بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بازگشت به سر کار... تشویش و دل نگرانی

آخرین روز مرخصی زایمان من هست و فردا باید برگردم سر کار، به همین سرعت نه ماه گذشت...باورم نمیشه، چشم بر هم زدنی بود و الان نیلای من نه ماهه شده.

حس غریبی دارم، یه جور تشویش و دل نگرانی از اینکه قراره چطور هم کار بیرون و هم کار خونه و بچه داری رو انجام بدم، منیکه چندوقتیه به شدت کم جون و بیحال شدم و از عهده کارهای شخصی خودم و رسیدگی به نیلا هم به خوبی برنمیام چه برسه به کار بیرون و خونه و بچه داری همزمان.

الان که دارم برمیگردم سر کار همه چی به هم ریخته، نیلا به شدت مریضه، سه روز تب داشت و اسهال و الان که این دو تا بهتر شده از دیروز صبح سرفه میکنه و سرما خورده.

تب و اسهالش رو همه گذاشتند پای دندون درآوردن و منم گفتم خب خدا رو شکر بالاخره دندونش داره درمیاداما بعد که سرفش شروع شده و گرفتگی بینی و آبریزش، این فرضیه هم از بین رفت که دندونش داره درمیاد، کاش حداقل اینهمه بچم اذیت شد بابت دندونش میبود، حالا شاید هم هر دوی این موارد باشه...

بدتر اینکه من هم از پریشب گلو درد و سرفه شدید دارم و از دیشب هم سامان مریض شده و الان هر سه ما مریضیم! شانس منه! درست موقع رفتن سر کار!

هزاران حرف تو سرم داشتم این چندوقت و همش خودم رو تصور میکردم که اومدم و دارم مینویسمشون اما الان که میخوام بنویسم، ذهنم شده صفحه سفید و چیزی یادم نمیاد... کاش میشد همون موقع میگفتمشون اما شرایطش نبود. روزهایی بود که انقدر دلم از بابت حرف بعضیها شکسته بود که اگر دسترسی به نت و کامپیوتر داشتم همون ثانیه مینوشتم اما متاسفانه دسترسی نداشتم و با گوشی تایپ کردن هم خیلی سخته برام...چه اون روزهایی که رفتیم رشت و از چهار روزی که اونجا بودیم دو روزش خوب بود و دو روزش هم با ناراحتی و دلخوری از دست سامان و یکی از دخترخاله هاش گذشت، چه بعد برگشتنمون به تهران و یه سری دلخوریهایی که از خانواده خودم داشتم و دلم میخواست بگم و بنویسم و سبک بشم، اما خب الان که گذشته و نوشتنش دردی رو دوا نمیکنه،... نه که موضوعات خیلی مهمی باشه اما خب برای من که اینهمه فشاری که رومه حساسم کرده، باعث دل شکستگی و اندوهم بودند، هر چند سعی کردم زودتر فراموش کنم اما حداقل چندساعت یا یک دو روزی منو به شدت غمگین کردند...

چقدر این چند وقت به این فکر میکنم که کاش خانوادم حمایتگرتر بودند و این دردها و مشکلات وجود نداشت و میتونستم دخترکم رو مهد کودک نذارم...بارها غبطه خوردم و حسرت خوردم به حال مادرایی که بچشون رو پیش یگی از مامان بزرگاشون میذارن و مثل من نباید این روزهای آخر قبل سر کار رفتن رو با دیدن دخترک شیرینم بغض کنند و هزار فکر و خیال کنند که آیا وقتی تشنشه مربیهای مهد میفهمند که آب میخواد، یا وقتی گریه میکنه بغلش میکنند؟


به خدا که هزار و یک راه رو بررسی کردم اما آخرش رسیدم به همین مهد کودک... حتی دنبال پرستار هم رفتم اما خیلیها گفتند غریبه رو نیار تو خونت، حتی از بین فامیل هم دنبال پرستار بودم اما نشد که نشد...از موقع تولد بچم امید داشتم که شاید مادرشوهرم اینا بیان تهران زندگی کنند یا حداقل خونه خودم رو رهن کنند و بچم رو بذارم پیششون اما زهی خیال باطل. مادرشوهرم میگفت بچه رو بذار پیش من بمونه و من هر دو هفته از رشت میارمش تهران! تا شش سالگی!  خواهرم هم که تهرانه و خونش خیلی با من فاصله داره، میگفت من از خدامه نیلا رو بذاری پیشم اما چون راهمون دوره، بچه رو شنبه صبح بیار پیشم و چهارشنبه ببرش! اما مگه میشه من یک شب یا اصلا یکساعت دخترکم رو نبینم؟؟؟ منیکه احتمالا همین یک بچه رو خواهم داشت؟ اصلا تو ذهنم هم نمیگنجه و حتی از این پیشنهاد بخصوص پیشنهاد مادرشوهرم حرصم هم میگیره! خاله کوچیکم هم خونشون از ما خیلی دوره  و نزدیک خونه خواهرم مریم هست، وگرنه اونم میگفت به خدا ما با جون و دل نگهش میداشتم...یا بابای طفلیم که میگفت به خدا حالم بهتر بشه خودم میام و نگهش میدارم و فقط آتیش به دلم زد این حرفش....

خلاصه که هر کار کردم حداقل تا یکسال و نیم مهد نبرمش نشد که نشد!

تنها شانسی که آوردم اینه که خاله بزرگم دو سه هفته پیش از سمنان اومده تهران و وقتی ازش خواستم ییاد خونه ما و حداقل یک هفته اول که برمیگردم سر کار نیلا رو نگهداره تا بعدش بذارمش مهد.... اونم قبول کرد. حداقل الان که بچم مریضه و از طرفی روزهای اول برگشتن سر کار هم سختیهای خودش رو داره همین هم غنیمته، بالاخره تا بخوام دوباره به سر کار رفتن عادت کنم و احتمالا موقعیت کاری قبلیم رو که افتاده دست کس دیگه کم و بیش پس بگیرم و بتونم همزمان به شاغل بودن و خونه داری هم عادت کنم، همین یک هفته میتونه کمک کننده باشه....حتی از خالم خواستم اگر بمونه تهران و بچم رو نگهداره همون هزینه مهد و بلکه بیشتر رو بهش میدم اما گفت نمیتونه، چون خاله بزرگم دو تا نوه داره که وقتی دخترش تو سمنان میره سر کار، مراقب کوچیکه هست و همش هم دلتنگیشو میکنند، مهمتر اینکه خالم از وقتی داییم دچار زندگی نباتی شد، روزها تا غروب میرفت خونشون و مراقبش بود... الان چون تابستونه و پسرداییم مدرسه نداره و خونه مراقب باباش هست خالم تونست تهران بیاد وگرنه که یکروز هم نمیتونه... خلاصه که همونطور که گفتم هر مسیری که میرم جز مهدکودک که اونم سختیهای خودش رو داره، به بن بست میرسه! پس باید شکر کنم حداقل این یک هفته اول رو خالم میاد! امروز عصر سامان میره دنبالش که از خونه مامانم بیارتش خونه ما.... از طرفی کارم هم این یک هفته بیشتر میشه چون به هر حال مهمانه و عصر که از سر کار برمیگردم خونه باید به فکر شام درست کردن و ناهار فردا ظهر خالم  و خودم باشم.... اوف... ولی همینکه حد اقل یک هفته اول خیالم راحتتره شکر...

چی میشد مادرم سلامت بود و پدرم هم اینطوری نمیشد و میشد نیلا پیششون بمونه؟ یا حداقل مادرشوهرم اینا تهران زندگی میکردند؟ دلم برای بچم خونه. درسته که همش سعی میکنم خودم رو قانع کنم که خب اینهمه مادر بچشون رو میذارن مهد کودک اما بازم دلم بینهایت میگیره و میگم تعداد خیلی زیادی از مادرای شاغل هم هستند که حداقل بچه هاشون تا دو سه سالگی پیش مادر یا مادرشوهرشون هستند تا حداقل بچه حرف بزنه و اگر تو مهد کودک چیزی خواست از مربی طلب کنه یا اگه باهاش برخورد بدی شد بیاد و به مادرش بگه....

بگذریم، هزار بار به این چیزا فکر کردم و فقط روح و روانم آسیب دید... خیلی کار دارم امروز، باید برای فردا حاضر بشم و برای خالم هم که عصر میاد غذا درست کنم و خونه رو مرتب کنم و حمام برم و خرید و....

فقط خواستم این چند خط رو روز آخر قبل رفتنم سر کار بنویسم.... طی همین دو سه روز از محل کارم درمورد شیرینکاریهای جدید نیلام و یه سری موارد دیگه مینویسم و کامنتهای پست قبل رو هم تایید میکنم...احتمالا از این به بعد که سر کار هستم و اونجا به نت دسترسی دارم بیشتر میتونم پست بذارم و به دوستانم سر بزنم....


از طرفی به خاطر حرفهای زیادی که برای گفتن دارم و کسی نیست که باهاشون درددل کنم، ترجیج میدم بعد حدود سه ماه، وبلاگ رو به روال قبل برگردونم و به جز نوشتن راجب شیرین کاریهای جدید دخترکم، از مسائل دیگه هم صحبت کنم و بنویسم، چرا که در دنیای واقعی هیچکسی رو ندارم که باهاش حرفهای دلم رو بزنم...

همین دو سه روز اخیر پست دیگه ای میذارم انشالله...فعلا برم که هزار و یک کار دارم...بابت فردا و برگشتن سر کار بعد نه ماه خیلی استرس دارم، حتی از دیدن همکارانم بعد اینهمه مدت خجالت میکشم، خدا کنه فردا به خوبی و خوشی بگذره و تموم بشه...


باقی حرفها درمورد این چندوقتی که نبودم و صحبت راجب رفتارهای جدید دخترکم، باشه برای یکی دو روز آینده... تا شب باید تندتند هزار و یک کار انجام بدم و وقت زیادی هم ندارم.

نظرات 9 + ارسال نظر
Reyhane R پنج‌شنبه 7 شهریور 1398 ساعت 00:37

این پست و پست قبلت رو با هم خوندم.
واقعا خداقوت بهت بابت اینهمه تلاش و پشتکاری که داری.
مرضیه بابت نیلا نگران نباش.دلت رو قرص کن و مطمئن باش خدا کمک میکنه...
مطمئن باش خدا حواسش به این دخترکوچولوی ناز هست.

ممنونم از تعریفت ریحانه جان اما راستش رو بخوای خودم حس میکنم اصلا مادر و همسر خوبی نیستم و از نظر فیزیکی و جسمی توان مدیریت خیلی از امور زندگی رو ندارم...
من برای اینکه دخترم رو ببرم مهد از قران ردش کردم و سپردمش به همون بالایی،‌انشالله که هوای هممون رو داشته باشه.
بله هست، انشالله خحواسش مثل همیشه به من هم باشه.
مرسی ریحانه جان

نسترن چهارشنبه 6 شهریور 1398 ساعت 10:38 http://second-house.blogfa.com/

خب باز الهی شکر دولتی هستید و ساعت کاری تون کمتر میشه
خدا کمک میکنه مرضیه جان و نیلا یه دختر قوی بار میاد

بله انشالله همینطور میشه به شرط تایید مدیر
الهی آمین، از خدامه که نیلام قوی بشه نسترن جان

فرناز سه‌شنبه 5 شهریور 1398 ساعت 22:10

مرضیه جون باور کن دخترمن که امسال میره دبیرستان همون قدر نگرانم که داشت میرفت مهد. نگرانی مادرها تمومی نداره پس محکم برو جلو

راست میگی، الان که مادر شدم حرفت رو با گوشت و پوستم قبول دارم و میفهمم...
خدا عاقبت همه بچه ها رو بخیر کنه، ماشالله چه زود بزرگ شد دختر خانومت عزیزم

نسترن دوشنبه 4 شهریور 1398 ساعت 11:43 http://second-house.blogfa.com/

ایشالا این دو سه روز خوب بوده باشه برات...
حال نیلا بهتر شده؟
امیدوارم یه راهی پیدا بشه ....خواهر مجرد ندارید نگهش داره؟
کارت دولتیه مرضیه جون؟

والا نسترن جان این دو سه روز کلاً هیچ کار خاصی تو اداره بهم ارجاع نشده و متاسفانه رئیسم هم مرخصیه تا آخر هفته...ترجیح میدادم حالا که خالم هست رئیسم باشه که در شرایط همیشگی قبل مرخصیم قرار بگیرم و عادت کنم
چرا دارم عزیزم اما سر کار میره و کارش تمام وقته.
اره گلم دولتیه

الهام دوشنبه 4 شهریور 1398 ساعت 09:12

واقعا حق داری که دلت برای نیلا بسوزه من خودم که دلم خونه واسه بچه هام
بچه های من هم رفتن مهد البته چون پشت هم شد خودم بیشتر پیش اولی بودم ولی جفتشون رو گذاشتم مهد و مریضی های مهد خیلی بده ولی خدا کمک میکنه .....
ان شالله خدا سلامتی بده و این سختیهای بچه هامون باعث بشه همیشه و هر راهی خواستن برن خدا واسشون هموار کنه ان شالله....

راستش الهام جان یه سری حرفهایی تو مهد بهم زدند که خیلی خیالم رو راحتتر کرد و دیگه اون حس خیلی بد اولیه رو ندارم اما خب در هر حال ترجیح میدادم اول از همه خودم بالاسرش میبودم
وای منم از مریضیهای مهد خیلی میترسم، به هر حال چاره ای نیست دیگه
الهی آمین،‌انشالله همینطور باشه برای همه بچه ها

مامان عسل یکشنبه 3 شهریور 1398 ساعت 22:52

انشالله بازگشت به کارت به خوشی و سلامتی باشه ، عزیزم اگر من به روزهای اول برگشتن به کارم بعد از به دنیا اومدن دخترم برگردم حتما از همون اول کار دخترمو میبردم مهدکودک ، دخترم ۲ سال و ۲ ماهش بود بردمش مهد ولی تا ۴ سالگی هر روز با اشک و آه از من جدا میشد و من واقعا با ذهن خسته و روحیه داغون سرکار میرفتم . پس با خیال راحت دخترتو بذار یه مهد خوب

ممنونم دوست خوبم
اتفاقا حرفهای شما رو دو سه نفر دیگه هم بهم گفتند و از قضا باعث میشه حالا که در هر صورت چاره ای ندارم مطمئن تر قدم بردارم به سمت بردن نیلا به مهد.
کاملا میفهمم حس و حالتون رو وقتی دخترتون اونطوری ازتون جدا میشد.... الهی که من به شخصه هیچوقت شاهد چنین صحنه ای نباشم. آمین

مهتاب یکشنبه 3 شهریور 1398 ساعت 01:25 http://privacymahtab.blogsky.com

مرضیه واقعا اگه نزدیک هم بودیم حتما نیلا رو نگه میداشتم و باخیال راحت میرفتی واقعا اینکارو میکردم تعارف نیست اما منطقه هامون از هم دوره
اولش سخته همیشه ولی کم کم دستت میاد چکارا کنی
خ ش من بعد 6ماه که رفت سرکار از شنبه تا دوشنبه خونه مامانش میذاشت از سه شنبه تا چهارشنبه خونه م ش ولی خوب واقعا سختی کشید چون فاصله هم دور بود اون چند روز اول هفته با شوهرش میخوابید خونه مامانش ولی چشم برهم زدنی تمومش ،من همیشه تحسین میکنم مادرایی که شغل بیرونم دارن واقعا که باید بهشون پاداش جداگانه داد

الهی فدات شم عزیزم، میدونم که از ته دلت میگی و برای همین حرفت خیلی برام ارزشمنده.
طفلی، اتفاقا منم گاهی به همین گزینه هم فکر میکردم اما خب خانواده من به خاطر وضعیتی که دارند اصلا شرایطش رو نداشتند که حتی دختر و دامادشون شب اونجا باشند ضمن اینکه همسرم هم اصلا نمیتونه جایی غیر از خونه خودمون بمونه.
تحسین که دارند اما من به شخصه مادران خونه داری رو که همه جوره به امور بچه ها و خونه و زندگی و همسرشون میرسند رو هم به همون اندازه تحسین میکنم چون نه ماه خونه بودم و میدونم چقدر خونه داری و بچه داری و همسرداری همزمان سخته البته اگه زنی به خوبی انجامش بده

خانوم جان شنبه 2 شهریور 1398 ساعت 17:45

حس و حالت رو میفهمم واقعا سخته ، کاش حداقل محل کارت مهد داشت که میرفتی بهش سر میزدی ؛ اینم که خاله ت میاد یه هفته میمونه خوبه کم کم عادت میکنه اخه یهو بره یه مکان جدید و دورازتو فکر کنم شوک بزرگی بهش وارد بشه هرچند نظر من براینه که هیچ مهدو پرستاری جای مادر رو پر نمیکنه اما با توجه به موقعیت شغلی که داری امیدوارم خیلی زود نیلا به مهد عادت کنه و اذیت نشه . پبشنهاد مادرشوهرت خیلی عجیب بود برام !!!!

والا مهد که داشت اما بس که این چندسال ازدواجها و بچه کوچیک کم شده و قبلیها هم که بودند بزرگ شدند تعطیلش کردند! دو سه سال پیش وگرنه که خیلی عالی میشد.
اومدن خالم هفته اول مجموعا خوب بود هرچند کارام به خاطر مهمونداری بیشتر هم شده.
منم امیدوارم، انشالله
برای من هم عجیب بود و از گفتنش حتی ناراحت هم میشم.

فرناز شنبه 2 شهریور 1398 ساعت 10:36

عزیزم غصه نخور شاید دخترت قراره پیش یه مربی مهد مهربون باشه. تو مهد پسر من یه دختر خیلی کوچولو هست که یکی از مربیها مثل یک مادر بهش میرسه اونم هرجا میره دنبالش میره. مربیهای مهد کودک معمولا خوبن مخصوصا اگر خودشون بچه داشته باشن. یه مهدی پیدا کن که خودت حس خوبی بهش داشته باشی. همه چیز رو به خدا بسپر خدا خودش دخترت رو تو این شرایط دنیا آورده و رهاش نمیکنه. مادرشوهرت هم از مهربونیش گفته اونجوری که میتونسته کمکش رو گفته. همه مادرها این عذاب وجدان رو دارن حتی اگه خونه مادر خودشون بذارن

راست میگی،‌شاید واقعا همینطور باشه
چه بامزه، یاد مامان صدیقه تو فیلم بچه مهندس افتادم که یکی از بچه های بهزیستی رو عین پسر خودش میدونست و شدیدا بهش وابسته شده بود.
مربیهای این مهدی که رفتم فکر نکنم متاهل باشند اما ظاهرا که خوب و مهربون بودند.
آره مادرشوهرم هم دقیقا با نیت کمک گفته که بگه من حاضرم در این اندازه که میتونم و به این شکل کمک کنم ازش ناراحت نیستم و دوستش دارم اما دوست ندارم دوباره پیشنهادش رو تکرار کنه! وای دقیقا! من به این فکر کردم که حتی اگر خونه مادر یا مادرشوهرم هم میذاشتمش بازم دغدغم با گذاشتنش تو مهد خیلی هم فرق نمیکرد چراکه این چندروز که خالم پیششه بازم اون احساس بد و معذب بودن و دل نگرانی رو دارم، هم بابت دخترم هم از این جهت که خالم اذیت نشه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.