بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

اللهم اشف کل مریض...

پدرم پنجشنبه شب در بیمارستان بستری شد...خدا میدونه که چه حالی شدم وقتی برای اولین بار روی تخت بیمارستان دیدمش... با اینکه کمی انتظارش رو داشتم اما وقتی دیدمش دلم خون شد، قلبم صد تیکه شد...

تا جمعه ظهر کسی به من چیزی نگفت و منم خیلی شاکی شدم، مادرم میگفت چون بچه شیر میدی نمیخواستم بگم که حرص و جوش نخوری، اما چه فرقی داشت جمعه ظهر فهمیدن با پنجشنبه شب؟


تو کامنت نازلی جان هم گفتم که چه اتفاقی افتاد، تو پست قبلی نوشته بودم که پدرم اصلاً راضی نمیشد بره دکتر و من به زور و اصرار وقتی نیلا رو میبردم دکتر، بابام رو هم راضی کردم بیاد پیش دکتر نیلا که بزرگسالان رو هم ویزیت میکنه، ویزیت بشه...اونم براش آزمایش نوشته بود که وقتی جوابش حاضر شد و برده بودم نشون داده بودم با دیدن جوابش گفته بود باید همین امروز بیمارستان بستری بشه و منم بدجور هول کردم، اما وقتی به زور بابام رو دوباره راضی کردم بیاد پیشش و برای بار دوم توسط همین دکتر معاینه بشه، گفته بود فعلا یک هفته ده روز از این داروهای قوی بخوره و دوباره بیاد ببینمش که اگر خوب نشده باشه فکر دیگه ای کنیم، تو همین فاصله یک هفته، شوهر عمم که با بابام در ارتباط بوده، وقتی میبینه حالش خوب نیست، میبرتش پیش یه دکتر خیلی خوب که باهاش آشنایی داشته (شوهر عمم مدیر کل سازمان سنجش بوده و ارتباطات قوی داره)، اون دکتر دومی هم براش آزمایش دوباره مینویسه و میگه آزمایش قبلی که دکتر نیلا براش نوشته بوده،کامل نیست، بابا هم دوشنبه هفته پیش دوباره  آزمایش  میده، قرار بوده جواب آزمایش تازه شنبه 21 اردیبهشت یعنی دیروز حاضر بشه، اما مسئول آزمایشگاه که با شوهر عمم آشنایی داشته همون پنجشنبه زنگ میزنه به شوهر عمم و میگه جواب آزمایشش هنوز بطور کامل حاضر نیست، اما یه موردی که حاضره خیلی وضع بدی رو نشون میده و باید سریعاً به همون خاطر بستری بشه و تا شنبه صبر نکنید، خلاصه که شوهر عمم پیگیری میکنه و هر طور هست یه تخت خالی تو همون بیمارستانی که دکتر بابام کار می کرده پیدا میکنه و پدر عزیزم پنجشنبه شب بستری میشه.... که همونطور که گفتم اون موقع که بستری میشه به من نمیگن. 


جالب اینکه پنجشنبه بعداز ظهر من و نیلا همراه پدر شوهرم و مادرشوهرم رفتیم خونه سونیا، صبح پنجشنبه من به نیت اموات حلوا درست کرده بودم و یه بشقاب هم برای خانواده خودم آماده کردم  چون بابام عاشق حلواست، از پدرشوهرم خواستم سر راه رفتن به  خونه سونیا یه سر منو ببره خونه مامانم که حلواشون رو بدم، حدودای ساعت 5 ظهر رسیدم خونه مامانم، بابام خواب بود و روزه هم بود! مادرم هرچی ازش خواسته بود روزه نگیره با این حالش قبول نکرده بود، خواهر بزرگم هم با بچه ها خونه بابام بود، نگو به هوای بستری کردن بابام و اینکه شوهرش کارهای بابا رو انجام بده رفته بوده خونه مامانم و منم خبر نداشتم و برای خودم سرخوش و خوشحال رفتم مهمونی!

 تازه فرداش یعنی روز جمعه ساعت دو و نیم ظهر مادرم زنگ میزنه و میگه بابات بیمارستان بستری شده و ما داریم میریم ملاقات، میخواستم بهت نگم اما گفتم شاید بعداً بگی چرا نگفتید  و ناراحت بشی و الانم اگه میخوای بیا ملاقات تا قبل ساعت چهار... بغض کردم و کلی شاکی شدم که چرا الان میگید و من چطور با بچه کوچیک خودم رو قبل ساعت چهار که وقت ملاقات تموم میشه برسونم بیمارستان؟ چرا منو آدم حساب نمیکنید که بهم خبر بدید و...؟تلفن رو که قطع کردم نتونستم جلوی اشکهام رو بگیرم. با اینکه کمی انتظارش رو داشتم اما بازم دلم به خاطر بابام خون شد. دیگه زمان وقت تلف کردن نبود، به سرعت حاضر شدیم و رفتیم بیمارستان.... ساعت یربع به چهار رسیدیم و نیلا رو گذاشتم پیش سامان و رفتم بالا بخش عفونی. اولین بار بود که بابام رو روی تخت بیمارستان میدیدم، چشمم که بهش خورد نتونستم جلوی اشکهام رو بگیرم، من و بابام در دوران نوجوانی و جوانی و حتی تا قبل ازدواجم آنچنان به هم نزدیک نبودیم و رابطمون پر از فراز و نشیب و دلخوری بود اما مگه میشه پدرت رو اونطور ضعیف و رنگ پریده روی تخت بیمارستان ببنیی و اشکهات نیاد پایین؟

عمم و شوهر عمم و پسر عمم و مامان و خواهر بزرگم هم بودند، قبلش هم ظاهراً ملاقاتیهای دیگه ای داشته. کمی که آروم شدم با همشون احوالپرسی کردم و وقتی دیدم حال بابام بهتره یه خورده آروم شدم، خواهرم میگفت دیروز که میخواستیم بستریش کنیم اصلا حالش خوب نبود و رنگ به صورتش نبود و امروز (جمعه) به خاطر داروهایی که بهش تزریق کردند کمی بهتره. میگفت یه عالمه آزمایشهای مختلف و سونوگرافی و اسکن و عکس ریه ازش گرفتند که جوابش باید حاضر شه و دکتر ببینه. وقت ملاقات که تموم شد و اومدیم پایین، داشتیم درمورد اینکه شب کی پیش بابا بمونه حرف میزدیم که بهمون اطلاع دادند بابا باید پشتش رو که منشا عفونت قوی بوده عمل کنه.... خیلی نگران شدم اما وقتی فهمیدم احتمالاً بیحسی موضعی داره و کامل بیهوش نمیشه کمی آرامش گرفتم، دیگه اونشب یعنی جمعه شب هم بابام عمل میشه و سه ساعتی عملش طول میکشه و در طی عمل هم به خاطر کمخونی شدید، بهش خون تزریق میکنند.

هنوزم بیمارستان بستریه و منتظرند عکس ریه حاضر بشه چون دکترش میگه احتمالاً ریه هم عفونت داره (بابام 50 سال سیگار میکشیده و تازه یکساله که ترک کرده)، غیر اون کلیه هاش هم 30 الی 40 درصد مشکل داره و اون رو هم باید بررسی کنند که ممکنه مشکل اون هم ناشی از عفونت باشه. بهش سرم وصله و داره داروهای مختلف بخصوص چرک خشک های قوی رو از طریق تزریق دریافت میکنه ... نمیدونم کی مرخص میشه، خدا کنه خیلی هم طول نکشه و به حق این ماه مبارک خیلی زود سر پا بشه. خلاصه که از دوستانم به شدت التماس دعا دارم. عمم نذر کرده حال بابام که بهتر شد بیاد خونه ما و آش بپزه. این عمم همونیه که برای پسرش از خواهر کوچیکم خواستگاری کرده و همسرش هم همونیه که گفتم مدیر کل سازمان سنجش بوده و پیگیر کارهای درمانی پدرم.


درمورد خواهر کوچیکم هم همچنان منتظریم جواب آزمایشش حاضر بشه اما مادرم میگه دو سه روزیه که اشتهاش بهتر شده و حالش کمی بهتره و منم اینو میذارم پای یه نشونه خوب که انشالله مشکلش جدی نباشه. همش میگم توکل به خدا انشالله آزمایش تکمیلی هم چیز بدی نشون نده و بیحالی و بی اشتهایی و لاغر شدنش به خاطر کم خونی و عفونت باشه نه چیز دیگه...

مامانم میگه درمورد خواستگاری پسرعمم هم با اینکه اولش به شدت مخالف بود و میگفت حتی خواستگاری هم نیان و آخرش به بیرون رفتن باهاش راضی شده، داره کم کم به نتایجی میرسه و انگاری مثل اول صددرصد مخالف نیست، دیگه نمیدونم چی بشه، بخصوص که آدمی هم نیست که بیاد و با من یا خواهر بزرگم خیلی راجب مسائل خصوصیش صحبت کنه و کلاً آروم و تودار هست. باید صبر کنیم ببینیم درمورد پسرعمم چه تصمیمی میگیره و چی میشه.

همش روزها رو میشمرم که بشه 29ام و جواب آزمایشش حاضر بشه. روزی که جواب معلوم بشه و بفهمم مشکل مهمی نیست و قابل حله، روز جشن گرفتن منه و اونروز میام و راجب خواستگارش بیشتر توضیح میدم...یعنی میشه خیلی زود اون روز برسه؟

همچنان از شما دوستان خوبم میخوام در این روزهای ماه مبارک رمضان من و خانوادم رو از دعای خیرتون بی نصیب نذارید. امسال هم به خاطر شیردادن به نیلا قسمت نشد روزه بگیرم و یه روزایی یادم میره ماه مبارک رمضان هست بخصوص که امسال ماه عسل هم پخش نشده، اما دلم برای حال و هوای روزه گرفتن و افطار و سحر تنگ شده، پارسال هم که باردار بودم روزه نگرفتم. باید اعتراف کنم پارسال از اینکه تو این گرما و روزهای طولانی روزه نمیگیرم خوشحال بودم اما امسال نه و دلم کم و بیش تنگ شده.

فکر میکنم سال آینده روزه بگیرم چون با شرایطی که میبینم و شیرم که خیلی هم زیاد نیست ممکنه سال دیگه نتونم شیر بدم، بخصوص که بعد نه ماه یعنی حدود سه ماه دیگه باید برگردم سر کار و هر طور هست باید به نیلام شیر خشک بدم، اشتباه کردم که از روز اول مقاومت کردم و به حساب حرف دکتر و پرستارها، شیر خشک ندادم چون الان اصلا نمیخوره، اگه از روز اول قبول میکردم یکی دو بار در روز بهش شیر خشک بدم الان حتما میخورد. تا حالا و از سه چهار ماهگیش چندباری براش گرفتم و هیچ باری لب نزده. چند روز پیش دوباره براش یه برند جدید گرفتم به امید اینکه مزش متفاوت باشه و به مزاجش خوش بیاد و بخوره، اما هنوز بستش رو باز نکردم که امتحان کنم. همش از خدا میخوام وقتی میرم سر کار، شیر خشک بگیره چون حتی نمیتونم شیر خودم رو براش بذارم یخچال...اینم برام یه نگرانی مهمه که خدا خدا میکنم به وقتش حل بشه.

به حاشیه نرم، داشتم میگفتم دلم برای روزه گرفتن تنگ شده و از همه دوستانم بخصوص دوستان روزه دارم تمنا دارم موقع افطار و دعای سحر من و خانوادم بخصوص پدرم و خواهرم رو از دعاهای خودشون بی نصیب نذارند.

خدا به حق این روزهای عزیز، همه مریض ها رو شفا بده، پدر و خواهر کوچیکم و البته مادرم رو (به خاطر دستاش و حال روحیش) همینطور.

و همینطور  دایی عزیزم رو که چهارساله دچار زندگی نباتی شده و دلم بدجور میسوزه بابت حال و روز خودش و بچه هاش، شفای عاجل بده انشالله.... آمین.


-- اللهم اشف کل مریض

-- یا من اسمه دواء و ذکره شفاء

نظرات 16 + ارسال نظر
آرزو دوشنبه 30 اردیبهشت 1398 ساعت 19:46

سلام عزیزم.جواب آزمایش خواهرت چی شد.حتما که خوبه

سلام آرزو جون، خدا رو هزار مرتبه شکر که اون بیماری وحشتناک رو نداشت...چقدر من و مامانم گریه کردیم...
ولی به هر حال خیلی باید مراقب خودش باشه و به خودش برسه...

ساناز پنج‌شنبه 26 اردیبهشت 1398 ساعت 10:14

سلام عزیزم خوبی؟دختر خوبه؟بابات بهتر شد؟خواهرت چی شد آزمایشش؟الهی که با خبر خوش بیای وبلاگت

سلام گلم
ممنونم خوبم، بابا کمی بهترند امروز مرخص شدند اما اگه جواب نمونه برداریشون خوب نباشه ممکنه دوباره بستری شه...
خواهرم هم که هنوز 29 ام نشده عزیزم اما حال جمسی و روحیش کمی بهتره.
ممنونم عزیزم با دعای شما

نازلی پنج‌شنبه 26 اردیبهشت 1398 ساعت 08:39

صبحت بخیر مرضیه جان .
از وضعیت پدر چه خبر ؟ بهترشدن ؟
انشااله که خوش خبر بیای
تمام این چند روز مدام به فکرتم و دعاتون میکنم .میدونم چه روزهای سختی هست
امیدوارم 29 که جواب گرفتین لبخند رو لبتون بیاد و یک الهی شکر بلند بگید .

سلام نازلی جون ظهرت بخیر.
والا بابا امروز ظهر مرخص شدند، در ظاهر بهترند، یه سری آزمایش و نمونه داده که دکتر گفته چون جوابش طول میکشه فعلا مرخص شه تا ببینیم بعد چی پیش میاد اما خودش میگه به خاطر داروها و خونی که بهش زدند و بعد عمل حالش بهتره.
ممنونم نازلی عزیزم، دوست خوش قلبم که همیشه درکم کردی.
الهی آمین، به امید اونروز

آیدا سبزاندیش چهارشنبه 25 اردیبهشت 1398 ساعت 15:35 http://sabzandish3000.blogfa.com

سلااااام

بعد از مدتها اومدم یک سری به وبلاگستان و دوستای وبلاگی گلممم بزنممم خوبی مرضیه جان؟!
دختر قشنگت چطوره؟! ای کاش برامون ازش عکس میذاشتی حتما الان بزرگتر شده ، خدا حفظش کنهههه.
انشالله پدر عزیزت هر چه زودتر حالشون خوب میشه و برمیگردن خونه. هیچ نگران نباش عزیزم، خدا پدر و مادرتو برات نگه داره و داییتم هر طور خودش صلاح میدونه شفا بده. همه چی درست میشه...راستی بابت دزدیدن ماشین خیلی ناراحت شدم مدام صدقه بدین.خدا از سرشون نگذره تو این گرونیا به مال مردم میزنن .
قضیه خونه رو هم خوندم. سرم سوت کشید یکی از اشناهای ما هم برای خونه خریدن همین بلا سرش اومده بود از بس این دلال ها و‌املاکی ها زرنگن یعنی باید تو خرید و فروش بی نهاااایت حواست جمع باشه و هول هولکی جاییو امضا نکنی.امیدوارم خواهرت هم خوشبختتتت بشه.

سلام آیدا جون
به به چه عجب ما شما رو دیدیم.
بد نیستم عزیزم، مثل همیشه دل نگران یه سری چیزها. انگار همیشه یه دغدغه ای هست.
نیلا هم خوبه شکر. عکس هم چشم البته تو ایستام یه سری عکس دارم ازش دوست داشتی فالوت میکنم چون با نتی که دارم عکس گذاشتن تو وبلاگ برام سخته.
ممنون بابت دعاهای خوبت و همدردیت. امیدوارم همینطور بشه که شما میگی.
خیلی به ما سخت گذشت و حتی اگه ما هم نفرین نکنیم خدا خودش جای حق نشسته، میدونم جواب میدند به خاطر تک تک اشکهایی که من و سامان با هم ریختیم.
آره خرید و فروش خونه خیلی کار پرریسکیه، ما هم تجربه به دست آوردیم هرچند هزینه زیادی هم بابتش دادیم متاسفانه...
ممنونم گلم، تو هم خوشبخت بشی خانومی

فری خانوم چهارشنبه 25 اردیبهشت 1398 ساعت 14:04

چندروز پیش پستت رو خوندم از خط اول اشک ریختم اصلا نتونستم برات بنویسم
رفتم به سه سال پیش و بیماری پدرم
نگران نباش توکل کن به خدا
دلم روشنه میای خبر سلامتی پدر و خواهرتو میدی به زودی
من خیلی عقیده دارم به قربونی
اینهمه گرفتاری پشت سرهم
کاش یه مرغ قربونی می کردین

الهی بگردم که انقدر مهربون و خوش قلبی عزیز دلم
نمیدونستم چنین روزهایی رو تو هم گذروندی، خدا پدر و مادرت رو برات نگهداره.
مرسی عزیزم که دلگرمی میدی، منم به قربونی کردن معتقدم، یکی دو باری هم خروس قربونی کردیم و برای نیلا هم که دوبار گوسفند قربونی کردیم، یکبار عقیقه و یکبار هم همینطوری که بابام زحمت کشید.
اینبار هم ایشالا اینکارو میکنیم
امیدوارم خودت و خونوادت همیشه خوب و خوش باشی دوست من

marzi سه‌شنبه 24 اردیبهشت 1398 ساعت 16:02 http://rozegaremarzi.blogsky.com

خدا به پدرت سلامتی بده مرضی جون.
من میدونم پدر و مادر آدم مریض بشن کارشون به بیمارستان بکشه چقدر دردناکه.
مثل همین دو هفته پیش بابام.
خدا حفظشون کنه سلامتی بده. تو و شوخرت و دخترتم شاد باشید.

ممنونم مرضی جان، خدا خانوادت رو برات نگهداره
واقعا همینطوره، پستهات رو اغلب دنبال میکنم و میدونم چه روزهایی رو گدروندی، ایشالا که سایه پدر و مادرت سالم و سلامت بالای سرت باشه...
فدات گلم، سلامت باشی دوست من

نسترن سه‌شنبه 24 اردیبهشت 1398 ساعت 14:28 http://second-house.blogfa.com/

برای شفاشون دم افطار امن یجیب میخونم...امیدوارم هرچه زودتر رفع بلا بشه... خواهرتون عروس کنید به زوووووووووووودی ِ زووود

مرسی نسترن جون، خیلی برام ارزشمنده
فکر میکنم شما دوست جدید من باشی، خیلی خوش اومدی عزیزم....
سلامت باشی گلم، انشالله با دعای شما. نماز و روزه هاتون هم قبول

ساناز سه‌شنبه 24 اردیبهشت 1398 ساعت 14:20

غذا کمکی چی شد؟بهش دادی؟
اون موقع میشه بچه رو با غذا کمکی سیر کرد
تا برسی خونه بهش شیر بدی

راستش یه چیزایی مثل پوره میوه هایی مثل سیب و موز یا آب گوشت میدادم که دکتر نیلا دعوام کرد و گفت تا شش ماه هیچی نده، ایشالا از هفته دیگه که شش ماهش پر میشه بهش میدم
به قول تو اونطوری راحتتر میشه گداشتش پیش کسی

ساناز سه‌شنبه 24 اردیبهشت 1398 ساعت 14:18

وااای نگوووو بهتر که شیر خشک نمیخوره
ظلم در حق بچه اس شیر خشک بخدا
انشالله حال بابات زود خوب بشه عزیزم
آره واقعا پدرها روی تخت باشن چه باهاشون نزدیک باشیم چه نباشیم
خیلی دلگیره
من خودم بابام سه روز رفت مسافرت داشتم دق میکردم
تا برگشت
انشالله حالش خوب بشه و جدی نباشه
بابات در همه حال روزه اش رو ترک نمیکنه
میخواد از خدا هم جلو بزنه توی این موارد
اخه لازم نیست بخدا روزه توی این وضع
حالا بیمارستان و نمیزارن روزه بگیره همینش خوبه
و بهش می رسن
انشالله خواهرتم چیز خاصی نباشه

خب حرفت کاملا درسته اما به شرطیکه مادر نخواسته باشه بره سر کار یا شیرش کافی باشه...
وقتی من مجبورم برگردم سر کار یا الان به خاطر خونه ای که خریدم و فروختم کلی کار دارم که انجام بدم و بچه رو باید بذارم پیش مادرم یا همسایه، خیلی سخته که به جز شیر خودم شیر دیگه ای نخوره، شیر خشک فقط به عنوان غذای کمکی برای وقتایی که چاره دیگه ای نباشه وگرنه که هیچ شیری شیر مادر نمیشه
آره واقعاً دیدن درد پدر و مادرها برای بچه ها خیلی سخته، خدا به همه پدر و مادرها سلامتی بده به پدر و مادر شما هم همینطور
خب آره نمیدونم چرا اینجوریه، با این حالشدرحالیکه اصلا هم آدم مذهبی نیست که مثلا نمازش قضا نشه و... کلاً ما همه خانوادگی روی روزه حساسیم اما روی نماز انقدرها نه متاسفانه
آره بستری شدنش با اینکه خیلی ناراحتم کرد اما از این جهت ها خوب بود به قول تو...
ممنونم گلم انشالله

پویا سه‌شنبه 24 اردیبهشت 1398 ساعت 12:12 http://matina1397.blogfa.com/

انشالله که خیلی زود خوب بشند

ممنونم آقا پویا، انشالله

مریم سه‌شنبه 24 اردیبهشت 1398 ساعت 10:13

مرضیه جان خدا را شکر که خواهرت بهتره
انشالله پدرت هم خیلی زود خوب بشه و مرخص بشه

ممنونم مریم جان، سلامت باشی
انشالله توکل به خدا

خانوم جان سه‌شنبه 24 اردیبهشت 1398 ساعت 00:49

سلام . امیدوارم هرچه زودتر پدرت بهبودی کامل پیدا کنه و صحیح و سالم برگرده خونه ، و خواهرت هم همینطور ایشالله که هیچیش نیست و به زودی از خواستگاری و عقد و عروسیش مینویسی برامون

سلام خانوم جان...
ممنونم الهی که همینطور باشه که تو میگی و خیلی زود ورق برگرده و از شادیها بیشتر بنویسم....

مهتاب دوشنبه 23 اردیبهشت 1398 ساعت 18:11 http://privacymahtab.blogsky.com

الهی آمین

آمین

بانوی برفی دوشنبه 23 اردیبهشت 1398 ساعت 13:48

سلام عزیزم
انشالله که پدرت زود خوب میشه و برمیگرده
نگرانیت رو درک میکنم انشالله که این هفته با خبرای خوب و عالی برامون مینویسی
به دلت بد راه نده عزیزم

سلام بانو جان، خوبی عزیزم؟ کم پیدایی، امیدوارم خوب و خوش و سلامت باشی
ممنونم عزیزم، انشالله که همینطور بشه و بتونم بیشتر از شادیها بنویسم
چشم گلم، توکل به خدا

فرناز دوشنبه 23 اردیبهشت 1398 ساعت 11:16

امیدوارم هرچه زودتر این روزهای بد تموم شن و خبر سلامتی پدرت و خواهرت رو بدی. برات دعا میکنم

ممنونم گلم، انرژی مثبتت همیشه میرسه عزیزم،
انشالله که همینطور بشه

آرزو یکشنبه 22 اردیبهشت 1398 ساعت 17:18 http://arezoo127.blogfa.com

عزیزدلم کاملا نگرانیت قابل درک و ملموسه
امیدوارم هرچه زودتر پدرت سلامتیشو بدست بیاره و مرخص بشن
نمیدونم چرا حس کردم خواهر کوچیکه ت الان با وجود پسرعمه حس امید به زندگی و انگیزه گرفته و بخاطر همین اشتهاش بهتر شده
منم یه زمان یهویی هی وزن کم میکردم و اشتها نداشتم،رفتم دکتر گفت کاهش وزنت غیرطبیعیه باید آزمایش بدی و ...
آزمایش دادم خدا رو شکر سالم بودم،گفت بهتره به روانشناس مراجعه کنی که هیچوقت نرفتم
وقتی رابطمون با اشکان علنی و رسمی شد حال منم خوب شد و اشتهام بهتر شد

ممنون که درک میکنی آرزو جان. انشالله، امروز مرخص شده، دعا کن دوباره نیاز به بستری شدن نباشه.
راستش منم باهات موافقم، اصلاً دوست نداشت حتی به این پسرعمه فکر کنه بخصوص که ما کلاً با ازدواج فامیلی مشکل داریم اما ظاهراً رفتار پسرعمه خیلی دلش رو نرم کرده و حالش خدا رو شکر بهتره، به قول تو بارش انگیزه ایجاد کرده انگار هرچند که کلاً تو داره و زیاد راجبش حرف نمیزنه.
اتفاقاً آرزو هم مامانم و هم خواهر بزرگم میگفتند اونا هم موقعیکه قرار بود ازدواج کنند و داشتند تصمیم میگرفتند خیلی وزن کم کرده بودند درست مثل خودت و بعد اینکه همه چی به سرانجام رسید حالشون هم بهتر شد، حتی خواهر بزرگم هم حرف تو رو میزد و میگفت شاید به این خاطر اینطوری شده...
ولی خب من خودم با همه استرسی که داشتم موقع آشنایی با سامان اما یادم نمیاد وزن کم کرده باشم اما بی اشتهایی رو چرا
واقعاً هم استرسش خیلی خیلی زیاده...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.