بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

دلتنگی....

دیشب بدجور دلم گرفته بود... غمگین و دلمرده به معنای کامل کلمه...بی انگیزه،‌بی هیچ شور و شوق و امید به آینده ای، خسته و ملول، با یه بغض سنگین تو گلو که خیلی دوست داشتم تبدیل به هق هق شه بلکه کمی سبک شم اما نیلام بیدار بود و نیاز به مراقبت داشت، دوست نداشتم نیلام منو در حال هق هق ببینه...

اینجور موقعها سامانم خیلی مهربونتر از قبل میشه، ساعت هشت شب بود که اومد، باید میرفت سراغ خریدن یه سری چیزا و بعدش میومد خونه، اما وقتی پشت تلفن متوجه حال و روز من شد و غرغرای منو شنید که چرا وقتی انقدر حالم گرفتست زودتر نمیای خونه، دلش نیومد سر راه بره دنبال خرید، قبلش اومد خونه،‌بفلم کرد و پیشونی و صورتم رو بوسید و اصرار که بیا بریم یه دور بزنیم حالت بهتر میشه، اما من هزار و یک کار داشتم، آماده کردن غذای نیلا و شام خودمون و آماده کردن ناهار فردام برای سر کار بردن (که البته آماده بود و گذاشته بودم فریزر و فقط ریختم تو ظرف) و دادن غذای نیلا و درست کردن فرنی برای فرداش تو مهد کودک و....گفتم سامان جان نمیتونم،‌به خدا خیلی کار دارم و اگه حتی نیمساعت هم بیام بیرون از اون طرف باید نیمساعت دیرتر بخوابیم و کمبود خواب داره منو میکشه. خلاصه که از اون اصرار و از من انکار...بهش گفتم مثل هر شب فقط نیلا رو ببر یه دوری بزنید، منم تند تند به کارهام میرسم که آخر سر قبول  کرد و با نیلا رفتند بیرون و نیمساعت بعد برگشتند، ولی تو همون فاصله خیلی کارها رو سر و سامون دادم. 

وقتی رسید، داشتم همچنان کارهام رو تو آشپزخونه انجام میدادم که صدام کرد و خواست که برم کنارش تو کاناپه بشینم. رفتم پیشش و دستشو گرفتم و براش درددل کردم. از یه سری رفتارهای آدمایی که ناراحتم کرده بودند، از خستگیم، از حس تلخی که داشتم...شنید و شنید و آرومم کرد. دستاش که تو دستم بود و سرم روی سینش،‌ انگار که دردام یادم میرفت. بهش گفتم تو تمام زندگیم، هیچکسی قدر تو دوستم نداشت،‌هیچوقت حس نکردم کسی با تمام وجود دوستم داره تا وقتی تو اومدی تو زندگیم و هر روز بهم گفتی که از روز اولی که منو دیدی بیشتر هم دوستم داری. بهش گفتم با حرف زدن باهات آروم میشم، تویی که تیکه نمیندازی، سرزنشم نمیکنی، گوش میدی و بعد میزنی به مسخره بازی و همه چیو ساده جلوه میدی...

تمام دیروز رو دلتنگ بودم،‌ از اول صبح حساس و شکننده شده بودم و حرفای یکی از همکارهام که در حالت عادی نمیتونست خیلی هم ناراحتم کنه،‌بدجور دلم رو شکست... دلتنگی و غمم برمیگشت به شب قبلش یعنی شنبه شب که خونه مادرم بودم و بابام برای باز هزارم خون دماغ شد و با اینکه حال روحی و حتی جسمیش قبل خون دماغ شدنش بد نبود،‌با خون دماغ شدنش،‌ حسابی خودشو باخت و رفت تو خودش و چندبار دیدم که تو ی چشماش اشکه. دلم آتیش میگیره،‌به خدا که درد کمی نیست... هزار بار از خودم میپرسم خدایا من باید چکار کنم؟ من چکار میتونم برای بابام بکنم؟ چکار کنم که حداقل بتونه بیشتر و با کیفیت تر زندگی کنه؟ چطور کاری کنم که روحیش رو بتونه حفظ کنه؟ منی که به خاطر نیلای کوچیکم حتی قادر نیستم کمی به خواهر بزرگم مریم تو انجام هزار و یک کار درمانی برای بابا کمک کنم... میپرسم از خودم  اما هیچ جوابی ندارم براش، فقط میتونم الان که میرم سر کار، نیلا رو هفته ای یکبار ببرم پیشش که به قول خودش ببینتش و نفسش بالا بیاد...

چی بگم که هر چی از دل پردردم بگم کم گفتم. غیر از بابام از چیزهای دیگه هم دلم میگرفت، مدام حس میکردم مادرم (و حتی خواهر کوچیکم) به مریم خواهر بزرگترم بیشتر از من بها میده و دلسوزیش رو میکنه...وقتی میدیدم موقع تعارف میوه مدام بهش میگه از صبح هیچی نخوردی یه چیزی بخور،‌ اما منی رو که سر کار بودم و تازه رسیده بودم نمیبینه و تعارفی نمیکنه. وقتی موقع شام منتظر بودم بهم بگه یکم از قرمه سبزی بریز برای ناهار فردات اما حرفی نمیزنه، وقتی حس میکنم مهرش به اون بیشتر از منه... درحالیکه قبلترها بیشتر از اینا حواسش بود، خب مامانم طفلک هم فشار زیادی روشه به خاطر بابام، به خاطر هزینه ها، به خاطر رضوانه خواهر کوچیکم و فکر و خیال جهیزیه و..... منم که خیلی حساس شدم، حساستر از قبل،‌شاید نظرم میاد و تبعیضی در کار نیست اما خب ناخواسته حس میکنم دل بقیه برای خواهر بزرگترم بیشتر از من میتپه،‌شایدم اشتباه میکنم، نمیدونم...

بیخیال این حرفها...این روزها با محبت بیشتری به صورت سامانم نگاه میکنم. شاید روز قبلش یا حتی یکساعت قبلش دعوای بدی کرده باشیم اما وقتی بارها و بارها میاد و ازم عذرخواهی میکنه (درحالیکه شاید من مقصر اصلی باشم) و تلاش میکنه از دلم دربیاره، عشق عمیقی تو دلم بهش احساس میکنم، از اینکه بدترین حرفها رو تو دعوا بهش میزنم، به قول خودش تحقیرش میکنم و غرورشو خدشه دار میکنم اما میبخشه و فراموش میکنه و بازم عشقه که بهم میده، عشقی که به لطف خدا هرچی از باهم بودنمون میگذره ریشه و عمق بیشتری پیدا میکنه.... 

وقتی دارم آشپزی میکنم و میاد و بغلم میکنه،‌وقتی روی مبل نشستم و پامو میبوسه و به نیلا میگه نیلا ببین پای مامانتو میبوسم، وقتی سر سفره نشستیم و دستام رو به نشونه تشکر میبوسه،‌ وقتی بهم میگه رو دست تو پیدا نمیکردم و تو همه چی تمومی (درحالیکه پر از نقص و ایرادم و خودم بهتر از هر کسی میدونم)،‌و ببخش که تو عصبانیت حرفایی میزنم که از سر جنون آنیه و منظوری پشتش نیست (اشاره به دعوای روز قبلش موقع حموم کردن نیلا)،‌ وقتایی که بهم میگه "تو چقدر خشکلی کصافت"، چقدر معصومی و هنوز صورتت مثل بچه دبیرستانیاست (درحالیکه خیلی هم شکسته شدم و پر از چروکهای ریز و درشتی که نمیبینه یا شایدم نمیخواد که ببینه)، وقتایی که با نیلا بازی میکنه و موقع بازی چیزهایی میگه که از خنده روده بر میشم، موقعهایی که مطالب طنزی رو که خودش مینویسه رو بهم نشون میده و منتظره ببینه نظرم چیه و بانمک هست یا نه(سامان یه کانال داره و مطالب طنز خیلی بامزه ای مینویسه)، وقتایی که خونه حسابی کثیفه و به خاطر آرامش دل من همه جا رو از اتاق و هال و آشپزخونه، تمیز و مرتب میکنه، اینا قلب رنجدیده و تنهام رو به وجد میاره و فکر میکنم اگر خدای بزرگ سامان رو چهار سال و نیم پیش سر راه من نذاشته بود چه بلایی ممکن بود سرم بیاد...

و اینا در حالیه که کم هم جرو  بحث و دعوا سر مسائل مختلف و اختلاف فکریمون نداریم، گاهی باعث میشه دلم بدجور نسبت بهش سرد بشه اما رفتار روزهای بعدش دوباره دلم رو نرم میکنه و محبتم رو عمیقتر...

از این حرفها بگذریم،‌نیلای قشنگم سه چهار روزیه که دندونش جوونه زده، فک پایینش جای دو تا دندون کوچولو درومده...سه چهار روزی بود که میدیدم نیلا بدجور کلافه و عصبیه، وقتی بهش شیر خشک میدم و نمیخواد بخوره با دستش پرت میکنه اونور و اگه اصرار کنم دو دستی میکوبه به سرو و صورتش، یا وقتی چیزی میخواد و بهش نمیرسه باز خودش رو میزنه، من و سامان خیلی از بابت این خودزنی و لجاجتی که همین چندوقته دچارش شده نگران بودیم که الان فکر میکنم به خاطر همون دندون دراوردنش باشه...الهی دورش بگردم که حتی همین الان هم صبوره، چشماش گود افتاده اما بازم لبخند میزنه،‌بازم میخنده...دیشب بچم تا صبح ناآروم خوابید و دردداشت، آخرش ساعت سه صبح بهش استامینوفن دادم و آروم شد. صبح با هزار بدبختی تو خواب بغلش کردم و بردمش مهد کودک...وقتی که خوابه وزنش بیشتر میشه و همین بغل کردنا شده عامل کمرددرد و پادرد چندوقت اخیرم،‌اما قدای یه تار موی بچم،‌خودش خوب باشه برای من کافیه...

خدا کنه پروسه دندون درآوردنش سریعتر طی بشه و بچم خیلی هم اذیت نشه...دلم داره براش پر میکشه. دقیقا سه ساعت دیگه میبینمش. وروجک من یک ثانیه نمیشینه و همش اینور و اونور میره، رسماً باید از لحظه ای که میرم خونه تا موقع خواب دنبالش بدوئم...الانم که عاشق لوستر خونه شده و مدام ازم میخواد بغلش کنم به لوستر دست بزنه. گاهی جون ندارم بلند شم بگیرمش و دنبالش این طرف اون طرف برم، اما بیشتر اوقات از همراهی باهاش عشق میکنم. این خستگی جسمی و کلافگی روحی گاهی وقتها دل و دماغ برام نمیذاره و دلم میخواد فقط دراز بکشم و هیچ کاری نکنم و نیلا هم آروم کنارم بخوابه اما قربونش برم خیلی بچه پرخوابی نیست و از مهد که خسته و کوفته میارمش تقریباً دو ساعت میکشه که خوابش ببره و چون نزدیکای هفت عصر بیدار میشه،‌شبم نمیتونه زود بخوابه...

خلاصه که سخت و آسون میگذره اما آگاهم که این روزها خیلی زود طی میشه و نیلای من بزرگ و بزرگتر میشه و من باید ازثانیه ثانیه بودن در کنارش و در آغوش کشیدنش لذت ببرم..

تصمیم گرفته بودم این پنجشنبه خانواده خودم و خواهرم شوهرم رو دعوت کنم برای جشن دندونی، که آش دندونی درست کنم و کیک بگیرم و غذا هم از بیرون بگیریم، به مریم خواهرم و مامانم اینا گفتم که اونا میکفتند با بچه کوچیک سختته اما من کلی اصرار کردم،‌اما جالبه که همون شب که برگشتیم خونه یه جورایی پشیمون شدم، میدونستم سامان خونه نیست که نیلا رو نگهداره و نیلا هم که به خاطر دندون درآوردن این روزها شبها بدتر میخوابه و من از همیشه کمتر میخوابم و کلاً هم که همش در حال بازیگوشیه و چطوری میتونم با وجود بچه کوچیک و اینهمه کار، این تعداد مهمون رو تو خونه کوچیکم پذیرایی کنم، سامان هم میگفت کاش خودشون بگن نمیتونند بیان و کنسل کنند، اما خب من دیگه حرفش رو زده بودم و نمیشد دعوت رو پس بگیرم که خدا رو شکر یکساعت پیش که با مریم صحبت میکردم که برنامه جشن پنجشنبه رو قطعی کنم که ببینم صددرصد میان یا نه که کم کم شروع کنم به انجام کارها، دوباره برگشت گفت چه کاریه و خیلی سخته با وجود بچه کوچیک و تو آشت رو بپز و برای ما و مامان اینا و سونیا کنار بذار و یکدفعه بذار برای جشن تولد یکسالگیش که دوماه دیگست جشن مفصل بگیر و .... که خب منم اینبار باهاش موافق بودم و اصرار نکردم که حتماً بیاید خونمون و قرار شد خودم پنجشنبه آش درست کنم و کیک هم بگیرم و نیلا رو هم ببرم آتلیه،‌بعد برای یکسالگیش مهمون دعوت کنم و جشن بگیرم،‌حالا یا تو خونه یا رستوران.خدا رو شکر که کنسل شد، واقعاً برام سخت بود و خیلی زد به خاطر همین سختی و بی کمکی، از دعوتم پشیمون شده بودم، اما فقط به این خاطر که دست تنها بودم و کمک نداشتم وگرنه که دلم نمیاد این مناسبتها رو نادیده بگیرم علیرغم این حجم از خستگی جسمی و روحی خودم، همش میگم من همین یک بچه رو دارم و خواهم داشت، در هر شرایطی نباید بذارم حسرت چیزی به دلم بمونه.

خدایا خیلی دلتنگم،‌خودت از دلم خبر داری،‌آرامش رو به خونه دلم برگردون. خدایا میدونم که میبینی چقدر نسبت به این دنیا احساس پوچی میکنم، چقدر کم انگیزه و بی انرژی شدم،‌خودت دوباره منو تبدیل کن به همون دختر فعال پرانگیزه که برای داشتن آینده ای بهتر تلاش میکرد...خدایا شادی رو به خونه دل من و خانوادم برگردون.،  حافظ و نگهدارشون باش و بهشون سلامتی بده.

خدایا همسرم سایه سرمه، بزرگترین شانس زندگی منه. بهش سلامتی بده و سایش رو بالای سرم نگهدار. خداجون، من به معنای واقعی کلمه بی پناهم، جز همسرم و نیلام کسی رو ندارم که دلخوشی و مایه امید و زنده موندنم بشه،‌  خودت خوب میدونی که این دو بزرگترین سرمایه و برکت زندگی من هستند،  دلم به وجود اونا قرصه، حافظ و نگهدارشون باش،‌از عمر من بگیر و به عمر اونا اضافه کن... آمین.

خدایا بابت داده و ندادت شکر،‌دل منو آروم کن و توفیقی بده که بتونم همسر و مادر خوبی برای عزیزانم باشم. 

نظرات 13 + ارسال نظر
مامان یک فرشته دوشنبه 15 مهر 1398 ساعت 21:48

ان شاالله آرامش و شادی مهمون خونه قشنگتون باشه.نیلای نازمون رو هم ببوس.مامونی هم حتما بگیر درسته خستگی داره اما خیلیییی ارزش داره هم در کنار عزیزان بودن و هم خاطرش و عکسهاش وقتی که دختر کوچولو بزرگ شد

ممنونم دوست خوبم، والا درست روزی که قرار بود مهمونی باشه نیلای من حالش بد شد و فرداش بستری شد،‌حتی آش دندونیش رو هم به زحمت براش درست کردم،‌اما کاملاً موافقم با حرفت و تا جای ممکن بهش پایبندم

الهام دوشنبه 8 مهر 1398 ساعت 09:25

سلام خوبین؟
همه حرفایی که داری میزنی ، کاملا حق داری ولی با فکر کردن به همه جزییات فقط فقط خودت رو اذیت میکنه و بس.
به سلامتیت فکر کن و اینکه باید مادر شادابی باشی و این روزها دیگهههه بر نمیگرده....
قوی باش مثل همیشه
خدا رو شکر همسر مهربونی داره که زبونی تشکر میکنه این یک نعمته در نتیجه باخودت قرار بزار دیگه حرمت نشکنید تو دعوااهاا
موقع دعوااهاا سکوت کن بزار زمان بگذره و آروم بشی و با آرامش حرف بزنی خیلی سخته ولی شدنیه
چون بهر حال با مرور زمان حرمتها شکسته میشه و دیگه به هم ممکنه خدای نکرده مثل قبل احترام نزارید.
ان شالله خدا به پدرت کمک کنه و سلامتیش رو زودتر به دست بیاره
در مورد مناسبتها واقعا حق داری و خسته ای و صددرصد باید کمک داشته باشی و اگه کمک نداری در حد 3 نفرتون جشنات رو بگیر و لذتش رو ببرررر

مهربانو یکشنبه 7 مهر 1398 ساعت 16:43 http://baranbahari52.blogsky.com/

همسر خوب گلی از گلهای بهشته مرضیه جون این روزای تلخ میگذرن و رشته ی عشق و محبت بین شما محکم تر میشه . ان شالله در کنار نیلا ی نازنین همه ی تلخی ها جاشو به شیرینی میده

مریم یکشنبه 7 مهر 1398 ساعت 08:28

مرضیه جان من واقعا برای پدرت خیلی ناراحتم خدا کمکشون کنه اگه میتونی بیشتر پیششون برو
خدا به همسرت سلامتی بده که برات وقت میذاره و به درد دلات گوش میده
دندونا ی نیلا خانوم مبارک باشه خدا حفظش کنه
برایت آرامش و شادی و سلامتی آرزو دارم

آیدا سبزاندیش یکشنبه 7 مهر 1398 ساعت 07:42 http://Sabzandish3000.blogfa.com

سلام
وقتی یک زن قبول میکنه که سر کار بره این موجب میشه که به هر حال انرژی کمتری برای خونه و کارهاش و بچه داشته باشه و به طبعش خسته و کم حوصله بشه. حساس بشه. چه میشه کرد؟! باید گذروند. به این فکر کن که بعدش که بازنشسته بشی خیالت راحته درامدی داری ...به سختی های الان فکر نکن. خدا یه دوران پر از ارامش برات کنار گذاشته. من که دلم برات روشنه. چقدر خوبه که وقتی دلتنگ و غمگین هستی یاد نعمت هاتم میفتی و همش نیمه خالی لیوان رو نمی بینی. زندگی همینه ...کم کم نیلا کوچولو بزرگ میشه . تو این دوره زمونه همین که یه شغل ابرومند داری خیلی باید خوشحال باشی عزیزم. تو اون دو روز در هفته که تعطیلی طوری برنامه ریزی کن که بتونی استراحت بیشتری کنی.چه میشه کرد؟؟؟ باید به یک نحوی گذروند.مادرها اینطور نیست که یکی از بچه هاشون رو کمتر دوست داشته باشن. خوبه که مادرت و سختی هاشم درک میکنی. من حس میکنم زیادی حساس شدی. گاهی بی خیال باش کمتر به این طور مسائل توجه کن...

نازلی جمعه 5 مهر 1398 ساعت 21:42

سلام دوست قوی و دوست داشتنی من
امیدوارم این کامنت به سرنوشت 3 تای قبل دچار نشه و دستت برسه
خوبی عزیزم ؟ حال پدر بهتره؟
این پستت در من احساسهای متاوتی بوجود اورد یکجاهایی که در مورد سامان و درکش از شرایط و رابطتون نوشتی از اعماق وجودم خوشحال شدم و خنده روی لبهام اومد . اینکه چقدر دعوا میکنید مهم نیست مهم اینه که در بدترین شرایط زندگی بهترین رفیق و همراه داری که بلده .میدونی مرضیه جان خیلیها نه اینکه نخوان اما همراهی واقعی بلد نیستن نشون بدن .خوشحالم که دراینمورد این سعادت و شانس بزرگ رو داری و مطمئن باش تو هم برای سامان همینطور همراه و رفیق بودی که حالا اونم هست
دل نگرانیهات برای پدر درک میکنم و میفهمم چقدر فشار روحی تحمل میکنی . جز دعا کاش کاری میتونستم بکنم
نیلای عزیز و شیرینم از طرف خاله نازلی ببوس
قطعا اگر یکروز بزرگ بشه و ببینه مامانش چقدر براش وقت گذاشته و تک تک لحظاتش ثبت کرده خیلی ذوق زده میشه
تو یک دوست خوب ، یک مادر بینظیر و یک همسر همراه و یک انسان خوش قلبی
به هر چیزی در زندگی شک کردی به اینها شک نکن
کامنتی که برای من گذاشتی بارها خوندم
واقعا میگم هربار خوندمش فقط دلم میخواست کنارت بودم و محکم تو بغلم فشارت میدادم

تو بدترین شرایطم تو بیمارستان چقدر خوشحال شدم که دیدم برام کامنت گذاشتی نازلی...به خدا خیلی تو فکرت بودم خیلی...

مامان عسل پنج‌شنبه 4 مهر 1398 ساعت 18:06

سلام عزیزم ، ممنونم که پست هات رو رمزی نمیذاری یه چندوقتیه هستم ولی متاسفانه حالم خوب نیست ، خواهر بزرگم سرطان مثانه گرفته ابتدای بیماری متوجه شدیم ولی باز هم حالمون بده با اینکه خیلی امیدواریم ولی باز هم فکرهای منفی به ذهنمون میاد ، انشالله خدا پدر شما و همه بیماران رو هر چه سریعتر شفا بده.
قصدم از این حرفها ناراحت کردنتون نبود فقط خواستم بدونی می خونمت ولی حالم خوب نیست

عزیزم خیلی ناراحت شدم خیلی... تو بیمارستانم و نمیشه بیشتر همدردی کنم اما دعا میکنم... خیلی زیاد...دلت قرص باشه خوب میشه.

ساناز پنج‌شنبه 4 مهر 1398 ساعت 15:13 http://Sinstory.blogfa.com

واااییی چه حس خوبی داشت از اینکه این سری از عشق به سامان نوشتی
از کارهای که براتون میکنه
انشالله هر سه تاتون سلامت و شاد باشید
دوندون دراورد عزیزمممممممممم
مبارکش باشه
وااااییی کم کم داره می ره توی مرحله راه افتادن و حرف زدن

شهره پنج‌شنبه 4 مهر 1398 ساعت 00:54

خدا به دلت آرامش بده

ممنونم شهره جان. آمین

سمانه سه‌شنبه 2 مهر 1398 ساعت 11:36 http://weronika.blogsky.com

سلام عزیزم
این دلتنگی ها می گذره و مهم اینکه بتونی طاقت بیاری و روحیه ات حفظ کنی
خدا رو شکر که همسرت شرایطتت درک می کنه و به نظرم از مامانت اینا خیلی به دل نگیر ، شاید چون خواهرت کمک پدر و مادرت هست به خاطر اینه که ی کم هواشون بیشتر دارن
می فهمم مریضی پدر و مادر چقدر سخته، باز الهی شکر که بابا برای کارهای شخصی شون محتاج کسی نیستن و انشالله که حالشون بهتر می شه
بابای من حتی نمی تونن ی لیوان آب بریزن برای خودشون، یا اگر کسی زنگ خونه رو بزنه نمی تونن در و باز کنن، اگر گوشی تلفن نزدیکشون باشه می تونن جواب بدن تلفن وگرنه حتی جواب تلفن رو هم نمی تونن بدن،گاهی وقت ها حتی برای غلت زدن توی خواب هم نیاز ب کمک دارن و دیدن هر روز این شرایط واقعا ناراحتم می کنه، شما هم برای ما دعا کنید

سلام سمانه جان
خوبی؟ نمیدونم شاید به این خاطر باشه اما خب خیلی وقتها احساس کردم نسبت به خواهرهای دیگم کمتر مورد توجه هستم،...همش سعی میکنم القا کنم که بدبینی منه و اینطور نیست اما خب این فکرها گهگاه میاد تو سرم و حسابی ناراحتم میکنه...
چقدر به خاطر پدرت ناراحت شدم سمانه جانم، یعنی هر موقع که آدم حس میکنه چه شرایط سختی داره میبینه شرایط سختتر از اون هم وجود داره. خدا به پدرتون سلامتی بده انشالله. واقعاً همینطوره، درد پدر و مادر و مریضیشون خیلی روی بچه ها تاثیر میذاره، نمیذاره اونطور که باید و شاید از زندگی لذت ببرند.
من اگر قابل باشم حتما در کنار پدر خودت به یاد پدر شما هم هستم سمانه عزیز

فرناز سه‌شنبه 2 مهر 1398 ساعت 07:12 http://ghatareelm.blogsky.com

احساست رو کاملا درک میکنم. بعضی وقتا واقعا آدم کم میاره و هرچیز کوچیکی میتونه آدم رو سرریز کنه ولی خداروشکر که خدا همسر مهربونت رو بهت داده و دختر نازنینت رو. همین کافیه تا روزای سخت رو بگذرونی.

برای من این کم آوردنه خیلی زیاد پیش میاد. اینجو موقعها نمیدونم چکا باید کنم که حس و حالم عوض شه...
بله، هر روز خدا رو به خاطر داشتن سامان و نیلا شکر میکنم...تنها دلخوشی من تو زندگی همین دو نفرند فرناز...

مهتاب دوشنبه 1 مهر 1398 ساعت 20:22 http://privacymahtab.blogsky.com

یه جورایی از خیلی حرفات منم اینجا دلم گرفت ،به نظر من ما زن ها خیلی فشار رو تحمل میکنیم و در عین حال خیییلی قوی هستیم ...
مبارک باشه مروارید خوشگلش
اگه اذیته براش ژل بی حسی بزن خیلی خوبه درد لثه و دندونش رو میندازه چون واقعا دردناکه ،برای من که خیلی جواب داد
اره همون یکی کنی یه جشن بگیری با تولدش بهتره
الهی عشق آرامش سلامتی همیشه همیشه تو وجودتون تو خونتون باشه ،همه چی یه طرف این آرامش که پشتش عشق و دوست داشتنه یه طرف

میدونی مهتاب، همیشه با خودم میگم من خیلی ضعیف و شکننده ام اما وقتی به گذشته نگاه میکنم میبینم کم نبوده سختیهایی که از سر گذروندم و زنده موندم!
سلامت باشی گلم، چشم اگر دیدم خیلی اذیت میشه حتما از ژل استفاده میکنم...
دیگه همینکارو کردم، یهویی براش تولد میگیرم.
ممنونم دوست خوبم، من از خدا جز سلامتی و آرامش هیچی نمیخوام هیچی..
آرامش مهمون دلت باشه همیشه عزیزم

نسترن دوشنبه 1 مهر 1398 ساعت 16:53 http://second-house.blogfa.com/

خیلی بیاد پدرتون بودم مرضیه جان و قابل باشم براشون دعا کردم....
خواهرتون نامزد کردن؟
مادر و پدرها بچه هاشون رو به یک اندازه دوست دارن شاید حساس شدی اینطور فکر کردی عزیزم...
جووونم به نیلا گلی که حالا چهار دست و پا هم میرهخدا برات حفظش کنه
مرواریدای قشنگش هم مبارک باشه

فدات شم عزیزم، خدا به دل پاکت نظر کنه و بابامو به ما ببخشه.
نه گلم، شش ماهی هست که با پسرعمم در حال صحبت و آشنایی بیشترند اما به نظر میرسه که به توافق رسیدند و دیگه باید خواهرم اعلام کنه کی بیان خواستگاری و...
نمیدونم شایدم حساس شدم، امیدوارم اینطور باشه اما شواهد امر گاهی بهم ثابت میکنه فکرم اشتباه نیست نمیدونم والا...
مرسی عزیزم، سلامت باشی....
خدا لذت دیدن این لحظه ها رو نصیبت کنه دوستم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.