بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

نیلای یکساله من...

اخطار: متن طولانیست! لطفاً به منظور جلوگیری از آسیب به مغزها و چشمهایتان در دو بخش بخوانید! 

*** چقدر دلم میسوزه که این چندوقت به خاطر مشغولیهای زندگی مثل اثاث کشی و مریضی نیلا و ... نتونستم درمورد جدیدترین رفتارها و حرکتهایی که میکنه بنویسم و خیلیهاشو متاسفانه یادم رفته، چیزای بامزه و جدیدی که خیلی هم دوست داشتم بنویسمشون که در آینده خودش بخونه و لبخند بزنه. الان که تصمیم دارم بعد مدتها به موردهای جدید اشاره کنم میبینم انقدر این یکماه اخیر رفتارهاش تغییر کرده و من نیومدم بنویسم که الان هر چی فکر میکنم نمیدونم از کجا و چطور بنویسم...

دخترک یکسال و سیزده روزه  من دیگه رسماً به جرگه آدم بزرگها پیوسته و من کاملاً متوجه میشم که دیگه اون دختر چندماهه آروم مظلوم نیست. رفتارهاش کاملاً هوشمندانه شده و خیلی وقتها به شخصه از این تغییرات یهویی هم ذوقزده میشم هم متعجب هم قلب قلبی.

از اونجا که رفتارهای یکی دو ماه پیشش به این طرف رو که وقت نشده  بنویسم خیلی هم یادم نمیاد ترجیح میدم از آخر به اول بنویسم...

چند روزیه که شال گردنش رو برمیداره میذاره روی سرش یعنی مثلاً داره روسری سرش میکنه! یا جوراب رو میذاره روی پاش که مثلاً پا کنه،‌دیدن این حرکت جدیدش کلی برام لذت داره، بخصوص که هنوز عادت نکردم به اینکه از دنیای نوزادی به این سرعت فاصله گرفته و به دنیای خردسالی پا گذاشته و این حرکتها کلی ذوقزدم میکنه و منو به وجد میاره چون برام تازگی داره.

دو سه هفته ای هست که همش دوست داره به من بچسبه،‌قبلاً خیلی راحت برای خودش بازی میکرد و سرش با خودش گرم بود، اما الان همش تقاضا میکنه بغلش کنم، کمی برام عجیبه این حرکتش، چون دختر من کلاً بغلی نبود و خیلی بچه تر هم که بود به ندرت بغلش میکردم. بعد اینطور نیست که فقط از من درخواست بغل داشته باشه، تقریباً از همه اطرافیان بخصوص خانمهای فامیل درخواست میکنه بغلش کنند! یه دستش رو به سمتشون میگیره و گاهی با التماس گاهی هم با خنده و خوشی گرفتن طرف، میگه بغلم کنید. جالبه افرادی رو که خیلی دوست داره، وقتی بغلش میکنند سرش رو میذاره روی سینشون و همینطوری بدون تکون خوردن میمونه (مثل شوهر سونیا که خیلی دوستش داره یا دیشب که برده بودمش برای عکس یکسالگی، با میل خودش رفت تو بغل عکاس آتلیه رو که از همون ماه اول تولدش پیش اون میبردمش درحالیکه اون دختر حتی دستش رو هم دراز نکرده بود بغلش کنه، کاملاً خودجوش)

یاد گرفته وقتی خوابش میاد خودش میاد سرشو میذاره روی پاهام که با تکون پا بخوابونمش! انقدر خوشم میاد که نگو. بعد انقدر بامزست که وقتی میگیرمش رو پام و پاهام رو تکون میدم و لالایی میخونم کافیه بعد یه مدت که خوابش نمیبره خسته بشم و پاهام رو دیگه تکون ندم یا لالایی نخونم، مثل سواری که اسبش رو لگد میزنه، با پاهاش میکوبه رو شکمم و همزمان با صدای بلند  یه "ئهههه" کشدار میگه که یعنی پاهاتو تکون بده یا لالایی بخون! یعنی مثلاً میگه "بیخود میکنی وایمیستی"، در عین حال که از اینکارش کلی لذت میبرم گاهی از این قلدر بازیش نگران  هم میشم که چرا فکر میکنه هر چی میخواد رو باید با زور به دست بیاره!

همچنان دختر خوش خنده ایه و خیلی راحت به روی همه میخنده یا بغل بقیه میره (ولی خب نسبت به بعضی آقایون مثل شوهر خواهر خودم حس ترس و ناراحتی داره)، وقتایی که خنده عمیق میکنه، روی دماغش چین میفته و طوریه که میخوام اون لحظه درسته قورتش بدم.

تازگیا وقتی بهش میگم چقدر لباست خوشکله به لباسش توجه نشون میده. عاشق اینه که لباسها و وسایل رو از کشوهای خونه بریزه بیرون یا بره سراغ کابیینتهای آشپزخونه و درشون رو باز و بسته کنه. خیلی تلاش میکنه که روی پاهاش بایسته، در حالت چهاردست و پا باسنش رو بلند میکنه که بایسته، حتی یکی دو باری در حد یکی دو ثانیه بدون هیچ کمکی ایستاد اما خب دیگه تکرارش نکرد و فعلاً نه می ایسته نه راه میره اما خب دستش رو به میل میگیره و گاهی فقط با کمک یک دست کل طول مبل رو دور میزنه. 

عاشق اینه که تاتی تاتیش کنم و دستشو بگیرم و تو خونه قدم بزنیم، بعد جالبه که دوست داره دو دستی اینکارو بکنم، گاهی که فقط یک دستش رو میگیرم و راه میبرم با اینکه میتونه با همون یک دست کمکی هم راه بره، دو مرتبه با صدای کشدار میگه "ئئئئههه" که یعنی اون یکی دستم رو هم بگیر... قلدری هست برای خودش.

عاشق تاب تاب عباسیه و الان که تاب نداره تو خونه، میشیندونمش تو گهوارش و تابش میدم و همزمان آهنگش رو میخونم و کلی میخنده و لذت میبره. به لطف خدا به قدری دوست داشتنیه که همه،‌از فامیل گرفته تا غربیه و مشتریهای فروشگاه بینهایت دوستش دارند و بهم میگن براش اسفند دود کن. خاله سونیا و عمه مریمش که رسماً براش میمیرند. بابای من که جوری عاشق این هست که اگر بهش بگم یکم مریض احواله، خودش بیشتر مریض میشه از ناراحتی،‌ تقریباً هر روز چه تلفنی چه مجازی حالش رو میپرسه و مدام میگه همچین بچه  بامزه ای به عمرم ندیدم.

این چند وقت بچم خیلی اذیت شد و اونم به خاطر درومدن دو تا دندون بالاییش بود، قبلا دو تا دندون پایین رو داشت از دو سه هفته پیش بعد کلی تب و درد و بیحالی، دو تا دندون بالاش هم درومد و الان بچم چهارتا دندون داره، البته که هنوز دو تا دندون بالاییش دیده نمیشن چون تازه درومدن و کوچیکن. تقریباً همون روزایی که اثاث کشی کردیم دندوناش جوونه زدند که خب اوج ناراحتی و دردش رو خونه خواهرم بود و حتی خواهرم بردش دکتر،‌ در کل فکر کنم نزدیک دو هفته ای طول کشید عذاب کشیدن بچم.

هنوز نمیتونه درست و حسابی با لیوان آب بخوره و لباسش رو خیس میکنه اما کم کم دارم یادش میدم، با اینحال عاشق اینه که از لیوان آب بخوره.دو سه هفته ای میشه که دلش میخواد خودش مستقلاً غذا بخوره و همش تلاش میکنه قاشقش رو از دستم بگیره، منم دوست دارم بهش اجازه بدم اما چون خیلی کثیف کاری میشه و منم جون تمیزکردن خونه و شستن لباسهاش رو ندارم بیشتر اوقات یه جوری سرگرمش میکنم که نخواد قاشقش رو خودش دست بگیره و غذاها رو این طرف اونطرف بماله،‌مثلاً یه قاشق و کاسه خالی میذارم جلوش یا میلاً چند تا تیکه کوچیک نون میندازم تو کاسش که با اونا سرگرم بشه و خودم بتونم غذاش رو بهش بدم.

بین غذاها سوپ مرغ ساده رو از همه چی بیشتر دوست داره و وقتی تبدیل بشه به سوپ ماهیچه یا بوقلمون یا بلدرچین،‌از رغبتش به غذا یه مقدار کم میشه. نمیشه گفت بد غذاست اما موقع هایی که بابت دندونش اذیت باشه به زور باید یه لقهمه غذا بهش داد اما وقتایی که حالش خوب باشه بدون اذیت خاصی غذاش رو میخوره. به نون بربری  و دوغ و ماست خیلی علاقه داره و حتی تو سیری هم بهش بدم نه نمیگه.

چندوقته رسماً تلاش میکنه حرف بزنه. یه سری حروف و کلمات نامفهومی رو ادا میکنه که از نوع صداهایی که درمیاره،‌دیوونش میشم!  الان دیگه خیلی واضح "با با " رو خطاب به سامان میگه...نمیدونم دقیقاً چه روزی بود (کاش روزش رو نوشته بودم حیف َشد) اما مطمئنم کمتر از بیست روز میشه که کلمه "ماما" رو خطاب به من گفت و فقط خدا میدونه چه حسی به من دست داد! نزدیک بود اشکم دربیاد! الانم بیشتر اوقات موقعیکه ناراحتی خاصی داشته باشه یا خواسته ای داشته باشه همراه با گریه یا نق کلمه "ماااا یا آممم " یا "ماما" رو خیلی غلیظ و همراه با التماس میگه که همون مامان گفتنش هست...جالبه که اسم خواهرزادم عسل رو زودتر از بابا یا مامان گفت! صداش میکنه "عیل، یا عدل" (با فتحه بخونید فتحه رو تو کیبورد پیدا نکردم" به اون یکی خواهرزادم رادین هم میگه آیین و انقدر با نمک تلفظ میکنه که براش غش میکنم.

یه وقتایی همینطوری به صورتم خیره میشه و یه دفعه صورتش رو میماله به صورتم و ابراز محبت میکنه، اون لحظه انگار دنیا رو بهم میدند، موهای تنم سیخ میشه از لذت. البته این کار رو فقط درمورد من نمیکنه و به هر کسی علاقمند باشه اینکارو انجام میده، حتی چندروز پیش برای بابام هم اینکارو کرد،‌یا برای حسین،‌همسر سونیا. هر کسی رو که دوست داشته باشه دستش رو به سمتش دراز میکنه که بغلش کنه، حالا چه تو بغل من باشه چه روی زمین... درمورد خیلی از آدمها هم اینکارو انجام میده، چه عکاس آتلیه باشه چه خاله و عمه و مادربزرگ،‌ نکته بامزش اینه که همه اینا فکر میکنند نیلا از همه بیشتر عاشق اوناست که دستش رو به سمتشون دراز میکنه، مثل خواهرم مریم که فکر میکنه نیلا خیلی دوستش داره و فقط برای اون دستش رو باز میکنه یا مادرشوهرم که اونم این فکر رو میکنه یا حتی سونیا،‌درحالیکه نیلای من با هر کسی که حس خوبی ازش بگیره اینکارو میکنه حتی اگر تا حالا ندیده باشدش، ولی خب من تو ذوقشون نمیزنم و وقتی میگن نیلا خیلی ما رو خیلی دوست داره و همش دستش رو به سمتمون دراز میکنه،‌ دیگه نمیگم که این کار رو با افرادی غیر شما هم انجام میده...

چندوقتیه که برس موی من یا خودش رو میگیره دستش و سعی میکنه موهاش رو شونه کنه، همچنان گوشی موبایل یا هر وسیله دیگه ای ائم از قاشق، تلفن اسباب بازی، حتی دکوری خونه رو برمیداره میچسبونه به گوشش و با صدای بلند و هیجان تند تند صداهای عجیب غریب از خودش درمیاره، گاهی وسطش انگار عصبانی میشه و با اون طرف خط بلند بلند حرف میزنه! سرش داد میزنه منم چندتایی اینطوری ازش فیلم گرفتم که به یادگار بمونه.

عاشق آهنگ گوش دادن با گوشی هست و گاهی وقتی خوابش بیاد یکساعت تمام گوشی رو میچسبونه به گوشش و آهنگ گوش میده (میدونم اشتباهه اما واقعاً اجازه نمیده گوشی رو ازش بگیرم،‌گریه میکنه یا داد میزنه متاسفانه)

عاشق بازی کردن و آواز خوندن هست، یکماهی هست که باهاش اتل متل توتوله رو بازی میکنم، پاهای خودم و اونو دراز میکنم و میزنم روی پاهامون و شعرش رو میخونم، بعد آخرش دست میزنم، همین باعث شده که بعد بار اولی که باهاش بازی کردم، از همون اولی که دارم اتل متل توتوله رو میخونم بعد هر مکثی وسط آهنگ، شروع کنه به دست زدن! تازه خودش هم همراهش آهنگش رو میخون و حسابی دلبری میکنه. کلاغ پر (کلاغ پررر،‌گنجشک پر...) بازی هم میکنیم و اونم همراه با من من انگشتاش رو به سمت هوا میاره و آوازش رو میخونه بخصوص جایی که مثلا میگم "نیلا که پر نداره باباش خبر نداره"....و همینطوری لی لی لی حوضک بازی میکنیم،‌ "جوجو رفت آب بخوره افتاد و دندونش شکست!" 

عروسکش رو میگیره روی پاش و تکونش میده و براش لالایی میخونه! یعنی اون لحظه میخوام برای مدل حرکتش و لالایی خوندنش بمیرم.

موقع عوض کردنش روی تشکش بند نمیشه و همش میخواد فرار کنه،‌وقتی هم که رو هوا میگرمش جیغ میزنه، از لباس پوشوندن هم بدش میاد و همش وسطش نق میزنه یا حتی جیغ میکشه و دست و پا میزنه. متاسفانه مدتیه که به نظرم میرسه خیلی عصبانی و لجباز شده و مدام تلاش میکنه با جیغ زدن یا دست و پا زدن و نق نق و گریه به خواستش برسه، از این جهت خیلی ناراحتم و همش میگم نکنه مثل من و باباش زودجوش و عصبانی باشه، یا نکنه از رفتارهای من و باباش موقع دعوامون الگو گرفته که اگه اینطور باشه خیلی عذاب وجدان میگیرم.گاهی بعد این حرکتها و داد زدنش عصبی میشم و سرش داد میزنم و بعدش حسابی عذاب وجدان بگیرم و دلم میسوزه و ازش حلالیت میخوام! ولی خب بابت این رفتارهاش نگران هم هستم و میگم  نکنه دختر لجباز یا پرخاشگری شده باشه و این جزء شخصیتش باشه؟ نمیدونم طبیعیه یا نه، اگر طبیعی و بخشی از روند رشدش باشه مشکلی ندارم اما میترسم که شخصیتش اینطوری بشه و شدیداً  دنبال راهکارم که بتونم با این رفتارش مقابله کنم و از سرش بیفته.

عاشق اینه که روی سرامیک یا سنگ بشینه! یعنی اگر همه جای خونه فرش باشه،‌دقیقاً میره جایی میشینه که پوشیده نیست!

بینهایت دلسوز و مهربونه (از همین الان معلومه)، یه وقتها برای اینکه امتحانش کنم الکی گریه میکنم و اون از هر جایی باشه خودشو میرسونه به من،‌دستهای کوچیکش رو میذاره روی چشمام و صورتش رو میماله به صورتم و سعی میکنه دستهام رو که گذاشتم روی صورتم و مثلاً الکی دارم گریه میکنم از روی چشمام برداره، بعد من یهویی دستام رو برمیدارم و کلی با هم میخندیم.

وقتی دارم نماز میخونم میاد روبروی من میشینه جوری که نمیتونم سجده برم، بعد سعی میکنه چادرم رو که روی صورتمه کنار بزنه و باهام دالی بازی کنه.

وقتی بهش میگم تلویزیون رو روشن کنیم یا لامپ رو روشن کنیم به تلویزیون یا لامپ نگاه میکنه، حرفهای من رو متوجه میشه وو اکنش نشون میده، وقتی میگم بیا بغلم یا دستاتو بده دستاشو سمتم میگیره...وقتی میگم بیا بریم تاتی تاتی،‌سعی میکنه بلند شه و بیاد سمتم که با هم راه بریم،‌یا وقتی میگم بریم دد، سمت در رو نگاه میکنه و تند تند و پشت سر هم میگه دد دد دد...وقتی زنگ خونه به صدا درمیاد، در خونه رو نگاه میکنه و همینطور منتظر میشنیه که باباش یا کس دیگه بیاد بالا.

تو خوردن قرص و دارو مقاومت میکنه و حسابی اذیتم میکنه،‌یه وقتها هم سرگرم باشه بی دردسر میخوره، ولی چیزی که هست،‌وقتی قطره چکون دارو رو تو دستم میبینه با سرعت هر چه تمامتر چهار دست و پا فرار میکنه...یا مثلاً وقتی تشک عوض کردنش رو میندازم سعی میکنه فرار کنه و من از پاهاش میگیرمش که کارمو انجام بدم! وروجک من

یعنی هر چقدر از شیرین کاریها و حرکات بامزه و مدل حرف زدن نمکیش بگم کمه! یه عشق عجیبی بهش دارم که با هیچ عشق و لذتی قابل مقایسه نیست! یعنی انگار هدف زندگی من آرامش دخترم شده و بس...با کلی ذوق اتاقش رو چیدیم و دلم میخواد مدام براش وسایل مختلف بخرم. دوست ندارم حسرتهایی رو که من تو زندگیم داشتم دخترم داشته باشه.


*** خدا رو شکر برای تولدش کادوهای خوبی گرفته ولی خب هنوز کامل نشده،  مامان شهینش (مامان سامان) و بابا بزرگش یه سه چرخه قشنگ براش خریدند، عمه سونیاش یه راکر خیلی ناز و جذاب و رنگارنگ به شکل زنبور، دخترخاله سامان هم براش یه گوزن قرمز بادی بامزه خریده که میتونه روش بشینه و بتازونه

اوه یادم رفت بگم، الکی الکی یه تولد خوب براش گرفته شد، هفته پیش پنجشنبه با مامان سامان رفتیم مولوی که برای خونه جدید پرده بخریم، نیلا رو گذاشتیم خونه عمه سونیاش،‌بعد کلی گشتن و صرف هزینه، چهار تا پرده انتخاب کردیم همراه یه عالم خرت و پرتای دیگه برای آشپزخونه و با یه جیب حسابی خالی شده، برگشتیم خونه سونیا برای شام، قرار بود قرار بود دخترخاله سامان هم بیان اونجا، یک آن به سرم زد حالا که همه جمعند یک کیک بزرگ بگیرم و حالا که هر کار میکنم جور نمیشه یه مهمونی برای هر دو خانواده ( خانواده من و سامان با هم) تو خونمون بدم،‌حداقل برای اینوریا یه کیک و حتی غذا بگیرم...اما خب سونیا غذا درست کرده بود، و دو به شک بودم اینکار درسته یا نه، خلاصه که حاضر شدم برم سر خیابون سونیا اینا که کیک بخرم که همون موقع در زدند و دو تا دخترخاله های سامان و شوهر یکیشون و بچه هاش همراه با یه کیک خشگل بزرگ و کادو (همون گوزن قرمزه) اومدند تو! یعنی اگر پنج دقیقه دیرتر اومده بودند من رفته بودم و کیک رو خریده بودم،‌اونوقت میشد دو تا کیک!

دیگه کلی خوشحال شدم و یه دورهمی صمیمانه گرفتیم و کیک و چایی خوردیم و کلی عکس گرفتیم...نیلا هم با کمک من شمع تولد یکسالگیش رو فوت کرد و همراه کادوها یعنی همون گوزن بزرگه و راکری که سونیا و شوهرش برای نیلا خریده بودند،‌چند تا عکس دسته جمعی گرفتیم. کادوی مامان سامان هم که درست شب تولدش یعنی شب اثاث کشیمون رسید و سه چرخه نیلا رو وسط اونهمه اسبابای جمع شده بصورت کاملاً غافلگیرانه ای آوردند و بهمون دادند...بعدش هم به سونیا گفتم اگر ناراحت نمیشه و اشکال نداره، در کنار غذاهای خودش پیتزا هم از طرف ما و به مناسبت تولد نیلا بگیرم که اتفاقاً‌ سونیا و شوهرش هم استقبال کردند و خلاصه دورهمی خوبی شد.

حالا تصمیم دارم برای این طرفیها یعنی مادر و پدرم و خواهرای خودم هم طی همین چندروز آینده یه جشن بگیرم،‌درواقع یه تیر و دو نشون هست،‌هم میان خونه جدیدمون رو میبینند و هم اینکه کادوهای تولد نیلا رو بهمون میدند. هنوز نمیدونم چی هست اما راستش با اینهمه خرجی که این مدت کردم،‌ترجیح میدادم پول باشه، دیگه به اندازه کافی اسباب بازی داره دخترم... ولی بعید میدونم مریم خواهر بزرگم پول بده،‌احتمالاً‌یه کادوی خشکل خریده براش. 

و اما کادوی من و باباش برای تولد نیلا جان یه تاب خشکل هست که قراره هفته آینده از دیجی کالا برای ما بیارن...یه تاب هست با دو تا پایه که امیدوارم وقتی میرسه مثل شکلش تو عکس قشنگ باشه...قیمتش برای مایی که این مدت عین ریگ خرج کردیم کمی بالا بود اما فدای سر دخترم. با خودم گفتم چرا طلا بخرم که براش استفاده ای نداره،‌ بذار چیزی رو بگیرم که خیلی بهش علاقمنده و این شد که تاب خریدم. بخش دیگه کادوش رو هم دیشب بهش دادیم،‌بردیمش آتلیه و دو تا عکس خشکل روی شاسی براش گرفتیم. عکس یکسالگیش! که البته به خاطر مریضیش و اثاث کشی ما افتاده برای یکسال و دوازده روزگی اما اشکال نداره، چاره دیگه ای نبود...خانم عکاس گفت برای  شب یلدا هم بیارمش برای عکس که خب نمیدونم جور بشه یا نه، بعد اینهمه خرجی که این مدت کردیم، و هنوزم کلیش باقی مونده، دیگه حسابی هزینه هامون بالا میره، بخصوص که باید برای چنین عکسی،‌براش لباس مخصوص شب یلدا  رو هم بگیرم...ببینم چی میشه،‌ اگر جور شد اینکارو  میکنم، نه که مهم نیست.

خبر دیگه هم اینکه تقریبا خونه ما بطور کامل چیده شده و به جز یکی دو مورد خورده کاری،‌کاری نمونده،‌دست خانواده سامان درد نکنه،‌حسابی زحمت کشیدند و مدیونشون هستم،‌البته الان به دلایلی حسابی ازشون دلخورم و دوست ندارم فعلاً باهاشون تماس بگیرم اما این کدوره فعلی هم چیزی از ارزش کارشون و اونهمه فداکاری و گذشتشون برای ما کم نمیکنه و منم که باید در برابر اینهمه خوبیهاشون کمی گذشت بیشتری نشون بدم که فعلاً نمیتونم متاسفانه...به این نتیجه رسیدم که آدمها اگر فرشته خدا هم باشند، وقتی مدت طولانی در کنارشون باشی، خواسته و ناخواسته دلخوری پیش میاد... حالا درمورد ما دلخوری خیلی مهمی نیست و بخشیش هم تقصیر خودمه، اما خب فعلاً که به وجود اومده و انشالله که برطرف بشه.در هر صورت از خدا میخوام بنشون همیشه سالم باشه و بتونم یه روز جبران اینهمه محبتشون رو در حقمون بکنم. 

وای که چقدر نوشتم، عذر میخوام اگر باعث خستگی شما شد،‌ مدت زیادی بود ننوشته بودم و حسابی حرفهام جمع شده بود،‌ با اینحال هنوز یه عالم حرفها مونده که ننوشتم و احتمالاً‌ باید قید گفتنش رو برای همیشه بزنم (مثل دلیل دلخوری پیش اومده بین من و خانواده همسر،‌یا ماجراهای پرده گرفتن و نوع وسایلی که برای خونه جدید خریدیم). تازه مطمئنم یه عالم از کارهای بامزه  نیلا رو ننوشتم و بعداً قراره یادم میاد و مدام به این متن اضافه کنم...

امیدوارم به توصیم عمل کرده باشید و برای اینکه خسته نشید این متن رو در دو قسمت خونده باشید...خودم دستام و گردنم حسابی درد گرفته بسکه تایپ کردم.

بابت همراهیتون ممنونم...

نظرات 10 + ارسال نظر
Pooya پنج‌شنبه 28 آذر 1398 ساعت 13:43 http://www.matina1397.blogfa.com

تولد خانم کوچولو مبارک

مرسی آقا پویا، سلامت باشی

ساناز سه‌شنبه 19 آذر 1398 ساعت 10:03 http://Sinstory.blogfa.com

تولدش مبارک عزیزم
خداروشکر که تونستی تولد براش بگیری با کمک عمه اش
ایول چه کادوهای خوبی
انشالله سلامت و شاد باشه

مرسی ساناز جون
آره واقعاً از این بابت خوشحالم، فکر نمیکردم در همین حد هم بتونم کاری کنم و کلی حس خوب گرفتم
فدات شم عزیزم ممنون. خیلی وقت بود کم پیدا بودیا، فکر نکن حواسم نیست ساناز خانوم

سحر یکشنبه 17 آذر 1398 ساعت 10:35 http://delgirams.blogfa.com

با یه عالم ذوق و عشق این پست رو یه جا خوندم و کلی لذت بردم از کارهای نیلا کوچولو... خدا حفظش کنه

فدات شم عزیزم...خدا به شما و خانواده هم سلامتی بده گلم

نسترن شنبه 16 آذر 1398 ساعت 18:51 http://second-house.blogfa.com/

عی جاااانم نیلای یک ساله ایشالا 120سالگیش جشن بگیری عزیزم
موفقیتهاش و خوشبختیش رو ببینی الهی
چه خوب تولد یهویی شد و چسبید :)
خونه و وسایلش هم همگیییی مبارکت باشه عزیزم
ادمها وقتی خسته میشن استانه تحمل شون میاد پایین احتمالا شمام خسته بودین...دم شون واقعا گرم که اومدن و کمک کردن...خانواده همسر من حتی با ما تماس هم نگرفتن!حالام بعد دو سال هنوز نیومدن دیدنی خونه مون...به هوای اینکه دورید!تا مشهپ و کیش و دبی همه شون میرن فقط خونه ما دوره :))))به دل نگیر رفتارهارو عزیزم

مرسی نسترن مهربونم
سلامت باشی همیشه. ممنون از آرزوهای قشنگت عزیزم
دقیقاً....بعد اینهمه فکر و خیال درمورد تولد نیلا، الکی الکی یه برنامه خوبی براش گرفته شد، قسمت دخترم بود دیگه.
منم معتقدم خستگی به هممون فشار آورده بوده وگرنه که انسانهای خیلی خوب و مهربونی هستند و منم هر چی بابت کمکهاشون تشکر کنم کمه
واقعاً نسترن؟ به خدا خیلی صبر و تحمل میخواد اینهمه بی مهری رو دیدن...
اینا بهانست، آدم اگر چیزی براش مهم باشه هر طور هست انجامش میده...
به دل نگرفتم گلم‌، بسکه محبتشون رو دیدم و میدونم چقدر نیتشون نسبت به ما خیره.

آیدا سبزاندیش جمعه 15 آذر 1398 ساعت 08:47 http://Sabzandish3000.blogfa.com

چه دخمل با مزه و نازنازی ، خدا حفظش کنه برای ما هم اگر ممکنه ازش عکس بذار
امیدوارم که در پناه خدا باشید ، چه جالب گفتی اینو من خیلی قبول دارم و تجربش کردم وقتی مدت طولانی مهمان داشته باشیم ناخوداگاه دلخوری هم ایجاد میشه به هر حال اثاث کشی هم بوده و بالاخره همتون خسته و کوفته و عصبی شدین انشالله که رفع میشه. من همیشه با خودم میگم ادمها نه سفیدند نه سیاه ادمها خاکستری هستند و هم خوبی دارند و هم بدی به هر حال باید در کنار هم به سازگاری برسیم.

مرسی عزیزم
چشم عکس هم میذارم اما اصلا حال و روزم خوب نیست و این روزها حتی حوصله وبلاگم رو هم ندارم...در اولین فرصت چشم
دقیقاً همینطوره، به قول تو هممون هم این مدت خسته شده بودیم، همین الان هم رفع شده، من خیلی دوستشون دارم
حرفت کاملاً درسته گلم

مهتاب پنج‌شنبه 14 آذر 1398 ساعت 16:38 http://privacymahtab.blogsky.com

اخطار اولت
حالا من اخطار میدم کامنت طولانیست لطفا شکیبا باشید
تولدش مبارک باشه چه خوب شد یهویی کیک شام هم جورشد دیگه خیالت راهته برای خانواده شوهرت گرفتی
من هنوز نبردم اتلیه ولی باید ببرم حتما به همین زودی
اون لجبازی حرف خودش بودن تو این سن برای همه بچه هاست مهم اینه لجباز ترش نکنیم مثلا چیزی میخواد همون لحظه دراختیارش ندیدم باهاش با آرامش حرف بزنیم بعد بدیم یا حواسش پرت کنیم بعضی کارها هم باید امتحان کنن نمیشه همش بگیم نکن نکن
میگن زیر یک سال به همه خواسته اش باید عمل کنی یک سالگی به 5تا خواسش 1رو نه انجام نده 2سالگی 2تاش ...تا صبر کردن و حتی به دست نیاوردن بفهمه باز بستگی به بچه داره من مثلا میدونم سامیار عاشق کشو کابینت نمیگم نکن ولی بعضی کشو کابینت اصلا اجازه نمیدم خودشم نمیره سمتش یا لیوان چینی دستشه میخواد باهاش بازی کنه میگیرم گریه میکنه اما یه پلاستیکی میدم ساکت میشه همه اینارو ما مامانا انقدر تو روز سروکله میزنیم بابچه هادیگه خودمون میفهمیم بچه ها فقط کسی رو دورشون میخوان که باهاشون با حوصله و آرامش کنار بیاد وگرنه دیدم بعضی ها با جیغ و فریاد تهدید گند میزنن به تربین بچه

چه بامزه! تا حالا ندیدم برای من همچین کامنت بذاری
آ،رین مهتاب جون، به نکات خیلی خوبی اشاره کردی و اتفاقاً از اینکه گفتی این رفتار طبیعیه، آرامش بیشتری گرفتم.
کاملا مشخصه برای تربیت سامیار جان مطالعه و برنامه ریزی داری و این عالیه.
ممنون گلم بابت تبریک تولدت! واقعاً خیلی خوشحال شدم که خیلی یهویی و بدون برنامه ریزی قبلی تولد نسبتاً خوبی براش گرفته شد.

حمیده پنج‌شنبه 14 آذر 1398 ساعت 16:17

مبارک باشه هم خونه ی نو و هم تولد نیلا کوچولو.من که خیییلی وقته به این نتیجه رسیدم که دوری و دوستی.والا.اگه خونه ی مامانم هم زیاد بمونم یه دلخوریهایی بوجود میاد اما خب مادر خودم کجا و خانواده ی شوهر کجا که حتی کوچکترین چیزی به خودشون میگیرن و من کلا قطع رابطه کردم.یعنی از هر حرف و حرکت و عملی از طرف من یه چیزی از توش درمیومد!خب چه کاریه؟؟

ممنونم حمیده عزیز،‌سلامت باشی. منم کاملاً‌ باهات موافقم،‌خود من یه مدت که دنبال خونه میگشتم و بعدش که باید دنبال کارهای مربوط به فروش خونمون و گرفتن وام بودم و باید نیلا رو خونه مادرم میذاشتم، به وضوح میدیدم یه سری دلخوریها پیش میاد.
خانواده شوهر من واقعاً انسانهای خوبی هستند اما خب دو سه هفته مدام کنار هم بودن اونم وسط اثاث کشی که کلی خستگی با خودش میاره، میتونه بهترین آدمها رو هم به دلایل کوچیک و بزرگ از هم برنجونه...اما خب فکر قطع رابطه رو هم نمیکنم چون خیلی خوبند، اما همه اینطور نیستند و تو حتماً‌برای کارت دلیل قانع کننده ای داشتی. هیچ چیز مهمتر از آرامش آدم نیست و اگر آرامش کسی در کنار یه سری آدمها به هم میریزه، همون بهتر که ازشون دور باشه

الهام پنج‌شنبه 14 آذر 1398 ساعت 08:55

سلام خوبی؟ من که همش یه دفعه خوندم اصلا هم خسته نشدم
یک: تولد نیلا جون دوباره مبارک باشه چه خوب که تولد برگزار شد
دو: رفتار نیلا و جیغ ایناش کاملااااا طبیعیه و اصلا نگران نباش و تازه بدتر هم میشه که فقط باید نحوه برخوردت را در این جور مواقع بدونی
سه: همیشه سلامت و شاد کنار نیلا جون و همسرت و خانواده ها و عزیزانت باشی مرضیه جون
چهار: عکس میخوام یالله

فدات شم عزیزم، تو لطف داری،‌خوشحالم
فدای تو گلم، همین که یه برنامه یهویی پیش اومد و تولد خوبی شد خیلی خوشحالم. انگار باری از دوشم برداشتند.
ئه پس تو هم مثل مهتاب میگی که طبیعیه؟ خدا رو شکر، همش میترسیدم نکنه جزئی از شخصیتش باشه...بله مهمه نحوه رفتارمون،‌امیدوارم رفتار من درست باشه.
قربونت برم الهام عزیز،‌خدا دختر و پسر نازت رو برات نگهداره
به خدا الهام حال روحیم خیلی خرابه،‌برام دعا کن بهتر بشم حتماً عکس میذارم.

بانوی برفی چهارشنبه 13 آذر 1398 ساعت 23:04

سلام عزیزم
چقدر لذتبخشه یعنی همه چی واسم یادآوری میشه
گاهی دلم میخواد برگردم به نوازادی و خردسالی
خیلی دلم واسش تنگ میشه
دختر منم خیلی خوش خنده بود و بغل همه میرفت
اصلا میدونی من همیشه به خدا میگفتم یا یه دختر خوشگل و سالم بهم بده یا اگه زشت میدی سالم باشه و انقد نمکی باشه که همه دوسش داشته باشن
خیلی ازش ممنونم که همه ش رو یه جا به دخترم داد
یه وب داشتم بلاگفا که فقط واسه دخترم بود یه بار مزاحم پیدا شد و منم بی فکر زدم حذفش کردم
از حرکاتش ،کاراش اولین کلمه هایی که گفت
خیلی پشیمونم
به نظر من کادوی تولد باید در حد بچه باشه حتی اگه طلا و پول هم هست باید یه چیز هر چند کوچیک واسه بچه خرید
خدا نیلا کوچولو رو حفظش کنه

سلام بانوی برفی جان،‌خوبی خانومی؟
باورت میشه من همین الانش دلم برای نوزادی دخترم تنگ شده؟ درحالیکه فقط چندماه ازش گذشته.
وای منم همیشه از خدا میخواستم دخترم محبوب قلبها باشه، برای زیباییش هم خیلی دعا میکردم اما همیشه قبلش از خدا میخواستم سلامت باشه... الان به لطف خدا در حد خودش هر دو رو داره و من هر روز شاکر خدا هستم.
وای چه حیف که حذفش کردی،‌من جای تو دلم سوخت! کاش هیجاین عمل نمیکردی
والا اولش میخواستم گوشواره براش بخرم اما مهدکودک اجازه نمیده دخترها گوشواره بندازند، خودم هم دیدم عاشق تاب بازیه براش خریدم،‌قیمتاً همون مثل طلا درومد اما خب خیلی کاربردی تره.
فدات عزیزم،‌خدا دخترکت رو نگهداره

رهآ چهارشنبه 13 آذر 1398 ساعت 22:39 http://Ra-ha.blog.ir

تولد دخترگلت مباااارک چه زود یک ساله شد، نع؟ ماشالله. خدا حفظش کنه برات. عاقبت بخیر شه.

خونه جدید هم مبارک. الهی روزهای آرومی تو این خونه برای هم بسازید.

دلخوری کش نده. پدر و مادر همسرت همیشه کنارتون بودن و هواتون داشتن. اگه هم ی وقتی حرفی میزنن و کاری میکنن از روی دوست داشتن.

مرسی رها جانم ممنونم
باورت میشه انقدر زود گذشت؟ مثل یه خواب بود برام، همین دیروز استرس زایمان و نوع زایمان رو داشتم. از الان دلم برای نوزادیش تنگ شده.
مرسی عزیزم،‌با دعای شما...دوست دارم تو این خونه عاشقانه تر زندگی کنم و شخصیت و اخلاق بهتری داشته باشم.
کش ندام عزیزم و الان خوب و خوشیم. من از ته دلم دوستشون دارم و همیشه بابت زحماتشون مدیونشون هستم.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.