بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

هوای تازه میخوام...

میون اینهمه دلتنگی،اینهمه بغض، اینهمه اشک، اینهمه دلگیری غروبهای تاریک  پائیزی، قشنگترین حس دنیا وقتیه که میتونم نیلام رو از اعماق وجود بخندونم و با صدای قهقهه خندش که کل خونه رو برمیداره لبریز بشم از یه حس سرخوشی ناشناخته که به عمرم تجربه نکردم...

یا وقتایی که تو فکر و خیالات خودم غرقم یا خودمو به خواب میزنم یا اصلاً بی هوا و بی هیچ دلیل خاصی به صورتم خیره میشه و یه دفعه با دستهای کوچیکش صورتم رو نوازش میکنه و پوست لطیف صورتش رو به صورتم میماله....مثلاً داره محبتش رو نشون میده. به خدا که لذتی که از این کارش میبرم وصف ناشدنیه، در حدیکه بغض میکنم و از خدا میپرسم نیلا پاداش کدوم کار خوب نکرده منه خدا؟

یا بعدازظهرهایی که میرم مهد کودک دنبالش و همینکه میاد بغلم با ذوق جیغ میزنه و با خنده به صورتم خیره میشه و انقدر دنبال توجه هست که حتی اجازه نمیده با مربیش حرف بزنم، همش میخواد توجهم به اون باشه، جلوی مربیش تو بغلم دالی بازی میکنه یا بلند بلند صدام میکنه که فقط به اون نگاه کن و با مربیش حرف نزنم...

یا وقتایی که تو جمعی هستیم و بطور کامل منو از یاد میبره و سرگرم بقیه یا عروسکها و اسباب بازیها میشه، بعد همینکه خوابش میگیره یا گرسنش میشه یا درد دندون درآوردنش شروع میشه، همه رو ول میکنه و میاد سمتم و دستشو به سمت من دراز میکنه و فقط منو میخواد که بخوابونمش یا سیر و آرومش کنم...یعنی منو نقطه امن خودش میدونه...حتی اگر فقط موقع نیازهای ضرویش باشه، چیزی از لذت مادرانه من کم نمیکنه. خدایا چطور حس قشنگ اون لحظه ها رو توصیف کنم؟

دوستش دارم خدایا، خیلی دوستش دارم،‌یه عشق بی قید و شرط... خدایا ازت ممنونم که بین اینهمه ناامیدی و درد، دخترکم رو آفریدی...خدایا منو ببخش که دو سه باری از شدت استئصال سرش داد زدم، خودت میدونی که چقدر عاشقانه دوستش دارم، مثل یه بت میپرستمش، بوی نفسهاش مستم میکنه، خنده هاش مرهم دردهای منه...

نمیخوام اون جون پناه دردهای من باشه، نمیخوام همدرد من باشه و غمهام رو بفهمه، نمیخوام گریه هام رو ببینه، فقط کاری کن شاد باشه و شاد زندگی کنه، برعکس مادرش....

نیلای من،‌نیلای قشنگم، دختر نازم ممنون که قابل دونستی و اجازه دادی من، مرضیه، مادرت باشم...تو بهترین هدیه خدا در ناامید ترین برهه زندگیم بودی، میخوام بدونی که اکر تو این وضعیتی که دچارشیم، تو به دنیای من پا نذاشته بودی، من به مرگم هزار بار راضی تر بودم...خدا لیاقت مادری کردن برای تو رو به من بده عزیزترینم...

پی نوشت: فردا چهارشنبه تولد خواهرزادم عسل هست و خواهرم قراره یه جشن مفصل با حضور دوستاش و ماماناشون براش بگیره...بین اینهمه مشکلات و بیماری پدرم، اگر خواهرم مریم پارسال روز تولد عسل که بیمارستان بستری شده بود بهش قول نداده بود یه جشن مفصل با حضور همکلاسیهاش میگیره، قطعاً تولد گرفتن تو برنامش نبود...دخترک گریه کرد و گفت بهم قول دادی و خواهرم ناچار شد بهش عمل کنه...

این شادی موقت رو به فال نیک میگیرم، هرچند ته دلم شاد نیست، ته دلم پر از اضطراب و تشویش و اندوهه...جسمم بیجون و روحم خستست...دلخوشیم وجود همسرم و نیلام هست و بس.

خدایا همسر و فرزندم رو به تو میسپارم، بهم قول بده حتی اگر روزی خودم در این کره خاکی نبودم، هواشونو داشته باشی...خدایا چشم از دخترکم برندار، حواست بهش باشه در لحظاتی که کنارش نیستم، حتی اگر پیر شده باشه و مادرش در این دنیا نباشه، خودت مراقبش باش و هر چی آرامش و دلخوشی هست به قلبش جاری کن. پروردگارا من شاید بلد نباشم اونطور که باید خوشبختش کنم، تو مسئولیت خوشبخت شدنش رو به عهد بگیر...از عمر من کم کن و به عمر عزیزانم، همسر و دخترم، بیفزای...

دلم گرفته بود و خواستم چندخطی بنویسم بلکه سبک بشم...که نشدم.

خدایا این بغض لعنتی رو ازم بگیر، هوای تازه میخوام...

نظرات 7 + ارسال نظر
رها شنبه 2 آذر 1398 ساعت 21:03

بله
خدا رو شکر میکنم هر روز هر روز هر روز برای بودنشون
برای پدرتون هم سلامتی ارزو میکنم
غصه که میدونم داری
میدونم روزای سختیه خیلی سخت
ولی بدون که میگذره با همه سختیاش و بالاخره سلامتی شون بدست میارن انشالله

خدا رو شکر عزیزم...خدا برای تو نگهشون داره و همیشه سلامت باشند.
فدات عزیزم،‌خیلی برای بابام دعا کن، حالش خوب نیست...
انشالله که بگذره و تبدیل بشن به یه خاطره دور....
الهی آمین...

فرناز دوشنبه 27 آبان 1398 ساعت 13:07 http://ghatareelm.blogsky.com

از ته دلم از خدا میخوام حال پدرت خوب خوب بشه خیلی روزای سختی رو میگذرونی

مرسی عزیزم. خدا خودش کمکمون کنه...

نسترن شنبه 25 آبان 1398 ساعت 19:51

مرضیه عزیزم ارامش و عشق و صبر بیشتری از خدا برای دل مهربونت میخوام....
خدا شمارو برای نیلای عزیز حفظ کنه...
تولد خواهرزاده گلت هم مبارک...بچه ها براشون مهمه....امیدوارم همین شادی های کوچولو دلتون شاد کنه

ممنونم دوست مهربونم که بهم سر میزنی و برای آرامشم دعا میکنی
همیشه سلامت باشید
مرسی عزیزم، واقعاً همینطوره، با اینهمه مشکلات خواهرم تصمیمی برای تولد گرفتن نداشت اما خب نتونست دل دخترش رو بشکونه

Reyhane R پنج‌شنبه 23 آبان 1398 ساعت 22:49

ای جانم.
چقدر دلخوشی های مادرانه ات رو میفهمم و دوستشون داشتم.
درست میشه مرضیه جانم...
انشاءالله...

چقدر خوب که جنس حرفهای من برای شما که مامان دو تا بچه ناز هست قابل درکه....انشالله عزیزم، توکلم به خداست و بس

ساناز پنج‌شنبه 23 آبان 1398 ساعت 09:05

چقدر قشنگ نوشتی از حس ات به نیلا
خدا از بلا دور نگه اش داره
دلم واسش ضعف رفت با این تعریفات
سعی کن یاد بگیری صدات رو محکم و جدی بدی بیرون گاهی که یه حرفت گوش کنه
اینجوری دیگه داد هم نمی زنی
به به تولدش مبارک حسابی خوش بگذره
هرچی نگران تر باشی در مورد پدرت اتفاق های بد رو به خودت نزدیک کردی
پس به چیزهای خوب فکر کن

فدات شم عزیزم
خیلی شیرین و دوست داشتنی شده و به شدت مهربون و با محبت...سر کارم حسابی دلتنگش میشم.
درمورد قاطعیت باید بیشتر تمرین کنم، فکر کنم یه مقدار ضعف دارم.
مرسی عزیزم سلامت باشی
من که همش سعی میکنم خوشبین باشم اما خب واقعیتی که جلوی چشممه خیلی بیرحمه خیلی...

الهام پنج‌شنبه 23 آبان 1398 ساعت 09:03

ان شالله به زودی روزهای خوب میرسند و شما همه ذهنت پر میشه از اتفاقات خوب خوب دوست عزیزم
واقعا مادرها میشه گفت مریضهای دیوونه ای هستن که از هر چیز خودشون میزنند برای فرزندانشون .... حتی تو ناراحتی، ناامیدی فقط بفکر بچه هاشون هستن و دعا میکنند.
الهی هیچ هیچ زنییی در حسرت مادر شدن نمونه....

تولد خواهرزادت هم مبارک باشه اتفاقا خلق این مراسمات شاد، باعث میشه با روحیه بهتری به جنگ ناملایمات زندگی بری عزیزم

انشالله عزیزم،‌خدا از زبونت بشنوه دوستم
چه خوب توصیف کردی، مریضهای دیوونه، عین حقیقته...الان همه زندگی و اولویت من خلاصه میشه تو نیلام و بعد البته همسرم.
الهی آمین...
ممنون عزیزم سلامت باشی، دقیقا همینطوره، بین اینهمه دل نگرانی اتفاق خوبی بود این دورهمی و جشن...

رها سه‌شنبه 21 آبان 1398 ساعت 14:29

سلام بانو جان
چقدررررررر حس و حالت نسبت به کوچولوتون رو میفهمم
خداوند به همه اونا که دلشون نی نی میخاد یه سالم و صالحش رو بده انشالله
در مورد پدرتون و بیماریشون
متاسفانه درکتون میکنم چون با بیماری مامانم مواجه بودم جراحی و شیمی درمانی رادیوتراپی عوارض هرکدوم...
آخ که چقدر غمت رو میفهمم
وقتی متوجه بیماری مامانم شدم انگار دنیا رو کوبوندن تو سرم همه حرفا و کاراش و خاطره هام مثه فیلم رد میشد از جلو چشمم تا چند روز اشکام بند نیومد
بیماری مامانم به من فهموند و تو کله ام فرو کرد که زمان برای بودن کنار عزیزانمون چقدرررر محدوده
همین الانم اشکام میریزه ....
فقط خواستم بگم درد و غمت رو میفهمم
امیدوار باش و بهشون امید بده
پدر و مادرت دلشون به شما گرم میشه مثه شما که تو غما و سختی ها دلت به نیلا گرمه

سلام رهای عزیز
مادرها احساسات مادرانه هم رو خوب میفهمند.
از ته دلم آمین گفتم، خدا حسرت بچه رو به دل هیچ زنی نذاره‌ آمین.
میدونی رها جان من درمورد مادرت نمیدونستم...وقتی همون سه چهار روز پیش با گوشی کامنتت رو خوندم دلم بدجور شکست... خواستم همون موقع بپرسم مامان عمرشون به دنیاست؟ اما ترسیدم الان هم نمیخوام بپرسم...خدا چه تحملی بهت داد دختر..
منم بعد بیماری بابا فهمیدم چقدر دنیا بی ارزشه و فقط خوبی و مهربونی میمونه و بس.
توکلم فقط به خداست و شفا رو فقط از خود خدا میخوام...دلم به دکترها گرم نیست. دعا کن رهاجان، تویی که خودت بدترین درد و غم رو کشیدی...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.