بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

خدایا...

این قسمت رو آخر پست قبلی نوشتم که لحظه آخر قبل انتشار تصمیم گرفتم برش دارم و بذارم تو یه پست جداگانه. 

وسطای نوشتن پست قبلی بودم که زنگ زدم بابام حالشو بپرسم که بهم گفت دوباره امروز صبح رفته یه دکتر متخصص با شوهر عمم و دکتر عفونی هم بهش گفته آزمایشش کم خونی شدید و عفونت رو نشون میده و باید دوباره آزمایش تکمیلی بده که اگر لازم شد بستری بشه، همین کلی ناراحتم کرد اما باز خدا رو شکر کردم که به اصرار شوهر عمم هم که بوده پا شده رفته دکتر متخصص و ایشالا قدمی باشه برای بهتر شدنش، بلافاصله بعد تماس با بابام، زنگ زدم مادرم که بهش تاکید کنم بابا روزه نگیره و تا میتونه بهش آب بده که سموم بدنش دفع بشه، یدیدم صدای مامانم گرفتست. گفت با خواهر کوچیکم دیروز دکتر بودند که آزمایشی رو که هفته پیش داده بود نشون بدند. خواهرم از بعد عید اصلا حالش خوب نبود، همش رنگ پریده و بیجون بود و اشتها نداشت و هر روز لاغرتر میشد البته از اواخر پارسال اینطوری شده بود اما بعد عید به اوج خودش رسیده بود. همش میگفت بیحالم و خیلی خیلی کم غذا میخورد و منی که به واسطه کارهای خودم خونه مامانم اینا بودم، به چشمم میدیدم هیچی نمیخوره و چقدر لاغر شده. اعصابش هم به هم ریخته بود و دلمرده و افسرده بود و الکی گریش میگرفت. خانواده ما متاسفانه خیلی درمورد دکتر رفتن مقاومت میکنند، چه پدرم چه مادرم و چه خواهرهام (و خودم هم همینطور!) آخرش با کلی ضرب و زور رفته بود دکتر عمومی و براش آزمایش نوشته بود، جوابش که حاضر شد دیروز با مامانم  رفته بود دکتر متخصص که آزمایشش رو نشون بده. دکتر آزمایشش رو دیده و بهش گفته آزمایشش اصلا خوب نیست و باید آزمایش تکمیلی بده.... کلمه ای رو که به کار برده بود برای علت نیاز آزمایش تکمیلی انقدر ترسناکه که وقتی مامانم با بغض گفت، انگار آب یخ ریختند روی سرم، دست و پام یخ شد و تپش قلب گرفتم.. صدای تاپ تاپ قلبم رو میشنیدم، مامانم دوباره با بغض و گریه گفت تو رو خدا دعا کن اون نباشه...

 آزمایشش 29  اردیبهشت حاضر میشه، خدا میدونه چه حالی هستم. اون از پدرم و اینم از رضوانه جانم.

نه دیگه حالم خوب نیست! خوب بودم اما الان دیگه نیستم! بعد تماس با مامانم، باز زنگ زدم خواهر بزرگم که شاید دلداریم بده اما اونم حال خودش خیلی بد بود، هم روحی و هم جسمی، میگفت حال ندارم تا آشپزخونه برم و بیجونم، انقدر حالش بد بود که نشد اونطوری راجب خواهر کوچیکم ازش بپرسم، فقط میگفت ایشالا چیزی نیست، حالم بعد تماس با اون حتی بدتر هم شد، به خدا نمیدونم چه اتفاقی تو زندگیمون افتاده که همه یه جوری مریض و ناخوشند، اول مادرم که با اونهمه بیماری روحی، دستاش هم نیاز به جراحی پیدا کرد و حتی با جراحی هم اونطور که باید خوب نشده، عمل چشمش و ... هم بماند، پدرم هم که از بعد عید اونطوری شده و به اندازه کافی همگی غصه اونو داشتیم، خواهر بزرگم هم که قلبش کمی مشکل داره و الان هم پرکاری شدید تیروئید، مشکلات زندگی من بماند1 اما همه اینا یه طرف چیزی که مادرم راجب رضوانه گفت یه طرف...انگار دنیام زیر و رو شد.

 بعد زنگ زدن به مریم خواهر بزرگم زنگ زدم به سامان که یه خورده آرومم کنه و اگه میتونه امشب زودتر بیاد خونه که کمتر با این حالم تنها باشم، اونم میگفت امشب باید تا دیروقت بمونند و نمیتونه زود بیاد ولی سعیش رو میکنه...بهم گفت نگران نباش و توکلت به خدا باشه، بهش گفتم سامان جان چطوری نگران نباشم؟ بابام از یه طرف خواهر کوچیکم هم یه طرف. میشه نگران نباشم؟ مگه میشه این کلمه رو شنید و نگران نشد؟ بهش گفتم تازه داشتم با خودم میگفتم ایشالا با این دکتری که بابا رفته و قراره دوباره آزمایش بده، کم کم دارو میخوره و حالش بهتر میشه که قضیه رضوانه پیش اومد. میدیدم چقدر بیحاله و حتی سرزنشش میکردیم که کار نمیکنه و همش میخوابه و... اما الان میفهمم طفلکم چقدر مریض بوده... بعد حرف زدن با مادر و خواهرم انقدر حالم بد شد که خواستم بیخیال نوشتن پست قبلی بشم اما چون با حال خوب شروع کرده بودم به نوشتن هر طور بود ادامه دادم و با یه درد عمیق ته قلبم، راجب نیلا و شیرین کاریاش نوشتم. دلم نیومد این مطلب رو پایین پست قبلی بذارم و یه پست دیگه براش نوشتم.

به شدت حالم بده.  زخم عمیقی که از قبل عید و بعد اون اتفاقاتی که افتاد تو سینم ایجاد شده بود و چندروزی بود التیام پیدا کرده بود، دوباره داره سر باز میکنه...


قرار بود تو  همون پست قبلی  راجب خواستگاری پسرعمم از رضوانه خواهر کوچیکم بنویسم که الان اصلاً حال خوبی ندارم برای نوشتنش،

نه نمیخوام فکرهای منفی کنم! بسمه دیگه! من به گزینه های بد فکر نمیکنم، بیخیال حرف دکتر...میدونم اون نیست، نه نمیتونه اون باشه... دکتر فقط از یه احتمال گفته. خدای ما بزرگتر از این حرفاست، میدونم خواهرم حالش خوب میشه. این فقط یه مشکل سادست... آره فقط یه مشکل ساده و یه کم خونی ساده همین!

خدایا صدامو میشنوی؟ صدای منو میشنوی خدا؟ میشه نگاهی بندازی به زندگیمون؟ میشه کاری کنی خواهرم هیچیش نباشه؟ میشه به دل داغدیده مادرم رحم کنی؟ میشه به ما رحم کنی؟

میخوام گریه نکنم، اما خیلی سخته، نمیتونم! آخرشم نتونستم و اشکام جاری شدند. 

دوستان عزیزم میشه دعا کنید خواهرم چیزیش نباشه؟ التماستون میکنم.

کاش همچین چیزی رو نمیشنیدم! من زنگ زده بودم به خاطر بابام اما حالا... کاش لاغر شدن خواهرم و حال بدش دلیلش خیلی ساده باشه! که البته هست!!! آره هست! نه! من به گزینه های منفی فکر نمیکنم! بازم روزای آینده میام و از شیرین کاریهای نیلا و حال خوبم مینویسم! میدونم اینکارو میکنم...

خدایا منو میبینی؟ میبینی چقدر شکننده و ضعیفم؟ به من رحم میکنی خدا؟


 پی نوشت روز هفده اردیبهشت:
میخواستم رمز پست رو به همه دوستانم بدم اما چون وقت نمی شد و از طرفی دوست داشتم همه خواننده ها این پست رو ببینند و دعای ویژه کنند، در نهایت تصمیم گرفتم از حالت رمزی درش بیارم.
 تا 29 اردیبهشت خیلی مونده ... یکی از هم کارهای خواهرم که خواهرش تو آزمایشگاه کار میکنه بهش گفته ممکنه آزمایشش به خاطر یه سری دلایل دقیق نباشه ... نمیدونم، فقط دعا کنید به حق این ماه مبارک روزی که جواب آزمایشش حاضر میشه دل همگی ما و خودش شاد باشه.
از تک تک شما دوستانم که همیشه حس کردم من و زندگی و حال خوبم براتون مهمه التماس دعا دارم. و بخصوص از اونایی که روزه میگیرند و سحرها بیدارند، تمنا دارم که هنگام سحر و دم افطار ویژه برای سلامتی خواهرم و البته پدرم و همه بیماران دعا کنند. یک دنیا ممنون
نظرات 18 + ارسال نظر
نسترن سه‌شنبه 24 اردیبهشت 1398 ساعت 14:07 http://second-house.blogfa.com/

سلام
ان شاالله که چیز خاصی نیست و هم مشکل پدر بزرگوارتون و هم خواهر عزیزتون برطرف میشه...
مثبت فکر کنید...
معجزه هم همیشه وجود داره

سلام نسترن جان
خوش اومدین
انشالله با دعای شما. امیدوارم خیلی زود این روزهای پر استرس تموم بشه...
چشم دارم سعی میکنم اصلا فکرهای منفی نکنم اما خب گاهی دست خود آدم نیست.
درسته، خدا هیچوقت بنده هاش رو تنها نمیذاره

آرزو یکشنبه 22 اردیبهشت 1398 ساعت 21:48

سلام عزیزم.من زیاد اهل کامنت گذاشتن نیستم.خاموش می خونمت.اگه یادت باشه یه بار قبل از عید و سر اون اتفاقات خونه برات کامنت گذاشتم.18 فروردین روز شرف شمسه.من اون روز خیلی به یادت بودم و از خدا و فرشته هاش می خواستم مشکلت حل بشه.خدا رو شکر دیدی اونا همش تموم شد و میلیاردها پولهم نمی تونه سلامتی باشه.شاید این یه تلنگر برات بود که دیگه حرص پول رو نخوری(البته واقعا غیر ممکنه چون این پولای ما واقعا از راه زحمت کشی به دست میاد و منم خودم نمی تونم حرص نخورم سعی می کنم کمترش کنم.)عزیزم ان شالله تمام مریض ها من جمله دایی ات .خواهرت.پدرت و همه ی عزیزان شفای عاجل پیدا کنند

سلام آرزو جان
خیلی خوب یادمه و چقدر هم کامنتتون رو دوست داشتم
ممنون که همراهم هستید، خاموش یا روشن
ای جانم، چقدر خوشحال شدم که تو اون روز خوب و مقدس به یادم بودی، خدا ایشالا بهترش رو به خودت برگردونه
واقعاً هم تلنگر بود و فهمیدم هیچ نعمتی بالاتر از سلامتی نیست و چقدر گاهی به راحتی ازش میگذریم.
درسته گلم پون پول زحمتکیشه و جایگزین کردنش سخته انقدر بهمون زور میاد، وگرنه پولی که از راه نادرست و راحت بدست بید انقدر غصه نداره...ولی بازم معتقدم هیچ نعمتی مثل سلامتی و دل خوش نیست...
الهی آمین، خدا عزیزانت رو برات نگهداره آرزو جان

نازلی یکشنبه 22 اردیبهشت 1398 ساعت 10:40

سلام مرضیه جان
خیلی خیلی ناراحت شدم با خوندن ناراحتی پدر و رضوانه
یاد پارسال افتادم دقیقا همین موقع بیماری بابا شروع شد و خب پدر منم نسبت به دکتر رفتن بسیار مقاومت داشت
علایمی که گفتی پدر منم داشت عفونت و کمخونی که منشا اونو پیدا نمیکردن با درد استخوان و بیحالی و بشدت هم لاغر شدن
فاکتور esr شدیدا بالا بود و همینطور فاکتور گلبول های سفید . خلاصه اینکه دکترها همه تشخیص های بد دادن و اگر یادت باشه حتی در عکسبرداری و ام آر آی تشخیص متاستاز دادن که دقیقا شب قبل شیمی درمانی خدا معجزه ش نشونمون داد و بعد از 21 دکتر متخصص که رفتیم و هیچکس نمیفهمید چیه ورق برگشت
. هیچوقت اون روزهای جهنمی یادم نمیره و کاملا درک میکنم چه حالی دارید
اگر آزمایشهای خواهرت داری برام بفرست ببینم میتونم نشون دکتری که برای پدرم تشخیص درست داد بدم
نگران نباش عزیزم این علایم میتونه نشوندهنده ضعف شدید سیستم ایمنی بدن و بیماریخودایمنی باشه
انشااله که هیچ چیز بدی نیست

سلام نازلی جانم
آره خوب یادمه چه روزهای سختی رو گذروندی. راستش همون موقع که درگیر بیماری بابا بودیم همش تو و مشکل پدرت توی ذهنم بود و میگفتم طفلی نازلی چی کشید و بعد دوباره با خودم میگفتم یادته مشکل پدر نازلی هم آخرش هیچ چیز مهمی نبود و حداقل درمان داشت... بعد خودمو دلداری میدادم.
دقیقاً این مواردی رو که داری میگی عینا مشکل پدر من هم هست، عفونت شدید esr عدد 98، مدام درد استخون و همش میگفت سردمه حتی موقعیکه تصمیم به روشن کردن کولر داشتیم، شدیداً بیحال و کم اشتها، فاکتور GFR هم خوب نبود ظاهراً نشونه مشکل کلیوی هست که عددش 47 بود و نوشته بود زیر 60 نشونه نارسایی کلیوی هست، کمخونی شدید که عددش 10 بود که برای آقایون خیلی کمه... دفع کراتین از ادرار و اسید اوره بالا و....
خلاصه که دکتر کودکان نیلا قبل اینکه بابام رو ببینه از روی آزمایش گفت باید بستری بشه اما وقتی معاینش کرد گفت ظاهراً کمی بهتر از موقع آزمایشش هست و فعلا یک هفته ده روز چرک خشک کن قوی بخوره بعد بیاد دوباره ببینمش که تو همین فاصله شوهر عمم که با بابام در ارتباط بوده و حالش رو میبینه میبرتش پیش یه دکتر بهتر و اونم براش آزمایش مجدد مینویسه که قرار بوده شنبه همین هفته یعنی دیروز حاضر بشه اما پنجشنبه از آزمایشگاه تماس گرفتند و گفتند آزمایشش بطور کامل حاضر نیست اما یه مورد که حاضر شده خیلی بالاست و خطرناکه و سریع بیارید بستری کنید (در واقع به حکم آشنایی با شوهر عمم و پارتی اون از آزمایشگاه تماس گرفتند و زودتر بهمون خبر دادند) و این شد که پدرم از پنجشنبه شب بستری شده و یه عمل هم روش انجام شده و یکم بهتره، بهش خون هم زدند، بخش عفونی بستریه و فعلا سیتی اسکن و عکس ریه و آزمایشهای تکمیلی داره میده که انشالله مثل پدرت مشکلش حل بشه.
این از پدرم که هنوزم بستریه و ازت التماس دعا دارم، درمورد خواهرم که حتی نگرانیم بیشتر از پدرم هست اما متاسفانه یه موردی هست و اونم اینه که هر چی من و خواهرم ازش خواستیم آزمایشش رو بفرسته که از روی نت یا پزشکان آشنا بیشتر درمورد مشکلش بدونیم نفرستاد و میگه دوست ندارم بفرستم، علتش رو نمیدونم و راستش برای اینکه حساس هم نشه، زیاد اصرار هم نکردم و باهاش صحبت آنچنانی نکردم.... اما مامانم میگه دکتر گفته فاکتور RBC اصلا خوب نیست و خیلی پایینه، (دو و نیم) و عامل WBC هم مورد داره که فکر کنم نشوندهنده عفونته و دفع کراتین و پروتئین از ادرار...کم خونی شدید و یه مورد هم که میتونه نشونه چند چیز باشه از جمله روماتیسم یا مشکل مغز استخوان یا خدای نکرده خدای نکرده یه چیز دیگه که دوست ندارم اسمش رو بیارم و برای همینا آزمایش تکمیلی داده که جوابش 29 اردیبهشت حاضر میشه. همش میگم شاید جوابش خیلی هم درست نباشه چون مثل اینکه از چندر وز قبل آزمایش چرک خشک کن میخورده و ممکنه جوابش یکم تحت تاثیر اون باشه نمیدونم اما چیزی که هست به شدت بیحال و بیجونه و همش استخون درد و پادرد داره و همش میگه سردمه و اصلاً نمیتونم چیزی بخورم، خیلی وزنش کم شده طفلکم و اعصابش هم خرابه و خیلی بیحوصله شده... البته این علائم رو خیلی ساله داره اما الان به اوج خودش رسیده. فقط خدا خدا میکنم مورد مهمی نباشه خودشم خیلی ترسیده.
کامنتت خیلی دلگرمم کرد نازلی جانم، به قول تو انشالله درمورد ما هم ورق برمیگرده و بزودی میفهمیم هم پدرم و هم خواهرم مشکل جدی ندارند...
تو این روزها رو گذروندی، ما رو دعا کن عزیزم

ندا شنبه 21 اردیبهشت 1398 ساعت 14:47 http://mydailyhappenings.blogsky.com/

مرضیه جانم مطمئن باش چیزی نیست. دلم روشنه. آزمایشگاه ها اشتباه زیاد میکنن. زود بیا خبرای خوب بهمون بده.
حتما دعا میکنم حتما

ممنونم ندا جان، توکلم به خداست. همش میگم خدا حواسش به من و خانوادم هست و برامون بد نمیخواد، شایدم آزمایشش اشتباه شده باشه نمیدونم چون دوستش میگفت نباید قبل آزمایش چرک خشک کن خورد و ظارها خواهرم دو سه روز قبل خورده بوده و...
ممنونم ندا جان که با زبون روزه دعا میکنی

فرناز شنبه 21 اردیبهشت 1398 ساعت 13:37

امیدوارم همه چیز به خوبی حل بشه دعا میکنم براتون زود بیا خبرهای خوب بده

ممنونم فرناز عزیز، انشالله به امید خدا بتونم زود بیام و خبرهای خوب بدم...

الناز شنبه 21 اردیبهشت 1398 ساعت 10:18 http://manesara.blogfa.com

مرضیه جونم سلام ،عزیزم مثبت فک کنین ایشالا به حق همین روزهای عزیز که چیزیش نیست و اشتباه آزمایشگاهی بوده،تو باید قوی باشی و به خانواده ات روحیه بدی ،ممکنه هر اتفاقی تو زندگی بیوفته میدونم سخته درکت میکنم که چه حالی هستی اما باید تو روحیه بدی به همهفتا 29 اردیبهشت زمان زیادی هست توکل به خدا کن و دل پدر مادرتو آروم کن مرضیه،از خدا میخوام هم حال پدرت و هم آزمایش خواهرت خوب در بیاد جوابش و آروم شه دلتون...هیچوقت یادت نره خدا درست کنارت هست و توکل به خودش کن که بزرگترین آرامش هست

سلام الناز جان، خوشحالم که اینجایی بعد مدتها.
آره گلم حق با توئه، منم از یه جایی سعی کردم ذهنم رو به سمت چیزهای منفی و افکار بد نبرم، گفتم خدا نمیتونه برای ما بد بخواد... بعد اونهمه سختی که کشیدم نمیتونه برامون سختی بیشتر بخواد... برای همین توکلم به خودشه و فقط لبم به دعاست و برای سلامتی پدر و خواهرم دعا میکنم...
منم مثل تو با خودم گفتم تا 29 اردیبهشت خیلی مونده و اینطوری داغون میشم باید فکرهای منفی رو از خودم دور کنم، برای همین به مادرم هم دلداری میدادم (با پدرم اصلا صحبت نکردم چون خودش هم بیماره)...
مرسی از حرفهای خوب و آرام بخشت و دلگرمی که بهم دادی، ممنونم دوست خوبم

غ ز ل جمعه 20 اردیبهشت 1398 ساعت 16:41 http://life-time.blogsky.com

ان شالله خدا شفا بده همه بیمارها رر و خواهر و پدرت دور باشن از هر بیماری سخت و نگران کننده

ممنونم غزل جان، الهی آمین، با دعای شما

خانوم جان جمعه 20 اردیبهشت 1398 ساعت 01:06

ای وااااااای عزیزم ان شالله که چیزی نیست ، خیره حتما براش دعا میکنم خدا خوش شفا بده همه مریض ها رو از جمله دایی شما ، پدرت و مادرت و خواهر گلت به حق این ماه مبارک

الهی آمین...
ممنون که با زبان روزه دعا میکنی سمیه جان و خیلی خیلی ممنون که این وسط یادی هم کردی از داییم که خیلی محتاج دعاست...
اللهم اشف کل مریض، آمین

مامان عسل پنج‌شنبه 19 اردیبهشت 1398 ساعت 17:03

انشالله که جواب ازمایش خوب باشه و شما با دل شاد بیاید خبرو بهمون بدید

ممنونم دوست مهربونم، انشالله با دعای خیر شما همینطور بشه

مهتاب پنج‌شنبه 19 اردیبهشت 1398 ساعت 15:22 http://privacymahtab.blogsky.com

توکل بخدا انشاالله که چیزی نیست براش موج مثبت بفرست
من براشون دعا میکنم و یه تسبیح صلوات میفرستم انشاءالله بلادور باشه

مرسی مامان مهتاب عزیز، میدونی چقدر دلگرم میشم وقتی میگی تسبیح صلوات میفرستی؟
خدا همسر و سامیار جان رو برات نگهداره

فری خانوم پنج‌شنبه 19 اردیبهشت 1398 ساعت 10:27 http://656892.blogsky.com

سلام عزیزم
بگردم
می فهمم .... مگه ادم می تونه درد و غم خانواده اش رو ببینه ..
انشالله که احتمال دکتر درست نیست .... میای خبر سلامتی خواهرتو می دی ... مشکل پدرتم با دارو حل میشه ... هیچ کاری از دستم برنمیاد جز دعا ...

سلام فری جون
نه به خدا، درد خانواده آدم عین درد خود آدمه، خدا عزیزانمون رو سلامت نگهداره که دل ما هم به شادی و سلامتی اونا خوشه.
انشالله که همینطور باشه عزیزم
همون دعا برام از هر چیزی ارزشمندتره گلم

سمانه پنج‌شنبه 19 اردیبهشت 1398 ساعت 10:21 http://weronika.blogsky.com

سلام عزیزم
انشالله که خیره
نمی تونیم سر از کار حکمت خدا در بیاریم
ولی بدون و مطمئن باش حتما حتما خیره
انشالله که حال باباجان خوب می شه،
برای خواهر گلت هم انشاالله چیزی نیست و اشتباه شده، این روزها رو که می گین ما برای داییم حدود 4-5 سال پیش گذروندیم ،روز به روز لاغر تر و بی حال تر شدن و اینا ، اما با حفظ کردن روحیه اشون که بخش عمده زحمتش خانم داییم عهده دار بودن الان الحمدالله حالشون خیلی خیلی خوبه و به شرایط قبل برگشتن، حتی دارن تدریسشون رو می کنن و ...
پس خواهش می کنم روحیه اتون رو حفظ کنید لطفا
انشالله که بهترین اتفاق ها برای شما و خانواده گلت می افته

سلام سمانه جون، روزت بخیر
آره گلم من میدونم خدا جز خیر برای بنده هاش نمیخواد...ایشالا که همینطور باشه و پدر و خواهرم حالشون خوب بشه هر چه سریعتر و ما هم این روزها رو بگذرونیم...
خدا رو هزار بار شکر که داییتون بهترند، خیلی خوشحال شدم و دلگرم، انشالله که برای ما هم همینطور باشه، حرف از دایی شد، دایی طفلی من 4 ساله و اندیه که تو زندگی نباتی به سر میبره و من فقط از خدای بزرگ شفاش رو میخوام، حتی اگر شفای اون دنیایی باشه....براش دعا کن عزیزم
ممنونم از حرفهات گلم، خدا به شما و خانواده سلامتی بده

الهام پنج‌شنبه 19 اردیبهشت 1398 ساعت 08:36

سلام چه اتفاق شوکه کننده ای . واقعا حق داری مگه به جز خونواده خود آدم، عزیز دیگه ای وجود داره ولی من مطمینم چیزی نیست ان شالله نذری بکنید و تو این ماه عزیز، که خدا ویژه به بنده هاش نظر میکنه، فقط فقط فقط به خودش تکیه کنید که او برای همه ما کافیست
ان شالله به زودی میای میگی خوب خوب خواهر جونت و تا اون موقع فقط توکل کن و به نیلا شیر استرسی نده عزیزم .......

سلام، چی بگم الهام جان، واقعاً این چند روز بهمون سخت گذشته...
نذر که حتما، پدر و خواهرم خوب بشند مدیون خدای بزرگ هم هستیم، که به قول تو برامون کافیه...
چشم عزیزم، با زبون روزه ما رو از دعای خیرت بی نصیب نذار

رهآ پنج‌شنبه 19 اردیبهشت 1398 ساعت 01:41 http://Rahayei.blogsky.com

عزیزم توکلت به خدا.
ان شالله جواب آزمایش خواهرت فقط به علت ی سری کمبود ویتامین باشه.

مراقب خودت باش. بچه شیر میدی ...

مرضیه جانم ی صدقه درست و حسابی بدین. ان شالله بلا از خانوادهوتون دور بشه.
و اینکه این روزا ذکر لا حول ولا قوه الا بالله العلی العظیم زیاد بگو. و ذکر لا اله الا انت سبحانک انی کنت من ظالمین. (فقط ممکن اشتباه تلفظ هر دو تا ذکر نوشته باشم، تو نت نگاه کن بازم.

انشالله که همینطور باشه رها جان...منم همش خدا خدا میکنم دلیلش همون کم خونی یا عفونت و هر چیزی باشه که درمانش سخت نباشه...
این مدت خیلی به من و خانواده سخت گذشته و دلم میسوزه که انقدر به نیلام شیر حرص و استرس میدم اما دست خودم نیست، اما این چند روز خیلی رو خودم کار کردم و نذاشتم خیلی هم آرامشم از دست بره به خاطر طفلک معصومم...
حتماً این ذکر رو میگم، مرسی رهاجان که یادآوری کردی. التماس دعا

کتایون پنج‌شنبه 19 اردیبهشت 1398 ساعت 01:09

سلام ؛ تازه باهت آشنا شدم...از صمیم قلبم از خداوند می خوام که بهتون کمک کنه وهم پدر وهم خواهر سلامتی کامل خودشون رو بدست بیارن...نگران نباش ؛ یکی از فامیلمون کم خونی داشت ؛ پنج سال پیش کمتر از یک ماه دربیمارستان بستری شد والان حالش خوب هست وداره زندگی می کنه خدا روشکر...به خداوند بسپارش.

سلام گلم، خیلی خوش اومدین
ممنونم از دعای خیرتون، الهی که مشکل خواهر و پدرم هم همون کم خونی یا عفونت باشه و رفع بشه...
خدا رو شکر که فامیل شما هم بهتر شد، خدا همه مریض ها رو شفا بده، پدرو خواهر و دایی من رو هم همینطور (داییم چهارساله که تو زندگی نباتی به سر میبره). آمین

آرزو چهارشنبه 18 اردیبهشت 1398 ساعت 21:32 http://arezoo127.blogfa.com

الهی بگردم امیدوارم جواب آزمایش خواهرت فقط یه فقرآهن ساده باشه
اگه قابل باشم حتما دعا میکنم
کاش گفته بودی حدس دکتر چیه

انشالله که همین باشه...فعلا که باید صبر کنیم آرزو جان
راستش ترجیح میدم اسمش رو نیارم، اما خطرناکترین بیماری بشر که معلومه چیه دیگه آرزو جان
التماس دعا دارم ازت با زبان روزه

ساناز چهارشنبه 18 اردیبهشت 1398 ساعت 21:14

انشالله حال بابات و خواهرت خوب بشه
بنده خدا مادرت کلی ناراحتی و استرس بهش وارد شده
توکلت به خدا انشالله که خوب میشن دوتاییشون
من که روزه نمیگیرم ولی چشم حتما

ممنونم گلم، انشالله
آره به خدا، طفلی مادرم که خیلی زجر کشیده تو این زندگی، دلم براش میسوزه...
ممنونم ساناز جان که دعا میکنی

مریم چهارشنبه 18 اردیبهشت 1398 ساعت 14:32

عزیزم خیلی ناراحت شدم انشاله که خواهرت واقعا مشکل جدی نداشته باشه
خدا همه بیماران را شفا بده و انشاله پدر و خواهرت هم هر چه زودتر سلامتیشون را پیدا کنن

انشالله، خیلی خیلی دعا کن مریم جون...نمیتونم از فکرش بیرون بیام
الهی آمین، خدا هیچ کس رو اسیر دوا و دکتر و بیمارستان نکنه انشالله. آمین

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.