بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

هفته اول بازگشت به کار

شنبه دوم شهریور ماه اولین روز کاری من بعد از به دنیا اومدن نیلا بود اما نتونستم برم سر کار! از شدت مریضی و سرفه و تب و حال بد، نیلا هم بدتر از من مریض بود... جمعه شب رفتم دو تا پنی سیلین زدم اما فایده نکرد و حتی امروز هم که شش شهریور ماه هست بازم حالم کامل خوب نشده! یکی از طولانیترین بیماریهایی که داشتم! امانمو بریده! بعد از زایمان بدنم از نظر قدرت بدنی و ایمنی افت کرده و خیلی زود به زود مریض میشم، از این بابت ناراحتم...

خلاصه که شنبه نتونستم برم سر کار و یکشنبه 3 شهریور ماه اولین روز کاری من بود. جالبه که رئیسم کل این هفته مرخصی بود! دوست داشتم حداقل این هفته که خالم پیش نیلا بود،‌رئیسمون هم میومد که حداقل شرایط کاری جدید رو بطور کامل درک کنم و موقعیتم کاملاً مشخص بشه اما خب نبود و شنبه هفته آینده میاد. روز اولی که برگشتم سر کار به تک تک اتاقها و همکارها سر زدم و اعلام حضور کردم، همه با روی خوش پذیرا شدند و بهم تبریک گفتند،‌هنوز شیرینی ندادم چون رئیسم نبوده اما شنبه آینده اینکارو میکنم. 

شنبه نیلا رو میذارم مهد کودک، هنوز خیلی گیجم و نمیدونم چه وسایلی باید براش ببرم، مربی مهد مواردی رو برام توضیح داده اما هنوز آمادشون نکردم....شنبه همین هفته که به خاطر مریضی نتونستم برم سر کار، نیلا رو برداشتم و بردم مهد نزدیک خونمون. لحظه ای که وارد حیاط شدم، بغض گلومو گرفت و خطاب به نیلا که با ذوق و تعجب به وسایل بازی توی حیاط نگاه میکرد گفتم مامان جان من به هر دری زدم که نیارمت مهد اما نشد، منو ببخش عزیزم. انشالله از من و از اینجا راضی باشی. داشتم باهاش صحبت میکردم و چشمام اشکی بود و چیزی نمونده بود که اشکام بریزند که یکی از مربیهای مهد که منو از تو شیشه دیده بود در سالن رو باز کرد و با روی خوش نیلا رو از بغلم گرفت و برد داخل، همون لحظه ای هم که نیلا تو بغلش رفت شروع کرد به دلبری کردن و آواز خوندن و دست تکون دادن! من هنوز آماده اشک ریختن بودم که رفتم سمت نیلا که دوباره بگیرمش تو بغلم که روشو کرد اونور! نامرد بی معرفت دوست نداشت بیاد بغل من! اونوقت من داشتم به خاطرش گریه میکردم!

مدیر مهد کودک که منو دو ماه قبل که تنهایی برای بررسی شرایط به همین مهد سر زده بودم دیده بود، خیلی سریع شناخت و کلی خوش و بش کرد و با روی گشوده اطلاعات کامل رو در مورد مهد بهم داد و کاری کرد که تو همون نیم ساعت که اونجا بودم حسابی خیالم راحت بشه! بهش گفتم خیلی از شما ممنونم که اینطوری خیال من رو راحت کردید،. آخه همون دو ماه پیش رفته بودم مهد دیگه ای نزدیک محل کارم که اگر همه چی خوب بود بذارمش اونجا،‌وقتی از مدیر مهد کودک که خیلی هم برخورد سرد و جدی داشت با نهایت احترام پرسیدم عذر میخوام میشه راجب نحوه رسیدگی به بچه ها و وسایل مورد نیاز و ... توضیح بدید،‌برگشت خیلی سرد و بیتفاوت گفت به هر حال خانم مهد کودک هیچوقت مثل خونه نمیشه برای بچه و محدودیتهایی داره و... آب سرد ریختند روی سرم،‌خب مگه من نمیدونم مهد مثل خونه نمیشه؟ همه اینو میدونند! وگرنه که انقدر بابت مهد گذاشتنش غصه نمیخوردم  و دنبال پرستار مطمئن نبودم، ولی اینکه واقعیت رو به یه مادر دل نگران و مضطرب بگی کار درستیه؟ همین برخوردش باعث شد که دلم نسبت به اون مهد سرد بشه و تصمیم بگیرم بذارمش همون مهد اولی که نزدیک خونمون بود و برخوردشون خیلی گرم بود.

 این شد که دوباره همین شنبه این هفته رفتم همون مهد و گفتم تصمیم دارم دخترم رو بیارم اینجا و وقتی اونهمه توضیحات رو با مهربونی داد، بهش گفتم خانم برخورد خوب و گرم شما باعث شد من تصمیمم درمورد این مهد قطعی بشه، وقتی بهش گفتم مدیر مهدکودک نزدیک خونمون بهم گفته مهد کودک هیچوقت برای بچه مثل خونه نمیشه و من پریشون رو پریشون تر کرده، بهم گفت اتفاقا خانم حتی مهد کودک میتونه برای بچه بهتر از خونه باشه، چون توی خونه مادر هزار و یک کار داره،پخت و پز و لباس شستن و ... امامربی مهد کودک صرفاً کارش رسیدگی به بچه هاست و شاید حتی بیشتر از مادر بچه به بچه توجه کنه... حالا شاید جمله اخرش کمی اغراق آمیز باشه اما خدایی قدرت کلام رو نباید نادیده گرفت،‌حرف این مدیر کجا و حرف اون یکی کجا... ضمناً یه عالمه در خصوص تفاوت بچه اول خودش که نذاشته بوده مهد کودک و بچه دومش که مهد بوده صحبت کرد که چقدر دومی مستقل تر و اجتماعی تر بار اومده و...

خلاصه که گارد من رو به شدت کم کرد و خیالم خیلی راحتتر شد، حداقل راجب این مهد کودک اینطوره...بزرگترین مشکل اینه که اگر بخوام دو سه ماه دیگه از خونه فعلی به خونه ای که خریدیم جابجا بشیم دیگه نمیتونیم این مهد بذاریمش (مگر به سختی)! این مشکل بزرگیه مگه اینکه جابجا نشیم که خب خونه اینجا هم برامون خیلی کوچیک و ناراحت هست و نیلا هم توش اذیت میشه...خلاصه که این هم مشکل کمی نیست،‌فعلا این دو سه ماه رو میذارمش اینجا تا بعداً تصمیم بگیرم چکار میخوام بکنم...

این هفته که نیلا پیش خالم بوده خیلی دختر خوبی بوده و خالم رو اصلاً اذیت نکرده، البته که انقدر شیطون و پرتحرک شده ماشالله که خالم با نزدیک شصت سال سن همش باید دنبالش باشه،‌ اما اونطوری نیست که گریه کنه یا دلتنگی منو بکنه! 


روز اول که رفتم سر کار تا نزدیک ظهر که خواب بود و بعدش هم که بیدار شد خیلی با خالم خوش اخلاق بود و اصلاً انگار نه انگار که تمام نه ماه قبل رو پیش من بوده! داشتم یکم ناراحت میشدم از اینهمه بیتفاوتی که وقتی ساعت سه و نیم ظهر برگشتم خونه و دیدم با شوق و ذوق و خنده اومد سمتم و همونطوری با چشمای برق زده و لبخند نگام کرد و دستاشو بارها و بارها روی صورتم کشید که مثلاً نازم کنه (کاری که قبلاً فقط موقعیکه بهش میگفتم مامانو ناز کن انجام میداد و نه وقت دیگه! تازه فهمیدم چقدر بهم محبت داره... آخه دخترم خیلی راحت بغل بقیه آدمها میره و خیلی وقتها از بغل همون غریبه ها بغل من برنمیگرده که یوقتا جدی جدی تو فکر میرم و ناراحت میشم که نکنه دوستم نداره؟! اما خب همینکه اون روز از سر کار برگشتم و اونطوری تا چنددقیقه از بغلم جم نخورد و مدام منو نوازش میکرد و با ناز میخندید،‌فهمیدم که نه،‌منو خوب میشناسه و حتی دلتنگ هم شده اما خب بهونم رو در نبودم نمیگیره...

این یکماهه انقدر رفتارهای جدید یاد گرفته که اصلاً نمیدونم کدوما رو بنویسم! بخصوص این سه چهار روزه که اصلاً بچم حسابی از این رو به اونرو شده و تبدیل به یه هیولای شیطون شده که نمیشه یه لحظه به حال خودش ولش کرد، چون فوری سینه خیر میره و یه وسیله ای رو برمیداره...خیلی باید حواسمون بهش باشه...

دوست داشتم فرصت میشد و از اونهمه کارهای جدیدش مینوشتم اما متاسفانه تا ده دقیقه دیگه که ساعت میشه سه ظهر باید از سر کار برگردم خونه. متاسفانه بخوام بنویسم دیر میشه و منم دوست ندارم حتی یک دقیقه دیرتر خودمو به دخترم برسونم برای همین نوشتن راجب شیرین کاریهای جدید رو میذارم برای هفته آینده.

خوشبختانه ساعت کاری ما بعد از مادرشدن از ساعت 16:30 به ساعت 15:00 تغییر پیدا میکنه یعنی یکساعت و نیم زودتر که خب امتیاز بزرگیه...البته این موضوع منوط به تایید مدیر هست که انشالله به امید خدا شنبه تایید نهایی رو میکنند و تا شش سالگی نیلا این امتاز زودتر برگشتن به خونه رو دارم.

همین الان که دارم این پست رو میبندم و آماده میشم که برم خونه حالم اصلا خوب نیست و بدن درد دارم، کارهام هم بعد برگشتن به خونه خیلی خیلی زیاده، چون باید به فکر شام درست کردن و ناهار درست کردن برای خالم هم باشم که با این حال بد این هفته ای که گذشت خیلی اذیت شدم، بخصوص که بعد برگشتن به خونه همه کارهای مربوط به نیلا و کارهای خونه رو باید تنهایی انجام میدادم و حسابی هم که مریض بودم ،‌نیلا هم که مریض بود و کلی دارو داشت که باید سر وقت میدادم،‌این هفته ای که گذشت نتونستم هیچ شبی زودتر از یک شب بخوابم بس که کار داشتم... نمیدونم هفته دیگه که خالم بره و بذارمش مهد کارهام کمتر میشه یا نه؟ از طرفی کار جدیدی که اضافه میشه آماده کردن نیلا برای بردن به مهد کودک با خودم و برگردوندنش از مهد هست، که وقتمو صبحها و عصرها میگیره،‌از طرفی هم وقتی خالم طفلی بره،‌اگه حال نداشته باشم میتونم شام درست نکنم (سامان طفلی هیچوقت هیچی نمیگه) و برای ناهار فردام هم از رستوران اداره ناهار بخرم،‌ از این جهت کارم کمتر میشه،‌حالا باید ببینم هفته آینده که اولین هفته ای هست که نیلا جانم رو میذارم مهد چطور پیش میره، خدا کنه قلق امور زودتر دستم بیاد و بتونم هم به کار بیرون برسم هم به کارهای نیلا و هم خونه داری....

خدا کنه بیجونی و ضعف و حال بد جسمی و وضعیت آشفته روحیم  که تو این روزها بدجور گرفتارشم، هم کمی بهتر بشه و بتونم خودمو سرپا نگهدارم.... خدا کنه دلم که این روزها غم و نگرانی زیادی توشه،‌ آروم بگیره و بتونم زندگیمو رو روال بندازم...

حرفهای ناگفته زیادی موند، بمونه برای بعد. ساعت سه شد و باید سریعاً راه بیفتم سمت خونه... دلم برای نیلام تنگ شده.

نظرات 6 + ارسال نظر
ساناز چهارشنبه 20 شهریور 1398 ساعت 10:20

وااااا چه مدیر جدی بودهههه
خوب کردی بردیش این مهد
حق با مدیر مهد بهتره تا خونه برای بچه ها
منم قبول دارم
هرجا هم میری مطمئن شو تعداد بچه های توی کلاس کمه
چون اونجوری رسیدگی به بچه بیشتر میشه

آره همین اخلاق جدی و زیادی قاطعانش باعث شد کلاً نبرمش اون مهد
امیدوارم برای نیلای من هم بهتر باشه، چون من که چاره دیگه ای نداشتم
آره اینجا فقط پنج تا شیرخوار داره،‌منم از این بابت دوست داشتم اینجا بمونه

ساناز چهارشنبه 20 شهریور 1398 ساعت 10:14

روزانه قرص جوشان بخور
میوه هم توی برنامه غذاییت حتما باشه
گردو و بادوم و... هم بخور
تا بدنت قوی بشه

متاسفانه از وقتی اومدم سر کار تو خوردن میوه و مواد غذایی مفید کوتاهی کردم،‌نتیجش هم شده بی جونی شدید و بی حالی و درد مفاصل.... باید بیشتر به خودم برسم

الهام شنبه 9 شهریور 1398 ساعت 14:58

واقعا حس و نگرانیات رو درک میکنم خدا بهت سلامتی بده چون خودم این دوران رو با پوست و گوشت و استخون درک کردم......
بزار دخترت بزرگ بشه، وابستگی هاش بهت بیشتر میشه خیلی زیادددد
بزاری مهد خواب و برنامت منظم میشه و خدا کمک میکنه و به زودی فکر و خیالت راحت میشه

چقدر خوب که درکم میکنی الهام جان، گاهی حس میکنم من زیادی حساسم اما وقتی میبینم بیشتر مادرها از این دست نگرانیها داشتند میفهمم این مربوط به ذات و فطرت مادریه.
نمیدونی چقدر ذوق دارم بزرگ شدنش و بامزگیای بزرگیش رو ببینم الهام.
وای چه خوب میشه همه چی بیفته رو روال و منظم بشه. نمیدونی چقدر بیخوابی بهم فشار آورده الهام

خورشید پنج‌شنبه 7 شهریور 1398 ساعت 14:10 http://khorshidd.blogsky.com

سلام مرضیه جانم
من بی معرفت را ببخش کلی وقته نیستم
وقتی از نیلا مینویسی دلم براش ضعف میره
بسلامتی برگشتی سرکار
نگران نباش یه مدت که بگذره قلق کار میاد دستت
میدونم مهد جای تو را پر نمیکنه عزیزم ولی یادت باشه تو این تلاش را بخاطر خودش میکنی

سلام خورشید جانم
چقدر از دیدن پیامت غافلگیر و در عین حال خوشحال شدم...
همینکه الان هم پیام گذاشتی ممنونم، منم به خاطر نداشتن نت و هزاران دل مشغولی خیلی وقته نتونستم به دوستانم سر بزنم یا مجبورم خاموشم بخونمشون، امیدوارم حال دلت خوب باشه خانوم
همینطوره عزیزم، همه تلاش من برای آرامش آینده نیلامه. دعا کن امروز که دخترم رو از مهد میبرم خونه حالش از دیشب بهتر باشه
خوشحالم کردی عزیزم

رهآ چهارشنبه 6 شهریور 1398 ساعت 15:48

عزیزم خدا قوت.
ان شالله حالت بهتر شه. سعی کن ویتامین بخوری و خودت تقویت کنی. الهی سلامت باشی.

خدا نیلاجانت حفظ کنه برات. و شرایط مهد براش خوب باشه. به نیلا هم زیر نظر دکتر ویتامین بده که سیستم ایمنی ش قوی باشه، مخصوصن الان که گیخواد مهد هم بره و ویروس زیاده اونجا. به هر حال پیشگیری بهتر از درمان. الهی سلامت باشه.

فدات بشم ممنون
آره باید اینکارو بکنم چون بدجور بی انرژی و ضعیف شدم، همش دلم میخواد یه گوشه بخوابم اما نمیشه که،‌حتی خواب شبم هم خیلی کم و بی کیفیته.
ممنونم گلم،‌خدا پسرتو برات نگهداره.
آره عزیزم بهش قطره آهن و مولتی ویتامین میدم، دعا کن امسال پائیز و زمستون به خیر بگذره و دخترم مریض نشه...
سلامت باشی دوست من

فرناز چهارشنبه 6 شهریور 1398 ساعت 15:22

الان که نوشته هاتو میخونم یاد خودم میوفتم که تمام این احساسات رو داشتم و چقدر سختن ولی بعد چند ماه عادی شد ولی همشون گذشتن و نه من یادمه نه دخترم مخصوصا دخترها که مستقل ترن و زودتر شرایط رو درک میکنن

عزیزم... حتما برای شما هم سخت بوده، منم از وقتی مامان شدم حال همه مامانا رو درک میکنم،‌امیدوارم برای من هم عادی بشه و بتونم با این تغییرات بزرگ تو زندگیم کنار بیام.
همینطوره، امیدوارم دختر من هم مستقل و قوی و اجتماعی بار بیاد

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.