بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

نیلای عزیزم، امیدوارم از من راضی باشی دخترکم

21 آذرماه، یعنی پنجشنبه هفته پیش برای اولین بار مادرم و خواهرهام اومدند خونه جدیدمون...البته گفتند که اینبار رو به بهونه دادن کادوی تولد نیلا میان و دفعه دیگه کادوی خونه جدیدمون رو میارن که من بارها و بارها تاکید کردم دوست ندارم برای خونمون کسی کادو بیاره اونم بین اینهمه خرج و مخارجی که به خاطر بابا و باقی موارد تو این گرونیها داریم...

بهم گفته بودند به خاطر اینکه دست تنهام و نیلا هم زیاد سرحال نیست و نمیتونم با وجود بچه کوچیک کار کنم، بعد شام میان که کلی اصرار کردم که باید برای شام بیاید و واسه اینکه راضیشون کنم گفتم غذا از بیرون میگیرم و شما نگران نباشید، بماند که تا لحظه آخر هم مردد بودم که هر طور هست وقتی نیلا شب خوابه خودم غذا بپزم یا از بیرون بگیریم که دیگه سامان حجت رو بر من تمام کرد و تصمیم شد همون که از بیرون کباب یا فست فود سفارش بدیم، حالا هر چی که خود مهمونا بخوان...

خلاصه که صبح پنجشنبه که با صدای نیلا و ضربه زدنش به صورتم و صداکردنش (به رسم همیشه وقتی از خواب بیدار میشه)،‌بیدار شدم، استرس خاصی بابت مهمونی شب نداشتم و خریدها رو هم که شب قبل انجام داده بودیم که همون اول صبح گوشیمو چک کردم و دیدم همسایه سابق پیام داده که اگر خونه هستی برای ناهار بیایم پیشت! یعنی وقتی پیامش رو دیدم، به معنای واقعی کلمه برق از سرم پرید! خانواده خودم به خاطر اینکه شرایط نیلا رو میدونستند، حاضر نبودند برای شام بیان و حالا من چطور میتونستم با نیلایی که به خاطر دندون درآوردن مدام تب داره و حالت سرماخوردگی و 24 ساعته به من چسبیده، ناهار درست کنم؟ دیگه نمیشد که بگم نه! چاره ای نبود، با هول و ولا کارهای نیلا رو تند تند انجام دادم و هر طور بود سرش رو گرم کردم و رفتم سراغ چرخ کردن گردو که فسنجون درست کنم! حس کردم با وقت کمی که دارم و شرایط نیلا، راحتتر از باقی غذاهاست...همزمان برنج شستم و سالاد درست کردم و میوه ها رو آماده کردم و در کنارش  به کارهای مهمونی شب هم مثل میوه شستن و... کم و بیش میرسیدم! بماند که نیلا 24 ساعته بهانه گیری میکرد و بعضاً مجبور میشدم بچه بغل برم سراغ غذا و باقی کارها...

نزدیکای ساعت دوازده ظهر بود که مادر و دختر 23 ساله همسایه رسیدند همراه یه کادو برای خونمون . قبل از هر چیز باید بگم خدا شاهده من اصلاً انتظار ندارم کسی برام کادو بیاره و همونطور که گفتم جلو جلو به خانواده خودم هم گفتم که زحمت نکشند،‌اما خب به معنای واقعی کلمه این کادو سبک و بی ارزش و توهین آمیز بود...یه ظرف اردوخوری ایرانی مال بلور کاوه، شاید ارزشش بیست تومن بیشتر نبود! خواهرم که میگفت تو 4 شنبه بازار دیده 15 تومن! اونم لب پر شده! انقدر واضح چندجاش لب پر و خراب بود که همون لحظه که از بسته باز کردم حداقل سه قسمتش رو دیدم و بعداً که دقت کردم 5 جاش اینطوری خراب بود! اصلاً انگار استفاده شده بود و دوباره گذاشته بودنش توی جعبه داغونش! خیلی ناراحت شدم بابت این کم لطفی...کاش اصلاً کادو نمیاوردند که در این صورت من حتی ناراحت هم نمیشدم اما آخه اینطوری؟ الان هم نمیگم ازشون ناراحتم، فقط میگم کاش بقیه اندازه ای که من براشون ارزش قائلم و براشون مایه میذارم، برام مایه میذاشتند. این همسایمون خیلی جاها هوای ما رو داشته و من ممنونشم، حتی ناراحتی من بابت کادوی ارزونش هم نبود، میگفتم خب در همین حد توان مالیشو داشته و همینکه به فکر بوده دستش درد نکنه، اما آخه چهار پنج جاش به شکل تابلویی لب پر شده بود و رنگ شیشه هم تیره شده بود، اینو چطور توجیه میکردم؟...انگار که به آدم بها نداده باشند و دم دستی ترین وسیله ای که تو خونشون اضافه بوده رو آورده باشند، هر چند الان فراموش کردم و برام مهم نیست ولی خب اون لحظه که باز کردم خیلی ناراحت شدم خدایی، بیشترین ناراحتیم بابت رفتار خودم بود که اولش که هنوز لب پر شدن ها رو ندیده بودم و از روی جلد متوجه شده بودم ظرف اردو خوری هست، با کلی ذوق و هیجان گفتم دستتون درد نکنه، از کجا میدونستید لازم دارم و...اتفاقاً میخواستم بخرم و... (دروغ نمیگفتم اما نه چنین ظرف خرابی رو)!این کار از این خانم که فکر میکردم زن باکلاسیه خیلی بعید بود. دو جفت جوراب بچه گونه هم برای نیلا خریده بودند.

بگذریم،‌بینهایت از خونمون خوششون اومد و کلی تعریف میکردند، میگفتن تازه وسیله هات به چشم اومده. خلاصه که سعی کردم قضیه کادوی ارزون رو فراموش کنم و بذارم در کنارشون خوش بگذره و حداقل برای چندساعت کمتر فکر و خیال کنم، البته اینم بگم که خانم همسایه طی روز کاری کرد که این حرکت کادوی ارزون و خراب آوردنش کم و بیش جبران شد، وقتی فهمید شب به مناسبت تولد نیلا دورهمی خانوادگی داریم و قراره از بیرون غذا بگیرم،‌اصرار کرد که اینکارو نکن و برات خیلی گرون درمیاد و خودمون درست میکنیم...کلی تعارف کردم که ولش کن و نیلا بهونه میگیره و با این شرط دارند میان خونم، اونم گفت کاری نداره با هم درست میکنیم و برای چی از بیرون میخوای بگیری. نیلا هم که پیش هانیه (دخترش) میمونه. با اصرار اون منم قانع شدم...خلاصه که نهارو خوردیم. انصافاً فسنجونم خوشمزه شده بود و هر کدوم دو پرس ازش خوردند. مخلفات سر سفره هم حسابی چشمگیر بود،‌شور و دو نوع ترشی مادرشوهر به همراه زیتون و ماست و سالاد سبز و دوغ و نوشابه...

دیگه بعد ناهار نیلا رو گذاشتم پیششون و رفتم بیرون یه سری خرید کردم و برگشتم. خانم همسایه هم تو این فاصله کلی کار انجام داده بود، ظرفهای ناهار رو شسته بود. خورشت کرفس رو بار گذاشته بود و منم که وسایل سالاد ماکارونی رو خریده بودم، ظرف نیمساعت اونم حاضر کرد توظرف مخصوصش کشید! از سرعت عملش شگفت زده شده بودم! یعنی خورشت کرفس و سالاد ماکارونی و شستن ظرفها و چیدن میوه ها و درست کردن سالاد کاهوی شب رو مجموعاً در عرض یک ساعت و نیم انجام داد و فقط برنج درست کردن تو پلوپز موند برای من! به قدری ذوق زده شدم که حد و حساب نداشت. ظرف های شام و ظرفای میوه و اسنک رو هم با هم آماده کردیم؛ جای همه ظرفهام رو هم از بر شده بود! دخترش هم نیلا رو نگهداشته بود و باهاش بازی میکرد.خلاصه که با سرعت عمل اون ظرف حداکثر دوساعت بعد ناهار همه کارها انجام شد! من خیلی هم آدم کندی نیستم، اما اگر به من بود خیلی بیشتر از اینا زمان میبرد. عصر هم کنار هم چای و میوه خوردیم و هر چی اصرار کردم برای شام کنار ما باشند گفتند جمعتون خانوادگیه و باشه برای فرصت بعد که همراه شوهر و دامادش میان. (خانم همسایه 45 سالش بیشتر نیست اما داماد داره). دیگه لباس مهمونی نیلا رو هم دادم بهش تنش کرد و ساعت شش و نیم بود که رفتند، منم به عنوان تشکر، خورشت فسنجون باقیمانده و یه ظرف نسبتاً بزرگ سالاد ماکارونی براشون ریختم که ببرند برای شام.

یکساعت بعد رفتن خانم همسایه سابق و دخترش، یعنی ساعت هفت و نیم شب، مادرم و رضوانه خواهر کوچیکه، به همراه مریم خواهر بزرگه و شوهرش و بچه ها رسیدند (پدرم سمنان بود و خونه ما نیومد). ار در که اومدند تو، کلی از مدل خونه تعریف کردند و همه جا رو با دقت برانداز کردند و مدام میگفتن راحت شدی، چقدر قشنگ و خوش نقشست و دلباز. حتی مریم میگفت من کمتر خونه ای پیش میاد که خوشم بیاد و نقششو دوست داشته باشم اما اینجا همه چیزش خوبه و چه نقشه خوب و دلبازی داره. از پرده های جدیدمون هم کلی تعریف و تمجید شد و من حسابی خوشحال و راضی بودم. اتاق نیلا رو هم با ذوق و شوق دیدند و خلاصه که همه جوره حس رضایت رو میشد تو چشمای خانوادم دید.خدا رو هزار بار شکر که تونستم با وجود اونهمه سختی که سر خرید خونه کشیدم اینجا رو بخرم، درسته که مجبور شدیم بعد اون خسارت بزرگی که دیدیم و گرون شدن ناگهانی خونه،‌به محله پایینتری بیایم اما همینکه خونه بزرگتری خریدیم و توش راحتیم خدا رو هزار بار شکر. درسته که مسیرم به سر کار و مهد کودک نیلا سخت شده،‌اما به نظرم به راحتتر زندگی کردن تو این خونه میرزه.

نیسماعت بعد،‌سامان با یه کیک خشکل بزرگ زردرنگ به شکل مینیون رسید خونه و دیگه پذیرایی رو رسماً شروع کردیم، میزو با همه مخلفاتش، از اسنک ها و شکلات ها و شیرینی و کیک و میوه (10 نوع میوه خریده بودیم!)  چیدم. کادوهایی رو هم که زحمت کشیده بودند آورده بودند گذاشتیم کنار میز (به همراه بقیه کادوهای نیلا که مادرشوهر و خواهرشوهرم قبلاً داده بودند) و همگی با نیلا یه عالم عکس و  فیلم گرفتیم. کادوها رو باز کردیم و رادین خواهرزادم به جای نیلا آرزو کرد (تو گوشش گفتن برای سلامتی بابابی دعا کنه) و کیک رو بریدیم  و چایی ریختم و پذیرایی انجام شد. نیلا هم که حسابی تو جشن خودش ذوقزده بود و با اینکه کل روز رو به خاطر دندونش بهونه میگرفت،‌اما با اومدن مهمونا حسابی خوش اخلاق شده بود و 24 ساعته دست میزد و میرقصید و آواز میخوند.

از شام نگم که الکی الکی چه سفره خوبی چیده شد با یه عالم مخلفات و رنگ و لعاب! به قدری از خورشت کرفس تعریف کردند که حد و حساب نداشت.... یه کار خبیثانه ای انجام دادم و اونم اینکه هر کار کردم نتونستم بگم خورشت کرفس کار خانم همسایه بود. البته بارها و بارها گفتم که به کمک خانم همسایه غذاها و کارها رو انجام دادم، حتی گفتم سالاد ماکارونی کار اون بود،‌اما وقتی دیدم همه از طعم و رنگ خورشت به به چه چه میکنند و حتی دامادمون گفت "مرضیه دمت گرم، عجب خورشتی شده! هر چی میخورم سیر نمیشم!"، نتونستم بگم خورشت کار من نبوده،‌بعدش یکم عذاب وجدان گرفتم اما خب واقعاً نتونستم در برابر  اونهمه تعریفی که میشد بگم من غذاها رو درست نکردم و همش کار خانم همسایه بوده. البته حمل بر خودستایی نباشه، خود من هم دستپخت خوبی دارم و خیلیها به من گفتند،‌اما مطمئنم نمیتونستم خورشت کرفس رو اینطوری درست کنم بخصوص که معمولاً خورشت کرفس آبدار از آب درمیاد، اما این حسابی خوشرنگ و لعاب و جاافتاده بود.

خلاصه ک شام رو هم خوردند و منم از خورشت کرفس و سالاد ماکارونی هم برای مادرم و هم برای خواهرم ریختم که ببرند و اینطوری شد که در کنار همه دردها و غمهایی که روی دل هممون سنگینی میکرد، خودمون رو به فراموشی زدیم و برای چند ساعتی فراموش کردیم چقدر درد تو دلامونه و یه شب خاطره انگیز ساختیم، فقط جای بابام خالی بود که البته مطمئنم اگر حضور داشت از دیدن درد و کلافگیش،‌ جشنم به عزا تبدیل میشد. الهی من بمیرم براش...

اینطوری شد که الان میتونم بگم در حق دخترم کوتاهی نکردم و برای یکسالگیش با وجود اثاث کشی و مریض شدن خودش، هر کار میشد در حد توانم انجام دادم. درسته که روز تولدش دقیقاً با اثاث کشی ما همزمان شد و بچم خونه خواهرم بود،‌اما ششم آذر خونه سونیا خواهرشوهرم یه جشن براش گرفتیم همراه کیک و شام (پیتزا) برای اقوام سامان و پنجشنبه 21 آذر هم برای خانواده خودم جشن گرفتم. حدود 11 آذرماه هم که بردمش آتلیه برای عکس یکسالگیش و دو تا عکس ازش انداختیم. درسته که هزینه نسبتاً زیادی بابت این مراسم و آتلیه و ... بهمون تحمیل شد اونم با وجود خرج و مخارج اثاث کشی و ...،‌اما ارزشش رو داشت و خدا رو شکر میکنم که تونستم در حد وسعم برای دخترکم کاری کنم.

نیلای طفلی من که از همون روز اثاث کشی ما حال ندار بوده تا الان... یعنی هنوز داروی قبلیش تموم نشده باز باید ببرمش دکتر،‌دیگه این سه چهار روزه که دوباره حالش خوب نیست و کلافست و 24 ساعته دستش تو دهنشه و آب دهنش میاد که همه احتمال میدن از دندون درآوردن باشه،‌آخه داره چند تا دندون با هم درمیاره. حق داره بچم به خدا.... دیگه این سری دکتر نبردمش و خودم بهش داروهای قبلی رو که برای سرماخوردگی دکتر داده بود، بهش میدم. همش دلش میخواد بغلش کنم،‌درحالیکه دختر من اصلاً بغلی نیست. به محض اینکه بهش بروفن میدم برای تب و دردش و آروم میشه، میشه همون دختر خوش اخلاق قبلی که برای خودش آواز میخونه و این طرف اون طرف میره و خودش با خودش بازی میکنه...اما اثر دارو که میره باز بهونه گیر و کلافه میشه و همش میچسبه به من...یه وقتها کم حوصله میشم و صدام بلند میشه، اما بیشتر اوقات سعی میکنم باهاش مدارا کنم. گناه داره طفلکم. 

زمانهایی که حالش بهتره،‌انقدر کارهای بامزه میکنه که صدها بار بوسه بارونش میکنم. قشنگ حرفهای من رو میفهمه، وقتی بهش میگم بده من بخورم،‌از غذای خودش میذاره دهنم، یا وقتی میگم کنترل کو، با دستش نشونم میده و خیره میشه به تلویزیون که ببینه کی روشنش میکنم. با اسباب بازی هاش بازی میکنه و مدام زنگ سه چرخش رو به صدا درمیاره. هر چی میخواد دستش رو به سمتش نشونه میگیره و من بهش میگم اینو بدم؟ اگر اون شیئی که میخواد نباشه با صدای مخصوص و حرکت دستی منو متوجه میکنه و آخرش به اونچه میخواد میرسه. عاشق آیفون خونه جدیدمون هست و مدام ازم میخواد بغلش کنم و گوشی رو بدم دستش و اونم فکر میکنه تلفنه و با صدای بلند حرف میزنه جوری که سامان میگه صداش کل کوچه رو برمیداره. عادت کرده فقط روی پای من بخوابه (خیلی بده! قبلاً اینطوری نبود!) همینکه میذارمش زمین بیدار میشه و گریه میکنه و گاهی پاهام فلج میشه! دیگه طوری شده که برخلاف سابق، حتی وقتی خوابه هم نمیتونم به کارم برسم، یا روی پامه، یا به خاطر سروصدا نشدن، منم کنارش دراز میکشم و گوشی میخونم...عاشق بازی کردن با ظرف و ظروف و باز کردن در کابینت و ضربه زدن به شیشه ویترین خونست. وقتی از چیزی ذوق میکنه،‌پاهاشو تند تند به زمین میزنه، مثلاً وقتی مهمون میاد خونه یا باباش از راه میرسه...متاسفانه بینهایت به پستونکش وابستست بخصوص موقع خواب و امیدوارم بتونم کم کم این عادتش رو کمتر کنم و از پستونک بگیرمش. بگذریم، قرار نبود این پست به رفتارهای جدید نیلا اختصاص داشته باشه،‌اما خب خود به خود پیش اومد و نوشتم، انشالله یه پست جداگانه در این مورد همراه عکس بذارم.

یه سری اتفاقات جدید هم افتاده که اگه بخوام بنویسم حسابی طولانی میشه. باشه برای بعد انشالله.

پی نوشت: خدا میدونه این پست رو با چه حالی نوشتم، انگار فقط رفع تکلیف بود و بس! فقط میخواستم به دخترکم نیلا ادای دین کرده باشم، وگرنه شرایطم برای پست نوشتم مثل کسی بود که لبه پرتگاه ایستاده و به زور داره سعی میکنه خودش رو در حالت متعادل نگهداره.تا دو سه دقیقه قبل شروع کردن به نوشتن این پست حالم معمولی بود و سعی میکردم افکار منفی رو از خودم دور کنم که بتونم  پست مهمونی پنجشنبه پیش رو بنویسم که خواهرم تو واتس آپ جواب ام آر آی بابام رو که به انگلیسی بود برام فرستاد که براش ترجمه کنم...صداش گریون بود. چیز خوبی ننوشته بود، با وجود اصطلاحات تخصصی پزشکی، چیزی که فهمیدم این بود: وجود ضایعه ای در ماده سفید مغز به علت کم رسیدن خون و اکسیژن به عروق مغزی...قلبم هری ریخت پایین... حالم از بد بدتر شد. این پست رو در حالی نوشتم که بابام بیمارستان بستریه و داره شیمی درمانی میشه! گفتند این سری شرایط سخت تری در انتظارشه و باید چندروز بستری باشه. داغونم! به یه حالت خنثی رسیدم. دلم میخواد گریه کنم اما انگار یه گره سفت راه گلومو بسته و نمیذاره...حال بابام خوش نیست و من با خودم  فکر میکنم چطور میتونم از این به بعد یه زندگی نرمال رو تجربه کنم. نمیدونم چطور میتونم حال خودم و خانوادم رو بین اینهمه درد خوب نگهدارم، همه کارها هم که ریخته رو سر خواهر بزرگم طفلی،  با دو تا بچه کوچیک عین یه مرد برای بابام میدوئه و خون دل میخوره و چیزی به روش نمیاره که بابام متوجه نشه چه خبره...منم که به خاطر نیلا و سر کار رفتن،‌ رسماً کاری ازم برنمیاد، یه مهره بی خاصیتم و نمیتونم باری از دوش خواهرم بردارم.

گاهی حتی دعا کردنم هم نمیاد به چنین حال وحشتناکی رسیدم. خدا برای هیچکس حال و روز من رو نیاره و نخواد...طفلک خواهرم، طفلک مادرم،‌طفلک هممون...

نظرات 12 + ارسال نظر
ندا شنبه 14 دی 1398 ساعت 12:51 https://mydailyhappenings.blogsky.com/

سلام مرضیه جانم.
چقدر حرص خوردم ازدست همسایه تون. یاد دوستم افتادم که با اصررررااااار خودش رفتم خونه ش و اونجوری باهام رفتار کرد. البته اون رفتارهای بعد همسایه و اینکه اینقدر زحمت کشید از شدت ناراحتیم کم کرد ولی خب کارش جالب نبود.

مرضیه جان این پستت رو شاید دو روز بعد انتشارش خوندم، ولی انقدر در مورد پدرت ناراحت شدم که نتونستم پیغام بزارم. امیدوارم هرچه زودتر حالشون بهتر بشه و معجزه اتفاق بیفته.
خدا به خودت و خانواده ت سلامتی بده

سلام عزیز دلم..
والا منم خیلی ناراحت شدم و اتفاقا دقیقا به یاد تو و خاطرت با دوستتت اتفادم اما خب چون اونروز خیلی خیلی بهم کمک کرد فرامشو کردم و الان ممنونش هم هستم،‌اما بازم نمیتونم سر عروسی دخترش که سال بعده و احتمالا ما هم دعوتیم کادوی ارزون براش ببرم.
عزیز دلمی، دلسوزی و مهربانی تو برای من ثابت شدست عزیزم، ببخش که باعث ناراحتیت میشم، ازت التماس دعا دارم سر نمازها و دعاهات
سلامت باشی همیشه دوست من

نازلی دوشنبه 2 دی 1398 ساعت 12:26

سلام مرضیه جانم (این پنجمین کامنت من برای این پسته و امدیوارم ایندفعه به دستت برسه )
با لذت وافر سطرهای مربوط به نیلا میخوندم و ذوق میکردم
تولد گل دختر ناز و شیرین مبارک .تو یک مادر قوی و عالی هستی و در این شک نکن
زندگی های امروز جوریه که اکثر مادرها با این چالش بخصوص در سالهای اول زندگی بچه ها درگیر هستند پس خودت ذره ای تنها و نالایق حس نکن عزیزم
در خصوص پدر وقعا ناراحت شدم و حالت میفهمم .کاش جز دعا کاری از دست من برمی آمد
حس میکنم پدر حتما خودشون از بیماری و شریط خبر دارن اما به روی شما نمیارن که ناراحتیتون بیشتر نکنن
ذات پدر همین هست .یک کوه برای تکیه کردن حتی در بدترین شرایط
از ته قلبم برایشون شفا میخوام

سلام نازلی عزیزم
بهترین حس دنیاست وقتی میبینی دوست قدیمیت بعد مدتها پیام داده، البته که خودت گفتی پنجمین کامنتت هست و چقدر ناراحتم که پیامهات نرسیده بهم...درمورد هیچ خواننده دیگه ای به جز تو، این پیام نرسیدنه پررنگ نبوده...من روزی چندبار به وبلاگ تو سر میزنم، به امید اینکه خبر جدید یا پست جدیدی از تو ببینم و نیست...
ممنون بابت تبریک تولد عزیزم، والا من خودم رو خیلی قوی و عالی نمیبینم، همش حس میکنم ضعیف و شکننده ام و بارها تو دعاهام از خدای بزرگ خواستم نیلا مثل من نباشه و صبورتر و قوی تر باشه، همین دیروز از خدا خواستم همونطور که قیافش به من نکشیده،‌اخلاقش هم نره...همش حس میکنم اونطور که باید براش کافی نیستم و خیلی قدمها رو اشتباه برمیدارم. دیروز از خدا خواستم فرزند خوبی بار بیاد، ورای اون چیزی که من بهش یاد میدم و میبینه.
عزیزم تو خیلی خوب میفهمی درد من رو، چندماه عذاب آور رو تحمل کردی و خدا رو شکر که آخر داستان تلخ نبود...ما هر روز رو با استرس سپری میکنیم...استرس بدتر شدن وضع بابا. خدا میدونه چه فکرهای تلخ و سیاهی تو سر من میاد نازلی! گاهی از فکرهای خودم شرمم میشه!
بابای من قطعاً بوهایی برده، دو سه روز پیش به شوخی میگفت مریم (خواهر بزرگم) خیلی به من میرسه، ببینم با این کارها میتونه چندوقت دیگه منو تو دنیا نگهداره...درسته به شوخی میگفت اما پشتش خبر از این میداد که به خوب نشدنش فکر کرده...چند روز پیش به من میگفت من فقط نگران و دلواپس رضوانه هستم،‌خدا کنه زودتر سروسامون بگیره...یا حرفهای دیگه که دلم رو میلرزونه...
میدونی نازلی همیشه تو ضجه هام به درگاه خدا میگم خدایا فقط بابام زجر و درد نکشه و لاغر نشه به همین هم راضیم...یا میگم خدایا اگر بابام مدرسه رفتن دخترم رو بینیه، همین رو میذارم پای استجابت دعاهام...
خیلی دعاها براش میکنم، گاهی گله میکنم گاهی شکر، پر از تناقضم و این وسط تنها کاری که ازم برمیاد اینه که تو وقتهایی که مشغول نیلا نیستم برم تو اینستاگرام که فکر و خیال دست از سرم برداره..
ممنون که دعا میکنی دوست خوبم، شاید خدا دعای دل پاک و دردکشیده تو رو شنید عزیزم...

مهتاب یکشنبه 1 دی 1398 ساعت 01:53 http://privacymahtab.blogsky.com

اومدم از مهمونی و همسایه و نیلا جون بنویسم با تیکه آخر حالم گرفته شد اصلا بهم ریختم کاری که از من برمیاد دعا و انرژی مثبته انشاالله همه چی درست میشه

الهی...
ببخش مهتاب جون، من حق ندارم دل دوستانی که میان اینجا رو غصه دار کنم، چه کنم که جز اینجا جایی ندارم برای درددل
ممنون عزیزم، دعاکردن ارزشمندترین کاریه که از دست دوستانم برمیاد...

مریم شنبه 30 آذر 1398 ساعت 08:27

مرضیه جان عزیزم خیلی برای پدرت ناراحت شدم .خدا به همتون صبر و شکیبایی بده و هچنین به خودشون که با امید به بهبود و سلامتی کارای درمانشون را انجام بدن.امیدوارم خدا نگاهی به دل مهربون شماها و نیلا کوچولو بکنه و هر چه زودتر معجزه را در زندگیتون احساس کنید.
به امید روزهای بهتر آمین!

سلام مریم جون
ببخشید من مدام با نوشته هام دوستانم رو ناراحت میکنم، خیلی وقتها میخوام هیچی ننویسم اما باز میگم بذار اینجا بگم و یکم سبک شم

ممنونم از دعاهای خوبت...به امید روزهای بهتر برای هممون،‌به امید شفای همه بیماران و شاد شدن دل خانواده هاشون. آمین

Reyhane R شنبه 30 آذر 1398 ساعت 08:02

داشتم با لبخند میخوندم ولی به آخرش که رسیدم وا رفتم
امید دادن تو این شرایط کار سختیه ولی تنها کاریه که از دستمون بر میاد...
مرضیه نا امید نباش...خیلی سخته ولی ناامید نباش و تا میتونی به اطرافیانت هم انرژی مثبت بده عزیزدلم...
به خدا توکل کن.که خودش دلت رو آروم کنه و بهت قدرت بده.

عزیز دلم...شرمنده
تمام تلاشم رو میکنم ریحانه جان. مدام سعی میکنم افکار منفی رو از خودم دور کنم و اشکامو پاک کنم،‌اما خب رد پای افسردگی رو تو بند بند وجودم میبینم و میدونم نیاز به درمان دارم اما وقتش نیست...
من همه توکلم به خداست، میدونم برای اون کاری نداره، اما خب حکمت اینهمه بیماری رو تو انسانها بخصوص بچه ها نمیفهمم.

نگین جمعه 29 آذر 1398 ساعت 19:31 https://poniya.blogsky.com/

سلام مرضیه جان
دستت درد نکنه بابت تولد خوبی که برا نیلا جان گرفتی
خوش به حال هرکی که مثل خانم همسایه زبر و زرنگه. اصلا کار تو دست بعضیا خیلی سریع جلو میره
به قول خودت کمکش مکمل کادوش شده
برای بهبود حال پدرت که دختر خوبی مثل شما تربیت کرده حتما همگی دعا میکنیم

سلام عزیزم
خوبی؟ پسر گلت خوبه؟
دیگه نهایت تلاشم رو کردم، دوست نداشتم وسط اثاث کشی و مریضی خودش،‌بعداً شرمندش بشم اما خب دلم میخواد سالهای بعد بتونم جشن مفصلتری بگیرم با حضور بچه ها...هرجند فعلا که دخترکم دوستی نداره
دقیقاً کمکش باعث شد کادوی ارزون و بی ارزشش رو فراموش کنم. البته خب منم سعی کردم با دادن غذاها کمی جبران کنم
قربون لطف و محبت برم نگین جان،‌همیشه سلامت باشی دوستم

آوا پنج‌شنبه 28 آذر 1398 ساعت 08:26

سلام مرضیه جانم.
صبحت بخیرعزیزم.
الان اومدم پستت رو خوندم و تازه متوجه ی بیماری پدرتون شدم.
عزیزم امیدتو از دست نده هیچ وقت.برای خدا هیچ کاری نداره که بیماری رو شفا بده.ضمن این که علم پیشرفت کرده و ...
واقعا سخته دیدن مریضی عزیزانمون و خدا اینو برای هیچکس نخواد.میفهمم که چه حالی داری.اما سعی کن قوی باشی و به بقیه هم روحیه بدی.
از ته دلم امیدوارم خیلی زود بیای بهم خبری سلامتی پدرت رو بدی و مارو هم خوشحال کنی.
خونه ی جدیدتون هم مبارک باشه.انشاالله به سلامتی و دل خوش توش زندگی کنین.
در مورد کادوی خانوم همسایه هم حق داشتی خب.منم همچین کادویی میگرفتم ناراحت میشدم.به قول خودت اگر کادو نیارن خیلی بهتره...
اما خب بازم دستش درد نکنه که بابت مهمونی شب کمک کرد و باری از روی دوشت برداشت.واقعا برای یه خانوم بچه دار چی بهتراز این که یکی اینطوری کمکش کنه؟
چه بامزه این همسایه تون مثل مامان منه که چهل و پنج سالشه و داماد داره.
امیدوارم نیلا جان به زودی خوب بشه.
مواظب خودت باش دوستم.

سلام آوا جان
ظهر شما بخیر
ممنون از دعای خیرت عزیزم، والا من خیلی سعی میکنم امیدوار بمونم اما خب وقتی اینهمه علائم بد رو میبینم امیدوارموندن سخت میشه، تنها کاری که ازم برمیاد اینه که سعی کنم کمتر به افکار منفی خودم بها بدم و از خودم دورش کنم...
مرسی بابت تبریک خونه جدید. من اصلا ازش توقع کادو نداشتم اما آخه کادویی که از 5 جا شکسته و لب پر شده؟ حالا باز دستش درد نکنه بیشتر کارهام رو انجام داد و باعث شد حجم کارهام از نصف هم کمتر بشه،‌همین دلمو گرم کرد و کادوش رو یادم رفت
آره دخترش دقیقا همسن تو هست، البته فکر کنم یکسال کوچیکتر باشه و متولد 75، یکسال هست که نامزد کرده و سال بعد عروسیشه
ممنونم عزیزم، سلامت باشی و دلشاد

نسترن چهارشنبه 27 آذر 1398 ساعت 22:29 http://second-house.blogfa.com/

با لبخند و حال خوب داشتم میخوندم به اخرش که رسیدم وا رفتم...الهی بگردم براتون...نمیدونم چی باید بگم، فقط میدونم چققققدر سخته ادم اذیت شدن عزیزشو ببینه و کاری ازش برنیاد....مرضیه جانم فقط میتونم بگم قوی باش...بخاطر مامانت و نیلا

ای جانم...از شما دوستانم معذرت میخوام که با نوشته هام حالتون رو بد میکنم. به هر حال منم جز اینجا جایی برای تخلیه احساساتم ندارم.
تمام سعیم رو میکنم که به خاطر نیلا هم که شده فکرای منفی رو از خودم دور کنم،‌خدا کنه بتونم قوی باشم...

مامان یک فرشته چهارشنبه 27 آذر 1398 ساعت 20:58

نمیدونم چی باید بگم که کمی اروم بشی
فقط دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور
ان شاالله خیلی زود مرخص بشن

چیزی نیاز نیست عزیزم،‌میدونم چقدر دلداری دادن اینجور موقعها سخته،‌فقط به حق همون داغی که دیدی،‌برای خانوادم و مریض ما دعا کن
ممنونم گلم، مرخص شدند فعلاً

آرزو چهارشنبه 27 آذر 1398 ساعت 13:24 http://arezoo127.blogfa.com

کلا بعضیا اینجوری ان.فقط میخوان یه کادویی داده باشن برای رفع تکلیف ولی چقدر خوبن که همه کار کردن
از این همسایه ها کم پیدا میشه
راستی خدا رو هزاران بار شکر که خونه خریدید،خیلی خیلی مبارک باشه.هرجا میخواد باشه فقط خونه از خودمون باشه کلی جای شکر داره
الهی بگردم برات چقدر بابات داره اذیت میشه خدا به خواهرت خیر بده که انقدر به بابات میرسه

به خدا من راضی ترم بهم کادو ندند تا کادوی شکسته بدند...! اما خب به خاطر زحماتی که اونروز برای من کشیدند دلخوری ازشون ندارم، حتی میتونم خیلی راحت برای مراسم عروسی دخترش کادوی ارزون بدم اما واقعا هرطور فکر میکنم دلم نمیاد مثلا 50 تومن بذارم تو پاکت بدم! یعنی با وجود این کارشون بازم نمیتونم کمتر از دویست یا حداقل 150 تومن بدم... تو ذاتم نیست و معذب میشم اینطوری برم جشن کسی...یا اصلا نباید برم یا اگر رفتم نمیتونم مثل خودش برخورد کنم.
ممنونم آرزو جان، واقعاً منم میگم آدم خونه خودش باشه مهم نیست کجا، همینکه منت صاحبخونه رو نکشه کافیه.
چی بگم آرزو، خود بیمار و سختیها و دردهاش یک طرف،‌اطرافیانش هم طرف دیگه. التماس دعا دارم سر نمازهات

حمیده چهارشنبه 27 آذر 1398 ساعت 10:04

همیشه به خوشی و شادی باشید.ان شاالله که بعد از جلسات شیمی درمانی حال پدر بزرگوارتان بهتر میشه.هرگز امیدتون از دست ندید،برادرم یه عالمه قرص خورده بود و تو کما بود من نمیزاشتم فکرم به طرف افکار منفی بره و همه اش به چیزهای خوب فکر میکردم،شما هم تصویر تو ذهنت باید پدر سرحالتون باشه عزیزم.
برای پستونک هم الان زوده بنظرم،بذار این دوران بحرانی دندون بگذره بعد تو آرامش ازش بگیر.یه سوراخ روی پستونک بذار میخوره میبینه نه اون حال قبلیو بهش نمیده!خراب شده و کم کم دیگه خودش نمیخوادش.پسرم تا دوسالگی پستونک میخورد.

مرسی حمیده جان
الهی امین...این شیمی درمانی مرحله دو هست که از مرحله اول سختتره و چون مرحله اول جواب نگرفته ادامه دار شده، هر بار که شیمی درمانی میشه باید بستری بشه.
حمید جان من برعکس تو خیلی افکار منفی میاد سراغم،‌درسته که به سرعت اونا رو از خودم دور میکنم اما همینکه به ذهنم میاد عذابم میده...همش از خودم میپرسم بابام دوباره سر پا میشه اصلاً. تمام آرزوم اینه که مدرسه رفتن دخترم رو ببینه،‌دوئیدنش رو، حرف زدنش رو...
والا الان که نمیخوام بگیرم، اما خب شنیدم که بعد درومدن دندونا بهتره پستونک رو از بچه گرفت...ترجیم اینه که حداکثر تا یکسال و نیمگی بگیرم اما اگر آمادگیشو نداشته باشه مثل شما تا دوسال صبر میکنم...
چه فکر خوبی! خواستم پستونکش رو بگیرم از این حقه شما استفاده میکنم

رهآ سه‌شنبه 26 آذر 1398 ساعت 22:44 http://Ra-ha.blog.ir

مرضیه جان ... دلت آروم ...
به خاطر نیلا باید قوی و محکم باشی.

مراقب خودت باش

سعیم رو میکنم رها جان
میدونم افسردگی دارم و خودمو بزور میکشونم اما به خاطر نیلا نمیتونم وا بدم... برام دعا کن

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.