بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

خوشبخت ترینم که تو یارم هستی ، هر لحظه و همواره کنارم هستی….

سامان عزیزم، همسر و همدل و همراه لحظه های من!

ممنون که دیشب و پریشب برام سنگ تموم گذاشتی، حال نذارمو که دیدی،‌برام لیمو شیرین و پرتغال و دمنوش لیمو و شلغم آوردی و تمام تلاشت رو کردی که سوپ درست کنی!!! سوپ که چه عرض کنم!

میدونم اینجا رو نمیخونی پس عزیزم بذار بی رودربایستی بهت بگم که سوپت به معنای واقعی بدمزه و افتضاح بود و من تمام تلاشم رو کردم که ازش بخورم اما قبول کن کار راحتی نبود! اگر قدرت عشق نبود، نمیتونستم یک قاشق هم از اون سوپ بی مزت بخورم عزیزم، دروغ گفتم وقتی ازم پرسیدی خیلی بدمزست؟ و گفتم نه خوبه! چون درست میگفتی! ولی همین سوپ درست کردنت با تمام ناشی گریت انقدر برام شیرین و دلنشین بود که تا همین امروز برای تو قلب قلبیم!

مطمئنم اگر سوپت رو حرفه ای درست میکردی، تا این اندازه غرق عشق و لذت نمیشدم! ولی آخه عزیز دلم اونهمه رشته سوپی ضخیم (مثل رشته های ماکارونی) رو که تو اون قابلمه کوچیک نمیریزند که، معلومه که به جای اینکه تبدیل به سوپ بشه، انقدر آب سوپ رو به خودش میگیره و غلیظ میشه که انگاری ماکارونی پختی و یه ته دیگ ضخیم هم تهش میبنده و سر هم میره و اجاق گاز رو هم به گند میکشه! بعد عزیزم مواد تشکیل دهنده سوپ که فقط سیب زمینی و گوجه و رشته و آب و زردچوبه نیست، لااقل یه عدسی، جویی، گندمی، لوبیایی، ماشی، هویجی! وای نمیدونی قیافت چقدر بامزه شده بود وقتی با اضطراب منتظر بودی از سوپت بخورم درحالیکه خودت فهمیده بودی چه گندی زدی

جالبیش اینه که وقتی اونهمه رشته سوپ رو تو اون قابلمه کوچیک ریخته و دیده چقدر زیاده، یواشکی بدون اینکه من ببینم نصفش رو بعد پخته شدن از قابلمه خارج کرده و ریخته دور! تازه بعد اینکه اونهمه رشته رو دور ریخته،‌باز سوپ به قدری غلیظ شده بود که انگار داشتی ماکارونی آب پز رو قبل دم کردن میخوردی! بعد اصلاً اجازه نمیداد برم تو آشپزخونه! سوال هم نمیپرسید ازم، فکر میکرده اینطوری سورپرایز میشم و سوپی درست میکنه که انگشتهام رو هم میخورم! و میگم وای این مرد چه کارهایی بلد بوده و نمیدونستم!

بعدش هم که خواست با میوه های مختلف حالمو بهتر کنه! لیموشیرین رو  پوست کنده بود مثل پرتغال گذاشته بود بالای سرم! یادش نبود باید با پوست چهارقاچش کنه...هر چی از تلخی زهرماریش بگم کم گفتم

ولی خب قشنگترین کارش که درست هم انجامش داد این بود که شلغم پخت و درحالیکه هنوز داغ داغ بود، با قابلمه آورد بالای سرم، پتو رو کشید روی سرم که بخور کنم! واقعاً هم حالمو خیلی بهتر کرد...

بچم تا نصفه شب داشت گندکاریهای خودش تو آشپزخونه رو تمیز میکرد. آخرش هم به من گفت تو بخواب و خودش بچه رو خوابوند. منم به خاطر قرصهای سرماخوردگی و بروفن، اصلاً نفهمیدم کی و چطور خوابم برد، فقط میدونم نیلا و سامان بعد من خوابیدند! 

طفلکم شبها که خسته و کوفته از راه میرسه، تمام تلاشش رو میکنه از من پرستاری کنه، نیلا رو نگهداره، ظرفها رو بشوره، رختخوابمون رو پهن کنه و... این کارهاش هر روز بهم یادآوری میکنه که خدا همه چیو یه جا از آدم نمیگیره. درسته که به خاطر بابام و وضعیت سخت زندگی خیلی فشار رومه،‌اما خیلی وقتها با این کارهاش بهم یادآوری میکنه مثل گذشته ها تنها و بی پناه نیستم و یک تنه پشتم ایستاده...الهی که سایت تا آخرین روز زندگیم بالای سر من و نیلا باشه همدم و همنفس من...تو تنها کسی هستی که به معنای واقعی باور کردم دوستم داره، اینو حتی در بدترین دعواهایی هم که میکنیم هزاران بار بهم یادآور میشی! اون موقعیکه از شدت فشار و خشم و بعد کلی داد و بیداد کردن، یک گوشه میشینم و اشک میریزم و با اینکه مقصر اصلی خودم هستم،‌طاقت نمیاری و میای و هر طور هست حالمو خوب میکنی! عذرخواهی میکنی درحالیکه کاری نکردی و فقط به رفتار بد من واکنش نشون دادی...میگی طاقت دیدن اشک هام رو نداری! آخرش کاری میکنی که حتی اگر هم نخوام بخندم، نمیتونم...

تو کار و شغل خودت انقدر مهندس خبره و ماهری هستی که از کوچیک و بزرگ دوستت دارند و احترامت رو دارند، همه جا با غرور و مردانه رفتار میکنی، اما به من که میرسی،‌بی غرورترین میشی! چرا که گیر آدمی مغرورتر از خودت افتادی و دربرابر اون ترجیح میدی همیشه کوتاه بیای تا غصه تو دلش نمونه و زندگی رو به گند نکشه با اخلاق مسخرش. میدونی این کارت باعث میشه هزار بار بیشتر در نظرم محترم باشی؟ این روزها در اوج بی پناهی مدام ازت میخوام کنارم بمونی! پشتم باشی و تو پشتم رو خالی نمیکنی...اونهمه بد و بیراهی که گاهی به هم میگیم باعث نمیشه عشق و علاقه ما به هم کمتر بشه، بهم میگی الان خیلی بیشتر از روز اولی که منو دیدی، بهم علاقه داری و بارها من و نیلا رو میگیری تو بغلت و میگی سرمایه های من شما دو تا هستید و از داشتن ما خوشحالی...میدونی چه غروری از این حرفت بهم دست میده مرد من؟ ممنونتم عزیزم که کنارمی...ببخش همسرت رو اگر گاهی حرفی میزنه یا رفتاری میکنه که غرورت رو میشکنه، تو بزرگی کن و مثل همیشه ببخش! البته بد نیست یکم روی زودجوش بودنت و سریع عصبانی شدن و غیرتی شدنت هم کار کنی عزیزم، باور کن کسی به خانومت با یه بچه تو بغل و قیافه خسته و داغون و شکسته نگاه نمیکنه که ترجیح میدی تنهایی نره شیرینی فروشی و هر طور هست ماشینو تو بدترین جای ممکن پارک کنی و باهام بیای

چندروزه خیلی مریضم، تب و گلودرد و بیحالی امانمو بریده، چند تا پنی سیلین زدم اما بازم سر پا نشدم، دیگه جوری شده که به سختی کارهای خودم رو هم انجام میدم چه برسه به کارهای نیلا... یه وقتها درحالیکه بغض کردم به نیلا میگم تو رو خدا یکم بخواب و مراعاتم رو بکن، بذار من استراحت کنم حالم خوب نیست...بچم دختر خیلی خوبیه اما نمیشه از یه بچه یکساله توقع داشت حال و روزت رو بفهمه و مراعات کنه، بخصوص که الان اوج شیرینکاریهاش و تلاشش برای حرف زدن هست...انتظار داره مدام کنارش باشی و باهاش بازی کنی، البته اگر حال جسمیش خوب باشه، خیلی وقتها هم خودش با خودش سرگرم میشه و من میتونم در حالیکه سرش به بازی کردن با یه تیکه از لباساش که مدام سعی میکنه تنش کنه یا بازی با اسباب بازیاش گرمه، یه چرت کوچیک بزنم.

از یکی دو روز مونده به شب یلدا حال بد من شروع شد و دیگه شنبه  یعنی 30 آذر  به اوج خودش رسید.

شب یلدا رو هم خونه سونیا خواهر سامان بودیم. از سونیا خواستم اونا بیان خونه ما،‌اما به دلایلی نمیتونستند و این شد که اصرار کردند شما بیاید ،منم با اینکه تو تب میسوختم، به خاطر سامان و اینکه حداقل دخترم چندتا عکس از شب یلدا داشته باشه،‌قبول کردم که برم...

شب بدی نبود اما خب حالم به قدری بد بود که چیز زیادی نفهمیدم ازش...همینکه تونستیم چندتا عکس جمعی و سه نفره بگیریم خودش ارزش داشت...

فردای اون شب یعنی اول دی ماه اوج حال بدم بود، نرفتم سر کار،‌بماند که نیلا هم حال ندار بود، خودم مریض بودم و باید مریض داری هم میکردم...خدا میدونه به چه حال بدی به کارها میرسیدم. نیلا هم سرفه های بدی میکرد و آبریزش داشت و باید غیر از داروهای خودم،‌حواسم به داروهای اون هم میبود.

دوشنبه با اینکه بازم حالم خوب نبود، دیگه رفتم سر کار که از مرخصیم برای مواقعی که نیلا رو نمیتونم بذارم مهد استفاده کنم...اما خب به معنای واقعی کلمه حالم بد بود. قبل از رفتن به سر کار، رفتم درمانگاه نزدیک ادارمون. دکتر اونجا معاینه کرد و گفت گلوت خیلی چرک داره، چند تا پنی سیلین و آنتی بیوتیک نوشت و من مرتب استفاده کردم اما هنوز بهتر نشدم...

خدا رو شکر مهد کودک نیلا بازه البته ;i کارشون غیرقانونیهT اما به نظرم کار درستیه. خب اگه مادر کسی رو برای مراقبت از بچش داشته باشه که دیگه نمیذارتش مهد کودک، فکر نمیکنند وقتی مهد رو هم تعطیل میکنند اما مادرها رو تعطیل نمیکنند،‌مامانای فلک زده بچه رو چکار باید بکنند؟ همینکه مهد کودکش رو برخلاف اعلام استانداری تهران، تعطیل نکردند جای شکر داره وگرنه چطور میتونستم بیام سر کار؟ البته یکبار به خاطر همین آلودگی تعطیل کردند و من به فلاکت افتادم برای بردن و آوردن نیلا از خونه مادرم،‌ولی این هفته کلاً تعطیل نشده بود. البته یکروزش رو چون مریض بود مامانم اومد پیشش موند (که خیلی سختش بود طفلک با وضعیت بابام و شرایط جسمی خودش) و یک روزش رو هم که خودم مرخصی گرفتم چون حال خودم هم خیلی بد بود. از دوشنبه دیگه مرتب بردمش مهد. برای اینکه بچم کمتر از این هوای کثیف نفس بکشه، از سر کار که میرم دنبالش، با اسنپ برش میگردونم خونه، صبح زود سامان منو نیلا رو میذاره مهد و خودش میره سر کار، عصری هم با اسنپ برمیگردیم،  این خونه ای که اومدیم از خونه قبلی خیلی راحتتره،‌اما بردن و آوردن نیلا از مهد برام خیلی سختتر از خونه قبلی شده و انرژی زیادی ازم میگیره،‌ بیدار شدن صبح به اون زودی برای اینکه با سامان بریم و اونم برای رسیدن به کار خودش، دیرش نشه، خیلی خیلی برام سخته.... بیخوابی امانمو بریده، باز خوبه میتونم سر کارم چند دقیقه ای استراحت کنم وگرنه رسماً از بیخوابی و سردرد دیوونه میشدم. برگردوندنش با اسنپ هم یه جور دیگه سخته، گاهی ماشین پیدا نمیشه و ... امیدوارم زودتر این فصل سرد سال تموم بشه بلکه سال آینده بتونم راحتتر نیلا رو بذارم مهد و برش گردونم.

خدا کنه این مریضی لعنتی طولانی از بدنم بره چون رسماً خونه و زندگیم به هم ریختست و جون ندارم هیچ کاری بکنم، مهمتر از همه رسیدن به کارهای نیلاست که با این مریضی خیلی ازم انرژی میگیره. دیشب از خدا خواستم هر چه زودتر حال من رو بهتر کنه تا بتونم به بچم برسم...وقتی مادر میشی باید خیلی مراقب باشی مریض نشی، چون یه بچه کوچیک برای تمام کارهاش به تو نیاز داره و نمیتونی لحظه ای هم استراحت کنی. مادربودن خیلی سخته، مقاومت و صبر میخواد، از خودگذشتگی فراوون، اما همه اینا با یه لبخند و بازیگوشی و خنده از سر شوق بچت جبران میشه جوریکه با وجود اونهمه مشغله هیچوقت دوست نداری به دوران قبل بچه دار شدن یا حتی قبل ازدواج برگردی...غرغر میکنی اما ته دلت مطمئنی که همین روزهای سخت یه روزی برات خاطره میشن، خاطره ای که شاید دیگه هرگز دوباره تجربش نکنی....

نظرات 8 + ارسال نظر
آرزو سه‌شنبه 10 دی 1398 ساعت 10:56 http://Arezoo127.blogfa.com

چه عشقولانه ی بامزه ای بود
امیدوارم زوده زود خوب بشی عزیزم


فدای تو،‌بهترم، مرسی عزیزم

نازلی یکشنبه 8 دی 1398 ساعت 10:09

بزرگترین نعمت وجودی در زندگی یک زن ، داشتن همراه خوب و همدله
فارغ از مشکلات و اختلاف نظرها
خوشحالم که چنین همراه خوبی داری . قطعا تو هم همراه عالی برای سامان بودی و هستی
سیستم ایمنی نیلا و خودت بشدت افت کرده بخاطر همینه که زیاد درگیر بیماری میشین . البته الودگی وحشتناک هوا و زندگی پر استرس این روزهات هم بی تاثیر نیست
برات حال خوش و دل خوش آرزو میکنم عزیزدل

نازلی مدتهاست به این نتیجه رسیدم تو زندگی نه پول میخوام نه افتخار،‌نه تحصیلات بالا نه شهرت، فقط آرامش میخوام و لبخند از ته دل در کنار عزیزانی که دوستشون دارم و خیال راحت بابت سلامتی عزیزانم... متاسفانه خیلیهاش رو الان ندارم و بیهوده تلاش میکنم دل خوش برای خودم بخرم که خریدنی نیست...
سامان همراه خوبیه، مرد زندگیمه اما تا وقتی از درون احساس رضایت و آرامش نداشته باشم حتی همراه خوب هم کاری ازش ساخته نیست هر چند به قول تو وجودش نعمته و فقط وقتی عمق و اندازه ارزشش معلوم میشه که آدم اسیر همراه و همنشین بد باشه.
بله متاسفانه نیلای من ایمنی بالایی نداره و البته مهدکودک هم بی تاثیر نیست...فقط از خدا میخوام سال دیگه زمستون مثل امسال نباشه همین.
مرسی عزیز دل، بهترین آرزو رو برام میکنی نازلی جانم

نسترن یکشنبه 8 دی 1398 ساعت 09:11 http://second-house.blogfa.com/

سلام
مرضیه جان حسااابی خودت رو تقویت کن
ویتامین ب و سی حتما حداقل یک روز درمیون بخور تا جون داشته باشی،بیخوابی بدن رو ضعیف میکنه...
امیدوارم هرچی زودتر خوبه خوب شی

سلام نسترن جان
باشه گلم الان که به لطف خدا بهترم اما باید به قول شما ویتامین ب و سی بخورم که دوباره دچارش نشم! واکسن آنفولانزا هم سال بعد حتما میزنم
وای از بیخوابی نگو که دلم خونه
مرسی خانومی

الهام شنبه 7 دی 1398 ساعت 10:43

ان شالله زود زود خوب بشی و بتونی به روال عادی زندگیت برگردی
ببخشیدا من همیشه میگم زمستون خر است
خدا همسرت و دختر نازت رو برات حفظ کنه و قدرش رو بدون و سعی کن تا جایی که میتونی زود عصبانی نشی همیشه ادمها در ارامش میتونن به نتیجه برسن با همه فشاری که روت هست ولی با سکوت و توکل به خدا میشه بهتر موضوعات را حل کرد
خدا کمک کنه هممون به ارامش برسیم تو این اوضاع و احوال جامعه و زمستون و الودگی و.....

مرسی الهام عزیز خیلی بهترم ولی یکی از بدترین مریضیهای عمرم بود
والا این زود عصبانی شدن رو هر کار میکنم نمیتونم درست کنم، متاسفانه سامان هم دست کمی از من نداره. خودمون هم میدونیم چقدر بده و چیزی هم تو دلمون نیستم اما مهارت کنترل خشم نداریم
دقیقاً سکوت و توکل!!! همیشه با خودم میگم همه مشکلات من با صبر و سکوت حل میشه! به نکته خوبی اشاره کردی اما هر کار میکنم نمیتونم عملیش کنم
الهی امین، خدا نگهدار شما و بچه ها باشه عزیزم

رها پنج‌شنبه 5 دی 1398 ساعت 12:22 http://golbargesepid.parsiblog.com

سلام بانو جان
چه پستی بود...
عشقتون پایدار و دلاتون به هم گرم باشه
و انشالله خدا دخترنازت رو در آغوش پر عشقتون حفظ کنه
براتون بهترین ها رو آرزو میکنم

سلام رها جان...فدات عزیزم، ممنونم
امیدوارم بتونیم پدر و مادر لایقی براش باشیم که حس میکنم فعلا نبودیم
راستی من کتاب واکسیناسیون روانی کودک رو از فیدیبو گرفتم و ذره ذره میخونمش، یعنی خیلی خیلی عالیه و ازت ممنونم بابت معرفیت. بازم مورد خوبی بود بهم بگو رها جان
شاد باشی

فرناز پنج‌شنبه 5 دی 1398 ساعت 08:02 http://ghatareelm.blogsky.com

خاطرات سختیهات رو که میخونم یاد خودم میوفتم چقدر از پاییز و زمستون بدم میومد و دلم میخواست زودتر تموم شن. چقدر همیشه هول بودم زودتر برسم به دخترم. ولی همه سختیها میگذره همینکه همسرت کنارته کافیه

منم همین شدم فرناز، قبلا هم از پائیز و زمستون زیاد دل خوشی نداشتم،‌منظورم از همون قبل ازدواج بود اما الان دیگه ازش رسماً میترسم و منتظرم تموم بشه فقط به خاطر نیلا.
بله میگذرند، دلم به همین گذشتنه خوشه به خدا...

من چهارشنبه 4 دی 1398 ساعت 18:49 http://mm-aa-nn.blogsky.com

الهی
چاره ای غیر از اون قطره کلرید سدیم و پوار نیست
من براش یه پماد از برند موستلا که به قفسه سینه ش باید بمالم هم گرفتم از ترکیه، مثل ویکسه و مجاری تنفسی رو وا میکنه. البته درمان محسوب نمیشه و فقط کمک کننده ست. قطره کلد میکس هم هست که مناسب یکسال به بالاهاست.
منم با وجود گریه ی پسرم ولی تمیز کردن بینیش رو انجام میدم چاره ای نیست، اگه تمیز نکنم بدتر اذیت میشه

مرسی از راهنماییت دوست من.
نمیدونم میتونم اون پماد رو همینجا پیدا کنم؟ البته خدا رو شکر الان بهتره اما برای آینده میخواستم که خدای نکرده دوباره همچین مشکل بدی بگیره...
منم تمیز میکنم بینیشو اما خیلی دلم براش میسوزه، از اینکار متنفره و خیلی گریه میکنه،‌اما چه میشه کرد؟ به خاطر راحتی خودشونه

مهتاب چهارشنبه 4 دی 1398 ساعت 14:31 http://privacymahtab.blogsky.com

چقدر خوشگل نوشتی از سوپ و پرستاری همسرت دستش دردنکنه خدا برای هم حفظتون کنه
انشاالله زودتر خوب شی مهمترین چیزم استراحته که خدایی با سرکار رفتن و نیلا و خونه داری سخته
دم کرده پونه و اویشن هم بخور عفونت از بدنت بره بیرون به نیلام بده اصلا به سامانم بده خوردنش خوبه

مهتاب جون واقعاً نمیشد خوردش! منی که اصلا بدغذا نیستم! ولی خب انقدر کارش برام ارزش داشت که از حروم شدن اونهمه رشته سوپی و باقی مواد گذشتم!
دقیقا استراحت مهمه که من نمیتونم داشته باشم! اصلاً بعد بچه دار شدن خیلی بدنم ضعیف شد و ایمنیم اومد پایین! من سال به سال مریض نمیشدم که!
وای مهتاب شاید باورت نشه! اما وقت و حوصله درست کردن دمنوش رو هم ندارم! اصلاً یه جورایی خودم رو ول کردم!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.