بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بغض و دلتنگی...

جابجا شدیم و اثاث کشی روز جمعه اول آذر ماه درست روز تولد نیلای قشنگم انجام شد، این مدت هزار بار این فکر تو سرم اومد که طفلی اونهایی که مستاجرند و میخوان هر سال اثاث کشی کنند،‌ واقعاً سخته، تازه من پدر و مادر همسرم رو داشتم که حسابی برامون مایه گذاشتند و نیلا رو هم شب قبل اثاث کشی بردیم خونه خواهرم چون واقعاً نمیشد بین اونهمه وسیله و گرد و خاک نگهش داشت بخصوص که تو بغل هم بند نمیشه دیگه...

تقریباً بیشتر اثاثهای خونه قبلی رو پدر همسرم طی دو روز جمع کرد و خونه جدید رو هم من و مادر همسرم کمک کردیم چیدیم و البته بابای سامان  موقع چیدن خونه جدید و کارهای مربوط بهش هم کلی مایه گذاشت و هنوزم داره می ذاره... شاید بیشترین نقش رو تو این اثاث کشی پدر سامان داشت، یعنی میخوام بگم سختی کار من با وجود کمک اطرافیان نصف شد اما بازم خیلی سخت و طاقت فرسا بود. هنوز خرده کاری زیاد مونده، چون این خونه بزرگتر از قبلیه، یه قسمتهایی از کف خونه،‌بدون فرش و پوشش میمونه که اگر خودمون بودیم مشکلی نبود اما به خاطر نیلا و تجربه خونه قبلی، دوست دارم هیچ جای زمین خالی و بدون فرش نباشه اونم تو هوای سرد زمستون...پرده هم هنوز نداریم و باید بخریم که شاید این پنجشنبه همراه مامان سامان بریم خیابان مولوی و سفارش بدیم، به اضافه یه سری وسایل دیگه که خودش کلی هزینه داره ولی خب چاره ای نیست باید انجام بشه، تا همینجای اثاث کشی هم حسابی به خرج افتادیم...

الان که دارم مینویسم همچنان حال دلم خوب نیست، تو این چند روز اخیر،‌با وجود اونهمه کار ای ریز و درشت که وقت برای فکر و خیال نمیذاشت،‌ بازم یه روز حال دلم خوب بود و یه روز معمولی بودم...اما از دوشنبه 4 آذر که بعد مرخصی شنبه و یکشنبه برگشتم سر کارم و دیدم چقدر مسیرم از محل کار تا خونه فعلی نسبت به خونه قبلی سختتر و پر هزینه تر شده کلی تو دلم خالی شده،‌ برای خودم هم نمیگم،‌بیشترین نگرانیم بابت آوردن و بردن نیلا از مهد کودک هست که حتی به فرض آژانس هم بگیرم با اونهمه هزینه (بخصوص با گرون شدن بنزین) بازم سختم میشه، اگه مهد قبلی بذارم بمونه یه جور سختی  و هزینه داره و اگه مهد جدید و نزدیکتر هم بذارم باز یه جور.  هنوز در این مورد تصمیم نگرفتم اما حداکثر تا آخر ماه باید فکرامو بکنم و تصمیم نهایی رو بگیرم.

خلاصه دوشنبه اولین روزی بود که از خونه جدید رفتم سر کار، تازه نیلا هم خونه خواهرم بود و قرار نبود ببرمش مهد،‌اما بازم زیاد راحت نبود،‌از نظر زمانی نه ها، شاید ده دقیقه مسیرم طولانی تر شده باشه، از نظر تعداد کورس ماشینی که باید سوار شم و هزینه رفت و آمد... با همه اینها مشکلی نبود اگر قرار نبود نیلا رو بذارم مهد کودک و صبح زود مشکل بردن نیلا به مهد و بعداز ظهر مشکل برگردونشو داشته باشم...

کلی از این بابت نگرانی دارم،‌فقط خدا خدا میکنم کم کم روال کار دستم بیاد و این دوره تغییر و تحول هم تموم بشه و بتونم عادت کنم و کنترل اوضاع تو دستم بیاد.

پنجشنبه شب یعنی شب سی آبان نیلا رو بردم گذاشتم خونه خواهرم و دیشب یعنی دوشنبه شب بعد چهار روز آوردمش خونه، خدا خیر بده خواهرم رو که با وجود دو تا بچه و اونهمه کار، این مدت نگهش داشت، چون واقعاً نمیشد تو اون وضعیت ریخت و پاش شدید و گرد و خاک و آلودگی پیش ما باشه، حالا چه تو خونه جدید و چه خونه قبلی. بخصوص که نیلا توی بغل هم زیاد نمیمونه و همش دوست داره تو خونه چهاردست و پا راه بره و این وسیله و اون وسیله رو برداره،‌ از طرفی  شرایط درست کردن غذا و عوض کردن پوشک و ... هم وجود نداشت و اگر خواهرم نیلا رو نگه نمیداشت و انقدر خیالم از بابت رسیدگی کردنش راحت نبود، اثاث کشی ما هزار برابر سختتر میشد و نمیشد سه چهار روزه وسایل رو جمع و جور کرد.

دیگه دیشب با سامان رفتیم خونه خواهرم و نیلا رو برداشتیم آوردیم خونه، طفلکم از شنبه عصر بیحال بود و آخرش یکشنبه خواهرم تنهایی بردش دکتر، تب داشت و گلوشم چرک داشت که دکتر میگفت ویروسیه... وقتی شنیدم بیحاله تصمیم گرفتم با وجود ریخت و پاشی شدید خونه همون شنبه برم بیارمش که دیگه خواهرم و شوهرش اصرار کردند با این وضعیت نبریمش و پیششون بمونه که دیگه منم باکلی اشک و گریه دلمو راضی کردم و دیگه دوشنبه شب یعنی سه آذرماه رفتیم دنبالش و برای اولین بار بردیمش خونه جدید. موقع ورود به خونه،‌بسم الله گفتم و از خدا خواستم این خونه برای دخترم و هممون اومد داشته باشه. یه راست بردمش و اتاقش رو نشون دادم و بهش گفتم دیدی عزیزم که به قولم عمل کردم و درست روز تولد یکسالگیت یه اتاق خوب برات آماده کردم؟

حیف که بچم  مریض و بیحال بود، نمیدونم از بابت دندون درآوردنه که مدام مریض میشه و گلوش چرک میکنه؟ اشتها نداره و خیلی بد و بیقرار میخوابه...دندونهاش متورمه و آب دهنش میاد که بیشتریها امیگن از دندونشه اما خب دکتر براش داروهای تب بر و چرک خشک کن و شیاف نوشته که این چند روزه مدام بهش میدیم. امیدوارم با همین داروها بهتر بشه. خدا کنه پروسه دندون درآوردنش طی بشه زودتر، بچم خیلی اذیت میشه...

همونطور که گفتم، جمعه اول آذرماه،‌یعنی درست روز اسباب کشی ما، جشن تولد عزیز دلم بود که حتی پیشمون هم نبود و خونه خواهرم بود. فعلاً که هیچ کاری نتونستم براش بکنم، تازه دوشنبه شب که نیلا رو بردیم خونه، کارهای جمع و جورکردن خونه تا هشتاد نود درصد تموم شده و تا الانش که درگیر بودیم شدید و شرایط جشن گرفتن و دورهمی نبود، بچه هم که مریضه و حتی نمیشه بردش آتلیه، حتی به خاطر مریضیش نتونستیم واکسن یکسالگیش رو بزنیم و باید صبر کنیم تا هفته بعد که بهتر بشه. یکم بهتر بشه میبرمش و عکس یکسالگیش رو هم میگیرم...چندبار تلاش کردم یه دورهمی خودمونی به مناسبت تولدش طی همین آخر هفته براش بگیرم اما شرایط خانواده ها مناسب نیست و هر روزی که میگم یکی مشکل داره. به مادر همسرم که الان هنوز خونه ماست، گفتم اگر موافق باشه پنجشنبه این هفته خانواده های دو طرف رو دعوت کنم و از بیرون غذا و کیک بگیریم و یه دورهمی کوچیک به مناسبت جشن تولد نیلا داشته باشیم اما مادر سامان میگه همین دو سه روز آینده برمیگرده رشت و بهتره روز پنجشنبه بریم پرده بخریم برای خونه و واجبتره، چهارشنبه شب رو پیشنهاد دادم که میگه شوهر سونیا خواهر شوهرم شیفته و نمیتونه بیاد. وسط هفته هم که نمیشه مهمونی داد، خلاصه که همینطوری بلاتکلیف موندم، دوست ندارم یکسالگی دخترم بدون هیچی بگذره اما متاسفانه همه چیز قاطی شده و اثاث کشی ما و مریضی خودش همه چیزو عقب انداخته. منم دوست ندارم از یه مناسبتی مدت طولانی بگذره و مثلاً جشن تولدش رو دیرتر از موعد یا حتی خیلی زودتر از موعدش بگیرم،‌ اینطوری به نظرم لطفش رو از دست میده.  خلاصه با این اوضاع اصلاً معلوم نیست بتونم به جز آتلیه بردن  برای بچم کاری کنم یا نه. 

کادوی تولدش رو تو اینستا دیده بودم و قرار بود سفارش بدم که به لطف قطعی اینترنت اونم نمیشه سفارش داد. خلاصه که بهتره اول منتظر شم حالش کمی بهتر بشه و پرده خونه رو هم بخریم و لوسترها رو بزنیم بعد اگر شرایط جور شد قبل برگشتن پدر و مادر سامانبراش یه دورهمی کوچیک بگیرم، امیدوارم  که بشه.

امروز سه شنبه اولین روزیه که دخترکم تو خونه جدید زندگی میکنه، به خاطر حال بدش و حضور مادر سامان مهد کودک نبردمش، خدا به داد برسه هفته آینده شنبه که باید آژانس بگیرم ببرمش مهد کودک. 

دیشب (دوشنبه شب) بعد آوردن نیلا از خونه خواهرم و قبل اینکه نیلا رو بیارم خونه جدید، برای آخرین بار رفتم خونه قبلیمون (هنوز مستاجر جدید تحویلش نگرفته). خودم صبحش نظافتچی آوردم که خونه قبلی رو هم تمیز کنه و مستاجر نخواسته باشه کثیف کاریهای ما رو جمع کنه...، خوب خونمون رو نگاهش کردم و برانداز کردم،‌از جای جایش با نیلا عکس گرفتم، یه عکس سلفی سه نفره هم گرفتیم. بعدش در خونه همسایه روبرویی رو زدم که خداحافظی کنم، هرچند اسمش رو نمیتونم بذارم خداحافظی، چون این مدت و بخصوص بعد تولد نیلا، انقدر رابطمون نزدیک شده بود که حس میکنم رابطمون حتی بعد جابجا شدن ما ادامه دار باشه حتی اگه به واسطه نیلا باشه که خونواده همسابه روبرویی عاشقش هستند. خلاصه که در زدم و به اصرار اونا رفتیم داخل. چقدر طی همین دو سه روز نسبت بهشون حس دلتنگی داشتم. این مدت نیلا ما رو خیلی به هم نزدیک کرده بود، همسایه روبرویی و دخترشون عاشق نیلا بودند، انقدر دوستش داشتند که بارها گفتند نمیتونند از نیلا دور بشند و حتماً با ما رفت و آمد میکنند. خانم همسایه که صبح تا شب در حال تمیزکردن خونست و خیلی کدبانو و تمیزه، یخچال خونشون رو بهم نشون داد و گفت اون لکه ها رو میبینی؟ جای دستهای نیلاست وقتی آخرین شب قبل اثاث کشی اومده بود خونمون، میگفت دلم نمیاد پاکش کنم و میخوام بذارم بمونه و ببینمش، تا این حد عاشق دختر من هستند.وقتی اینو گفت دیگه کنترلم رو از دست دادم و بغضی  که مدتها بود تو گلوم مونده بود شکست و اشکام ریخت پایین، حس میکنم هیچوقت نمیتونم این حس و حال رو نسبت به خونه جدید داشته باشم، هرچقدر هم که بزرگتر و نوسازتر باشه....

روز اثاث کشی موقعکیه کارگرها شروع کردند به اثاث بردن هم گریم گرفت، شب قبلش هم که با سامان نیلا رو میبردیم بذاریم خونه خواهرم، کلی تو راه خاطره بازی کردیم و حتی سامان هم اشک ریخت. با همه جرو بحث کردنامون، عشقمون تو این خونه عمیقتر شد و اوج گرفت، نیلامون تو این خونه به دنیا اومد، اتاق نداشت و پاسیوی پنج متری رو با هزار زور و زحمت تمیز کردیم و با کلی ذوق و عشق و احساس تبدیلش کردیم به اتاق نیلا... جمعه اول آذرماه ساعت 5 عصر،  وقتی کارگر خواست اولین وسیله منو برداره و ببره بذاره تو کامیون، مامان سامان با مهربونی و خوش زبونی همیشگی بهشون گفت لطفاً مراقب جهیزیه دخترم باشید، اینو که شنیدم، دیگه نتونستم اونهمه دلتنگی و بغض رو تاب بیارم و اشکام ریخت. فراموش کردن اونهمه خاطره راحت نیست. باز خوبه که خیلی از این محل و این خونه دور نشدیم.

از همین حالا دلتنگم،‌ خیلی دلتنگ. یه بغضی تو گلومه، حتی دلیل اصلیش رو نمیدونم،‌ اما مجموعه ای از عوامل دست به دست دادند که اینطوری دلگیر و  بغض آلود باشم، تغییر خونه و محله (هرچند خیلی دور نشدیم اما دو تا محله با هم متفاوتند از هر جهت)، دورشدن از همسایمون، مریضی نیلا و جشن نگرفتن تولدش، و شاید هم خبر آخری که از مادر سامان شنیدم که همین دو سه روز آینده میخوان برگردند رشت...بهشون حسابی عادت کردم. گاهی بین اینهمه شلوغی و کار، ممکنه دلخوریهای کوچیکی هم بینمون پیش بیاد اما همدیگه رو خیلی دوست داریم و به هم وابسته ایم. کاش تهران زندگی میکردند،‌به خاطر کمکهاشون خیلی مدیونشون هستم...

حال دلم خوب نیست،‌فکر و خیالات مختلف لحظه ای ولم نمیکنند. هربار تغییر محله دادیم مدتی افسرده شدم اما اینبار ناراحتی برای حال بد بابام که هر روز بدتر میشه و مشکلات ریز و درشت دیگه تو رابطه من و سامان باعث شده دلم از بارهای قبلی بیشتر هم گرفته باشه...

پی نوشت: 1. نیلام خیلی بامزه شده، انقدر فرصت نشد از شیرینکاریهای جدیدش بنویسم که خیلیهاشو یادم رفته و ناراحتم، حیف...یکم حالم بهتر بشه و کارها سروسامون بگیرند مینویسم. ممنون که منو میخونید و بیتفاوت رد نمیشید حتی با اینکه خودم وقت نمیکنم به وبلاگها و دوستانم سر بزنم.

2. خدایا حال دلم رو خوب کن...

نظرات 10 + ارسال نظر
شکوفه یکشنبه 10 آذر 1398 ساعت 16:14

سلام سرویس ازهمان مهدبپرس بهت راهنماییت می‌کنند. معمولاآژانس هاگرونترقیمت میدن. اگرمیشدنیلاروبگذاری پیش همون همسایتون که میگی نزدیک خونه تون هستندویه مبلغی هم بهشون بدی بدنیست. اگرقبول کنن به نطرم تاسه سالگی ازمه بهتره

مهدش سرویس نداره شکوفه جان...آژانس ها هم واقعاً گرون میدن،‌برای من روزی نزدیک 25 تومن درمیاد تازه با اینکه فاصله کمه،‌گرونی بنزین هم که کارو خرابتر کرد.
اون همسایمون سر کار میره عزیزم، از صبح میره تا هفت و هشت شب...اگر نه که خیلی خیلی خوب میشد، حیف!

مهتاب شنبه 9 آذر 1398 ساعت 15:54 http://privacymahtab.blogsky.com

سلام مرضیه عزیزم
مبارک باشه تولد نیلا قشنگمون انشاالله همیشه شاهد سلامتی خوشی و خوشبختیش باشی
خونه جدید هم مبارک باشه امیدوارم روزهای شاد قشنگ و پر از خاطرات شیرین باشه براتون
منم وقتی از خونه مستاجری که عروس شدم بعد سه سال اثاث کشیدم حالم خیلی غریب بود همش بغض داشتم ولی واقعا همیشه خدا بهتر و بهترو پیش رومون میذاره
وای من که عاشق چیدمان و تغییرم با کلی انرژی مثبت برو پرده بخر فرش و ...(ولی پارکتم خوبه ها )
برامون عکس بذار
نگران حال نیلا نباش بیشترش بخاطر دندونه که خوب میشه داروهاشو بده چشم بهم بزنی تموم میشه اینا

سلام مامان سامیار عزیز که دیگه تو وبلاگت نمینویسی و من از تو و سامیار جون بیخبر موندم
ممنون گلم سلامت باشی، هم بابات تبریک تولد نیلا و هم خونه جدید
بله وصل کردن پرده ها و دیدن خونه تمیز حس خوبی به آدم میده،‌اما متاسفانه این چندوقت انقدر استرس چطوری بردن نیلا به مهد و برگردوندش رو داشتم که هنوز اونطور که باید لذت خونه جدید رو حس نکردم
ولی صددرصد قبول دارم خدا همیشه بهترش رو جلوی پامون میذاره، ولی خب خونه اول آدم بعد عروسی یه حس و حال دیگه ای داره و تبدیل به نوستالژی میشه
امیدوارم به خاطر دندون باشه،‌تازگیا لجباز و بهونه گیر هم شده که اونم میذارم پای دندونش اما خب به نظرم همش هم به اون ربط نداره، دنبال راه حلم که تا دیر نشده اصلاح بشه

Reyhane R شنبه 9 آذر 1398 ساعت 15:24

خسته نباشی.خدا قوت...
خونه جدید مبارکتون باشه مرضیه جان.
انشاءالله کارهاتون سروسامان بگیره و تو این خونه به آرامش برسی کنار همسر و نیلاخانوم...

فدات ریحانه جان، سلامت باشی همیشه.
برای من دعا کن حال دلم خوب بشه و بتونم به اوضاع دلم سروسامون بدم و از زندگی در کنار عزیزانم با وجود مشکلات لذت ببرم

نسترن شنبه 9 آذر 1398 ساعت 12:09 http://second-house.blogfa.com/

بسلامتی عزیز دلم
ایشالا سری بعد منزل بزرگتر و محله بهتر میخرید
مرواریدای دخترک نزده بیرون؟؟ حالش بهتره؟
عزیزم حال خیلی هامون متاسفانه خوش نیست با این اوضاع ولی خب کاری هم فکرنمیکنم بشه کرد...امیدوارم خدا خودش یه راهی جلو پامون بذاره

سلام نسترن عزیز
ممنونم،‌به همین هم راضیم فقط اگر بردن و اوردن نیلا از مهد برام آسون بشه یا عادت کنم.
چرا گلم، تا الان دو تا دندون پایینی رو داره و دو تا دندونای بالا هم جوونه زده اما کامل دیده نمیشه هنوز.
واقعاً همینطوره، این روزها هر کس سرش تو گریبان خودشه متاسفانه و فکر و خیال داره

الهام شنبه 9 آذر 1398 ساعت 08:39

ان شالله به سلامتی و به دل خوش باشه و تو خونه جدید اتفاقات خوبی برات بیفته
تغییر کلا خیلی سخته و برای اکثر آدمها اینطوریه عزیزم
نگران نباش به محیط جدید عادت میکنی و اصلا فک میکنی از اول این شرایط را داشتی
واقعا هزینه ها بالاست و تو این دو سال اخیر کمرمون شکست و خدا کمک کنه بهمون
فکرای اضافی نکن و بهرحال شرایط امسالت اینطوری شده و آدم همیشه نمیتونه کامل باشه. مهم اینه که نیلای عزیزت که منتظرش بودی ، پیشته و از بودن در کنارش، لذت میبری

ممنونم الهام جون. واقعاً همینطوره،‌من هر بار در معرض تغییرت قرار گرفتم حالم دگرگون میشد و چند روز یا حتی چندماه بحران روحی داشتم تا عادت میکردم بعد به قول تو اصلا یادت میره شرایط قبل رو و فکر میکنی همیشه همینطوری بوده.
از هزینه ها که نگو،‌به خدا گاهی فکر میکردم اگر من شاغل نبودم و فقط یه حقوق داشتیم اونم با تاخیر باید چطوری گذران زندگی میکردیم؟
حرفات کاملاً درسته و یه جورایی بهم آرامش داد عزیزم. ممنونم

نگین جمعه 8 آذر 1398 ساعت 12:00 https://poniya.blogsky.com/

مرضیه جان مبارکه.
با دلخوش و سلامتی
خدا خیر بده خواهرتو. واقعا دستش درد نکنه
خیلی مواطب نیلا جان باش. مخصوصا که الان انفولانزا شایعه
تو این سن چون دست بچه ها مدام تو دهنشونه و وسایلو میبرن دهنشون زیاد مریض میشن. مرتب دستاشو بشوری کمتر مریض میشه بچه. اسبازیا هم باید مدام شسته شه.من میذاشتم ماشین ظرفشویی
من خودم این کاررو میکردم.امیدوارم به دردت بخوره

مرسی نگین جان. سلامت باشی در کنار پسر گلت.
من که تا همیشه قدردان زحمات خواهر و مادرشوهر و پدرشوهرم هستند.
وای انقدر از آنفلانزا میترسم که نگو، اصلاً از دیروز فوبیاشو گرفتم، مادرم هم بهم نزگ زدم و سفارش کرد هر ساعت یکبار دستمو بشورم دیگه بیشتر استرسی شدم....سعی میکنم روزی چندبار دست خودم و نیلا رو بشورم.
کار خوبی میکردی، متاسفانه من ماشین ظرفشویی ندارم اما اگر روزی داشتم حتما مثل تو اسباب بازیهاشو هم با ماشین میشورم
مرسی از توصیه هات خانومی

نجمه جمعه 8 آذر 1398 ساعت 11:49

سلام عزیزم
تولد نیلا عزیز مبارک
انشالله سال های سال،ریر سایه پدر و مادرش شاد و سلامت زندگی‌ کنه.
اخی،حق داری واقعا
اما شرایط همیشه ایده آل نیستن،انشالله خدا بهت توان بده تا هر چی دوست داری برای دختر نازت فراهم کنی و پر انرژی باشی

سلام نجمه جان
ممنونم از تبریکت، انشالله همه بچه ها همیشه شاداب و سلامت باشند تو این اوضاع آشفته کشور از نظر گرونی و ...
تمام آرزوم اینه که دخترم حسرت هیچ چیز به دلش نمونه و در آرامش و رضایت کامل زندگی کنه.

فرناز جمعه 8 آذر 1398 ساعت 11:09 http://ghatareelm.blogsky.com

به این فکر کن که با چه سختی خونه رو خریدین. حالا خداروشکر دارینش و مطمئنم چندتا ماه دیگه همینجا میشه جای امن زندگیت. به چیزایی که داری فکر کن و از زندگیت لذت ببر

دقیقا همینطوره فرنازجون، من برای رسیدن به همین خونه کلی خون دل خوردم و انصاف نیست که بخوام شکایت کنم، فقط دوست دارم مشکل بردن و آوردن نیلا از مهد کودک برام حل بشه که بتونم لذت خونه جدید رو بیشتر حس کنم...
جای امن زندگی...انشالله...
دارم تلاشم رو میکنم

شکوفه پنج‌شنبه 7 آذر 1398 ساعت 17:54

انشالله خونه جدیدخوش یمن باشه براتون. اگه امکانش باشه حداقل تامسی مهدنیلاسرویس بگیرید ارزانترازآژانس شایدبشه

ممنونم شکوفه عزیز
خب راستش منم دقیقا مثل شما فکر میکردم سرویس بگیرم اما با چند تا آژانسی صحبت کردم برخلاف تصورم گفتند هزینه سرویس گرفتن گرونتر از هزینه هر روز آژانس گرفتن درمیاد...وگرنه سرویس خیلی بهتر بود و میدونستم یکی هر روز سر ساعت مشخص میاد دنبالم...

بانوی برفی پنج‌شنبه 7 آذر 1398 ساعت 01:07

مبارک خونه ی جدید و تولد نیلا خانوم باشه عزیزم
انشالله بهترین ها واستون داخلش اتفاق بیفته
خدا رو شکر که خانواده ی شوهرت کمکت بودن
میدونی وقتی میگی که اینطوری هستن
خیلی دلم میخواست که خانوادهی شوهرم این مدلی باشن ولی خوب متاسفانه اگه من بخوام واسه هر حرف و رفتاری عکس العمل بدم نمیتونیم رفت و آمد کنیم
به نظر من اگه چیزی هم باشه وقتی خوبی کنن میشه باقی حرف ها و رفتارها رو ندید گرفت
اگه مهدی هست که نزدیک محل کارت باشه اونجا نیلا رو ثبت نام کنی راحت تر نیست ؟
من فقط یه دوری دوساعته از دخترم داشتم میدونم که چقد واست سخته اعتماد کردن

ممنونم ازت بانوی برفی کم پیدا که دیگه تو وبلاگت هم نمینویسی و از حالت بیخبرم
خدا رو شکر،‌بابت لطفشون بینهایت ازشون ممنونم اما خب همین دیروز یه مورد دلخوری عمیق پیش اومد که دارم تلاش میکنم تو خودم حل و فصلش کنم...اما در هر حال دلسوزتر و مهربونتر از اونا ندیدم.
به قول تو اگر بخوایم واسه هر موردی که پیش میاد به دل بگیریم باید کلاً دور آدمهای دور و برمون رو خط بکشیم..من قبلاً همینکارو میکردم و اون آدم رو حذف میکردم اما الان میبینم واقعاً نمیشه و ضررش به خودمون میرسه
والا منم به همون گزینه مهد نزدیک محل کارم فکر کردم، اما خب مهدی که نزدیک محل کارم هست هم گرونتره و هم اینکه خیلی از برخورد پرسنلش خوشم نیومد،‌ ضمن اینکه به مهد فعلیش دیگه عادت کردم و اعتمادم جلب شده، اما خب همچنان به این گزینه مهد نزدیک محل کارم هم فکر میکنم برای آینده تا ببینم چی پیش میاد...
خدا دختر قشنگت رو برات نگهداره

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.