بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

کارهای در هم پیچیده، غم بی انتها...

چه حسی تلختر از این که بعداز ظهر یه روز دلگیر پاییزی وقتی همراه نیلا از سر کار میای خونه، بابات پشت در منتظر باشه که بیاد و نوه اش رو که عاشقانه دوستش داره ببینه، بعد ببینی که حتی جون نداره چهارتا پله خونه تا رسیدن به طبقه همکف رو بیاد بالا و باید بری دستش رو بگیری... صدای هن و هن سینش و رنگ و روی زرد و صورت تکیده و بدون ریش و موش رو ببینی و باورت نشه این بابا همون بابای چندماه پیشه....

با همه مریضیش اومده نیلا رو ببینه چون چندروزیه که من فرصت نکردم برم خونه بابا...یکساعت با نیلا بازی کنه و نیلا رو بخوابونه، بعد خودش کنار نیلا خوابش ببره و نفسهاش رو بیینی که چقدر سخت و با سروصدا از سینش خارج میشه.... روبروش تو تاریکی بشینی و اشک بریزی...با خودت فکر کنی یعنی این بابا برای من بابای قدیم میشه؟ یعنی این بابا پیش من میمونه؟ یعنی این بابا دوئیدن و حرف زدن و مدرسه رفتن نیلا رو میبینه؟

با خودم فکر میکنم اگر خدا از اون بالا حواسش به من نبود و ضجه های من رو که ازش ملتمسانه میخواستم به خاطر نیلا هم که شده،‌ بهم تحمل اینهمه درد و عذابی که از بابت درد عزیزترینم میکشم عطا کنه، تا الان مرده بودم... خدا صدای من رو شنید، تحملم رو برد بالاتر، درسته به واسطه قرص اعصاب، درسته به واسطه عمداً غرق شدن تو اینستاگرام لعنتی که فقط یادم بره و فکر و خیال نکنم، اما کمکم کرد، کمکم کرد که حداقل هر روزه آرزوی مرگ نکنم،‌که بتونم اون استرس وحشتناک هر روزه و نفس تنگی و تپش قلب شدید رو کنترل کنم... درسته خیلی وقتها بغض تو گلوم خفم میکنه و اشک امونم نمیده اما بازم میبینم خدا هوامو داشته که هنوز رو پا هستم و دارم به زندگیم ادامه میدم،‌شاید خیلی وقتها با ترس و غم و اضطراب، با اشک و حسرت و عذاب روحی، اما دارم میگذرونم، حداقل زنده موندم! به خدا که اون روزها فکر نمیکردم حتی بتونم زنده بمونم و به زندگیم ادامه بدم، بسکه حال روحیم بد بود و تشویش و اضطراب وحشتناکی داشتم، اما خدا صدامو شنید و هوامو داشت. الهی که از بعد این هم انقدر بهم قدرت و تحمل بده که وقتی اینهمه زجری که بابام میکشه رو میببینم به مرز جنون نرسم و امیدوار باشم که شاید،‌ شاید علیرغم اون فضای ناامیدی که اون متخصص بی ملاحظه ریه در من ایجاد کرد، خدا نظری به پدرم و زندگی ما کرد و چندسال دیگه پدرم رو به ما بخشید. شاید دعای تمام دوستانم در اینجا در حق پدرم مستجاب شد و حداقل درد و عذاب نکشید. من به شدت به دعای بقیه آدمها در حق آدم ایمان دارم، لطفاً بی نصیبمون نذارید حتی اگر گذری از اینجا عبور میکنید و همین یکبار منو میخونید و میرید...

قضیه پرستاری دخترخالم هم به کل منتفی شد،‌من تصمیمم رو قاطعانه گرفته بودم که این موضوع رو باهاش مطرح کنم،‌اما خواهرم مریم فقط و فقط برای اینکه منو منصرف کنه، بهم زنگ زد و یکساعت تمام سعی کرد منو قانع کنه که به این دلیل و اون دلیل اینکار رو نکنم و بعد از چندماه حتماً پشیمون میشم و میگم کاش همون سختی مهد کودک رو تحمل کرده بودم اما به اون نگفته بودم که بیاد خونم،‌ خلاصه خواهرم تو دل منی رو که همونطوریش هم خیلی مردد بودم و به سختی و با کلی دودوتا چهارتا تصمیم گرفته بودم که موضوع پرستار شدن رو با دخترخالم مطرح کنم، حسابی خالی کرد و اینطور شد که کلاً تصمیم گرفتم موضوع رو فراموش کنم...

ترجیح میدادم خواهرم اینطور تو دل من رو خالی نمیکرد و من روی تصمیمم میموندم و حداقل نیلا رو تو این ماههای سرد سال نمیبردم مهد کودک تا سال آینده که حداقل کمی هم بزرگتر بشه،‌ اما واقعاً ترسیدم پیشبینی خواهرم درست از آب دربیاد و بعداً‌ از کارم پشیمون بشم...خواهرم هم دلایل و ملاحظات خیلی منطقی و واقع بینانه ای داشت و نمیشد براحتی ازش صرف نظر کرد، حتی بارها و بارها تاکید کرد تو بیا نیلا رو شنبه صبح بذار پیش من و چهارشنبه بعد از کار بیا ببرش و عین بچه های خودم ازش مراقبت میکنم، اما خب من با لحن حق جانبانه ای ازش تشکر کردم و گفتم چطور فکر میکنی من تنها بچم رو میتونم 5 روز تمام نبینم...به فرض یکدرصد من هم بتونم مگه سامان میتونه؟ یا موافقت میکنه؟ خلاصه که فعلاً قراره همچنان ببرمش همون مهد کودک،‌قسمت همینه پس راضی هستم به قسمت و تقدیر.

آخر ماه هم که قراره به خونه جدید جابجا بشیم و احتمالاً مجبور بشم بذارمش مهد کودک جدید و هر روز با آژانس نیلا رو ببرم و با آژانس هم از مهد برگردونمش خونه. هنوزم شک دارم که همین مهد فعلی بذارمش، چون نیلا دیگه عادت کرده به اینجا، اما خب رفت و آمد از خونه جدید تا مهد فعلی نسبتاً سخته و شاید بهتر باشه مهد کودک رو عوض کنم و برم جایی نزدیکتر، درسته در هر صورت باید با آژانس برم و بیام،‌اما از نظر مسافت و هزینه بازم به صرفه تر و راحتتر هست...

به قدری استرس جابجا شدن رو دارم که حد و حساب نداره! هر روز چند تا مشتری میان خونه ما رو میبینن که خونه رو رهن کنند و ما پولش رو بگیریم و بدیم برای مبلغ پیش خونه جدید که بتونیم بریم و اونجا ساکن بشیم،‌اما متاسفانه ده روز هست که خونه فعلی هنوز رهن نرفته و تا خونه رهن نره، پولمون رو نمیتونیم بگیریم و بریم خونه جدید... از طرفی نهایت تا آخر این ماه فرصت داریم و مستاجر خونه جدید حتماً تا ده دوازده روز دیگه پولش رو میخواد...خلاصه که اوضاع آشفته ایه و من هر روز که میگذره و خونه رهن نمیره، استرسم بیشتر و بیشتر میشه...به هر حال فصل جابجایی مستاجرها هم نیست و مشتری نسبتاً‌ کمه...

خدا کنه بزودی خونه رهن بره و بتونم اینجا اون خبر خوش رو اعلام کنم. هفته آینده هم مادر و پدر سامان میان تهران که هم کمک دست من برای اثاث کشی باشند و هم اینکه مادرش که ناخوشه،‌ بره دکتر...خدا هزار بار بهشون خیر بده که اینجور وقتها تنهام نمیذارند... دستشون رو میبوسم و از خدا میخوام بهم قوت بده بتونم براشون جبران کنم.

تو این اوضاع و احوال موندم تولد یکسالگی نیلا رو چکار کنم، دقیقاً با جابجایی ما همزمان میشه (یک آذرماه) و اتفاقاً همون روز هم واکسن یکسالگی هم داره...دلم میخواست حتماً براش جشن میگرفتم اما تو اون اوضاع و احوال مگه میشه؟ مگه اینکه بریم رستوران که ممکنه حسابی برامون گرون دربیاد اونم وسط این خرج و مخارج جابجایی که کمرشکنه. خلاصه که از خدا میخوام تا یکماه دیگه اوضاع به حالت عادی برگرده و ببینم که تو خونه جدید هستم و همه چی سروسامون گرفته.

از دلبریهای نیلا و کارها و رفتارهای جدید این چندوقتش هم هر چی بگم کمه، باید در اولین فرصت و قبل اینکه بادم برم بنویسمش... موقع نوشتنش که معمولاً سر کار هستم، دلم براش ضعف میره و در حسرت دیدنش و آوردنش از مهد کودک به خونه لحظه شماری میکنم.

خدایا شکرت که بزرگترین دلخوشی زندگیم رو بعد همسرم به من عطا کردی...ممنون که به یکباره همه چیو از آدم نمیگیری.

خدایا بابت همه الطافت مدیونت هستم،‌بابت اونچه دادی شکر،‌ بابت اونچه هم ندادی شکر... و حتی بابت اونچه صلاح دیدی و گرفتی هم شکر....کمکم کن خدا،نظر لطفت رو از زندگیمون برنگردون و لحظه ای من و زندگیم رو به حال خودش رها نکن...دستمو ول نکن خدا، گرمای دستانت رو ازم نگیر پروردگار مهربونم. 

نظرات 13 + ارسال نظر
نگین پنج‌شنبه 23 آبان 1398 ساعت 17:49 https://poniya.blogsky.com/

سلام مرضیه جان.
چه قشنگ توصیف کردی کارای نیلا رو. حتما خیلی دختر شیرین و تو دل برویی هست. خدا براتون حفظش کنه
از ته قلبم برا پدرتون دعا میکنم که انشالله زودتر سلامتیشون رو به دست بیارن
انشالله که جور میشه و تولد گل دخترت رو میگیری ولی اگه جورم نشد مهم نیس.چون اکثر بچه ها تولد یک سالگیشون بهشون سخت میگذره و اکثرا گریه میکنن.انشالله سر فرصت یه جشن عالی براش میگیری که خودشم کیف کنه. آیهان تولد یک سالگیش خیلی کلافه بود ولی تولد دو سالگیش ذوق داشت.

سلام نگین جان...
از نظر من که مادرشم شیرین ترین و دلرباترین بچه دنیاست اما میدونم همه مادرها نسبت به بچه هاشون همین حس رو دارند. خدا گل پسرتو نگهداره
ممنونم از دعای خیرت،‌انشالله
بعید میدونم بتونم براش تولد تو خونه بگیرم،‌مگه اینکه یه دورهمی تو رستوران بگیریم براش همراه با کیک که خب یه مقدار گرون درمیاد اما تو فکرش هستم...
ایشالا منم برای تولد دوسالگیش بتونم بیشتر مایه بذارم براش
راستی نگین جان ممنون میشم رمزت رو دوباره بهم بدی،‌با عرض شرمندگی

الهام پنج‌شنبه 23 آبان 1398 ساعت 08:53

خوب اگه اینطوریه بیخیال بشی بهتره تا یه دردسر هم به همه مشغولیتهای ذهنیت اضافه بشه....
متاسفانه مریضی و سرماخوردن زیاده جوری که آریا میموندم خونه خوب میشد دوباره یه روز میزاشتم مهد ، سرما میخورد یعنی من فک کردم اریا مشکل جدی داره از نظر دفاعی بدن! ولی این رو بگم با همه اذیتهایی که بچه شد امسال خیلی خیلی کمتر مریض میشه گوش شیطون کر! بهرحال دفاع بدنی بالاتر میره پس در نتیجه نگران نباش
حالا کج دار و مریض مهد ببر یا مثلا 4شنبه ها پیش خواهرت بزار فرداش تعطیلی راحتتر رفت و امد کنی تا ان شالله بزرگتر بشه متوجه میشی مشکلات بیشتر هم میشه اونوقت به زبون میوفتن ، میفهمی مهد نه آب میده ، نه غذا و نه دستشویی
یعنی من دارم دیوونه میشم و کاری نمیتونم بکنم

بله،‌برای همین کلاً صرف نظر کردم ازش...ترسیدم دردسرش بیشتر از منفعتش باشه.
نیلای من هم زیاد سرما میخوره و گاهی از این بابت نگران میشم،‌امیدوارم دخترک من هم با بزرگتر شدنش، کمتر دچار مریضی بشه.
دقیقا همین کارو میکنم درمورد مهد...خواهرم هم که بنده خدا از خداشه نیلا رو بذارم پیشش...من طاقت دوری ندارم الهام
وای نگو تو رو خدا! خدا نکنه انقدر بیتفاوت باشند نسبت به بچه ها، من که دلم خوشه به اینکه مربیش قسم میخوره همه غذاهاشو کامل خورده

sanaz یکشنبه 19 آبان 1398 ساعت 21:48

حتما واسش تولد بگیر
حالا تاریخش مهم نیست که حتما سر روزش باشه ولی بگیرین یادگاری میشه

تو فکرش هستم،‌حتی اگه یه جشن کوچیک باشه ...
خدا کنه جور بشه

فروغ یکشنبه 19 آبان 1398 ساعت 10:04

سلام. من از ته قلبم برای سلامتی پدرتون دعا میکنم.

سلام فروغ خانم
یه دنیا ممنونم. سلامت باشید

مریم شنبه 18 آبان 1398 ساعت 12:54

سلام عزیزم خوبی
خیلی برای پدرت متاثر شدم و همینطور برای خودت که غصه ایشان را میخوری انشالله که خدا راهی را پیش روی ایشان باز میکند و هر چه زودتر سلامتیشون را بدست میارن
برای نیلای عزیز هم نگران نباش به هر حال خیلی از بچه ها این شرایط را دارن (منظورم مهد رفتنه) با صبر و گذشت زمان همه چی بهتر میشه
انشالله جابجایی هم به خیر و خوشی انجام بشه
خدا همراه و نگهبان خودت و خانواده ات باشه

سلام مریم جون
خوبم شکر
چی بگم، واقعیت تلخ زندگی این روزهای ما هست و کاری از کسی برنمیاد. فقط صبوری و تحمل و دعا
بله، حساسیتم درمورد مهد کودک ذره ذره کمتر میشه. به هر حال در کنار معایب محاسنی هم داره
ممنونم عزیزم از دعای خیرت، انشالله

خاموش شنبه 18 آبان 1398 ساعت 11:03

سلام من خواننده خاموشتون هستم بنظرم حق با خواهرتونه از لحاظ پرستاری دختر خالتون بعدها حرف وحدیث خاله زنکی زیادی پیش میومد مطمئن باش

سلام خواننده خاموش عزیز و ممنون که روشن شدید
منم خوب که فکر کردم دیدم از روی دلسوزی و با نظر گرفتن عواقب کار این حرف رو میزنه... منم دل باهاش هم عقیده ام اما خب مهد کودک بردنش هم بخصوص تو فصل سرد سختیهای خودش رو داره
در هر صورت که فعلا قضیه دخترخاله منتفیه

فرناز پنج‌شنبه 16 آبان 1398 ساعت 12:47 http://ghatareelm.blogsky.com

خیلی غم انگیزه واقعا امیدوارم خدا به پدرت عمر طولانی همراه با سلامتی بده. سعی کن به استرست غلبه کنی. خدا همیشه کنارمونه و کمکمون میکنه

بینهایت،‌کاری از هیچکس جز دعا و صبوری برنمیاد
الهی آمین.... خدا سایه همه پدر و مادرها رو بالای سر بچه هاشون نگهداره

نسترن پنج‌شنبه 16 آبان 1398 ساعت 11:01 http://second-house.blogfa.com/

خدا ان شاالله پدر رو شفا بدن، دیدن زجر کشیدن عزیزترین کس ادم ،ادم رو از پا میندازه...خپا کمکت باشه مرضیه عزیزم...من همیشه دعاگوی پدر عزیزت هستم
مرضیه جان از همکارانت کمک بگیر شاید پرستار قابل اعتماد بشناسن که بتونه بیاد خونه...ان شاالله به زووودی خونه هم رهن بره و براحتی جابجا شید
از نیلا برامون بنویس و حسااابی ماچ مالیش کن

ممنون نسترن جان
خدا هیچکس رو به چنین دردی مبتلا نکنه، درد دیدن درد کشیدن و ناراحتی عزیزت...اطرافیان شاید از خود مریض هم بیشتر اذیت بشن....مرسی که دعا میکنی عزیزم
نه نسترن جان،‌قید پرستار رو زدم، قبلا از خیلیها پرسیدم، ادم مطمئن نیست...میبرم همون مهد...ایشالا کمی بزرگتر بشه برام راحتتر بشه.
انشاللهف دعا کن زودتر اجاره بره راحت شیم
حتما عزیز دلم، فدای محبتت

آیدا سبزاندیش چهارشنبه 15 آبان 1398 ساعت 13:29 http://sabzandish3000.blogfa.com

سلام مرضیه جان
میگن الخیر فی ما وقع ...
هر اتفاقی که میفته حتی به ظاهر بد، خیری داره
از ته قلبم برای پدرت دعا کردم و اینو بدون هر چیزی خدا صلاح بدونه اتفاق میفته و قطعا همون بهترینه
چه خوب که در اخر شکر خدا رو کردی و اینو بدون به زودی تو خونه جدید میری و همه چی در ارامش میشه ...مطمئن باش

سلام عزیزم
منم به این جمله خیلی معتقدم، معتقدم خدا برای بندش بد و شر نمیخواد، همیشه کارهاش از سر حکمته.
ممنون که دعاش کردی عزیزم، سلامت باشی
ایشالا که همینطور بشه، این نیز بگذرد...

الهام سه‌شنبه 14 آبان 1398 ساعت 23:47

سلام خوبی؟ چند وقت که سرنزدم چقدر مطلب نوشتی میگم در مورد پرستار تا ۲ سال بچه نمیرفت مهد خیلی بهتر بود یا لاقل زممستونا. پیشنهادم اینه اگه دخترخالت از پسش بر میاد و منطقی صحبت کن، تا اخر اسفند بیاد و خیلی رسمی بیاد و با حضور شما بعدازظهر، زود برگرده. برای غذا هم بهش بگو شاید بعضی شبا نتونی و خونه شما یه چیز حاضری املتی، الویه اماده ای، سیب زمینی سرخ چه میدونم بخوره یا غذاش بیاره. اصلا رودربایسی نکن چون داری حقوق میدی. منتی نیس ولی نیلا این ۴ ماه نمیرفت خیلی خوب میشد چون من پسرم یک سال و چهار ماه گذاشتم مهد دقیقا اول پاییز پارسال انقدر مریض شد ۴ ماه از جاریم خواستم بیاد ! فقط اشتباهم کردم باز دو‌ماه دیگه خواستم بیاد که متاسفانه مسایلی پیش اومد ولی تایم محدود مشکلی نیس محترمانه و‌خیلیرسمی و بدون حرف اضافی میدونی چی میگم ان شالله همه چی روبه راه بشه برات عزیزم

سلام الهام عزیز، آره خیلی وقت بود خبری ازت نبود. ایشالا که سلامت باشی همیشه.
والا منم با شما هم نظر بودم و دوست داشتم تا دو سال یا اصلاً حداقل تو فصل سرد سال نره مهد،‌ حتی وقتی تصمیم گرفتم به دختر خالم بگم بیاد همین حرفهای شما رو درمورد غذا و ساعت کار و... مد نظرم بود که بگم اما خب یه سری مسائلی درمورد این دخترخالم وجود داشت که خواهر بزرگم چندبار بهم گفت اینکارو نکنی بهتره و ممکنه حرف و حدیثی پیش بیاد... مادرم هم موافق بود باهاش، دیگه منم بیشتر مردد شدم و آخرش تصمیم گرفتم بیخیال بشم، به هر حال وقتی دو سه نفر نهیت کنند از کاری، آدم نمیتونه بره جلو، بخصوص اگه از سر دلسوزی باشه و حرفاشون هم منطقی...
نیلای من هم مدام سرما میخوره الهام، اما چاره چیه،‌غیر از دخترخالم مورد دیگه ای سراغ ندارم، باید فعلاً به مهد کودکش قانع باشم تا وقتی بزرگتر بشه و برای من هم بردن و آوردنش راحتتر باشه.
مرسی از نظرت عزیزم، بچه های نازت رو ببوس

مامان عسل سه‌شنبه 14 آبان 1398 ساعت 22:50

مرضیه عزیز مطلبتو با اشک خوندم و از خدا خواستم همه مریض ها رو شفا بده علی الخصوص پدر شما و خواهر منو ، عزیزم استرس و اضطراب بدترین چیز ممکنه که متاسفانه ما هر روز درگیرش هستیم ، خود من بعد از بیماری خواهرم دچار ریزش موی سکه ای شدم و هربار یه قسمت از موهام میریزه دکتر هم رفتم فعلا دارم درمان میکنم باقی مریضی هام که بماند ...
مواظب خودت و گل دخترت باش و از خدا برای پدرت ارامش و سلامتی بخواه انشالله

الهی آمین. الهی که خواهر عزیزت شفای عاجل بگیره و دل شما هم آروم بگیره. داشتن مریض بدحال اطرافیان آدم رو حتی بیشتر از خود اون فرد اذیت میکنه... دیدن ناراحتی و درد عزیزت خیلی سخته خیلی.
آخی، ریزش موی سکه ای فقط به خاطر استرس هست،‌همسر من هم وقتی دچار بیکاری شد، تو تو قسمت موی ریش دچارش شد و بعد کلی دوا و درمون و البته وقتی دوباره سر کار رفت و استرسش کمتر شد خوب شد، خواهش میکنم تا جاییکه میشه به آرامش خودت اهمیت بده، انشالله خوب میشه. این وسط شما باید سلامت باشید که بتونید به خواهرتون در درمانش کمک نکنید، نه اینکه خدای نکرده خودتون هم تبدیل به غصه دیگه ای برای خانواده بشید. خیلی مراقب خودت باش عزیزم
ممنونم دوست خوبم،‌ اللهم اشف کل مریض... آمین

مامان یک فرشته سه‌شنبه 14 آبان 1398 ساعت 20:20

از ته ته دلم برای پدرت ارزوی سلامتی دارم.یک حسینیه هست که من هر چی نذرش کردم رد خور نداشته.نیت کن برای سلامتی پدرت.ان شاالله وقتی که خبر سلامتیش ید جواب خوب ازمایشاتش رو دیدی مبلغی رو کمک کنی.البته اگه دوست داری
امتحان کن ضرر نداره

سلام دوست خوبم...ممنونم از دعای خیرت
من برای پدرم برای اون امامزاده از ته دلم نیت میکنم،‌انشالله اگر حاجتمو بگیرم، هر مبلغی در توانم باشه کمک میکنم....
ممنون که به فکر من هستید. تو اون امامزاده حتما یاد پدر عزیز من و باقی مریضهای خانوادمون از جمله داییم که دچار زندگی نباتی هست و یه بچه مریض تو خونواده سامان هم باشید.... ممنونم عزیزم

رهآ سه‌شنبه 14 آبان 1398 ساعت 15:59

عزیزممم :* خدا به پدرت سلامتی بده و ان شالله حالشون خوب شه.

ان شالله برای خونه مستاجر پیدا بشه و از این بابت هم خیالت راحت شه و به سلامتی و دل خوش اثاث ببرید.

ممنونم عزیزم، لطفا دعا کن وضعیت پدرم از این بدتر نشه.
انشالله، فعلا که همه چی به هم ریختست و مستاجر هم پیدا نشده.... امیدوارم کارها زودتر سروسامون بگیره و از بلاتکلیفی دربیایم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.