بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

روزهای پرکار پائیزی

دخترک از پنجشنبه هفته پیش سرما خورد و همونروز صبح بردمش دکتر. البته خیلی جدی نشده بود اما از ترسم سریع و قبل اینکه سامان عصر بیاد خونه بغلش کردم و پای پیاده بردمش پیش دکتر که بدتر نشه. البته قبلش هم بردمش خانه بهداشت نزدیک خونه برای قد و وزن. خلاصه از همون پنجشنبه تا امروز داره دارو میخوره، از اونجا که داروهاش ادامه داشت و هم از اون جهت که بچه های دیگه مردم مریض نشند، یکشنبه نخواستم ببرمش مهد کودک،‌ دخترخالم خواهش کردم بیاد خونمون و نیلا رو نگهداره که خب خالم گفت اونم با دخترخالم میاد و این شد که دیگه یکشنبه صبح اومدند، اما حقیقتاً بینهایت برای من یکی سخت شد! از شنبه عصر که تعطیلی بود شروع کردم به آماده کردن غذای خودم و نیلا و غذای خاله و دخترخاله برای فردا ناهارشون که خونمون بودند(قرمه سبزی براشون گذاشته بودم)! تا خود ساعت یک نصفه شب در حال بدو بدو بودم،‌سامان هم مشغول تمیزکاری و نظافت خونه که رسماً بینهایت کثیف شده بود...

یکشنبه صبح هم که تهران بارندگی شدید داشت و صبح خیلی زود به خالم پیام دادم با اسنپ بیاید و من هزینشو میدم و اگر هزینش رو نخواید بگیرید راضی نیستم بیایید! اونا هم اسنپ گرفتند و ساعت هفت صبح رسیدند خونمون! درسته که دیگه لازم نبود نیلا رو حاضر کنم ببرمش مهد و از خواب بیدارش کنم و ... اما انصافاً حاضر کردن غذا برای خاله اینا و هزار و یک کار دیگه انقدر بهم فشار آورد که دیدم همون مهدکودک انگاری راحتتره! از هزینه ها نگم که تو اون بارون کلی هزینه اسنپ خاله اینا شد که نمیگرفت و بزور بهش دادم و هزینه پذیرایی و مهمتر از همه حجم کاری که افتاد رو دوشم...

راستش یه مدته دارم به این موضوع فکر میکنم که از همین دخترخالم که 21 سالش هست خواهش کنم بیاد و حداقل این زمستون از نیلا مراقبت کنه که تو سرما هی نبرمش مهد و بیارمش،‌و منم در ازاش کمی بیشتر از شهریه ای که به مهد کودک میدم، به عنوان حق الزحمه بهش بدم،‌ برای همین فکرم هم بود که قبل اینکه بخوام موضوع رو با خودشون مطرح کنم، زنگ زدم خالم و گفتم میشه فاطمه بیاد و یکشنبه پیش نیلا بمونه؟ درواقع میخواستم قبل مطرح کردن تصمیم با خودشون،‌یکروز امتحانی دخترخالم تنهایی بیاد که هم من ببینم عملکردش چطوره و هم خودش جوانب رو بررسی کنه و وقتی موضوع پرستاری نیلا رو بهش میگم با آگاهی تصمیم بگیره و جواب بده که خب برنامه به هم خورد و خالم هم گفت همراه دخترخالم میاد و خلاصه دستم نیومد که تنهایی میتونه یا نه... 

با اینحال دودلم که موضوع رو مطرح کنم یا نه به هزار و یک دلیل که گفتنش اینجا زمان زیادی میبره اما خب یکی از مهمترینهاش این هست که اگر بخواد بیاد پیش نیلا،‌من باید از شب قبل به فکر ناهارش هم باشم که خب با توجه به اینکه شرکت سامان بهش ناهار میده و ناهار خودم هم خیلی وقتها غذاهای ساده و حاضری یا فریزری هست، یه کار جدید به مسئولیتهام اضافه میشه و برام خیلی سخت میشه،‌مگه اینکه هر روز ناهارش رو با خودش بیاره که تو عالم فامیلی درست نیست. مورد بعدی هم سن نسبتاً کمش هست که البته سن عقلیش بیشتره و خوب هم بلده به بچه کوچیکا برسه اما خب به هر حال کمی نگرانی داره و یکی دو مورد مهم دیگه هم هست که ترجیح میدم ننویسم.

تازه اگر هم خودم مشکلی نداشته باشم باید ببینم خودش حاضره تنهایی بیاد خونه ما  و شرایطش رو داره یا نه که خب هنوز به دلیل اون مواردی که نوشتم،‌باهاش مطرح نکرد و شک هم دارم مطرح کنم یا نه...از طرفی هم بردن و آوردن هر روزه نیلا به مهد اونم با پای پیاده و بخصوص تو هوای سرد که کلی لباس پوشوندن داره برام خیلی سخته،‌ از طرفی هم اومدن دخترخالم برای مراقبت از نیلا هم سختیهای خودش رو داره مثل ناهار پختن براش و...،‌ تازه یه موردی هم که هست اینه که ترس این رو دارم که خالم هم بخواد هر دفعه باهاش بیاد و بره که دیگه رسماً هر روز باید مهمون داری کنم! تازه خالم یه اخلاقی هم داره و اون اینه که گاهی شب هم خونه اقوام میخوابه البته اگه تعارفش کنند و خب نمیشه هم تعارف نکرد.خلاصه که موندم تصمیم درست چیه و چکار کنم...خدا کنه تصمیم درستی بگیرم و اگر در نهایت تصمیم گرفتم دخترخالم بیاد، خودش هم راضی باشه و شرایطش جور باشه  و باباش که یه مقدار روی دخترش حساسه، نه نیاره چون شنیدم که زیاد دوست نداره دخترش بره سر کار.

بگذریم،‌ دیروز یکشنبه هم که تعطیلی بود، سونیا و شوهرش برای شام اومدند خونه ما و خلاصه کل دیروز رو از صبح  مشغول کارهای مهمونی شب بودم! اونم با وجود یه دختر شیطون که همش ازت میخواد باهاش بازی کنی و همش اینور و اونور میره و باید حواست بهش باشه و دم به دقیقه هم باید به فکر غذاش و تعویضش و ... باشی. تازه از این ناراحت شدم که چرا سونیا یکمی زودتر نیومد که کمی کمک حالم باشه،‌به هر حال با بچه کوچیک خیلی سخته دیگه بخصوص که سامان هم نبود و رفته بود بیمارستان عیادت نوه خالش، یعنی درواقع سامان رفته بود دنبال سونیا و با هم رفته بودند بیمارستان،‌سامان زودتر برگشت خونه اما سونیا موند و نزدیکای هفت شب با دخترخالش اومد که دم خونمون پیادش کرد و خودش رفت،‌اگر میخواست میتونست با سامان برگرده. کمی هم ناراحت شدم که بعد خوردن شام، تعارف هم نکرد که ظرفها رو بشوره...یعنی مثلاً به من یکی دوباری گفت مرضیه از آشپزخونه بیا بیرون و چقدر کار میکنی، اما نیومد دستی به ظرفها بزنه یا حتی تعارفی بکنه...

من اصلاً آدم خاله زنکی نیستم که زیاد به این چیزا فکر کنم یا جایی مطرح کنم  اما حداقل انتظار داشتم این کمک رو میکرد، به خدا که من به هیچ عنوان راضی نمیشم مهمونم ظرف بشوره و هر کی منو میشناسه میدونه که اصلاً و ابداً اجازه نمیدم و میگم نباید به خاطر یه لقمه غذایی که مهمون آدم تو خونت میخوره، اونهمه ظرفها رو بشوره،‌اما خب حداقل انتظار تعارف رو داشتم و اینکه بلند بشه بیاد پشت سینک و بخواد بشوره و بعد من بکشمش کنار،‌کاری که خیلی از مهمونها میکنند.

خواهرم مریم هربار میاد خونمون کلی تو کارها کمک میکنه و ظرفها رو میشوره و ... هر چی هم من و سامان میکشیمش کنار و نمیذاریم،‌ باز با زور بازو میگه الا و بلا من میشورم و تو دیگه خسته شدی، حتی قبل شام هم برنج دم میکنه یا ظرفهای میوه رو جمع میکنه و میشوره و...

من خودم هم دو سه باری که از بعد ازدواج سونیا،‌ خونش رفتم،‌ظرفا رو شستم...نمیدونم چرا هیچ تعارفی برای شستن ظرفها یا حتی قبل شام برای آماده کردن وسایل و ... بهم نکرد. البته که چون از صبح رفته بود دیدن نوه خالش بیمارستان، خسته هم بود اما بازم به نظرم میتونست یه تعارفی بکنه.

مامان و بابای سامان هر بار که میان خونمون به تمام معنا کمکم میکنند و من واقعاً خستگی آنچنانی حس نمیکنم،‌مادر سامان آشپزی میکنه،‌ آشپزخونه رو مرتب میکنه،‌تو نگهداری نیلا کمک میکنه،‌پدرش هم کارهای تعمیراتی خونه و خرید و حتی نظافت حموم و دستشویی رو انجام میده! (علیرغم اینکه من مدام میگم نه و نمیخواد و زحمت نکشید ولی گوش نمیدند و کار خودشون رو بزور میکنند.) اما خب سونیا خیلی هم از این جهتها به مادر و پدرش نرفته انگار...

البته که من ازش ناراحت و دلخور نیستم، اما خب یه مقدار توقع رو داشتم دیگه، به خصوص بعد اونهمه کاری که انجام داده بودم، اونم با وجود یه بچه کوچیک که عملاً اگر کس دیگه ای نباشه که مراقبش باشه، نمیشه تنهاش گذاشت و رفت سراغ کارها...گاهی نیلام رو بغلش میکردم و میرفتم سر قابلمه غذا،‌ یا وسط آبکش کردن برنج، باید کارو سریع ول میکردم و بدو بدو میرفتم دنبالش که کار خطرناکی نکنه یا نیفته و.. غذا هم ته چین مرغ درست کرده بودم با سوپ جو وقارچ به همراه سالاد و دوغ و ماست و زیتون و ترشی که غذام هم انصافاً خوب شده بود.

خلاصه که اینطور، ولی خدایی هفته پرمشغله ای بود. از پنجشنبه هفته قبل که صبحش بردمش دکتر و عصرش هم تو بارون نیلا رو بردیم آتلیه برای عکس یازده ماهگی تا همین امروز کلی بابت این مهمونیها بهم فشار اومده، باز خدا رو شکر فردا تعطیله و میتونم استراحت بیشتری کنم. البته من در کل خیلی مهمون داشتن رو دوست دارم اماالان با وجود یه بچه بازیگوش و خونه کوچیک برام خیلی سخت شده. نیلا هم که شبها خیلی بد و کم میخوابه و بیخوابی داغونم کرده و مدام خسته و بیحالم. خودمم موندم چطوری سرپا هستم و با این حجم از خستگی و بیخوابی میام سر کار و...

شدیداً نیاز دارم برم دکتر زنان و متاسفانه هیچ جوره فرصت نمیشه و همش عقب میفته. امیدوارم مشکلم خیلی هم جدی نباشه...

دغدغه اثاث کشی آخر ماه هم که هست، اونم با وجود یه بچه کوچیک  و شغلم و ...

خدا کنه موضوع نگهداشتن نیلا حل بشه زودتر،‌ چون اگر تردیدم رو درمورد اومدنش حل کنم و اونم قبول کنه که بیاد و مشکلی نداشته باشه، که هیچی، در غیر اینصورت با رفتن به خونه جدید،‌تصمیم دارم مهد کودکش رو هم عوض کنم و با آژانس نیلا رو ببرم و بیارم که خب اونم کلی مقدمه چینی و دنگ و فنگ داره...

کی میشه کارها همه سروسامون بگیرن و این فکر و خیالا و تردیدها کمتر بشه،‌از بین که نمیره،‌  حداقل کمتر بشه.

هرچند من راضیم تمام این دغدغه ها وجود داشته باشه اما سلامتی باشه،‌سلامتی و آرامش عزیزانمون و اینکه خیالمون از بابتشون راحت باشه، من مدتهاست که دیگه بیشتر از این از خدا چیزی نمیخوام.

نظرات 10 + ارسال نظر
شکوفه های کویری شنبه 11 آبان 1398 ساعت 19:48 http://www.faryade313.blogfa.com

سلام و تقدیم احترام...
خدا حفظ کنه نیلا کوچولوی نازتون رو...چقدر اسمش قشنگه...
من در خصوص پست شما خیلی حرف دارم...
تو وب خودم باید در قالب یک پست مجزا در موردش بحرفم...
ممنون از حضور و نظرتون...شبتون مهتابی...تمنای نور...

سلام و عرض ادب
ممنون از لطفتون، محبت دارید
چه جالب، کنجکاوم بدونم دقیقاً چه حرفهایی در خصوص این پست دارید. منتظرم بخونمش.
بازم ممنون، موفق و شاد باشید

مریم شنبه 11 آبان 1398 ساعت 13:37

سلام مرضیه جان
من برای بچه ها پرستار داشتم یه خانم مسنی بود قبلش یه خانم جوونی یه مدت کوتاه اومد در مجموع داشتن خانم مسن بهتره چون میتونی کارهای آشپزی هم بهش بسپاری و اینکه فامیل خیلی نزدیک نباشه بهتره چون کمتر باهاش رودربایستی داری
حال پدرت چطوره؟انشالله که بهتر باشن

سلام مریم جان
والا منم خیلی دنبال یه پرستار میانسال و البته مومن و ترجیحاً آشنا بودم که پیدا نشد....با یک مورد هم که با کلی جستجو پیدا کردم صحبت کردم که گفت در حال حاضر براش مقدور نیست...فعلا چاره ای نیست جز همون مهد
والا بابا یروز خیلی بده، یروز بهتره....روال مشخصی نداره، براش دعا کن عزیزم

آیدا سبزاندیش جمعه 10 آبان 1398 ساعت 01:39 http://Sabzandish3000.blogfa.com

دو سال پیش بود ما تو یک برهه ای تمام زندگیمون یهو بهم ریخت و یک عالمه کار تو یک تایم کمی باید انجام میدادیم و تقریبا همه چی قر و قاطی شده بود اثاث کشی هم داشتیم و دیگه بدترررر تموم زندگیمون وسط خونه بی سر و سامون بود باید تهرانم میرفتیم برای یک سری کارها ، یک پولی از دست داده بودیم نمیدونم خواهرم تو کارش به مشکل برخورده بود وضعیت نابسامان بود و نمیدونستیم کدوم مشکلو حل کنیم... اون زمان با خودم میگفتم یعنی میشه یه خونه خوب پیدا کنیم اثاث هامونو بچینیم همه چی سر جاش بره زندگیمون عادی بشه خواهرم مشکلش حل بشه بتونیم پولمون رو دوباره جور کنیم و... الان که فکر میکنم می بینم هر چقدر هم تو ذهن اوضاع رو وخیم تصور کنی اما اون بالا بالاها یه نیرویی هست به اسم خدا که هواتو در هر شرایطی داره و تموم لحظه ها کمکت میکنه طوریکه منظم کارات پیش میره و چاره مشکلاتت پیدا میشه و یک نفس رااااحت میکشی.بعدش احساس میکنی چقدر قوی بودی و هستی ...

دقیقا با حرفت موافقم، یه وقتها پیش میاد که همه چیز به هم میپیچه و ادم پشت سر هم بد میاره یا کارها به هم گره میخوره و حسابی شلوغ میشه جوری که اصلا باورت نمیشه دوباره همه چی به حالت عادی و نرمال برمیگرده، برای من هم از این دست شلوغیها و دغدغه ها کم پیش نیومده،‌اما خب وقتی باز زمانی پیش میاد که همه چی بطور اعجاب انگیزی برمیگرده سر جاش، ادم به یه سرخوشی و فراغ بال خاصی میرسه...
خدا رو شکر که اون دوره شلوغ و بحرانی برای شما هم تموم شد و به سر و سامون رسیدید.
واقعاض اگر خدا از اون بالا حواسش به ما زمینیا نباشه، خیلی زود کم میاریم و از دست میریم. کاش در ازاش ما هم بتونیم همیشه شکرگزارش باشیم، چه مواقع سختی و چه خوشی

آرزو پنج‌شنبه 9 آبان 1398 ساعت 18:47 http://arezoo127.blogfa.com

با وجود بچه کوچیک داشتن واقعا مهمونی دادن سخته
من نظرم اینه میزبان از یک روز قبل مهمونی کلی کار میکنه و خسته میشه ما بعنوان مهمون باید تو ظرف شستن و جمع کردن کمک بدیم که خستگی به تن میزبان نمونه و از مهمونی دادن پشیمون نشه
چقدر خوب که انقدر پدر مادر سامان هواتو دارن و کمک حالتن.خدا بهشون خیر بده

واقعاً سخته بخصوص بچه نوپایی که تازه این طرف اونطرف میره و یه لحظه نمیشینه....
منم از سونیا به همین دلیل انتظار یه یه تعارف کوچیک رو داشتم اما خب تو دلم میگم شاید حالش خوب نبوده (که به نظرم میتونست همینو بگه) حالا ببینیم در آینده بهم کمک میکنه یا نه.
من از ته دلم شاکر داشتن پدر و مادر سامان هستم،‌خدا برام نگهشون داره که از راه دور همیشه به فکر ما و کمک حالمون هستند

سمانه چهارشنبه 8 آبان 1398 ساعت 09:12 http://weronika.blogsky.com

سلام خانم
موافقم ک از سلامتی چیزی مهم تر نیست
بقیش با یکم برنامه ریزی و مدیریت حل می شه
پرستار مطمئن هم خیلی خوبه به شرط اینکه خودش ی بار نشه برات چون پرستار می آری که کمک حالت باشه
انشالله که بهترین ها برات رقم بخوره بانو

سلام عزیز دلم
منم میگم فقط سلامتی و آرامش وجود داشته باشه، چیز دیگه ای نمیخوام...باقی مشکلات اعم از مالی، میاد و میره
خیلی پرستارها میتونند به قول تو برای آدم تبدیل به بار بشند،‌مثل پرستاری که باید به فکر ناهارش هم باشی...گاهی مهد کودک بهتر از پرستار این مدلیه...
ممنونم سمانه جان،‌همچنین

مهتاب چهارشنبه 8 آبان 1398 ساعت 01:00 http://privacymahtab.blogsky.com

سلام مرضیه جون
اگه واقعا از بچه داری دختر خالت مطمئنی بهش بگو
اره بهتر بود سونیا کمکت کنه شاید جلو شوهرش نمیخواسته کار کنه !
انشاالله کارات رو به راه شه خدایی خیلی سرت شلوغه

سلام عزیزم،
والا کم و بیش مطمئنم اما بس که خانوادم به خصوص خواهرم بهم میگه به این دلیل و به اون دلیل فاطمه رو نگو بیاد و ممکنه پشیمون بشی،‌تقریباً منصرف شدم...
نه به خاطر همسرش نیست اصلاً اتفاقا شوهرش خیلی خیلی خوبه و تو این زمینه ها حتی تشویق هم میکنه. شاید خسته بوده نمیدونم،‌امیدوارم دفعه بعد اینطور نشه.
واقعاً سرم شلوغه، هر چی خدا بخواد، مرسی عزیزم...
ما بازم نتونستیم بیایم کانال تو مهتاب...

نگین سه‌شنبه 7 آبان 1398 ساعت 10:22 https://poniya.blogsky.com/

سلام مرضیه جان
خدا قوت. من کاملا این روزای شما رو درک میکنم چون تو شرایط مشابه شمام.
انشالله سرماخوردگی گل دخترت زودتر بهتر شه
مرضیه جان اگه بتونی نیلا رو از شیر شب بگیری حداقل خودت راحت میخوابی.من آیهان رو ۲۲ ماهگی کلا از شیر گرفتم ولی کاش از شیر شب زودتر میگرفتمش. دیگه صبا راحت از خواب بیدار میشم و سر کارم خوابالو نیستم

به به نگین خانم،‌چه عجب از این طرفها...
مرسی که درکم میکنی،‌واقعا باید شاغل بود و یه بچه خیلی کوچیک داشت تا به تمام معنا درک کرد سختیهاشو.
والا نگین جان من شیر خودم رو نمیدم دیگه، شیر خشک میخوره و با اینکه قبل خواب سیرش میکنم اما بازم نصفه شب دوبار بیدار میشه... واقعا دست من نیست که بگیرمش یا نگیرمش....
چقدر عالی،‌من که از بیخوابی گاهی به سرحد جنون میرسم
راستی نگین جان میشه یکبار دیگه رمزت رو برام بفرستی،‌مرسی عزیزم

نجمه دوشنبه 6 آبان 1398 ساعت 19:32

سلام عزیزم
من با تمام وجود دغدغه هاتو درک می کنم.دقیقا مشکلاتتان از جنس من هستن،نمیدونم،من هم خیلی به پرستار فکر کردم،حتی خواستم با یکی صحبت کنم،اما بی خیال شدم,ترجیح دادم حریم خونه مون با فامیل،بمونه.دیگه فردی بیاد تو‌ خونه،شرایط فرق می کنه.
خواهر که اصلا,نگوو.خواهرها عشقن واقعا،انشالله خودش بچه دار میشه،متوجه اشتباهش میشه

ممنونم عزیزم بابت همدلی و درک متقابل

پس شما هم مشکلاتی از جنس من رو پشت سر گذاشتید. منم دقیقا به همین دلایل دوست نداشتم پرستار بگیرم اما خب چون خودم باید بچه رو ببرم مهد و برگردونم و تو زمستون سخت بود، فکر کردم برای سه چهار ماهی پرستار بگیرم اونم از آشنا یعنی از سر اجبار بود که الان همون قضیه هم کنسل شد
واقعاً خواهرها دلسوز آدمند. از سونیا هم گله ای ندارم، دهه هفتادیه و تازه هم ازدواج کرده، قطعاً به قول شما وقتی بچه دار شه متوجه میشه چقدر مهمونی دادن با بچه کوچیک سخته

فرناز دوشنبه 6 آبان 1398 ساعت 15:49 http://ghatareelm.blogsky.com

مرضیه جون من جات خسته شدم این همه کار که تو کردی. واقعا مهمون داری سخته. مهمونها هم واقعا باید کمک کنن حتما سونیا هم حواسش نبوده‌. امیدوارم یه راه خوب پیدا کنی تا این یکسال رو بگذرونی بعدش یه مقدار راحتتر میشه. نمیتونی دورکاری بگیری؟ یا مهدی نزدیک محل کارت پیدا کنی تا در طول روز هم بتونی بهش سربزنی؟

سلامت باشی عزیزم
شاید هم حق با شما باشه، یا شاید اونروز خسته بوده اما خب دوست داشتم حواسش میبود که با بچه کوچیک چقدر سخته و یه تعارف میکرد هر چند که من مطمئنم که از کمکش استفاده نمیکردم چون عادت ندارم از مهمون کار بخوام...
دورکاری نداریم عزیزم، یعنی بحثش تو دولت قبل بود که تو این دولت کلاً منتفی شد.... حتی اگر شرایط زندگیم اجازه میداد راضی بودم که یکسال مرخصی بدون حقوق بگیرم اما نمیشه متاسفانه.
مهد نزدیک محل کارم هست اما خب آوردن و بردن هرروزه نیلا از نزدیک محل کارم سخته؛ هر روز باید آژانس بگیرم ککه با توجه به مسافت گرون درمیاد....ایشالا این روزها هم میگذره و نیلا بزرگتر میشه و کار من راحتتر.... یعنی امیدوارم

نسترن دوشنبه 6 آبان 1398 ساعت 15:07 http://second-house.blogfa.com/

اول از همه یه خسته نباشید و خدا قوت میگم بهت مرضیه عزیزم...
خداییش حق داری بیخوابی که خیلی سخته و من همش میگم کاش اگر خدا به من بچه میده یه بچه خوابالو بده که خوب بخوابهاصلا طاقت بیخوابی ندارم
الان نیلا گلی بهتره؟
عمه نیلا سرکار میره؟ نمیتونه ازش مراقبت کنه؟
اگر دخترخاله تون هم قبول کنه بیاد خیلی خوبه یا حتی خود خاله تون،بعدشم اگر هرروز بیان که دیگه مهمون نیستن خودشون یه چیزیم بپزن

سلام نسترن عزیز
امیدوارم خوب و خوش و سلامت باشی
شاید سخت ترین قسمت بچه دار شدن برای من همین بیخوابیهاش بوده باشه. همش منتظر روزی ام که بدونم میتونم حداقل چهار پنج ساعت پشت سر هم رو بخوابم بدون اینکه وسطش بلند شم...امیدوارم بچه خوشخواب قسمتت بشه اما انقدر بچه شیرینه که حتی همین سختیهاش هم ارزشش رو داره
نیلا بهتره شکر خدا، والا عمش رشتش بیهوشی بوده و بیمارستان شیفت داره اما الان یکروز در میون تعطیله ولی خب متاسفانه راه ما از هم خیلی دوره و اصلا نمیشه نیلا رو پیشش گذاشت
والا قضیه دخترخاله منتفی شد بس که از گوشه و کنار شنیدم که اینکارو نکنی بهتره،‌دیگه چشمم ترسید... ولی کاش از تصمیم من حمایت میشد و اینکارو میکردم...فعلاً باید همون مهد کودک رو بچسبم چاره ای نیست

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.