خدای نکرده نصیحت کنم... ولی شما دارین با مجبور کردن خودتون به زندگی روزمره و سانسور و راضی بودن، خودتونو از پا درمیارین. چرا فکر میکنین حق ندارین ناراضی باشین؟ از همسرتون؟ از خونواده تون؟ از زندگیتون... این حق شماست. شما حق دارین ناراضی باشین و خشمتون رو به شکل سالم بروز بدین وگرنه عواقبش خیلی برای خودتون و بقیه بدتره... راستش اگه پول پرستار رو برای تراپی هزینه کنین مطمئن باشین نتیجه میگیرین. من خودم الان بیکارم ولی از خیلی هزینه هام میزنم تا تراپی مو برم... چون خیلییییییییز بهم کمک کرد و من تازههههه دارم میفهمم اهان پس میشه ادم از ته دلش خوشحال باشه و امید داشته باشه.

سلام متین جان، البته نمیدونم خانم هستید یا آقا ولی حس میکنم خانم باشید نمیدونم.
پیام شما رو که خوندم دیدم درست میگید منم حق دارم، آخه میدونی من همش با خودم میگم نکنه ناراحتی کردن من حمل بر ناشکری باشه و بدتر سرم بیاد، این یه ترس دائمیه، تبدیل شده به یه وسواس، ااینکه نکنه گله کنم و بدتر بشه....
درسته منم حق دارم و باید بتونم ناراحتیمو بروز بدم اما راستش از اینکه نمیتونم صبورتر باشم و بیشتر به خودم مسلط از دست خودم عصبانیم....دوست داشتم در بدترین شرایط هم میتونستم صبوری کنم و آرامشم رو حفظ کنم اما خب اینم رویایی و حالت ایده آلشه.
والا پول پرستار نمیدیم ولی خب دیگه همسرم همون نیمچه کار رو هم نداره و در مجموع رفتن پرستار بیشتر به ضررمون شده، ولی قبول دارم که چقدر مهمه آدم به سلامت روانش اهمیت بده، منم خیلی زود داروهامو شروع میکنم، انشالله که نتیجه بخش باشه و کمی حالم بهتر بشه.
برای شما هم خوشحالم که احساس خوبی دارید، من درد افسردگی شدیدتر از اینو هم کشیدم و میدونم چه وحشتناکه. ایشالا از این هم بهتر میشید

مصطفی پنج‌شنبه 6 بهمن 1401 ساعت 08:36

سلام
بیان شرح حال و ناراحتی ناشکری محسوب نمیشه. نگهداری از دوتا بچه تو این سن و کار بیرون طاقت فرساست و جسم و روح رو خسته می کنه حق دارید. الان مشکل مهم بیکاری همسر شماست که هم روحیه خودش رو ضعیف کرده و هم فشار به شما میاره باید یه فکری براش کرد.
البته من نظر خودم رو می گم شاید شما یا همسرتون قبول نداشته باشید . مذهبی نبودن مهم نیست و ممکنه کسی اعتقاد نداشته باشه رحمت خدا شامل همه است. دعا و نذر هم حتی لازم نیست خدا خودش روزی رو به عهده می گیره

سلام آقا مصطفی
چقدر خوبه پیامهایی از این دست که باعث میشه ادم بدون حس عذاب وجدان بتونه خودش باشه، همینکه فقط یکی بهت بگه تو حق داری، خودتو سرزنش نکن، همین به تنهایی میتونه آدمو کمی امیدوارتر کنه، هرچند میدونید من با همه این مشکلات به خودم اجازه نمیدم ناراحتیم رو سر بچم خالی کنم (البته بچه ها هم بازیگوشند) و دوست دارم صبوری رو تمرین کنم.
من حرفتون رو قبول دارم و برعکس همسرم نیمچه اعتقاد مذهبی هم دارم.
خدا روزی همه رو برسونه، روزی همسرم رو هم برسونه. خدا هیچ مردی رو شرمنده زن و بچش نکنه

فرناز پنج‌شنبه 6 بهمن 1401 ساعت 01:25 https://ghatareelm.blogsky.com/

مرضیه جون الان اینستا رو باز کردم دیدم عکس گذاشتی البته نتونستم کامل ببینم یا کامنت بذارم خیلییی کنده. الان حال و روز هممون بده، حتی منم که همیشه امیدوار بودم گاهی میگم خدایا دیگه خسته شدم نمیخوای یه نگاهی به ما هم بکنی!! مرضیه جون متاسفانه زندگی اینجوریه که هرچی سن آدم بیشتر میشه انگار تنهاتر میشه، همه درگیر مشکلات خودشون میشن و فرصت نمیکنن به آدم ابراز علاقه کنن. من دنبال پسرم که میرم دم مدرسه یکی از مامانا که با هم بیشتر دوستیم دیروز هممون رو سفت بغل کرد و من حس کردم چقدر به این آغوش احتیاج داشتم. بغل یه آدم کاملا غریبه. بعد یادم افتاد بابام منو چقدر بغل می‌کرد. ما هم مثل بچه های کوچیک احتیاج به محبتهای این شکلی داریم. ولی واقعیت زندگی چیز دیگه ایه. آرزو میکنم هممون روزهای بهتری رو پیش رو داشته باشیم

سلام فرناز جان خوبی؟ خیلی وقته ازت بیخبرم امیدوارم خودت و بچه ها در صحت و سلامت کامل باشید.
فکر کن به کجا رسیدیم که حتی شما که همیشه برای من نماد انرژی مثبت و مثبت اندیشی بودی این حرف رو میزنی.
چقدر خوب توصیف کردی، واقعا الان هممون نیازمند این هستیم که بهمون بگن تو این وانفسای زندگی تنها نیستیم، به نظرم میرسه کمتر کسی رو الان پیدا میشه کرد که فشار حالا از هر نوعی روش نباشه، امروز داشتم با همکارم صحبت میکردم و میدیدم چقدر از بابت مشکلات خودش و پسرش در عذابه، بهش گفتم براش نذر میکنم مشکلش حل بشه، شاید حرف من روزنه امیدی تو دلش روشن کرده باشه، همونطور که اون آغوش غریبه بهت حس خوبی داده.
منم از ته دل همین آرزو رو برای همه میکنم. کاش بشه...

سارا پنج‌شنبه 6 بهمن 1401 ساعت 00:02

از خانواده که مینویسی انگار داری از زبان من می نویسی....امروز داشتم فکر میکردم مرده و زنده ام به حال هیچکس فرقی نداره.آخ از مامانم و کم لطفی هاش....این روزهای اخیر حساب ساعتهایی که گریه کردم از دستم خارجه....بس که تنهااااااامالان همه در تکاپوی عید هستند ولی من حتی خونه مامانم هم نمیتونم بیامهمش به همسر میگم با حجم تنهاییمون چیکار کنیم؟

الهی بگردم، چقدر درکت میکنم...
یه دختر همه دلگرمیش مادرشه، وقتی روزی حس کنه مادرش در حقش کم لطفی میکنه انگار هیچی نداره، حتی اگر همسرش بهترین مرد دنیا هم باشه....
نمیدونم برای چی مادرت محبتشو دریغ میکنه اما خورشید یکی از دوستان وبلاگیم تو همین پست کامنتش هست، بخونش عزیزم
کاری جز صبوری نمیشه کرد، خدا رو شکر که همسرتو داری، بیش از این محبتو گدایی نکن و برای بهتر کردن حال خودت و پر کردن تنهاییت دنبال جایگزینی باش، هر چند که میدونم جایگزینی برای محبت مادر نیست اما تو این حال نمون دوست من.

نازلی چهارشنبه 5 بهمن 1401 ساعت 23:30

سلام
مرضیه جان این روزها وضعیت جامعه ، معیشت و بخصوص اتفاقاتی که این چندماه شاهدش بودیم به تنهایی برای افتادن به یک ورطه افسردگی برای همه ما کافیه
تو این فشارها رو با حجم بیشتری داری .مسئولیت دو بچه کوچک و مسئولیت مالی یک خانواده و احساس عدم دریافت حمایت از خانواده
این مسئولیت مالی که یک تنه روی دوش زن باشه هم از بعد مالی فشار زیادی داره و هم از بعد روانی .چون ذاتا خانمها بخشی از آرامش و حس امنیت در زندگی رو از قدرت مالی مرد (کم یا زیاد ) به دست میارن
میخوام بگم برای این حال روحی بهت حق میدم اما بخش اعظمی از شرایط روحی به میزان دوست داشتن خودمون بستگی داره
رک میگم تو هیچوقت خودت دوست نداشتی .توانایی ها و قابلیت هات باور نکردی در حالیکه از نظر من که چندساله میشناسمت و باهات صحبت کردم تو زن توانایی هستی
اگر برای دو تا کوچولوهات نگرانی (که مطمئنم هستی ) باید حال خودت خوب کنی چون تو الان بیش از همه نیاز به حال خوب داری
نمیگم داشتن حال خوب با این شرایط سختت راحته ، اصلا
اما بچه ها شادی و آرامش در زندگی فقط در دامن مادری تجربه میکنن که شادی و آرامش نسبی داره
شاید بخاط همینه که مادری سخت ترین مسئولیت در زندگیه
تو توانایی و مادر خوبی هستی .زن قدرتمندی هستی این بارها و بارها در روز با خودت مرور کن و یادت باشه تو و همه ما در هر شرایطی در زندگی بهترین تصمیم که به ذهنت میرسیده و توانایی انجامش داشتی گرفتی و اگر جایی هم اشتباهی بوده ، اشتباه ذات زندگی هست و چیز بدی نیست
تو زن توانایی هستی که مسئولیت مالی یک خانواده به تنههایی به دوش میکشی کاری که این روزهای جامعه از پسش برآمدن برای یک مرد هم سخته
کار خونه ، بیرون ، رسیدگی به دو بچه و .... چیز کمی نیست که انجام میدی
خودت دوست داشته باش ، چون تو دوست داشتنی هستی و برای دوست داشتن نیاز به تایید کسی نداری .این برای آرامشت نمیگم بلکه از صمیم قلب دوستت دارم چون میدونم تو ادم بسیار دوست داشتنی هستی
گاهی میشه این نگاه که بعضی ادمها عدم توانایی بروز احساسات دارن جایگزین بی مهریشون کرد

بهت حق میدم بابت همه این احساسات تلخ . و امیدوارم از راه و جایی که در فکرت نمیگنجه خدا درهای راحتی و آرامش و برکت به زندگیت باز کنه

عزیز دلم نازلی خوبم، چقدر جای تو و پیامهات تو وبلاگم خالی بود...منم اغلب هفته ای چند بار بهت سر میزنم اما وبلاگ تو هم مثل خیلی وبلاگهای دیگه سوت و کوره.
یادم باشه پیامت رو اسکرین شات بگیرم و چندباری مرور کنم، میدونی نازلی جان تو درست میگی، عزت نفس من خیلی خیلی کمه، هیچوقت خودم و تواناییهامو باور نداشتم، شاید چون دوست داشتم گاهی از سمت مادرم این تایید توانا بودن رو بگیرم که برعکس همیشه کم و بیش سرکوب شدم، منظورم تحقیر شدن نیست اینکه مثلاً همیشه تحت الشعاع خواهر بزرگم بودم و عملاً خیلی دیده نمیشدم...
اینهایی که تو داری ازش یاد میکنی بله در ظاهر کار بزرگ و مسئولیت سختیه اما مثلا من دوست داشتم گاهی مادرم هم اشاره ای بکنه و تحسینم بکنه. البته من در حق مادرم کم لطفی نمیکنم، اون زن خوبیه و برای ما در حد توانش مایه گذاشته اما همیشه این احساس رو میکردم که مادرم منو در مقایسه با خواهرم هیچی نمیبینه و روم حساب خاصی نمیکنه. این همیشه آزارم میداد، خودش هم در زندگی هیچوقت خودش رو باور نداشت و دست پایین میدید و اینو ناخواسته به منم منتقل کرد.
اینکه یکی مثل تو میاد و بهم یادآوری میکنه که زن قدرتمندی هستم و اونچه که از دستم برومده انجام دادم، کمترین تاثیرش اینه که کمی از بار عذاب وجدان و ناکافی بودنم کم میکنه.
میدونی نازلی تو زندگیم شاید چون از طرف خانوادم این احساس رو دریافت نکردم که دوست داشتنی هستم، به تمام ابعاد وجودیم بسطش دادم و الان طوری شده که وقتی کسی کوچکترین محبتی بهم میکنه به نظرم میرسه چه کار خارق العاده ای کرده و ده برابر براش جبران میکنم، نه اینکه بد باشه نه اما به نظرم این فقط از آدمهایی برمیاد که عزت نفس کمی دارند و خودشون رو لایق اون محبت نمیدونند، یعنی حتی تشکر فراوان و قدرشناسی بیش از حد هم خودش از اعتماد به نفس پایین میاد، متوجه منظورم میشی؟ حتما میشی
درمورد مادر من اون جمله که گفتی عدم توانایی بروز احساسات رو میشه جایگزین بی مهری کرد خیلی درسته، مادر من ادم بی مهری نیست اما نمیتونه بروز بده، از طرفی هم این حس لعنتی که انگار سربار و اضافی هستم حتی تو زمان مجردی هم باهام بود، شایدم من اشتباه میکنم نمیدونم، فقط میدونم خیلی از ویژگیهای مادرم خواسته و ناخواسته به من بیشتر از باقی خواهرها منتقل شد بخصوص اونجا که اونم همیشه فکر میکنه کسی ازش خوشش نمیاد! حالا من با گذشت زمان یکم بهتر شدم اما هنوز راه زیادی دارم تا باور کنم به اندازه کافی خوب و دوست داشتنی هستم... فقط کاش نیلا و نویان من مثل من نباشند، دعای شب و روز منه.
نازلی جان منم از صمیم قلب دوستت دارم، درسته با هم ارتباط زیادی نداریم اما تو همیشه برای من نماد یه زن قوی و لایق و مهربون و البته زیبا بودی که میشه روش خیلی خیلی حساب باز کرد.
ممنونم بابت پیامت نازلی جان. و مرسی بابت دعای زیبای آخرت.
امیدوارم این دعا شامل حال همه ملت ایران باشه که هممون به نحوی گرفتاریم.
راستی بیشتر از خودت بنویس، حیف این قلم زیبا.

مامان عسل و ارس چهارشنبه 5 بهمن 1401 ساعت 21:33

مرضیه عزیز همیشه می خونمت ولی مدتیه برات کامنت نذاشتم اما پست امروزت خیلی ناراحتم کرد ، نمی گم این شرایطی که میگی وجود نداره ولی مطمئنا به این شدت نیست ، شما الان بخاطر مشکلات طولانی مدت خیلی تحت فشاری برای همین فقط احساسات منفی برات به وجود میاد ، بهت نمی گم مثبت فکر کن چون به این راحتیا نیست.
عزیزم منم بعد از تولد پسرم مشکلات خیلی زیادی رو پشت سر گذاشتم حتی هنوزم دارم با مشکلات دست و پنجه نرم می کنم ولی تمام سعی خودمو می کنم که احساسات منفی رو از خودم دور کنم .
بهترین کار برای شما ادامه درمانت هست چون گویا با مشکلاتی که داشتید افسردگی بعد از زایمان به سراغتون اومده .
برای همسرتون هم خیلی ناراحتم اونم شرایط سختی رو میگذرونه ، اینکه متکی به حقوق شماست برای مرد بدترین شکنجه هست ، انشالله که خدا خودش گره از مشکلات باز کنه و همسرت شغل مناسبش رو پیدا کنه.
مرضیه جان برات دنیا دنیا ارامش آرزو می کنم

سلام عزیزم، راست میگی، چندوقتی بود ازت خبری نبود و اتفاقا تو فکرم هم بودی. عزیزم تو پیج اینستاگرامت به چه نامی بود؟ میدونم که دارمت و فالوت میکنم.
بله من خیلی حساس و شکننده شدم، فشارهایی که روم بوده منو قویتر نکرده فقط حساستر و آسیب پذیرتر کرده و من باید بتونم خودمو پیدا کنم و با احساسات منفی که روبرو هستم مبارزه کنم. روند درمانم رو به زودی دوباره شروع میکنم که البته فعلا فقط در حد خوردن دارو هست اما باید به طرق دیگه هم تلاش کنم حالم بهتر بشه و با خشمی که تو وجودم تلنبار شده بجنگم.
باید هوای همسرمو هم بیشتر داشته باشم، برعکس این روزها اونو هم بیشتر از قبل آسیب پذیر کردم، نمیدونم کی مقصره فقط میدونم نباید اینطوری ادامه پیدا کنه.
ممنونم دوست خوبم، امیدوارم زندگی تو هم سرشار از آرامش و حس خوب کنار همسر و بچه های گلت باشه

خاموش چهارشنبه 5 بهمن 1401 ساعت 20:27

مرضیه جان حست قابل درک هست اما به نظر من از روانشناس کمک بگیر. مطمئن باش تا حد زیادی کمکت میکنه. برات بهترین آرزوها رو دارم و امیدوارم به آرامش برسی

سلام دوست خاموش بی نام من
حتما اینکارو میکنم، چیزی واجبتر از این نیست
ممنونم از دعایی که کردی، از خدا بهترینها رو برات میخوام

مریم چهارشنبه 5 بهمن 1401 ساعت 19:55 http://takgolemaryam.blogfa.com

عزیزم
مرضیه جان برات از ته قلبم ارزوی آرامش میکنم

مراقب قلب مهربونت باش

فدات بشم عزیزم، منم از خدا میخوام روزهای خوبی بعد این همه سختی در انتظارت باشه.
کیانو ببوس

آرزو چهارشنبه 5 بهمن 1401 ساعت 19:52 http://arezoo127.blogfa.com

چقدر ناراحت شدم مرضیه جان
از ته قلبم دعا میکنم حال دلت بهتر بشه

ممنونم آرزو جان
امیدوارم حال دلت همیشه خوب باشه عزیزم

آبی چهارشنبه 5 بهمن 1401 ساعت 19:48

خیلی شرایط سختی داری، حق داری که خسته شدی.. می‌دونم هرچی بگم کمکت نمی‌کنه. فشار زیادی روته و داری بهترینت رو انجام میدی، خودت رو سرزنش نکن و با خودت مهربون باش تا اون فشار یه کوچولو کمتر بشه. از راه دور کار زیادی برنمیاد ولی اگه کمکی از دستم برمیاد حتما بگو.

سلام عزیزم، ممنونم از بابت همدردی، همین برام ارزشمنده، همین پیشنهاد کمک حتی از راه دور، من باید از این شرایط عبور کنم به هر طریقی که شده، درسته فشارها زیاده اما باید به خودم کمک کنم. برام دعا کنید که بتونم

آیدا سبزاندیش چهارشنبه 5 بهمن 1401 ساعت 17:43 http://sabzandish3000.blogfa.com

شاید اگر ماریا بازی در نمی آورد و این دو یا سه ماه آخر سال میموند بهتر بود شاید تو اینقدر کم نمی آوردی و روحیتو نمی باختی صبح تا عصر بچه ها رو مراقبت میکرد و بعد خودت می آمدی و خب وقتی ماریا بود دیگه همسرت هم میرفت دنبال کاری میگشت یا به هر حال به تقلا برای کار و کسب درآمد می افتاد و دغدغه نگهداری بچه ها نبود.
نمیدونم الان اون زن چه حالی داره و در چه شرایطی هست و اوضاعش الان چطوریه و چطور خواهد شد؟؟؟ مثلا یکیو مستاصل کرد و زیر توافقی که انجام شده بود زد ، به جایی رسید یا میرسه؟؟؟
شاید تو این نوسانات قیمت ها و گرانی ها هیچ چاره ای جز خرید ماشین نداشته میخواسته کم نیاره و سود کنه و جا نمونه شاید ناچار بوده ام اما اما یعنی نمیتونست دو یا سه ماه دیگه با همون توافق قبلی سر کنه تا بعد عید هم تو به هر حال یک فرصتی برای فکر کردن و جایگزینی پرستار داشتی هم همسرت شاید کاری پیدا میکرد هم میتونست تو هزینه ها سهیم بشه و بار روی دوش تو کمتر بشه....
نمیدونم...
منم بودم خسته میشدم که مسئولیت ها بیشترش روی دوش من باشه. غصه ها و دلخوری ها برای من باشه.
شاید هم بد قضاوت میکنم و جای همسرت نیستم شاید ایشون هم یک عالمه دغدغه روحی و فکری داره و تقصیر خودش نیست.
تقصیر نه تو هست نه همسرت نه ماریا
تقصیر اون مسئولانی هست که فقط اسم مسئول رو یدک میکشن و فقط بلدند باری روی دوش مردم اضافه کنند تا اینکه کم کنند.
مادران شاغلی مثل تو باید از مزایای پرستار آموزش دیده و مناسب بچه و خدمتکار حتی برخوردار باشند. باید خود دولت هزینشو بده.
اخه هر چقدر فکر میکنم می بینم چطور هم کار کنی هم بچه داری هم غذا درست کنی و به کارهای روزمره خونه رسیدگی کنی؟ بهت حق میدم.
هزینه پرستار بالاست حداقل باید دولت کمک کنه به امثال مادرانی که شاغل هستند و بچه کوچک دارند.
هزینه مهد هم بالاست.
با خودم دارم فکر میکنم کجا رو پیشنهاد بدم تا با بچه کوچیک بشه اخر هفته رفت و استراحت کنی و ذهنت باز بشه؟!
فشار روی تو زیاد هست و قرص و دارو فقط صورت مسئله رو پاک میکنه راه حل نیست. خواهر من هم داره دارو مصرف میکنه به کل بی خیال و سرد شده. داروها موجب میشن خوش خیال بشی !
ماها که ازدواج نکردیم و بچه هم نداریم همش غصه تنهایی و اینکه در آینده بی بچه و بی زندگی باشیم رو داریم شماهایی که همسر و بچه دارید هم اینه اوضاع.
من بودم تو همین اوضاع هم میگشتم یک چیزی برای دلخوشی پیدا کنم چون با ناامیدی محض نمیشه زندگی کرد نمیشه بچه بزرگ کرد.آدم به امید زندست. مثلا میگفتم لااقل مستاجر نیستم که تازه دغدغه کرایه خانه و اسباب کشی داشته باشم. لااقل همسرم و بچه هامو دارم خانواده خودم رو دارم با تمام پستی و بلندی هاش ولی من تنها نیستم بچه هام هستند همسرم هست.همسرم دیر یا زود به هر حال شغل مناسب و بهتر پیدا خواهد کرد همیشه که بیکار نمیمونه به هر حال برای مهندس همیشه کار هست دیگه هم تجربه براشون شده که بی قرارداد کار نکنند و سر پول گرفتن کوتاه نیان.
ادم اینقدر شکست میخوره میفته زمین و بلند میشه تا بالاخره اونچه که باید بشه ، بشه.
شکر میکردم لااقل خودم کار و شغلی دارم که بشه امورات روزمره رو گذروند.
بیمه دارم... زندگی دارم.
خدا که یکباره دست خالی خالی تو رو نگذاشته.
تو فقط خسته ای روحیتو باختی تقصیر تو هم نیست تقصیر این گرانی ها تقصیر نداشتن یک اقتصاد درست و زندگی نکردن در یک مملکت درست حسابیه!
اونقدر گرفتارمون کردند که حتی وقت نکنیم اعتراض کنیم.
سرمون رو به بدبختی های ریز و درشت گرم کردند،
اصلا ولش کن.
ما همه تو رو دوست داریم و خود من شخصا همیشه دعات میکنم همیشه تو و مینا و همه این وبلاگ نویس هایی که میخونمتون تو ذهنم هستید الان هم نزدیک اذان مغرب هست میگن انرژی کائنات زیاده در این لحظه.... از عمق وجودم و ته قلبم دعا میکنم تمام سختی هات آسان بشن تمام روزهای دلهره آورت تبدیل به روزهای شیرین بشن الهی همسرت شغل خوب پیدا کنند پرستار مناسب پیدا کنید زندگیتون رونق بگیره خونه بزرگتر جای خوب و مناسب همراه پارکینگ و انباری و تراس و آسانسور بخرید و تمام این روزهای سخت تمام بشن ذهنت آرامش و انسجام بگیره و دختر قشنگت آرامش بگیره. آمین آمین آمین

سلام آیدا جان دوست خوبم
تحلیلت درسته، بعد رفتن اون زن وضعیت ما خیلی بدتر شد، یعنی همه برنامه ها به هم ریخت، شاید اگر بود حال و روزمون بهتر از این بود، درسته در نهایت همسرم همین کار اسنپ رو میرفت اما حداقل هر دو با هم میزدیم بیرون و اونم صبحها که همه مردها سر کارند خونه نبود که بخواد حال و روزش اینطوری بشه، اصلا شاید دنبالشو میگرفت و بالاخره سر کار دیگه ای میرفت. من که ازش نمیگذرم اما مسئول وضعیت امروزمون هم بطور کامل اون نیست و خیلی چیزها روی هم تلنبار شده تا رسیدیم به جایی که هستیم و اصلا جای خوبی نیست ولی از اینجا به بعد دست خودمونه که چطوری خودمونو جمع و جور کنیم، فعلا که هر دو گیجیم و انگار افسار زندگی از دستمون رفته.
دلم خیلی برای خواهرت میسوزه، حقش نبود ... امیدوارم حالش خیلی زود بهتر بشه و به زندگی برگرده.
مرسی مرسی بابت پاراگراف آخرت، تو چند تا جمله همه اونچه رو که از خدا میخوام نوشتی اما میدونی چیه اینکه ذهنم آرامش و انسجام بگیره این بزرگترین چیزیه که از خدا میخوام حتی بیشتر از یه شغل خوب برای همسرم...ممنونم که همیشه به یادم هستی و انقدر همذات پنداری میکنی،امیدوارم خدا از جایی که خبر نداری درهای رحمت و برکتش رو به روی تو باز کنه

خورشید چهارشنبه 5 بهمن 1401 ساعت 16:26 http://khorshidd.blogsky.com

مرضیه عزیزم همین اول کامنت بگم شماره به روی چشم توی دایرکت برات میزارم
عزیزم من هم مادرم دوستم نداره شاید شدت بی تفاوتی ش و دوست نداشتنش نسبت به من چندین برابر مادر تو باشه چی شد من زندگی نکردم چرا کردم به جای تموم دوست نداشتن هاش به دخترم عشق دادم روی زخمم را بستم و نزاشتم خراش روی روح دخترم بشینه
به جای شاید خیلی ها که بهت توصیه ای غیر از این بکنن من بهت صراحتا میگم احترام خودت را نگه دار خیلی کم و خیلی کوتاه تماس بگیر
بنظر من مسئله اصلی زندگی خودتون چهار نفر هست
به خودت بیا مرضیه
داری خودت را از یه زن جوان و زیبا و تحصیل‌کرده که خدا دو تا بچه مو دسته گل بهش داده تبدیل میکنی به زنی که نا مرز جنون فاصله ای نداره
شده یک هفته به هر سختی هست مرخصی بگیر اوضاع خودت خودت و خودت را سرو سامان بده
تو مسئولی مسئول خنده های بچه هات
میدونی من چندین و چند بار از جگرم خون چکیده ولی رفتم با بچه هام پارک و کاری کردم بهشون خوش بگذره
تو کامنت قبلی هم گفتم شده از کجای زندگیت بزنی بزن پرستار بگیر و شوهرت را مجبور کن بره سر کار
بره طلب های قبلی ش را وصول کنه
مرضیه من را ببخش ولی شوهرت هم یه جاهایی قصور داره نمیشه که هر کجا میره حق ش را ضایع کنن
باز هم معذرت میخوام ولی به تو ربطی نداره با اسنپ در میاره یا نه بزار خودش مشکلش را حل کنه
وظیفه اون اداره زندگی ش هست
خدا ننشسته اه و ناله های ما را گوش بده
خدا عقل داده از عقلت استفاده کن چرا اینقدر خودت را زجر میدی
اصلا لذت این دوران سنی بچه ها را بردی
چرا این همه انرژی منفی میفرستی برای نیلا
اصلا حرف تو درست نیلا پیش فعال چه ربطی داره به اینکه تو مدرسه بمونه یا نه دست بر قضا بچه های پیش فعال هوش سرشاری دارن و روابط عمومی قوی
پرستار قبلی را فراموش کن
به خودت بیا
اینقدر این پستت اذیتم کرد که اگر کامنتم عمومی نبود چند تا حرف درشت تر بهت میزدم
من دوست دارم و تموم این سالها نگرانت بودم با هر پستی که ازت خوندم
ولی الان احساس میکنم ایستادی وسط باتلاق و توقع داری معجزه نجاتت بده

سلام خورشید جانم
ممنونم بابت شماره
چقدر خوب نوشتی، چند خط اول رو خیلی دوست داشتم، مادر من زن خوبیه، خودش قسم میخوره بین بچه هاش هیچ فرقی نیست اما خب خواهر بزرگم نود درصد کارهاش رو میکنه و طبیعیه که من اون جایگاه رو نداشته باشم اما اینکه مثلا تا من زنگ نزنم خبری نمیگیره ناراحتم میکنه، کلا مدلش اینطوری هست حتی درمورد بقیه خواهرهام اما درمورد من خیلی بیشتره، یکی دو بار که گله کردم اونم میگفت تو هم زنگ نمیزنی، گفتم آخه وقتی هم زنگ میزنم حس میکنم میخوای قطع کنی و... خلاصه که آخرش نفهمیدم حسش بهم چیه، اما خب هیچوقت اهل قربون صدقه رفتن و بروز محبت کلامی نبود اما در حد خودش مادر بدی هم نبوده فقط این حس دوست داشته نشدن و تایید نشدن از طرفش اغلب آزارم داده، ادمی هم نیستم که گدایی محبت کنم اما خب خیلی روانم آسیب دیده، قطعا شرایط تو بدتر هم بوده، اما چقدر خوب از عهده امور زندگی و بچه ها برومدی، میدونم چقدر از خودت مایه گذاشتی
خورشید من حرفتو قبول دارم، نباید سامان خونه میموند، اما میدونی چیه من همش امید داشتم شاید خدا خواست و با دورکاریم موافقت شد و نیازی به پرستار نبود و یه جوری سر کردیم، برای همین گفتم دو سه ماهی بمونه اما الان که حال زندگیمون رو میبینم فکر میکنم شاید برای همین دو سه ماه هم فکری میکردم بهتر بود، البته خب بحث اعتماد نداشتن هم مطرح بود، قطعا اگر میدونستم کسی رو بطور دائم میخوام و امکان موندن خودم اصلا مطرح نیست یکی رو میاوردم...الانم دیگه چیزی تا عید نمونده و سعی میکنم یه جوری کنار بیام تا از اواسط فروردین برم دنبال کارهای خودم.
یکبار منم بهش گفتم مگه میشه همه جا حقتو بخورن؟ بهم پرید، حقیقت اینه که ماهیت شغلشون در حال حاضر طوریه که حقوقها اغلب با دو سه ماه تاخیر پرداخت میشه و درمورد همه صدق میکنه، همسر من هم چند ماهی حقوق نمیگیره و بعد طرف دبه درمیاره، اینم نبوده که فقط این اتفاق برای همسرم بیفته، اما خب تو شغلش باید به اصطلاح گرگ باشه و بلد باشه چطور حقشو بگیره که بلد نبود، نتیجه شده تکرار یک اتفاق و الانم وضعیت زندگیمون شده این....طلبهای قبلی هم دیگه قابل وصول نیستند، داریم به یه شغلی فکر میکنیم که اگر اینجا بنویسم باعث تعجب میشه اما چاره ای نیست انگار.
والا خورشید گاهی بینهایت از وجود بچه ها لذت میبرم اما اغلب سایه دلخوریها و گرفتاریها و اضطرابها مانع میشه، از وقتی کامنتتو خوندم قول دادم بیشتر از قبل از حضورشون لذت ببرم اگر حاشیه ها بذارن.
حرفات همگی درست بودند، تو دوست خوب منی و میدونم هر چی میگی از دلسوزی و محبتت میگی، از تو نمیرنجم و به حرفات فکر میکنم.
راست میگی باید یه کاری بکنم، داروهامو شروع میکنم بزودی، کاش همه چی بهتر بشه. دلم یخلی برای بچه هام میسوزه بخصوص نیلام

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.