بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

ترخیص پدرجان + حال و اوضاع ما

یکساعت پیش زنگ زدم بابام که حالشو بپرسم، گفت مادرم و شوهرعمم اومدند کارهای ترخیصش رو انجام بدند...ظاهراً جواب یکی دو تا آزمایشی که این یکی دو روزه انجام داده به اضافه جواب نمونه برداری از ریه ش که پریروز انجام دادند و طفلی بابام خیلی خیلی درد کشیده بود و حتی اکسیژن بهش وصل کرده بودند، یک هفته ده روزی طول میکشه حاضر بشه و دکترش دیروز که دیده بودتش گفته بوده مرخصت میکنیم تا جواب آزمایشت حاضر بشه و اگر خدای نکرده مشکلی باشه دوباره بستریت میکنیم.


خدا کنه کار به اونجا نرسه که بخواد دوباره بستری بشه، متاسفانه هنوز که هنوزه منشأ این عفونتی که خیلی از جاهای بدنش رو گرفته مشخص نشده، فکر میکردند از زخمی که تو پشتش ایجاد شده (یه زخم خیلی قدیمی که بارها چرک میکرد و هیچوقت حاضر نمیشد بره دکتر نشون بده) باشه که واسه همین پشتش رو عمل کردند اما حتی بعد عمل هم باز کمی چرک میکرد...  حالا معلوم نیست زخم پشتش باعث عفونت هست یا اینکه عفونت بدنش باعث زخم پشتش میشه و باید مشخص کنند... میگفتند مشکل کلیوی هم که براش ایجاد شده میتونه ناشی از همین عفونتی باشه که از طریق خون در سرتاسر بدنش پخش شده، خلاصه که این مدت به خاطر کمخونی شدید (عدد 8 که برای زنها هم خیلی پایینه چه برسه به مردها) و همینطور عفونت شدید (فاکتور ESR تو آزمایش بابا مدام بالا میرفت و به عدد 125 رسیده بود درحالیکه باید زیر 15 باشه و بالاتر از اون خطرناکه و نشون عفونت شدید و همین عامل بوده که دکتر به خاطرش گفته بوده باید سریع بیارید بستریش کنید) کلی چرک خشک کن بهش تزریق کردند و خون زدند که باعث شده سرپا بشه و حالش بهتر بشه.


دیروز که بعد انجام کارهای مربوط به خرید خونه در حالیکه نیلا پیش مامانم بود خیلی سریع و بدو بدو در حد نیمساعتی رفتم بهش سر زدم میگفت حالم خیلی بهتره و همین که مرخص شدم برمیگردم سر کار! گفتم بابا چی میگی برای خودت؟! کار چیه دیگه؟!!! گفت مگه چه اشکالی داره؟  حالم خوبه و همین شنبه میرم سر کار!!! بابام رو میشناسم الکی حرف نمیزنه و مطمئنم که برمیگرده سر کار و هیچکی هم حریفش نمیشه چون کلاً به حرف هیچ احدی گوش نمیده، همیشه همینطور بوده...خلاصه که امیدوارم به خودش رحم کنه و حداقل دو سه روزی خونه استراحت کنه! اگر حرف گوش میکرد باید صبر میکرد جواب آزمایشها و نمونه برداری از ریه ش حاضر بشه که بعیده صبر کنه! ما ماهها پیش که بیحالی و بیجونیش شروع شد و رنگ پریده بود، ازش خواستیم بره دکتر و ابداً گوش نمیکرد تا کار رو به جایی رسوند که حتی تو حموم حالش بد بشه و وقتی کسی خونه نبوده به زور و چهار دست و پا خودشو بندازه بیرون! آخرش هم اگر به این درجه از بیحالی نمیرسید بازم دکتر نمیرفت و الان هم میدونم حرف ما رو بازم گوش نمیده که قبول کنه نره سر کار... حالا خدا کنه گیر نده به روزه گرفتن، حداقل تا وقتی جواب آزمایشها معلوم بشه و بفهمند عفونتش از کجاست...(بابام خیلی مذهبی نیست، حتی مثلاً به نماز خوندنش هم خیلی حساس نیست و یوقتها نمیخونه، اما خب روزه گرفتن براش خیلی مهمه حتی موقعیکه یک پاکت در روز سیگار میکشید!). خدا خودش کمک کن وقتی جوابها حاضر شد نیازی به بستری مجدد نباشه و با دارو خوردن حل بشه و مشکل حاد و مهمی نباشه.


از دوشنبه شب رفتم خونه مامانم برای انجام کارهای مربوط به گرفتن وام مسکنم و سه شنبه و چهارشنبه با وجود اینهمه درگیری که تو خونواده و به خاطر بستری بودن بابا داشتیم، نیلا رو صبحها دو سه ساعتی میسپردم به مامان و میرفتم دنبال کارها و بدو بدو قبل اینکه دو ساعت و نیم بگذره برمیگشتم که شیرش بدم... وای که چقدر استرس داره وقتی همش فکر کنی بچت گرسنست و تو هنوز تو نوبت نشستی تو اداره مالیات یا دفتر الکترونیک و جاهای دیگه واسه اینکه کارهای خرید و فروش رو کامل کنی. دیگه آخرین مرحله کارم رفتن به سازمان نوسازی شهرداری تهران تو خیابان کریمخان بود که نامه استعلام بانک رو بردم و جوابش شنبه حاضر میشه و باز باید جمعه شب برم خونه مامانم که صبح شنبه نیلا رو بذارم پیشش و برم دنبال جواب اون استعلام و همینطور جواب استعلام شهرداری برای مفاصا حساب که باید برم دفتر خدمات الکترونیک... دوشنبه همین هفته هم که جواب استعلام دفترخانه درمورد میزان مالیات خونه ای که فروختم حاضر میشه، خدا کنه رقم بالایی نخواسته باشه مالیات بدم، عوارض شهرداری نزدیک چهارصد و خورده ای شد که هفته پیش پرداخت کردم. امیدوارم مالیات خونه ای که فروختم زیاد نشه، چون غیر پولی که باید بابت خرید خونه بدم و موعد سومین پرداختیم به فروشنده، 25 اردیبهشت یعنی دیروز به مقدار چهل میلیون تومن بود، این پولهای حاشیه ای مثل هزینه عوارض و مالیات و مفاصا حساب و دفترخونه و هزینه سند زدن خودش خیلی زیاد میشه... اوف، کی میشه اینکارها تموم بشه من یه نفس راحت بکشم! هم من و هم نیلام و هم مامانم!


رو کمک سامان خان هم نمیشه زیاد حساب کرد، کافیه یه مقدار زیاد با هم باشیم و بریم دنبال این دست کارها یا مثلاً کارهای درمانی، بیشتر اوقات 

دعوامون میشه، حالا یا کم یا زیاد که دوشنبه دیگه آخرش بود. دوشنبه صبح از سر کارش مثلاً مرخصی گرفت و رفتیم دفتر خدمات الکترونیک شهرداری برای پرداخت عوارض و بعد اداره مالیات غرب تهران تو خیابان ستار خان، بچه رو سامان تو ماشین نگه میداشت و من میرفتم دنبال کارها، برای اولین بار بود بعد خرید خونه که ازش کمک خواسته بودم باقی موارد که زیاد هم بوده خودم بچه رو میسپردم به مامانم و میرفتم یا مثلاً بابای سامان منو میبرد انجام میدادم و مامان سامان بچه رو تو ماشین نگهمیداشت، اما دوشنبه چون میدونستم کارهام خیلی زیاد و طولانی تر از سایر کارهای قبلی هست و نمیتونم بچه رو بسپرم به مامانم و به خاطر شیرخوردن حتماً باید همراهم باشه که وسطاش بتونم شیرش بدم، برای بار اول ازش کمک خواستم که بیاد با هم بریم و این وسط انقدر تلفنش زنگ خورد و به هزار و یک نفر جواب داد که عصبی شدم. از دو ساعت که زمانش گذشت، بهم گفت میشه بقیش باشه برای بعد و خودت بری و... درحالیکه باید اونروز انجام میشد، حرفش رو خیلی هم بد نگفت، اما من کلاً عصبی و کلافه بودم به خاطر حجم کارها و دیگه نتونستم طاقت بیارم و گفتم یکبار ازت کمک خواستم رسوام کردی، خسته شدم بسکه تک و تنها با یه بچه شش ماهه رفتم اینور و اونور، و الانم که اومدی همش میگی برم و چرا من نمیتونم مثل بقیه زنها بشینم خونه خانومیمو کنم؟ گفتم از وقتی یادمه از قبل ازدواج کردنم تا الان همش باید بدو بدو میکردم و فکر قسط دادن و کارهایی بودم که خیلی دخترها و زنها بهش فکر هم نمیکردند و هیچوقت هم نمیکنند. اینا رو با گریه شدید میگفتم و خلاصه که آخرش هم سامان عصبی شد و یه دعوای خیلی خیلی بدی تو ماشین کردیم جوریکه صدبار بهش با صدای بلند بهش گفتم ازت متنفرم و حالم به هم میخوره ازت و کلی بد و بیراه بهش گفتم، اونم البته یه چیزای بدی در جواب میگفت و انقدر عصبانی شده بود که با سرعت زیاد رانندگی میکرد و یکی دوبار نزدیک بود تصادف کنیم! دستشو کوبیده بود رو فرمون و درد گرفته بود! آخرش هم بهش چیزی گفتم که حسابی آتیش گرفت و همش میگفت قلبم درد میکنه و حالم بده و سرم گیج میره و تو رو خدا یه لحظه چیزی نگو. آروم شم، سکته دارم میکنم. اما من نمیتونستم دلم پر بود، خسته بودم خیلی خسته و عاصی شده بودم از اینهمه تنهایی! دیگه با یه دلخوری وحشتناک ازش جدا شدم و گفتم دلم میخواد برم خونه مامانم و مدتها نبینمت و نیا سراغم! بعد تو دل خودم فکر کردم حتی خونه مادرم هم انقدرها راحت نیستم به هزار و یک دلیل (که نمیخوام بنویسمش) و اونجا بود که دلم بدجور برای خودم و تنهایی و بی پناهیم سوخت و دوباره آروم اشک ریختم...


بیخیال، گاهی میگم خب اونم نمیتونه، بی مسئولیت نیست اما دست خودش هم نیست، اگه از کارش مرخصی بگیره ممکنه به قیمت از دست دادن کارش تموم بشه و دوباره بیکاری و افسردگی و قسطهایی که از الانم بیشتر عقب میفته و.... اما باز دوباره فکر میکنم خب پس من باید چیکار کنم؟ کدوم زنی یکه و تنها میره دنبال اینهمه کار مربوط به خرید و فروش خونه و هزار کار مردونه دیگه اونم با یه بچه ای که هنوز شش ماهش هم تموم نشده؟ با خودم میگم من ازش انتظار و چشمداشت مالی ندارم، حتی به اندازه خرید یه روسری، یا خرج خونه، اینکه حداقل برای انجام اینکارها در کنارم باشه و حداقل منو با ماشین ببره که غصه و استرس بچه شیرخوارم رو تو خونه نداشته باشم انتظار زیادیه؟ اینکه فقط باشه و بچه رو تو ماشین نگهداره و من برم دنبال کارها؟ بعد هزار تا لعنت به این شغلش میفرستم و بعدش هم نفرین میکنم باعث و بانی شرایطی که تو این مملکت درست شده که باعث میشه یه کارفرما با مهندسان و تحصیلکرده های این مملکت مثل برده رفتار کنه و از صبح تا شب با حقوق نه چندان بالا ازشون کار بکشه و اگر بخوان گاهی برای رسیدن به کارهای خونواده مرخصی بگیرن بهشون القا کنه که ممکنه به قیمت از دست دادن کارشون تموم بشه و هزار نفر هستند که تو صف باشند بخوان بیان اینجا کار کنند....

چی بگم دردددل زیاده، دیشب آخر شب از خونه مامانم برگشتیم خونه، خیلی ازش دلخور بودم، از صبحش بهش چندتا اس ام اس دادم که دلم میخواست پشتم بودی و حداقل حواست بود و میپرسیدی چطور 25 اردیبهشت 40 میلیون تومن پول خریدار رو جور کردی وقتی اینهمه کم و کسری داشتی و... گفتم دنبال این نبودم که برام پولو چور کنی، حداقل ازم میپرسیدی چیکار کردی و چطور جور شد؟ حتی اگه حواست به من بود هم برام کافی بود یا حداقل یکبار تو این همه روزی که رفتم دنبال کارها، میپرسیدی ازم وقتی بچه رو میذاری خونه مامانت و میری دنبال هزار و یک کار، کارت به کجا میرسه و کجا میری و چطور میشه و به مشکل نمیخوری؟ اینا رو مینوشتم و اونم فقط میگفت بیخیال شو، تمومش کن، منم خسته ام، این دو روز که خونه مامان بودی قرص زیر زبونی میخوردم به خاطر حرفهایی که زدی و هر روز میرفتم درمونگاه، اینجوری پیش بره کم میارم و... منم براش نوشتم: "همیشه همین رفتار رو داری وقتی حرف حق میزنم، قرص زیر زبونی خوردنت هم مقصرش خودتی.  من دلم یه مرد قوی و مقاوم میخواد که هم خودم هم بچم بهش تکیه کنیم، نه کسی که به خاطر یه بحث و دعوا و شنیدن چهارتا حرف کارش به قرص زیر زبونی بکشه!

خلاصه که اینم اوضاع الان ما هست... مایل نیستم در این مورد بیشتر بنویسم، تو جرو بحثها و دعواهامو بخصوص تو این یکی دوماهه که درگیر خرید و فروش خونه بودیم خیلی به هم بی احترامی کردیم و خیلی ناراحتم که رومون به روی هم باز شده! لعنت!

دیشب که برمیگشیتم خونه تو راه ساکت بودم و خودش وقتی دید هوا خوبه چون میدوسنت من عاشق دوردور کردن با ماشینم، یکم با ماشین ما رو برد گردوند، امروز صبح هم پیام داده عصر بریم هر پارکی که تو میخوای و شام بخوریم و... چی بگم والا. گاهی نقدر لجم میگیره ازش که دوست دارم بزنمش! (یکی دوبارم اینکارو کردم تو بارداری و بعد زایمان و همین دو سه هفته پیش!) گاهی هم بینهایت عاشقش میشم و همش مواظبشم و دلم به حال اینهمه کار و زحمتی که میکشه و اخرش هم هیچی ته جیبش نمیمونه و شرمنده زن و بچش و خانوادش هست میسوزه، به قول خودش هیچوقت نمیشه پول درست و حسابی تو جیبش باشه و اگرم پولی بهش بدند یکجا میره بابت قسطها و قرضها ...انگار که داره الکی از صبح تا شب و حتی جمعه ها جون میکنه و میره سر کار. همیشه میگه آرزو داشتم انقدر پول داشتم که چیزهای خوب و گرونقیمت مثل گوشی خوب و طلا برات میخریدم...


بگذریم، علیرغم همه این اتفاقات این دو ماه اخیر، سعی میکنم روحیم رو حفظ کنم و خیلی هم افسرده و دلگیر نباشم... حداقل به خاطر نیلا که دوست دارم دختر شاد و خوشحالی باشه. الانم بد نیستم اما خب هزار و یک فکر و خیال دارم دیگه، کارهای باقیمونده خرید و فروش  خونه که باید انجام بشه و هر چی میریم جلو باز میبینیم کارهای دیگه هم هست کمترینش هست، اما بازم میگم سلامتی باشه اینا حل میشه... الان که دل نگران وضع پدرم هستم و همینطور خواهرم، به این نتیجه رسیدم که هزاران میلیارد تومن هم داشته باشی ولی دغدغه مند سلامتی عزیزانت باشی ارزشی نداره و مایه خوشبختی نیست.


دو سه روز دیگه جواب آزمایش رضوان هم معلوم میشه، الهی که به حق این ماه عزیز، هیچی نباشه، نمیدونم چرا دلم روشنه، همش میگم امکان نداره خدا بیشتر از این به درد و ناراحتی ما راضی بشه. خودش هم حالش بهتره و از نظر روحی هم خیلی بهتر شده که به قول یکی از دوستان ممکنه به خاطر آشنایی با پسرعمم باشه که ظاهراً برعکس اون گاردی که اول داشت و میگفت ابداً دلم نمیخواد حتی بیان خواستگاری چه برسه ازدواج، الان خیلی دلش نرم شده، بخصوص که پسرعمم هم حسابی بهش میرسه و براش گل میخره و... همین انگار حالش رو بهتر کرده، ایشالا که خیلی زود خیالمون از بابت خواهرم راحت بشه، هر چی باشه که با قرص و دارو حل شه شاکریم.


خدایا عزیزانم رو به تو میسپارم، اونا که شاد و سلامت باشند منم خوبم. خودت اوضاع رو درست کن. همین الان هم هزار بار شکر وضعیت خیلی بهتر از چندروز و چندهفته قبله، ایشالا که باقی دل نگرانیها هم تموم بشه و روزهای شادی و سرخوشی ما هم برسه. آمین

نظرات 25 + ارسال نظر
ترنج پنج‌شنبه 23 خرداد 1398 ساعت 19:33

بله خودمم یادم رفت بگم.

مرسی عزیزم، خوشحالم که بعد مدتها اینجا دیدمت

آرزو یکشنبه 5 خرداد 1398 ساعت 09:55

خدا رو شکر که خواهرت مشکل جدی نداره.ان شالله که میای و می نویسی که جواب آزمایش پدرت هم خوبه.
مرضیه جان تو یه زنی.یه زن خونه دار.یه مادر.یه همسر .یه زن کارمند یه دختر و یه خواهر.عزیزم اول از همه باید به فکر خودت باشی که خدای نکرده خودت از پا نیفتی.این همه حرص و جوش برای هر چیزی خوب نیست.شوهر من خییییییلی خونسرده منم قبلا خیلی حرص می خوردم اما اون نه.می دونی حرف قشنگی می زنه که منم الان کمتر حرص می خورم میگه مشکلی که هنوز پیش نیومده که حرص خوردن نداره هی بشینی مغزتو داغون کنی بگی اگه اینجوری شد اگه اونجوری شد و.... حالا اگه یه مشکلی هم پیش اومد میگه پیش اومده دیگه سرزنش کردن خودت رو نداره کاریه که شده بی خیالش
به همین سادگی به همین خوشمزگی

سلام آرزو جان خوبی؟ ایشالا گلم، ممنونم
درسته عزیزم حق با توئه، بعد اینهمه داغون کردن خودم سر چیزهایی که گاهی مهم بودند و گاهی هم انقدرها ارزشش رو نداشتند، تازه فهمیدم چقدر این دنیا بی ارزشه و عمر ما چقدر کوتاه... میدونی آرزو من خودم هم خیلی خیلی با این وجهه شخصیتیم مشکل دارم که خیلی وقتها جلو جلو فکرهای منفی میکنم و حرص و جوش و و غصه میخورم، متاسافانه ذهن و فکرم آروم و قرار نداره، این خیلی خیلی بده.
اتفاقاً سامان هم دقیقاً همین حرف رو میزنه، بهم میگه من مثل تو اهل نماز و روزه نیستم اما توکلم بیشتر از تو هست چون نمیشینم جلو جلو غصه بخورم، راستم میگه، خیلی وقتها حتی وقتی کلی قسط و قرض عقب افتاده داره یا مشکلات کاری، میگه یکاریش میکنم یا درستش میکنم درحالیکه من اگر تو موقعیت مشابه باشم حسابی به هم میریزم...
بعد همونطور که گفتی خیلی هم خودمو سرزنش میکنم، مدام میگم اگه اینطوری میکردم این اتفاق نمیفتاد و...
میدونی دوست من برای من اصلاً آسون نیست که ایکاش بود، سالها اینطوری بودم و میدونستم اشتباهه اما نتونستم تغییر کنم. یه وقتها میگم کاش میشد یروز از خواب بلند میشدم میدیدم کل شخصیتم عوص شده! انقدر از خودم و این ویژگیهایی که دست خودم نیست عاصی و عصبانیم!

الهام یکشنبه 5 خرداد 1398 ساعت 09:00

واقعا من میفهمم چی میگی. کلی کار میکنی و حتی همسرمون یه تشکر ساده و یا به زبون نمیارن ولی مطمین باش متوجه میشن فقط غرور لعنتیشون باعث میشه نگن و مطمین باش پشت سرت حتما میگن. ضمن اینکه هر حرفی اذیتت میکنه تو خوشی با خونسردی به همسرت بزن و از توقعات بگو و ازش بخواه. باورکن اونموقع اقایون اعترافاتی میکنن به خودت میبالیی
سعی کن حرمت ها تو زندگیت از بین نره فقط گفتگو.
برای دخترت هم خیلی کار خوبی کردی دقیقا منم خیلی حساس بودم و الان میبینم چقدر الکی خودمو حرص دادم الکییییی من برای پسرم دومیه تازه فهمیدم از لذت بچه داری

مرسی که درکم میکنی، البته سامان اینطور نیست که اهل قدردانی و تشکر نباشه، برای غذایی که میپزم گاهی دستم رو هم میبوسه جدا از تشکر کلامی، اما متاسفانه وقتی میرم دنبال اینهمه کار مربوط به خونه با وجود یه بچه کوچیک، اصلا به ذهنش هم خطور نمیکنه که خانومم کجاها میره و چکارا میکنه و چقدر براش سخته، یعنی اصلاً فکرش رو هم نمیکنه چه برسه تشکر، شاید اگر از نزدیک میدید اینطوری نبود، منم حرصم میگیره و چند روز پیش بهش گفتم نمیشه که من کارها رو بکنم و تو بیای آماده حاضر تو خونه! حرف خوبی نبود اما خب این روزها خیلی عصبانیم، البته الان باز خیلی بهتر شدم چون کارهام سبکتر شده و یه مقدار هم این اواخر اومد کمکم...
ولی به قول تو پشت سرمون میگن، بارها مادر و پدرش بهم گفتند چقدر ازم تعریف میکنه و...
آره تو خوشی حرف زدن بهتر جواب میده، اما خب راستش اونموقعها هم که میگم به شوخی میگیره و میگه ول کن این حرفها رو بیا خوش بگذرونیم تو این وقت خوب! یه وقتها هم خب گوش میده و توقعات خودش رو هم میگه و به قول تو اعترافات خوبی هم میکنه، نمونش دو شب پیش، یه حرفهای خوبی زد که تونستم ببخشمش...
والا منم خیلی خیلی حساس بودم اولش! شیر خشک ندیم، پستونک ندیم، فلان کار نکنیم، اما خب یه مقدار کوتاه اومدم یعنی چاره ای هم نداشتم، با خودم گفتم شاید نیلا اولین و آخرین بچه من باشه، دیگه فرصت لذت بردن از بچه داشتن رو ندارم، اینه که کمی بهتر شدم.
خدا بچه های نازنینت رو برات نگهداره الهام جان

دریا یکشنبه 5 خرداد 1398 ساعت 03:07 http://qapdarya.blogfa.com

سلام عزیزم
اول از همه طبق معمول عذرخواهی میکنم بابت نذاشتن کامنت ...راستش وبت روپیگیری میکنم ولی واقعنی توهیج وبی حس گذاشتن کامنت ندارم یه جورایی شدیدا تو نوشتن تنبل شدم
خانومی توهربرنامه ای که داشته باشیم بیادت هستم عزیزدلم غصه نخور توهمه زندگی ها بالا وبلندی های زیادی هست وهمین ها هست که مزه زندگی رو بهتره میکنه خانومم خدا همیشه هوات رو داره نگران نباش به امید خدا پدر وخواهری زود خوب میشن وتو سامان هم روزهای بهتر وعالی با نیلا میگذرونید
عزیزم تومادری عالی و خوب هستی نیلا بهت افتخار میکنه
ازطرف من حسابی بووووووووووس فراون ....
راستی یادم نرفته کادو تولدش محفوظه .......
تواین شبا منم دعا کن لایق مادرشدن بشم
شادوسلامت باشی عزیزم

سلام دریا جون خوبی؟ چقدر خوشحال شدم کامنتت رو دیدم، حسابی دلتنگت بودم دختر
میدونم عزیزم، شاید باورت نشه اما همیشه رد پای دعاهای تو رو حس میکنم چون مدام یاد اون آشی که نیت کردی و برای من هم زدی میفتم و برات آرزوهای خیر میکنم از خدا.
ممنونم عزیزم، میدونم خدا هوام رو داره، اگه نداشت که تا الان مرده بودم یا حتی اتفاقاتی میفتاد هزار بار بدتر از مرگ، به تمام معنا مدیونشم.
گل من تو لایق بهترینهایی، برای خدا کاری نداره که بزودی زود انشالله دامنت رو سبز کنه، تو موقعیت تو بودم و میدونم چقدر سخته، چقدر عذاب آوره صبوری کردن و طاقت آوردن اما مطمئن باش صبر همیشه جواب میده و بابت این صبر اجر و ثواب بزرگی هم در راهه عزیز دلم....
من هم اگر قابل باشم دعا میکنم، یعنی همیشه تو دعاهام هستی وقتی شیر میدم...
فدات عزیزم، بازم بیا پیشم. در پناه حق

فری خانوم شنبه 4 خرداد 1398 ساعت 21:27 http://656892.blogsky.com

اومدم جواب ازمایش خواهرتو بپرسم که تو کامنت ها دیدم نوشتی
بازم خداروشکر
همش تو ذهنم بودی
انشالله سلامتی داشته باشن
راستی من ی کامنت دیگه هم گذاشته بودم که نیستش

الهی
ممنونم فری جان که با خوش قلبی همیشه پیگیر حال و احوالات ما هستی.
خدا به تو و همسر مهربونت و خانواده سلامتی بده ....هر بار پستهات رو میخونم کلی حس و حال خوب میگیرم.
والا من هر چی کامنت بوده تایید کردم فری جان... چه بد که کامنتهای خود منم چندباری چیش اومده که به تو نرسیده

مامان عسل چهارشنبه 1 خرداد 1398 ساعت 22:53

چخبر از جوار ازمایش خواهرت؟ پدرت جطوره؟

آزمایش خواهرم که خدا رو شکر اون مورد خطرناک که هممون رو نگران کرده بود نشون نداد و مشلات دیگه ای بود، بیشتر از اعصابش
پدرم هم والا از قبل بستری شدنش بهتره اما کلاً مثل قبلهاش نیست و همش میگه بیحالم و سردمه و ... نمیدونم والا. خیلی نگرانشم

سمانه چهارشنبه 1 خرداد 1398 ساعت 10:07 http://weronika.blogsky.com

سلام عزیزم
وای چقدر عالی نمی دونی چقدر خوشحال شدم بابت خواهرت
روز 29 اردیبهشت تولد پسرمه من اون روز فقط و فقط برای خواهرت دعا می کردم که انشالله که همونطور که این روز ی روز خوب برای خانواده ما هست برای خانواده شما هم روز خوب باشه
خدا رو شکر ، خدارو صد هزار بار شکر ، خدا رو هزاران هزار بار شکر
انشالله که حال بابا هم زود خوب می شه

غ ز ل چهارشنبه 1 خرداد 1398 ساعت 04:47 http://life-time.blogsky.com

خدا رو هزاران بار شکر
من همش این چند روز باد شما و خواهرت و پدرتون بودم
همش دعا میکردم
خوشحالم که دلهاتون آرم گرفت و خدا مراقب همتون هست
میبوسمت

ممنونم غزل مهربون که با دل پاکت برای عزیزان من دعا میکردی، خدا چندبرابرش رو به خودت و دختر و همسرت برگردونه.
خدا رو هزار بار شاکرم.
فدات عزیزم، دختر گلت رو ببوس

آرزو چهارشنبه 1 خرداد 1398 ساعت 01:16 http://arezoo127.blogfa.com

مرضیه جان بیا بنویس ببینیم نتیجه آزمایش خواهرت چی شد
راستی این 40 میلیون بابت چی بود؟ ضررو زیان فسخ قرارداد؟

سلام آرزویی، خوبی؟ جواب آزمایش خواهرم خدا رو شکر انقدرها بد نبود، متاسفانه بیشتر مشکلات خواهرم رضوانه به اعصابش برمیگرده، حتی لاغرشدن افراطیش، باید حسابی به خودش برسه....
نه عزیزم فسخ قرارداد 25 تومن شد که همشو یکجا دادیم
40 تومن بخش سوم پولی بود که باید به فروشنده خونه جدید میدادیم، دو تا صد و پنجاه تومن دیگه دادیم و الان هم چهل تومن به عنوان قسط سومش

غ ز ل سه‌شنبه 31 اردیبهشت 1398 ساعت 23:52 http://life-time.blogsky.com

سلام مرضیه جان
خوبی بانو؟
پدر بهترن؟ جواب آزمایشات خوب بود؟
جواب آزمایش خواهرتون چی؟!
ان شالله این بی خبری ما خوش خبری باشه

سلام غزل جان خوبی، منم بد نیستم شکر
با گوشی نمیتونم پست بنویسم و کامنتها رو تایید کنم اما خدا رو شکر خواهرم اون بیماری لاعلاج رو نداشت و مشکلش چیز دیگه ای بود، خدا میدونه وقتی فهمیدیم اون نیست چقدر حالمون بهتر شد
ایشالا همین دو سه روزه که از خونه مامانم برگشتم خونه خودم یه پست در همین خصوص می نویسم و باقی کامنتها رو هم تایید میکنم.. فعلا خواستم از بابت نگرانی دوستان عزیز و مهربونم جواب کامنت شما رو بدم
بابا هم بهترند اما خب منتظر جواب نهایی آزمایش اون هم هستیم که یک هفته دیگه حاضر میشه.
مرسی از احوالپرسیت گلم

ساناز دوشنبه 30 اردیبهشت 1398 ساعت 22:32

عزیزمممم انشالله هرجی خیره در مورد ازدواج خواهرت پیش بیاد

ممنونم گلم انشالله
راستی ساناز جون هر چی با رمز قبلی وارد پستهات میشم باز نمیکنه، رمزو عوض کردی؟

ساناز دوشنبه 30 اردیبهشت 1398 ساعت 22:30

مردها با ما فرق میکنن
اون ها به فکر حل شدن مشکل ان
اینکه چجوری حل شده زیاد براشون مهم نیست
بعدم ای قدیم گفتن زن و شوهر دعوا کنن
ابلهان باور کنن
اینها هم گذراست مهم اینه که خونه گرفتین
دیگه جلو نیلا دعوا نکنین
چون از ۵ ماهگی به بعد دیگه می فهمه
احساسات رو
دیگه کم کم داره بزرگ میشه قربونش برم من

آره دقیقا همینطوره، همین تفاوتهای مردها با زنهاست که باعث این اختلافات زن و شوهری میشه دیگه، باید این تفاوتها رو درک کرد تا بشه با تعامل با هم زندگی کرد اما خب در عمل سخته.
آره خدا رو شکر بابت خونه...
سعی میکنیم دعوا نکنیم. دیشب هم به سامان برای بار هزارم گفتم باید بیشتر از اینها حواسمون باشه چون بچه خیلی راحت تاثیر میگیره از این شرایط
فدات بشم، ممنون

ساناز دوشنبه 30 اردیبهشت 1398 ساعت 22:26

اینکه گفتی کدوم زن
دوست منم مثل تو ولی خب اون بچه اش یک سالشه
ولی خودش پول جمع کرد خونه خرید
کارهای بچه اش رو خودش کرد
الان با بچه اش همش اینور و اونور میره
و شوهرش مثل شوهر تو سرکاره
یه مدت هم بیکار بود تازه کار پیدا کرد
بازم اون موقع زیاد کمک حال نبود
یه دختر بود میگفت اصلا نمیشه توی این دوره زمونه به پسرها تکیه کرد
باید خودمون مستقل باشیم
با اینکه دوست بودن با شوهرش و بعد ازدواج کردن و عاشق همدیگه ان
حالا خارج همه این بحث ها
انشالله که نتیجه بده این دفعه دویدنت و سریع تموم بشه این کارهای اداری

خدا از دهنت بشنوه، فقط دلم میخوام تموم بشه بره پی کارش
حرفات رو قبول دارم، خودم هم به همین قضیه مستقل بودن و دست زن تو جیب خودش بودن معتقد بودم که خواستم برم سر کار و الانم با وجود دخترکم هم نمیتونم از کارم بگذرم، اما قبول کن زنی که از این بدو بدوها و حرص و جوش خوردنها نداشته باشه سالم تر میمونه و جوونتر.
بازم به قول یکی از دوستان شکر که میتونم و توانشو دارم که انجام بدمش...

ساناز دوشنبه 30 اردیبهشت 1398 ساعت 22:20

خداروشکر مرخص شدن
انشالله که دیگه نیازی نباشه به بسترس مجدد
بابات خوبه که انقدر کاری ولی لااقل می زاشت ده روز بگذره
بعد بره سرکار
حالا روزه هم انقدر واجب نیست که بخواد بگیره
امیدوارم دیگه امسال نگیره
چه استرسی داره اینکه بری و سریع برگردی خونه شیر بدی
ولی انشالله جواب زحمت هات رو ببینی
راستش این ها که گفتی می ری مالیات میدی و.. رو نفهمیدم درست
چون تا حالا سر کارم نیوفتاده به اینجاها و این کارها رو انجام بدم
ولی بهت افتخار میکنم که انقدر پر تلاشی و پر انگیزه
و قوی
واااااییییییییییی چه دعوااااایییی بددددییییی
آتیشش هم تند کردین دوتاتون
اگه نیلا یکم بزرگتر بود بهتر میشد
ولی الان که کمتر از شش ماهه خیلی سخته

آره خدا رو شکر اما خب متاسفانه حالش خیلی هم روبراه نیست.
روزه که نمیگیره، اما خب بهش میگیم نرو سر کار میگه دلم میگیره و بدتره برام و... ما هم چیزی نمیگیم، مردها رو که نمیشه تو خونه نگهداشت.
آره خیلی خیلی استرس داشت، همش ساعتو نگاه میکردم که از دوساعت نگذره اما الان ده روزیه که بالاخره شیر خشک گرفته و یکم خیالم راحت شده...کاش زودتر از اینا میتونستم بهش بدم.
والا وقتی میخوای خونه ای بفروشی، باید هم عوارض اون خونه رو داد هم مالیات سالهایی که صاحب اون خونه بودی که دوتاش با هم برای من شد یک میلیون تومن تازه برای چهارسال...
ممنون عزیزم، کاش خودم هم میتونستم به خودم افتخار کنم...
آره خیلی بد بود، خدا کنه دیگه اینطوری پیش نیاد، حداقل به خاطر نیلای عزیزم

نازلی دوشنبه 30 اردیبهشت 1398 ساعت 15:48

مرضیه جان پدر بهتر شدن ؟ جواب آزمایشات خواهر اومد ؟
این esr لعنتی مدتها کابوس من شده بود .میفهمم چقدر سخته
دعاگوی پدر و خواهرت هستم
اما در مورد خودت عزیزم چرا اینقدر از خودت انتظار داری و خودت سررزنش میکنی ؟؟ تو هم یک انسانی مثل بقیه و تا حدی تحمل فشارهای عصبی داری . اینقدر به خودت سخت نگیر و از خودت انتقاد نکن
اتفاقهای تنش زا که پشت سر هم براتون روی داده باعث شده همگی تا حد زیادی عصبی و استانه تحملتون پایین بیاد .وگرنه کیه که ندونه تو عاشق سامانی و اونم عاشق تو
مواطب خودت باش عزیزم

سلام نازلی جون خوبی؟
پدر مرخص شدن و یکی دو روز بعد ترخیص حالشون خوب بود اما الان دوباره سه چهار روزیه که همش میگه حال ندارم و سردمه و دارم یخ میزنم... حال و حوصله هم نداره. جواب آزمایشش هم که هنوز نیومده...
جواب آزمایش خواهرم هم اومد عزیزم، خدا رو شکر که اونم مشکلش ربطی به بیماری سر.طان نداشت. من حاضر بودم ببینم هر مشکلی باشه و اون نباشه که تقریباً حرفهای تو درست از آب درومده و باید حسابی به خودش برسه... نود درصد مشکلش هم برمیگرده به اعصاب متاسفانه.
وای نازلی کاش میشد دست از این احساس گناه لعنتی و سرزنش خودم بردارم! 24 ساعته دارم خودم رو سرزنش میکنم و به خودم احساس منفی میدم. کاش یکبار برای همیشه میتونستم به خودم افتخار کنم!
واقعاً این مدت و اتفاقاتی که افتاده خارج ازتوان من بوده و به قول تو آستانه تحملم پایین اومده و همش در حال پرخاش کردنم، سامان هم همینطور، درحالیکه عشق تو دل ما هنوز هست و کمتر نشده، فقط هر دو خسته ایم، خیلی خسته...
مرسی نازلی مهربونم که پیگیر هستی

ندا دوشنبه 30 اردیبهشت 1398 ساعت 15:13 http://mydailyhappenings.blogsky.com/

سلام. مرضیه جونم جواب آزمایش خواهرت چی شد عزیزم؟
انشالله که مشکلی نباشه و با چندتا داروی ساده حالش خوبِ خوب بشه

سلام نداجان، نماز و روزه هات قبول
جواب آزمایشش خدا رو شکر اون مورد خطرناک رو نشون نداد و بیشترین مشکلش مربوط به کمخونی و بخصوص اعصابش بود و باید حسابی خودش رو تقویت کنه چه جسمی و چه روحی
ممنونم از احوالپرسیت گلم

مامان عسل یکشنبه 29 اردیبهشت 1398 ساعت 15:48

عزیزم انشالله خدا سلامتی رو به پدرت برگردونه و نگرانیتون بابت خواهرت هم از ببن بره

ممنونم دوست خوبم، الهی آمین...واقعاً سلامتی مادر و پدرها برای ما بچه ها باعث قوت قلبه

نسترن یکشنبه 29 اردیبهشت 1398 ساعت 12:26 http://second-house.blogfa.com/

سلام
مرضیه جان جواب آزمایش خواهرک آماده شد؟
نتیجه چطور بود؟

سلام نسترن جان
بله حاضر شد، فقط خدا میدونه چه استرسی کشیدیم...اما خدا رو شکر اون مورد خطرناک نبود و هممون یه نفس راحت کشیدیم...
امیدوارم خودش هم قدر سلامتیش رو بیشتر بدونه از این به بعد.

الهام شنبه 28 اردیبهشت 1398 ساعت 10:52

عزیزم واقعا درک میکنم چی میگی و حق داری ولی آیا با دعوا و داغون کردن خودتون کار درست میشه و پیش میره؟

متاسفانه زن و شوهر تو دعواها همش به خودشون فکر میکنن و اصلا اقایون این جنبه حرفای خانمها رو متوجه نمیشن و فک میکنن منت است.... اصلا 99 درصد آقایون نمیفهمن ما چی میگیم باور کن

تو این شرایط سخت فقط صبور باش و از خداکمک بخواه تو آدم قوی هستی و این نقطه متمایز تو با بقیه زنهای بی عرضه است عزیزم

در مورد نیلا به نظرم چون نزدیک شش ماهشه خودت رو اصلا اذیت نکن شاید بچه اول و حساس باشی ولییی حساس نباش
بزار پیش مامانت و براش کمی حریره بادوم درست کنه یا کمی شیر خشک با سرنگ بده . شیر مادر خیلی خوبه ولی وقتی نیستی مشکلی نداره بچه ها واقعا موقعیت رو درک میکنن و اروم هستن خودت رو داغون نکن بخدا بچه بزرگ میشه خانم میشه به فکر خودت هم باش
من بچه اول همین شکلی بودم و اشتباه کردم بخددااااا
ان شالله به سلامتی و دل خوش کارات میکنی و به آرامش میرسی تو خونه جدید کنار عزیزانت در صحت و سلامت
چرا ما خانمها میخوایم فقط از خودمون بزنیم تا بقیه اعضای خانواده تو رفاه باشن و قند تو دلشون اب نشه آیا؟؟؟!!!

حق با توئه الهام جان، واقعاً حرفهای ما رو آقایون متوجه نمیشن و متاسفانه من هم یه اخلاق بدی دارم و اونم اینه که نمیتونم راحت بپذیرم که بیخیال گفتن یه سری حرفها بشم، یعنی مثلاً اگر بیانش نکنم احساس آرامش نمیکنم! دوست دارم حداقل اگه نمیتونه کمک حالم باشه بدونه بهم چی میگذره با وجود یه نوزاد شیرخوار.
آره باید صبور باشم، دارم تمرین میکنم الهام اما نمیتونم، صبور بودن خیلی سخته، اینکه یه سری حرفهایی رو که باید بزنی نگی و صبر داشته باشی تا زندگی آرامش بیشتری بگیره.
الهام جون نیلا سه چهار روزیه که شش ماهه شده و منم از همون موقع براش فرنی درست میکنم، بعد خدا رو شکر ده روزی هست که هر طور بود با سلام و صلوات کمی بهش شیر خشک دادم و خدا میدونه الان چقدر آرامش بیشتری دارم وقتی میذارمش پیش مادرم و میرم دنبال کارهام.
آره والا آدم رو بچه اول بینهایت حساسه، البته من الان دارم سعی میکنم کمی حساسیت هام رو کمتر کنم! هروقت یادم میاد چقدر اصرار داشتم که پستونک یا شیر خشک ندم و به خاطرش بقیه سرزنشم میکردند خندم میگیره حتی از خودم حرصم میگیره.
ممنونم دوست گلم، انشالله. همین آرامشه از همه چیز مهمتره، الهی که دلت همیشه آروم باشه کنار همسر و فرزندانت.
با جمله آخرت هم صددردصد موافقم! پس کی خودمون رو در نظر میگیریم ماها؟

الناز شنبه 28 اردیبهشت 1398 ساعت 09:09 http://manesara.blogfa.com

سلام عزیزم،امیدوارم که حال پدرت روز به روز بهتر شه و مشکل خاصی نداشته باشه،میدونی مرضیه جون فک کنم زایمان و بچه داری هم کمی خسته ات کرده و تو روحیت اثر داشته همه ی خانمها بعد زایمان یه مدت دچار مشکلات روحی میشن و تو که حساسی این مزید بر علت شده ،سعی کن آرامش خودتو واسه خاطر خودت و آرامش خودت حفظ کنی،تو یه خانم مستقل و قوی هستی مه از دوران تجرد یاد گرفتی رو پای خودت وایسی بعد ازدواجم روال قبل رو در پیش گرفتی و مسئولیت پذیر بودی و این باعث شده الان که با یه بچه میری دنبال کارا سختت بشه ،اما مرضی خودت این توقع رو در طرف مقابلت ایجاد کردی عزیزم ،کمی حوصله کن و سعی کن تو رابطه متقابل پلها و احترامات رو از بین نبریفبعضی وقتها حرفهایی که زده میشه یا کارهایی که انجام میدی قابل جبران نیستن مرضی،بعضی زخمها با گذشت زمان هم مرحم نمیگیرن همیشه زخم میمونن،تو یه خانم منطقی باش هر حرفی داری بشین با حوصله با شوهرت مطرح کن ،آروم و منطقی احساس میکنم همسرت هم آدم عاقلی باشه و بفهمه که چی میگی با جنگ و دعوا و اعصاب خوردی هیچی درست نمیشه دوست من،الهی به حق همین روزها جواب آزمایش رضوانه خوب در بیاد و حالش خوب باشه و تنش سلامت عزیزم

سلام النازی، خوبی دوست من؟
پدر یه مقدار بهترند اما خوب خوب نه متاسفانه. دعا کن بهتر بشن
خب آره واقعاً هم پروسه بارداری و زایمان و داشتن بچه کوچیک بهم فشار آورده، منم به شدت تا دوماه بعد زایمان مشکل افسردگی و مشکلات حاد روحی داشتم که خدا رو شکر از ماه سوم بهتر شدم...الان نمیدونم این حال و روز الانم و آستانه تحمل پایینم ارتباطی به اون داره یانه، اما بیشتر حس میکنم ظرفیتم پر شده، میدونی عزیزم همونطور که گفتی، من از وقتی یادم میاد از همون 19 سالکی برای خیلی از چیزهایی که حق طبیعی من بود سختی کشیدم و تک و تنها مبارزه کردم، شاید دوست داشتم بعد ازدواج کمی بارم سبک شه که نشد، حتی تو دوران بارداری برای تک تک آزمایشها و سونوگرافی و... تنها میرفتم و میومدم و همین باعث خشم و کم طاقتیم شده بخصوص که به قول تو الان قضه فرق کرده و مجبورم به خاطر داشتن یه بچه کوچیک ناخواسته وابسته به مادر و اطرافیان باشم که بتونم به کارهام برسم و گاهی حس میکنم باعث مزاحمت میشم. خلاصه که واقعا فشار روم مضاعف شده اما خدا رو شکر که کارهام تقریبا تا حد زیادی پیشرفت کرده، امیدوارم با کمتر شدن کارهام بتونم یه مقدار روی خودم کار کنم و بتونم با صبر و حوصله و منطق و بهانه گیری کمتری زندگیمو پیش ببرم. همسرم هم همونطور که گفتی آدم با درک و مهربونیه، امیدوارم بتونیم بهتر با هم تعامل داشته باشیم.
ممنونم الناز جان، خدا رو شکر جواب آزمایش اون مورد خطرناک رو نشون نداد.... هزار بار شکر میکنم. واقعا در برابر سلامتی عزیزانمون خیلی از مسائل زندگی پیش پاافتاده به نظر میرسه.
مرسی بابت حرفهای خوبت دوست من

فرناز جمعه 27 اردیبهشت 1398 ساعت 12:16

مرضیه چرا خودتو با خانومایی مقایسه میکنی که هیچ کاری ازشون برنمیاد. تو یه زن مستقل و با درایتی همه این کارها رو تنها انجام دادی واقعا باید به خودت افتخار کنی نه اینکه فقط زندگیتو تلخ کنی. همسرت هم درگیریهای خودش رو داره. این روزها داشتن کار و نگهداشتنش سخت شده. هیچ وقت زندگیتو با کسی مقایسه نکن. خداروشکر همسر مهربونی داری در مورد این مسائلی که میگی باید با سیاست وادار به کمکش کنی نه با دعوا و سرکوفت زدن. اینجوری فقط اعتماد به نفسشو میگیری که باعث میشه تو خیلی کارها احساس ضعف کنه و ازونی که تو میخوای دورتر بشه.

خب راستش من این انتقاد رو قبول دارم و اعتراف میکنم بخصوص چندماهیه که شدیداً در حال مقایسه کردن خودم و زندگیم با بقیه هستم. خودم هم خیلی از این بابت ناراحتم و دلم میخواد بتونم جلوش رو بگیرم اما وقتی یه سری تفاوتهای خیلی فاحش وجود داره که حتی اگه نخوام بهش فکر کنم ناخواسته ذهنم رو درگیر میکنه نمیتونم دست از این رفتار نادرست بردارم...مثلا وقتی تو دوران بارداری از بوی غذا بدم میومد و نمیتونستم درست کنم و فقط دلم میخواست فقط یکبار یه بشقاب غذا از غیب برام برسه و هیچوقت نرسید، اونوقت دوستی داشتم که کل نه ماه بارداری حتی یکبار هم غذا درست نکرد و یا مادرش یا خواهرشوهرش براش غذا میفرستادند سخته غبطه نخوردن و مقایسه نکردن...
حرفای آخرت رو هم صددرصد قبول دارم. خدا شاهده خودم هم بهش چندباری فکر کردم که اینطوری داری اعتماد به نفسش رو بیشتر میگیری، همونطور که یکی دوبار تو بحثهای آروم که باهم داشتیم مستاصلانه میگفت دلم میخواست خودم همه کارهات رو انجام بدم و هزینه ها رو بدم و بدونم مفیدم و اینطوری احساس غرور کنم، اما چه کنم دستم بستست... یا مثلاً وقتی چیزی رو تو خونه تعمیر میکنه یکی دوبار بعدش میپرسه خوشت اومد چه خوب درستش کردم؟ چرا چون بارها بهش اعتراض کردم چرا چیزی خراب میشه خودجوش درست نمیکنی و باید هزار بار بهت بگم... قبول دارم که مرد مهربونیه و اگر میتونست تنهام نمیذاشت اما خب فرناز جون منم با وجود یه بچه شیرخواره دست خودم نیست، کم میارم دیگه.
درمورد افتخار به خودم هم راستش فرناز جان زمانی میتونم احساس غرور و افتخار به خودم داشته باشم که حس کنم این کارهای من قدر دونسته میشه نه وقتی میبینم انگار برای همه یه جورایی عادی شده که من باید کارهام رو تک و تنها انجام بدم... میدونی چی میگم؟
میدونی فرناز جون زنها برای این دست کارها ساخته نشدند، حتی اگر هم به قول تو بتونند مستقلانه انجام بدند، از یه جایی به بعد خسته میشن و حس سوء استفاده بهشون دست میده یا مثلاً قربانی شدن چون تو فطرتشون نیست...
اما در مجموع تک تک حرفات رو قبول دارم و باید سعی کنم یه مقدار بیشتر رفتار و حرفهام رو مدیریت کنم.... کاش بتونم...
حتی گاهی میگم کاش میشد وقت و پولش بود و میرفتم مشاوره

آیدا سبزاندیش جمعه 27 اردیبهشت 1398 ساعت 08:52 http://sabzandish3000.blogfa.com

انشالله که پدرت صحیح و سلامت میشن و جواب ازمایش هاشونم خوبه و همه چی خوب میشه خواهر جانتم روز به روز حالش بهتر میشه.
نگرانی و مشکلات برای زندگیه. اصلا تو هر خونه ای بری با هر کی حرف بزنی کلی مشکلات ریز و درشت و گاهی عجیب غریب میشنوی که میگی از من که چیزی نیست. به قول خودت مهم فقط سلامتیه مشکلات دیگه به خصوص مالی بالاخره دیر یا زود حل میشن.
به نظرم ما ادمها تا حدی میتونیم رفتار و ذات اطرافیانمون رو تغییر بدیم و شاید هم اصلاااا نتونیم هر کسی منش و ذاتش یه طوره و نمیتونه یا بلد نیست که یک سری کارها رو انجام بده. همسرت هم خب اینطوریه باید بپذیریش در عین حال با ملایمت بیشتری خواسته هاتو بهش بفهمونی کلا مردها تا بهشون نفهمونی و نگی ، نمیدونن باید چیکار کنن و چه خواسته ای داری.من میگم بپذیرش با همه این رفتارهاش چون چاره ای جز پذیرش نیست و چون خودت دختر زرنگی بودی و هستی شاید کم کاری همسرت بیشتر به چشم بیاد.به هر حال بالاخره باید این دو روز زندگیو یه طوری گذروند مهم اینه که با هم در صلح و صفا بگذرونیم.

ممنون آیدا جون امیدوارم زودتر همه چی معلوم شه و آرامش بگیرم
آره واقعاً الان طوریه که وقتی بخوای درددل کنی طرف مقابل کلکسیونی از مشکلات خودش رو میگه و اونوقت تازه میفهمی چقدر خوشبختی. متاسفانه اوضاع طوری میشه که همه درهم و تو خودشونند و هیچکس عمیقا حس شادی نمیکنه.
پاراگراف آخرت رو هم قبول دارم...حرفت درسته، من باید بیشتر روی خودم کار کنم که ویژگیهاش رو که جزء لاینفک شخصیتش شده بپذیرم ولی باور کن خیلی سخته در عمل، ایشالا خودت رفتی سر زندگیت میفهمی...
نه آیدا جان زرنگ نیستم بیشتر از سر ناچاری بوده وگرنه کی بدش میاد بشینه زیر کولر کارهاش توسط فرد دیگه ای انجام بشه، دیگه از سر ناچاری یه سری مهارتها و کارها رو یاد گرفتم.
راستی عزیزم جواب سوال خصوصیت رو هم تو وبلاگت گذاشتم

خانوم جان جمعه 27 اردیبهشت 1398 ساعت 01:52

اول از همه آرزوی سلامتی دارم برای پدر و رضوانه جان .در مورد بقیه مسائل هم خیلی ناراحت شدم چرا که دغدغه مالی و کار و بیپولی بدجوری زندگی من رو هم تحت الشعاع قرار داده ، وقتی میخوندمت فقط یک چیز تو ذهنم مرور میشد .... اینکه ماها پس کی میخوایم زندگی کنیم ؟!

مرسی دوست من...
منم وقتی نوشته های تو رو میخونم خیلی وقتها به این فکر میکنم که چقدر سخته زیر اینهمه فشار زندگی کردن... حتی باید اعتراف کنم اوضاع ما یه مقدار هم بهتره پون حداقل من حقوق ثابت و به موقع دارم اما تو که خیلی بیشتر صبوری میکنی.
با همه این حرفهایی که اینجا نوشتم دلم روشنه که اینطوری نمیمونه خانوم جان، همین شما چقدر نسبت به دو سه سال اول زندگیت که حتی پول رهن رو هم به سختی جور میکردید پیشرفت کردید؟
ایشالا بزودی زود نوبت زندگی کردن ما هم برسه هرچند با این اوضاعی که تو مملکت ما به وجود اومده الان دیگه بیشتر آدمها شرایطشون مثل هم شده! سخت و هشت گروی نه!

مهتاب پنج‌شنبه 26 اردیبهشت 1398 ساعت 19:45 http://privacymahtab.blogsky.com

تو ماشین که دعوا کردید نیلا چکار میکرد؟
خیلی متوجه دعوا میشه ها فکر نکنی نی نی نمیفهمه کاملا میدونه الان خوشحالی کسلی ناراحتی
انشاالله بزودی همه این دغدغه و مشکلات حل بشه یه نفس راحت بکشین
تو دعوا که حلوا پخش نمیکنن حالا آشتی کنین تموم شه
الان آستانه صبر همه اومده پایین زود عصبی میشن ولی خب دلیل نمیشه کشش بدی و هی بهش فکر کنید بیخالش شو
خدا حتما در تو این توانایی رو دیده که میتونی جدا از زنای دیگه علاوه بر بچه داری به کارهای اداری این چنینی برسی ،مطمئنا باش سامان اگه مشکل تایم کاری نداشت همراهت میبود مرد مهربونیه تنهات نمیذاره

اتفاقاً میخواستم اینو هم بنویسم دیدم زیادی طولانی میشه، بچم با چشمای گشاد شده و ترسیده چشم دوخته بود به دهن من آخه تو بغلم بود، جم نمیخورد و میخکوب شده بود و به من نگاه میکرد، وسط دعوا با عصبانیت به سامان میگفتم ببین بچم رو چطوری نگاه میکنه!
چی بگم، قبول دارم کاملاً متوجه میشه ولی الان میفهمم خیلی سخته آدم جلوی بچش خودشو کنترل کنه و دعوا نکنه، خیلی.
آستانه صبر پایین رو که خوب اومدی، من خودم شدیداً تحریک پذیر شدم و فشاری که این چند وقت روم بوده بی تاثیر نیست.
آره قبول دارم اگر یک درصد هم میتونست تنهام نمیذاشت چون خیلی دلسوزه اما بازم وقتی بهم فشار میاد و خسته میشم دلم میخواد از سختیهایی که میکشم بگم و نمیتونم سکوت کنم!
راستش حالا که گفتی توانایی باید بگم یه وقتها هم شکر گذار بودم که به وقتش میتونم اینکارها رو انجام بدم، هرچند سخت و با کلی خستگی، اما حداقل این استقلال رو دارم، ولی خب هر کار کنی یه زن دوست داره تو این کارها یکی کمکش باشه دیگه

ترنج پنج‌شنبه 26 اردیبهشت 1398 ساعت 19:24

مریضه جون برات از خدا آرامش و گشایش میخوام و ان شاالله که مشکل باباو‌خواهرت هم جدی نباشه و هرچه زودتر حالشون خوب خوب بشه،

ممنونم ترنج جان، با زبون روزه بهترین دعا رو کردی، همون آرامش و گشایش و سلامتی
الهی آمین
راستی فکر کنم شما عالی باشی درسته؟ نماز و روزه هات قبول عزیزم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.