بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

روزهای ناآرام

این پست رو شب سه شنبه ۲۲ شهریور شروع کردم و امروز پنجشنبه منتشر میکنم. 

 به خدا که دارم زیر این حجم فشار زندگی و مسیولیت ها کمرم خم میشه...

تقریبا یک‌ماهه که من حتی یک روز رو بدون مریضی یکی از بچه ها سر نکردم. نویان ۲۹ مرداد ماه به علت عفونت شدید خون بستری شد و شش روزی بیمارستان بود، بچم کمتر از یک هفته بعد مرخص شدن از بیمارستان دوباره اسهال و استفراغ شد و باز بردیمش بیمارستان قبلی که پرونده داشت و فقط خدا خواست که دوباره بستری نشد (ما صبح زود بعد اسهال و استفراغ شدید شب قبل نویان رفتیم بیمارستان ، دکتر دستور بستری سرپایی داد اما  تخت بستری سرپایی تو اورژانس بیمارستان اطفال خالی نبود و باید منتظر میموندیم تا خالی بشه، و نویان همچنان حالش بد بود، تو همین مدت، دکتر اطفال خود بچه ها مطبشو باز کرد و خدایی بود که به ذهنم رسید نویانو ببرم پیشش، بچم دوباره معاینه شد و بعد معاینه دکترش گفت بستری نیاز نیست و بهش دارو داد). هنوز نویان کاملا خوب نشده بود که نیلا تب کرد و سرفه و ... نیلا رو هم بردیم همون دکتر و یک هفته کشید که حالش بهتر شه، نیلا یکم بهتر شد نویان برای بار سوم طی یکماه اخیر اسهال و استفراغ شد! اینبار دکتر نبردمش و از تجویز داروهای قبلی استفاده کردم که خدا رو شکر افاقه کرد و استفراغش قطع شد.‌داشتم یکم نفس میکشیدم که دوباره از سه چهار روز قبل نویان حالت سرماخوردگی گرفت، آبریزش بینی و گرفتگی بینی و سرخی چشمها و اسهال و سرفه شدید و....که از دیروز سرفه هم بهش اضافه شده و بچه همش بی‌قراره و یک ثانیه روی زمین بند نمیشه و همش بغل میخواد، پسرک آروم سابق من همش گریه و بیتابی می‌کنه.  الهی بمیرم براش ، صبح (منظور صبح سه شنبه) دوباره بردمش مطب دکترش و دارو نوشته و دارم بهش میدم... خدا شاهده خودم گیج شدم و آمار مریضی بچه ها و دکتر بردنشون از دستم خارج شده.

این وسط هزار جور دغدغه و مشغله دیگه هم برامون پیش اومده (شغل سامان و پیگیری بیمه و پیگیری گرفتن وام فرزند آوری و موضوع سلامت سامان و جواب آزمایش نه چندان خوبش و همچنان شیرخشک نخوردن نویان و مشکل گاه و بیگاه کمبود شیر من و  چند تا کار مهم دیگه که هنوز وقت نشده اینجا ازش بنویسم). فقط میتونم بگم هم من و هم سامان در بدترین شرایط روحی به سر می‌بریم و هر آن آماده انفجاریم. 

اتفاق خیلی مهم دیگه فوت دایی عزیزم درست دو روز بعد مرخص شدن نویان از بیمارستان بود، همون دایی محمدم که بارها ازش تو وبلاگم نوشتم و برای شفا گرفتنش ازتون التماس دعا داشتم. فوت داییم ضربه نهایی رو به روح و روانم زد، درسته که سالها از خدا خواسته بودم از این درد و رنج و عذاب شبانه روزی نجاتش بده و حتی برای شفا گرفتنش (که در حقیقت همون آسمونی شدنش بود) نذر هم کرده بودم، اما دعام که مستجاب شد از عمق وجودم آتیش گرفتم و از غصه اینهمه سال شکنجه شدن و عذاب کشیدنش سوختم... بدتر اینکه به خاطر مریض شدن نیلا و تب کردنش حتی نشد تو مراسم تشییع جنازه و ختم و سومش شرکت کنم (هر چند پنجشنبه اول بعد فوتش با سامان و نویان یک روزه رفتیم شهرستان سر خاک و آخر شب برگشتیم) .  انقدر همین موضوع فوت داییم جای توضیح داره که به همین قدر اکتفا میکنم چون توان و شرایط طولانی نوشتن رو در حال حاضر با وجود اینهمه مشغله و مریضی بچه ها ندارم اما دوستان قدیمی میدونند که داییم هشت سال بود دچار زندگی نباتی شده بود و عملا فعالیت مغزی و هوشیاری نداشت اما حرکات بدن و سیکل خواب و بیداری و حتی سرماخوردگی و..... مثل باقی آدمها داشت و دکترها میگفتند می‌تونه حتی عمر انسان طبیعی داشته باشه و ما همه غصه می‌خوردیم بابت اینهمه زجری که داره میکشه و ممکنه سالهای طولانی هم ادامه دار باشه که خدا بعد هشت سال شفاشو رسوند و نجاتش داد...ایکاش که اینهمه سال عذاب نمی‌کشید و‌ زودتر شفا میگرفت اما همینکه از این هم طولانی تر نشد جای شکر داره، الهی بمیرم براش... به خدا که حق دایی مظلوم و آروم من و بچه های صغیرش نبود این سرنوشت تلخ...

 دایی جانم یکماه قبل عقد من و سامان دچار این بلا شد ( در اثر چپ کردن ماشینش)  و طی هشت سال دایی بزرگم شبانه روزی از اون مراقبت می‌کرد، دو تا بچه های کوچیکش رو هم همین داییم نگهداری میکرد ( مادر بچه ها یعنی زنداییم یکسال قبل تصادف داییم در اثر سرطان فوت شده بود و الان پسردایی های من از نعمت مادر و پدر محرومند)، اینم توضیح بدم که زندگی نباتی کاملا با کما و مرگ مغزی فرق می‌کنه و از هر دو بدتره ‌ و نمی‌دونم حکمت خدا چی بود که این بلا سر داییم و زنداییم که واقعا انسانهای خوب و مومنی بودند اومد و بچه هاشون بی مادر و بی پدر شدند...

میشه خواهش کنم فاتحه و صلواتی برای روح داییم قرایت کنید عزیزانم؟ خدا خیرتون بده.

 فردای فوت دایی محمدم و سه روز بعد مرخص شدن نویان از بیمارستان، مامان و بابای سامان  سرزده و  یکباره اومدند تهران. میگفتند تحمل دیدن اینهمه رنج و ناراحتی من و  بچه ها رو از راه دور نداشتند و میخواستند چند روزی بیان بلکه من کمی استراحت کنم و حالم بهتر بشه، واقعا هم حضورشون موثر بود، هر چند طبق معمول بعد ده روز مامان سامان مریض شد و از پا افتاد و  سه چهار روز هم خونه دخترش سونیا موند و دیگه برگشت رشت. مثل همیشه خونواده همسرم به موقع به دادم رسیدند، خدا خیرشون بده که هیچوقت تو این موقعیت‌ها تنهام نذاشتند و برام قوت قلب بودند.

خبر دیگه اینکه سونیا و همسرش خیلی یکباره تصمیم گرفتند برای همیشه از تهران به رشت مهاجرت کنند و آخر همین ماه اسباب کشی می‌کنند.. خوش به حالشون. واقعا غبطه میخورم و آرزومه یکروز ما هم از این شهر مهاجرت کنیم. یعنی میشه و‌اون‌ روز میرسه؟

و دیگه اینکه مادرم برای اولین بار تو زندگیش راهی کربلا شد، همراه خواهر کوچیکم رضوانه و همسرش... خوش به سعادتش. رفتنش شبیه معجزه بود. یکساعت قبل حرکت کاروان تازه پاسپورتش حاضر شد و واقعا قسمتش بود کربلایی بشه... امام حسین واقعا طلبیدش. کاش منو هم بطلبه. قبلاً اونقدرها آرزوی زیارت کربلا رو نداشتم اما از وقتی مادر و خواهرم رفتند دلم خیلی هوایی شده، کاش قسمتم بشه... همسر من کوچکترین اعتقاد مذهبی نداره و حتی ضدیت هم داره با اینجور اعتقادات و اونا رو خرافه پرستی و نادونی میدونه (یکی از مهمترین دلایل اختلاف و جر و بحث های ما هم تو زندگی همینه). میدونم هرگز نمیتونم به رفتن به کربلا با همسرم فکر کنم، همینکه تنها هم بتونم برم و بحثی توش نباشه خودش خیلیه. متاسفانه یوقتها منم تحت تاثیر دلایل و توجیحات همسرم بر علیه دین و موضوعات مذهبی قرار می‌گیرم و دچار شک و تردید میشم اما ته تهش می‌دونم فطرتم به این اعتقادات گرایش داره و باعث آرامشمه و انکارش هم نمیتونم بکنم... چقدر دوست داشتم من و همسرم حتی شده یکم، تو این موضوعات تفاهم داشتیم، افسوس. جدا از اینکه تو تربیت بچه ها تفاهم زیادی نداریم و من برعکس همسرم دوست دارم بچه هام به دین گرایش داشته باشند، قطعا بچه های ما هم تو این فضای دو قطبی دینی، غیر دینی سردرگم میشن. خدا خودش به خیر بگذرونه.  الهی که خیلی زود زیارت آقا قسمتم بشه، قسمت من و همه آرزومندان. آمین

مامانم یکشنبه صبح میاد و من و خواهر بزرگم مشترکا داریم گوسفند می‌خریم که جلوی پاش قربونی کنیم...انشالله که صحیح و سلامت برگردند.

چند تا موضوع دیگه هم هست که فرصت نوشتنش رو ندارم . از یکماه پیش و درست دو روز قبل بستری شدن نویان تو بیمارستان، دست به یه کار خیلی بزرگ زدم، ترجیح میدم فعلا چیزی راجبش ننویسم اما ازتون می‌خوام دعا کنید به خیر بگذره و بتونم اینجا خبرش رو بدم.

الان که دارم نوشتم رو تموم میکنم نویان با هزار بدبختی خوابیده، جالبه که دیگه حتی پستونک هم نمیگیره! خواستم شیشه گرفتن رو یاد بگیره، عجیبه که از پستونکش هم زده شد. الان همچنان مریضه ‌ و بیرون روی داره و سرفه های خیلی بدی می‌کنه. صبح هم کمی تب داشت... خیلی بیتاب و بی‌قراره و ثانیه ای از بغلم پایین نمیاد. درست و حسابی نمی‌خوابه و حالش در کل خوب نیست، نمی‌دونم از دندون درآوردن هست یا نه اما مطمینم ریشه های دندوناش حرکت کرده اما فکر هم نکنم تمام این مریضی ها از دندون درآوردن باشه. خلاصه که پسر تپل من خیلی ضعیف شده و دلم خون میشه وقتی می‌بینمش. نمی‌دونم دیگه چکار کنم که از این فضای بیماری و انرژی منفی دور بشم. حال دلم هیچ خوب نیست و پر از تشویش و دل نگرانیم، بیشتر از بابت سلامت بچه ها و همسرم و در درجه دوم بابت اون برنامه ای که شروع کردم و گفتم که بعدتر راجبش توضیح میدم...شاید اگر میدونستم اینطوری بچه هام مریض میشن و زندگیم مشوش میشه، دیرتر سراغ این برنامه ای که گفتم میرفتم.‌

کاش میتونستم زودتر بنویسم تا حرفهام انقدر انباشته نشه که نتونم بنویسمشون و زمان مناسبش از دست بره، اما واقعا شرایطش رو ندارم. حتی فرصت غذاخوردن هم به زور پیدا میکنم، بچه ها هر کدوم یه برنامه ای دارند و واقعا نمی‌فهمم روزهام چطور میگذره، دلم لک زده برای به مسافرت شمال اما مگه میشه؟ 

این روزها زندگیم بیش از هر زمان دیگه ای آشفته شده و رسیدگی به بچه ها و همسرم از همیشه سخت تر. پر از اضطرابم و از آینده میترسم. شدیداً نیاز دارم به روانپزشکم مراجعه کنم بلکه دارویی بده و استرس و وسواسم کمتر بشه، از بعد بارداری یکبارم که بهم دستور داد سریعا داروهامو قطع کنم دیگه بهش مراجعه نکردم اما الان بینهایت ضروریه که دوباره مراجعه کنم و خودم بیش از هر کس دیگه ای این ضرورت رو درک میکنم اما مگه بین این‌همه کار ریز و درشت  وقت میشه؟ من و همسرم هر دومون کلی کار عقب افتاده و انجام نشده داریم که نمی‌دونم با وجود دو تا بچه چطور میتونیم از عهدش بربیایم‌ فقط خدا باید کمکمون کنه.

مثل همیشه ازتون می‌خوام منو و بچه ها و همسرم رو تو  دعاهاتون به یاد داشته باشید و برام از درگاه خدا خیر و آرامش طلب کنید. 

پی نوشت: همون‌طور که تو کامنتهای پست قبلی گفتم، با کمک خدا و با تلاش زیادم و تغذیه مناسب و خوردن قرصهای شیرافزا و رسیدگی های مامان سامان تونستم تا حد زیادی شیرم رو برگردونم، البته مثل قبل بستری شدن نویان نیستم اما حداقل بچم سیر میشه...‌چقدر بچم طفلک گرسنگی کشید این مدت. بمیرم براش. بدتر از همه اینکه هر چقدر تلاش کردم شیشه شیر رو نمیگرفت و بعد که کم کم یذره یاد گرفت چطوری سرشیشه رو بگیره، باز طعم شیر خشک رو دوست نداشت... در نهایت بعد هزار بار تلاش موفق شدم هم سرشیشه رو بگیره و هم کمی شیر خشک بخوره اما نمی‌دونم چی شد که بعد چند روز دوباره برگشتیم سر خونه اول و الان دوباره نه شیشه میگیره و نه شیر خشک میخوره و هر لحظه نگرانم دوباره شیرم کم بشه یا خشک بشه.‌بیشتر از همیشه غذا میخورم اما به هر حال این نگرانی باهام هست. اون مدت که کمترین مقدار شیر رو داشتم و‌ شیر خشک هم نمیخورد به ناچار با قطره چکان بهش شیر خشک یا نبات داغ و آب قند میدادم و خلاصه که ماجراها داشتم، هر بار از دیدن گرسنگی بچم و بیقراریش خون به دلم میشد تا در نهایت خدا کمکم کرد و در نهایت ناباوری دوباره تونستم به بچم شیر بدم، درسته  مقدارش کمتر از سابقه اما بازم شکر. فقط خدا کنه شیر خشک هم بخوره تا نگرانیم از تکرار این موقعیت کمتر بشه. به هر حال احتیاط شرط عقله. 

عجیب اینکه به قدری تلاش کردم سرشیشه بگیره و استقبال نکرد که الان حتی از پستونکش هم زده شده و منیکه موقع خوابیدنش بخصوص کلی بابت پستونک گرفتنش راحت بودم و بچه هم راحت می‌خوابید الان به خاطر همین پستونک نگرفتنش کلی تو خوابوندنش مشکل پیدا کردم. یعنی تا از روی پا یا بغل زمین میذارمش گریه میکنه،درحالیکه قبلاً کافی بود پستونک دهنش بذارم تا عمیق به خواب بره.

یعنی انگار بچه آروم منو گرفتند و جاش یه بچه گریون بیقرار بهم دادند خدا کنه لااقل این نق زدن و بی‌قراری از دندون درآوردنش باشه نه چیز دیگه و موقت باشه. چی میشه زودتر دندوناش دربیاد و بچم راحت بشه؟

خلاصه که دو تا بچه من هر چقدر شیرین و بانمک هستند به همون اندازه هم آزار دارند!

ممنونم بابت همه دلگرمی ها و قوت قلبی که تو پست قبلی به من دادید. چقدر خوبه که دارمتون.


نظرات 12 + ارسال نظر
نجمه پنج‌شنبه 31 شهریور 1401 ساعت 21:03

سلام عزیزم
ای جاانم،خدایا چه روزهای سختی داشتی.
خدا واقعا بهت توان و انرژی هزار برابر بده و بچه ها از مریضی دور باشن
یادمه درباره این دایی نوشته بودی،چقدر ناراحت شدم.خدا بهتون صبر بده.روحش در آرامش.
دسته گل هاتو ببوس
مراقب خودت باش عزیزم

مریم یکشنبه 27 شهریور 1401 ساعت 22:07 http://takgolemaryam.blogfa.com

سلام عزیزم خوبی؟
واقعا مادر بودن سخت ترین کار دنیاست
الکی نیست که گفتن بهشت زیر پای مادران هست
مرضیه جان احتمال میدم نویان کولیک داره
البته انشالله که اینجور نیست ولی با توجه به اینکه کیان هم کولیک داشت و به شدت بی قرار بود میگم
حالا بازم باید با دکترش صحبت کنی انشالله که به زودی آرامش بهتون بر میگرده

آیدا سبزاندیش یکشنبه 27 شهریور 1401 ساعت 13:09 http://sabzandish3000.blogfa.com

سلام عزیزم
از خداوند بزرگ میخوام بهت صبر بده و دعا میکنم تمام گرفتاری هات حل بشن و بچه های نازت تن درست بشن و خوب بشه حالشون. الان هم که فصل سرما میاد ممکنه بچه ها باز سرما بخورن و این طبیعیه،بدن بچه ها قوی تر و مقاوم تر از ما ادم بزرگهاست و نگران نباش عزیزم یک روزی بچه هات بزرگ و بالغ میشن انگار نه انگار یک روزی کوچولو بودند ضعیف بودند یا مریض میشدند. بشین تو یادداشت های گوشیت یا روی یک کاغذ برنامه هاتو بنویس و دونه دونه با ارامش انجام بده و تیک بزن مثلا پیگیری بیمه ، کارهای نیمه تمام ، کارهای بچه ها و پیگیری هاو... همرو بنویس تا ذهنت ارامش بگیره. همین که گوسفندی خروسی چیزی بکشی یک خون ریخته بشه همه بلاها رفع میشن ما هم تا تو کارهامون گره میفته یک مرغ یا خروس قربانی میکنیم میدیم نیازمند و گره ها باز میشن. انشالله همه چی درست میشه عزیزم ، شاید از نوع شیر خشکه که نویان به معدش نمیسازه بیرون روی داره چون باید ببینی چه شیر خشکی بهش میسازه. همراه با شیر خودت بهش بدی.حالا کم کم به سرلاک خوردن و غذا خوردن بیفته بهتر میشه.

مریم رامسر یکشنبه 27 شهریور 1401 ساعت 10:04

امیدوارم آرامش بزودی برگرده به زندگیتون یوقتها اینجوری میشه دیگه رگباری و پشت سر هم،تسلیت میگم فوت داییتونو

نسیم یکشنبه 27 شهریور 1401 ساعت 09:30

چقدر برای دایی عزیزت ,همسرش و بچه های طفل معصومش ناراحت شدم
روح دایی شاد
چقدر اختلافات مذهبی با همسرت زیاده !!
اینجوری که خیلی سخت میشه , بزار بچه ها بزرگ بشن خودشون راهشون رو انتخاب میکنن
به نظرم دخالتی پدر و مادر نداشته باشن بهتره
دین یک مساله کاملا شخصیه , دینداری و بی دینی رو هیچکسی نباید به کسی تحمیل کنه

Enamel یکشنبه 27 شهریور 1401 ساعت 09:13

الهی زندگیت پر از شادی و عشق و آرامش و سلامتی بشه

sara یکشنبه 27 شهریور 1401 ساعت 09:09

سلام
امیدوارم این روزهای سخت زودتر سپری بشه و با آرامش از بودن کنار فرزندان و همسرتون لذت ببرین.

الهام یکشنبه 27 شهریور 1401 ساعت 00:04

مرضیه جان ان شاله ارامش به زندگیت برگرده. واقعا کلافه شدیم از این همه هجم بیماری مشکلات و.... حیف این بچه ها

نسترن شنبه 26 شهریور 1401 ساعت 14:22 http://second-house.blogfa.com/

سلام عزیزم
تسلیت میگم ‌‌فوت دایی گرامیت رو ، ان شاءالله خدا کمک پسرهای داییت باشه
امیدوارم به زودی سفر کربلا قسمتت بشه و مامان اینا هم صحیح و سالم برگردن
کارت بزرگت هم با نتیجه مثبت و دلخواهت باشه الهی و خبر خویش رو بهمون بدی
یه گوسفند هم برای بچه ها عقیقه گم اگر تونستی،میگن تاثیر داره
امیدوارم هرچی زودتر انرژی مثبت و حال خوب به خونه تون برگرده
راستی کار همسرت اکی شده؟

سلام نسترن جان
خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه...
یه خون ریختیم اما نه به اسم عقیقه... تا خدا چی بخواد
نه گلم فعلا بیکاره...

سمانه شنبه 26 شهریور 1401 ساعت 06:15 https://weronika.blogsky.com/

خیلی می فهمم چقدر مریضی بچه ها سخته
انشالله ک خیلی زود بهتر و بهتر شن هر دو تا شوند
روح دایی بزرگوارت شاد و خدا حفظ کنه دایی بزرگت رو ، چقدر خوبه وجود این عزیزان

دریا شنبه 26 شهریور 1401 ساعت 00:18

سلام خدارحمت کنه داییتون رو.وخداجرکامل بده دایی دیگه تون روکه هم ازبرادرش مراقبت کردوهم ازبچه هاش.
الان بچه های دایی تون چندساله شونه؟زنداییتون مشکلی نداره بااین قضیه

سلام عزیزم ممنونم زنده باشید.
پسر داییم حدود ۲۰ ساله هست الان و دختر داییم ۱۶ ساله. الان ۹ سال از فوت مادرشون و هفت و نیم سال از این بلایی که سر داییم اومده میگذره، زنداییم بخصوص از دخترشون مراقبت کرده و پیش اونا زندگی کرده، گهگاه حرفهایی به کنایه زده اما ته تهش بعید می‌دونم کسی مسیولیت بچه ها رو قبول می‌کرد... البته پسرداییم از ۱۵
۱۶ سالگی به بعد پیش پدر خودش زندگی میکرد و همرآه دایی بزرگم ازش پرستاری میکرد اما باز خورد و خوراک پای زنداییم بود.

خانم مورچه جمعه 25 شهریور 1401 ساعت 02:19

خواستم بگم دم دایی بزرگه که اون داییت رو نگه می‌داشت گرم باشه ...انسان بزرگی هست

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.