بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

خدا با ماست از چیزی نمی ترسم....

جواب آزمایش خواهرم اومد، خدا رو هزاران بار شکر که آزمایش مجددش بیماری ای که اینهمه ازش میترسیدیم رو نشون نداد، و بعد اینهمه روز، بالاخره یه نفس راحت کشیدیم، خدایا نمیدونم چطوری ازت تشکر کنم که این دل نگرانی بزرگ من رو هم رفع کردی.

 مشکلاتی که داره مثل کم اشتهایی و دردهای بدن و ... ظاهراً به کمخونی و ضعف سیستم ایمنی برمیگرده اما مهمترین عاملش که تو هیچ آزمایشی هم نشون نمیده اعصابش هست.... خب متاسفانه باید بگم که ما بطور خانوادگی و ژنتیکی از ناراحتی اعصاب رنج میبریم که توی ما به حالت بالقوه وجود داره و میتونه در اثر شرایط خودش رو نشون بده، مادر خودم حدود سی ساله داره قرص اعصاب میخوره و بعد خواهر خدا بیامرزم مقدارش خیلی هم بیشتر شد، البته نمیشه گفت هممون مثل مادرم این ناراحتی رو نشون میدیم، مثلاً افسردگی ژنتیکی بطور قویتری از طرف مادرم به خود من ارث رسیده و برای همین باید همیشه حواسم رو جمع کنم که دچار یه سری ناراحتیهای روحی و روانی نشم چون بطور بالقوه این مورد توی من هست، خواهر بزرگم کمتر این مورد رو داره اما حتی اون هم بطور کامل از این قضیه مصون نیست و یه مقدار زیادی عصبانیه و  دست خودش نیست... خواهر کوچیکم هم به یه شکل کاملاً متفاوتی نسبت به ماها این مورد رو داره که ترجیح میدم زیاد بازش نکنم شاید خودش راضی نباشه راجبش صحبتی کنم.  با اینکه مطمئناً در دنیای واقعی نمیشناسینش، اما با شناختی که ازش دارم میدونم در همین حد گفتنش رو هم اینجا دوست نداره، کلاً دختر توداریه و به ندرت با من و حتی خواهر بزرگم حرف میزنه، باز خواهر بزرگم یک درجه جلوتر از منه به این دلیل که رضوان ما از بچگی توسط اون بزرگ شده چون مادرم وقتی خواهر کوچکم به دنیا اومد دچار افسردگی بعد از زایمان شد و بعد بهترشدنش هم با توجه به اینکه معلم بود و سه تا بچه دیگه هم داشت، اونقدرها حوصله رسیدگی به آخرین دخترش رو نداشت و خواهر بزرگم نود درصد کارهای رسیدگی به رضوانه رو انجام میداد درحالیکه خودش فقط ده ساله بود که رضوانه به دنیا اومد.... با همه اینها حتی ارتباط کلامیش با مریم هم اونقدرها زیاد نیست، من که دیگه جای خود داره، کلاً زیاد حال و حوصله نداره، البته درمورد دوستاش اینطوری نیست و اتفاقاً دوستان خیلی زیادی هم داره که باهاشون میره بیرون و... اما خب اینطور نیست که مثلاً با ما خواهرها زیاد رابطه داشته باشه یا بیاد خونمون و... 

من و اون که تقریباً هیچوقت با هم صمیمی نبودیم و حرف مشترک زیادی نداشتیم، اختلاف سلیقه هم با توجه به اینکه اون دهه هفتادی هست و من دهه شصتی خیلی زیاده و تقریباً دنیای کاملاً متفاوتی داریم و بیشتر اوقات وقتی حرفی میزنم باید مواظب باشم بهش برنخوره یا رک و روراست جوابم رو نده، حتی بارها به مادرم گفتم چرا منو آدم حساب نمیکنه که وقتی میام خونتون بیاد بشینه و دو کلمه باهام حرف بزنه و ... مادرم هم میگه ربطی به تو نداره و با مریم (خواهر بزرگم) هم زیاد حرف نمیزنه..... مثلاً وقتی آزمایش اولش بد و مورد دار بود حاضر نشد تصویر آزمایشش رو نه برای من و نه برای مریم بفرسته که لااقل بتونیم از طریق آشنایانی که داریم یا از طریق تحقیق تو اینترنت و غیره درمورد مشکلش بیشتر بدونیم و گفت دوست نداره آزمایشش رو برای کسی بفرسته، درحالیکه اگر من بودم قطعاً مشکلی با این قضیه نداشتم و اتفاقاً دوست داشتم برای اینکه خیالم کمی راحتتر بشه از هر کسی که اطلاعات داره کمک بگیرم و صبر نکنم تا جواب آزمایش حاضر شه...با همه اینها دختر خوب و متین و بینهایت آرومیه که بیشتر آدمهایی که میبینندش اونو به وقار و خوبی و البته آرومی و کم حرفی میشناسند و خواستگارهای نسبتاً زیادی هم داشته.


به هر حال علیرغم فاصله خیلی زیاد بین ما و دنیای متفاوت ما، کیه که دلش برای خواهرش نتپه و وقتی آزمایشش نشون از این داره که دور از جونش به یه بیماری خیلی ترسناک و لاعلاج مشکوکه، ترس و استرس و ناراحتی بند بند وجودش رو نگیره و شب و روز برای سلامتیش دعا نکنه؟ شب 29 اردیبهشت حسابی نگران فردا و اومدن جواب آزمایشش بودیم، من دوباره به خاطر انجام کارهای مربوط به خرید و فروش دو تا خونه خونه مادرم بودم که بتونم نیلا رو بذارم پیشش و برم دنبال کارها، مامان و رضوانه برای سحری بیدار شدند و منم که نمیتونم روزه بگیرم، وقتی اذان گفتند، بلند شدم وضو گرفتم و نماز خوندم و مثل تمام روزهای قبل، از ته قلبم از خدا خواستم آزمایش خواهرم خوب باشه و همینطور جواب آزمایش پدرم هم که هنوز حاضر نشده مورد خاصی نداشته باشه. خلاصه که صبح 29 اردیبهشت مادر و خواهرم رفتند بیمارستان و جواب رو گرفتند و همونجا هم به دکترش نشون دادند و دکتر هم خدا رو شکر گفت اون مورد وجود نداره و مشکلش کمخونی شدید و یه سری موارد دیگه هست که به اونصورت جدی نیست... 


مادرم معتقده به هم ریختن اعصابش اینطوری اونو لاغر و بی اشتها کرده و همینطور دودلی و تردیدی که نسبت به ازدواجش با پسرعمم داشت و باعث شده بود نتونه هیچی بخوره و ... البته این نظر مادرم هست و میگه خودش هم وقتی بابام رفته بوده خواستگاریش به خاطر استرس و دودلی و فکر ازدواج کردن، همینطوری بی اشتها شده و وزن کم کرده، خواهر بزرگم هم همینو میگه درمورد روزهای قبل تصمیم گیری درمورد ازدواج با شوهرش....(من خودم یادم نمیاد اینطوری شده باشم :) نظریه غلطی هم نیست چرا که الان که خواهرم تقریباً تصمیمش رو درمورد ازدواج با امید پسرعمم گرفته حالش بهتر از قبل شده، ظاهراً دیگه تردیدی نداره و با وجود مخالفت سفت و سخت اولیش که حتی اجازه نمیداد بیان خواستگاری و از مطرح شدن قضیه این ازدواج هم ناراحت شده بود، الان انگاری موافقه و از لابلای حرفاش با مادرم که وقتی خونه مامان اینا بودم میشنیدم (مستقیما با من یا مریم صحبتی نکرده) متوجه شدم که راضی شده و الان هر دوشون یعنی رضوانه و پسرعمم خیلی نگران اینند که جواب آزمایششون خوب باشه و به هم بخوره... مادر و خواهرم زیاد راضی به این ازدواج نبودند به خاطر فامیل بودن چون اولین ازدواج فامیلی حساب میشه تو خانواده ما، اما خود من به شخصه مشکل زیادی نداشتم و به نظرم خیلی پسر خوبی میومد و چون وضع مالیش خوبه، به مامانم میگفتم اینجوری لازم نیست مثل من کار کنه و نگران هزینه ها و قسط و قرضها باشه یا به خاطر خرید یه خونه نه چندان بزرگ اینهمه بدو بدو کنه و بدبختی بکشه.

این پسرعمم شغل خیلی خوب و پردرامدی داره و تو کارش رئیسه و چند نفر زیر دستش کار میکنند... پدرش هم وضعیت مالی خیلی خوبی داره، همونی که بابای من رو راضی کرد برد بیمارستان و همونیکه دفعه دومی که برای خرید خونه اقدام کردم، با من اومد بنگاه که ایندفعه اتفاق بدی نیفته و چک داد، خیلی هم آدم بامعرفتیه این شوهر عمم. پسرعمم هم هم ظاهراً ااخلاقش خوب هست میگم ظاهراً چون خود من چندساله که ندیدمش! و البته خیلی هم با ایمانه که رضوان ما یکی از علتهای مخالفتش این بود که از نظر مذهبی به هم نمیخوردند و رضوانه حاضر نیست ظاهرش رو که اتفاقاً بد و جلف هم نیست اما خب موهاش بیرونه و مانتوی کوتاه هم میپوشه عوض کنه که ظاهراً تو جریان آشنایی متوجه شده امید خیلی هم موردی نداره با این موضوع ظاهر و... حالا دیگه باید صبر کنیم ببینیم در آینده چی پیش میاد و کی خواستگاری رسمی انجام میشه. ایشالا که هر چی خیره پیش بیاد.


بابت جواب آزمایشش هزار بار خدا رو شکر میکنم و از خدا میخوام جواب آزمایش پدرم هم که همین روزها باید حاضر بشه خوب باشه. هرچند متاسفانه حال عمومی خودش خیلی هم خوب نیست، بعد مرخص شدن از بیمارستان به خاطر خونی که بهش تزریق شده بود و داروهایی که مصرف کرده بود، یه مقدار  زیادی حالش بهتر شده بود اما الان سه چهار روزیه که دوباره میگه حالم خوب نیست و همش سردمه و ... ایشالا که پدرم هم حالش بهتر بشه و آزمایش اونم خوب باشه و از این دل نگرانی هم دربیایم...

دیگه اینکه منم برای بار چندم تو این دوماه حدود یک هفته ای رفتم و خونه مادرم موندم و تقریباً بیشتر روزها میرفتم دنبال کارهای مربوط به خونه، مثلاً اداره مالیات، یا دفتر خدمات الکترونیک، یا گرفتن مفاصا حساب، و یا اداره ثبت.... دیگه چهارشنبه وقتی فکر میکردم بیشتر کارهای مربوط به خونه ای که فروختم انجام شده و باید منتظر روز محضر باشم از دفترخونه زنگ زدند و بهم گفتند که متاسفانه اداره ثبت جواب استعلام دفترخونه رو برگردونده به دلیل اینکه پلاک خونه مکرر و تکراری هست، یعنی با پلاک خونه من، خونه دیگه ای هم وجود داره و من که میخوام بفروشم حتماً باید سند جدید بگیرم!!! یعنی دنیا رو سرم خراب شد، چون میدونستم این یعنی چقدر دیگه باید برم و بیام اونم با بچه کوچیک شیرخوار. حالا همون روز یعنی یک خرداد هم باید میرفتیم واکسن شش ماهگی نیلا رو میزدیم، دیگه با اونهمه کار نمیشد تنهایی برم و حتماً باید سامان میومد که وسط روز مرخصی گرفت و اومد دنبالم و رفتیم اول دفتر خونه و سند خونه رو که تو دفترخونه، بود برداشتیم، بعدش رفتیم واکسن شش ماهگی نیلا رو زدیم و دوباره همراه بچه و مامانم رفتیم اداره ثبت... خدا رو شکر چون سند خونه تک برگ بود و دفترچه ای نبود، قرار شد همونروز سند جدید رو بدند وگرنه که اگه دفترچه ای بود، باید یکماه دیگه به خاطر همین موردی که خودشون اشتباه کرده بودند معطل میشدیم و میومدیم و میرفتیم. تازه با وجود تک برگ بودن هم باز با منت کارمون رو انجام دادند... وای که چقدر من و سامان بالا و پایین رفتیم! شاید از پونزده نفر امضا گرفتیم تا بعد حدود دو سه ساعت سند جدید رو دادند و امروز سامان برد تحویل دفتر خونه داد و دیگه باید منتظر روز محضر باشیم. از طرفی هم برای خونه ای که خریدم و وام مسکنی که گرفتم باید یه سری کارها انجام بدم که باید منتظر تماس بانک باشم و بعد برم دنبالش...یعنی این قصه سر دراز دارد و هنوز بدوبدو ها ادامه داره، اما خب فکر میکنم بخش عمدش انجام شده. شاید پنج شش روز دیگه مجموعاً از کارهاش مونده باشه و دیگه تا آخر خرداد هر چی هست تموم بشه بره پی کارش. اوف که هفت خان رستمی بود برای خودش...

خبر خوب اینکه حدود ده روز پیش یه شیر خشک مارک جدید به نیلا دادم. قبل دادنش آیت الکرسی خوندم که بگیره و با سلام و صلوات و بسم الله دادم دست مادرم که بهش بده و بعله! گرفتش! وای که چه ذوقی کردم من!!! آخه تا حالا چندبار به نیلا شیر خشک داده بودم و نگرفته بود اما اینبار برخلاف دفعه های قبل که شیر خشک مارک "نان" میدادم و بدش میومد، اینبار بهش شیر خشک "ببلاک" دادم و ظاهراً طعمش رو دوست داشت و کجدار و مریض میخوره. یعنی از روزی که شیر خشک گرفته، وقتی میذارمش پیش مادرم و میرم دنبال کارها، خیلی احساس بهتری دارم، دیگه اونطوری استرس اینو ندارم که راس دو ساعت برگردم و شیرش بدم و دوباره برم بیرون دنبال کارها...هرچند نهایت تلاشم اینه که حتی الامکان مثل قبل برگردم و نذارم شیر خشک بخوره (با شیر خشک حس میکنم شیر من رو کمتر میخوره) اما همینکه بدونم در صورت اجبار، گرسنه نمیمونه، خیلی خیالم رو راحت کرده... این موضوع که شیر خشک بگیره صرفاً از جهت اینکه برم دنبال کارهای خرید و فروش دو تا خونه ها و نیلا رو بذارم پیش مامانم یا کس دیگه، مهم نبود، بیشتر از این جهت مهم بود که وقتی سه ماه دیگه برمیگردم سر کار، بدونم شیر خشک میگیره و به حضور من نیاز نیست... خدایا از این بابت هم شکرت. الان هم فقط روزی یکبار حدود دو یا سه پیمونه بهش میدم که یه وقت دوباره طعمش و شیشه گرفتن رو یادش نره...


الان هم نیلا روی صندلی خودش نشسته و داره صداهای مختلف از خودش درمیاره... تازه چهار پنج روزی هست که داره یه سری حروف رو که قبلا تلفظ نمیکرده میگه، مثلاً مادرم و رضوانه میگن یکبار به وضوح شنیدند که گفته مامان، اما من که نشنیدم، ولی کاملا معلومه داره حرف زدن رو تمرین میکنه، مثلاً با صدای بلند میگه ب ب، ا ب، بابا... نه نه و... حروف ژ ، ن، د ، م و یه سری حروف دیگه رو هم با صدای بلند میگه. الهی قربونش برم که شده دین و دنیای من...دیروز که با سامان رفتیم فروشگاه خرید، چنان با صدای بلند آواز میخوند و ا د ب د میکرد که همه نگاهش میکردند و میخندیدند، منم میگفتم از بابت قیمتها عصبانی شده!!! فروشگاه رو گذاشته بود رو سرش ها! خلاصه که انقدر نمکی شده که از شدت علاقه همش دندونام رو فشار میدم و بوسش میکنم...

هنوز هم که هنوزه گاهی اوقات باورم نمیشه دختر منه، بچه منه...همش از خودم میپرسم یعنی این دختر منه؟ و بعد با صدای بلند خدا رو شکر میکنم. پنجشنبه دوم خرداد، یکروز بعد شش ماهگیش، با سامان بردیمش آتلیه و عکس شش ماهگیش رو گرفتیم، البته میخواستیم یک عکس بگیریم، اما دیگه عکاس پیشنهاد داد دو تا بگیریم، یه مقدار به خاطر هزینه زیادش مردد بودم اما آخرش دلو زدم به دریا و دو تا گرفتیم. بیصبرانه منتظرم حاضر بشند چون خیلی خوب شدند...

خب برای این پست تا همینجا کافیه. هنوز حرفهای دیگه ای برای گفتن دارم اما ایشالا باشه برای پست بعدی، چون تا همینجاش هم خیلی طولانی شده و دوست ندارم بیشتر از این اذیت بشید. هر قدر تلاش میکنم کوتاهتر بنویسم اما به فواصل کمتر و سریعتر نمیشه که نمیشه... با وجود یه بچه کوچیک یه مقدار سخته، وقتش رو هم که خیلی روزها پیدا نمیکنم بخصوص که مدام بین خونه خودم و مامانم در رفت و آمدم و اونجا هم که نت و کامپیوتر ندارم، اما خب همه دوستانم رو با گوشی هر روز دنبال میکنم بخصوص شبها بعد خوابیدن نیلام.

هزاران بار ممنونم بابت همدردی و دلگرمی دادنتون به من از بابت پدر و خواهرم و دعاهای خیرتون در حق من و خانوادم... انشالله که هزاران برابرش به خودتون برمیگرده....من و خانواده و دخترکم رو از دعاهای خالصانتون در شبهای قدر بی نصیب نذارید، منم قابل باشم به یاد همه دوستان عزیز مجازی هستم.

نظرات 22 + ارسال نظر
آرزو سه‌شنبه 28 خرداد 1398 ساعت 17:19 http://arezoo127.blogfa.com

برای این پست خوشحال شدم خوشحال که خواهرت بیماری بدی نداره
و خوشحال از اینکه خونه خریدید
خدا رو شکر
ان شاالله بابای عزیزت سلامتیشو بدست میاره،خدا بزرگه

چی بگم آرزو جان
داشت کم کم دغدغه هام از بین میرفت که این یکی آخری تیر خلاصو زد بهم...
خواهرم بیماری بدی نداره شکر خدا اما به خاطر بابام دلش خونه
برامون دعا کن عزیزم

مامان یک فرشته سه‌شنبه 21 خرداد 1398 ساعت 12:06

الهی هزاران بار شکر برای خواهرت.مطمئنا خدا اینقدر مهربونه که بعد از اون اتفاق برای اون خواهرت بیشتر از اینها هوای مامانت رو داره
الهی درد و مریضی ازتون و از بابای عزیزت دور باشه.
کوچولوی دوست داشتنی خدا حفطش کنه.میخوندمت و برای دعا میکردم اما فرصت کامنت نبود

بله همینطوره عزیزم... منم به خدا میگفتم خدایا تو شاهدی مادرم اینمدت چی کشیده خودت هواش رو داشته باش...
الهی آمین، خدا همه بیماران رو شفا بده. برای پدرم دعا کن خانومی
همینکه هستی ممنون گلم، ببخش که انقدر دیر کامنتت رو تایید کردم، مسافرت بودم.
روح دختر عزیزت در آرامش باشه عزیزم

فری خانوم یکشنبه 19 خرداد 1398 ساعت 23:32

مرضیه جان خوبی؟ همه چی رو به راهه؟ خیلی وقت نیستی

سلام فری جان، خوبم شکر،
مسافرت بودم و قبلش هم درگیریهای خودم رو داشتم، مرسی که پیگرمی عزیز دلم

Reyhane R جمعه 10 خرداد 1398 ساعت 17:39

خداروشکر که با خبرهای خوب اومدی مرضیه جان.
خوش خبر باشی همیشه عزیزم.
میدونی اولین باری که اینجا رو خوندم در مورد خواهرت ریحانه نوشته بودی که از دنیا رفته بود..در مورد خواهرهات که گفتی تو این پست یاد اولین روز آشناییم با اینجا افتادم.
خوش باشی و به امید روزهای بهتر و بهتر برات

فدات شم عزیزم، بببخش که انقدر دیر کامنتت رو تایید کردم، مسافرت بودم.
چه جالب، پس از اون موقع همراهمی، احتمالاً منم از همون موقع اومدم و وبلاگت رو خوندم
مرسی عزیز مهربون، سلامت باشی

رهآ چهارشنبه 8 خرداد 1398 ساعت 22:57 http://rahayei.blogsky.com

خدا رو شکر :)
ان شالله جواب آزمایش پدرت هم نگران کننده نباشه و حالشون زودتر خوب شه.

من خوبم خدا رو شکر.
خیلیییی کم مینویسم و فکر میکنم دیر میرسی برای خوندن :)

ممنون
انشالله، فعلا که حالش زیادی تعریفی نداره رهاجون
آره حدس میزدم که دیر میرسم، البته همیشه سر میزنم اما انگار سریع پست رو برمیداری، علتش رو نمیدونم اما احترام میذارم به تصمیمت

مامان عسل چهارشنبه 8 خرداد 1398 ساعت 21:35

خداروشکر که ازمایش خواهرت خوب بود ، انشالله مشکل پدرت هم بزودی حل بشه خیالت از بابت پدرت هم راحت باشه

ممنونم مامان عسل جان، انشالله
بابت خواهرم خیالم راحت شده اما پدرم حالش زیاد تعریفی نداره عزیزم، لطفا دعا کن بهتر بشه

غ ز ل چهارشنبه 8 خرداد 1398 ساعت 15:12 http://life-time.blogsky.com

خدا رو شکر که نتیجه آزمایشات نگران کننده نیست و راه درمان هست
ان شالله آزمایشات بابا هم خوبه و زودتر روبراه میشن
خدا رو شکر که توتستی شیر خشک بابا مزاجش پیدا کنی
ان شالله همیشه سلامت باشه گل دخترت
هر روز که میگذره احساست باهاش بزرگ و بزرگتر میشه
هر روز بیشتر و بیشتر عاشقش میشی

ممنونم غزل مهربون، خدا از دهنت بشنوه، حال بابام خیلی خوب نیست و همش میگه جون ندارم و بیحالم و... کاش جواب آزمایشش زودتر بیاد ببینیم مشکلی نداره.
آره خدا رو شکر، نان رو لب نمیزد، اینبار ببلاک دادم و دوست داشت خدا رو شکر.
وای راست میگی غزل جون، هر روز که میگذره بیشتر حس مادریم شکوفا میشه، وابسته تر میشم، به خدا که عشقی بالاتر از عشق مادر و فرزندی نیست.
خدا دختر نازنینت رو نگهداره

نازلی چهارشنبه 8 خرداد 1398 ساعت 08:55

نمیدونی جقدر خوشحال شدم که ازمایشات خواهر خوب بوده
الهی هزاران مرتبه شکر
انشااله که بزودی اگر خیر و صلاحش هست جشن ازدواجش هم روبراه بشه و ازمایشات پدر هم خوب باشه و از این کابوس و استرس نجات پیدا کنید
عزیزم خیلی علائم پدرت شبیه زمانیه که پدرم مشکل داشتن .فکر میکنم یک بیماری خودایمن باشه که از ضعف و افت شدید و ناگهانی سیستم ایمنی بدن باشه
خوشبختانه ما تونستیم تاحد زیادی این ضعف سیستم ایمنی برطرف کنیم .
انشااله که مشکل پدرت هم جدی نیست و بزودی زود سلامتیشون به دست بیارن

عزیزدلم نیلا از طرف من ببوس این دختر خوشکل و با مزه رو

مرسی نازلی جان، همش تو فکرتم، همش یادت میفتم و برات دعا میکنم. کار دیگه ای که از دستم برنمیاد. خوشبختیت آرزومه.
خدا از دهنت بشنوه، خواهرم که داره خودش رو تقویت میکنه، الان بیشترین نگرانیم از بابت بابامه که بعد بستری شدنش که به واسطه داروها و تزریق خون کمی بهتر شده بود، دوباره حالش تعریفی نداره، همش میگه بیحالم و بیجونم و رنگ و روش پریدست.... فکر میکنم عفونت خون باشه و خیلی خیلی نگرانم نازلی، بله ظاهراً علائمشون یکسانه، کاش میدونستم چطور تونستید این ضعف سیستم ایمنی رو برطرف کنید، به پدرم مواد غذایی خونساز میدیدم، اما بازم خوب نمیشه....
انشالله عزیزم، حال منو درک میکنی، با دل پاکت دعا کن برامون....
فدات بشم عزیزم، حتماً میبوسمش از طرف خاله نازلیش، الهی که حال دلت خوب بشه دوست مهربون من. الهی که لبخند از ته دلت دوباره رو لبهات بشینه عزیزم

آیدا سبزاندیش سه‌شنبه 7 خرداد 1398 ساعت 14:55 http://sabzandish3000.blogfa.com

سلاااام
خوبی مرضیه جان؟! مطمئنم دختر گلت حسابی بزرگ شده و دلبری میکنه.خدا نگهدارش باشه. یادمه اون روزا خیلییی دلت بچه میخواست و ناراحت بودی چرا دیر شده، اما خدا در زمان مناسبی که صلاح میدونست دختر قشنگتو بهت هدیه داد. من مطمئنم اینو هم که به زمان مناسبش خونه خوبی میخری و روال زندگیت بهتر و بهتر میشه انشالله.
خدا رو شکر که خواهرت هم تنش سالمه و جواب آزمایش هاش خوب بوده.همینها کافیه که بفهمیم خدا هوامونو داره. منم با خواهرم در حد خواهری با هم جور و صمیمی نیستیم اون اصلا کاری به من نداره همیشه دلم میخواست مثل خیلی از خواهرها باشیم که همه چیزشون با همه و مراقب هم هستند و راحتن. متاسفانه من و خواهرم در حد سلام خوبی هستیم و بس .
راستی این طرف ما مهندس ناظر ساختمانه. هه هه. از راهنمایی خوبت حساابی سپاسگذارم.به درامدش میشه امیدوار بود ایا؟!قراردادی هم هست سالی یک بار تمدید میشه.

سلام آیدا جون، خوبی؟ منم خوبم شکر،
آره حسابی شیرین زبون شده. انقدر دوستش دارم که حد و اندازه نداره. آره اون روزها از یادم نمیره، طولانی نبود اما خیلی سخت گذشت... قبول دارم، البته من که خونه خریدم، فکر کنم بعضی از پستهام رو نخونده باشی؛، من یکماهی میشه که یه جایی رو خریدم، البته با انتظاراتم از جایی که میخواستم و متراژش خیلی فاصله داشت اما بازم هزار بار شکر که خریدم..
من که خیلی وقته لطف خدا رو تو زندگیم جاری و ساری میبینم... منم یکی از آرزوهام این بود که با خواهرهام خیلی صمیمی بودم اما متاسفانه با هیچکدوم اینطوری نیستم، یعنی مشکلی نداریم اما صمیمی هم نیستیم حتی در حد دو تا دوست هم نیستیم متاسفانه
بهت تو کامنتم گفتم که، درآمدهاشون بد نیست اما گاهی تا سه ماه هم حقوق نمیدند، و مسئله بعدی پروژه ای بودن کارشون هست، یعنی ممکنه الان باشه و سال بعد نباشه تا کار بعدی جور بشه، البته خب من شرایط کاری پیام رو دقیق نمیدونم که بگم اما کلیت قضیه به همین منواله.

فری خانوم سه‌شنبه 7 خرداد 1398 ساعت 13:54 http://656892.blogsky.com

سلام عزیزم
خداروشکر برای جواب ازمایش خواهرت
انشالله در مورد ازدواجم هرچی به صلاحشه پیش بیاد و خوشبخت بشه
کاش اینقدر درونگرا نبود ... خب آدم دوست داره با خواهرش راحت باشه و از هردری حرف بزنه .... ولی دیگه باید پذیرفت هرکسی یه اخلاق و عقیده ای داره و محترمه ...
ای جانم ... نیلا چقدر خوردنی شده .... معلوم از اون دخترهای شیطون و زبر و زرنگه .... براش هرروز اسپند دود کن
خداقوت ... واقعا خانوم پرتلاشی هستی تو ... اینهمه دنبال خونه و اداره رفتن ها خسته کننده ست و انرژی بر ... حالا وقتی بری خونه جدید خستگی این روزها از تنت میره .... انشالله بهترین لحظه ها رو تو خونه جدید بسازین و همیشه صدای خنده هاتون بپیچه تو خونه
میگم مرضیه جان پدرت ازمایش هپاتیت دادن؟ یا بررسی های روده !! این علائمی که میگی خیلی شبیه کسانی که پولیپ روده دارن ...
آدم اصلا طاقت نداره درد و گرفتاری عزیزانشو ببینه ... همیشه سلامتی داشته باشن و سایشون مستدام

سلام فری جان،
ممنونم خدا رو هزار بار شکر. انشالله هر چی که خیره پیش بیاد....
آره متاسافانه اصلاً راه نمیده منو به دنیای خودش....اما خب با دوستاش خیلی جفت و جوره، نمیدونم شاید اینم از شاخصه های تفاوت نسلی باشه، دهه شصتی و دهه هفتادی.
آره فری جون، به قدری شیرینکاری میکنه که گاهی دلم میخواد درسته قورتش بدم، ایشالا هر وقت صلاحته قسمتت بشه.
ممنونم از آرزوهای خوبت، انشالله، منم لحظه شماری میکنم برای خونه جدید، اما خب دلم برای این خونه فسقلیمون هم تنگ میشه، به هر حال اولین خونه مشترکمون بوده دیگه.
نه عزیزم، ندادند، یه آزمایش داده که جوابش هنوز حاضر نشده، یه توده ای تو ریش بوده که نمونه گرفتند، دعا کن چیز مهمی نباشه عزیزم، ولی خب کلاً حالش خیلی تعریفی نداره، خودم حس میکنم عفونت خون و کم خونی شدیده... ولی نمیدونم چرا اینهمه دارو و خون هم گرفته بازم خوب نشده.
الهی امین، واقعاً همینطوره.... انشالله

الهام سه‌شنبه 7 خرداد 1398 ساعت 09:09

خدا روشکر
ان شالله همیشه خوش باشین واقعا سلامتی بهترین نعمته مخصوصا تو این اوضاع گرونی و بدبختی....

ممنونم الهام جون، واقعاً هم بزرگترین نعمته که بیشتر آدمها قدرش رو نمیدونند و شکر نعمت به جا نمیارند بابتش.

خانوم جان سه‌شنبه 7 خرداد 1398 ساعت 04:38 http://mylifedays.blogfa.com

سلام . خداروشکر واقعا خوشحال شدم با خوندن خبر خوش سلامتی رضوانه جان انشالله که به زودی پدرت هم بهبودی کامل پیدا کنه ، پریشب که شب دوم احیا بود حسابی به یادت بودم و برای مریض هاتون دعاکردم . واااای از این بدو بدوهای کارهای اداری ما فکر کنم یک ماه برای خونه قبلی دویدیم چون سندش دفترچه بود یه دوماهی میشه برای مدارک کار میدوه شوهرم ، حالا تازه دویدنهای وام مسکنمون هم شروع شده

سلام سمیه جون، ممنونم عزیزم انشالله، کاش جواب آزمایش بابا هم خوب باشه چون خودش میگه حالم اصلاً خوب نیست.
عزیززززم ممنون که به یادم بودی. منم به یاد تو و دوستان وبلاگی بودم. قبول باشه گلم
یعنی هنوز وام مسکن نگرفتید؟ چرا انقدر پروسه خونه خریدن شما طولانی شده؟ همون یه خونه ای که خریدید هست دیگه؟ خونه رو عوض نکردید که؟ شایدم فروختید و یکی دیگه خریدید چون خیلی وقته من میدونم شما خونه خریدید، اما تازه الان وام مسکن؟
منم خیلی خیلی دوئیدم اونم تقریاب تنهایی؛ اما خب الان بیشتر کارها انجام شده شکر خدا. امیدوارم مال شما هم زودتر تموم شه

مهتاب دوشنبه 6 خرداد 1398 ساعت 15:38 http://privacymahtab.blogsky.com

خب خداروشکر انشاالله آزامیش خونشونم بهم میخوره بساط عروسی بپا میشه
انشاالله بابات هم بزودی حالش بهتر و بهتر میشه به حق این شبها
غذا کمکی هم بده بهش حریره بادوم فرنی اینجوری خیلی کمتر از قبل دیگه نگران گرسنگی میشی

ممنونم دوست من، انشالله...
ممنونم از دعای خیرت در حق بابا، دعا کن حال اون هم بهتر بشه عزیزم.
آره خب از شش ماهگی دارم میدم، البته فعلاً فقط فرنی، از هفته دیگه حریره بادوم و هفته بعدش هم سوپ

فرناز دوشنبه 6 خرداد 1398 ساعت 11:56

خدا رو شکر که خواهرت مشکلی نداره. امیدوارم مشکل پدرت هم به زودی حل بشه. چقدر خوب که دخترت شیر خشک خورد بخوای بری سر کار راحتتری خیلی

مرسی فرناز خانوم، امیدوارم همینطور باشه که تو میگی، چون خیلی خیلی نگران بابام هستم.
آره خیلی از این بابت خوشحال شدم، قبلش کلی دعا خوندم که بگیره که گرفت، اما خب همچنان دلم نمیاد بذارمش مهد.... خیلی نگرانم.

پویا دوشنبه 6 خرداد 1398 ساعت 06:19 http://www.matina1397.blogfa.com

خدا را شکر یکم از نگرانی هامون کم شد
تابستون گفته که کارتون واسه سند سریع حل شد
خود من سند خونم برای اینکه تک برگ بشه و پرونده خونه گم بود نزدیک یک سال دوندگی کردم
راستی دختر هامون یک ماه اختلاف سنی دارند من شنبه باید واکسن 6 ماهگی را بزنم نمی دونم خیلی اذیت می شن؟ تب خیلی می کنند؟

ممنونم آقا پویا که به فکر بودید و پیگیرو
ای وای، من خیلی خوب میدونم چقدر دوندگی داشتید، واقعاً این بروکراسی اداری خیلی طاقت فرساست....
درمورد خط آخر هم اومدم تو وبلاگتون پاسخ دادم، انشالله که واکسنش رو به راحتی زده باشه و مشکلی نبوده باشه بعدش. ضمن اینکه دخترهای ما شاید حداکثر یک هفته اختلاف سن داشته باشند نه یکماه، نیلای من یک خرداد شش ماهه شد

ساناز یکشنبه 5 خرداد 1398 ساعت 17:14

جان جان جان جان جان
بخورمش این بچه رو
خوردنی و بانمک
دوست داشتنی رو
یه فیلم بزار ازش که حرف می زنه
خداروشکر شیر خشک میخوره که نگرانش نباشی واسه کارها
چون اداره که می ری یه صبح تا ظهر معطل میکنن ادم رو

ای جان، چه ابراز احساساتی...کاملاً معلومه چقدر بچه دوست داری ساناز جون.
حرف که نمیزنه، همون اد بد دد، ولی اگه تونستم حتما میذارم، دوست داری آدرس اینستات رو بذار فالوت کنم، تو اینستام تصمیم دارم یه فیلم ازش بذارم، اینجا رو فکر نکنم بتونم و بلد باشم.
وای آره، واقعاً بابت شیر خشک خوردنش ذوق کردم، خیلی میترسیدم که نگیره و من برم سر کار و بچم گرسنه بمونه تا برگردم

ساناز یکشنبه 5 خرداد 1398 ساعت 17:10

واااای بخاطر یه اشتباه از جانب اونها دوباره بدو بدو کردی
این همه پول میگیرن و اشتباه هم میکنن
حالا خداروشکر زود حل میشه مشکلش
سند بخوره به نامتون من خیالم راحت بشه
انشالله مشکل پدرت هم چیز خاصی نیست
شاید بخاطر داروهایی که بهش زدن
عوارض اون باشه
شش ماهگی نیلا جون مبارک باشه
انشالله همیشه سلامت باشه کنار پدر و مادرش

باورت نمیشه با سامان چقدر دوئیدیم واسه اشتباه خودشون، تازه جوری با منت میگفتند کارتو جلو انداختیم اتگار تقصیر من بود که به دو تا خونه، یه پلاک داده بودند. خدا رو شکر که حل شد.
انشالله عزیزم، دعا کن حال بابام زودتر بهتر بشه.... نه به خاطر داروها نیست، اتفاقا داروها اولش حالشو کمی بهتر کردند اما بعد چند روز از ترخیص، دوباره بیحال و بیجون شده.
فدات شم عزیزم، سلامت باشی
راستی من همین رمز رو که گفتی چندبار زدم اما پستت رو باز نکرد که نکرد!

ساناز یکشنبه 5 خرداد 1398 ساعت 17:06

اره فکر و خیال باعث بی اشتهایی و لاغری میشه
دوست منم همینجوریه
ولی من برعکسم وقتی ناراحتم هی میخورم

من خودم هم موقع ناراحتی بی اشتها میشم و لاغر، اما بعضیها هم مثل تو هستند دیگه... سر اتفاقی که موقع خرید خونه پارسال افتاد فکر کنم دو کیلویی کم کردم!

ساناز یکشنبه 5 خرداد 1398 ساعت 17:01

خداروشکر که چیز خاصی نیست
متاسفانه با این اوضاع گرونی و اقتصاد اکثرا دیگه مشکل اعصاب میگیرن
بس ادم باید حرص بخوره
خدا رحمت کنه خواهرت رو
اگه ژنتیکی که خیلی باید مراقب باشین
حتما حرفی نداره بزنه باهاتون بخاطر اختلاف نظر

ممنونم، خدا رو شکر....
آره اوضاع مملکت جوری شده که دیگه کسی از ته دل نمیتونه بخنده، یعنی حتی نمیتونی مثل قبل خوراکیهای مختلف بخوری بسکه همه چی گرونه.
ممنونم عزیزم، خدا رفتگان شما رو هم رحمت کنه....
نمیدونم، شاید هم همینطور باشه اما خب با مامانم خیلی صحبت میکنه، فقط با من و خوار بزرگم و بخصوص من حرف زیادی نداره انگار

نسترن یکشنبه 5 خرداد 1398 ساعت 15:40 http://second-house.blogfa.com/

خداروشکر که نتیجه خوب بود :) خیلی خوشحال شدم
همش دعا میکردم مشکل خاصی نباشه
ان شاالله ازدواجشونم هرچی به صلاحشونه بشه
خدا نیلا کوچولو رو براتون حفظ کنه...چقدر خوب که شیرخشک گرفت

آره واقعاً خدا رو شکر. نمیدونی چقدر حالم بهتر شد...
ممنون بابت دعاهات عزیزم و آرزوهای خیرت
فدات شم گلم، آره واقعا نفس راحتی کشیدم.

مریم یکشنبه 5 خرداد 1398 ساعت 15:36

مرضیه جان
خدا را شکر که بیماری خواهرت مشکل خاصی نبود انشالله حال روحیش هم بزودی خوب میشه
خدا پدرت را هم صحیح و سلامت نگهدارد
برای خانوم کوچیک اسفند دود کن خدا حفظش کنه

فدات عزیزم، مرسی که به یادم بودی و احوالپرسم..
انشالله، حال روحیش بد نیست مریم جان، در ظاهر که خوبه فقط انقدر کم حرف میزنه که آدم نمیدونه چی تو سرش میگذره.
سلامت باشی گلم خدا عزیزانت رو نگهداره
چشم عزیزم حتماً. قربونت

تبسم یکشنبه 5 خرداد 1398 ساعت 12:30

سلام از طریق وب غزل جان با وبلاگنون اشنا شدم پست قبل تونو که خوندم کلی دلشوره داشتم ببینم جواب آزمایش رضوانه جان چطوره هر روز سر زدم تا امروز که خدا رو شکر دیدم جواب آزمایشش خوبه خیلی خوشحال شدم خدا همه مریض ها رو شفا بده به حرمت علی مرتضی
انشاا...باباتون هم حالشون خوب میشه

سلام تبسم خانوم، خیلی خیلی خوش اومدید.
ای جانم، چقدر خوبه که دوستان اینطوری که حتی نمیشناسمشون اینطور پیگیر احوالات من و خانوادم هستند، واقعاً کامنتت حس خوبی بهم داد تبسم جان... چه اسم زییایی
الهی آمین، خدا عزیزانت رو حفظ کنه عزیزم. ممنونم
التماس دعا در این شبهای عزیز

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.