بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

تو به آشوب دلم ثانیه ای فکر نکن...

رسماً حالم از این سبک زندگیم به هم میخوره!

قرار نبود اینجوری بشه! من با هزاران امید و آرزو، من با هزار راه نرفته و هزار لذت نبرده، من با قلب شکسته ای که همیشه دنبال بندزدن بهش بودم و فقط به زخمهاش اضافه شد و بس.

دخترکم، دخترک نازنینم، قرار بود مادر بهتری برای تو باشم. قرار بود صبور تر و با حوصله تر باشم،‌ قرار بود حتی یک لحظه هم نتوانم سرت فریاد بکشم،‌اما خسته ام مادر، دردهایم عمیقند و من حس کشنده تنهایی و بی پناهی را با تمام وجود به دوش میکشم و تو نمیفهمی، نمیدانی و نمیخواهم که بفهمی و بدانی...

گل نازم، بابابزرگ روز به روز وضعیتش بدتر میشه، بابابزرگی که عاشقانه دوستت داره، آخرین آزمایشش میگه رشد غده بیشتر شده و امیدها کمتر، چطور میتونم دلتنگ و عصبی نباشم و این حس رو به تو،‌به تو که پاره وجودمی و برای داشتنت چه دعاها که نکردم منتقل نکنم؟ وقتی شبها،‌مثل همین دیشب و پریشب، دوساعت تمام گریه میکنی و جیغ میزنی و من مستاصل از آروم کردنت، از اینکه بفهمم دردت چیه،‌دستام رو روی صورتم میذارم و اشک میریزم و فقط به این فکر میکنم که چطور آرومت کنم! دلم برات میسوزه و کاری ازم برنمیاد، دلم برای باباسامانت هم میسوزه که  صبح زود باید بره سر کار و تا خود شب سر پا باشه و کار کنه و کار...گاهی بهش حق بده که  بعد اینهمه ساعت کاری و بیخوابی، در برابر گریه ها و جیغهای نیمه شب تو، کم طاقت بشه و عصبانی. اون عاشقته اما خیلی خستست مامان خیلی. دلم در آخر برای خودم میسوزه  که فقط چهارساعت دیگه وقت دارم که بخوابم و صبح برم سر کار و تو رو با هزار سختی حاضر کنم برای بردن به مهد کودک!

اما این وسط بازم بیشتر از همه دلم برای تو کبابه، تویی که روزهایی که مهدکودک نمیری تا ده و نیم یازده صبح میخوابی و من باید روزهای سرد زمستون ساعت شش و ربع صبح حاضرت کنم درحالیکه شب قبلش تازه ساعت یک نصفه شب خوابت برده...اینا همه کم طاقتم میکنه مادر. ببخش اگر گاهی ناخواسته و از سر بی طاقتی و فشار، سرت داد میزنم...

خدایا بهم قول بده اگر مشکل دخترم این شبها که مدام موقع خواب با صدای بلند گریه میکنه دندون درآوردنش هست، هر چه زودتر از این درد لعنتی خلاص شه و بتونه راحت بخوابه و اگر خدای نکرده چیز دیگه ای هست، خودت کمک کن مشکلش برطرف شه و آروم بگیره.

گاهی فکر میکنم سنمون برای بچه دار شدن زیاد بود،‌ آدمها با هم فرق دارند اما توان بدنی و انرژی من و حتی سامان خیلی کمه. صبرمون در برابر بهانه گیریها و حتی بازیگوشیای بچه گانه اونقدر زیاد نیست،‌ خیلی وقتها عذاب وجدان میگیرم و همش حس میکنم برای دخترم کافی و کامل نیستم. خیلی وقتها خودم رو یا سامان رو سرزنش میکنم به خاطر کم صبری و به خودم قول میدم تلاشم رو بکنم که خستگیهای روحی و روانیم رو سر دخترم خالی نکنم،‌اما مگه میشه فکر و خیالها و غصه ها هیچ تاثیری تو روند مادری کردن نداشته باشه؟

امروز بدجور دلتنگم...از دو روز پیش که متوجه بدتر شدن وضعیت بابا شدم، یه چشمم اشک بوده و یه چشمم خون. نیلا هم که دوباره مریض شده، مدام مریض میشه و هنوز داروهاش تموم نشده باز باید ببرمش دکتر! دکتر همش میگه از مهدکودکه اما آخه اینهمه بچه میرن مهد کودک، نمیبینم انقدری که نیلا مریض میشه مریض بشند! خودم هم مهد کودکی بودم، خواهرام هم بودند،  اما هیچکدوم اینطوری پشت سر هم مریض نمیشدیم، دوستانم هم همینطور، بچه هاشون انقدر که نیلای من مریض میشه، مریض نمیشند.

وقتی هم که مریض میشه نه خودم دلم میاد ببرمش مهد کودک و نه حتی خود مهد کودک اجازه میده بچه مریض رو بیاری! اونوقت من میمونم و فکر و خیال اینکه بچه رو کجا بذارم! تا حالا شانس آوردم و هربار که نیلام مریض شده،‌پدر و مادر سامان به بهانه ای اومده بودند تهران، حتی این بار آخر هم همینطور شده و جمعه همین هفته، مادر سامان که تازه همین چندروز قبلش برگشته بود رشت (اونبار به خاطر اثاث کشی ما اومده بودند)، دوباره اومد تهران که برای سه شنبه یعنی فردا بره کلونوسکوپی انجام بده و شنبه و یکشنبه و دوشنبه رو که نیلا دوباره سرماخورده بود و تب داشت رو نگه داشت،‌وگرنه شاید مجبور میشدم نرم سرکار و خونه پیش نیلا بمونم... همین دوشنبه هفته پیش هم که به خاطر آلودگی هوا مهد کودکها رو تعطیل کردند، من مجبور شدم نیلا رو ببرم بذارم خونه مادرم،‌درحالیکه به خاطر شرایط بابا و همینطور حال و روز مادرم، مامانم اصلاً‌شرایط نگهداشتن نیلا رو نداره،‌اما نمیشه که هر بار من مرخصی بگیرم...دیروز خواهرم با لحن شوخی میگفت طفلی نیلا آوارست، از اینجا به اونجا، لبخند زدم اما دلم پر درد شد...کاش میشد خودم همیشه مراقبش بودم، کاش میشد صبحها اونطوری بیدارش نمیکردم...

دخترک طفلیم  بابت همین مریض شدنها خیلی اذیت میشه و من بین اینهمه مشکلات ریز و درشت، مدام نگرانش هستم.

استرس بدی وجودم رو فراگرفته و من مدام لب به گریه ام. بغض سنگینی تمام دیروز و امروز با من بوده و مدام حس میکنم زندگی پوچ و بی ارزشی دارم و به هیچ جا نرسیدم...خودمو با قرص اعصاب و اینستاگرام لعنتی که بدجور روی من تاثیر گذاشته آروم میکنم، فقط برای اینکه کمتر فکر و خیال کنم.

کمکاری منو در سرنزدن به خودتون ببخشید، خدا شاهده که حال و روزم هیچ خوب نیست و محتاج دعاهای تک تک شماها هستم...

نظرات 17 + ارسال نظر
رهآ سه‌شنبه 26 آذر 1398 ساعت 22:33 http://Ra-ha.blog.ir

عزیزم .. نمیدونم چی بگم که کمی آرومت کنه ... شرایط سختی داری ... ان شالله خدا هوای زندگی تون داشته باشه و به خودت و خانواده ت و پدرت سلامتی بده.

مرسی رها جان...از خدا میخوام دل همه خانواده هایی که بیمار دارند شاد بشه و مریضاشون شفا بگیرند...هر وقت بابام یکم حالش بهتر میشه کلی انرژی خوب میاد سمتم، وقتی حالش بد میشه دنیا روی سرم آوار میشه و هیچی حالم رو خوب نمیکنه...

آرزو دوشنبه 25 آذر 1398 ساعت 21:07 http://arezoo127.blogfa.com

الهی بگردم اوف خدا بهتون صبر و آرامش بده
منم حس میکنم حوصله بچه ندارم! قبلا باحوصله تر بودم در قبال بچه و ... اما الان کم حوصله تر شدم

ممنون آرزو جان، بیشت از هر چیزی به همین صبر و آرامش نیاز داریم. برامون دعا کن
واقعاً آرزو جان سن خیلی تاثیر داره،‌ بچه تو زندگی خیلی مهمه اما به نظرم وقتی سن آدم بالا میره توان و حوصله پایین میاد. احیاناً اگر نظرت درمورد بچه دار شدن عوض شد،‌زیاد لفتش ندی بهتره

مامان عسل شنبه 23 آذر 1398 ساعت 14:37

خداوند هیچ کسی رو با مریضی و ناخوشی عزیزانش امتحان نکنه، من خودم به شخصه تو این امتحان رفوزه ام

منم رفوزه ام...حال و روز روحیم خیلی خرابه مامان عسل جان...یعنی خدا نظری به احوال ماها و مریضمون میکنه؟ حال خواهرتون چطوره گلم؟

مهتاب شنبه 23 آذر 1398 ساعت 01:02 http://privacymahtab.blogsky.com

هیچی نمیتونم بگم فقط از خدا میخوام که این اوضاع رو براتون به بهترین حالت درست کنه

ممنونم مهتاب جان... از خدا برای ما صبر و آرامش و برای پدرم سلامتی بخواه

الهام جمعه 22 آذر 1398 ساعت 19:39

من کارمند بانک هستم عزیزم. اره نگران نباش بیماریها طبیعیه و سال اینده به نسبت خیلی خیلی کمتر مریض میشن. الانم به دخترت شلغم و مولتی ویتامین ها و زینک رو بده .
اگه میاد خونه میخوابه بخاطرهمینه شب خوابش بهم میریزه. به مهد بگو بعد از ناهار دو ساعت بخوابونه و شما دیگه نخوابون که بتونی ۹ بخوابونی. و خوابش کامل باشه وقتی صبح میبری مهد. خوابش خودت تنظیم کنی دیگه کمتر اذیت میکنه
ان شالله خدا خودش کمک کنه

چه خوب! کار سخت اما در عین حال با مزایای خوب،‌موفق باشی الهام جان
اتفاقا چندبار به صحبت شما که گفتی سال اول اینطوریه و بعد بهتر میشه فکر کردم و خدا خدا میکنم برای دختر من هم همین باشه و سال دیگه این اوضاع ما نباشه.
مولتی ویتامین و آهن بهش میدم عزیزم. والا گلم من بهشون میگم بخوابونیدش،‌اما خب چیزی که دستم اومده معمولا نیلا بین ساعت یازده تا یک میخوابه و وقتی میارمش خونه تا یکساعت بعد بیداره، حدودای 5 میخوابه تا شش ونیم این حدودا...اینطوری نیست که بتونم براشون زمان بذارم...به هر حال هرموقع بچه خسته باشه خوابش میبره،‌شاید زیاد دست اونا نباشه.
ممنون عزیزم،‌همه امیدم اینه یکم که بزرگتر بشه شرایط خیلی بهتر میشه انشالله

مامان یک فرشته جمعه 22 آذر 1398 ساعت 15:01

عزیزم شرایطتت واقعا سخته حق داری کم تحمل بشی.خودت رو سرزنش نکن
امیدوارم خیلی زود خبرای خوبی بشنوی و اوضاعت روبراه تر بشه

مرسی عزیز دلم
اانشالله همینطور بشه، خدا نظری به حال ما بکنه و بهمون آرامش و صبر بده...
همیشه شاد باشی و از غمها به دور دوست من

غ ز ل جمعه 22 آذر 1398 ساعت 11:05

مرضیه جون حق داری والا
من سر کار نمیرم غصه بیماری کسی رو ندارم اما تنهایی زیاد گاعی روانیم میکنه و بچمو اذیت میکنم
و عذاب وجدان هااااا دارم
مادر بودن کار سختیه خیلی سخت
خدا به همه مون کمک کنه

میگن سال اول مهد اینطوریه
شاید هم از لحاظ روانی هنوز عادت نکرده به فضاش
طفلی خوب خیلی کوچیکه آخه

ان شالله فرجی بشه تو حال پدرت
راستی جابجاییتون هم مبارک
ان شالله خونه پر خیر و برکتی باشه

مرسی غزل عزیزم
من وبلاگت رو با گشوی دنبال میکنم،‌ببخش که با گوشی نمیتونم نظر بذارم...عاشق نوشته هاتم.
به نظرم ما مادرها نمیتونیم خودمون رو بابت کوتاهیهایی که گاهی تقصیری هم درموردش نداریم سرزنش نکنیم...منم مثل تو معتقدم مادر بودن خیلی سخته و تازه میفهمم مادرهای ما با چندتا بچه چی میکشند
من اگر شرایط روحی و روانی خودم خوب باشه، حال و حوصلم بهتره اما خدا میدونه که چقدر از همه جهت تحت فشار قرار میگیرم گاهی
خدا کنه همون سال اول مهد اینطوری باشه و سال دیگه این مشکل مریضی رو تا این اندازه نداشته باشم.
ممنونم از تبریکت گلم،‌برامون دعا کن آرامشمون رو بدست بیاریم.
برای بابام هم خیلی دعا کن غزل جان

نبکا پنج‌شنبه 21 آذر 1398 ساعت 19:47

مرضیه جان هیچ کدوم ما مادر کاملی نیستیم.به نظرم خودت رو سرزنش نکن چون باعث نا امیدی میشه نه رشد‌.والا من که پست هات رو می خونم میبینم با وجود کلی مشغله و اسباب کشی و...تا حد امکان به فکر همه چیز نیلا هستی.ان شالله خودت و آقا سامان و ویلا و پدر عزیزت همیشه سلامت باشین.اگر بتونی نیلا رو بجویی زودتر بخوابانی خیلی خوبه.یه بخش از مریضی ها هم بخاطر اینه امسال سال اولی که مهد میره .ان شالله دلت شاد بشه و همیشه باشه

سلام نبکای عزیز
خیلی وقت بود نبودی و خیلی وقتها به فکرت میفتادم،‌امیدوارم خوب و خوش باشی عزیزم
چقدر حرفت بهم دلگرمی داد که گفتی تا حد امکان به فکر نیلا هستم،‌همش حس میکنم در حقش باید خیلی بیشتر از اینا مایه بذارم،‌گاهی فکر میکنم نکنه مادر بدی براش هستم؟
ممنونم از دعای خیرت عزیزم، منم برای شما و فرزندت بهترین ها رو از خدا میخوام
والا هر کار میکنم زودتر از یازده و نیم نمیخوابه،‌تازه یازده و نیم براش خوبه! گاهی میشه ساعت یک شب! همش به خاطر خواب ظهره که هر کار میکنم نمیتونم ازش بگیرم چون بداخلاق و عنق میشه.
ممنونم که اومدی عزیزم. در پناه خدا باشی

مصطفی پنج‌شنبه 21 آذر 1398 ساعت 10:16

سلام
خودتون رو اصلا سرزنش نکنید تمام خانواده های بچه دار همین هستند. شاید گریه اش برای دندون نباشه پیش دکتر ببریدش.

سلام و عرض ادب
نمیدونم، من خیلی خودم رو سرزنش میکنم، همش میگم نکنه در حقش زیادی کوتاهی میکنم یا غر میزنم؟
نمیدونم والا، خیلی دکتر بردیمش! از اونجاییکه آب دهانش میاد و همش دستش تو دهنش هست، حدس میزنم از همون دندون باشه. فقط خدا کنه زودتر این دوران سخت برای بچم تموم بشه

حمیده سه‌شنبه 19 آذر 1398 ساعت 16:22

مرضیه عزیز من هم مادر هستم و واقعا دلم برای دختر کوچولو سوخت.منم یه دختر یکسال و نیمه دارم.شبها قبل از خواب براش ژل دندون بزنید،داروخانه ها دارن.من برای دخترم و همینطور پسرهام ایرانیشو میزدم و خوب هم بود.ژل دندان باریج که گیاهی هم هست.
در مورد بیماری پدر هم بدونید که حفظ روحیه فرد بیمار و اطرافیان خیلی مهمه.دعای مشلول هم برای سلامتی و شفاست و برای اونی هم که میخونه واقعا آرامشبخشه.والا ما هم داد میزنیم سر بچه ها زیاد سخت نگیر.

مرسی حمیده عزیز
انقدر خوشحال میشم وقتی مادرهایی با بچه کوچیک تجربیاتشون رو بهم میگن...
اتفاقاً منم از باریج استفاده کردم و بد نبوده، البته مطمئن نیستم اینکه بچم آروم شده اثر اون بوده یا اثر استامینوفن.
بله، ما همه تلاشمون رو میکنیم که روحیه بابا خوب بمونه اما امان از یه سری آدمها که دقیقاً برعکس عمل میکنند، حالا شاید تو یه پست درموردش نوشتم...
ممنون بابت معرفی دعا، حتماً راجبش تحقیق میکنم و میخونمش

فرناز سه‌شنبه 19 آذر 1398 ساعت 14:15 http://ghatareelm.blogsky.com

خیلی سخته واقعا‌. حق داری که کم بیاری. امکانش نیست حداقل یکسال مرخصی بگیری؟ ببین گریه نیلا شبها ممکنه بخاطر گرسنگی هم باشه. بعد هم مهد کودک اوایلش همینطور پر مریضیه بعدن بهتر میشه و مقاومتر. سعی کن آرامش خودت رو بدست بیاری اونوقت میبینی که هم نیلا و هم همسرت آروم تر هستن

والا فرناز جان خودم از خودم خیلی بیشتر از اینا انتظار داشتم،‌همش فکر میکردم چون نیلا قشنگترین نعمت خدا تو زندگیم بوده هرگز نمیتونم بهش حتی یه تو ساده بگم یا صبرم تموم شه، وقتی اینطوری میشه عذاب وجدان میگیرم و میگم نکنه دارم کفران نعمت میکنم؟ یا مادر بد و بی حوصله ای هستم؟
نه عزیزم برای گرسنگی نیست، درست وقتی خوابش میبره شبها، بهش شیر خشک میدم و یه وقتها انقدر سیره که نمیخوره و میریزم دور.
آره میدونم همراه مهد کودک مریضی هم هست اما به نظرم برای نیلای من خیلی زیاد پیش میاد،‌شایدم به خاطر دندون درآوردنش باشه که ایمنیش ضعیف شده.
نهایت تلاشم رو میکنم، امیدوارم موفق شم

آیدا سبزاندیش سه‌شنبه 19 آذر 1398 ساعت 14:10 http://sabzandish3000.blogfa.com

مرضیه جان با خوندن این پست به شدت غمگین و ناراحت شدم، میفهمم درک میکنم چقدر میتونی ناامید و مهمتر از همه خسته و کوفته باشی. خدا از سر اونهایی که شرایط زندگی رو برای ما اینقدر سخت کردند که یک مادر نتونه خونه بمونه بچش رو بزرگ کنه راحت ، نگذره. الهی باعث و بانی این شرایط سرطان بگیره بیچاره بشه همه اونها که اختلاس میکنن دزدی میکنن الان باید کشور ما که یک کشور ثروتمنده پر از منابعه طوری باشه که تا مثلا چندین سال تا بچه میاد بزرگتر بشه حقوق بیکاری به زن ها بدن نخوان برن سر کار بشینن بچه هاشونو با خیال راحت بدون استرس بزرگ کنن. اون روزها چه خوب بود که مردها به کار بودند زن ها به زندگی میرسیدن الان دیگه زنو شوهرم کار کنن بازم میمونن تو خرجها تازه میگن بچه دارم بشین زیاد بچه بیارین اخه نامردا با کدوم دلخوشی با کدوم پول با کدوم حمایت.... تمام دردهاتو درک میکنم و با تمام وجودم برات انرژی مثبت میفرستم که این مرحله از زندگیت رو هم به خوبی سپری کنی عزیزم.

حرفات درسته آِیدای عزیز، بارها با خودم فکر کردم اگر دغدغه هزار قسط و خرج خونه نبود حداقل یکسال سر کار نمیرفتم تا نیلام بزرگتر شه، حتی حقوق هم که تو میگی به مادرها بدن نمیخواستم، فقط بدونم اگر سر کار نرم همسرم میتونه از عهده مخارج بربیاد که متاسفانه نمیتونه، الان بیشتر مردها نمیتونند با یه حقوق از عهده زندگی بربیان...
چقدر قدیمها خوب بود، تکنولوژی نبود،‌زنها کلی کار میکردند اما هر چی بود مجبور نبودند برای گذران زندگی برن سر کار...من از شاغل بودن خودم راضیم اما از فکر اینکه اگر یکماه نتونم برم سر کار، چقدر به مشکل تو زندگیم میخورم خیلی میترسم.
واقعاً نمیدونم با کدون عقل سلیمی میگن بچه بیارید! هیچکس هم به حرف اینا گوش نمیده، مردم عاقلتر از این حرفا شدن
ممنونم از همدردیت دوست خوبم، ببخش که ناراحتت کردم و ممنون که همیشه برام انرژی مثبت میفرستی

ساناز سه‌شنبه 19 آذر 1398 ساعت 09:59

انشالله که حال پدرت خوب بشه
و نگرانی ها و استرستون برطرف بشه
چه خوب که لااقل پدر و مادر سامان هستن که نگه داری کنن از نیلا
و تو بتونی بری سرکار

ممنونم عزیزم
همیشه سلامت باشی
آره خب ازشون ممنونم اما چه فایده که دائمی نیستند و فقط مدت کوتاهی پیشمون هستند

سمانه سه‌شنبه 19 آذر 1398 ساعت 07:48 http://weronika.blogsky.com

سلام خانم
این دغدغه هایی که داری دغدغه همه مامان های شاغله
مهم اینه که همسرت همراهته

سلام سمانه عزیز، روزت بخیر
بله فکر میکنم مشکل بیشتر مادرای شاغل باشه؛ مگر اونایی که خانوادشون بطور دائم از بچه هاشون نگهداری میکنند..
بله عزیزم... این نیز بگذرد...

رها دوشنبه 18 آذر 1398 ساعت 16:34 http://golbargesepid.parsiblog.com

سلام بانو
میدونی که حس و حالت رو در مورد نگرانی برای پدرت چقدر میفهمم...
فقط خواستم بگم عالی هستی خودت رو برای خستگی هات سرزنش نکن

راستی نمیشه نیلا رو شب قبل خواب لباسی تنش کنی که نخواد صب بیدارش کنی و فقط پتو پیچ ببریش مهد؟!

سلام رهاجان، امدم وبلاگت و چندتا از پستها رو خوندم اما نشد کامنت بذارم با گوشی، خوشحالم که دوباره مینویسی
مرسی که بهم روحیه و دلگرمی میدی،‌اما باید صبرمو خیلی بیشتر از اینا افزایش بدم. نباید انقدر کم طاقت باشم و جوش بیارم
دقیقاً همینکارو میکنم رها جون،‌شب لباسش رو تنش میکنم، درمورد پتو هم تصمیم دارم گاهی اینکارو بکنم اما خب با همون پتو بردنش هم خودش مکافاته، ممکنه پتو بره کنار و...
خدا کنه زمستون زودتر تموم بشه، مهدکودک بردن تو زمستون خیلی سختتره

مریم دوشنبه 18 آذر 1398 ساعت 15:52

سلام مرضیه جان
ببخشید من یه مدت طولانی تو اداره درگیر بودم و فرصت نشد بخونمت ولی امروز پست قبلی و امروزت را دیدم
با خوندن پست قبل شاد و با این پست خیلی متاسف و ناراحت شدم
فقط میتونم برایت از خدا درخواست آرامش و صبر و سلامتی داشته باشم
کاش تو ایران هم ما میتونستیم از مزایای مرخصی با حقوق برای فرزندان نوزاد و خردسال استفاده کنیم تا انقدر همه مادران درگیر عذاب وجدان تنها گذاشتن بچه های خود نباشن
برای پدرت هم شفای عاجل آرزو دارم . انشالله که هرچه زودتر مشکلشون برطرف بشه و تو هم نگرانیت برطرف بشه
باز هم میگم قدر خانواده شوهرت را بدون خدا نگهدارشون باشه

سلام مریم جان، خیلی کم پیدا بودی و جای خالیت حس میشد...خوشحالم که اومدی
ایکاش و هزاران ایکاش که اینطور بود، کاش حداقل تا دوسالگی بچه این شرایط وجود داشت، وقتی مهد کودک رو به خاطر آلودگی هوا تعطیل میکنند مادر بدبخت چیکار باید کنه؟ نره سر کار؟
من که همش عذاب وجدان دارم بابت نیلا.
ممنونم عزیزم، خدا عزیزانت رو نگهداره...
من که خیلی قدرشون رو میدونم حیف که اینجا تو تهران زندگی نمیکنند، خدا خودش براشون جبران کنه

الهام دوشنبه 18 آذر 1398 ساعت 15:18

چقدر شرایط سختی داری .....
نیلا چون خیلی کوچیکه تند تند مریض میشه پسر منم همین بود به گونه ای که فک میکردم شاید مشکل ایمنی داره! ولی به نسبت پارسال امسال خیلی بهتره گوش شیطون کر و لال
در مورد گریه های نیلا: هم از استرس و حال روحی خودت روش اثر میزاره و هم خستگی زیاد مهد. سعی کن برنامه رو جوری تنظیم کنی 8تا 9 تو رختخواب بره و بخوابه.
یعنی مهد بعدازظهر بخوابه و خونه با کمی بازی و شام تایم خوابش ساعت 8 باشه. چون خستگی باعث میشه بچه بهونه گیری زیادی میکنه . چون واقعا بچه ها توان این همه فشار ندارن.
ان شاله خدا به پدرت سلامتی رو برگردونه و اطرافیان بیشتر از این، زجرکش نشن.....

خدا رو شکر گل پسرت امسال بهتره، پس پسر تو هم اینطور بود؟ منم گاهی نگران نیلا میشم و میگم چقدر زود به زود مریض میشه...خدا کنه دختر منم سال آینده اینطوری نباشه.
والا الهام جان خودم رو بکشم هم ساعت هشت و نه شب نمیخوابه، من حتی راضیم یازده شب بخوابه و برام رویا شده اما اون ساعت هم نمیخوابه و ازه اگر هم ساعت یازده بخوابه، نصف شب بیدار میشه!
والا اینکه تو مهد کودک چه ساعتی بخوابه دست من نیست، بیشتر اواقت یکساعت بعد اینکه از مهد میارمش خونه میخوابه و نتیجه میشه دیر خوابیدن شبها.
بله خستگی مهد هم خیلی تاثیر داره تو بهونه گیری بچه ها...
هنوز نمیدونم شغل تو چیه الهام جان، اما خب مشخصه تجربه های زیادی داری به واسطه مهد کودک گذاشتن بچه ها
الهی آمین، انشالله... ممنونم عزیزم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.