بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

نیلای من مهد کودکی شد...

متاسفانه بعضی از دوستان بهم میگند که کامنتهاشون نمیرسه! خیلی از این بابت ناراحتم! آخه چرا اینطوری میشه؟ خب برام مهمه بدونم چی برام نوشتند! هی با خودم میگم شاید بهتره مثل نازلی از بلاگ اسکای برم  به یه جای بهتر، اما خب نمیشه اینهمه آرشیو و نوشته از سال 94 رو نادیده بگیرم و دوباره کوچ کنم... برای بار سوم تو این چند سال. خدا کنه این مشکل رو حل کنند، خب آدم حیفش میاد دیگه... از دوستانی که برام یه عالمه مینویسند و کامنتاشون بهم نمیرسه از طرف خودم معذرت میخوام و با اینکه درخواست بزرگیه خواهش میکنم اگر راه داره و مطالبشون یادشونه دوباره برام بنویسند، برام مهمه بدونم چی میخواستند بهم بگند.

خب امروز شنبه نه شهریور ماه روز اول مهد کودک نیلای من بود، از پنجشنبه مشغول آماده کردن وسایلش بودم، از دیروز جمعه ساعت شش عصر تا آخر شب مشغول رتق و فتق امور بودم، چندین بار گریم گرفت که نمیدونم علتش نیلا بود یا نه، میدونم بخشیش به اون ربط داشت اما فکر میکنم بخش بزرگترش ربطی به دوری از نیلا و برگشتن سر کارم (که هنوز عادت نکردم) نداشت، خودمم نمیدونستم علتش چیه.

 دلتنگی این روزهای من پایانی نداره، ظاهرم رو جلوی بقیه حفظ میکنم اما اندوهی که تو قلبمه تمومی نداره...بی هوا گریم میگیره، مثل دیشب که بی مقدمه زار زار زدم زیر گریه. به شدت عصبانی و پرخاشگر شدم و خیلی وقتها بی دلیل و با دلیل به سامان می پرم و تازگیا هم که وقتی خیلی کلافه و عصبانی میشم میزنمش! خودمم خندم میگیره که کنترل دستهامو ندارم! البته اونم متقابلاً جواب حرفهای منو میده (کمتر از من اما میده) و کار به توهین و ناسزا میکشه و تقریباً بلااستثنا آخر اینهمه دعوا و توهین و صدای بلند ختم میشه به عذرخواهی و بوس و بغل و دوستت دارم و و بیا به خاطر نیلا هم که شده انقدر دعوا نکنیم و ناسزا نگیم! و بعد دوباره تو اولین موقعیت بحرانی بعدی همه چیز از سر نو تکرار میشه انگار نه انگار که قول و قرار گذاشتیم! کارهام زیاده و فکرم به خاطر هزار و یک چیز که مهمترینش بابامه درگیر و خیلی وقتها دست خودم نیست این رفتارهام هرچند میدونم توجیه درستی نیست...

فعلاً این حرفها رو ادامه ندم بهترم،‌الان مهمترین کار برای من اینه که از شیرین کاریهای جدید دخترم بنویسم، صحبت راجب حاشیه ها باشه برای بعد...

اما خب قبلش بحث مهد کودک رو ادامه بدم بهتره، امروز صبح تو خواب تعویضش کردم و لباساشو دادم سامان بهش پوشوند که باعث شد از خواب بیدار بشه،‌مثل همیشه با روی خندان انگار نه انگار همون چندثانیه قبلش تو خواب ناز بوده. الهی قربونش برم که انقدر خوش اخلاقه. کمی هم شیر خورد و وسایلی رو که باید میبردم مثل تشک و ملافه و خشک کن بعد شستشو و بسته پوشک و دو دست  لباس راحتی و دستمال کاغذی و کیسه فریز و شیشه شیر و پستونک و شیر خشک و سرلاک و برس مو و مایع دستشویی و .... رو دوباره بررسی کردم که چیزی از قلم نیفتاده باشه. آخرشم از زیر قران ردش کردم! الهی دورش بگرم که برای خودش دیگه شخصیت مستقل داره و از زیر قران رد میشه. به هر حال امروز تو عمر نه ماه و نه روزش نقطه عطفی حساب میشد دیگه...

سامان وسایل رو برداشت و گذاشت تو ماشین و با هم رفتیم مهد کودک نزدیک خونمون. وسایل رو برام آورد داخل و با مدیر مهد سلام و علیک کرد و خودش رفت. مدیر مهد کودک هم با روی باز به استقبالم اومد و از خانومی به نام مهشید خواست بچه رو ببره طبقه بالا. اونم نیلای من رو بغل کرد و دخترکم رفت بخش شیرخواران، چقدرم سریع از من دل کند و رفت بغل مهشید،‌حتی وقتی از پله ها میرفت بالا پشت سرش رو هم نگاه نکرد بی معرفت. منم وسایل نیلا رو تحویل مربی خودش یعنی پریسا جون دادم و یه کاغذی رو هم که دیشب ساعت یک شب درمورد عادتهای نیلا روش نوشته بودم دستش دادم و یه سری توصیه بهش کردم و بعدش  رفتم و از اتاق مدیر با دوربین مدار بسته وضعیت نیلا رو چک میکردم. فداش بشم که ظاهراً خیلی راحت با مربیش کنار اومده بود، میدیدم که مربیش بغلش میکنه و راهش میبره و بعد هم روی پا میگیره که به مدیر مهد گفتم نیلای من زیاد بغلی نیست و روی زمین راحتتره و تا وقتی احساس ناراحتی نکنه یا خوابش نیاد نیازی نیست بغلش کنند. یه سری توصیه های دیگه هم کردم و اومدم بیرون و پیش به سوی محل کارم. 

خدا خیر بده خانم عباسی مدیر مهد رو که با برخورد خوب و خونگرمش حسابی خیالم رو راحت کرد. نیمساعت بود که رسیده بودم سر کار که دیدم عکس نیلا رو درحالیکه داره میخنده برام فرستاده ودیگه حسابی خیالم راحت شد... خدا رو شکر،‌برای روز اول بد نبود. خدا کنه اولین روز زندگی کاری من وقتی نیلا مهد کودک هست به خوبی بگذره و خیلی زود قلق کارها دستم بیاد و بتونم به موقع به کارهام برسم و شب زودتر بخوابم که حسابی کم خوابی داشتم این چند وقت.

و حالا درمورد کارهای جدید نیلا که مطمئنم خیلیهاش یادم نیست و بعداً باید برگردم و تکمیلش کنم. خیلی روزها خودم رو تصور میکنم که دارم حرکات جدیدش رو مینویسم اما متاسفانه موقع نوشتن یادم میره کلاً. تا جاییکه یادم میاد مینویسم. الان دیگه حدودا یکماهی هست که سینه خیز خودش رو به همه جا میرسونه و دیگه برخلاف قبل برای نزدیک شدن به وسیله ای غلت نمیزنه و سینه خیز میره. اوایل حرکت سینه خیزش آروم و کند بود اما الان خیلی سریع شده و در چشم به هم زدنی خودش رو به هر جا که بخواد میرسونه. همین دیروز موقع آشپزی مدام از تو سالن میومد تو آشپزخونه زیر پای من وول میخورد! وقتی طعمه اش رو شناسایی میکنه چنان تند و بامزه سینه خیز میره سمتش که دندونامو از شدت عشق و بامزگیش بهش به هم میسابم.

یه عالمه حروف جدید رو تلفظ میکنه و جوری اداشون میکنه که نمیتونم بنویسمشون اما قشنگ مشخصه که خیلی هوشمندانه از حروف استفاده میکنه و میخواد مفهومی رو برسونه. حرفهای من رو هم کم و بیش متوجه میشه و مثلاً وقتی بهش میگم پستونکت افتاد؟ یا پستونکت کو دور و اطراف رو نگاه میکنه. موقعیکه احساس ناراحتی میکنه یا گریش میگیره بین گریه هاش میگه "ام ام" یعنی مامان! اما خب وقتایی که خیلی شاد و خوشحاله زیاد به یاد مامانش نمیفته و خیلی راحت بغل باباش یا بقیه آدمها میره! همسایه روبروییمون رو به قدری دوست داره و نسبت بهشون با جیغ و خنده و صدای بلند واکنش نشون میده و خودشو میکشونه سمتشون که کسی ندونه ما تو خونه داریم اذیتش میکنیم! باهاشون میره خونشون و گاهی مثل همین دیروز سه چهار ساعت میمونه و عین خیالش هم نیست بابا یا مامانی داره. دیروز من و سامان میگفتیم آبروی ما رو میبره بس که راحت خودشو میندازه بغل این همسایه، چقدر بی معرفته! خانومه فکر میکنه ما چکارش میکنیم که انقدر ذوق و شوق دیدن اونا و رفتن پیششون رو داره. البته که کم و بیش به شوخی میگفتیم اما خب ته ذهنمون یه مقدار از بابت اینکه انقدر راحت ما رو به بقیه میفروشه یه ذره ناراحت بود! حتی همون سامان. اما خب از طرفیم هزار بار خدا رو شکر میکنم که حداقل الان زیادم خجالتی نیست و فقط چند دقیقه اول کمی غریبی میکنه و با کنجکاوی افراد جدید رو نگاه میکنه و بعدش خیلی زود باهاشون انس میگیره. فعلاً که ظاهراً خیلی اجتماعیه،‌الهی که همینطوری باقی بمونه و البته اینم باید تاکید کنم که مجموعاً  از اینکه ببینم دختر مستقلی باشه و خیلی هم به ما وابسته نباشه لذت میبرم و آرزو دارم که همینطوری بمونه...اینم که میبینم راحت میره بغل بقیه و بغل من و باباش و بخصوص من نمیاد میذارم پای بچگیش و سعی میکنم زیاد از بعد منفی بهش نگاه نکنم (اگرچه ته ذهنم گاهی دل چرکین میشم). از خدا میخوام بتونم مادر خوبی براش باشم و منو رفیق خودش بدونه و دوستم داشته باشه اما همیشه روی پای خودش بایسته و نه به من و نه به هیچکس وابستگی افراطی نداشته باشه.

البته اینم بگم که به شدت دوست داره موقعیکه داره بازی میکنه کنارش بشینم و تا وقتی کنارش باشم خیالش راحته اما اگر بلند شم که مثلاً برم سراغ کارهای خونه، یا یه اتاق دیگه گهگاه نق میزنه و راه میفته دنبالم و گاهی هم که حسابی سرگرم باشه براش مهم نیست و به کاری که میکرد ادامه میده. دو سه روزی هست که روروئکش رو آوردم جلو،‌یکی دو ماه قبل افتتاحش کردم اما تازه از چهارشنبه هفته پیش رسماً دارم ازش استفاده میکنم و میبینم چقدر خوبه بخصوص موقعکیه داریم ناهار میخوریم و نمیتونه سفره رو به هم بریزه یا وقتی میرم دستشویی یا به کارهای خونه میرسم،‌کاش زودتر از اینا میاوردمش جلو،‌بخصوص اول هفته پیش که خالم طفلکی پیشم بود و یادم نبود روروئکش رو بیارم جلو که خالم انقدر دنبال این وروجک اینور اونور نره.

خب یه وقفه دو ساعته تو نوشتنم پیش اومد و همین یکساعت پیش مدیر مهد کودک دخترم برام چند تا عکس و فیلم فرستاد از نیلا که داره با آهنگ دست میزنه و پاهاشو به هم میزنه (کاری که از همون دو سه ماهگی انجام میداد) و میخنده...یه عکس هم از غذا خوردنش و بعدم برام نوشته بود که خیلی دختر خوبیه و خیلی ازش راضی هستیم. الهی قربونش برم من. الهی شکر که یکی از دغدغه های بزرگ من کم و بیش حل شد.

داشتم میگفتم الان یکماهی میشه که وقتی بهش میگم مامانو ناز کن،‌با دستای کوچیکش روی صورتم میکشه (گاهی هم محکم میزنه تو صورتم) و مثلاً داره نوازشم میکنه... الانم مدتیه که مدام بهش یادم میدم که منو ببوسه که فعلاً انجامش نمیده ببینیم کی شروع میکنه. هر آهنگی که از تلویزیون پخش میشه،‌بخصوص با آهنگهای پیام بازرگانی دست و پاهاشو تکون میده و باهاش میخونه و دست میزنه. وقتی بهش میگم "دس دسی دس دسی""نانای نای نانای نای" شروع میکنه به روش بامزه خودش رقصیدن و دست زدن و بالا پایین پریدن...عاشق این حرکتشم و کلی لذت میبرم از دیدنش.

به شدت علاقه داره به آواز خوندن و با صدای بلند و از سر ذوق جیغ کشیدن جوریکه خیلی وقتها انقدر صدای آوازخوندن و جیغ زدنش بلند میشه که نمیتونیم تلویزیون ببینیم و باید صداشو بلند کنیم یا مثلا نمیتونیم با تلفن صحبت کنیم...

خندیدنش به پهنای صورته و باعث میشه چشماش بطور بامزه ای ریز بشه و کل فک و لثش معلوم بشه! اینجور موقعهاست که میگیرمش بغلم و حسابی میچلونمش و گردن خوشبوش رو میبوسم، بچم خیلی هم خوش خندست ماشاالله و به همه تحت هر شرایطی میخنده.

عاشق گوشی موبایله و هربار که دستش میگیره قشنگ یکساعت باهاش سرگرم میشه. جالبه که همونطور که قبلا هم گفتم وقتی گوشی رو میدم دستش بلند بلند حرف میزنه و صداهای جورواجور درمیاره،‌یعنی میدونه که گوشی برای حرف زدنه ولی وسایل دیگه نه چون وقتی اونا دستش باشند صدا درنمیاره.

به شدت به بیرون رفتن علاقه داره و همینکه در خونه رو باز کنم خودشو از هر مسافتی باشه میرسونه به دم در، وقتیم که مثلا سامان میره بیرون و درو پشت سرش میبنده بهونه میگیره یا گریه میکنه،‌یا مثلاً اگر بغل من باشه خودشو از بغل من هل میده به سمت در....وقتی میبریمش بیرون انقدر قیافش بامزه و دیدنی میشه که حد نداره، سرشو مثل این عروسکا اینور اونور تکون میده و همه جا رو با ذوق و کنجکاوی وارسی میکنه و گاهی همزمان آواز میخونه.

قبلا هم گفتم،‌وقتی میریم فروشگاه کنار خونمون انقدر ذوق داره و با صدای بلند آواز میخونه و صدا درمیاره که همه توجهشون جلب میشه،‌فروشنده ها ازم میخوان بیشتر برم فروشگاه و میگن روحمون تازه میشه و تو رو خدا بیشتر بیارش حتی اگر خرید هم نداری بیا چون وسط کار کلی روحیه میگیریم .

 با بچه ها خیلی بیشتر ذوق میکنه و قشنگ میفهمه که اینا بچه اند و بقیه بزرگ، واکنشش نسبت به بچه ها کاملا متفاوته، ولی جالبه که آقایون و حتی پسربچه ها رو خیلی دوست نداره،مثلا از رادین خواهرزادم خیلی لجش میگیره و وقتی نزدیکش میشه با صدای بلند دعواش میکنه و یه "ئههه" کشدار میگه یا با دستاش اونو پس میزنه.

متاسفانه از یک هفته به نه ماهگی درست و حسابی شیر نخورد و الان دقیقا ده دوازده روزه که مجموعا سه چهار بار هم شیر نخورده! قبلتر ها اگر روز هم میلی به شیر نداشت نصفه شب میخورد اما الان حتی نصفه شب هم نمیخوره و فکر کنم دیر یا زود شیرم بطور کامل خشک بشه... خیلی خیلی از این بابت ناراحت و متاثر شدم و اوایلش به شدت غصه میخوردم که چرا بی دلیل و بی جهت شیرم رو نمیخوره اما خب با خودم کنار اومدم و گفتم به هر حال دیر یا زود وقتی میذاشتمش مهد باید شیر خشک میخورد و بهتره انقدر سخت نگیرم....الانم یه وقتها به زور سعی میکنم کمی از شیرم بهش بدم اما متاسفانه در بهترین حالت دو سه دقیقه میخوره و ول میکنه...اونم شاید فقط یکبار در روز. تقریبا شیرم هم رو به اتمامه و حس میکنم بزودی خشک میشه...چه میشد کرد، من هر چه در توان داشتم به کار بردم که شیر خودم رو بخوره، حتی یک هفته اول بعد تولدش که شیر درست و حسابی نداشتم به ضرب و زور و حتی به قیمت بحث با بقیه گفتم الا و بلا شیر خشک نمیدم که سینه من رو بگیره،‌اما چه کنم که قسمت دختر من هم شیر خوردن در حد نه ماه (یک هفته کمتر) بود...خودش نخواست وگرنه که اگر شیر داشتم و در توانم بود به خدا که کل دو سال رو بهش میدادم، چه میشه کرد که از اختیار من خارج بود. بهش که فکر میکنم دلم میگیره اما در عین حال شاکر خدا هستم که بهم توفیق داد و همینقدر تونستم از شیره جونم بهش بدم؛ بخصوص منی که چند روز اول بعد تولد نیلام شیر نداشتم و طول کشید که شیرم راه بیفته.

قسمت بالا رو دیروز شنبه از سر کار نوشتم و الان یکشنبست و باقی مطلب رو مینویسم. شیطنتها و حرکات بامزه نیلا انقدر زیاد شده که اصلاً نمیدونم چطوری باید توصیف کنم و بنویسم چون خاص خودشه و نوشتنشو توصیفش سخته، ممتاسفانه حافظم هم فعلاً بیشتر از این یاری نمیکنه و از طرفی دیشب انقدر بد و کم خوابیدم که چشمام  و سرم درد میکنه و بیشتر از این توان فکر کردن ندارم، حالا بعداً که یادم اومد بیشتر مینوسیم...

دیروز روز اول مهد کودک رفتن دخترم بود و خدا رو شکر که وقتی رفتم دنبالش مربیش گفت دختر خوبی بوده و خیلی ازش راضی بودند اما متاسفانه از وقتی از مهد بردمش خونه طفلکم خسته و بیقرار بود و همش نق میزد،‌دختر آروم و خندون من شب رو خیلی بد خوابید و تا رفت بخوابه بارها و بارها گریه کرد...آخر سر منم طاقت نیاوردم و شروع کردم زار زار گریه کردن باهاش، بهش میگفتم الهی بمیرم مامان چرا اینجوری شدی؟ چرا انقدر بیتابی و نمیتونی بخوابی با اینکه چشمات از شدت خواب داره میره....بهش گفتم مامانت بمیره که لابد تو مهد کودک میخواستی بخوابی و سر و صدای بچه ها نذاشته. بهش گفتم مامانتو حلال کن عزیزم که مجبوره بره سر کار و پیش تو نباشه و اذیت بشی...دختر طفلی من تو این نه ماه اندازه دیشب برای خوابیدن اذیت نشد (به جز شبهایی که دلدرد داشت)، آخرش هم بهش استامینوفن دادم که بتونه  آروم بگیره و بخوابه و انقدر این پهلو اون پهلو نشه... نمیدونم چی باعث شده بود اینطوری بعد برگشتن از مهد کودک خسته و بیقرار باشه، حدس میزنم تو مهد به خاطر سروصدای بچه ها نتونسته بخوابه و همزمان هم انقدر بغل به بغل شده که بدن درد داشته و اونطور بیقرار بوده دیشب. 

امروز صبح دومین روزی بود که بردمش مهد کودک،‌ صبحها بغلش میگیرم و میبرمش  و به خاطر کیفی که صبحانه و ناهار من برای سر کارم توشه و ساک خود بچه،‌ هنوز هیچی نشده کمرم خیلی درد میکنه. هنوز به رویه جدید عادت نکردم،‌خدا کنه قلق کارها دستم بیاد... دیروز که مهد گذاشتمش خیالم راحتتر بود،‌مربیش هم مدام عکس و فیلم ازش میذاشت که داره میخنده و دست میزنه و میرقصه! کلی آرومم کرد،‌اما دیدن بیتابی و نا آرومی دیشبش باعث شد امروز که روز دومشه،‌خیلی دل نگران تر باشم. خدا کنه به این روند زود بیدار شدن و به هم ریختن ساعت خوابش عادت کنه بچم. 

دیروز که از سر کارم، نی لا به بغل برگشتم خونه، پدر عزیزم هم یربع بعد رسیدن من اومد خونمون که نیلا رو ببینه و بره، میگفت دیگه تحمل دوری ازش رو نداشته، وسط حرفاش پرسید اینجا لبنیاتی داره؟ دلم ماست ترش و دوغ ترش میخواد که گفتم آره نزدیکه اما چون خیابونش یک طرفست، با ماشین رفتن برات یکم سخته، این شد که تصمیم گرفتم بچه رو نیم ساعتی بذارم پیشش و برم خودم بخرم و براش بیارم،‌همینکارو هم کردم و متاسفانه انقدر بارم سنگین شد که تا خونه کمرم بد جور گرفت، صبح هم با این کمردرد به سختی بچه رو بغل کردم و با وسایل دیگه تا مهدکودکش بردمش...حالا ساعت سه و نیم ظهر هم باید از سر کارم برم دنبالش ببرمش خونه. خدا کنه کمرم یاری کنه و اذیت نشم،‌ هرچند این اذیت شدن خودم زیادم برام مهم نیست،‌فقط آرامش و راحتی دخترم برام مهمه و بس.

برای دیشب هم با وجود خستگی فراوون کوکو سبزی درست کردم،‌دلم نمیاد سامان که خسته و کوفته از سر کار میرسه خونه شام نداشته باشه، هرچند خودش هزار بار تاکید میکنه چیزی درست نکن و نون و پنیر یا نیمرو میخوریم اما خب من دلم نمیاد...

اینهمه به هم عشق و محبت داریم اما نمیدونم چرا با هر جرقه کوچیکی بحثمون میشه و دعوا درست میشه و صدامون بالا میره،‌نیلای طفلی هم با ترس نگاهمون میکنه،‌اینطوری نبودیم تازگیا و بخصوص این دو سه ماه اخیر بدتر شدیم... پریشب تو عصبانیت چندبار با صدای بلند بهش گفتم برو از زندگی من بیرون... عصبانیم کرده بود،‌یادم نمیاد سر چی، ولی خب کلاً زود عصبانی میشم و خیلی تحریک پذیر شدم،‌بخصوص بعد قضیه قبل عید که اونطوری پولمونو از دست دادیم و یه جورایی مقصر میدونستمش و بیشتر از اون بعد شنیدن خبر بیماری بابا که دیگه حسابی خودمو باختم...بعد فهمیدن بیماری بابا دیگه هیچوقت آدم سابق نشدم،‌حواسپرت، افسرده،‌بی اعتماد به نفس، کاخ آرزوهام یکباره فرو ریخت...فکر اینکه شرایط بابام هر روز بدتر از دیروز میشه دیوونم میکنه، دیوونه، اما به شکل احمقانه ای هر روز خودمو از افکار ترسناک دور میکنم! با اینستا گردی، با فرار از واقعیت اما نمیشه،‌بیشتر اوقات نمیشه...

الان هم که نزدیک پائیزه به روال هر سال افسردگی فصلیم شروع شده و مدام لب به گریه ام...

خسته ام و افکارم منسجم نیست، نمیتونم رو یه موضوع خاص تمرکز کنم،‌بیخوابی دیشب و سنگینی سرم کلافم کرده، دلم یه خواب طولانی بی دغدغه میخواد...

چقدر پراکنده نوشتم و از شاخه ای به شاخه دیگه پریدم،‌ اما خب اوضاع ذهن من در حال حاضر بهتر از این نیست، تو فکرم خیلی چیزا هست. 

خدا کنه دو سه ساعت دیگه که میرم دنبال نیلام و میبرمش خونه، حال بچم بهتر از دیروز باشه... دلم یکم قرص بشه. خدا کنه امشب بهتر از دیشب بخوابه و منم بتونم کمی استراحت کنم، بهش واقعا نیاز دارم.

نظرات 15 + ارسال نظر

مرضیه خانم سلام

نوشته ات چون طولانیه، لذا پیشنهاد می کنم دست کم هر 5 خط یکبار پاراگراف رو ببندید و اینتر بزنید، بعد نوشتن رو ادامه بدید.

سلام حمید آقا،‌صبح بخیر
پیشنهاد بدی نیست، اما قبول ندارید نوشته به این طولانی اگر هر پنج حط اینتر بزنم حسابی توی صفحه وب جا میگیره و از نظر ظاهری خیلی دراز میشه، یعنی خیلی بیشتر از اینی که هست؟
اما خب سعی میکنم پاراگرافها رو کوتاهتر بنویسم، ممنون از نظرتون

مریم دوشنبه 25 شهریور 1398 ساعت 12:19

سلام خوبی
خدا را شکر که دخترگلت با محیط مهد اخت شده و مشکلی در این بابت نداری
انشالله خدا به پدرت هم سلامتی بده
مواظب سلامتی خودت و همسرت باش
برایت آرزوی روزهای خوشی را دارم

سلام مریم جان، مرسی عزیزم تو خوبی؟ کم پیدایی، به یادت بودم
سلامت باشی عزیزم، شما هم مراقب خودت و بچه های عزیز ت باش.
منم برات اول از همه سلامتی و بعد دل خوش آرزو میکنم

خانوم جان شنبه 23 شهریور 1398 ساعت 00:10

سلام مرضیه جون خوبی ؟ نیلا جان چطوره ؟ من هنوز مشهدم و خیلی وقت ها که میرم حرم به یادت هستم و دعاگوی پدرو داییت انشالله که خداوند شفای عاجل عنایت کنه به هردو عزیزت . خداروشکر که نیلا بی قراری نکرده اونجا علت بد خوابیش هم عادت نکردن به شرایط جدید که کم کم درست میشه ، من تقریبا دوهفته ست مشهدم مهراد تازه دوسه شبه که اروم تر شده موقع خواب والا تاصبح چندین بار بیدار میشد اونم با گریه و تا صبح چندبار شیر میخوره بر خلاف قبل ، خب همه هم میگن چون اومدی مشهد اینجوری شده ! امیدوارم همه چیز عالی پیش بره برات خدا حفظش کنه دختر نازو شیرینت رو

سلام عزیز دلم خدا رو شکر بد نیستیم،‌نیلا هم خوبه شکر
زیارت قبول عزیزم، خوش به سعادتت، من که دلم لک زده برای اونجا...
ممنون که دعاگوهستی، میدونی چقدر برام ارزشمنده؟
پس تو هم با خواب مهراد مشکل داری، والا مشکل خواب نیلا تا حد زیادی رفع شد اما خب موقع خواب رفتن بچم خیلی اذیت میشه، همش این پهلو اون پهلو...اما خب مثل اولا زیاد نصف شب بیدار نمیشه، مثلا دو بار، البته ما دوازده و نیم میخوابیم تا شش و ربع.
مهراد هم وقتی برگردی شرایطش بهتر میشه ایشالا
ممنونم عزیزم، خدا پسر نازنینت رو برات نگهداره

ساناز چهارشنبه 20 شهریور 1398 ساعت 10:12

انشالله که پدرت خوب میشه
سعی کن انرژی مثبت برای خودت بفرستی

انشالله عزیزم، توکلم به خداست،‌اما دست خودم نیست،‌فقط فکرای منفی و ترسناک میاد تو سرم

ساناز چهارشنبه 20 شهریور 1398 ساعت 10:11

کلا خانم ها بعد از زایمان کمردرد رو دارن سر هرچیزی
چون ۹ ماه بار سنگین داشتن
ولی تو یه دکتر برو
که خدایی نکرده چیز خاصی نباشه
بار کمتر بردار
یا هم با تاکسی برو اینور و اونور
و شب ها به سامان بگو کمرت رو ماساژ بده
ای جان به شما خانم کدبانو که به فکر شام همسر هستی
افرین که شام درست میکنی
به حرف سامان گوش نکن و درست کن
حاضری رو بزار واسه مواقعی که مشغله ات زیاده

آره همینطوره ساناز اما مسئله اینه که کمردرد من ربطی به زایمان نداشت، من بعد زایمان کمردرد نگرفتم اما درست دو سه روز بعد بردن نیلا به مهد دچارش شدم...
آره باید دکتر برم دوست ندارم برام بمونه اما خب میدونم ریشش برمیگرده به بردن نیلا و بغل کردنش تا مهد... از طرفی هم کو وقت! اول از همه باید برم دکتر زنان که خیلی واجبه.
تلاش میکنم هر طور هست یه چیزی درست کنم اما خب به خاطر اینکه همش باید حواسم به نیلا باشه که جایی نره یا چیزی از زمین برنداره خیلی سختم میشه،‌حالا خستگی خودم بماند...سامان هم برای همین میگه...
آفرین به شما که انقدر هوای سامان خان رو داری

ساناز چهارشنبه 20 شهریور 1398 ساعت 10:06

با دکتر مشورت نکردی در مورد شیر خودت؟
میدونی روز اول زود بیدار شده رفته اونجا محیط جدید بوده نخوابیده
بعد اومده خونه از شدت خستگی غر زده بهت
مال خستگی بوده زیاد نگران نشو

آخه دیگه چه مشورتی ساناز جان؟ وقتی هر کار میکنم سینم رو نمیگیره دکتر چکار میتونه کنه؟ حتی انقدری هم شیر ندارم که براش تو شیشه بریزم...بچم شیرخشکی شد و چقدر من ناراحتم از این بابت
آره دو سه روز اول خیلی خسته میشد بچم اما الان عادت کرده ولی خب بازم یربع بعد اومدن به خونه از خستگی خوابش میبره طفلکم

ساناز چهارشنبه 20 شهریور 1398 ساعت 10:00

بچه های الان باهوش شدن
دیگه راحت سلفی میگیرن و با گوشی کار میکنن
خوب کردی گفتی توی مهد بغلیش نکنن که بعد مییاد خونه بهونه گیر نشه

آره ماشالله همشون باهوشند و به قول تو استار کار کردن با گوشی،‌حس میکنم نیلای من هم کم کم چم و خم گوشی من دستش اومده قربونش برم.
خوشبختانه بغلی نشد...

ساناز چهارشنبه 20 شهریور 1398 ساعت 09:58

دعواهای شما خیلی بامزه اس
همش بهم قول میدین دیگه دعوا نکنین و بازم شروع میکنین
عزیزمممم تنهایی رفته مهدکودک ای جانم
بچه اس میخواد همه چیز رو کشف کنه و جای جدید بره
زیاد ناراحت نباش
اخه خونه خودتون رو که صبح تا شب در رو دیوارش رو دیده دلش خونه همسایه رو خواسته
روروئک رو زیاد استفاده نکن براش
توی طولانی مدت به ستون فقراتش اسیب میزنه
جیغ زدنش بخاطر اینه که نمی تونه درست حرف بزنه میخواد جلب توجه کنه یا یه مفهومی رو ب سونه
ای جانمممم قرتی خانم ❤❤❤❤❤
خداحفظش کنه

آره واقعاً خودم هم بدم میاد از این وضعیت! ناراحتم که نمیتونیم سر قولمون بمونیم اما خب هر دومون هم به هم علاقه داریم نمیفهمم از کجا این بگومگوها سرچشمه میگیره،‌شاید به خاطر اخلاقهای کاملا متفاوت ما
ظاهرا که خیلی به مهد کودک و خونه همسایه علاقمنده! البته من که راضیم امیدوارم اخلاقش همینطوری بمونه.
روروئک هم که نه،‌شاید روزی حداکثر یکساعت توش بشینه، بعدش خودش خسته میشه..
آره منم به این نتیجه رسیدم که از این طریق میخواد حرف بزنه! میگم چقدر تو از دنیای بچه ها اطلاعات داریا! با اینکه مجردی. جالبه برام.
فدات شم گلم، مرسی که انقدر با دقت میخونی

ندا چهارشنبه 20 شهریور 1398 ساعت 09:09 https://mydailyhappenings.blogsky.com/

سلام مرضیه جانم.
یه مدت نیومدم وبت الان اومدم دیدم هیچ کدوم از کامنتام نرسیده. البته شایدم تایید نکردی هنوز. واسه سه چهار پست آخر نظر گذاشته بودم.
چقدر قربون صدقه ی نیلا رفته بودم توی پست عکس دار. بلاگ اسکای نظرخوار شده.

سلام ندا جون،‌خوبی؟ دلم برات تنگ شده بود.
ای وای! پس کامنتهای تو هم پرید! چقدر ناراحت شدم از این بابت! انقدر دلم میسوزه وقتی اینطوری میشه
ای جان دلم، لطف داری عزیز دلم...
راستی درمورد کامنت خصوصیت باید بگم موضوعی که پیش اومد شایدانقدرها هم جدی و حاد نباشه اما باعث شد خیلی خوب بشناسمش.نظرت رو کاملا قبول دارم و در عین حال اضافه میکنم یه آدم دمدمی مزاج که از نظر من بینهایت از دنیا طلبکاره و چوب رفتارهای خودش رو میخوره و حتی از نظر من از نظر روانی سالم نیست! البته این نظر منه و نمیخوام تحمیلش کنم! متعجم که چطور باهاش در ارتباطی و به مشکل نخوردی. من باز هم میگم هرگز نمیبخشمش و هیچوقت هم برای خودش آرزوی موفقیت نمیکنم!
مادرشوهرم هم یکی دو دفعه ازم خواسته عکس نیلا رو تو اینستاگرام نذارم ندا جان اما از جهت یادگارموندن دوست دارم هر ماه یکی دو تا پست بذارم...انشالله که خیر باشه...
راستی دوست دارم اگر اینستا داری آدرست رو داشته باشم عزیزم البته اگه صلاح بدونی

آیدا سبزاندیش جمعه 15 شهریور 1398 ساعت 09:15 http://Sabzandish3000.blogfa.com

سلام مرضیه جان خوبیییی
چقدر خوشحالم که دوباره تند تند مینویسی منم هر بار میام میخونم و از تعریف کردن بامزگی های نیلا لذت می برم خدا برات نگهش داره.گاهی نوشته هاتو که میخونم با خودم میگم خیلی حساسی. مثلا موقعی که میگی خیلی راحت از بغل من جدا میشه و پیش دیگران میره. خب عزیزم این لطف خداست که الان که تو و همسرت مجبورین از نیلا دور باشین و سر کار برین، خدا هم رفتارهای نیلا رو طوری قرار داده که وابستگی نداشته باشه مثل بچه های دیگه و مدام بهتون بچسبه و از غریبه ها دوری کنه. باید خدا رو هم تازه شکر کنی نه اینکه ناراحت باشی. وگرنه من بچه های همسن نیلا رو دیدم که مدام گریه میکنند و بغل و مادرشون رو میخوان و از غریبه ها میترسن. دختر دایی منم به دلیل شغل پدر و مادرش از شیرخوارگی میذاشتنش مهد کودک.الان ۲۷ سالشه دانشجوی رشته پزشکی و فوق العاده زرنگ و مستقل.اصلا نگران مهد کودک نیلا و دوری نباش در آینده یک دختر اجتماعی و مستقل خواهی داشت.من فکر میکنم دلیل زود عصبی شدن هات کم خونی یا کمبود مواد بدن باشه چون من هم گاهی خیلی زود بی دلیل عصبی میشم یک مدتی قرص آهن و مینرال میخورم حس میکنم بهتر شدم. شاید امتحان کنی بد نباشه عزیزم به خصوص ویتامین د که برای کمر دردت هم خوبه.

سلام آیدا جون خوبی؟
منم خوشحالم که بعد مدتها میبینم برام کامنت گذاشتی،‌امیدوارم خوب و خوش باشی، مطالب آخرت رو دیروز خوندم و چقدر خوشحالم که میبینم در ظاهر همه چیز روبراهه و مشتریهای خوبی داری...
اتفاقاً درمورد همون راحت جداشدن از بغل خودم هم خوب فکر کردم و دیدم واقعا لطف خداست چون اگر با اکراه و گریه میرفت تا وقتی از سر کارم برم دنبالش دلم پیشش میموند...امیدوارم این روال برای نوزادیش نباشه و ایشالا بزرگتر هم که شد همین روحیه رو حفظ کنه....
منم بچه مهد بودم آیدا جان و کلاً شخصیت مستقلی دارم که از یه جهتهایی خوبه،‌اما خب همیشه احساس کمبود محبت و نبود مادرم اذیتم میکرد، اینم یه عیبه دیگه... ولی خب من حتی اگر مراقب هم داشتم که نیلا رو نگهداره تو خونه،‌ترجیح میدادم از دوسالگی بذارمش مهد.
منم خیلی متعجب میشم یه وقتها به خاطر این خشم و عصبانیت بی دلیل،‌یعنی برای یه چیز مسخره یهویی آتیشی میشم و خودم بعداً خیلی ناراحت و پشیمون میشم. شاید هم واقعاً همون کمبود ویتامین باشه، باید حتماً‌یه دکتر برم اما وقتش کو؟ واقعاً‌الان که میرم سر کار وقت سرخاروندن هم ندارم!

نسترن چهارشنبه 13 شهریور 1398 ساعت 20:05 http://second-house.blogfa.com/

خب همونجوری خواب نمیتونی ببریش؟ یجوری مثلا بیدار نشه
همینکه میاد خونه میخوابه خوبه، خودتون هم میتونید استراحت کنید و یا به کارهاتون برسید
عزیزدلم بیا بغلم...خوب باش، زندگی در جریانه خوب و بد...بخودت برس جانم

نه نسترن جان، تو اوج خواب هم که باشه بغلش کنم ببرمش بیرون بیدار میشه.
آره از اون جهت که میخوابه خیلی خوبه، منم کنارش استراحت میکنم یا به قول تو میرم دنبال کارهام...
فدات شم عزیزم، چقدر تو مهربونی... سعیم رو میکنم

مهتاب چهارشنبه 13 شهریور 1398 ساعت 15:25 http://privacymahtab.blogsky.com

ای جان نیلا انشاءالله دیگه اذیت نشه ،ولی خوب بچه های مهدکودکی زودتر اجتماعی و مستقل میش خیلی خوبه تنهام نیستن کلی بچه میبینن

خدا رو شکر بعد روز اول عادت کرد و دیگه خیلی اذیت نشد، تازه شبها هم از خستگی زودتر میخوابه که خیلی خوبه.
آره مهدکودک در کنار معایب،‌یه سری مزایا هم داره. امیدوارم نیلای من مستقل و اجتماعی و با اعتماد به نفس بشه...
سامیارجان چطوره؟ بیشتر ازش عکس بذار مهتاب جون

نسترن چهارشنبه 13 شهریور 1398 ساعت 12:32 http://second-house.blogfa.com/

انگار کامنتای منم نرسیده مرضیه جون
خوشحالم که نت حدودی خیالت راحت شده از مهد نیلا
الان خوابش مثل قبل شده؟ اکیه دخترمون؟
خودت خوبی؟ اوضاع خوبه؟

راستی میگی ؟ چقدر ناراحتم از این موضوع...
بازدیدها زیادند و کامنتا کم و چندنفری پرسیدند کامنتشون کو... کم کم دارم دلسرد میشم از نوشتن با این رویه بلاگ اسکای
مرسی عزیزم،‌آره گلم تا حد زیادی خیالم راحت شده اما راستش رو بخوای وقتی میبینم صبحها باید انقدر زود بیدارش کنم و ببرمش دلم خیلی میگیره
اوضاع خوابش هم بهتره،‌اما خب چون توی مهد نمیتونه درست و حسابی بخوابه، وقتی میبرمش خونه از خستگی خیلی زود خوابش میبره و شبها هم کمی زودتر از قبل میخوابه.
خودم؟ نه راستش نسترن جان،‌اوضاع روحیم زیاد تعریفی نداره، جسمم هم که بیجون و خسته

فرناز سه‌شنبه 12 شهریور 1398 ساعت 20:46 http://ghatareelm.blogsky.com

راستی مرضیه جون منم وبلاگ درست کردم خوشحال میشم بهم سر بزنی و اگه دوست داشتی لینکم کنی

وای چقدر عالی فرناز جان خیلی خیلی خوشحال شدم... حتما بهت سر میزنم و با افتخار لینکت میکنم... خیلی هم عالی

فرناز دوشنبه 11 شهریور 1398 ساعت 23:50

اینکه دخترت راحت میره بغل بقیه بزرگترین شانس توئه چون راحت با محیط مهد کنار میاد و اذیت نمیشه. به نظرم سعی کن مطالبی بخونی که به خودت مسلط بشی. تو داری روزای سختی رو میگذرونی باید غم رو از دلت بیرون کنی تا هم دختر قوی تری برای پدرت باشی هم مادر و همسر قابل تکیه کردن.

آره همینطوره، چون اگر با اکراه میرفت یا گریه میکرد و بهم میچسبید قطعا جدایی ازش خیلی خیلی برام سخت بود و دلم تمام روز پیشش بود...امیدوارم تا آخرش اینطور باشه و هیچوقت خجالتی و جمع گریز نشه.
آره باید بخونم اما باورت میشه حتی تو اداره فرصت بیکاری هم داشته باشم حال و حوصلش رو ندارم تو خونه که اصلا وقت ندارم.
میدونم موافقم، حتی خیلی بهتر از قبل شدم و بیشتر به خودم مسلطم اما حالا حالاها کار دارم تا بتونم اسم خودم رو بذارم قوی و قابل تکیه کردن

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.