بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

روزمرگی

از یکشنبه 27 مهر نیلا رو دوباره میبرمیش مهد کودک،خیلی برام سخت شده،‌ مامان بابای سامان که بودند، خیلی راحتتر بودم و نمیخواست شب به شب به فکر آماده کردن خوراکی فردای نیلا تو مهد کودک و شستن لباساش و... باشم. سرم خیلی شلوغه و خونه هم که به خاطر ریخت و پاشهای نیلا مدام نامرتب و کثیف میشه که بیشتر اوقات سامان طفلی با اون همه خستگی خونه رو مرتب میکنه و جارو میکشه. منم که مسئول آماده کردن شام خودمون و کارهای نیلا هستم... خلاصه که زندگی پرمشغله ای داریم و از الان استرس آخر ماه بعد رو دارم که باید جابجا بشیم. تازه جابجایی ما میخوره به واکسن یکسالگی نیلا و اونم که پروسه خودش رو داره، مرخصی گرفتن خودم هم که هست و هزار تا کار دیگه و شستشو و تمیزکاری هم که قبل اثاث کشی داریم،‌مثل دادن فرشا و روتختی و رومیزی و ... به قالیشویی وخشکشویی و شستن پتوها و پرده و ظروف کریستال و شیشه و... 

دلم میخواست برای تولد یکسالگی نیلا جشن بگیرم، بریم رستوران یا سفره خونه و کیک هم سفارش بدیم و خانواده ها دور هم جمع شیم و تازه آتلیه هم ببرمش، اما الان فکر نمیکنم با وجود اثاث کشی و واکسنش و... بتونم براش اونطوری جشن بگیرم، نهایت بتونم ببرمش آتلیه و خودمون کیک بخریم...مگه اینکه شرایط جور دیگه ای پیش بره و بتونم هر طور هست سال اول تولدش رو یه طوری جشن بگیرم که تو دلم نمونه. خودم که خیلی دلم میخواد شرایط طوری بشه که اگه شده یه جشن کوچیک هم باشه براش بگیرم.

متاسفانه یکشنبه 27 مهرماه که بعد نزدیک بیست و خورده ای روز دوباره گذاشتمش مهد کودک، وقتی صبح دادمش بغل مربیش شروع کرد گریه کردن، این مدت که مهد نبود بهم حسابی وابسته شده بود. منم وقتی میبینم موقع رفتن گریه میکنه، بغض میکنم و حالم حسابی گرفته میشه اما مربیش میگه همینکه باقی بچه ها رو میبینه همه چی یادش میره و کاملاً خوب میشه، حالا میفهمم که چه نعمتی بود وقتی قبل مریض شدنش میذاشتمش مهد و اونم از خدا خواسته میرفت بغل مربیش...نمیدونم چرا اینطوری شد! انقدر همه جا نشستم و تعریف کردم که راحت میره مهد کودک و سریع انس میگیره، بچم چشم خورد! خودم چشمش زدم! خدا کنه به مرور بهتر بشه،‌اینطوری من خیلی اذیت میشم و صبحم رو با حال بد شروع میکنم.

برم سراغ کارها و رفتارهای جدید نیلا که از وقتی از بیمارستان مرخص شده،‌ انگار یهو کاملاً از دنیای نوزادی فاصله گرفته و پریده به دنیای کودکی. جوری بامزه شده که انقدر دندونامو از شدت علاقه بهش به همدیگه میسابم فکم درد میگیره، یعنی فقط من اینطوری نیستم، کل خانواده از خاله و عمه و مادربزرگ پدربزرگ و همسایه اینطوریند و بینهایت بهش علاقه دارند. این اواخر کلی اخلاقها و رفتارهای جدیدی پیدا کرده که کلی باعث شور و نشاط من و سامان میشه. تا قبل اینکه بستری بشه،‌برای اینکه خودش رو به جایی یا وسیله ای برسونه روی شکم میخزید و به تدریج چهاردست و پا رفتن رو یاد گرفت و از هر دو روش همزمان استفاده میکرد اما ترجیحش همچنان خزیدن روی شکم بود،‌ اما بعد مرخص شدنش،‌ یعنی از همون ده مهر ماه، کلاً خزیدن رو گذاشته کنار و فقط چهار دست و پا و به سرعت نور این طرف اون طرف میره.

صداهای عجیب و جالبی از خودش درمیاره، مثلاً به طرز بامزه ای میگه "یع یع  یعع" یا مثلاً‌ "یایا یایا" و "دّدّدّ" و "بابابابا"  و یه سری حروف و کلمات جدید دیگه و خلاصه هر طور هست منظورش رو بهم میرسونه. بعد انقدر غلیظ و بامزه این حروف رو ادا میکنه که غش میکنم براش و دم به ساعت در حال بوسیدن لپ و لبهاش هستم. الان خیلی هوشیارانه تر رفتار میکنه و مثلاً وقتی بهش میگم بشین تا فلان چیزو بهت بدم گوش میکنه، یا مثلاً‌ وقتی دلش غذا یا آب یا شیر خشک میخواد، میاد و قشنگ با دستای کوچیکش از زانوی من بالا میره و با حالت ملتمسانه ای میگه "مّه مّه" که من براش غذا یا شیر خشک بیارم. از 19 مهرماه بود که دیگه رسماً دستش رو گرفت به لبه مبل و روی پاهاش ایستاد و به نقطه عطف تازه ای تو زندگیش رسید، الان دیگه به حدی از پیشرفت رسیده که لبه مبل رو میگیره و تا انتهای مبل رو خودش راه میره، خیلی قشنگ خودش رو کنترل میکنه و تعادلش رو حفظ میکنه که نیفته،‌ یا مثلاً‌ وقتی میشینه تا میخواد بیفته عقب از دستش کمک میگیره که عقبکی نره. روزی صدبار از داخل گهوارش لباسای دم دستیش رو که میذارم اون تو درمیاره و میندازه روی زمین و باهاشون بازی میکنه. موقع عوض کردن یکجا بند نمیشه و با پای لخت همش در حال فرار کردنه و به زور باید نگهش دارم. خیلی وقت بود که وقتی بهش میگفتم مامانو ناز کن با دستای کوچیکش تند تند میکشید به صورتم اما الان وقتی بهش میگم بوسم کن، صورتش رو به صورتم میماله و من به معنای واقعی کلمه عشق میکنم. وقتایی که خودم رو به خواب میزنم (بخصوص شبها که الکی چشمام رو میبندم که  اونم بخوابه) میاد و انقدر با دستاش یا صورتش به صورت و بدنم ضربه میزنه و همزمان با صدای بلند صدام هم میکنه که دیگه چاره ای ندارم جز اینکه چشمامو باز کنم و بغلش کنم و قربون صدقش برم.

وابستگی زیادی به من نداره،‌اما مثلا چند روز پیش که خونه مامانم و بعدش خونه خواهرم بودم و داشت با خودش و بقیه بازی میکرد وقتی از جلوی چشماش دور میشدم با چشماش تعقیبم میکرد که ببینه کجا میرم و برمیگردم یا نه...همچنان طرفدار پر و پاقرص بابا سامانشه و در هر شرایطی باباش و بغل اون رو به من ترجیح میده. چندوقته یاد گرفته خودشم دالی بازی میکنه، قبلاً‌ فقط من دالی بازی میکردم و اون میخندید اما الان خودش هم صورتش رو پشت عسلی قایم میکنه و بعد یهویی میاد بیرون و یه صدای جالبی درمیاره که یعنی "دالی"!

یه سری بازیهایی رو هم هوشمندانه انجام میده،‌مثلاً پستونکش رو میگیره سمتم که یعنی به من تحویل بده،‌ بعد که میخوام ازش بگیرم تند تند جیغ میزنه و فرار میکنه که مثلا پستونکش رو نده! بعد این وسط چون چهاردست و پا میره، پستونکش رو با خودش نمیبره و پشتش جا میمونه! بعدش برمیگرده و هی دنبالش میگرده! بعد که مثلاً روی زمین پیداش میکنه هردومون بدو بدو میریم سمتش که پستونک رو برداریم و من همیشه اجازه میدم اون برنده بشه! همچین مادر فداکاری هستم!

تو راه مهد که داریم میریم یا وقتی برمیگردیم، کاملاً به محیط اطرافش اشراف داره، یاکریم های روی زمین رو با دقت نگاه میکنه و دستشو به سمتشون دراز میکنه...وقتی بهش میگم "بگو جوجو بیا" سعی میکنه باهاشون حرف بزنه و صداشون کنه. 

بامزه تر از همه حس حسادتشه که تازگیا و یکماهی هست که خودشو نشون داده،‌وقتی من و باباش داریم با هم حرف میزنیم، با صدای بلند آواز میخونه و صدامون میکنه که مثلاً‌ با هم حرف نزنیم! یا چند وقت قبل که باباش دستشو حلقه کرده بود دور گردنم، اومد بینمون و خودشو جا کرد وسط ما! چند روز پیش بالش گذاشتم روی پام و عروسکشو که خاله مریمش وقتی بیمارستان بود براش خریده بود، گذاشتم رو پام و پامو تکون دادم و لالایی خوندم، از اون طرف اتاق اومد و عروسک رو از پای من برداشت و گذاشت زمین و خودش سرشو گذاشت روی بالش. یا مثلاً عروسکش رو بغل میکنم و بوسش میکنم و قربون صدقش میرم،‌میاد ازم میگیرتش! الهی فداش بشم که از حالا داره حسادت میکنه.

عاشق گوشی دست گرفتن هست، براش آهنگ پلی میکنم و گوشی رو دستش میگیره و خودشو جلو و عقب تکون میده و میرقصه یا دست میزنه. با آگهیهای تلویزیونی هم همینکارو میکنه و چنان با ذوق و علاقه نگاه میکنه و با بعضی آهنگهاش میرقصه که دل آدم ضعف میره. وقتی کسی به گوشیم زنگ میزنه، جلوتر از من میدوئه دنبال صدا که برش داره و وقتی دارم حرف میزنم کلی سرو صدا میکنه و از سرو کولم بالا میره که گوشی رو ازم بگیره. بعد که بهش میدم، کلی با طرف پشت خط حرف میزنه، بخصوص اگر خواهرزادم عسل باشه که دیگه مدام تکرار میکنه "ایَل ، عیل" یعنی داره صداش میکنه....

یاد گرفته کنترل تلویزیون رو میگیره دستش و میگیره سمت تلویزیون که مثلاً روشنش کنه یا کانال رو عوض کنه. میبرمش کنار سوئیچ برق و بهش میگم لامپ رو روشن کن، روشن میکنه و بلافاصه نگاه میکنه به لوستر و وقتی میبینه لامپاش روشن شده ذوق میکنه و با صدای بلند میخنده...

تازگیها هم که یاد گرفته برس رو برمیداره میکشه به تقلید من میکشه روی موهای خودش یا من و مثلاً به خیال خودش موهاشو شونه میکنه.

وقتی میریم رستوران یا فروشگاه یا مطب دکتر،‌اول تا آخر در حال آواز خوندن و سروصدا کردن هست که باعث میشه همه جذبش بشند و قربون صدقش برند! هرچند سامان گاهی ضد حال میزنه که چرا انقدر سروصدا میکنه و پستونکش رو بذار دهنش، منم میگم چه عیبی داره بچم شاده و...

باباش رو کلاً به عنوان فردی که قراره ببرتش بیرون میشناسه و همینکه شبها خسته و کوفته میرسه خونه، تند و تند چهاردست و پا میره بغلش و با من بای بای میکنه که یعنی بریم بیرون...سامان هم بنده خدا هیچوقت نه نمیگه و با همه خستگیش،‌ یربعی میبرتش تو خیابون و برش میگردونه.

یک هفته پیش که خونه خواهرم بودم، مریم جلوی موهاشو چتری براش زد، آخه همش میرفت تو چشمش و نمیشد هم گیره براش زد، اولش فکر کردم قشنگ شده،‌اما بعدش نه من و نه سامان خوشمون نیومد و حس میکنیم شبیه بچه های شلخته به نظر میاد، حتی مدیر مهدش هم به شوخی گفت موهاشو کی زده انقدر بد زده؟ حالا مریم خودش استاد کوتاهی مو و رنگ مو و... هست، نمیدونم چرا اینطوری زد، شایدم به بچم چتری نمیاد کلاً. حالا منتظرم دوباره موهای جلوش بلندتر بشه و از حالت چتری دربیاد.

همچنان با خوابیدن شبهاش مشکل دارم و بعضی از شبها خیلی دیر خوابش میبره و دلش میخواد بیدار باشه و بازی کنه! بعضی شبها مثل دو شب پیش تا ساعت یک و نیم شب تو تاریکی کامل بازی کرد و اینور اونور رفت تا آخرش خوابید! نتیجش میشه خستگی به حد و اندازه من سر کار و کم خوابی مرگ اور! اما فدای یه تار موش...سلامت باشه بازی کنه اصلاً نذاره من بخوابم بازم  راضیم.

 خب باقی موارد رو به مرور که یادم اومد مینویسم. 

محل کارم خیلی شلوغ و پر استرس شده، منم که به خاطر بیخوابی شبها خیلی خسته میشم و به زحمت روزا رو طی میکنم... بازم شکر میکنم که تو این اوضاع مملکت و وضعیت کاری سامان و حقوقهای معوقش، شغلی دارم که زندگیمون به واسطش میگذره....

غصه بابام یه لحظه از یادم نمیره و شب و روز به فکر اون هستم، شاید اگر اون درد نبود، میتونستم بگم خیلی اوضاع زندگی بهتره،‌انگار همیشه یه چیزی هست که سایه غم رو روی دلت بندازه و نذاره آرامش داشته باشی. حالش این روزها تعریفی نداره و منی که هیچ کاری ازم ساخته نیست.. فقط سعی میکنم تا جاییکه میتونم کلامی بهش محبت کنم و بیشتر روزها عکس یا فیلمی از نیلا براش بفرستم چون خودش میگه با دیدن نیلا روحش تازه میشه و حالش بهتر. نیلا رو بیشتر از نوه های دیگش دوست داره و مدام میگه این بچه چیز دیگه ایه، نیلا هم رابطه خیلی خوبی باهاش داره و پیشش آرومه. 

مرحله شش شیمی درمانیش تموم شده و حالا بابد آزمایش بده و ببینه تومورها در چه وضعیتی هستند. دکترها امید زیادی نمیند و جواب اسکن ها و آزمایشهاش تعریفی نداره. تو بیشتر دورهمیهامون، حال بابام رو که میبینیم هممون دمغ میشیم. خیلی سخته خیلی. من عمداً تو وبلاگم سعی میکنم راجب بابام چیزی ننویسم، چون حتی نوشتنش هم آتیش به دلم میزنه و باعث میشه یه درد بزرگ به قلبم چنگ بزنه اما همیشه و هر لحظه به یادش هستم و مدام دعا میکنم خدا برامون نگهش داره. 

مادر سامان هم بعد برگشتن از تهران بدجور مریض شده و مشکلات کولیت روده و گوارشش برگشته و خیلی اذیت میشه، بیشترش به خاطر ناراحتی اعصابی هست که این مدت به خاطر مریضی نیلا و بعدش هم بیماری سخت نوه خواهرش دچار شده و باعث شده کارش به بیمارستان و بستری برسه. کاش پیشش بودم و میتونستم باری از دوشش بردارم، من به اون و پدر سامان خیلی مدیونم و بابت همه زحمتهایی که برای من و نیلا کشیدند، وامدارشون هستم.

خدایا همه بیماران رو شفا بده، نظری هم به پدر عزیز من بکن. اجازه بده کلاس اول رفتن دخترم رو ببینه. اون عاشق نیلای منه، هواشو داشته باش و به خاطر نیلا هم که شده،‌ سایش رو بالای سر ما نگهدار. الهی آمین


پی نوشت: یه وقتها برام جالبه که چیزی که یه زمانی برات بزرگترین آرزوی زندگیت بود، تبدیل بشه به موضوعی که فکر کردن راجبش هم ترس و دلهره به جونت بندازه...

مدتی بود که مدام دلهره باردارشدن رو داشتم اما جرات نمیکردم حتی راجبش فکر کنم یا با کسی صحبت کنم،‌آخرش شنبه بود که به سامان گفتم که خیلی در این خصوص دلهره دارم و اگر یک درصد باردار باشم چه خاکی تو سرم بریزم؟ بماند که جوابی که سامان با دیدن دلهره زیاد من داد،‌خیلی هم به کامم خوش نیومد و متعجب شدم،‌ ولی خب مدام تلاش کرد که بگه بعیده باردار باشی و آخرش هم به درخواست من رفت بیبی چک خرید و آورد،‌  وقتی برام آوردش، بهش گفتم جرات ندارم تستش کنم و اگر باردار باشم حسابی به هم میریزم که دیگه سامان با کلی اصرار ازم خواست تست کنم و گفت بهت قول میدم خبری نیست و بذار از فکرش دربیایم و خیالمون راحت بشه. خلاصه که با کلی ترس و لرز تست رو انجام دادم که خدا رو شکر منفی بود...

داشتم فکر میکردم یه زمانی دیدن دو تا خط صورتی بزرگترین آرزوی من بود و چه روزها و ثانیه ها در آرزوی رسیدن اون لحظه دست به دعا برداشتم  اما الان از همون واقعه میترسیدم...(دریا جان اینجا بهت بگم که خیلی خیلی به یادتم و بهت فکر میکنم).

اینا همه و همه به شرایط زندگی یه نفر بستگی داره. من به شخصه دوست داشتم دو تا بچه داشته باشم،‌ اما با وجود شرایط زندگی من و شرایط شغلی سامان که خیلی کم خونه هست و حتی تعطیلات هم خیلی وقتها میره سر کار و گذاشتن بچه تو مهد کودک به خاطر شغلم، آوردن بچه دوم ظلمه در حق اول همون بچه و بعد نیلا و در مرحله بعدی من و سامان....حداقل در مقطع فعلی اینطوریه مگر اینکه در آینده شرایط تغییر کنه که اونوقت دیگه سن من برای بچه دار شدن زیاد شده و مشکلات دیگه ای به همراه میاره...

ولی ایکاش شرایط فرق میکرد و منم سلامتی بیشتر و توان و زرنگی و کمک بیشتری داشتم و میتونستم برای نیلای قشنگم خواهر یا برادری به دنیا بیارم...

نظرات 6 + ارسال نظر
فرناز شنبه 4 آبان 1398 ساعت 09:43 http://ghatareelm.blogsky.com

خداروشکر که حالش بهتره. مریضی هست و نمیشه جلوش رو گرفت مهد بره یا نه بالاخره مریض میشه. بهتره زیاد سخت نگیری این روزا میگذره و فقط خاطراتش می مونه. شاید تا چند سال دیگه موقعیت داشتن بچه دوم رو هم پیدا کنی. همه چیز رو به خدا بسپر

والا منم معتقد نیستم مهد کودک رفتن عامل همه بیماریهاست اما خب یه مقداری هم موثره، چون یکی از بچه ها بگیره بقیشون هم میگیره... مثلا امروز که شنبه بود نیلا رو نبردم مههد چون دوباره از پنجشنبه سرما خورده، کلی دردسر کشیدم کسی بیاد و نگهش داره به خاطر سایر بچه ها و البته خود نیلا،‌اما شاید یه سری مادرها رعایت نکنند یا اصلا چاره نداشته باشند.
نمیدونم هر چی خدا بخواد اما بعید میدونم شرایط فرق کنه،‌البته با این فرض که اصلاً دوباره بتونم بچه دار بشم.

ندا چهارشنبه 1 آبان 1398 ساعت 23:29 http://Mydailyhappenings.blogsky.com

مرضیه جان میدونی من دختر خیلی دوست دارم. دلم میخواد اگه قراره بچه ای داشته باشم دختر باشه. انقدر خوشحال میشم از نیلا مینویسی. باید قیافه مو ببینی موقع خوندن کاراش که چقدر براش ذوق میکنم.
هزارماشالله. چشم بد ازش دور باشه. خدا حفظش کنه و امیدوارم شرایط جوری بشه که بتونی با دل خوش و خیال راحت براش خواهر برادر بیاری.
ببوسش از طرف من حسابی. من عاشق صداهاییم که بچه ها از خودشون در میارن. این روزا رو با عشق بگذرون چون این روزاشون خیلی زود میگذره و زود بزرگ میشن.
خدا به خودت و خانواده ت سلامتی بده. امیدوارم در مورد پدرت معجزه اتفاق بیفته و سلامتیه کاملشون رو بدست بیارن
خیلی مواظبه خودت باش عزیزم. میبوسمت

ای جانم...چقدرم دختر داشتن بهت میاد نداجون
میدونی چیه ندا، من همش با خودم فکر میکنم خواننده های وبلاگم شاید با خودشون بگن انگار هیچکی بچه نداشته که این خانم همش راجب کوچیکترین حرکتهای دخترش مینویسه، همش میگم نکنه براشون کسالت بار باشه یا اصلاً نخوننددش،‌اما الان که اینطوری ابراز احساساتت رو راجب این بخش از نوشته هام خوندم به تمام معنا خوشحال شدم. الهی که هرموقع صلاح باشه،‌ یه دختر خشکل و خوش قلب مثل خودت به این دنیا بیاری.
وای درمورد صداهای جدیدش که نگو! اصلاً دوست ندارم این روزها زود بگذرند بسکه عشق میکنم با کارها و صداها و رفتارش.
منم درمورد بچه دوم میسپارم به خدا، با اینکه بعید میدونم اما بازم هر چی خودش صلاح بدونه.
مرسی عزیزم، خیلی بابامو دعا کن خیلی، ما به حضورش خیلی زیاد نیاز داریم.
فدات عزیزم، خوشحالم کردی، شاد باشی همیشه
وای درمورد صداهای جدیدش که نگو! اصلاً دوست ندارم این روزها زود بگذرند بسکه عشق میکنم با کارها و صداها و رفتارش.

الهام چهارشنبه 1 آبان 1398 ساعت 11:09

سلام عزیزم
خدا بهت سلامتی بده خیلی سخته اسباب کشی با بچه کوچیک خیلی
من تجربش رو داشتم چند روز بچه ها، خونه بقیه مستقر بودن و شبا میدیدمشون و تونستیم کار رو جمع کنیم
نگران واکسن یکسالگی نباش اصلا هیچ چیزی نداره حتی استامینفون هم لازم نیس بخوره ولی 1/5 سالگی خیلی سنگین تا اونموقع خدا کریمه
من خودم هم دختر اولیم به سختی خیلی سخت باردار شدم ولی آریا ناخواسته بود و راحت باردار شدم و از این بابت خیلی خوشحالم چون تنها نیستن و هم بازی هم هستن با وجود همه سختیهایی که داره و خودت بهتر میدونی مخصوصا مادر شاغل ان شالله خدا بهترینها رو برای تو و خانوادت مخصوصا پدر عزیزت رقم بزنه مثل همیشه

سلام گلم، خوبی؟ وای آره من تجربش رو نداشتم اما هر بار که بهش فکر میکنم سرم سوت میکشه از حجم کارهایی که باید انجام بدم! احتمالاً منم مجبور شم نیلا رو بذارم خونه خواهرم،‌غیر از این نمیشه واقعا بخصوص که نیلا مدام اینور اونور میره و تو دست و پا میاد.
ئه خدا رو شکر، پس واکسن سختی نیست، خیالم راحت شد حالا به قول شما تا یک و نیم سالگی خدا بزرگه.
منم همش میگم نکنه برعکس نیلام، دومی رو ناخواسته باردار بشم؟ منم کاملاً با حرفات موافقم الهام جان و همش به فکر تنها موندن نیلا و همبازی نداشتنش هستم اما خب تو وضعیت ما واقعاً نشدنیه و ظلم بزرگی در حق هممون...نیلای من به احتمال زیاد از مهد ودک مریض شد و اینهمه هممون عذاب کشیدیم... برای مادر شاغل تو وضعیت الان کشور، دو تا بچه داشتن خیلی سخته،‌بخصوص وقتی پدر هم نتونه خیلی در دسترس باشه.
ممنونم عزیزم، همچنین

مریم سه‌شنبه 30 مهر 1398 ساعت 15:11

ماشالله نیلا خانوم دیگه داره بزرگ میشه الان که داره می ایسته و میخواد راه بره خیلی باید مراقبش باشی
انشالله خدا حافظش باشه
از خدا میخوام که خودش نگاهی به دل تو و دخترگلت بکنه و نتیجه جواب آزمایش پدرت خوب باشه الهی آمین

آره واقعاً رفتارهاش خطرناک شده و نمیشه یک ثانیه چشم ازش برداشت...یعنی جوری شده که باید برای رسیدن به کارهای خونه، حتماً سامان حضور داشته باشه یا نیلا خواب باشه جور دیگه نمیشه.
ممنونم مریم جان، الهی آمین

آیدا سبزاندیش سه‌شنبه 30 مهر 1398 ساعت 14:04 http://Sabzandish3000.blogfa.com

سلام مرضیه جان خوبی؟
خدا دختر قشنگت رو در پناه خودش حفظ کنه من که ندیدمش اما توصیف هایی که از کارهاش میکنی حسابی ادمو ذوق زده میکنه و ادم دلش میخواد بچه داشته باشه، الهی که تنش همییشه سالم باشه. ای بابا چی بگم خودت که گفتی انگار همه چیز هم که خوب پیش بره باید یه چیزی این وسط باشه که دل ادم رو غمگین کنه امیدوارم حال پدرت بهتر بشه و بتونه با امیدواری و فکر مثبت بیماریش رو پشت سر بگذاره. از ته قلبم براشون دعا میکنم. زندگی شلوغ و درهم نیاز به نوشتن داره چه خوبه که افکارت رو مینویسی و از نظر من میتونه ذهنت رو سر و سامون بده. باز هم خدا رو شکر کن نیلا کوچولو رو داری الان دیگه مردم رو به تک فرزندی میرن. چه جالب گفتی که یک زمانی یک چیزی که آرزوت بوده بشه ترس و دلهره: جالب بود. همه چی دست خداست. امیدوارم روال زندگیت به بهترین نحو پیش بره .

سلام آیدا خانم گل، خدا رو شکر خوبیم
سلامت باشید، وای فقط باید ببینیش! یعنی من هر چقدر هم توصیف کنم حق مطلب رو ادا نمیکنه، خدا حافظ همه بچه ها باشه انشالله
دقیقا همینطوره، تو زندگی من که همیشه اینطور بوده، همیشه یه چیزی بوده که سایه بندازه روی آرامش و شادی اما خب اینم حکمت خداست و من راضیم به رضاش.
نوشتن برای من خیلی خوبه، حیف که فرصت و شرایط زود به زود نوشتن رو ندارم اما انصافاً به افکارم انسجام میده و حالم رو بهتر میکنه، بخصوص وقتی از دوستان خوبم بازخورد میگیرم...
واقعاً هم تبدیل شده بود به یه دلهره بزرگ...یعنی اینطور ورق برمیگرده.
ممنونم عزیزم که برای پدرم دعا میکنی. خدا عزیزانت رو نگهداره
شاد باشی

نسترن سه‌شنبه 30 مهر 1398 ساعت 13:03 http://second-house.blogfa.com/

عی جووونم به این نیلای شیطون بلا حسااابی فشارش بده مرضیه
چقدر حرکاتش بامزه اس...حسابی زبله دخترک
ایشالا جور میشه و براش تولد هم میگیری :) تولد یک سالگی با اینکه بچه خودش خیلی متوجه نمیشه ولی مادرا اکثرا دلشون میخواد به بهترین نحو بگیرن ایشالا جور میشه و میگیری براش...اگر من هم میتونم کاری کنم حتما بهم بگو عزیزم
خدا همه بیماران شفا بدن پدر گرامی شمام همینطور....من خیلی بیادشون هستم و دعاشون میکنم
در رابطه با پی نوشتتم کاملا موافقم...ولی امیدوارم اوضاع حسابی براتون روبراه بشه و یه خواهر یا برادر برای نیلای گلمون بیاری

یعنی نسترن جان چیزهایی که مینویسم نصف بامزه بودنش رو تعریف نمیکنه...
تو وضعیت روحی روانی زندگی ما، واقعاً همین رفتارهای نیلاست که روحیمون رو بهتر میکنه.
من که ازخدامه تولد بگیرم اما میدونی عزیزم تولد نیلا یک آذر هست و ما 30 آبان باید جابجا بشیم! خب واقعاً نشدنیه تولد مفصل گرفتن، منم کلاً علاقه ندارم تولد رو چندروز زودتر یا دیرتر بگیرم و به نظرم زمان خودش قشنگه، دیگه نمیدونم چطور بشه،‌ولی حقیقتاً برام مهمه اولین سال رندگیش رو جشن بگیرم ایشالا یه طوری بشه که این اتفاق بیفته حتی در همون مقیاس کوچیک.
ممنونم عزیزم که دعاگوی پدرم هستی، خدا عزیزانت رو نگهداره برات.
یعنی میشه یه روز اوضاع روبراه بشه و به فکر دومی بیفتم؟ به نظر من که حالاحالاها شرایطش نیست نسترن، چندسال دیگه هم که من میشم حدودای چهل سال و از وقتش میگذره...
بعید میدونم اما هرچی خدا بخواد

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.