بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

دوران عذاب...

نیلام مرخص شد اما لاغر و نحیف...

اینهمه به بچه برس، براش ماهیچه ومرغ و بوقلمون و بلدرچین درست کن بهش بده، هر روز تخم مرغ و بند و بساط دیگه که بچم خوب وزن بگیره و بعد با یه تب و اسهال و استفراغ شدید که معلوم نشد از کجا و چطوری سراغ بچم اومد، هر چی وزن گرفته از دست بده...

وقتی نیلام به دنیا اومد و از هیاهوی روزای اول تولدش خلاص شدیم و یکم جون گرفت، با خودم فکر کردم بد نیست نظرمو عوض کنم و به بچه دوم هم فکر کنم که نیلای من هم تنها نباشه،‌بخصوص که نیلا بچه شلوغ و اذیت کنی نبود... اما این یک هفته ای که بیمارستان بودم، به قدری عذاب و سختی کشیدم که به کل منصرف شدم از اینکه بخوام بچه دیگه ای داشته باشم، بسکه اذیت شدم و خودم ذره ذره همراه بچم آب شدم.

از پنجشنبه هفته قبل یعنی چهار مهر با مریضی نیلا درگیر شدیم تا جمعه دوازدهم مهر... پنجشنبه عصر بردیمش مطب دکتر خودش و بهمون گفت چرا بعد چندبار استفراغ آوردید (آخه از صبح دو سه باری بالا آورده بود و من فکر نمیکردم چیز مهمی باشه) و باید همون اول میاوردیدش و خیلی خطرناک بوده و کمبود آب بدنش باید جبران بشه،‌ آمپول تهوع و پودر او آر اس داد که تهوعش رو کمی بهتر کرد، اما تا فرداش یعنی جمعه پنج مهر بچم هیچ خوب نشد که بدتر هم شد، دیگه جوری شده بود که هر دو سه دقیقه یکبار ازش مثل آب روون خارج میشد و پشت سر هم بالا هم میاورد. اولین بار بود همچین چیزی میدیدم و حسابی ترسیده بودم، همون جمعه پنج مهر بردیمش بیمارستان و تا شب بچم تو اورژانس زیر سرم بستری بود و ازش آزمایش خون و ادرار گرفتند، شب که دیدند اسهالش بند اومده مرخصش کردند،‌اما یکی دو ساعت بعد اینکه آوردیمش خونه دوباره همه چی از اول شروع شد و دیگه صبح شنبه شش مهر بچم انقدر بیحال و بیجون شده بود و تب کرده بود که من رسماً میزدم تو سرم و خدا رو صدا میکردم. دست و پاش یخ شده بود و چشماش رمق نداشت. همینطوری آب بود که ازش خارج میشد و من مثل دیوونه ها دور خودم میچرخیدم.

از همون شنبه صبح که برای بار سوم رفتیم دکتر و بیمارستان،  تو بخش بستری شد تا چهارشنبه که بعد شش روز مرخص شد اما پنجشنبه شب یازدهم مهرماه، یعنی یک روز بعد مرخص شدنش  دوباره استفراغش برگشت و تا صبح چندبار بالا آورد، حتی قرص تهوعش رو هم بالا آورد! خدا میدونه چی کشیدم من! به همسایه روبروییمون نصفه شبی پیام میدادم و اون بهم راهکار میداد، اما فایده نداشت که نداشت. دیگه جمعه دوازدهم مهر، صبح زود دوباره با هول و ولا و اشک و گریه برای بار چندم بردیمش یه بیمارستان جدید (مرکز طبی کودکان) و تا بعد از ظهر درگیرش بودیم و دوباره آمپول و...اینبار هم چندساعتی زیر نظر بود و دیگه جمعه بعد از ظهر آوردیمش خونه و فعلاً دیگه لازم نشده ببریمش بیمارستان خدا رو شکر، تقریباً هشت نه روز وحشتناک درگیر مریضی نیلام بودیم....تازه یکی دو روزه بچم کمی بهتره و دیگه اسهال و استفراغ نداشته. خدا هزار بار خیر بده به مادرشوهر پدرشوهرم که خودشونو از رشت رسوندند تهران و دلگرمی من بودند. درسته داخل بخش فقط خودم اجازه داشتم بمونم اما هیمنکه تو حیاط بیمارستان مینشستند و میگفتند ما اینجا هستیم و چیزی خواستی بگو و هر از گاهی یواشکی و دور از چشم پرستارها میومدند داخل و بهم سر میزدند یه دنیا تو اون شرایط برام باارزش و دلگرم کننده بود.

دیگه همین جمعه آخری (دوازدهم مهر) که بچم دوباره رفت بیمارستان و چندساعتی زیر نظر بود، وقتی از بیمارستان برگشتم خونه و باز دیدم بعد هشت روز دوا و دکتر، بازم اسهال شد،‌ چنان های های گریه کردم که اگر همون موقع مادرشوهرم اینا از خونه خواهرشوهرم نمیومدند خونمون و بچه رو بزور ازم نمیگرفتند و بزور منو نمیفرستادند برم تو اتاق بخوابم،‌ رسماً دیوونه میشدم.... کم نیست اینهمه شب بیداری در کنار هزار و یک دغدغه دیگه (از جمله حال بد بابام و نبود دارو براش)، تقریباً هفت هشت روز درست و حسابی نخوابیدم و همش سر پا بودم و مشغول رسیدگی به نیلا تو بیمارستان و خونه... صدبار عوض کردن بچه و شستنش و کرم زدن به پاش که به خاطر اسهال بدجور سوخته بود و بچم جیغ میکشید و تمیزکردن سر و صورتش بعد استفراغ و عوض کردن صدباره لباساش و.... 

باورم نمیشه این روزها رو پشت سر گذاشتم. گفتنیها خیلی زیاده، از بیمارستان کثیف و پرسنل بی ادبی که اگر مجبور نبودم بعد یک هفته سر کار نرفتن،‌ این هفته بیام سر کار، پیگیری میکردم و تا تهش میرفتم که جون بچه های مردم رو اینطوری به خطر نندازند. ناشی گری پرسنل تو رگ گرفتن از بچه های چندماهه برای آنژیو کد و برخوردهای بی ادبانه با مادران نگران و محیط بینهایت کثیف و آلوده که با عرض معذرت باعث عفونت شدید من شد. یک روز مونده به ترخیص انقدر از دست برخوردهاشون عاصی شدم که برای اولین بارو تو اون چندروز باهاشون دعوا کردم و گفتم به واسطه شغلم راحت میتونم وکیل بگیرم و شخص پرستار بی ادب و کل اون بیمارستان رو زیر سوال ببرم که دیگه سرپرستار بخش باهام به آرومی صحبت کرد و توضیحاتی داد و باعث شد کمی آروم شم و کوتاه بیام هرچند هنوز هم دودلم که به خاطر باقی بچه ها هم که شده پیگیری کنم اما وقت ندارم واقعاً.

درست یک روز مونده بود نیلا ترخیص شه که دیدم حال خودم خیلی خیلی بده، تمام حالتهای نیلا به من هم منتقل شده بود و به قدری حالم بد بود که حس میکردم موقع عوض کردن نیلا ممکنه فشارم بیفته و غش کنم...اما به خاطر نیلا نمیتونستم کوچکترین استراحتی بکنم. بیخوابی های وحشتناک هر شب و عفونت بیمارستان و مریضی نیلا همه و همه منو از پا انداخت و دیگه یک روز مونده به ترخیص نیلا به قدری حالم بد شد که خواهر بزرگم که تمام وقت درگیر پیدا کردن داروهای کمیاب شیمی درمانی بابام (پیدا نمیشد!!!)  و هزار و یک کار دیگه پزشکی بود، سه شنبه عصر گفت دو سه ساعتی برو خونه من جات میمونم...خواهرشوهرم هم گفت میتونه چندساعتی بمونه و این شد که با یه حال بد بعد اونهمه روز بودن تو محیط سربسته و کثیف بیمارستان سه شنبه بعد چندروز، برای چهار پنج ساعتی رفتم خونه و خوابیدم و حموم کردم، اما حالم هیچ بهتر نشد... چهارشنبه هم که نیلا مرخص شد حال و روزم خیلی بد بود و دیگه پنجشنبه انقدر بیجون و بیحال شدم که رفتم زیر سرم. راه گلوم بسته شده بود و به جرات میگم چهار روز تمام نتونستم هیچی بخورم.  درست مثل حالتهای بارداری، حتی ازدیدن غذا و بوش هم حالم به هم میخورد چه برسه به خوردنش که دیگه بعد کلی دوا و درمون، شنبه صبح یکم بهتر شدم و الان دیگه تقریباً‌ خوبم.

مادرشوهرم این هفته خونمون مونده که نیلا نره مهد کودک و  کمی جون بگیره، اما بالاخره چی؟ هفته دیگه که باید دوباره بذارمش... گاهی فکر میکنم چقدر بچه های مادران شاغل اذیت میشند و اینکه اصلاً ارزش داره شغل داشتن در ازای اذیت شدن بچه؟ آخه خیلیها بهم میگن مریضیشو از مهد گرفته. یه عده هم میگن از دندونشه، آخه دخترکم تقریبا از همون آخرای شهریور و اوایل مهر یعنی وقتی ده ماهش تموم شد دندونش جوونه زد و الان دو تا دندون بامزه کوچولو تو فک پایینش داره و روی فکش چند برآمادگی و التهاب دیگه هم هست که نشون میده دندونهای بعدی هم در حال درومدن هستند،‌اما دکتر میگفت این حالتها ربطی به دندون نداره، و این حجم از استفراغ و اسهال فقط ویروسیه. 


همون پنجشنبه چهار مهر که دخترم از صبحش اسهال و استفراغ شد، من داشتم براش آش دندونی درست میکردم و انصافاً آش خیلی خوشمزه ای هم شد، برای خواهرم و مادرم و خواهرشوهرم و خودمون و همسایه تو ظرفها و دبه های بزرگ ریختم که بهشون بدم، درحالیکه نیلای من مریض بود و بالا میاورد و من فکر نمیکردم مسئله مهمی باشه! الهی بمیرم براش! وقتی آش آماده شد و ریختم تو ظرفها، حتی فرصت نشد که ببرم و پخش کنم چون وقتی ساعت هفت عصر سامان رسید خونه،‌حال نیلا انقدر بد بود که سریع السیر بچه رو بردیم دکتر و باقی ماجرا که بالا گفتم. تا فرداش یعنی جمعه عصر (پنج مهر) نشد آش ها رو پخش کنم و آش دندونی هم به خاطر حبوبات زیادش طبیعتاً سفت میشه وقتی تو یخچال بمونه، اما خب با همه این شرایط، هر کسی که خورد تعریف کرد. چه فایده که این آش به من و بچم وفا نکرد و بچم اینهمه اذیت شد. 

بازم شکر که الان حالش بهتره، به خدا که من مردم و زنده شدم، خدا نصیب هیچ مادری نکنه که درد کشیدن و اذیت شدن بچش رو ببینه. چه استرسهایی که نکشیدم، چه اشکهایی که نریختم، چه غصه هایی که نخوردم، جه ترسهایی که نکشیدم. چه مادرهایی که اشک میریختند و شیون میکردند چون آنژیوکد بچشون در اثر حرکت درمیومد و باید میبردند دوباره رگشون رو میگرفتند که چون به قول پرستارها بچه ها بدرگ هستند گاهی بچه کوچولوها نیمساعت تو اتاق رگ گیری بودند و از درد سوزن جیغ میزدند و آخرش هم رگشون پیدا نمیشد! حالا مادرها از شنیدن گریه بچه هاشون بیتاب میشدند و با صدای بلند گریه میکردند و منم پابه پاشون اشک میریختم، آخه به مادرها اجازه نمیدادند تو اتاق کنار بچه هاشون باشند. خدا رحم کرد به نیلای من که فقط دوبار نیاز به اینکار شد و همون دوبار بچم غش و ضعف رفت و کلی سوراخ سوراخ و کبود شد، بعضی بچه ها تا هفت هشت بار هم نیاز به اینکار داشتند و مادراشون میمردند و زنده میشدند. همون دو بار هم من خودم بالا سر بچه نبودم،‌یکبارش رو تو اورژانس سامان بود (که خودش میگه تا چندروز بعدش از یادآوری اون لحظات مدام اشک میریخته) و یکبارش هم مریم خواهرم کنار بچه بود و من بیرون بخش ایستاده بودم که حتی صدای گریش رو هم نشنوم، همه میدونند من چقدر دل نازک و کم طاقتم تو این موارد. 

از سامان هم بگم که تمام روزهایی که نیلا بستری بود،‌ بعد از سر کار میومد بیمارستان و تا یازده و نیم شب میموند تو حیاط و هر چی اصرار میکردم وقتی رات نمیدند داخل، برو خونه، میگفت تا تو و دخترم اینجا هستید من نمیتونم ازتون دل بکنم و برم و چطور برم بخوابم وقتی تو و نیلا انقدر اذیت میشید. همین حرکتش خیلی برام ارزشمند و دوست داشتنی و مایه قوت قلب بود.

خدایا به بزرگیت قسمت میدم هیچ بچه ای رو بیمار نکن و یا اگر کردی،‌تحمل پذیرش و ظرفیت و طاقتش رو به بچه و بخصوص مادرش بده...


نیلای من از وقتی از بیمارستان مرخص شد کلاً یه آدم دیگه شده! برای خودم هم عجیبه! اننگار یهویی بزرگ شده و یه کارهای جدیدی میکنه که اصلاً قبل بستری شدنش نمیکرد، خیلی جالبه برام اینهمه تحول،‌اما خب الان دیگه این پست طولانی شده و خودم هم حالم زیاد خوش نیست و سر کارم هم نسبتاً شلوغه. باقی تعریفیجات رو میذارم برای پست بعدی...

ممنونم از احوالپرسیاتون دوستان عزیزم، به خدا که وجود اینجا برام نعمت بزرگیه، با اینکه انقدر دغدغه دارم که وقت نمیکنم به وبلاگتون سر بزنم،‌اما انقدر خوب و بامعرفتید که تنهام نمیذارید و همراهمید، خدا به شما و بچه ها و خانوادتون سلامتی بده.... الهی که بد نبینید و مریضی و درد ازتون دور باشه. آمین.

نظرات 19 + ارسال نظر
ساناز دوشنبه 29 مهر 1398 ساعت 16:20

دوباره تپلی میشه
همین که سلامت و کنارتون خداروشکر واقعا
بنده خدا چقدر توی این چند وقت اذیت شده
خودتم اذیت شدی.توی بیمارستان های ایرانم که فقط باید دوید یه وقت دارو اشتباهی ندن و مواظب بچه باید بود
خداروشکر که گذشت این روزها
خودت الان خوبی؟

امیدوارم،‌فعلا که خیلی ریز و لاغره اما منم همش میگم سلامت باشه لاغری و ریزی مهم نیست.
آره خدا گذر هیچکس رو به این بیمارستانها نندازه، خیلی به آدم سخت میگذره،‌خیلی بخصوص اگه مادر باشی.
بد نیستم عزیزم، خیلی خسته ام و بیجون به خاطر کم خوابیهام

سمانه دوشنبه 22 مهر 1398 ساعت 08:11 http://weronika.blogsky.com

سلام
الهی شکر که حال نیلا خوب شده
و الحمدالله که تو اون روزها خدا بهت توان داده که بتونی بگذرونی
و باز صد هزار مرتبه شکر که کسایی بودن که توی اون روزهای سخت هوات داشته باشن
از این اتفاق ها توی دوره های بچگی برای همه پیش می آد
درسته ممکنه از مهد گرفته باشه، اما وقتی چاره ای نداریم این که حسرت بخوریم دردی رو دوا نمی کنه
انشالله که این روزها زود بگذره و نیلا جان هم روز به روز بهتر شه خانم گل

سلام سمانه عزیزم
من هزار بار مدیون لطف خدا هستم که کمکم کرد و اون شرایط رو تحمل کردم و اینکه فرشته هایی مثل پدر و مادر همسرم رو برام فرستاد که دلم بهشون گرم باشه.
بله منم سعی میکنم کمتر به مهد کودک و بیماریهاش فکر کنم ،‌وقتی چاره ای نیست باید بپذیرم و از خدا بخوام این دوران به راحتی طی شه....
ممنونم خانمی، خدا به بچه های شما سلامتی بده عزیزم

مهتاب دوشنبه 22 مهر 1398 ساعت 00:39 http://privacymahtab.blogsky.com

یعنی نمیدونم چی بگم چون واقعا شرایط سختی رو گذروندی فقط خداروشکر گذشت
عزیزم بچه ها خیلی نازن انشاالله همیشه سلامت باشه
به نظر من به حرف راحتی فکر بچه دوم بود ولی عملا که خیلی سخته

هر چی از شرایط اون دوران و سختیهاش بگم کمه،‌امیدوارم سامیار جان همیشه سلامت باشه و هیچ بچه ای اسیر دکتر و بیمارستان نشه. آمین
واقعاً خیلی سخته و منم فکر کنم تصمیم بگیرم تک فرزندی زندگی کنم،‌چون تو شرایط من ظلم به اون بچه هم هست.

خانوم جان یکشنبه 21 مهر 1398 ساعت 22:43

سلام عزیزم . بالاخره پبجت روباز کرد گوشیم ! واااای عزیزم چقدراذیت شدید امیدوارم دیگه هیچ وقت پیش نیادبراتون . مهرادم تاحالا دوسه بار اینجوری شده اما درحد دو سه روز بوده نه اینهمه که هربارم بردم دکتر گفتن ویروسه اما خودم احساس میکنم از دندوناش بود ، بعضی بچه ها خیلی بد دندون درمیارن هرموقع احساس کردی به خاطر دندونش خیلی بیقرار یکم استامینوفن بده تا اروم بشه من همینکارو میکردم البته بیشتر شبها که حداقل راحت بخوابه اذیت نشه . واقعا ناراحت شدم از خوندن پستت و درکت میکنم چی کشیدی من برای یه ختنه ساده تا گریه بچه مو شنیدم زار زار گریه میکردم پشت در واااااای به حال این رگ پیدا کردن و ... حالا این بیمارستان مزخرف کجا و کدوم بیمارستان بود تجربه باشه که نریم ؟

سلام عزیزم. از اذیت یه چیزی اونورتر، اما خدا رو شکر که خدا قدرتش رو داد و از سر گذروندم...برای نیلا مشکلش طولانی شد و بیشتر از سختی جسمیش،‌از نظر روحی خیلی تحت فشار قرار گرفتم،‌مریض بچه ها خیلی سخته خیلی. خدا مهراد جان رو همیشه صحیح و سلامت برات نگهداره
استامینوفن میدم عزیزم اگر مجبور بشم، این مدت هم دو سه باری دادم به خاطر دندونیش و دلپیچش
بیمارستان شهید فهمیده، من فکر نمیکردم قراره بستری بشه وگرنه اونجا نمیرفتم،‌البته بگم نظرها درمورد بیمارستان خیلی متفاوت بود، بعضی از مادرها اتفاقا خیلی هم راضی بودند. بیشترین مشکلش کثیفی بیمارستان بود که منو خیلی اذیت میکرد و اینکه دستشویی تو هر اتاق نداشت و بیمار و همراه همه از یه دستشویی استفاده میکردند اما یه خوبی که داشت دکترهای متخصص اونجا بودند و مثل یه سری بیمارستانها مدام انترن و رزیدنت بالای سر مریض نمیومدند که من شنیدم خیلی از بیمارستانهای تمیزتر مثل اینجا متخصص اطفال ندارند،‌اینا رو گفتم که منصف باشم اما از نظر نظافت و برخورد پرسنل اصلا خوب نبود، البته پرستارهای خوب هم داشت و سرپرستارها عالی بودند اما سه چهار نفر به درد نخور و مغرور هم بودند که دست آخر کنترلم رو از دست دادم و باهاشون بحثم شد...

نسترن یکشنبه 21 مهر 1398 ساعت 16:49 http://second-house.blogfa.com/

کامنت من کو پس؟

الان بهتری مرضیه جان؟
نیلای عزیزم چطوره؟
خیلی روزهای سختی داشتی عزیزم امیدوارم هرچی زودتر دخترک جون بگیره و بازهم حسابی برات دلبری کنه

الهی! نسترن جان یعنی پریده؟ چه حیف! من همین یک کامنت رو از تو داشتم گلم
بهترم شکر خدا فقط جسماً‌خسته و ضعیف شدم. نیلا هم بهتره،‌هنوز دارو میخوره اما حالش خوبه خدا رو شکر....
مرسی عزیز دلم، سلامت باشی،‌انشالله

سحر یکشنبه 21 مهر 1398 ساعت 13:13 http://delgirams.blogfa.com

نه من نبودم..

بله درسته، خانم باردار دیگه ای بود
به هر حال امیدوارم تجربه بارداری خوبی داشته باشی سحر جان.

Reyhane R شنبه 20 مهر 1398 ساعت 23:33

خدا قوت مرضیه جان.
انشاءالله به زودی سختی ها به پایان برسند و به آرامش برسید...

فدات شم ریحانه عزیز...
الهی آمین،‌ انشالله برای همه

رهآ شنبه 20 مهر 1398 ساعت 23:20 http://Ra-ha.blog.ir

عزیزم :*
من هر بار که میخونمت باید بهت بگم خدا قوت :* خیلی شرایط سختی داشتی .. طفلک نیلا :( خیلی ناراحت شدم ...
بچه ها مریض میشن مامان آ نصف عمرشون میره .. خدا به مامان آیی که بچه هاشون مریضی های سخت دارن صبر بده ... خیلی سخته ...
الهی تن همه بچه سلامت باشه ...

الان خوبه؟
خودت خوبی؟

مرسی رهاجانم
خستگی تو تنم مونده و انگار هیچ جوره جسمم جون نمیگیره اما شکر خدا که بچم بهتره....بچم خیلی اذیت شد، خدا هیچ مادری رو با بچش امتحان نکنه.
به خدا منم همش به فکر مادرانی هستم که بچشون رو 24 ساعته میبرند دکتر و بیمارستان...از خدا خواستم عمر من تموم بشه اما هرگز برای عزیزانم چنین چیزی رو نبینم...
نیلام بهتره عزیزم، از موقع نوشتن این پست دوباره بچم دچار اسهال عفونی شد و درگیر بودم، اما الان بهتره شکر...
خودم هم که نگم بهتره، خسته ام و جون ندارم و فکر و خیال هزار و یک چیز باهامه اما بازم شکر که نفس میکشم...شکر...

دریا شنبه 20 مهر 1398 ساعت 19:07 http://qapdarya.blogfa.com

سلام عزیزم
کلی ناراحت شدم بمیرم برا بچه ام چقد اذیت شده امید بخدا که زودتر حالش خوب بشه عزیزم مراقب خودت باش میدونم قوی هستی ونیلا نیاز به مادرقوی داره که توهستی
عزیزم منم اینماه خدا بهم دوباره معجزه اش رو نشون داد ازمایشم مثبت شد منم به امید خدا مادرمیشم تومیفهمی چی میگم چون میدونی چه انتظاری کشیدم الان که مینویسم بازم اشکام میان هم خوشحالم هم میترسم نمیدونم چرا استرس ونگرانی ولم نمیکنه دوبار سونو رفتم یبار گفتن هفته 5هستی دوهفته بعدرفتم گفتن هفته ششم هستی باز دوهفته دیگه بیا هنوز صدا قلبش رونشنیدم استرس واضطراب ولم نمیکنه دعا کم خدا بچه ام رو سالم بهم بده بخودش توکل کردم ولی ازبس ایمانم ضعیفه همش میترسم .امید بخدا که درپناهش تو ودختری سالم وشادباشی

وای دریا دریا از ذوق و شادی همینطور اشکام دارند میان! اصلاً تمام تنم مورمور شد از ذوق...
خدا یکبار دیگه به من هم نشون داد که دعاهام رو میشنوه چون خیلی خیلی برای مادرشدن تو دعا کردم دریاجان...یعنی هیچ چیز نمیتونست امروز اینطور منو تحت تاثیر قرار بده، شکر که پیش خدا هنوز اندک آبرویی دارم...
دریاجانم خیلی برات خوشحال و ذوق زده ام، از همون خدایی که به تو و به من معجزش رو نشون داد میخوام که تودلیت صحیح و سالم به دنیا بیاد و بارداری راحت و خوبی داشته باشی. من بهتر از هر کس میدونم تو چی کشیدی و چقدر برای رسیدن به این لحظه اذیت شدی.... تو حتی بیشتر از من...خدارو شکر، خدا رو شکر....مرسی که اومدی و این خبر خوب رو بین اینهمه اخبار بد دور و برم بهم دادی و ثابت کردی خدا حواسش به همه بنده هاش هست...
عزیزم اینکه هفته رو متفاوت بگن تو سونوهای مختلف طبیعیه، نگران این موضوع نباش،‌ صدای قلب بچه هم تا هفته دهم وقت هست که بشنوی و ایشالا که این صدای قشنگ و دلنواز رو که روح و دل آدم رو با خودش میبره خیلی زود میشنوی و دلت آروم میگیره، تو رو خدا تو اون لحظه رویایی برای شفاگرفتن پدر من دعا کن....تو یکبار به نیت من آش رو هم زدی و خدا بهم نظر کرد،‌اینبار به نیت بابام اینکارو کن و دعاش کن،‌بخصوص که الان تو دلت بزرگترین و زیباترین معجزه پروردگار رو داری و مقرب تر هم هستی...
دعا کن حالا که خدا منو لایق مادرشدن دیده، بتونم شایستگی داشتن فرشته ای مثل نیلام رو داشته باشم. من قوی نیستم دریاجان، دعا کن قویتر بشم...
برات از ته ته دلم دعا میکنم...انقدر تو دلم پر از ذوق و شوقه که با وجود حال بد جسمی و خستگی، همینکه کامنتت رو خوندم تند تند جواب دادم و اشک شوق بود که میومد...
تو رو خدا استرس رو بذار کنار، البته طبیعیه عزیزم استرس داشتن بعد اینهمه انتظار و اصلا تو دوران بارداری استرس و اضطراب برای همه مادرا هست اما مطمئن باش خدایی که تو رو لایق مادری کرده و بهت معجزشو نشون داده،‌بارت رو هم صحیح و سالم به مقصد میرسونه و زمینیش میکنه...
منم هر لحظه به یادتم و دعا میکنم، منو بیخبر نذار دوست مهربون و خوش قلب و باایمان من
ممنون که بهم این خبر فوق العاده رو دادی دریاجان. دعا یادت نره عزیزم

آرزو شنبه 20 مهر 1398 ساعت 13:34 http://arezoo127.blogfa.com

چه روزای سختی رو گذروندی خدا قوت عزیزم
خدا رو شکر حال نیلا خانوم گل خوبه
الهی همیشه سالم و سلامت کنار هم باشید
چه خانواده شوهر خوبی خدا حفظشون کنه

ممنونم عزیزم
و این روزهای سخت هنوزم تمام نشده، چون از چهارشنبه نیلای من دچار عفونت روده هم شد!
اما خب قسمت سختش رو فعلا رد کردم!
ممنونم عزیز دلم، واقعاً خوبند، نعمتیه داشتن خانواده همسر خوب! که البته تو هم ازش بهره مندی.
من که مدیونشونم

مامان عسل پنج‌شنبه 18 مهر 1398 ساعت 13:08

عزیزم خداروشکر که نیلا جون بهتره ، متاسفانه بچه هایی که مهد میرن با این مشکلات زیاد مواجه میشن بخصوص توی چند ماه اول .دختر من شش ماه اول مدام مریض بود هنوز مریضی قبلی خوب نشده بود تب مریضی جدید شروع میشد الهی بمیرم براش. دلیلش هم وجود بچه های دیگس و تغییر محیط کلا این چیزها بین بچه های مهدکودکی طبیعیه انشالله این اخرین مریضی نیلا جون هست:

آره دقیقا همینطوره، خیلی دوست داشتم یه پرستار مطمئن و مومن پیدا میکردم بچه رو میسپردم بهش اما نیست. منم که چاره ای ندارم...
طفلی عسل جان، چقدر هم شما هم اون اذیت شدید، خدا کنه نیلا دیگه مریض نشه، من یکی دیگه تاب و تحملش رو ندارم خدایی.
انشالله عزیزم، ممنونم

نجمه پنج‌شنبه 18 مهر 1398 ساعت 12:53

سلام عزیزم
مدتیه می خونمون
تمام مدت با پستتون اشک ریختم
منم یک پسر یک سال و نیم دارم،چند وقت پیش مریضی دست،پا. دهن گرفت
نگم چه روزهایی بود،خدارو شکر گذشتن
انشالله نیلا جان از این به بعد،رنک‌و روی بیمارستان نبینه،همیشه سالم و سلامت باشه.
برای مهد هم به دلت بد راه نده،همه چی از مهد نیست
مثلا مریضی پسر من،جوری بود که حتی ممکنه من بهش ویروس داده باشم،ادم بزرگ ها ناقلش بودن.
دیگه چاره چیه
مراقب خودتون باشین

سلام نجمه جان، باعث افتخارمه که منو میخونید. مرسی که روشن شدید.
ببخشید که مطلبم ناراحتتون کرد...حتماً باعث یادآوری خاطرات تلختون شده. الهی، چقدر اذیت شدید! یعنی الان خوب میفهمم حالی رو که داشتید، دیدن مریضی بچه ها خیلی خیلی برای پدر و مادر و بخصوص مادر سخته.. نمیدونم چه نوع مریضی هست این چیزی که شما گفتید اما معلومه خیلی سخت بوده...
الهی آمین،‌الهی هیچ بچه ای دیگه مریض نشه از جمله پسر گل شما.
خودم هم گاهی فکر میکنم ممکنه از مهد نبوده باشه و شاید خودم در بهداشتش کوتاهی کرده باشم نمیدونم.
منم به جز مهد هیچ چاره دیگه ای ندارم، الهی که از این به بعد چنین روزهایی رو نبینم،‌نه من و نه شما...
شاد و سلامت باشید

غ ز ل پنج‌شنبه 18 مهر 1398 ساعت 00:55

خدا قوت مامان قوی و سرسخت
اشکمو درآوردی دختر
واقعا خیلی سخته
منم اصلا تحملشو ندارم
ولی به وقتش خدا خودش خیلی کمک میکنه و آدم باورش نمیشه اون روزای سخت رو مدیریت کرده باشه
اونوقت با این سرم اینا چطور میشستیش که در نیاد؟
طفلکی بچه مون چه زجری کشیده با بدن نخیفش

نه غزل جان من اصلاً قوی و سرسخت نیستم و این لقب برازنده من نیست،‌به شدت ضعیف و شکننده و دل نازکم و دست و پامو گم میکنم، خدا بهم جرات و قوت و قدرت بیشتری بده انشالله.
منم الان فکر میکنم خدا به من ضعیف چه قدرت تحملی داد، آدم باورش نمیشه....
والا با هزار و یک مکافات غزل جان! اولش که اصلا تنهایی نمیتونستم و باید یکی کمکم میکرد که خب کسی تو بیمارستان کنارم نبود، به جز بار اول که خواهرم بود دفعه های بعدی هر طور بود تنهایی انجام میدادم، کل دم و دستگاه سرم رو قطع میکردم و میذاشتمش تو یه کیسه نایلون بزرگ، بعد خشک کن بچه رو میذاشتم داخل لباسم (از گردن) بچه رو از تختش با احتیاط بغل میکردم طوریکه آنژیوکدش درنیاد،‌میبردم تو دستشویی میشستمش و خشکش میکردم و با بدبختی برش مگردونم روی تختش و کرم میزدم و پوشکش میکردم و دوباره سرمش رو با هزار زحمت وصل میکردم البته با کلی استرس که نکنه انژیوکدش خراب شده باشه و وصل نشه سرم. خلاصه که خیلی سخت بود و یادآوریش هم اعصابم رو به هم میریزه! هر چی از کثیفی دستشویی بگم کم گفتم
خیلی اذیت شد بچم غزل، آب شد اصلاً. ایشالا تن ماهک همیشه سلامت باشه

سحر چهارشنبه 17 مهر 1398 ساعت 23:33 http://delgirams.blogfa.com

یه دنیا ممنون واسه دعاتون، همچنین... نه پست های رمزدارتون رو نخوندم..

سلامت باشید عزیزم
حس میکنم شما بودید که رمز پستها رو از من خواستید و من هم بهتون دادم،‌یعنی اشتباه میکنم؟

الهام چهارشنبه 17 مهر 1398 ساعت 13:52

شک نکن این بیماری ها از مهد متاسفانه
کاش مادرشوهرت کمی پیشت بمونه مهد بگو خیلی رعایت کنن
بچه ها کوچیکن دستگاه تسویه بزارن و بهداشتی خیلی رعایت کنن و واقعا خدا محافظشون باشه

چه میشه کرد الهام جان، اگه چاره داشتم که نمیذاشتمش مهد کودک...
خیلی از این بابت ناراحتم اما دستم به جایی بند نیست، به مهد هم که نمیشه دستور داد، حرف از بودجه و... میزنند...ولی درمورد رعایت بیشتر بهداشت بهشون مجددا تاکید میکنم

سحر چهارشنبه 17 مهر 1398 ساعت 11:05 http://delgirams.blogfa.com

سلام.. خدا رو شکر که نیلا کوچولو بهتره..
با خوندن پستتون اشک ریختم و با تو دلیم از خدا خواستیم هیچ مادری بچش رو روی تخت بیمارستان نبینه...

مرسی عزیزم.
الهی....منو ببخش که ناراحتتون کردم اما دیدن اون صحنه ها به مراتب سختتر از خوندن و شنیدنش هست سحر جان
خدا تودلیت رو برات نگهداره عزیزم، صحیح و سلامت به دنیا بیاد و همیشه در سلامت کامل باشه انشالله
راستی تونستید مطالب رمزدار رو باز کنید؟

آیدا سبزاندیش چهارشنبه 17 مهر 1398 ساعت 00:52 http://Sabzandish3000.blogfa.com

سلام عزیزم
امشب خوابم نمی برد غصه داشتم گفتم یه کم به وبلاگ ها سر بزنم یهویی اومدم خوندم نیلا کوچولو مریض شده با تعریف هایی که کردی اشک تو چشمام جمع شد ، دیگه خودمم غم داشتم یهویی همه اینها با هم هق هق... الهی بمیرم. بچه زبون بسته. ای کاش به مهدش خیلی سفارش میکردی مراقبش باشن. عجب زندگیه.خدا بهت صبر بده عزیزم خدا همه سختی هاتو آسون کنه. دختر گلت همیشه تنش سالم باشه برات. نگران نباش عزیزم بچه ها قوی تر از ادم بزرگ ها هستند تازه بدنش قوی هم میشه. دلم گرفت از این پست. ایشالا هیچوقت دیگه دخترت مریض نشه.

سلام آیدا جان
ای وای چرا عزیزم؟ چیزی شده؟ الهی که غم و درد خونه دلت رو رها کنه...
ببخش که با خوندن مطالبم ناراحتتر شدی اما امیدوارم کمی سبک شده باشی.
هر چقدر هم سفارش کنم به هر حال نمیشه اونهمه بچه رو کنترل کرد آیدا، کاش میشد خودم پیشش بمونم.
امیدوارم همینطور باشه که تو میگی اما بچم این مدت خیلی صعیف و لاغر شد.
ممنون عزیزم،‌الهی که همه بچه ها همیشه سلامت باشند

فرناز سه‌شنبه 16 مهر 1398 ساعت 19:15 http://ghatareelm.blogsky.com

وای چقدر سختی کشیدی کاملا حست رو درک میکنم خداروشکر که همه چیز حل شد. چه روزای سختی رو گذروندی من که روزی چند بار اینجارو چک میکردم. این بیماری همون ویرووسیه ربطی به دندون نداره. منم تو همین سنا اینجوری شده بودم و انقدر که پرستارا نمیتونستن رگم رو پیدا کنن آخر خود دکتر از سر بهم سرم زده. ایشالا که دیگه مشکلی پیش نمیاد

واقعاً اون حجم از سختی و عذاب تو نوشتن نمیگنجه عزیزم، خودت مادری و درک میکنی برای یه مادر چقدر سخته دیدن بچش تو اون وضعیت....
ممنونم که پیگیر بودی دوست خوبم، نه از دندون نبود واقعاً اما خب به خاطر دندونش سیستم ایمنیش ضعیفتر هم شده بود.
الهی بگردم،‌درمورد سرم زدن از سر شنیده بودم و همیشه ازش وحشت داشتم، مادرت چی کشیده اون چند روز بیماریت، خدا هیچ بچه معصومی رو اینطور بیمار نکنه و به پدر و مادرش رحم کنه...آمین

مریم سه‌شنبه 16 مهر 1398 ساعت 14:28

مرضیه جان خیلی دوران سختی بوده خدا را شکر که الان حالش بهتره
انشالله که دیگه از این گرفتاریها نداشته باشی
مواظب سلامتی خودت باش
چه خوب که این هفته بچه مهد نمیره مطمین باش حالش تا هفته دیگه خوب میشه
برای پدرت آرزوی شفا و سلامتی هرچه زودتر میکنم

سخت برای یک دقیقشه مریم جان، خدا نصیب هیچ پدر و مادری نکنه این حجم از عذاب رو.
آره این هفته نرفت مهد اما چه فایده که هفته دیگه باید بذارمش...بازم شکر همین هفته هم غنیمت بود. دعا کن هفته بعد حالش خیلی بهتر شده باشه.
ممنونم مریم جان،‌خیلی براش دعا کن

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.