بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

مادر خسته...

خب اینهمه وقت نبودم از چی بنویسم؟

والا انقدر حرفهام زیاده و روی هم تلنبار میشه که وقتی بعد مدتها تصمیم میگیرم بنویسم میمونم از چی و کجا شروع کنم، الانم راستش زیاد حوصله طولانی نوشتن و گفتن جزئیات رو ندارم، صرفا خواستم از حال خودم خبری داده باشم، حالی که همچنان تعریفی نداره.

خب مشکل سیستم اداره مرتفع شده و ایشالا بتونم بیشتر از قبل و به فواصل زمانی کوتاهتری بنویسم. محل کارم مثل سابق نیست، اتاقم نسبت به دوران قبل مرخصی زایمان عوض شده و هم اتاقیها هم تغییر کردند، راستش اونقدرها باهاشون راحت نیستم و حس خوبی که قبلا با هم اتاقیهای سابق تجربه میکردم با اینها ندارم، سه نفر تو یه اتاق هستیم، اونا سابقه دوستی طولانی تری دارند و با هم صمیمی هستند، فکر نمیکنم زیاد خوشحال باشند که دوران مرخصی من تمام شده و برگشتم سر کار، شاید انگار یه جوری خلوتشون به هم خورده باشه، منم زیاد قاطیشون نمیشم، ازشون کمی انرژِی منفی میگیرم و این برای منی که به اندازه کافی در زندگی خارج از محل کارم هم تحت فشارم هیچ خوب نیست، ولی خب من بدتر از اینم قبلا تجربه کردم.  خدایی داشتن همکارانی که باهاشون بگی و بخندی و بهت انرژی مثبت بدند و همراه و همدلت باشند یه امتیاز خیلی بزرگه که انگاری من ازش محروم شدم. قبل اینکه برم مرخصی اتاقم رو خیلی دوست داشتم و با دوستانم راحت بودم اما الان...

21 دی دومین سالگرد فوت پدر عزیزم بود و من بعد کلی تردید که تو این سرما بریم شهرستان یا نه، آخر سر بچه ها رو برداشتم و رفتیم، از رفتنم پشیمون نیستم اما بچه ها هر دو الان مریضن و من نمیدونم ربطی به اون مسافرت داره یا نه، به خاطر سرمای هوای همین تهران اوایل هفته قبل بوده که الان ناخوشند، امیدوارم مورد اول نباشه، یکم عذاب وجدان میگیرم هرچند در نتیجه کار فرقی نداره. خب از من انتظار نمیره با دو تا بچه کوچیک تو این سرما برم، اما خب انقدر روزهامون در استرس و ناراحتی و با فکر و خیال میگذره که حس کردم اگر خونه بمونیم و نریم هم یه جور دیگه اذیت میشم.

روزهای زندگیم گاهی به حد انفجار و بحران میرسه، گاهی کم مونده من و همسرم همدیگه رو له و لورده کنیم، گاهی نشانی از عشق و علاقه در وجودم نمیبینم، پر از خشمم، همش پرخاش میکنم و با بلندترین صدایی که زمانی از خودم سراغ هم نداشتم سر سامان و نیلا و حتی گاهی نویان! فریاد میزنم! چندباری با خشم فراوون نیلا رو زدم و بعدش مثل چی پشیمون شدم، این حجم از خشم و عصبانیت برای خودم هم قابل باور نیست، منی که از گل نازکتر به نیلام نمیگفتم، منی که پای تلفن زمانی به قدری از ته دل قربون صدقه شوهرم میرفتم که هر کی اتفاقی میشنید میگفت چقدر قشنگ با شوهرت صحبت میکنی و ما هم باید یاد بگیریم و اصلا مشهور شده بودم به این قشنگ حرف زدن....

الان پیش میاد دو سه روز یه شونه به موهام نمیکشم، به خودم تو آینه نگاه هم نمیکنم و وقتی هم که اتفاقی خودمو میبینم حالم از قیافه و ظاهر و هیکل و چین و چروکاها و همه چیم به هم میخوره.از یه جایی همین چند روز پیش به خودم گفتم دیگه نمیشناسمت، تویی رو که بچتو میزنی، به شوهرت فحش میدی، پر از حرص و کینه ای و حال و حوصله هیچکس و هیچ چیزو نداری، از خودت و عزت نفس پایینت و شخصیت داغونت و حتی حسادت کردنات و مقایسه کردن خودت و زندگیت با بقیه و ساده لوحیهات حالت به هم میخوره، ذره ای خودتو دوست نداری و برعکس از خودت متنفری، با خودم گفتم مادری که یک فرزند داره و شاده، یا حتی زنی که فرزند نداره، بهتر از مادری هست که انقدر خسته و آسیب دیده و شکنندست که تمام خشم فروخوردش رو سر بچش خالی میکنه...البته نیلا گاهی خیلی شیطنت میکنه، اصلا روی زمین بند نمیشه و همش در حال بپر بپر کردن و پریدن از بلندی و ایجاد صداهای بلند و لجبازیهای عجیب غریبه و حرف هم گوش نمیده، حتی گاهی نگران این میشم که نکنه خدای نکرده بیش فعاله! اما با همه این اوصاف من باید خویشتندار باشم، درست مثل گذشته ها، خدا خودش میدونه که من چقدر قربون صدقه این بچه میرفتم، الانم میرم، الانم میبوسمش و عاشقشم و خیلی وقتها بابت اینکه دست خودم نیست و میزنمش یا سرش داد میزنم ازش معذرت میخوام، اما فشارهای زندگی از هر جهت منو تو تنگنا قرار داده، لهم کرده.

این دو سه روز به حد انفجار رسیده بودم، جوری سر سامان داد میزدم و حرفهای ناخوشایند بهش میزدم، (البته اونم همینطوره و وضع اون هم از من بهتر نیست) که از خودم حالم به هم میخورد، همش بغض داشتم و گریه میکردم و فریاد میکشیدم، آخر سر دیدم بعد نزدیک به دو سال پ. شدم.... خب من نمیتونم مثل بعضی وبلاگ نویسها خیلی بی پرده همه چیو مسائل زنانه رو توضیح بدم، فقط در همین حد بگم که برام عجیب بود، برای اولین بار بعد زایمانم در شرایطیکه اصلا توقشعو نداشتم، الان میفهمم اونهمه خشم عجیب و غریب و اونهمه دلتنگی جدای از مشکلات زندگی، به این موضوع هم برمیگشته...

چهارشنبه 21 دی ماه بالاخره رفتیم و سند خونه ای که به تازگی خریدیم رو زدیم، از خواهر کوچیکم و مادر سامان و یکی از همکارانم، کسری پول رو (به جز مبلغی که رهن رفت اونم کلی زیر قیمت) قرض کردیم و رفتیم سند بزنیم، سر همین سند زدن هم چقدر اذیتمون کردند، هی یه سری موضوعات پیش میومد که عقب میفتاد و دیگه بابت همینم کلی نگرانی کشیدم، آخرشم شاید اگر خودمون نمیرفتیم دنبال یارو که ببریمش سند بزنیم، میخواست ما رو اذیت کنه و همش به بهونه هایی عقب بندازه. بدبختی دوباره سادگی کردیم و حتی هزار تومن از مبلغ رو پیش خودمون نگه نداشتیم بابت احیاناً پرداخت قبوض و تعمیرات و... الان مستاجره آبگرمکن خونه رو درست کرده و صاحب قبلی خونه زیر بار هزینه آبگرمکن نمیره! غیر اون تلفنش به خاطر بدهی قطعه اونم میگه خودتون بدید وصل کنید، میگه ما دو ماه به خاطر اینکه خودمون قول رهن دادن خونه رو دادیم (که آخرشم خود بنگاه رهن نداد و جای دیگه رهن داد اونم زیر قیمت) اونم بدون اینکه ضرر و زیان ازتون بگیریم برای سند زدن صبر کردیم تا پول شما جور بشه، دیگه اینا رو خودتون بدید، سامان هم گفته بود اینکه شما خودتون قول دادید رهن بدید  و نتونستید و پول ما جور نبود که سند بزنیم (در صورتیکه بودجه ما معلوم بود و خونه های ارزونتری هم بود که به پول ما بخوره و اونا خودشون این خونه رو به ما پیشنهاد دادند و گفتند برای کسری پول هم خودشون رهن میدن) چه ربطی داره که الان بخوایم بدهی تلفن صاحبخونه قبلی و هزینه تعمیر آبگرمکنی که استفاده خودتون بوده و الکی گفتید سالمه و ما اعتماد کردیم و بقیه هزینه ها رو بدیم درحالیکه این خونه رو یک روز هم استفاده نکردیم....خلاصه که سر همینا یکم ناراحتی پیش اومده بود و معلوم بود میخوان حالا که پول رو بهشون تمام و کمال دادیم برای سند زدن یذره به بهونه های واهی ما رو معطل کنند که مثلا سر اون موارد جانبی و هزینه ها ازشون درخواستی نکنیم...آخرشم با هزار دوز و کلک خودمون رفتیم دنبالشون و سند زدیم(فروشنده خونه به املاک وکالت داده بود، رفتیم دم املاک طرف و بردیمش محضر).

این قضیه خونه زندگیمون رو به معنای واقعی کلمه به هم ریخت....با دو تا بچه به چه فلاکتی افتادم خدا میدونه....غیر اون تو روابط من و همسرم هم تاثیر خیلی بدی گذاشت و خیلی حرمتها شکسته شد (سند خونه جدید به دلایلی به نام من خورد درحالیکه خونه ای که فروخته بودیم و با پولش این خونه رو خریدیم، مال سامان و دوران مجردی اون بود و همین موضوع یه سری ناراحتیها و سو ء تفاهمایی ایجاد کرد)، درموردش اینجا ننوشتم، و الان هم نمینویسم...مثل قبل حوصله توضیح دادن ندارم اما وضعیت خیلی بدی تو زندگی ما ایجاد شد سر قضیه خرید و فروش خونه...عملا از زندگی افتادم و نه میتونستم به بچه ها برسم نه به زندگی و کار خونه و نه هیچی...خدا اون روزگارو برای هیچ بنده ای نیاره. آخرم کارمون انجام نشد و برگشتیم سر خونه اولمون....باز کاش به نتیجه ای میرسیدیم بعد اینهمه بدبختی و عذاب، آخرشم هیچی به هیچی...یه خونه کوچیک فروختیم و با ضرر و زیان یه خونه کوچیک دیگه گرفتیم...دیگه دوباره توضیح نمیدم، قبلا بارها اینجا راجبش نوشتم. این کاریه که باید یه روز انجام بشه، یعنی فروش دو تا خونه کوچیکمون و خرید یه خونه مناسب بزرگتر اما دیگه الان از فکرش هم وحشت دارم و دست و پام میلرزه بس که گره میفته تو کارمون.

بگذریم دیگه تکرار مکررات نکنم.

حالم خیلی بده، دست خودم نیست، اینطوری نمیتونم ادامه بدم. باید یه فکری برای حال و روز خودم بکنم. صبحهها بچه ها رو میذارم پیش سامان و میام سر کار، خیالم ازشون ناراحت نیست اما خب وقتی میرسم خونه اونطور که باید بشاش نیستند، نویان با اینکه غذاهاشو سامان کم و بیش بهش میده اما همینکه میرسم با گریه میاد سمتم و ولع داره که تو آغوش بگیرمش و اون یه ذره شیری که هنوز دارم رو بهش بدم، نیلا گاهی ناهارشو نخوره و همون اول کار تو دستم دنبال اینه که خوراکی براش گرفته باشم. شبها ازم میخواد خونه بمونم و نرم، خیلی سراغ پرستارش رو میگرفت اما الان انگار باورش شده دیگه نمیاد. همینکه من میرسم سامان بلافاصله میره اسنپ، اما انقدر خیابونا شلوغ و پرترافیکه که عملاً کارآیی چندانی نداره و درآمد چشمگیری برامون نداره، در حد مثلا یه دبه ماست یا یه پنیر پگاه...مسخرست. باز حداقل حقوق پرستار حذف شده، فعلا تا فروردین سال بعد بیام ببینم بعد خدا چی برامون میخواد، یه فکرایی دارم که اگر عملی بشه خوب میشه، اگر خدا بخواد و موافقت کنند چند روز تو هفته دورکار باشم خیلی خوب میشه اما نمیدونم بشه یا نه، توکلم به خداست، اگرم بشه خب حقوقم خیلی کم میشه اما برای منی که میخوام حقوق پرستار بدم بازم خوبه، البته باز برای دو روز تو هفته باید دنبال پرستار باشم یا فکری به حال بچه ها بکنم...البته اینا همه منوط به نظر مدیرم سال آینده هست و باید همون طرف سال بررسی کنم، آخه اینور سال با اینهمه قرض و قوله ای که بابت خونه ای که گرفتیم داریم و بیکاری و حقوق نداشتن سامان، نمیتونم این دو ماه آخر رو ریسک کنم و قید حقوق کاملم رو بزنم...این دو هفته هم بابت یه سری معوقات مالی در دوران مرخصی زایمان از این اداره به اون اداره سازمانمون در رفت و آمد بودم و چقدر حس و حال بدی داشتم از اینکه میدیدم برای گرفتن حق خودم باید سرمو خم کنم و منت بکشم. امیدوارم خدا خودش کارمونو درست کنه، کاش همسرم یه کار خوب و با درامد خوب داشته باشه، کاش کاش.... 

فعلا باید به حال و روز خودم و زندگیم و بچه هام برسم. حال زندگیم بده، همچنان بابت یه سری رفتارهای نیلا نگرانم، از لاغری و وزن نگرفتنش، از یبوستش، از یه سری رفتارهای عجیبش، شیطنتهای عجیب و غریب و....چقدر مادری پر از چالش و سختیه. چقدر نگرانی داره، گاهی با تمام وجودم میترسم و با خودم میگم قراره آینده بچه هام تو این وضعیت چی بشه. 

منتظرم دوران شیردهیم بطور کامل تموم بشه و داروهامو شروع کنم، بلکه حالم کمی بهتر بشه و به دنبالش حال زندگیم هم بهبود پیدا کنه. کاش دارویی بود و میخوردی و همه خاطرات تلخ و روزهای سخت رو از یادت میبرد، یا حداقل تو رو به یکباره از این شخصیت و قالبی که توش هستی و دوستش نداری نجات میداد.

خیلی نگران نیلام، همه فکر و ذکرم این بچست....میترسم بیش فعالی داشته باشه، کلاً ذهنم شدیدا مغشوشه. خیلی احساس تنهایی میکنم و فکر میکنم زندگی من و بچه هام برای کسی اهمیتی نداره. بیخوابی شبانه و خستگی رسیدگی به خونه و زندگی انرژیمو گرفته، خدایی همسرم خیلی کمک میکنه ولی به هر حال یه سری کارها زنانه و مادرانست. عاشق بچه هامم و دلم میخواست میتونستم خیلی بیشتر از اینا از وجودشون لذت ببرم.

نباید بذارم اینطوری زندگیم بگذره. یعنی روزهای بهتر هم میان؟ 

نظرات 14 + ارسال نظر
رها چهارشنبه 5 بهمن 1401 ساعت 16:06 http://golbargesepid.parsiblog.com

نبات نزاش حرفا مو کامل کنم
امیدوارم منظورم رو رسونده باشم

رسوندی عزیزم. ممنونم

رها چهارشنبه 5 بهمن 1401 ساعت 16:05 http://golbargesepid.parsiblog.com

مرضیه قشنگم
پریشونیتو میفهمم
میدونی ماها از بیرون به زندگیت ن.اه میکنیم
بعضی مشکلات و گرفتاری هاتو تجربه کردیم بعضی دو از نزدیک لمس نکردیم
مثلا من خیلی خوب استیصالت رو از شیر نگرفتن نویان میفهمم یا درگیری هاتو با لجبازیهای نیلا
یا دنبال خونه گشتن یا پرستار
ولی بقیه رو از نزدیک لمس نکردم
گرفتاری کاری شوهرت رو میفهمم چون خودمم درگیرش هستم به نوعی...
خودت حتما بهتر میدونی چی به صلاح خودت و بچه ها و زندگیته چون خودت داری لمسش میکنی
ولی یه چیزی دوستانه و خواهرانه بهت بگم از من دلگیر نشی لطفا
میدونی میخام بگم من از بیرون نگاه میکنم بیشترین چیزی که حس میکنم اینه که کلیدش خودتی... ینی حال بدت همه چیز رو داره سخت و طاقت فرساتر میکنه
بچه داری و کار بیرون و معامله خونه و بیکاری همسر و چالشهای زندگی زناشویی با همسر و لجبازی بچه و همه اینا مشکلات بزرگی هستن در کنار هم طاقت فرسان ولی اون چیزی که همه رو سخت تر میکنه اینه که حال خودت رو با داروهایی که بهشون نیاز داری کمی کنترل کنی... اوضاع پرفکت نمیشه ولی میتونه که بهتر بشه یه کم

سلام رها جان، امیدوارم خوب و سلامت باشی
حرفت درسته رهای عزیز
راه حل مشکلات من دست خودمه،
ولی عاجزم از کمک به خودم
نمیخوام شعار بدم واقعیت همینه. من خیلی خسته ام خیلی.
دارم کم کم بطور کامل بچمو از شیر میگیرم بعد داروهامو بخورم، نمیدونم کمکم میکنند یا نه
مرسی که درکم میکنی بی قضاوت...

سارینا2 چهارشنبه 5 بهمن 1401 ساعت 10:59 http://sarina-2.blogfa.com/

سلام مرضیه جان
این خستگی که شما الان داری کاملا طبیعیه منم همینطور بودم البته با این تفاوت که من بچه اولم ناسازگار نبود و آروم بود
ولی یادمه فقط دلم می خواست شب بشه و برم توی تخت بخوابم. تنها زمانی که داغون نبودم و یه خرده آرامش داشتم همون وقت بود
سر کار رفتن، وجود دو تا بچه، دور بودن و در دسترس نبودن خانوادم برای کمک، وقت نداشتن همسرم. کلا خودم بودم و خودم
خودم و دو تا بچه
حالا اگه با هم مریض می شدن
اگر یکهو پرستار نمیومد و منم کلاسهام فشرده بود
وای چه روزای سختی بود
تا دیگه بچه ام که رفت کلاس اول راحت شدم از شر هر چی پرستاره و همینطور از شر مستقل نبودن و وابسته بودن به این و اون
البته فرق من و شما اینه که من خستگیم رو در قالب خشم نشون نمیدم و کنترل بیشتری دارم روی خودم
البته الان ظرفیتم نسبت به اون زمان شاید کمتر باشه ولی به هرحال روزهای سختی بود
بیشتر از هر چیز دلم می خواست شاغل نباشم در اون زمان
یادمه به بار به دخترخاله ام که روانشناسه گفتم خیلی حسودی می کنم به خانمهایی که راحت بچه شکنو بزرگ می کنن و سر کار نمیرن. واقعا خیلی حسودی می کردم و حسرتشونو می خوردم
اون گفت دو تا نکته رو در نظر بگیر یکی اینکه از اون شوهرها که زندگیشکن تکمیل باسه و در عین حال به آدم احترام بذارن و همه چیز در اختیار آدم بذارن برای ما گیر نمیاد چون خیلی کم هستن دوم اینکه اتفاقا بیشترین میزان افسردگی توی همون خانمهای خاته داری هست که تو حسرتشونو می کشی
پس برو و خدا رو شکر

سلام عزیزم چقدر خوب درکم میکنی، منم همش حسرت زنهایی رو میخورم که تو خونه ان و به بچه هاشون میرسن، البته فقط اونهایی که از نظر مالی صددرصد تامین هستند و منتی هم برای گرفتن پول ندارند غیر اون حتی ثانیه ای نمیتونم تصور کنم برای نیازهای شخصی خودم یا بچه ها بخوام درخواست پول کنم.
نیلای من نمیتونم بگم ناآرومه، بهانه گیری میکنه اما اونم چیزی جدای بقیه بچه ها نیست، ولی یه سری رفتارهای عجیبی داره مثل درنیاوردن لباساش و اینکه ما حتی اجازه نداریم به صفحه تلویزیون نکاه کنیم چه برسه کانالشو عوض کنیم وگرنه شدیدا به هم میریزه و از این دست رفتارها.... یادم باشه اینجا بنویسم روز تولد حضرت زهرا که دوستم با اصرار ما رو برد یه مسجدی که برای بچه ها جشن گرفته بودند چی شد که من با چشم گریون از مسجد زدم بیرون و....
چقدر عالی که انقدر به خودت مسلطی موقع عصبانیت، کاش به من هم میگفتی چکار کنم هرچند روحیات و شرایط زندگی آدمها متفاوته.
دخترخالت چه بامزه گفته، برای من هم صددرصد صدق میکرده برای همین بابت شاغل بودنم خدا رو شکر میکنم فقط از اینکه تامین کننده اصلی زندگی باشم خسته ام، نه که سامان هیچ نقشی نداشته باشه اما نقش اصلی با منه. از شاغل بودن همزمان با رسیدگی به بچه ها همراه با گره های روانی خودم خسته ام....وگرنه که ناشکری نمیکنم

فاطمه زهرا سه‌شنبه 4 بهمن 1401 ساعت 23:04

سلام مرضیه عزیز.پیج اسنستای من بابت پستهای سیاسیم از دسترس خارج شد و نتونستم بهت وویس بدم.عزیزم نفس عمیق بکش و بگو این روزها میگذرند!باور کن میگذرند و چشم به هم میزنی می بینی جفتشون بزرگ شدند.چاره ای نیست و رسیدگی به بچه ها از آدم انرژی میگیره و این بی خوابیها روح و روان آدم رو بهم می ریزه.سعی کن به جای گریه کردن و خودت رو سرزنش کردن هر روز یه اثر و کار مثبت روی رفتارت انجام بدی.
نمیخواد یهو یه مادر صد درصد بی نقص بشی.هر روز سعی کن یه رفتارت رو اصلاح کنی.مثلا از فردا به خودت بگو من در مقابل فلان رفتار نیلا سعی می کنم جیغ نکشم.یا سعی کنی هر روز یه لبخند عمیق بهش بزنی.من هم با داشتن یک وروجک همه اینها رو تجربه کردم و میدونم تو با دوتاش و اون مشکلات ناشی از فروش خونه،درد و رنج بابات و مسائلی که تو رابطه با خواهرت پیش اومد جقدر حس بدی داری....اما چاره چیه؟یا باید شب و روز لعنت بفرستی به زمین و زمان و یا خودتو از دست سگ سیاه افسردگی نجات بدی.هیج کس جز خودت نمیتونه کمکت کنه.سعی کن شیر نویان رو قطع کنی.اینطوری هم به نویان کمک کردی و هم به نیلا و هم خودت.عذاب وجدان هم نداشته باش بابت شیر ندادن.من فقط دو ماه به دخترم شیر دادم و وقتی شرایط خوب نبود و شیر من کافی نبود به بچه شیرخشک دادم.قرار نیست تو همه چیز نمونه و فداکار باشیم.نویان و نیلا به مامان خوشحال نیاز دارن و نه به یه سینه پر از شیر استرس دار.خودتو دوست داشته باش.این روزها هم داره میگذره.بدترین شرایط رو گذروندی.این روزهای سخت رو هم میگذرونی‌در مورد خونه هم سعی کن وکالت بدی به همسرت.نزار دلخوری بمونه.چون خودت هم قبول داری که خونه محردی همسرت رو فروختی.اون الان شغلش رو هم از دست داده و این خونه هم که به اسمش بوده مایه اعتماد به نفسش بوده.پس بهش وکالت بده تا خونه رو به اسم خودش بزنه.ارزش یه رابطه سالم و پر اعتماد خیلی بیشتر از یه خونه کوچیک هست.برات بهترینها رو نیخوام دختر صبور و مهربون و دل رحم

سلام عزیزم
چه خوب که پیام دادی، ازت بیخبر بودم، من از وقتی اینستاگرام فیلتر شد دیگه نداشتمش.
چقدر حرفات مثل همیشه خوب بود و راهگشا. بازم تلاشمو میکنم اما فاطمه جان وضعیتم خیلی بغرنج تر از این حرفاست.
من اصراری به شیر دادن ندارم اما نویان منو رها نمیکنه، الان دو سه روزه که سعی میکنم خیلی بیشتر از قبل به شیر خشک وابستش کنم جوری که خودش دل بکنه از شیر من، اما هر کار میکنم دلم نمیاد وقتی سرشو میکنه تو بغلم از همون شیر کمی هم که دارم محرومش کنم.
رفتم وکالت بدم اتفاقاً اما باز حرف و حدیثهای تازه ای پیش اومد، از اول اشتباه من بود، خدا شاهده دنبال زدن خونه خودش به نامم نبودم، به نام من خونه فعلی که توش ساکنیم و ماشینمون هست، نمیدونم چرا اینکارو کردم، شاید چون همه حساب و کتابها دست من بود و باید از حساب من پول واریز میشد و اینکه فکر میکردن چون اصلا تو قید و بند مسائل مالی نیست، به این موضوع فکر نکنه اما اشتباه میکردم و اتفاقاً دقیقا دقیقا حرفهای تو رو زد، ولی من بازم دلخوریهام رو بروز دادم....به هر حال دیر یا زود باید دوباره بفروشیمش، سندش که برسه میگم بریم محضر و به نامش انتقال بدم.... شایدم زودتر رفتم و وکالت دادم نمیدونم....
از دیدن پیامت خوشحال شدم.

موژان سه‌شنبه 4 بهمن 1401 ساعت 22:08

سلام مرضیه جان امیدوارم خوب و خوش باشی. دکتر علیزاده متخصص روانشناسی و کاردرمانی کودکان هست. نتی وقت بگیر ازش دختر گلت رو ببر پیشش. خیلی دکتر خوبیه. من پسرم رو بابت یکسری مشکلات یادگیری بردم ارجاعم داد به چند جلسه کاردرمانی و الان پسرم خیلی بهتر شده.

سلام عزیزم، فکر میکنم بار اولیه پیام میدید، اسمشو به خاطر میسپارم و پیگیری میکنم، مشکل الان دختر من اینه که زیاد روی موضوعی تمرکز نمیکنه و یه جا نمیشیینه، البته خانه سازی بازی میکنه و سعی میکنه نقاشی بکشه و ...اما روی هیچ کاری دراز مدت تمرکز نمیکنه و یه سری رفتارهای عجیب مخصوص به خودشو هم داره، باید پیگیری کنم تا خیالم راحت بشه. ممنونم عزیزم

سمانه سه‌شنبه 4 بهمن 1401 ساعت 16:04 https://weronika.blogsky.com/

حتما می اد عزیز
حتما

انشالله
برای همه انشالله

سمیه سه‌شنبه 4 بهمن 1401 ساعت 12:10

حتما، روزهای خوب میان

انشالله....
خدا کنه

آیدا سبزاندیش دوشنبه 3 بهمن 1401 ساعت 17:43 http://sabzandish3000.blogfa.com

مرضیه جان حقیقتش من بابت این پست خیلی ناراحت شدم و برات از ته قلبم دعا میکنم که سختی های زندگیت تبدیل به آسانی بشن و بتونی روحیت رو به دست بیاری. من یک سایت ستاره شناسی رو گاهی نگاه میکنم که نوشته بود از اسفند به بعد برای اون افرادی که در جهان مشکلات و سختی های زیادی رو پشت سر گذاشته بودند و به قول خودت کارهاشون نشد میشه از اسفند به بعد سنگینی ها برطرف خواهد شد و زندگی اونها جریان خوبی خواهد داشت.
برای ما هم این مدت همش قفل بود همه چیز. خواهرم از لحاظ روحی خودش رو باخت و روانپزشک بهش دارو داده که خواب آوره و از کارهاش جا مونده و نمیدونم چکار کنم... نامزدیش تقریبا بهم خورد و اینهمه هزینه های مالی و روحی نابود شد. خودم هم حالم تعریفی نداره. مسیر کارم دوره و ساعت های کاری طولانی و خسته کننده. میخوام اینو بدونی هر کدام از ما داریم با مسائلی که بهمون تحمیل شده دست و پنجه نرم میکنیم.
مرضیه جان باز چه قدر قشنگ و دلپذیره که لحظه ورودت از سر کار به خانه، افرادی هستند که منتظر تو هستند و با وجود تو آرامش میگیرند تو دو تا بچه داری که قطعا در آینده نتیجه زحماتت رو ازشون میگیری و اینو شک نداشته باش یک زمانی میشن موجب آسایشت.هواتو دارند... هیچ هیچ هیچ زحمت و تلاشی بی نتیجه نخواهد بود.
مادر من با چه سختی و با بدترین شرایط روحی و بداخلاقی های پدرم ما رو بزرگ کرد حتی مادرم بافتنی می بافت و کار میکرد‌چون پدرم خرجی نمیداد حالا مادرم استراحت میکنه و ما رو داره و ما هم هواشو داریم.
همه بچه ها شیطون هستند قبول کن شاید حساس شدی شاید ظرفیت تحملت کمتر شده وگرنه هر بچه ای شیطونی میکنه سر و صدا میکنه لجبازی میکنه. این نشانه بیش فعالی نیست. برادرزاده من اینقدررر شیطونه که مادر پدرش مستاصل شدند بردنش دکتر. دکتر گفته بچه ها همیننن و چون داخل اپارتمان حبس شدند یک کم سر و صدا کنند بازی کنند پدر مادرها خیال میکنند بیش فعالند.
تمام دعاهاتو بگذار روی این موضوع که انشالله همسرت برن سر کار و وقتی مرد خانه بره سر کار خود به خود سرحال میشه اعتماد به نفسش بالا میره و همین حس خوب به همسرش هم منتقل خواهد شد. به نظرم بیشتر استرس ها و نگرانی هات بابت اینه که هزینه ها و مسئولیت های مالی بیشترش روی دوش خودته.
بگردین انشالله یک کار خوب برای همسرت پیدا کنید یک پرستار خوب مثل همان دختر خانم و کم کم از فروردین یک نظمی به زندگیتون بدید. حتما یک مسافرت برو و اصلا خودت رو بابت بچه ها سرزنش نکن.
مامان من اینقدر ما رو میزد بیچاره از بس بابام اذیتش میکرد سر ما خالی میکرد اما ما الان درکش میکنیم نه اینکه بگم بچه هاتو بزنی ها. نه. اما تو به اندازه کافی کامل هستی خودت رو سرزنش نکن عزیزم زندگی همه ما بابت ناکارآمدی مسئولان حکومتمون و گرانی ها و افسردگی ها و مشکلاتی که برامون ایجاد کردند ، سخت شده تقصیر من و تو نیست تقصیر اون مسیولینی هست که آنقدر گرانی و تورم و بیکاری ایجاد کردند که همه ما بی انگیزه و ناامید شدیم . امنیت مالی نداریم امنیت شغلی نداریم بازارها مشخص نیست نمیتونیم یک خرید و فروش راحت داشته باشیم همه چیز لحظه ای گران میشه.... خودت رو سرزنش نکن عزیزم. همه چیز درست میشه. قهوه بخور قهوه احساس خوبی میده دم کرده عناب بخور عطاری ها دارند. عناب حس خوبی میده ادمو سرحال و امیدوار میکنه.

سلام آیدا جان
اتفاقا 29 اسفند تولد منه . زیاد به این موضوعات اعتقاد ندارم اما اگر بشه اونچه که تو میگی چقدر خوب میشه.
نامزدی خواهرت به هم خورده؟ البته پستهات رو دنبال میکنم و میدونم در چه وضعیتی هستند، طفلک خواهرت. کاش اون آدم هیچوقت وارد زندگیش نمیشد، یادم میاد چقدر میگفتی به خاطر تاثیر به وجود اومدن عشق تازه تو زندگی خواهرت، چقدر مهربونتر و بهتر شده روحیاتش.
والا نیلا نمیشه گفت خیلی هم شیطونه، اتفاقا دختر بدی نیست اما اینکه همش در حال بپر بپره و نمیشینه زیاد روی یه موضوعی تمرکز کنه یا خیلی با افرادی که باهاش حرف میزنند ارتباط نمیگیره نگرانم میکنه.
دیگه ناامید شدم از داشتن یه کار خوب برای همسرم.... بیخودی دلمو خوش نمیکنم، نمیدونم توقع زیادی بود اینکه مرد خونه نان آور باشه و شغل و درآمد مکفی داشته باشه. اگر بره سر کار خوب، خیلی مشکلات ما حل میشه.
خیلی خودمو سرزنش میکنم، منم گاهی ناراحتیهامو سر بچه هام خالی میکنم. همش حس میکنم مادر خوبی براشون نیستم، حس میکنم حتی آدم خوبی هم نیستم و تو کار خودم درمونده شد. میدنم بخشیش به شرایط عمومی جامعه برمیگرده اما خودم و روحیاتم و شخصیتم هم مسبب این شرایط فعلی منه.
من اهل قهوه نیستم اما باید استفاده کنم، شاید واقعا بهم انرژِی بده. عناب؟ آفرین آیدا چه چیزهای خوبی تو میخوری

ویرگول دوشنبه 3 بهمن 1401 ساعت 16:29 http://Haroz.blogsky.com

ببین مرضیه جان به نظر من تمام این مشکلات خیلی راحت قابل حله، این که قرصهایی که بهت کمک می کنن رو زیر نظر پزشکت شروع کنی چون اون یه ذره شیری که شما به اون نی نی بی گناه می دی ذره ایی ارزش نداره چون نه آرامش داری و نه با داد و فریادهای تو خونه بچه ها ارامش دارن.
غذای روح همیشه مهمتر از غذای جسمه. مطمئن باش اگر با متخصص کودک صحبت کنی هم همین رو بهت می گه. هیچ بچه ایی تا حالا با نخوردن شیر شب اونم تو ده ماهگی اتفاقی براش نیفتاده اما مادر عصبی و پرخاشگر حتماااااا می تونه باعث بشه که بچه ناآروم بشه و طبعاتش تا بزرگسالی هم بمونه. اینو کسی داره بهت می گه این چیزا رو تجربه کرده، وقتی برادر کوچولوم دنیا اومد مادرم خیلی سر مسائل مختلف کاری درگیر بود و بالطبع همین الان داریم تاثیرش رو روی برادرم می بینیم، البته همون موقع از ۶ ماهگی هم زخم معده گرفته بود بچه بی گناه.
پس یکم باید الویتت ها رو عوض کنی واقعا

سلام عزیزم
به خدا منم دیگه چندان اصراری به دادن شیر خودم ندارم، اونقدرها هم زیاد نیست دیگه، الان هم شاید روزی دو یا سه بار شیر خودم رو بخوره، اما خود بچه همش دنبال سینه میگرده، هی سرشو میکنه تو بغلم، خودم هم دوست داشتم شرایط طور دیگه ای بود و شیر خودم رو میدادم اما الان اصراری ندارم و منتظرم خودش آمادگی کامل پیدا کنه. الان در برابر شیر خشک خیلی بهتر شده واکنشش و منم امیدوارم کم کم بطور کامل از شیر خودم بگیرمش. هیچ اصراری ندارم و الان دوست دارم فقط حال خودم بهتر بشه و به خودم مسلط بشم تا بتونم زندگیمو جمع و جور کنم. همیشه هم عذاب وجدان شیر دادن بهش با این وضعیت روحیمو دارم.

الهام دوشنبه 3 بهمن 1401 ساعت 09:03

مرضیه جان نمیدونم چی بگم. شرایط سختی شده برای همه. این همه ناراحتی و عصبی شدن ما پدر،مادرها با این همه مشکلات و... خیلی طبیعیه ولی بچه ها چکار کنن؟؟
دنیای قشنگ اونا به خاطر عد..م مدیر..یت کش..ور و هزاران دلیل دیگه، به زشتی تبدیل شده......
سعی کن وقتی ناراحتی به این فکر کنی تو با داد زدنت داری این رفتار رو به بچت یاد میدی که بعدها با شما و بقیه این کار رو بکنه، داری با دادت، به اون اضطراب منتقل میکنی .... سخته تو حق داری با کار بیرون و کار خونه و هزاران مشکلات و مسئولیت ولی بچه ها گناهی ندارن و ما داریم اونا رو وارد جریانی میکنیم که حقشون نیست.....
نیلا جان الان وقت مهدشه ، الان باید انرژزیش تخلیه بشه ولی چه میشه کرد تو این هوا و امکاانات محکوم به خونه ماندن ، پس باید تحمل کرد
ان شالله شرایط برای هممون بهتر بشه ......

الهام جان چی بگم، به خدا دست خودم نیست، خیلی فشار رومه، میدونم چقدر اشتباهه، اونا چه تقصیری دارند، اتفاقا نیلا هم همونطوری گاهی داد میزنه یا منو میزنه، واقعا حق بچه ها این نیست.
سامان هم همش میگه نیلا باید بره مهد، باید هر طور هست یه برنامه ای براش جور کنیم که بیشتر در ارتباط با بچه ها و جامعه باشه، الان سالی به دوازده ماه از خونه بیرون نمیاد بچم.
انشالله عزیزم، برای همه و برای ما

سارا یکشنبه 2 بهمن 1401 ساعت 19:18

روزهای خوب امدنی نیستند،خودت باید روزت رو بسازی...من میفهمم چقدر بابت خونه از خودت از اعصاب و روانت و از حال خوبت گذشتی....من میفهمم چه دوران پر استرسی طی کردی...والا که حق داری...خلاصه که از دید من تو داری روند طبیعی رو طی میکنی.خسته ای و در عین حال نمیتونی خستگیت رو از تن به در کنی...تلاش میکنی تا حالت خوب بشه اما زمان لازم داری.بابت بهتر شدن حالت به خودت زمان بده.با خودت مهربون باش(کاری که من بلد نیستمش)باور کن خیلی توانمندی و خدا هوای تو رو داره.
احساس تنهایی هم بد چیزیه...خودمم باهاش دارم دست و پنجه نرم میکنم....

میدونم سارا جان، میدونم خودم باید حالمو بهتر کنم، اما نمیتونم....خدایا باید چکار میکردم که نکردم. چرا به هر دری زدم به در بسته خوردم.
ممنونم که درکم میکنی، ولی نمیتونم اینطوری ادامه بدم باید درست کنم اوضاعو، حالمو بهتر کنم اما چطوری نمیدونم.
عزیزم درکت میکنم، حالتو خوب میفهمم، اما خودم درمونده ترینم، کاش هرگز به دنیا نمیومدم

مامان خانومی یکشنبه 2 بهمن 1401 ساعت 17:05 http://mamankhanomiii.blogfa.com

سلام مرضیه جان انشاءالله ، چرا که نه ، قطعا تو زندگی همه بالا و پایین هست چه اونی که مجرد چه اونی که متاهل و چه اونی که بچه داره تو داری تمام تلاشت رو میکنی همسرت هم همینطور فقط باید صبر بیشتری داشته باشی دیگه الان تو همه خانواده ها همین اوضاع حاکم هست همه دارن بیشتر از توان خودشون کار میکنن و تلاش میکنن و میجنگن و این حجم کار و استرس های روزانه فشار زیادی رو به ادم تحمیل میکنه که بعضی ها این خشم رو تو خودشون میریزن بعضی ها سر اطرافیان خالی میکنن چه بگم خدا خودش کمکمون کنه ؛ دوروبر خودم رو که میبینم هیچکس راضی نیست همه مینالن و همه غمگینن از اوضاع شغل و بی پولی و نداشتن دل خوش و تفریح و .... واقعا مگه ماها چی خواستیم ازاین زندگی ! شازده هم اوضاع کارش افتضاح شده خبری نیست و بیشتر اسنپ میره اونم بااین ماشین پرخرج اما خب ساعات ترافیک ومرکز شهر که ترافیکه نمیره معمولا صبح زود میره تا نزدیک ظهر قبلا اخر شب تا نیمه های شب میرفت که به اصرار من که خطرناک اونموقع و امنیت نیست حالا صبح میره به نظرم اقا سامان هم بره جاهایی که ترافیک نداره و شلوغ نیست

سلام سمیه جان
امیدوارم خوب و سلامت باشی کنار بچه ها.
اوضاع منم این روزها خیلی خرابه، پر از دلشوره و تشویشم و حس میکنم دور و برم خالی و زندگیم سوت و کوره. وضع همسرم و بیکاریش، گرفتاری بچه ها، مسائل کاری و حاشیه هاش، همه و همه خیلی بهم فشار میاره...
والا سامان من که میرسم میره اسنپ اما ترافیک هر جا که بره اون ساعت زیاده و خیلی فرقی نمیکنه، اونم میگه آخر شب برم اما خیالم جمع نیست، بچه ها هم خیلی آخر شب اذیت میکنند و نیازه که دو نفری باشیم، کلا اوضاع بدیه و به نظرم اسنپ نمیتونه کار دائمش باشه....خدا برای همه بسازه برای ما هم بسازه.

مریم یکشنبه 2 بهمن 1401 ساعت 15:32 http://takgolemaryam.blogfa.com

سلام عزیزم خوبی؟
هوووم
خیلی درکت میکنم کل نوشته هات در مورد حال بدت رو با تمام وجود درک کردم
منم اصلا حال روحی خوبی ندارم این روزا
حالا دلایل متفاوت نسبت به شما دارم ولی حالمون بده دیگه
میدونی مرضیه من فک میکنم این حال بدی ما از الان و شرایط حالا نیست ریشه تو بچگی مون داره
مرضیه جان منم کیان رو کتک میزنم دعوا میکنم بعد پشیمون میشم
ولی با خودم میگم چی میسازم از این بچه
اونم مثل من بزرگ میشه با حال بد که ریشه ش برمیگرده به رفتار منه مادر
مرضیه جان شما کار خوب داری شوهری که دوستت داره و بچه های گل
حتما برو پیش دکتر و دارو بخور تا از این حال بد در بیایی
البته منم نیاز شدید دارم به روانپزشک ولی به قول دوست عزیزم بیشتر از اون به یه وکیل نیاز دارم
خیلی برام دعا کن
منم برای تو دعا میکنم مرضیه دوست داشتنی
باور کن من حس خیلی خوبی نسبت بهت دارم و مطمئنا اگه دوست واقعی ت بودم قطعا یکی از بهترین دوستانم بودی
مراقب خودت و بچه های گلت باش بانوجان

سلام مریم عزیزم...میدونم خوب به معنای واقعی کلمه نیستی پس نمیپرسم.
پست آخرتو خوندم و با خودم گفتم عذاب و سختی زندگی مریم کمتر از من نیست، غصتو میخورم و کاری ازم ساخته نیست جز دعا که ایشالا یه روزی ورق برگرده، به قول قدیمیها تو کوچه ما هم عروسی بشه.
منم دلم برای نیلام خونه، تو اونموقع ها هنوز منو نمیشناختی اما فقط خدا میدونه که برای داشتن نیلا چه ها که نکردم، الان صبرم ته کشیده، هر کی منو میدید میگفت چقدر بچتو لوس میکنی، انقدر نازکشی نکن فردا حریفش نمیشی، حالا اما.... شاید چشم خوردم، شاید هم وقتی نویان اومد و فشارهای زندگی لهم کرد، دیگه تو قید و بند هیچی نبودم. حیف این بچه ها مریم حیف...
منم هر چه امروز هستم ریشه در کودکی و نوجوانی داره و فضایی که توش بزرگ شدم، خدا به داد بچه هام برسه.
آره باید دارو بخورم.... بذار صددرصد شیردهیم تموم بشه شروع میکنم.
امیدوارم کارت درست بشه مریم جان، تو هم خیلی برام عزیزی دختر و خیلی بهت فکر میکنم. من که خودم تو کار خودم موندم و آبرویی هم پیش خدا ندارم اما بازم ازش میخوام حال دلتو خوب کنه و حق رو به حقدار برسونه و تاوان ظلمی که در حقت شده از هر کس اون ظلم رو بهت روا داشته بگیره.
میشه تو هم وقتی دلت شکست برای من و حال و روزم دعا کنی؟ (با بغض نوشتم...)

نسیم یکشنبه 2 بهمن 1401 ساعت 14:06

نیلا رو ببر پیش روانشناس و حتما راهنمایی هاش و به کار ببر

بله باید اینکارو بکنم، ولی فعلا خودم بیشتر بهش نیاز دارم انگار
باید یه دکتر خوب و کاربلد پیدا کنم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.