بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

روزهای شلوغ در کنار دخترک

نذرم ادا شد... روز جمعه پانزده شهریور ماه مصادف با شش محرم،‌دخترکم رو بردم به مراسم شیرخوارگان حسینی! چه حال خوبی داشت این مراسم، اولین بار بود که اینطور از ته دلم برای مظلومیت طفل شش ماهه امام حسین (ع) اشک ریختم، اون لحظه ای که نیلام رو بالای سر بردم و به یاد دل داغدیده مادرش رباب گریه کردم، آرامش خاصی به دلم اومد، انگار که دخترم رو بیمه حضرت علی اصغر کرده باشم، از خدا خواستم دخترم با عشق حسین (ع) و اهل بیت بزرگ بشه و رشد کنه!... خدا از من و نیلای من قبول کنه. من نیلام رو از حضرت علی اصغر گرفتم و تا زنده ام مدیون روح پاک و معصومش هستم.

الهی بگردم که نیلا انقدر تو لباس مخصوص این مراسم زیبا شده بود! ولی بچم اصلاً حال و هوای مراسم رو نداشت! از اول تا آخر مراسم همراه با نوحه و مداحی میرقصید و دس دسی میکرد! یعنی هر کس که نیلا رو میدید نمیتونست به یاد حضرت علی اصغر بیفته! به مامانم میگفتم آدم بیشتر یاد بچه یزید میفته با کارهای نیلا، بسکه آتیش سوزوند و شیطنت کرد و رقصید و البته چون شش صبح بیدار شده بود و شدیدا خوابش میومد و نمیتونست بخوابه، یه مقدار هم نق زد، خیلی کم هم خوابید.

غیر از این مراسم با سامان از شب چهارم محرم نیلا رو برمیداشتیم میبردیم تو خیابونمون که به عزاداریهای باشکوه معروفه، نیلا هم هر دسته ای که رد میشد و همراه با مداحی دست میزد و میرقصید و باعث خنده و جلب توجه عابرین میشد! الهی من بگردم که انقدر این بچه عاشق بیرون رفتن هست...شب سوم امام یعنی دوازده محرم هم نذر دیگمو که دادن شیر کاکائو بود ادا کردم و خیالم راحت شد،‌انشالله که خدا قبول کنه.

انقدر کارهای جدید میکنه که دیگه رسماً هر روز میچلونونمش و محکم جوریکه جاش رو لپش بیفته ماچش میکنم! هیچوقت فکر نمیکردم اینطور عاشقش بشم. از 25 شهریور دیگه رسماً دو زانو میشینه و چون باعث میشه قدش درازتر بشه، میتونه از روی عسلیهای کوتاه کنار مبلمون، وسیله هایی مثل فلاسکش و شیر خشکش و... رو برداره! یا به دکوریهای روی میز تلویزیون دست بزنه. دیگه باید حسابی حواسمون بهش باشه.

گفته بودم که وقتی میخواد خودش رو به وسیله ای برسونه مثل سوسمار!(جور دیگه ای نمیتونم توصیف کنم حرکتش رو! یا نه بهتر بگم درست مثل چریکهای نظامی که روی زمین میخزند) روی زمین خودشو میکشوند و با سرعت نور خودش رو به وسیله دلخواهش میرسوند،‌ یکماهی بود که تلاش میکرد روی چهار دست و پاش بایسته، و کم و بیش موفق میشد اما نمیتونست با همون چهاردست و پا حرکت کنه و خودش رو به چیزایی که میخواد برسونه،‌ اما دقیقاً عصر بیست شهریور که میشد نه ماه و بیست روزگی،‌ رفته بودیم خونه مامانم که نذریهاشون رو بدیم که دیدم برای اولین بار چهاردست و پا شروع کرد به راه رفتن و حرکت رو به جلو! چقدر ذوق کردم! از اون موقع هم که پیشرفتش بهتر شده و الان دیگه راحت چهاردست و پا میره،‌اما خب همچنان با حرکت خزیدن راحتتره و بیشتر اوقات از همون حرکت قبلی استفاده میکنه و هر موقع میلش بکشه چهاردست و پا میره! به نظر میرسه داره تلاش میکنه روی پاهاش بایسته و ایشالا به زودی اینکارو بکنه و رسما راه بیفته،‌‌‌البته الانم به راحتی وقتی دستش رو میذارم لبه مبل،‌ می ایسته اما اینکه خودش بلند شه و دستش رو به لبه مبل بگیره هنوز موفق نشده که به نظر میرسه چیز زیادی هم نمونده تا این کارو هم بکنه.

یه بازی داریم که من و نیلا اغلب آخر شبها انجام میدیم! اسمش رو گذاشتیم جیغ بازی! بدین ترتیب که نیلا با ذوق و شوق جیغ میزنه، من بلندتر از اون جیغ میزنم،‌بعد نیلا سعی میکنه بلندتر از من جیغ بزنه و به این صورت بازی هیجان انگیز ما ! ادامه پیدا میکنه! وسطاش بابای نیلا به ما تذکر میده که نصفه شبه و همسایه ها خوابند اما من و نیلا چون خیلی بازیمون رو دوست داریم و ذوقزده ایم به حرف بابای نیلا گوش نمیدیم!

ظهرها که از سر کار میرم دنبالش مهد کودک و میاد بغلم چنان ذوق میکنه و خوشحال میشه که تند تند میزنه به سر و وصورتم (مثلا فکر میکنه داره نازم میکنه!) و جیغ میزنه! یعنی علاقش رو اینطوری نشون میده! بعد جیغهاش انقدر بانمکه که اصلا گوشو اذیت نمیکنه. همچنان وقتی چیزی ازم میخواد سرفه الکی میکنه تا توجهم جلب بشه. گاهی کنارش الکی خودمو به خواب میزنم و وقتی میبینه چشمام بستست انقدر میاد و صورتم رو تند و تند دست میکشه و جیغ میزنه و بلند بلند میخنده و صدام میکنه و خودشو به من میماله که مثلا بیدار شم،‌بعد منم چشمام رو باز میکنم و الکی میگم وای نیلا تویی؟ خواب بودم بیدارم کردی و اونم بلند بلند میخنده و ذوق میکنه...

وقتی میزم دستشویی، خودشو سریع پشت در دستشویی میرسونه و با صداهای بلندی شبیه "ئه یه یه" منو صدا میکنه و وقتی موقع دست شستن درو باز میکنم، سعی میکنه بیاد داخل دستشویی.

وقتایی که بهش شیر خشک میدم و نمیخواد بخوره یا مثلا یه مقدارشو میخوره و بقیش رو نمیخواد، با دو تا دستاش تند و تند شیشه شیر رو کنار میزنه یا پرت میکنه اونور! اولش برام بامزست اما بعد من به سامان میگم نکنه لجباز بشه یا قلدر؟ 

موقع هاییکه احساس ناراحتی میکنه یا منو به هر دلیل لازم داره، مدام و تند تند میگه "ما ما ما ما" یا "نه نه نه نه" و اینطوری ناراحتیشو نشون میده، به شدت از همین الان بابایی شده و وقتی میگم بابا کو ، به در نگاه میکنه و تند تند میگه " با با با با"، همینکه صدای کلید پشت در میاد میفهمه باباش اومده و به سمت در راه میفته و همینکه باباش میاد تو، نیشش تا بناگوش باز میشه و با صدای بلند میخنده و اصرار میکنه که باباش همون موقع ببرتش بیرون، سامان مهربون من هم که هر چقدرهم خسته باشه چیزی نمیگه و میبرتش یه دور میزنه و خریدا و خرده فرمایشای منو انجام میده و برمیگرده...

شبها تا بره خوابش ببره کلی وول میخوره و این پهلو به اون پهلو میشه و وقتی براش لالایی میخونم اونم همراه من میخونه! عاشق اینه که تار موی من رو بکشه و من جیغ بزنم! براش دالی بازی میکنم و هربار که صورتم رو نشون میدم یه ادایی هم با صورت و لبم درمیارم و قاه قاه میخنده! درست مثل این خنده های بچه هایی که تو کلیپهای اینستا میذارند،‌همونطوری!. 

تو مهد کودک هم که اصلا دلتنگ من نمیشه و بهونمو نمیگیره که خب خیلی خوبه و از خدا میخوام همیشه همونطور بمونه... تازگیا یکی دو روزی هست که وقتی الکی دعواش میکنم بغض میکنه و میخواد گریه کنه! تا قبل این با دعوای من هم میخندید!

دیگه اینکه کافیه بهش بگم نای نای نای نای نای نای که دستاشو رو هوا تکون بده و برقصه! یا تند و تند و خیلی محکم دست بزنه و من از ته دلم عشق کنم...

و خب خیلی کارهای دیگه هم میکنه که به تدریج یادم میاد و مینویسم. از مهد که میارمش خونه،‌تا برسم پشت در خونه همینطوری بوسش میکنم و بلند بلند قربون صدقش میرم،‌یعنی هر کسی منو ببینه میفهمه چقدر ازش دور بودم.... به خدا که عشق واقعی همینه. الهی که خدا به همه آرزومندان نظری کنه و چنین نعمت زیبایی رو بهشون بده...

ماه نهم نبردمش آتلیه و تو خونه ازش عکس گرفتم،‌اما ده ماهگیش که تقریبا پنج روز دیگه میشه  انشاالله دوباره میبرمش.

برای تاسوعا و عاشورا خیلی غیرمنتظره پدر و مادر سامان هم اومدند تهران...خیلی دوستشون دارم و از اومدنشون ذوق میکنم،‌خیلی خیلی کم پیش میاد که ممکنه از یه حرف یا حرکتی کمی دلخور شم اما خب خیلی زود فراموش میکنم چون میدونم اونا بینهایت عاشق دختر و پسرشون هستند و حتی بارها به سامان گفتم که پدر و مادرت،  تو و سونیا رو لای پنبه بزرگ کردند و خیلی نازنازی بارتون آوردند،‌درصورتیکه تو خونواده ما اصلا اینطور نبود و من یادم نمیاد جشن تولد برام گرفته باشند، اما سامان و سونیا تقریباً هر سال جشن تولد داشتند. اینم که میگم دلخور میشم مثلاً سر اینه که مامانش میگه شاید چون شیر خشکش سرد شده دوست نداره بخوره، منظورش اینه که سرد بهش نده و من میگم نه بابا گرمشو هم نخورده و اصلا نمیخواد، یا مثلاً میپرسه مامان جان عوضش کرد ؟  و من میگم آره و بعد تو دلم میگم یعنی خودم نمیدونم باید عوضش کنم و نکنه منظورش اینه که دیر به دیر عوض میکنم؟ یا مثلا میگه لباس بیشتر بهش بپوشون و من تو دلم میگم به نظرم همینقدر کافیه و چرا اصرار میکنه وقتی دکترش هم میگه زیاد نپوشون. البته طفلی آخری میگه اگه فکر میکنی همینقدر بسه خودت میدونی...یعنی دلخوریها بیشتر در همین حده که اصلاً اهمیتی نداره و از روی دلسوزی محضه و مجموعاً خیلی دوستشون دارم. شاید به همون اندازه پدر و مادر خودم...

اونا هم خدا وکیلی هزاران بار قسم میخورند که برای ما هیچ فرقی با سامان و سونیا نداری و من در عمل هم میبینم که همینطوره و خیلی دوستم دارند. حتی برای من خوراکیجات بیشتری نسبت به سونیا میارن..درحالیکه مادرشوهر مریم خواهرم، که با هم تو یه ساختمون زندگی میکردند حتی یکبار نشده بود که یه ظرف غذا بهش بده، حتی تو کل دوران بارداریش،‌ و فقط وقت و بی وقت میومد و خونه خواهرم مهمون میشد و حتی مهمونای خودش رو هم میاورد خونه خواهرم،‌ ولی به دختر خودش که میرسید، 24 ساعته در حال تدارک و تهیه خوراکیهای مختلف برای اون بود...یا مثلاً وقتی خواهرم شام مهمونشون میشد،‌بهشون غذای حاضری میداد اما وقتی دخترشون میرفت، سفره هفت رنگ مینداخت....

اما مادرشوهر من نمونست خدایی، بنده خدا مریضه و حال نداره و من خیلی نگرانشم،‌الهی که چیز مهمی نباشه. طفلی این سری که اومد تهران،‌سفارشی چند تا غذای نذری برام از دوست و فامیل گرفت و آورد که بذارم فریزرم که به قول خودش چون بچه کوچیک دارم و سر کار میرم راحت باشم. دست گلش درد نکنه و خدا بهش سلامتی بده...

از احوالات خودم هم بخوام بگم تقریباً از لحظه ای که از سر کار میرسم خونه تا موقعیکه بخوابم در حال بدو بدو هستم....درست کردن غذای بچه و تعویضش و دوئیدن دنبالش اینطور اونور و غذا دادن بهش و آماده کردن غذای خودمون و شستن ظرفهای زیادی که جمع شده و بستن کیف مهدش و آماده کردن غذای فرداش برای مهد کودک و آماده کردن غذای خودم برای ناهار فردا سر کار و دادن داروهای ویتامین و آهنش و شستن لباسهای کثیفش که مربی مهد کودکش هر روز برای من میذاره تو ساک!!! یعنی یه پیشبند براش نمیبنده که لباسش کثیف نشه و من هر روز عصر دارم لباس میشورم! خلاصه که کارام خیلی زیاده و وقت کم میارم و اینطوری میشه که تا کارای بچه و خودمونو تموم کنم و بچه رو بخوابونم خیلی دیر میشه و زودتر از ساعت یک شب نمیخوابیم و صبح هم که باید حداکثر شش و نیم بیدار شم و نیلا رو عوض کنم و شیر بدم و حاضرش کنم برای بردن به مهد...و اینطوری میشه که صبحها هم کمی دیر به سر کار میرسم.... انقدر بدنم کوفته و بیجونه که سر کارم که هستم گاهی به زور تا ببخشید دستشویی میرم، هیچوقت این حجم از خستگی رو تو زندگیم تجربه نکرده بودم اما در عین حال یک لحظه از بچه دار شدن پشیمون نیستم و به تمام معنا با وجود اینهمه خستگی و ضعف و بیحالی،‌از بودن در کنار بچم و همسر عزیزم که بینهایت مهربون و دلسوزه (علیرغم همه دعواهامون) خوشحالم... حیف که سایه غم بابام مدام تو زندگیمه و نمیذاره نفس راحت بکشم. الهی که خدا نظری به بابام بکنه و بهمون رحم کنه، هنوزم  نمیخوام باور کنم این بلا سرمون اومده.

خب ساعت از سه ظهر گذشت و من باید سریع راه بیفتم سمت مهد دخترم...خدا رو شکر که ساعت کاریم بعد تولد دخترم کمتر شده، خیلی بهتره اینطوری...

ذوق دیدن بچم رو دارم و با سر میرم به سمتش...

با وجود اینهمه نوشتن خیلی حرفها موند اما بیشتر از این نمیشه ادامه داد،‌ دیر میشه... این روزها دسترسی به نت دارم اما انقدر بیحال و بیجون و خواب آلودم که نمیتونم تایپ کنم و تند تند بنویسم برای همین حرفهای نگفتنی زیاده و نوشته هام طولانی میشه. امیدوارم بتونم به این حجم از بیحالی غلبه کنم و زودتر و بیشتر بنویسم. حداقل برای رضایت و سبک شدن خودم و تلنبار نشدن حرفام...

هنوز به طور کامل، به روند زندگی بعد سرکار رفتن عادت نکردم،‌یه مقدار روال کارها دستم اومده اما باید بازم بیشتر برنامه ریزی داشته باشم تا به موقع به کارهام برسم و شبها زودتر بخوابم که صبحها سرحالتر بلند شم...حس میکنم مدیریت زمانم باید خیلی بهتر از اینا باشه.

ببخشید که طبق معمول طولانی نوشتم. همچنان از همه دوستانم برای پدر عزیزم التماس دعا دارم. 

نظرات 11 + ارسال نظر
ساناز پنج‌شنبه 4 مهر 1398 ساعت 15:28

خداروشکر که خانواده سامان خوبن
خب به مربی بگو پیشبند ببنده
یا اگه اینکار رو نمیکنه ازش دلیلش رو بپرس
غذا درست کردن هم یه پروسه اس واسه خودش
۵ ساعت کلا میخوابی!!!!!!!
بدنت الان همراهی میکنه باهات
بعد می بینی توی طول زمان بدنت یهویی ضعیف میشه و می بری
اره از الان به فکر مدیریت کارها و زود خوابیدنت باش
این رو خواهر دوستم که پرستار بود همیشه میگفت که به اندازه بخوابین و شب بیداری اصلا نداشته باشین

ساناز پنج‌شنبه 4 مهر 1398 ساعت 15:23

وای خانواده شوهر خواهرت که ماشالله خیلی سر زبون دارن
و کمک که نمیدن هیچی دخالتم میکنن
من از خانواده خواهز شوهرت خوندم یاد یکی از پستتات افتادم که نوشته بودی ازشون

ساناز پنج‌شنبه 4 مهر 1398 ساعت 15:20

نذرت قبول عزیزم
انشالله همیشه سلامت و شاد باشید
وااای عزیزممم ای جانم
رقصش رو قربون

نسترن دوشنبه 1 مهر 1398 ساعت 16:43 http://second-house.blogfa.com/

خدا قوت مرضیه جان
منی که بچه ندارم وقتی از سرکار میرم خونه تا بخوابم دارم بدو بدو میکنم چه برسه به شما با کلیییی کار که بچه کوچیک داره
الهی شکر نیلا کوچولو با مهد و مربی هاش اکیه و اذیت نمیشی

مرسی نسترن جانم ممنون
آره منم تا موقعیکه بچه نداشتم و از سر کار برمیگشتم، فکر میکردم چقدر کارهای خونه زیاده، الان میفهمم اونموقع که اصلاً کاری نداشتم در مقایسه با حالا... ولی خب گله ای هم ندارم، خدا فقط توانشو بده، من راضیم.
خدا رو هزار بار شکر... فقط مشکلم اینه که باید جابجا شم و این مهد به خونه جدید دوره...

پویا دوشنبه 1 مهر 1398 ساعت 07:47 http://matina1397.blogfa.com/

خدا قوت
قبول باشه

ممنونم سلامت باشید

سمانه یکشنبه 31 شهریور 1398 ساعت 14:20 http://weronika.blogsky.com

سلام
انشالله خدا بهت توان بده بانو
هیچ کس مثل من درکت نمی کنه خانم
تمام اینایی رو که می گی با گوشت و پوستم تجربه کردم
انشالله که به زودی حال پدرتون هم بهتر می شه

سلام سمانه جان، خوبی عزیز دلم؟
ممنون که درکم میکنی،‌ درسته که روزا سخت میگذره با اینهمه کار ریز و درشت، اما سلامتی باشه من به تمام معنا راضیم...
ممنونم گلم، خدا عزیزانت رو نگهداره

رهآ یکشنبه 31 شهریور 1398 ساعت 00:14 http://Ra-ha.blog.ir

عزیزم خدا قوت.

چقدددر خوبه که نیلا رو میفرستی مهد. درسته که از بودن خودت خیلی بهره نمیبره. ولی تو روابطش و اجتماعی بودنش خیلییی تاثیر داره.


حتمن حتمن کتاب (واکسیناسیون روانی کودک) رو تهیه کن و بخون. خیلی کتاب خوبیه.
حتا اگه نتونستی بخری هم از اپلیکیشن فیدیبو دانلودش کن با گوشی بخون. الان که اول راهی خیلی به دردت میخوره.

مرسی رهاجان
منم دلم به همین خوشه که اگه کنارش نیستم و از حضورم محرومه،‌انشالله در آینده بتونه مستقلتر و اجتماعیتر بار بیاد و من از گذاشتنش تو مهد احساس رضایت کنم.
ممنون بابت معرفی کتاب، حتماً میرم ببینم میتونم نسخه الکترونیکیش رو پیدا کنم، چون واقعاً شرایط رفتن برای خرید کتاب رو ندارم...بازم کتاب خوبی سراغ داشتی معرفی کنم رهاجان

مریم شنبه 30 شهریور 1398 ساعت 11:26

مرضیه جان عزیزم پیشنهادم اینه که روزای تعطیل مقدمات غذای هفته را آماده بکنی و همچنین خریدات را هفتگی انجام بدی تا وقتت در روز بیشتر باشه و بتونی زودتر بخوابی و استراحت بکنی

مریم جان قبل بچه دار شدن و بخصوص اوایل ازدواج اینکارو میکردم، الان هم برای نیلا یک روز در هفته (حالا یا آخر هفته یا وسط هفته) که کمتر خسته باشم ماهیچه تازه یا بلدرچین تازه میذارم بپزه همراه هویج و سیب زمینی و گوجه و بعد هفت هشت تا بسته میکنم و میذارم فریزر و از سر کار میرسم خونه فقط سوپ بدون گوشت درست میکنم و با غذای فریزری میکس میکنم و بهش میدم یعنی دیگه هر روز براش گوشت یا مرغ نمیپزم و از همون فریز شده ها استفاده میکنم،‌حتی حریره بادوم رو هم فریز میکنم اما خب در همین حد کار کردن هم خودش وقت گیره و بعدش هم غذا دادن بهش.... برای غذاهای خودمون هم که شام حاضریه،‌ انواع کوکو یا سوپ که خب اینا رو کمتر میشه فریزری درست کرد اما برای ناهار فردای خودم سر کار یا از همون شامی که پختم میبرم یا از خورشت هایی که مثلا آخر هفته ها پختم و گذاشتم فریزر و فقط برنج درست میکنم ا ما خب در کنار کارهای مربوط به نیلا و شستن لباسهاش و دادن داروها و تعویض کردنش و غذادادنش و حمام کردنش و ... در همین حد آماده کردن غذای خودمون برام سخته و بخصوص شستن ظرفهای بعدش.... منم که کلاً دختر پرجونی نیستم مریم جان
اما خب پیشنهادت رو من خیلی وقتها استفاده میکنم گلم، یه وقتها هم که خب جور نمیشه. تازه کارام هم تموم بشه باز تا نیلا بخوابه و شیطنتش تموم بشه میشه ساعت دوازده و نیم یک شب!
اوف چه جواب بلند بالایی دادما!

فرناز شنبه 30 شهریور 1398 ساعت 08:38 http://ghatareelm.blogsky.com

امیدوارم زودتر به همه این شلوغیها و سختیها عادت کنی. خستگی و کمبود خواب تو این روزها خیلی اذیت میکنه

وای آره، کمبود خواب!!! گاهی مثل امروز از خستگی و بی خوابی حسابی کم میارم

مهتاب جمعه 29 شهریور 1398 ساعت 16:39 http://privacymahtab.blogsky.com

خیلی خوبه که مهد مطمئن و خوب پیدا کردی واقعا فکرت خداروشکر راحته
منم گاهی م ش میگه تشنش نیست؟حرصم در میاد الکی میگم یعنی چی من هر لحظه از شبانه روز پیششم حالا دوساعت اومد خونتون یعنی کل روز نمیدونم جی به چیه خوب قلقش بیشتر دست منه ،ولی خب به قول تو از سر دلسوزیه ،حتی خواهرای خودمم از این موردا میگن
نذرتم قبول انشااالله پدرت هم بزودی حالش بهترو بهتر شه

آره مهتاب جان،‌از مهدش خیلی راضیم، اما چه فایده،‌اگر بخوام برم خونه جدید اینجا آوردن نیلا خیلی برام سخت میشه،‌یا باید مهدش رو عوض کنم یا سختی زیادی به جون بخرم
ئه پس تو هم از این معضلات داری؟ من مطمئنم از سر دلسوزیه اما دوست ندارم تا بچه کمی نق میزنه، ازم بپرسند "مامان جان عوضش کردی؟" خب آخه حتما خودم حواسم هست ولی خب زیاد به دل نمیگیرم،‌میگم از سر محبته.
ممنونم عزیزم، سلامت باشی... التماس دعا

شهره پنج‌شنبه 28 شهریور 1398 ساعت 12:51

عزیزم خدا قوت. خدا دختر گلتو برات حفظ کنه. انشالله پدرتون هم بهبود پیدا کنن.

ممنونم شهره جان، سلامت باشید
یه دنیا سپاس،‌انشالله، با دعای شما عزیزم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.